معرفی کتاب: اعترافات یک جنایتکار اقتصادی: پشتپردهی مخملین
نویسنده : جان پرکینز
مترجم : مهرداد (خلیل) شهابی ، میرمحمود نبوی
پیشگفتار مترجمان
آشنایی با این کتاب از طریق متن مصاحبهٔ تلویزیون “Democracy Now!”با نویسندهٔ آن، جان پرکینز، امکانپذیر شد. وی زمانی تحت امرِ «آژانس امنیت ملی» آمریکا مأموریت داشت قامت اقتصادی کشورهای در حال توسعه را زیر بارِ وامهای کمرشکن خم کند. با شروط تحمیلی «بانک جهانی» و «صندوق بینالمللی پول» برای بازپرداخت اقساط وامها، ناگزیر، خدمات اجتماعی، بهداشتی و آموزشی دولتها به طبقات محروم و متوسط بهشدت محدود و ناممکن میگردید و در این کشورها فاجعه میآفرید. (۱) و، در صورت عدم بازپرداخت اقساط وام، امکانِ تاراجِ منابع طبیعی کشورهای قربانی برای صاحبانِ منافع تجاری آمریکا و امکان امر و نهیهای سیاسی و نظامی برای دولت آمریکا فراهم میآمد.
این کتاب شرح اعترافات فردی است که، زیر فشار طاقتفرسای وجدان معذب و محکمهٔ انسانی ذهن خویش، حقایق نظامِ موجودِ جهانی را برملا میکند و به بیانِ ترفندهای سرمایهداری لگامگسیخته برای اقتدارِ روزافزون و شکلگیری «ابرشرکتسالاری» (حاکمیت شرکتهای بزرگ) و «امپراتوری جهانی»(۲) آمریکا میپردازد؛ امپراتوریای بدون امپراتور و تحت کنترل ابرشرکتها.
پرکینز، پس از مدتها دودلی در افشاگری، با مشاهدهٔ خرابههای برجهای دوقلوی نیویورک دریافت که توفانی که کشورش درو میکند حاصل بادهایی است که جنایتکارانی چون خود او، به فرمانِ رؤسای خویش در بالاترین سطوحِ حکومتی و اقتصادی «ایالات متحدهٔ ابرشرکتی»، در کشورهای در حال توسعه کاشته بودند.
پس، عجب نیست که ۸۰% مردم آمریکای جنوبی اخیراً در ۷ کشور افرادی را با دیدگاههایی ضد سیاستهای آمریکا به ریاست جمهوری برمیگزینند. این نشان دهندهٔ خشم عمیقِ آنان از استثمار شدن و اصرارِ «صندوق بینالمللی پول» و «بانک جهانی» به سرازیر کردن منابع طبیعی کشورشان به شرکتهای بیگانه و سیاستهای «سازمان تجارت جهانی» است که حق تخصیص یارانه برای حمایت از محصولات داخلی را برای آمریکا محفوظ ولی از کشورهای توسعهنیافته دریغ میدارد.
پرکینز در «تریبون جهانی بررسیهای اجتماعی» (۳)(WSF) میگوید: «اگر فقط یک “امپراتوری شریر”(۴) وجود داشته باشد، ماییم (ایالات متحدهٔ آمریکا).» در حالی که مالکانِ این امپراتوری فقط ۱% از مردمِ آمریکا هستند (۵)، در کشورهای فقیر روزانه پنجاه هزار نفر بهسبب عدم دسترسی به غذا و داروهای عادی جان میدهند. وی که از WSF خواست با این «امپراتوری شریر» مبارزه پیشه کند، میگوید: (در نظام سرمایهداری) اقتصاد (بیش از آنکه) یک علم باشد، وسیلهٔ توجیهِ راههایی برای رسیدن به اهدافِ از پیش تعیینشدهٔ نظام است. اکنون گاهِ آن است که به پا خیزیم و فریاد سر دهیم که بدهیهای کشورهای توسعهنیافته غیرقانونی است و باید ابطال شود. اگر WSF فعالانه به دنبالِ آرمانی جایگزین برای وضعِ کنونی نباشد، برای کسانی که به حاشیه رانده شده و از هر حقوقی محروم ماندهاند، تنها جایگزینِ ممکن تروریسم خواهد بود» (تروریسمی که آمریکای «ابرشرکتی» به استقبالش میرود و آن را بهانه قرار میدهد تا به دور باطلِ «تروریسم ـ جنگ»(۶) دامن زند و کشورهای ناهمراه را به آتش و ویرانی کشد و سپس، به بهانهٔ «بازسازی» برای چپاول و غارتِ هرچه بیشتر، در اختیار مالکان «امپراتوری جهانی» یعنی «ابرشرکتها» قرار دهد. آری! ۲۵ کشور در لیست انتظارِ محرمانهٔ آمریکا برای تهاجم قرار دارند تا سپس توسط ابرشرکتهای آمریکایی مثلاً «بازسازی» شوند. «جهت صرفهجویی در وقت (!)»، قرارداد بسیاری از این «بازسازی» ها، حتی پیش از تهاجم آمریکا، بین پنتاگون و ابرشرکتهای خاصی به امضا رسیده است. (۷)
با فروپاشی «بلوک شرق» در اوایل دههٔ ۱۹۹۰، غالباً از سرمایهداری نولیبرالی بهعنوان یگانه راهِ دستیابی به توسعه و دموکراسی یاد میشود. زمانی در غرب، نظام نوپای تولیدِ سرمایهداری، در مقابله با نظام تولیدِ فئودالی و با هدفِ جایگزینی آن، باید زنجیرهای نظامِ حاکم را میگسست و با تحجر، دیکتاتوری و موانعِ توسعه مبارزه میکرد؛ باید برای دموکراسی میجنگید و نیروهای تولیدی جامعه را برای به خدمت گرفتن، «آزاد» میکرد. ولی آیا هنوز هم دموکراسی و آزادی میتواند رهاورد نظام سرمایهداری باشد؟ آیا نظام سرمایهداری لیبرالی (یا از دهه ۸۰ به این سو، نولیبرالی) به توسعهٔ مطلوب در کشورهای توسعهنیافته و ایجاد دموکراسی در آنها انجامیده است؟ یادداشتهای ۳، ۵ و ۶ مترجمان در انتهای کتاب، صرفاً بهعنوان نمونه، به ذکر ۳ مورد تاریخی میپردازد. در کشورهای توسعهیافتهٔ صنعتی، چطور؟ آیا باز هم این نظام برای توسعهٔ دموکراسی (یا، دستکم، حفظ دموکراسی موجود) مبارزه میکند؟ بدیهی است که، با افزایشِ قدرت سیاسی ابرشرکتها و حاکمیتِ نمایندگان آنان، قدرت سیاسی مردم کاهش مییابد و دموکراسی هرچه بیشتر از معنا تهی خواهد شد.
چنین است که عطشِ پایان نیافتنی سرمایهداری برای قدرت، تمامی رسانههای (۸) بینالمللی و بزرگِ آمریکا را تا سال ۲۰۰۴ تحت مالکیت انحصاری ۵ ابرشرکت (۹) درآورده است که در جهت اهدافِ شرکت سالاری، از طریق این رسانهها، بر نحوه تفکرِ انسانها فرمان میرانند، تزریق اندیشه میکنند، به ایجاد تقاضاهای غیرواقعی در فریبندهترین شکلها دست میزنند و ناآگاهی را جایگزین دانایی میکنند، زیرا «نادانی» جامعه تضمینکنندهٔ «قدرتِ» چنین حاکمانی است. اینجاست که «نادانی قدرت است!» (از شعارهای وارونهٔ سهگانهٔ رمان «۱۹۸۴» جرج اورول) خود را در نظامِ سرمایهداری نشان میدهد.
اگر سرمایهداری یگانه راهِ ممکن است، این سوآل نیز باید وسیعاً مطرح شود که «با پیش گرفتنِ راهِ سرمایهداری، اجتناب از مهلکههای ذاتی آن چگونه امکانپذیر خواهد بود؟»
«جرج اورول»، در «۱۹۸۴»، تصویری هراسناک از یک جامعهٔ تخیلی سوسیاـ لیستی به تصویر میکشد. ولی امروزه، بهعیان، میبینیم که همهٔ هراسها از جاسوسی در زندگی شخصی مردم، استراقسمع تلفنی، ردیابی مبادلات پست الکترونیکی، ردیابی خرید کتابها و کتابهای امانت گرفته شده از کتابخانهها، نصب «تراشههای جاسوسی» روی تمام اجناس توسط شرکتهای Procter & Gamble و ژیلت و اجناسِ فروشگاههای Wall-Mart بدون اطلاع خریدار (۱۰)، و… و… تحت نظامِ سرمایهداری حاکم بر یگانه ابرقدرتِ جهان و به دستور بالاترین تصمیمگیرندگان (شخص جرجبوش و «آژانس امنیت ملی»)، صورت میگیرد.
این هم یکی دیگر از طنزهای تاریخ است که پیشگویی افسانهمانند و هولناک «اورول» دربارهٔ جامعهٔ تخیلی سوسیالیستی «۱۹۸۴»، به بهترین شکلِ ممکن، واقعیتهای هراسناک «امپراتوری جهانی» سرمایهداری را منعکس کند.
همچنین شعار وارونهٔ دیگرِ «۱۹۸۴» یعنی «جنگْ صلح است!»، به بهترین شکل، آتشافروزیهای «امپراتوری جهانی» را نشان میدهد.
یادداشتهای شماره ۱ تا ۵ و ۱۱ مترجمان در انتهای کتاب به روابط تنگاتنگ بین ابرشرکتها و صاحبان قدرت سیاسی در ایالات متحده و یادداشتهای ۳، ۵، ۶ و ۱۰ به «دستِ دیگرِ بازار» (مشت آهنین) در کنارِ «دست نامرئی» اش میپردازد.
ترجمهٔ این کتاب از آغاز تا پایان فصل ۲۱ توسط دوست دیرینه و ارجمندم آقای میرمحمود نبوی و از فصل ۲۲ به بعد توسط اینجانب صورت گرفته است.
در پایان، لازم است از دوشیزه هلنا هاکوپیان که زحمت تایپ متن اصلی و یادداشتهای مترجمان و تغییرات چندین و چندبارهٔ آن را با صبر و خوشرویی بر عهده داشتند تشکر کنیم. همچنین از جناب آقای اردهالی، مدیر محترم نشر اختران، بهخاطر استقبال از چاپ این کتاب و پذیرفتن یادداشتهای طولانی مترجمان بهرغم کمبودِ جا صمیمانه سپاسگزاری میشود.
یادآوری: در هر فصل، مواردی که با عددی بین دو هلال شمارهگذاری شده است ارجاع به «فهرست منابعِ مؤلف» برای فصل مربوط در پایان کتاب است، در حالی که اعداد بدون هلال بالای برخی واژهها به زیرنویسِ همان صفحه ارجاع میدهد.
۳۱ فروردین ۱۳۸۵
مهرداد (خلیل) شهابی سیرجانی
پیشگفتار نویسنده
جنایتکاران اقتصادی (۱۲) افرادی حرفهایاند که کلاه کشورهای مختلف را در سراسر جهان در ارقام نجومی تریلیون دلاری برمیدارند. آنان وجوه مالی «بانک جهانی»، «آژانس ایالات متحده برای توسعهٔ جهانی»(۱۳) و سازمانهای خیریه را به صندوق شرکتهای بزرگ و جیبِ ثروتمندانی که منابع طبیعی کرهٔ زمین را در اختیار دارند سرازیر میکنند. ابزار این جنایتکاران عبارت است از: گزارشهای مالی مجعول، انتخابات ساختگی، تشویقهای مالی، اخاذی، سکس، و قتل. آنان بازیگران همان بازی قدیمی امپراتوری هستند که در حال حاضر و در این روزگارِ جهانیسازی، ابعاد جدید و وحشتناکی به خود گرفته است.
«من این را باید بدانم که یک جنایتکار اقتصادی بودم.»
عبارات فوق را در آغاز کتابی تحت عنوان «وجدان یک جنایتکار اقتصادی» در سال ۱۹۸۲ نوشتم. کتاب فوق به رؤسای جمهور دو کشوری تقدیم شد که مشتریان من بودند و ضمن نزدیکی عاطفی با آنان، احترام زیادی برایشان قائل بودم ــ خائیمه رولدوس (۱۴) رئیسجمهور اکوادور و عُمَر توریخوس (۱۵) رئیس جمهور پاناما. هردو بهتازگی در سانحهٔ سقوط هواپیما و بالگرد فوت کرده بودند. مرگ آنان تصادفی نبود. آنان بهعلت جبهه گرفتن در مقابل ائتلافِ بنگاههای اقتصادی، دولت ایالات متحده آمریکا و رؤسای بانکها که هدفی جز سلطهٔ «امپراتوری جهانی» نداشت، به قتل رسیدند.
ما ــ جنایتکاران اقتصادی ــ موفق نشدیم آنها را به راه بیاوریم. در اینجا بود که نوع دیگری از جنایتکاران، یعنی «شغالها» ی سازمان «سیا» (CIA) که همیشه پشت سر ما بودند، وارد گود شدند.
در آن سال ترغیب شدم که دست از نگارش آن کتاب بردارم. طی بیست سال، بعد از چهاربار تلاش دیگر، شروع به نگارش آن کردم ولی هربار وقایع جهانی روز تصمیم مرا تحت تأثیر قرار میداد: حملهٔ آمریکا به پاناما در ۱۹۸۹، جنگ اول خلیج (فارس)، سومالی، ظهور اسامه بن لادن. در کنار این وقایع، تهدید و رشوه نیز به کار گرفته میشد که همیشه مرا به توقف نگارش کتاب سوق میداد.
در سال ۲۰۰۳، یکی از ناشران بزرگ بینالمللی پیشنویس کتابی را که حالا «اعترافات یک جنایتکار اقتصادی» نام دارد، خواند و آن را «ماجرای میخکوبکنندهای که باید بازگو شود» توصیف کرد، لیکن با اندوه لبخندی زد، سری تکان داد و افزود که چون ممکن است با اعتراض اعضای هیأت مدیره در ستاد بینالمللی شرکت مواجه شود، نمیتواند ریسک انتشار کتاب را بپذیرد. او توصیه کرد که کتاب را در قالبِ یک داستان بازنویسی کنم: «ما میتوانیم شما را در قالبِ یک داستاننویس همچون جان لوکار یا گراهام گرین در بازار مطرح کنیم.»
ولی این داستان نیست، ماجرای واقعی زندگی من است.
سپس ناشری شجاعتر، که به انتشاراتیهای بزرگ بینالمللی وابسته نبود، موافقت کرد که در بازگو کردن این ماجرا به من کمک کند. این ماجرا باید بازگو شود. ما در زمانی زندگی میکنیم که شاخصهٔ آن بحرانهای شدید و فرصتهای فوقالعاده است. ماجرای این جنایتکار اقتصادی عمدتاً شرح اینست که چگونه جهان دچار این وضع شده است، وضعیتی که ظاهراً تغییرنیافتنی است. این ماجرا باید بازگو شود، چون با تحلیل و درک اشتباهات گذشته میتوانیم از فرصتهای آتی بهرهمند شویم؛ چون ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و نیز جنگ دوم عراق؛ چون علاوه بر کشته شدن سه هزار نفر بهدست تروریستها در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، هر روز بیست وچهار هزار نفر نیز از گرسنگی و معضلات ناشی از آن جان میدهند.
آری! هر روز بیست و چهار هزار نفر میمیرند زیرا قادر به تهیه حداقل غذای موردنیاز برای زنده ماندن نیستند. (۱) از همه مهمتر، این ماجرا باید بازگو شود؛ چون که امروز، برای اولینبار در تاریخ بشری، یک ملت توانایی، پول و قدرت تغییر این امر را دارد. آن ملت ملتی است که من در آن به دنیا آمدم و بهعنوان جنایتکار اقتصادی به آن خدمت کردم: ایالات متحدهٔ آمریکا. اما، چه چیز سرانجام مرا متقاعد کرد که تهدیدها و رشوهها را نادیده بگیرم؟
پاسخ کوتاهم این است که تنها فرزندم، جسیکا پس از فراغت از تحصیلات دانشگاهی، مستقلاً وارد عرصه کار شد. اخیراً وقتی به او گفتم که قصد انتشارِ این کتاب را دارم ولی میترسم، در جواب گفت: «بابا، نگران نباش، اگر تو را گرفتند، من از همان جا ادامه خواهم داد. ما بهخاطر بچهها و نوههایمان (نوهای که امیدوارم روزی به تو بدهم) باید این کار را بکنیم.»
این پاسخی کوتاه به این پرسش است.
پاسخ طولانیتر برمیگردد به تعهدم به کشوری که در آن رشد یافتم و عشق به آرمانهایی که نیاکان بنیانگذار کشورمان اعلام داشتند، به تعهد ژرفم به جمهوری آمریکا که امروزه «زندگی، آزادی و خوشبختی» را برای همه و همهجا وعده میدهد، و سرانجام به تصمیمام بعد از ۱۱ سپتامبر مبنی بر اینکه دیگر دست روی دست نگذارم تا جنایتکاران اقتصادی آن جمهوری را به یک «امپراتوری جهانی» تبدیل کنند. این استخوانبندی پاسخ طولانی من است. در بخشهای آتی، گوشت و خون هم به آن افزوده میشود و جان میگیرد.
این ماجرایی واقعی است و من در لحظه لحظهٔ آن زیستهام. صحنهها، مردم، مکالمات و احساساتی که شرح میدهم، همه و همه جزءِ زندگی من بودهاند. این ماجرای شخصی در چهارچوب بزرگتری از وقایع جهانی و تاریخی اتفاق افتاده است، وقایعی که تاریخساز بودهاند و ما را به جایی رسانیدهاند که در حال حاضر در آن هستیم و شاکلهٔ بنیادهای زندگی بچههایمان خواهد بود. من تمام سعی خود را به کار بستهام تا بهدقت این تجربیات و مکالمات را ارائه بدهم و معرفی کنم. در این کتاب از وقایع تاریخی، مکالمات، اسناد منتشره، یادداشتها و خاطرات خود و دیگران، پنج دستنویس ِ کتاب که در گذشته نگاشتهام، و دیدگاههای دیگر نویسندگان که اخیراً انتشار یافته و حاوی اطلاعاتی است که در گذشته جزءِ اطلاعات طبقهبندی شده بوده و در دسترس نبوده است، استفاده کردهام. در انتهای کتاب، منابع اطلاعاتی فوق ارائه میشود تا خوانندهٔ علاقهمند بتواند این موضوعات را با جزئیات و عمق بیشتری پیگیری کند.
ناشر کتاب از من میپرسید: آیا واقعاً شماها خودتان را «جنایتکار اقتصادی» خطاب میکردید؟ من در پاسخ به او اطمینان دادم که بله، گرچه فقط حروف اول این دو واژه (ج. ا.) را به کار میبردیم. درواقع، در یکی از روزهای سال ۱۹۷۱، زمانی که با مربیام کلودین شروع به کار کردم، او به من گفت: «مأموریت من این است که از تو یک جنایتکار اقتصادی بسازم. هیچ کسی حتی همسرت نباید از این موضوع مطلع شود.» بعد خیلی جدی اضافه کرد: «بهمحض اینکه در آن عرصه پاگذاری، دیگر هرگز راه گریزی نخواهی داشت.»
بعد از آن روز، بهندرت نام کامل «جنایتکار اقتصادی» را به کار میبرد بلکه صرفاً از حروف اول (EHM’S) (ج ـ ا) استفاده میکرد. کلودین نمونه و الگویی بارز از حرفهای بود که من بدان داخل شده بودم. کلودین هم زیبا بود و هم باهوش و بسیار تأثیرگذار. به نقاط ضعف من خوب آشنایی داشت و از آنها بهنفع خود خوب استفاده میکرد. شغل او و نحوهٔ اجرای آن بیانگر پیچیدگی افرادی است که در پشت این نظام عمل میکردند.
او در بیان آنچه از من انتظار میرفت انجام دهم هیچگونه ملاحظهای نداشت. میگفت: شغل تو «تشویق رهبران جهان به پیوستن به شبکهٔ گستردهای است که از منافع تجاری ایالات متحده حمایت میکند. در نهایت، چنین رهبرانی در تارِ تنیدهشدهٔ بدهکاریای به دام میافتند که وفاداری آنان را به نظام تضمین میکند. در جهت ارضای نیازهای نظامی، اقتصادی و سیاسی خود، هر موقع دلمان خواست به آن رهبران رجوع میکنیم. در عوض آنان با ایجاد شهرکهای صنعتی، نیروگاههای تولید برق و فرودگاه، موقعیت سیاسی خود را در میان ملتشان حفظ و تحکیم میکنند. ضمن آنکه از قِبَل آن، صاحبان شرکتهای مهندسی و ساختمانی آمریکا بهطور شگفتانگیزی ثروتمند میشوند.»
امروزه، ما نتایج این نظام را میبینیم، نظامی که اینطور دیوانهوار و لجامگسیخته عمل میکند. مدیران شرکتهای بسیار آبرومند انسانها را با مزد بخور و نمیر در شرایط غیرانسانی کارگاههای زیرپلهای به بیگاری میگیرند.
شرکتهای نفتی گستاخانه با ریختن سموم کشنده در رودخانهها و جنگلها، آگاهانه دست به کشتار انسانها، حیوانات و گیاهان میزنند و اقدام به نسلکشی در میان فرهنگهای قدیمی میکنند. صنایع دارویی از ارائهٔ دارویی نجاتبخش به میلیونها آفریقایی مبتلا به مرض ایدز دریغ میورزند. دوازده میلیون خانوار در همین آمریکای ما همیشه نگران وعدهٔ بعدی غذای خود هستند. (۲)
صنعت انرژی شاهکار «انرون»(۱۶) را خلق میکند. صنعت حسابرسی هم شاهکار دیگری بهنام «آرتور اندرسن»(۱۷) را ارائه میکند (هردو شاهکارهایی فضاحتبار ـ م). چنان که بعداً خواهیم دید، این در حالی است که نسبت درآمد یکپنجم جمعیت در غنیترین کشورها به یکپنجم جمعیت در فقیرترین کشورها از سی به یک در سال ۱۹۶۰ به هفتاد و چهار به یک در سال ۱۹۹۵ رسیده است. (۳)
آمریکا بیش از هشتاد وهفت میلیارد دلار صرف جنگ عراق میکند در حالی که طبق برآورد سازمان ملل، با نصف این رقم میتوان آب سالم، غذای کافی، خدمات بهداشتی، دفع فاضلاب و آموزش اولیه برای تمام ساکنان کرهٔ زمین فراهم کرد. (۴)
و ما در حیرتیم که چرا تروریستها به ما حمله میکنند!
بعضیها مسائل جاری ما را مربوط به توطئهٔ سازمانیافته میدانند. کاش به همین سادگی بود. توطئهگران را میتوان ریشهکن کرد و آنان را به کیفر رساند، لیکن سوخت موردنیاز این نظام بسیار خطرناکتر از توطئه است. این نظام نهتنها توسط باند کوچکی اداره میشود بلکه با طرز فکری هدایت میشود که مثل وحی مُنزل مورد قبول واقع شده است: هرنوع رشد اقتصادی بهنفع بشریت است و اینکه هرچه رشد اقتصادی بیشتر باشد، این نفع گستردهتر خواهد بود. این اعتقاد یک نتیجهٔ طبیعی به دنبال دارد: از آنانی که به افتخار گرم کردن آتش رشد اقتصادی نایل میشوند (یعنی سرمایهداران کشورهای متروپل ـ م) باید تجلیل و قدردانی کرد در حالی که مردم کشورهای «پیرامونی» باید استثمار شوند.
البته، این تصور اشتباه محض است. در خیلی از کشورها، رشد اقتصادی بهنفع بخش کوچکی از جمعیت تمام میشود و ممکن است، بهواقع، به بروز وضعیت دشواری برای اکثریت بینجامد. این اعتقاد جنبی که «ناخدایان صنعت، که سکان هدایت این نظام را در دست دارند، باید از امتیازات ویژه برخوردار باشند» هرچه بیشتر به این وضع دامن میزند.
این اعتقاد ریشهٔ بسیاری از مسائل فعلی ماست و شاید هم دلیل رواج فرضیههای توطئه باشد. وقتی آدمها بهخاطر حرص زدن مورد تشویق واقع میشوند، حرص به یک مفسده تبدیل میشود. وقتی مصرف آزمندانهٔ منابع زمین تقدیس میشود، هنگامی که به بچههایمان آموزش میدهیم تا با مردمی که زندگی نامتوازنی را میگذرانند چشم و همچشمی کنند، و سرانجام وقتی ما قسمت بزرگی از جمعیت را بهعنوان افراد مادونِ یک اقلیت نخبه تلقی میکنیم، طبیعی است که به دنبال دردسر میگردیم و گرفتارش هم میشویم.
بنگاههای بزرگ، بانکها و دولتها (جمعاً، «ابرشرکتسالاری»(۱۸))، در فرایند پیشبرد «امپراتوری جهانی»، با به کارگیری توان مالی و سیاسی خود میخواهند اطمینان حاصل کنند که مدارس، واحدهای تجاری، و رسانههای گروهی ما حامی سفسطه و تبعات آن خواهند بود. آنها ما را به جایی رساندهاند که فرهنگ جهانی به ماشین غولآسایی تبدیل شده است که بهطور فزایندهای نیازمند سوخت و نگهداری وضع موجود است؛ بهطوری که نهایتاً هر چیزی را که به چشم میآید مصرف میکند و سرانجام چارهای جز بلعیدن خود باقی نمیگذارد.
«ابرشرکتسالاری» یک توطئه نیست بلکه شاکلههای آن ارزشها و اهداف مشترکی دارند. یکی از مهمترین وظایف «ابر شرکتسالاری» تداومبخشی و تقویت بلاانقطاع نظام است. زندگی کسانی که این «نظام را میسازند» و ساز و برگ چنین زندگیهایی یعنی ویلاها، کشتیهای تفریحی و هواپیماهای شخصیشان، حاکی از شیوهای از زندگانی است که میگوید: مصرف کنید، و مصرف کنید و باز هم مصرف کنید. از هر فرصتی استفاده میشود تا ما را متقاعد کنند که خرید کردن وظیفهای اجتماعی است، و غارت زمین برای اقتصاد مفید است. همه چیز باید در خدمت ما باشد. به آدمهایی مثل من حقوقهای گزافی پرداخت میشود تا شغل کار چاق کنی نظام را بر عهده گیریم. و چنانچه احساس تردید و تزلزل کنیم، نوع شریرتری از جنایتکاران یعنی شغال (۱۹) ها وارد صحنه میشوند. و در صورت شکست شغالها، ادامه کار به ارتش و نظامیان واگذار میشود.
این کتاب اعترافات مردی است که در گذشته بهعنوان EHM، یک جنایتکار اقتصادی، عضو گروه نسبتاً کوچکی بود. اکنون افرادی که نقش مشابهی را ایفا میکنند بسیار فراواناند و عناوین زیباتری را یدک میکشند؛ در راهروهای مونسانتو، جنرال الکتریک، نایک، جنرال موتورز، وال مارت (۲۰) و تقریباً در تمام بنگاههای بزرگ در سراسر دنیا حضور دارند. حقیقتاً کتاب «اعترافات یک جنایتکار اقتصادی» زندگی من و همهٔ آنهاست.
در عین حال، این ماجرای زندگی شما هم هست؛ ماجرای دنیای شما و من و اولین امپراتوری واقعی جهانی. تاریخ به ما میآموزد که اگر روند امور را اصلاح نکنیم، قطعاً پایان غمانگیزی در انتظار خواهد بود. امپراتوریها هیچگاه پایدار نیستند. هرکدام از آنها بهطور وحشتناکی نابود شدهاند. آنها همانطور که در رقابت برای سلطهٔ بیشتر، بسیاری از فرهنگها را نابود میکنند، خودشان نمیتوانند در درازمدت با استثمار دیگران به خوشبختی نائل شوند.
این کتاب با نیت چارهجویی و بازسازی داستان زندگیمان نوشته شده است. وقتی ما به این امر آگاهی یافتیم که چگونه ماشینِ اقتصاد استثمارمان میکند و چگونه این ماشین اشتهای سیریناپذیری برای منابع جهانی ایجاد کرده و، به تبع آن، به ظهور نظامهایی خواهد انجامید که بردگی را در دامن خود پرورش میدهند، قطعاً دیگر آن را تحمل نخواهیم کرد. و در جهانی که اقلیتی چند در دریای ثروت بیکران شنا میکنند و اکثریتی بیشمار در منجلاب فقر، آلودگی و خشونت غرق میشوند، نقش خود را دوباره ارزیابی خواهیم کرد.
ما متعهد خواهیم شد تا مسیر «شفقت، مردمسالاری و عدالت اجتماعی برای همه» را در پیش گیریم. اذعان به وجود «مسئله» اولین قدم برای یافتن راهحل آن است. اعتراف به گناه آغاز رستگاری است. بگذارید این کتاب الهامبخش ما برای نیل به فرازهای متعالیتری از تعهدات اجتماعی باشد و ما را در تحقق رؤیای رسیدن به جامعهای متوازن و شرافتمندانه هدایت کند.
* * *
بدون افراد بسیاری که زندگی مشترکی با آنان داشتم و در صفحات بعد شرح حالشان میآید، این کتاب به نگارش در نمیآمد. از آنان، از بابت دروس و تجربیاتی که از محضرشان آموختهام سپاسگزارم.
بعد از این افراد، از کسانی ممنونم که تشویقم کردند که با پای لنگ راه بیفتم و ماجرایم را باز گویم: استفن رخشافن، بیل و گین توایست، آن کمپ، آرت روفی و خیلی از کسانی که در کارگاهها و سفرهای موسوم به تغییر رؤیا”Trips Dream Change” همراهم بودند، بهخصوص دستیارانم؛ اِو بروس، لین روبرتس ـ هریک، و ماری تندال و سرانجام همسر افسانهای و شریک ۲۵ سال زندگیام، وینی فرد، و دخترمان جسیکا.
از مردان و زنانی که اطلاعات و دیدگاههای شخصی خود را دربارهٔ بانکهای چندملیتی، بنگاههای تجاری بینالمللی و کانونهای شبهسیاسی کشورهای مختلف به من دادند سپاسگزارم. امتنان ویژه به میش بن علی، صبرینه بلولی، خوان گابریل کاراسکو، جیمز گرانت، پل شو و بسیاری افراد دیگر که مایلند نامشان فاش نشود ولی میدانند که کی، کی است.
وقتی پیشنویس کتاب تمام شد، برت کوهلر ــ مؤسس نشر استیون پیرسانتی ــ نهتنها با شهامت تمام مرا پذیرفت بلکه ساعات زیادی بهعنوان یک ناشر مسلط به من کمک کرد تا قالب کتاب شکل گرفت. عمیقترین سپاس من نثار استیون و ریچارد پرل که مرا به او معرفی کردند و همچنین به نوا پرون، راندی فیات، آلن جونز کریس لی، جنیفر لیس، لوری پلوشود، جنی ویلیامز که پیشنویس را خواند و نقد کرد، به دیوید کورتن که نهتنها پیشنویس را نقد کرد بلکه با رفع اشتباهاتم، کتاب را به سطحی از استاندارد عالی مورد نظرش ارتقا داد؛ به پل فدورکو، کارگزارم، به والری بروستر طراح کتاب و به تود مانزا ویراستار و واژهساز و فیلسوف فوقالعاده.
سپاس ویژه به جیوان سیواسوبرامانیان که ویراستار اجرایی برت کوهلر است، به کن لوپف، ریک ویلسن، ماریا خشوش اگیلو، پت اندرسن، مارینا کوک، مایکل کرولی، روبین دونوان، کریستین فرانتس، تیفانی لی، کاترین لنگرون، دیان پلانتر و تمام کارکنان برت کوهلر، که ضرورت اعتلای سطح آگاهی را تشخیص میدهند و خستگیناپذیر کار کردند تا این دنیا را به مکانی بهتر بدل کنند.
از کسانی که با من در شرکت مِین کار کردند ولی از نقششان در کمک به یک جنایتکار اقتصادی برای شکل دادن به «امپراتوری جهانی» بیاطلاع بودند تشکر میکنم، بهویژه از کسانی که برای من کار کردند و یا با آنان به سفرهای دوردست رفتم و لحظات با ارزشی را با آنان گذراندهام تشکر فراوان دارم. همچنین از اهود اسپرلینگ و کارکنانش در نشر «اینر ترادیشن اینترناشنال» که کتابهای قبلیام راجع به فرهنگهای بومی و کهن را انتشار دادند و همچنین دوستان خوبم که مرا به مسیر نگارش سوق دادند سپاسگزارم.
تا ابد مدیون مردان و زنانی هستم که مرا در خانههاشان در جنگلها، صحراها و کوهستانها در کپرهای مقواییشان در کنارهٔ رودخانهٔ جاکارتا و در آلونکهایشان در شهرهای بسیاری در گوشه کنار دنیا پذیرفتند و در غذا و زندگیشان با من سهیم شدند و بزرگترین منبع الهام من بودند.
جان پرکینز، اوت ۲۰۰۴
مقدمه
کیتو پایتخت کشور اکوادور، در درهٔ کوه آتشفشان آنْد و در ارتفاع ۹۰۰۰ پایی از سطح دریا واقع شده است. کیتو مدتها قبل از ورود کریستفکلمب به سرزمین آمریکا شکل گرفته است و ساکنان آن علیرغم نزدیکی چندمایلی به خط استوا، همیشه چشمهایشان به قلههای پر از برف کوههای اطراف باز میشود.
شهر «شِل» یک پایگاه نظامی و پاسگاه مرزی است که از بدنهٔ جنگل آمازون منقطع شده است تا در خدمت یک شرکت نفتی باشد که به همان اسم نامیده میشود. این شهر در هشت هزارپایی پایین کیتو واقع است. شهری غبارآلود که سکنهاش عمدتاً سربازان، کارگران نفتی و افراد بومی از قبایل شوآور و کیچوا (۲۱) هستند و به عنوان کارگر ساده و فاحشه به خدمت گرفته میشوند.
برای سفر از یک شهر به شهری دیگر باید از مسیر پُرپیچ و خمی عبور کرد. جاده هم حسابی نفسگیر است. بومیان میگویند در این مسیر، آدمی ظرف یک روز با چهار فصل مواجهه میشود. با وجود اینکه من بارها این راه را با ماشین طی کردهام، هیچوقت از مناظر تماشایی آن خسته نمیشوم. از یک طرف، درههای عمیق همراه با آبشارهای متعدد و درختان آناناس که خاص منطقه است، و از طرف دیگر بهناگاه رودخانه پاستازا (۲۲) که سرشاخهٔ آمازون است، مارگونه از کوههای آند سرازیر شده و در مقابلت ظاهر میشود. آب رودخانهٔ پاستازا از تودهٔ یخی کوتوپاکسی (۲۳) که یکی از بلندترین آتشفشانهای فعال دنیا است سرچشمه میگیرد. این آتشفشان در فاصلهٔ سه هزارمایلی اقیانوس اطلس قرار دارد و در زمان اینکاها (۲۴) خدای مردم بوده است.
در سال ۲۰۰۳ مأموریتی را پذیرفتم که هیچ مشابهتی با مأموریتهای قبلیام نداشت. با ماشین سوبارو از کیتو عازم شِل شدم. امیدوار بودم که جنگی را که خود به ایجادش کمک کرده بودم به پایان برسانم.
جنایتکاران اقتصادی مسئولیت خیلی چیزها را باید بپذیرند و من هم مسئول جنگی بودم که خارج از منطقهٔ جنگ کسی از آن مطلع نبود. من میرفتم که شوآرها (۲۵)، کیشواها (۲۶) و همسایگانشان آشوآرها (۲۷) و شیویارها (۲۸) را ملاقات کنم. اینها قبایلی بودند که مصمم بودند بهقیمت جانشان جلوی شرکتهای نفتی بایستند و نگذارند که خانهها، خانوادهها و زمینهایشان نابود شود. برای آنان جنگ بهمعنی مرگ و زندگی بچههایشان و فرهنگشان بود ــ در حالی که برای ما، جنگ برای کسب قدرت، پول و منابع طبیعی بود. این قسمتی از تلاشی بود برای کسب سلطهٔ جهانی و تحقق رؤیای چند آدم طماع، و ایجاد «امپراتوری جهانی». (۱)
ساختن «امپراتوری جهانی» هدف غایی تلاش جنایتکاران اقتصادی است، ما گروهی زن و مرد نخبه (۲۹) هستیم که با بهرهگیری از سازمانهای مالی بینالمللی، شرایطی را فراهم میکنیم که در آن سایر مللْ مطیع «ابَر شرکتسالاری» میشوند. «ابرشرکتسالاری» مدیریت بانکهای ما، ادارهٔ دولت ما و مدیریت ابرشرکتها را به عهده دارد. مشابه همتاهای ما در مافیا، جنایتکاران اقتصادی هم آدمهای دست و دلبازی هستند. این دستودلبازی در قالب وام برای ساختن پروژههای زیربنایی از قبیل نیروگاههای برق، بزرگراهها، بنادر، فرودگاه یا شهرکهای صنعتی ظاهر میشود. شرط اعطای چنین وامی این است که ضرورتاً شرکتهای مهندسی و ساختمانی ایالات متحده آمریکا این پروژهها را بسازند. درواقع، بخش اعظم وام هیچگاه از ایالات متحده خارج نمیشود بلکه صرفاً از بانکهای واشنگتن به حساب دفاتر مهندسی در نیویورک، هوستون یا سانفرانسیسکو انتقال مییابد.
بهواقع تسهیلات اعطایی تقریباً بلافاصله به ابَرشرکتهای عضوِ «ابر شرکتسالاری» (اعتباردهنده) عودت داده میشود، لیکن از کشور وامگیرنده خواسته میشود که اصل و فرع وام را تمام و کمال باز پرداخت کند. جنایتکار اقتصادی کاملاً موفق کسی است که چنان وام کلانی را به کشوری بقبولاند که بدهکار بعد از چند سال، مجبور به نکول و عدم پرداخت اقساط گردد. وقتی این امر به وقوع میپیوندد، ما، مثل مافیا، تکهای از گوشت کشور قربانی (۳۰) را مطالبه میکنیم. غالباً این مطالبات شامل یک یا چند مورد از موارد زیر است:
کنترل و در اختیار گرفتن حق رأی کشور بدهکار در سازمان ملل، ایجاد پایگاههای نظامی یا دستیابی به منابع ارزشمند طبیعی از قبیل نفت یا «آبراه پاناما». البته بدهکار همچنان بدهکار باقی میماند. در چنین حالتی، یک کشور دیگر به جرگهٔ «امپراتوری جهانی» افزوده شده است.
در آن روز آفتابی سال ۲۰۰۳ که از کیتو به سمت شل رانندگی میکردم، به یاد خاطرات اولین سفرم در سی وپنج سال قبل افتادم که پا به این نقطه از جهان گذاشتم. خوانده بودم که گرچه اکوادور از نظر وسعت بهاندازهٔ نوادا است ولی بیش از سی کوه آتشفشان فعال دارد، زیستگاه بیش از پانزده درصد از انواع پرندگان جهان است، و دارای هزاران نوع از گیاهان طبقهبندی نشده است. اکوادور سرزمین تنوع فرهنگها است و تقریباً به همان تعداد که به زبان اسپانیایی تکلم میکنند، افرادی نیز به زبانهای بومی قدیمی صحبت میکنند.
من اکوادور را جذاب و در عین حال مرموز یافتم؛ با این تفاصیل، کلماتی که آن روز به خاطرم میرسید، عبارت بود از: ناب، بکر و معصوم.
تغییرات زیادی طی این سی وپنج سال رخ داده است.
در اولین سفرم در سال ۱۹۶۹، تگزاکو (۳۱) تازه نفت را در منطقهٔ آمازون اکوادور کشف کرده بود. امروز، نفت نصف کل صادرات اکوادور را تشکیل میدهد. با کشیدن خط لولهٔ نفت سراسری سلسلهٔ آند (که بهفاصلهٔ کوتاهی بعد از اولین سفرم به آنجا ساخته شد)، بیش از نیممیلیون بشکه نفت به جنگل بارانزا و شکننده نشت کرد ــ این رقم دوبرابر نشتی شرکت اکسان والدز (۳۲)(۲) است. امروز خط لولهٔ جدیدی بهطول سیصد مایل و به هزینه ۳۰/۱ میلیارد دلار توسط کنسرسیومی که «جنایتکاران اقتصادی» سازمان دادهاند ساخته شده و قرار است اکوادور را به یکی از ده کشور عمدهٔ تأمینکننده نفت جهان برای آمریکا تبدیل کند. (۳) مناطق وسیعی از جنگل بارانزا از بین رفته است، طوطی منحصر بهفرد دمدار و پلنگ خالدار از صفحهٔ زیستی آمریکای لاتین محو شدهاند، سه فرهنگ بومی اکوادور به ورطهٔ نابودی کشیده شدهاند و رودخانههای بکر و دستنخورده به خلاب آتشزا تبدیل شدهاند.
طی همین مدت، فرهنگهای بومی شروع به دفاع و جنگیدن کردند. مثلاً در هفتم ماه می ۲۰۰۳، گروهی از وکلای دادگستری ایالات متحده از طرف بیش از سی هزار نفر از اهالی اکوادور، مبلغی حدود یک میلیارد دلار علیه شرکت شِورون تگزاکو (۳۳) اقامهٔ دعوا کردند. دادخواستْ مدعی است که بین سالهای ۱۹۷۱ تا ۱۹۹۲ غول نفت ــ شورون ــ چهارمیلیون گالن فاضلاب سمی آلوده به نفت و فلزات سنگین سرطانزا را در گودالها و یا رودخانهها تخلیه کرده است. همچنین این شرکت تقریباً سیصد وپنجاه خزانهٔ تخلیهٔ زباله را بهصورت باز و بدون پوشش رها کرده است که باعث مرگ مدام مردم و جانوران میشود. (۴)
بیرون از پنجرهٔ ماشین سوبارویم، ابرهای عظیم غبارمانند از جنگلها و درههای باریک و تنگ پاستازا (۳۴) تنوره میکشید. پیراهنم از عرق خیس شد و معدهام شروع به پیچ زدن کرد، البته نه از شدت گرمای منطقهٔ حاره یا از پیچ و خمهای جاده. نقشی که من در نابودی این کشور زیبا ایفا کرده بودم بر من مشهود بود و از من حقطلبی میکرد. در اثر نقشی که من و همقطارانم ــ جنایتکاران اقتصادی ــ ایفا کرده بودیم، اکوادور امروز در وضعیتی بهمراتب بدتر از وضعیت قبل از ارائهٔ معجزات نوین اقتصادی، بانکداری و مهندسی قرار دارد. از سال ۱۹۷۰ به بعد، در دورهای که، با حُسن تعبیر، از آن به عنوان دورهٔ «شکوفایی نفتی»(۳۵) یاد میشود، سطح رسمی فقر از پنجاه درصد به هفتاد درصد، بیکاری یا بیکاری ناقص از پانزده درصد به هفتاد درصد و بدهی عمومی از دویست و چهل میلیون دلار به شانزده میلیارد دلار افزایش یافته است. با وجود این، سهم فقیرترین اقشار جمعیت از منابع ملی از بیست درصد به شش درصد کاهش یافته است. (۵)
اکوادور متأسفانه یک استثنا نیست. تقریباً تمام کشورهایی که ما ــ جنایتکاران اقتصادی ــ آنها را زیر پوشش «امپراتوری جهانی» قرار دادیم، به سرنوشت مشابهی دچار شدند. (۶) بدهی کشورهای در حال توسعه به بیش از ۵ /۲ تریلیون دلار رسیده است. از ۲۰۰۴ به بعد، هزینهٔ مالی (بهره) این بدهی بالغ بر سیصد وهفتاد و پنج میلیارد دلار در سال خواهد بود. این رقم از کل مبالغی که کشورهای در حال توسعه صرف بهداشت و آموزش و پرورش خود میکنند بیشتر است. به عبارت دیگر، این رقم بیست برابر کل کمکهای خارجی است که کشورهای در حال توسعه سالانه دریافت میکنند.
فزون بر نیمی از مردم دنیا با روزی دو دلار زندگی میکنند. این میزان تقریباً همان مبلغی است که در سالهای اولیهٔ دههٔ ۱۹۷۰ دریافت میکردند. با وجود این، یکدرصد از خانوارهای جهان سوم مالک هفتاد تا نود درصد تمام ثروتهای مالی خصوصی و مستغلات کشور خود هستند. عدد دقیق و واقعی بستگی به کشور خاص دارد. (۷)
سرعت اتومبیل سوبارو را در خیابانهای پیچ و واپیچ شهر تفریحی «بانوس»(۳۶) که حمامهای آب گرمش مشهور است کم کردم. جریان زیرزمینی آب گرم از کوه آتشفشان بسیار فعال «تانگوراگوا»(۳۷) سرچشمه میگیرد. بچهها کنار اتومبیل ما میدویدند، دست تکان میدادند و سعی میکردند به ما آدامسی یا کلوچهای بفروشند. شهر بانوس را هم پشت سر گذاشتیم. ماشین سوبارو سرعت گرفت و بهناگاه از بهشت و منظرهٔ خیرهکننده خارج شدیم و وارد دوزخی شبیه به «جهنم دانته»(۳۸) شدیم.
ناگهان غول بیشاخ و دمی مثل یک ماموت خاکستریرنگ از وسط رودخانه سر برکشید. دیواری بتونی که آب از آن چکه میکرد، اصلاً با آن فضا و منظره جور نبود و بسیار غیرطبیعی و نامناسب مینمود. از دیدن آن چندان شگفتزده نشدم. از قبل میدانستم که در کمینم نشسته است. بارها با آن مواجه شده بودم و در گذشته بهعنوان نمادی از دستاوردهای جنایتکاران اقتصادی، از آن به نیکی یاد کرده بودم؛ با این تفاصیل بدنم مورمور شد.
این دیوار زشت و نامتجانس سدی بود که بر روی جریان خروشان رودخانهٔ پاستازا ساخته شده بود. آب آن از طریق تونلهای عظیمی که به کوههای اطراف نقبزده بودند، منحرف میشد. سدّ انرژی آب را به نیروی برق تبدیل میکرد. این پروژهٔ ۱۵۶ مگاواتی برق ـ آبی آگویان (۳۹) است. برقِ حاصلهْ سوخت مورد استفادهٔ صنایعی است که تعداد انگشتشماری از خانوادههای اکوادوری را ثروتمند میکند، ضمن آنکه منشأ رنجهای ناگفتهٔ تعداد بیشماری از کشاورزان و افراد بومی است که در کنارهٔ رودخانه زندگی میکنند. این پروژهٔ برق ـ آبی یکی از پروژههای بیشماری است که به کوشش من و سایر جنایتکاران اقتصادی ایجاد شده است. وجود چنین پروژههایی نشان از عضویت اکوادور در «امپراتوری جهانی» دارد و علت اعلان جنگ قبایل شوآرز (۴۰) و کیشواز (۴۱) و همسایگانشان علیه شرکتهای نفتی ما است.
به دلیل ایجاد چنین پروژههای خرابکارانهای، اکوادور اکنون غرق در بدهی خارجی است و باید سهم زیادی از بودجهٔ ملیاش را، به جای کمک به میلیونها شهروند که رسماً بهعنوان فقیر محض طبقهبندی شدهاند، به بازپرداخت این بدهی اختصاص دهد. برای اکوادور، تنها راه پرداخت تعهدات خارجی فروش جنگلهای بارانزای خود به شرکتهای نفتی است.
واقع امر این است که از دلایل توجه جنایتکاران اقتصادی به اکوادور، در وهلهٔ اول، وجود دریایی از نفت در زیر منطقهٔ آمازون اکوادور است که گفته میشود همسنگِ مناطق نفتی (۸) خاورمیانه است. «امپراتوری جهانی» سهم گوشت قربانی خود را بهشکل امتیازات نفتی از اکوادور مطالبه میکند.
بعد از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ که واشنگتن نگران قطع جریان نفت از خاورمیانه شد، این مطالبات بهخصوص خیلی ضرورت پیدا کرد. ورای اینها، ونزوئلا ــ سومین کشور تأمینکنندهٔ نفت ما (آمریکا) ــ اخیراً رئیسجمهوری مردمی بهنام هوگو چاوز انتخاب کرده که علیه آنچه امپریالیسم آمریکا مینامد موضعی خیلی قوی اتخاذ کرده است. او آمریکا را تهدید به قطع فروش نفت کرده است. جنایتکاران اقتصادی در عراق و ونزوئلا شکست خوردند ولی در اکوادور موفق شدند و حالا تمام ثروت آن را میدوشند.
اکوادور یکی از کشورهای نمونه در سرتاسر دنیاست که جنایتکاران اقتصادی، گَلهوار، آن را به حصار اقتصادی ـ سیاسی راندهاند. به ازای هر صد دلار نفت خام خروجی از جنگلهای بارانزای اکوادور، شرکتهای نفتی هفتاد و پنج دلار دریافت میکنند. از بیست وپنج دلار باقیمانده، سهچهارم آن باید بابت بازپرداخت بدهی خارجی صرف شود. آنچه باقی میماند عمدتاً هزینههای نظامی و دولتی را پوشش میدهد و صرفاً حدود ۵ /۲ دلار برای بهداشت، آموزش و پرورش و برنامهٔ کمک به فقرا باقی میماند. (۹) نتیجه آنکه از هر صددلار ارزش نفت خامی که از آمازون به تاراج میرود، کمتر از سه دلار به مردمی میرسد که بیشترین نیاز را دارند؛ مردمی که بیشترین آسیب را از احداث سدها، حفاریها و خطوط لولهٔ نفتی دیدهاند و از فقدان مواد غذایی و آب آشامیدنی در حال مرگ هستند.
میلیونها نفر در اکوادور و میلیاردها نفر در روی کره زمین همگی تروریستهای بالقوه هستند. نه به خاطر اینکه به کمونیسم یا آنارشیسم اعتقاد دارند یا بدسگالاند، بلکه صرفاً مستأصل و عاجزند. به یاد میآورم که آمریکاییها، خود، در دههٔ ۱۷۷۰ علیه انگلستان و مردم آمریکای لاتین در اوایل دهه ۱۸۰۰ علیه اسپانیا به پا خاستند. با نگاه به اکوادور ــ و همانگونه که اغلب در جاهای مختلف از خودم پرسیدهام ــ از خود میپرسم که کی این مردم دست به مبارزه میزنند؟
فریبکاریهای این امپراتوری نوین چهرهٔ یوزباشیهای روم، فاتحان اسپانیایی و قدرتهای استعماری اروپایی قرون هجده و نوزده را سفید کرده است. ما جنایتکاران اقتصادی فریبکاریم. از تاریخ میآموزیم؛ امروزه قداره به خود نمیبندیم. زره یا لباسی که ما را از دیگران متمایز کند بر تن نمیکنیم. در کشورهایی مثل اکوادور، نیجریه و اندونزی لباسمان شبیه لباس آموزگاران دبستان یا مغازهداران است. در واشنگتن و پاریس، همچون دیوانسالاران یا بانکداران به نظر میآییم. ظاهری عادی و متواضع داریم. از کارگاه پروژهها بازدید میکنیم و در روستاهای فقرزده بهطور عادی قدم میزنیم. از ایثار دم میزنیم، با روزنامههای محلی دربارهٔ کارهای بشردوستانهای که انجام میدهیم گفت وگو میکنیم. میزهای کنفرانس کمیتههای دولتی را با جداول و اوراق پیشبینی هایمان میپوشانیم. در زمینهٔ معجزات اقتصاد کلان در دانشکده مدیریت بازرگانی هاروارد سخنرانی میکنیم. ما بدون اِعمال هیچگونه فشاری مطرح هستیم یا، دستکم، تصویری که از خود ارائه میدهیم اینطور است و لذا پذیرفته میشویم. نظام اینطوری کار میکند. ما بهندرت به کار غیرقانونی متوسل میشویم. از آنجا که زیرساخت نظام بر دوز و کلک استوار است، لذا نظامْ مشروع به نظر میرسد.
به هرحال، این اظهارنامهٔ مبسوطی است. اگر ما (جنایتکاران اقتصادی) شکست بخوریم، جانور شیطانصفتتر دیگری وارد گود میشود. ما جنایتکاران اقتصادی آنها را شغال مینامیم، کسانی که مستقیماً ریشه در میراث امپراتوریهای اولیه دارند. آنان همیشه حضور دارند و در سایه به کمین نشستهاند. هنگامی که ظاهر میشوند، سران دولت یا سرنگون میشوند و یا در «حوادث»(۱۰) کذایی خشونتآمیزی کشته میشوند. اگر شغالها هم تصادفاً شکست خوردند، همانطور که در افغانستان و عراق چنین شد، آنگاه روشهای قدیمی به کار گرفته میشود. هنگامی که شغالها شکست میخورند، جوانان آمریکایی را برای کشتن و کشته شدن به صحنه میکشانند.
همانطور که از کنار آن غول بیشاخ و دم، دیوار زشت ماموتگونهٔ بتونی خاکستریرنگ که از وسط رودخانه سر برآورده بود، میگذشتم، کاملاً از عرقی که لباسهایم را خیس کرده بود و پیچشی که در شکمم افتاده بود آگاه بودم. در سرازیری به سمت جنگل میراندم تا مردم بومی را که مصمم بودند تا آخرین نفرشان برای شکست این امپراتوری بجنگند ملاقات کنم. از اینکه امپراتوری بهکمک من ایجاد شده بود، سراپایم غرق احساس گناه بود.
از خود میپرسیدم: چگونه پسربچهای سر به زیر از منطقهٔ روستایی نیوهمپشایر (۴۲) وارد چنین کثافتکاری میشود؟
پارهٔ اول: ۱۹۷۱ ـ ۱۹۶۳
فصل ۱. یک جنایتکار اقتصادی متولد میشود
ماجرا خیلی معصومانه شروع شد. در سال ۱۹۴۵ در یک خانوادهٔ متوسط متولد شدم. پدر و مادرم هردو از آمریکاییهای نیوانگلند (۴۳) بودند که اجدادشان سیصدسال قبل به آنجا مهاجرت کرده بودند. رفتار منضبط و اخلاقیات خشک جمهوریخواهانهٔ آنان حکایت از پاکدینی (۴۴) نیاکان من دارد. آنان اولین افرادی در خانوادهشان بودند که با بورس تحصیلی به کالج راه یافتند. مادرم معلم زبان لاتینِ دبیرستان شد. پدرم بهعنوان ناوبان نیروی دریایی در جنگ دوم جهانی شرکت کرد و مسئول گروه توپخانهٔ حفاظتی یک تانکر دریایی ــ با خطر آتشزایی فراوان ــ در اقیانوس اطلس شد. موقعی که من در هانور ـ نیوهمپشایر به دنیا آمدم، پدرم تازه از شکستگی لگن در بیمارستانی در تگزاس بهبود یافته بود. من تا یک سالگی، او را ندیده بودم.
او بهعنوان آموزگار زبان در مدرسه شبانهروزی تیلتون مخصوص پسران در منطقهٔ روستایی نیوهمپشایر شغلی به دست آورد. خوابگاه مدرسه بر تپهای مرتفع که همچون برجی، گویی با غرور ــ و به قول بعضی، با فخرفروشی ــ به شهر زیر پایش مینگریست، قرار داشت. این مدرسهٔ منحصر به فرد فقط پنجاه دانشآموز در هر کلاس، از کلاس نه تا کلاس دوازده، را ثبتنام میکرد و برای پذیرش دانشآموزان محدودیت قائل میشد. دانشآموزان این مدرسه اکثراً عزیزدردانههای خانوادههای ثروتمندی از بوئنوس آیرس، کاراکاس، بوستون و نیویورک بودند.
خانوادهٔ ما، با وجود نیاز مالی و به رغم حقوق ناچیز آموزگاران، خود را به هیچ روی فقیر نمیانگاشت. همهٔ مایحتاج ما بهطور رایگان تأمین میشد: مواد غذایی، مسکن، گرمایش، آب و کارگرانی که چمن ما را میزدند یا برف ما را پارو میکردند. در آغاز چهارمین سالگرد تولدم، غذایم را در اتاق غذاخوری مدرسه، زمانی که دانشآموزان سرگرم آماده کردن درسشان بودند، میخوردم. همچنین توپ جمعکن تیم فوتبال مدرسهای شدم که پدرم مربی آن بود و در اتاق رختکن هم حوله به بازیکنان میدادم.
کتمان حقیقت است اگر بگویم آموزگاران و همسرانشان نسبت به مردم محلی احساس برتری نمیکردند. بارها از والدینم میشنیدم که دربارهٔ ارباب بودنشان، یا روستاییان بیچاره و دهاتیهای بیهویت، شوخی میکردند ولی معلوم بود که این مطالب بیش از یک شوخی صرف است.
دوستان من در مدرسهٔ ابتدایی و متوسطه متعلق به همان طبقهٔ روستاییان فقیر بودند. پدرانشان کشاورزان کمدرآمد، هیزمشکن یا کارگران کارخانه بودند. والدینم از «بچههایی که درسشان را روی تپه میخواندند» نفرت داشتند و مرا تشویق میکردند که با این دخترهای سطح پایین شهری، به قول آنها، «هرزه» قاطی نشوم. ما سالها، و از کلاس اول ابتدایی، کتابهای درسی و مدادهایمان را به هم قرض میدادیم. طی این سالها، من به سه نفر از این دخترها بهنامهای “آن”(۴۵) “پریسیلا”(۴۶) و “جودی”(۴۷) دل بستم. تلاش برای درک دیدگاههای والدین زمان سختی را بر من تحمیل میکرد. به هرحال، به خواستهٔ آنان احترام میگذاشتم.
هرساله، سه ماه تعطیلات تابستانی پدرم را در کلبهای کنار دریاچه که پدربزرگم در سال ۱۹۲۱ ساخته بود میگذراندیم. اطراف کلبه را جنگل فراگرفته بود و شبها، میتوانستیم صدای جغد و نعرهٔ شیرهای کوهستان را بشنویم. ما همسایهای نداشتیم و من تنها بچهٔ آن حوالی بودم. در سالهای اولیه، خیالبافی میکردم که درختانِ جنگلْ دلاوران میزگرد (۴۸) و دوشیزگان نیازمندِ کمک “آن”، “پریسیلا” و “جودی” (بهترتیب سن) هستند. شک نداشتم که اشتیاقم نسبت به آنها از اشتیاق لانسلوت (۴۹) نسبت به ژینور نه فقط چیزی کم نداشت، که شاید حتی رمزآلودتر بود.
در سن چهاردهسالگی بدون پرداخت هزینهٔ ثبتنام وارد مدرسهٔ تیلتون شدم. با سیخونکی که والدینم به من میزدند، هر چیزی را که در ارتباط با شهر بود طرد کردم و هرگز دوستان قدیمیام را دوباره ندیدم. وقتی همکلاسیهایم برای تعطیلات به ویلاها و طبقات فوقانی آپارتمانهای لوکسشان میرفتند، من تنها بر روی تپه باقی میماندم. دوست دخترهای آنها تازهکار بودند و من اصلاً دوست دختری نداشتم. تمام دخترانی که میشناختم «هرزه» بودند و رهاشان کرده بودم. آنان هم مرا فراموش کرده بودند. تنها بودم، و بسیار عاجز و مستأصل. والدینم استادی و مهارت خاصی در امور داشتند؛ به من اطمینان میدادند که آدم ممتازی هستم که چنین وضعیتی دارم؛ یک روز سپاسگزار آنها خواهم شد و زنی تمامعیار و بااخلاق خواهم یافت. اما درونم پر جوش و خروش بود، و مشتاق معاشرت با زنان بودم؛ سکس و ایدهٔ زن هرزه خیلی برایم جذاب بود.
در هرحال، به جای سرکشی، بر هوسهایم سرپوش میگذاشتم و عجز و استیصالم را در قالب فضیلتطلبی بیان میکردم. شاگرد ممتازی بودم و کاپیتان دو تیم ورزشی و همچنین سردبیر روزنامهٔ مدرسه. مصمم بودم که همهچیز را برای همکلاسیهای پولدارم فاش سازم و مدرسهٔ تیلتون را برای همیشه ترک کنم. سال آخر مدرسه بود که یک بورس ورزشی برای براون (۵۰) و یک بورس فرهنگی برای میدلبری (۵۱) به من اعطا شد. من براون را برگزیدم؛ بیشتر برای اینکه ترجیح میدادم ورزشکار باشم ــ زیرا براون در شهر قرار داشت. مادرم فارغالتحصیل میدلبِری بود و پدرم فوقلیسانسش را از آنجا گرفته بود. براون جزو «آیویلیگ»(۵۲) بود ولی آنان میدلبری را ترجیح میدادند.
پدرم میپرسید: «اگر پایت را بشکنی چه میشود؟ بهتر است که بورس فرهنگی را انتخاب کنی». خرد و خمیر شده بودم. به تصور من، میدلبری صرفاً نسخهای متورم شده از مدرسه تیلتون بود با این تفاوت که اولی در منطقهٔ روستایی نیوهمپشایر بود و دومی در منطقهٔ روستایی ورمونت (۵۳). درست بود که میدلبری مختلط بود، اما من فقیر بودم و دیگران اکثراً ثروتمند. چهارسال بود که من با زنی هممدرسه نبودم. اعتماد به نفس نداشتم و احساس میکردم که همه از من بهترند. احساس بدبختی میکردم. از پدرم خواستم اجازه دهد تا یا درس را به کل رها کنم یا یک سالی عقب بیندازم. میل داشتم به بوستون بروم و دربارهٔ زندگی و زنان چیزی بیاموزم. اما پدر خود را به نشنیدن زد و پرسید: «چگونه میتوانم بچههای دیگران را آماده رفتن به کالج کنم، اما وانمود کنم که بچهٔ خود من در هیچ کالجی حضور ندارد.»
دارم به این نتیجه میرسم که زندگی ترکیبی از یک مجموعه اتفاقات است. چگونگی عکسالعمل ما به این اتفاقات ــ تعیینکننده همهچیز است: انتخاب ما در پیچ و تاب سرنوشت تعیینکنندهٔ شخصیت ماست. دو اتفاق عمده که زندگی مرا شکل داد، در میدلبری روی داد. اول، برخورد با یک پسر ایرانی بود که فرزند ژنرالی از مباشران شخصی شاه بود و فرهاد نام داشت، و دیگری زنی جوان و زیبا به نام آن (۵۴) ــ شبیه دلبند زمان بچگیام.
فرهاد فوتبالیست بود و در رم بازی میکرد. او ذاتاً ورزشکار بود، با موهای مجعد مشکی، چشمهای قهوهای روشن، با حالت و جذبهای که هیچ زنی در برابرش قدرت مقاومت نداشت. او درواقع از خیلی جهات نقطه مقابل من بود. تلاش زیادی به خرج دادم تا دوستیاش را بخرم. او هم چیزهای زیادی به من آموخت که در سالهای بعد به دردم خورد. همچنین با «آن» آشنا شدم. اگرچه «آن» با مرد جوان دیگری که در کالج دیگر درس میخواند بهطور جدی دوست بود ولی مرا زیر بال و پر خود گرفت. روابط افلاطونی (۵۵) ما اولین ماجرای عاشقانهای بود که تجربه میکردم.
فرهاد مرا به نوشیدن، رفتن به محافل رقص و نادیده انگاشتن خواستهای والدینم تشویق میکرد. با آگاهی تمام تصمیم گرفتم که درس خواندن را کنار بگذارم. عزم کردم که با مقاومت در برابر خواستههای پدرم، اگر لازم شد حتی «پای» تحصیلیام را هم بشکنم. نمراتم سیری نزولی طی کرد و بورسم قطع شد. در نیمسال دوم دانشگاه، درس را بهکل رها کردم. پدرم مرا تهدید به عاق کرد، و فرهاد تحریک به ادامهٔ راه. یک روز با عصبانیت به دفتر رئیس دانشگاه یورش بردم و دیگر پایم را آنجا نگذاشتم. این لحظه لحظهٔ سرنوشتساز و حیاتی زندگیم بود.
آخرین شبِ اقامتم در شهر را با فرهاد در میخانهای سر کوچه جشن گرفتم. یک دهاتی غولپیکر مرا به اتهام لاس زدن با زنش از زمین بلند کرد و به دیوار کوبید. فرهاد بین ما قرار گرفت و چاقویش را کشید و گونهٔ آن مرد را زخمی کرد. بعد مرا به طرف پنجره کشید و روی پرچین مشرف به رودخانه انداخت. دونفری توی رودخانه پریدیم و از راه رودخانه خود را به خوابگاه دانشجویی رساندیم.
صبح روز بعد که توسط گارد خوابگاه بازجویی میشدیم، من بهدروغ هرگونه اطلاع از حادثه را انکار کردم. با وجود این، فرهاد اخراج شد. هردو به بوستن رفتیم و مشترکاً آپارتمانی اجاره کردیم. شغلی در روزنامهٔ تبلیغاتی هرست (۵۶) در مقام دستیار شخصی سردبیر، برای خود دست و پا کردم.
اواخر سال ۱۹۶۵، چندتن از دوستانم در روزنامه، به سربازی اجباری رفتند. برای فرار از شرایط مشابه، وارد کالج مدیریت بازرگانی وابسته به دانشگاه بوستن شدم. در این مقطع، «آن» با دوست پسر سابقش قطع رابطه کرده بود و اغلب برای دیدار من به میدلبری سفر میکرد. از توجهش استقبال میکردم. او در سال ۱۹۶۷ فارغالتحصیل شد، در حالی که یک سال دیگر مانده بود تا من تحصیلاتم را در دانشگاه بوستون (بییو)(۵۷) تکمیل کنم.
«آن» تا ازدواج نکرده بودیم، از زندگی مشترک با من با سرسختی دوری میکرد؛ گرچه بهشوخی میگفتم که از من باجخواهی میکند. در واقع، وقتی استمرارِ معیارهای اخلاقی پوسیده و اُمّلی والدینم را در رفتارهای «آن» میدیدم، نفرت سراپایم را میگرفت. معذالک از با هم بودن لذت میبردیم و بیشتر میخواستم با هم باشیم. بالأخره ازدواج کردیم.
پدر «آن» یک مهندس بااستعداد، مبتکر یک تیم راهبری برای رستهٔ مهمی از موشکها بود که بهخاطر آن به یک منصب بالا در نیروی دریایی نایل شد. بهترین دوستش، مردی که «آن» او را با نام مستعار عمو فرانک (۵۸) صدا میزد بهعنوان مدیر اجرایی در بالاترین ردهٔ آژانس امنیت ملی (۵۹)(NSA) استخدام شده بود. این اداره ناشناختهترین و، با هر حسابی، بزرگترین سازمان جاسوسی کشور بود.
کمی بعد از ازدواجمان، ارتش مرا برای آزمون بدنی سربازی احضار کرد، که قبول شدم. در نتیجه، پس از فارغالتحصیلی، میبایست به ویتنام میرفتم. ایدهٔ جنگیدن در جنوب شرقی آسیا بهلحاظ عاطفی مرا چندپاره میکرد، گرچه جنگ برای من همیشه جذاب بود. من با ماجراهای نقل شده از نیاکان مهاجر مردم کشورم ــ کسانی چون تاماس پِین و اتان آلن (۶۰) ــ بزرگ شدم و از تمام مناطق انگلستان جدید (۶۱)، میدانهای جنگی ایالت علیای نیویورک که در آنها جنگهای فرانسه، سرخپوستان و انقلاب رخ داده بود، بازدید کرده بودم. تمام کتابهای تاریخی را که در دسترسم بود خوانده بودم. در واقع، موقعی که واحدهای نیروی ویژه ارتش برای اولینبار وارد آسیای جنوب شرقی شدند، مشتاق شدم که در ارتش ثبتنام کنم. اما وقتی رسانههای گروهی درندهخویی و ناسازگاری سیاستهای دوران معاصر ایالات متحده با اندیشههای بنیانگذاران آمریکا را رو کردند، قلباً تغییر عقیده دادم. از خودم سوآل میکردم که اگر «پین» زنده بود، طرف کی را میگرفت. مطمئن بودم که به دشمنان ویتکنگ ما میپیوست.
عمو فرانک به دادم رسید. او میگفت که شاغلین در «آژانس امنیت ملی» واجد شرایط به تعویق انداختن سربازی هستند و ترتیب یک ملاقات در «آژانس» را داد، از جمله مصاحبههای طولانیمدتِ یکروزه که بسیار خسته کننده بود و با دستگاه دروغسنج هم کنترل میشد. به من گفته شد که این آزمایشها مشخص میکند که آیا من آدم مناسبی برای استخدام و آموزش لازم در «آژانس امنیت ملی» هستم یا خیر. در صورت مثبت بودن، این آزمایش نقاط قوت و ضعف مرا هم تعیین میکرد و شغل آتی من بر این اساس طراحی میشد. با دیدگاهی که درباره جنگ ویتنام داشتم، مطمئن بودم که از این امتحان رد میشوم.
در مراحل پرسش و پاسخ، صادقانه اعتراف کردم که بهعنوان یک آمریکایی صادق، مخالف جنگم. با کمال شگفتی، مصاحبهکنندگان دیگر پیگیر موضوع نشدند. در عوض، بر روی نحوهٔ تربیت و رشد دوران بچگیام تمرکز کردند: نگاهم به والدینم، احساسات ناشی از زندگی و رشد یک پاکدین (۶۲) در میان این همه دانشآموزان ثروتمند و خوشگذران. همچنین، آنان به بررسی عجز و درماندگی من در نبودِ زن، سکس و پول در زندگیام پرداختند و اینکه چه دنیایی خالی از آنها برای خود ساخته بودم. آنچه بیش از اندازه مرا شگفتزده کرد توجه آنها به روابط من و فرهاد بود و اینکه آنقدر او را دوست داشتم که بهخاطر نجاتش، به گارد خوابگاه دروغ گفته بودم.
در بادی امر، فرضم بر این بود که این نکات منفی به ردّ من در «آژانس امنیت ملی» خواهد انجامید، اما ادامهٔ مصاحبهها چیز دیگری را رقم میزد. تنها در سالهای بعد بود که متوجه این واقعیت شدم که از دیدگاه «آژانس امنیت ملی»، نکات منفی من درواقع مثبت بودهاند. ارزشیابی آنان از من کمتر بر وفاداری به کشورم و بیشتر بر درماندگیهای زندگیام شکل گرفته بود. دلخوری از والدینم، توجه دائمی ذهنی به زن و جاهطلبیام برای یک زندگی خوب آنان را متقاعد کرد که مستعد اغوا شدن هستم. تصمیمام مبنی بر طی مدارج عالی دانشگاهی و همچنین پیشرفت در زمینهٔ ورزش، سرکشی و طغیان علیه پدرم و قدرت و توانم در کنار آمدن با خارجیها و تمایلم به دروغ گفتن به گارد دقیقاً همان صفات ویژهای بودند که آنان در پیاش بودند. بعدها فهمیدم که پدر فرهاد عامل اطلاعاتی آمریکا در ایران بوده است؛ با این مسائل، دوستی من و فرهاد مستحکمتر شد.
چند هفته بعد از آزمایشهای «آژانس امنیت ملی»، به من پیشنهاد شد که پس از اخذ لیسانس از دانشگاه بوستُن، آموزش هنر جاسوسی را در آژانس شروع کنم. با این وجود، قبل از اینکه پیشنهاد را رسماً بپذیرم، ناخواسته در همایشی در دانشگاه بوستن، که توسط استخدامکنندگان «سپاه صلح»(۶۳) برگزار میشد، شرکت کردم. نکتهٔ جالب اینجا بود که مثل «آژانس امنیت ملی» (NSA)، شاغلان «سپاه صلح» هم واجد شرایط به تعویق انداختن خدمت سربازی میشدند.
تصمیم به حضور در آن همایشْ اتفاقی بود که در آن لحظه خیلی بااهمیت جلوه نمیکرد اما بعداً معلوم شد که آنچنان تأثیری در زندگیام داشته که مسیر زندگیم را بهکلی تغییر داده است. استخدامکنندگان «سپاه صلح» توضیح دادند که برای اعزام به چند محل، نیاز به داوطلب دارند. از جمله جاهایی که ذکر کردند جنگل بارانزای آمازون بود؛ جایی که مردمش، تا زمان ورود اروپاییها، بومیهای آمریکایی شمالی بودند. همیشه آرزو داشتم که مثل «آبناکی»(۶۴) ها که در نیوهمپشایر زندگی میکردند و اجدادم در آنجا ساکن شده بودند، زندگی کنم. دوست داشتم به خود بقبولانم که در رگهایم خون «آبناکی» جریان دارد و میتوانم معرفت قومی جنگلیام را که اجدادم بهخوبی میفهمیدند بیاموزم. پس از سخنرانی، سراغ استخدامکنندهٔ «سپاه صلح» رفتم و از امکان اعزام به آمازون سوآل کردم. او به من اطمینان داد که نیاز به داوطلب برای آن منطقه بسیار زیاد است و شانس من برای رفتن به آنجا خیلی بالا است. بلافاصله به عمو فرانک تلفن زدم.
با کمال تعجب عمو فرانک مرا تشویق کرد که امکان پیوستن به «سپاه صلح» را در نظر بگیرم. او خیلی محرمانه به من گفت که پس از سقوط هانوی (۶۵) ــ که در آن مقطعِ زمانی، برای افرادی با موقعیت عموفرانک قطعی به نظر میرسید ــ آمازون مورد توجه قرار خواهد گرفت.
عمو فرانک ادامه داد: «آنجا پر از نفت است. ما در آنجا، به کارگزار خوب احتیاج داریم، افرادی که مردم بومی را خوب درک کنند.» او به من اطمینان میداد که «سپاه صلح» یک زمینهٔ آموزشی عالی است و از من خواست که در زبان اسپانیولی و گویشهای محلی مهارت پیدا کنم. سپس با خنده گفت: «تو ممکن است بهجای کارمندی در تشکیلات دولتی «آژانس امنیت ملی»، در یک شرکت خصوصی به کار مشغول شوی.»
در آن موقع مقصودش را درست نفهمیدم. من از یک جاسوس به یک جنایتکار اقتصادی ارتقای درجه مییافتم، اگرچه هرگز این واژه را نشنیده بودم و طی چند سال بعد هم نشنیدم. من هیچگاه تصوری نداشتم که صدها نفر مرد و زن پراکنده در سراسر جهان برای مهندسین مشاور و دیگر شرکتهای خصوصی کار میکنند و یک سِنت هم از ادارههای دولتی حقوقی دریافت نمیکنند ولی در خدمت منافع امپراتوریاند. به همین نحو، هیچگاه حدس نمیزدم که هزاران نفر از این افراد (هر چند که با عناوین دلنشینتری) تا پایان هزارهٔ دوم شکل بگیرند و شخص من در ایجاد آنان نقش اساسی بازی کنم.
من و «آن» متقاضی استخدام در «سپاهی صلح» شدیم و درخواست کردیم که ما را مأمور خدمت در آمازون کنند. هنگامی که نامهٔ قبولی درخواست ما رسید، اولین عکسالعمل من ناامیدی زیاد بود. نامه حکایت میکرد که ما به اکوادور اعزام خواهیم شد.
آه، نه، من برای آمازون درخواست داده بودم، نه آفریقا! در یک اطلس جغرافیا، به دنبال اکوادور گشتم. وقتی اکوادور را در هیچ جای قارهٔ آفریقا هم پیدا نکردم، ترس برم داشت؛ گرچه از فهرست اطلس دریافتم که اکوادور در آمریکای لاتین واقع است. همچنین، بر روی نقشه دیدم که سر شاخههای رودخانهٔ عظیم آمازون از یخچالهای طبیعی «آنْد» نشأت میگیرد. بیشتر که خواندم، مطمئن شدم که جنگلهای اکوادور از متنوعترین و مهیبترین جنگلهای جهان بهشمار میآیند و مردم بومی آن همچنان به سبک و سیاق هزار سالهٔ خود زندگی میکنند. پس، قبول کردیم که برویم.
«آن» و من دورهٔ آموزشی «سپاه صلح» را در جنوب کالیفرنیا گذراندیم و در سپتامبر ۱۹۶۸ رهسپار اکوادور شدیم. در آمازون، با مردمی زندگی کردیم که سبک زندگیشان واقعاً شبیه به زندگی بومیهای آمریکای شمالی قبل از مهاجرنشینی بود. همچنین در آند (۶۶)، با اعقاب اینکا (۶۷) ها کار کردیم. آنجا گوشهای از جهان بود که خوابش را هم نمیدیدیم. تا آن موقع، تنها افراد آمریکای لاتینی که دیده بودم دانشآموزان ثروتمندی بودند که پدرم در مدرسه درسشان میداد.
با این مردم بومی که با شکار و زراعت گذران عمر میکردند یک نوع احساس همدردی پیدا کردم؛ یک نوع احساس قرابت غریب. بهنوعی، مرا به یاد ساکنان شهر دانشگاهیای میانداختند که پشت سر گذاشته بودم.
یک روز شخصی بهنام «آینار گرِو»(۶۸) با لباس آراستهٔ بازرگانان در باند فرودگاه منطقهٔ ما فرود آمد. او یکی از نواب رئیس مؤسسه بینالمللی مهندسان مشاور چاس ـ تی ـ مِین (۶۹) بود. خیلی در صحنه ظاهر نمیشد. او مسئول طرح مطالعاتی «بانک جهانی» برای تعیین این امر بود که آیا به اکوادور و کشورهای همسایهاش وام کلان میلیاردی برای ساخت سدهای برق ـ آبی یا پروژههای زیربنایی مشابه اعطا بکنند یا خیر. آینار ضمناً یک سرهنگ ذخیره در ارتش آمریکا بود.
او از منافع کار کردن برای شرکتی مثل مِین با من صحبت کرد. به او یادآور شدم که قبل از آنکه به «سپاه صلح» بپیوندم توسط «آژانس امنیت ملی» پذیرفته شده بودم و داشتم بررسی میکردم که به آنجا برگردم. به من اطلاع داد که وی گاهی بهعنوان رابط NSA هم عمل میکند. با نگاهی که به من کرد، حدس زدم که آن قسمت از مأموریت او ارزیابی تواناییهای من بود و حالا بر این باورم که برای تکمیل و روزآمد کردن اطلاعاتش از من، آنجا بهسر میبرد؛ بهخصوص، تواناییهای مرا برای زندگی در محیطهایی که اکثر آمریکاییها خشن تلقی میکردند میسنجید.
چند روزی را با هم در اکوادور گذراندیم و بعد از آن، با هم مکاتبه میکردیم. او از من خواسته بود که گزارشهایی در مورد ارزیابی وضعیت اقتصادی آتی اکوادور برایش بفرستم. ماشین تحریر کوچکی داشتم که همیشه همراهم بود و عاشق تایپ کردن با آن بودم. لذا خیلی خشنود بودم که به این درخواست جواب مثبت دهم. حدوداً طی یک سالی، حداقل پانزده نامهٔ بلندبالا برای آینار فرستادم. چشمانداز اقتصادیـ سیاسی اکوادور را تخمین میزدم و برداشتم را از استیصالِ رو به تزاید در میان جوامع بومیان به نگارش در میآوردم. بومیها میجنگیدند تا جلوی شرکتهای نفتی و آژانسهای بینالمللی عمرانی را بگیرند، و هرگونه تلاش برای کشاندن بومیان به دنیای مدرن را عقیم سازند.
زمانی که دوره «سپاه صلح» من خاتمه یافت، آینار برای مصاحبهٔ کاری در دفتر مرکزی مِین در بوستن دعوتم کرد. طی ملاقات خصوصیمان، تأکید کرد که: «کار اصلی مِینْ مهندسی است، اما بزرگترین مشتری شرکتْ “بانک جهانی (۷۰)” است. “بانک” اخیراً مصرّ است که ما اقتصاددانانی را به خدمت بگیریم تا پیشبینیهای اقتصادی مهم را برای “بانک” تهیه کنند.» این پیشبینیها در تعیین امکانسنجی، عملی بودن و ابعاد پروژههای مهندسی به کار گرفته میشد. خیلی محرمانه به من گفت که تا آن لحظه، سه اقتصاددان عالیرتبه با اعتبارنامههای علمی بیعیب و نقص، یکی با درجهٔ دکترا و دونفر با درجهٔ کارشناسی ارشد، استخدام کرده بود. ولی آنان هیچ موفقیتی به دست نیاورده بودند.
آینار میگفت: «در کشورهایی که آمار قابل اعتمادی در دسترس نبود، هیچکدام از آنان نتوانستند ایدهٔ خلق و ارائهٔ پیشبینیهای اقتصادی را پیاده کنند.» در ادامه گفت که علاوه بر این، هیچیک از آنان نتوانستند شرایط قرارداد را کاملاً به اجرا گذارند؛ بر اساس قرارداد، از آنان انتظار میرفت که به کشورهای دوردست مثل اکوادور، اندونزی و ایران سفر کرده و با رهبران محلی مصاحبه کنند و چشمانداز توسعهٔ اقتصادی آن مناطق را ارزیابی کنند.
یکی از آنان در یک دهکدهٔ پرت پاناما، دچار ضعف اعصاب (۷۱) شدید و منجر به جنون شد و پلیس پاناما او را تا فرودگاه همراهی کرد و با یک هواپیما به آمریکا برگشت. آینار میگفت: «نامههایی که شخصاً برای من میفرستادی حاکی از مقاومت و پایداری تو بود. حتی وقتی آمار درست وحسابی وجود نداشته باشد، حاضری دست به هر کاری بزنی. با توجه به شرایط زندگیات در اکوادور، مطمئنم از پسِ هرجایی برمیآیی.» به من گفت: «که قبلاً یکی از این اقتصاددانان را اخراج کردهام و اگر تو این شغل را بپذیری، دو نفر باقیمانده را هم اخراج میکنم.»
سرانجام در ژانویهٔ ۱۹۷۱ بود که سمتی را در مِین به عنوان اقتصاددان به من پیشنهاد دادند. تازه ۲۶ ساله شده بودم؛ سنی که معجزهوار حوزهٔ نظام وظیفه مرا نمیخواست. من با خانوادهٔ «آن» مشورت کردم. آنها مرا به پذیرش این شغل تشویق کردند. حدسم این است که قسمتی از تشویق آنان میتواند انعکاس خواست عمو فرانک باشد. یادم میآید که گفته بود ممکن است من آخر سر در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شوم. هیچچیز خیلی روشن و روباز نبود، ولی شکی نداشتم که استخدام من در مِین نتیجهٔ ترتیبات اتخاذ شدهٔ سه سال قبل عمو فرانک، همراه با تجربیاتم در اکوادور و تمایلم به نگارش درباره وضعیت سیاسی ـ اقتصادی آن کشور بود.
چندهفتهای دچار دَوَران سر بودم. احساس میکردم آدمی هستم که بادم کردهاند. من فقط درجهٔ لیسانس از دانشگاه بوستن داشتم که به نظر نمیآید برای شغل اقتصاددان در یک شرکت مهندسان مشاورِ پرطمطراق کفایت کند. از قبل میدانستم که خیلی از همدورهایهای دانشگاهیام که دوران سربازی را تمام کردهاند و دورهٔ مدیریت بازرگانی (۷۲) در سطح فوقلیسانس و بالاتر را میخوانند از حسادت نسبت به من لبریز خواهند شد. در ذهنم خود را یک مأمور مخفی جسور تصور میکردم که بهسوی سرزمین عجایب روان میشود، کنار استخر شنای هتل لم داده است، لیوان مارتینی در دست دارد و پریرویان بیکینیپوش اطرافش را گرفتهاند.
گرچه این صرفاً یک خیال بود ولی بعداً کشف کردم که عناصری از حقیقت هم در آن بوده است. آینار مرا بهعنوان یک اقتصاددان به خدمت گرفت ولی خیلی زود فهمیدم که شغل اصلیم فراتر از آن است. درواقع چیزی نزدیک به شغل جیمز باند، که حدسش را هم نمیزدم.
فصل ۲. هرگز راه گریزی نخواهی داشت
به زبان حقوقی، شرکت مِین را میتوانستیم یک ابَرشرکتِ بسته بنامیم. تقریباً پنج درصد از هزار کارمند آن مالکانِ شرکت بودند که «شرکا» یا سهامداران نامیده میشدند. آنان به همه چیز چشم طمع داشتند. شرکای شرکت نهتنها بر همه کارکنان سلطه داشتند بلکه پول عمده را به جیب میزدند. حزم و احتیاط شرط اولیه کارشان بود. آنان با سران دول و مدیران اجرایی اصلی در ارتباط بودند و از مشاورانشان، همچون وکلا و دکترهای روانپزشک، انتظار داشتند که رازداری و مسائل محرمانه را کاملاً پاس بدارند. صحبت با روزنامهنگاران حرامِ محض بود؛ اصلاً کسی تحمل این کار را نداشت. به همین خاطر، بهسختی کسی خارج از حوزهٔ شرکت مِین ما را میشناخت و یا کلمهای از ما شنیده بود، هرچند که خیلیها با رقبای ما، مثل آرتور ـ د ـ لیتل (۷۳)، استون و وبستر (۷۴)، براون و روت (۷۵)، هالیبرتون (۷۶) و بکتل (۷۷) آشنایی داشتند.
کلمهٔ «رقبا» را خیلی بیقید وبند به کار بردم؛ زیرا درواقع شرکت مِین خود جزیی از یک اتحادیه است. اکثریت کارکنان حرفهای ما مهندسان بودند. با این وصف، ما هیچ تجهیزاتی نداشتیم و هیچگاه بیش از یک اتاقک انباری نساختهایم. اکثر کارکنان مِین نظامیهای بازنشسته بودند. با این وجود، ما با وزارت دفاع و یا حوزههای خدمات نظامی هیچگونه قراردادی نداشتیم. کالای تجاری ما با کالای تجاری عادی آنچنان تفاوت داشت که در ماههای اولیه من نمیتوانستم بفهمم که چهکارهایم و چه میکنیم. میدانستم که اولین مأموریت واقعی من در اندونزی خواهد بود و من جزءِ گروهی یازده نفره خواهم بود که بهقصد تنظیم یک طرح اصلی انرژی برای جزیرهٔ جاوه به اندونزی اعزام میشود. همچنین میدانستم که آینار، و دیگرانی که دربارهٔ این مأموریت با من صحبت کرده بودند، اشتیاق داشتند که مرا قانع کنند که اقتصاد جاوه رو به توسعه است و چنانچه من بخواهم خود را بهعنوان یک اقتصاددان مسلط در زمینهٔ پیشبینیهای اقتصادی متمایز کنم (و در نتیجه ارتقای درجه یابم)، باید در همین راستا یک طرح اقتصادی برای رشدِ روزافزون جزیرهٔ جاوه تهیه کنم. آینار دوست داشت بگوید: «جداول! خیلی فوری!». انگشتش را بالا میبرد و میگفت: «اقتصادی که مثل پرنده اوج میگیرد.»
«آینار» سفرهای دو سه روزهٔ زیادی انجام میداد. کسی دربارهٔ آن سفرها صحبت نمیکرد و یا به نظر نمیرسید که بدانند به کجا میرود. گاهی که در دفتر کارش بود اغلب چنددقیقهای مرا به صرف قهوه دعوت میکرد. از «آن»، از آپارتمان جدیدمان و یا حتی گربهای که از اکوادور با خود آورده بودیم صحبت میکردیم. هرچه بیشتر او را میشناختم، جسورتر و بیپرواتر میشدم. سعی میکردم شناختم را از او بیشتر کنم و همینطور انتظاری را که از کار من داشت بهتر درک کنم. ولی هیچگاه جواب قانعکنندهای از او دریافت نمیکردم. او در تغییر موضوع صحبت، استاد بود. یکبار در چنین وضعیتی فقط به من نگاه عجیبی کرد.
گفت: «احتیاجی نیست که اینقدر نگران باشی. ما از تو انتظارات بزرگی داریم. من اخیراً در واشنگتن بودم». سپس آهنگ صدا رو به پایین رفت و با خندهٔ مرموزی گفت: «در مورد من، میدانی که ما یک پروژهٔ بزرگ در کویت داریم. قبل از رفتنت به اندونزی، چند وقتی اینجا خواهم بود. فکر میکنم بهتر است که کمی از وقتت را صرف مطالعه روی کویت بکنی. کتابخانهٔ عمومی بوستن منبع خوبی برای این کار خواهد بود و برای کتابخانههای هاروارد و “انستیتو فنی ماساچوست”(۷۸) هم کارت عضویت برایت تهیه میکنیم.»
بعد از این گفتوگو، ساعات زیادی را در این کتابخانهها صرف کردم، بهخصوص در کتابخانهٔ عمومی بوستن که چند کوچه با ادارهٔ ما فاصله داشت و به آپارتمان ما هم خیلی نزدیک بود. با کویت و همچنین با کتابهای آمار اقتصادی که توسط سازمان ملل، «صندوق بینالمللی پول» و «بانک جهانی» منتشر شده بود، آشنایی پیدا کردم. میدانستم که از من انتظار میرود برای اندونزی و جاوه مدلهای اقتصادسنجی (۷۹) تهیه کنم. تصمیم گرفتم تهیهٔ مدل مشابهی برای کویت را هم شروع کنم.
در هر حال، لیسانس مدیریت بازرگانی من مرا بهعنوان یک اقتصادسنج آماده نکرده بود؛ لذا ساعات زیادی را صرف کردم تا دریابم چگونه این کمبود را جبران کنم. تا آنجا پیش رفتم که در چند دورهٔ آموزشی اقتصادسنجی ثبتنام کردم. در فرایند این آموزش دریافتم که با دستکاری در آمار و ارقام، میتوان جداول و آرایشی از نتایج را آنطور که مفید به مقصود باشد، فراهم کرد.
مِین شرکتی مردسالار بود. در سال ۱۹۷۱، فقط چهار زن در سمتهای حرفهای مشغول بودند. دویست زن دیگر در شغل منشیهای شخصی کار میکردند. نواب رئیس و تمام رؤسای ادارات منشی داشتند. علاوه بر اینها، تعداد زیادی تندنویس زن هم بودند که به همهٔ ما خدمات میدادند. من به این تبعیض جنسی در شرکت عادت کرده بودم. یک روز اتفاق عجیبی در قسمت مرجع کتابخانهٔ عمومی بوستن پیش آمد که مرا شگفتزده کرد.
در آن روز یک خانم جذاب با موی مشکی آمد و درست مقابل من، پشت همان میز نشست. بر این باور بودم که باید چند سالی از من بزرگتر باشد. سعی کردم خودم را بیتوجه جلوه بدهم و بیتفاوت عمل کنم. چنددقیقه بعد، بدون رد و بدل شدن کلمهای، این خانم کتابی باز شده را به طرفم سُر داد. آن صفحه کتاب اطلاعاتی راجع به کویت داشت که من به دنبالش میگشتم. کارت ویزیتش با نام کلودین مارتین (۸۰) با عنوان مشاور ویژه در مؤسسهٔ چاسـ تی ـ مین (۸۱) لای کتاب بود. سرم را بالا کردم و به چشمهای سبز و مهربانش نگاه کردم. دستش را دراز کرد و با من دست داد.
گفت: «از من خواسته شده است که در کارآموزی به شما کمک کنم.»
باورم نمیشد.
صبح روز بعد، در آپارتمان کلودین در خیابان بیکون (۸۲)، چند کوچه پایینتر از «ستاد مرکز پرودنشال مین»(۸۳)، ملاقات کردیم. طی ساعات اولی که با هم بودیم، به من توضیح داد که موقعیت من یک موقعیت متعارف نیست و ما باید همهچیز را بسیار محرمانه نگه بداریم. به من گفت هیچکس ویژگی شغل مرا به من نگفته زیرا کسی مجاز به این کار نبوده است، البته بهاستثنای او (کلودین). سپس ادامه داد که مأموریت او این است که از من یک جنایتکار اقتصادی بسازد.
کلمهٔ جنایتکار اقتصادی مرا به یاد رؤیاها و داستانهای پلیسی و جاسوسی انداخت. از صدای خندهای عصبی که سر دادم خجالت کشیدم. لبخندی به لب آورد و به من اطمینان داد که اصولاً مزاح یکی از دلایلی است که آن واژه را بهکار میبرند. بعد سوآل کرد: «کی آن را جدی میگیرد؟!»
به نادانی خود دربارهٔ نقش جنایتکاران اقتصادی اعتراف کردم. خندهای کرد و گفت: «تو تنها فرد نیستی. ما از جنس نادری هستیم و دارای پیشهای کثیف. هیچکس نباید از دخالت داشتن تو چیزی بداند، حتی همسرت.»
بعد، خیلی جدی گفت: «با تو خیلی رک و صریح خواهم بود و طی هفتهٔ آینده تمام آنچه را بتوانم به تو میآموزم. بعد تو مجبوری انتخاب کنی. گزینشات ابدی خواهد بود. لحظهای که وارد شدی، هرگز راه گریزی نخواهی داشت.» بعد از این مرحله، او ندرتاً عبارت «جنایتکار اقتصادی» را بهطور کامل بهکار میبرد. ما صرفاً «ج.ا.»(۸۴) بودیم.
تمام آنچه را که آن موقع نمیدانستم، حالا میدانم. میدانم که با دسترسی به پروندهٔ من در (۸۵)NSA، از ضعفهای شخصیتیام سوءِاستفاده کامل میکرد. نمیدانم اطلاعات شخصیام را کی در اختیار کلودین گذاشته بود؛ آینار؟ NSA؟ ادارهٔ کارگزینی شرکت مِین؟ یا شخص دیگری؟؛ فقط میدانم که کلودین خیلی استادانه از این اطلاعات استفاده میکرد.
رفتارش ترکیبی از فریبایی بدنی و مهارتهای زبانی بود ــ و، انگار مخصوص من طراحی شده بود. با این وصف، در مقایسه با حرفههای مختلف که تصمیمات تجاری جذاب باید اخذ گردد و پیمانهای سودآور منعقد شود، این برخورد خارج از عرفِ معمول نبود. از همان اول میدانست که ریسک نخواهم کرد و با افشای فعالیتهای پنهانیام، زندگی زناشوییام را به خطر نخواهم انداخت. کلودین در توضیح جنبههای مبهم کارهایی که از من انتظار میرفت انجام دهم، خیلی رک و صریح بود، بهطوری که توی ذوقم میزد.
از اینکه کی حقوقش را پرداخت میکرد اطلاعی نداشتم، اما دلیلی هم وجود نداشت که شرکت مِین حقوق او را ندهد؛ زیرا کارت ویزیت او حکایت از این امر میکرد. در آن مقطع، آنقدر خام، ترسو و کر و کور بودم که سوآلهایی اینچنین ساده را که امروز پاسخش پرواضح است مطرح نمیکردم.
کلودین به من میگفت دو هدف عمده در کارم وجود دارد: اول اینکه میبایست وامهای کلان بینالمللی را توجیه اقتصادی کنم، بهطوری که این پولها از سر گشاد قیف پروژههای عظیم مهندسی ـ ساختمانی وارد و از ته تنگ آن به شرکت مِین و سایر شرکتهای آمریکایی (از قبیل بکتل، هالیبرتون، استون و وبستر، و «براون و روت») برگردانده شوند. دوم، میبایست کاری کنم که کشورهای وامگیرنده ورشکسته شوند (البته بعد از پرداخت پول به شرکت مِین و سایر پیمانکاران آمریکایی)، بهطوری که تا ابد مدیون وامدهندگان باقی بمانند و، زیر بار منت، هنگامی که ما نیاز به ایجاد پایگاه نظامی، رأیگیری در سازمان ملل و یا دسترسی به نفت و منابع طبیعی و امثال آن داشتیم، مجبور باشند به مساعدت و طرفداری ما برخیزند.
او میگفت کار من عبارت است از پیشبینی تأثیر سرمایهگذاری چند میلیارد دلاری در یک کشور. بهخصوص، میبایست مطالعاتی را ارائه دهم که چشمانداز رشد اقتصادی کشور مزبور را در یک برهه زمانی ۲۰ تا ۲۵ ساله آشکار سازد و اثرات اجرای پروژههای مختلف را ارزیابی کنم. بهطور مثال، اگر تصمیم گرفته میشد یک میلیارد دلار به کشوری وام دهیم تا رهبران آن را متقاعد کنیم که با اتحاد جماهیر شوروی متحد نشوند، من منافع ناشی از سرمایهگذاری آن وجوه در نیروگاه برق یا منافع ناشی از سرمایهگذاری همان وجوه در شبکهٔ جدید راهآهن ملی یا یک شبکهٔ مخابراتی را با هم مقایسه میکردم. یا ممکن بود به من گفته شود که به فلان کشور، فرصت دریافت یک شبکهٔ مدرن برقرسانی داده شده است و وظیفه من آن بود که نشان بدهم که احداث شبکهٔ برقرسانی موردنظر به چنان میزانی از رشد اقتصادی میانجامد که اعطای وام را توجیه میکند. در هر صورت، عنصر مهمْ «تولید ناخالص ملی (۸۶)» بود و پروژهای که بیشترین تأثیر را در رشد متوسط سالیانهٔ تولید ناخالص ملی میگذاشت، برگزیده میشد. اگر فقط یک پروژه مطرح بود، میبایست نشان دهم که اجرای این پروژه سهم ممتازی در تولید ناخالص ملی خواهد داشت.
جنبهٔ ناگفته هریک از این پروژهها این بود که این پروژهها با نیت فراهم کردن سود فراوان برای پیمانکاران آمریکایی طرح و اجرا میشد. و، علاوه بر این، تعداد انگشتشماری از خانوادههای ثروتمند و صاحب نفوذِ کشورهای دریافتکننده را خیلی خشنود میساخت، ضمن آنکه از وابستگی درازمدت مالی این کشورها اطمینان حاصل میشد و در نتیجه پایبندی سیاسی این دولتها به آمریکا در سرتاسر جهان تضمین میگردید. هرچه وام بزرگتر بود، نتیجه بهتر بود. در این میان، یک واقعیت مسلم نادیده گرفته میشد و آن این بود که بار سنگین بدهی که بر دوش کشوری گذاشته میشد، فقیرترین مردم آن کشور را دهها سال از بهداشت، آموزش و پرورش و سایر خدمات اجتماعی محروممیکرد.
کلودین و من، بدون رودربایستی، دربارهٔ ماهیت فریبکارانهٔ تولید ناخالص ملی بحث کردیم. مثلاً، به رغم رشد تولید ناخالص ملی، ممکن است فقط یک نفر از این رشد بهرهمند شود. وضعیتی را در نظر بگیرید که شخصی مالک یک شرکت خدمات عمومی (۸۷) است و بار سنگین بدهیها بر دوش اکثریت جمعیت است؛ ثروتمند ثروتمندتر، و فقیر فقیرتر میشود. با این حال، بهلحاظ آماری، این وضعیت بهعنوان پیشرفت اقتصادی به ثبت میرسد.
در کل، شبیه اکثر شهروندان ایالات متحده، بیشتر کارکنان شرکت مِین معتقد بودند که ما با ساختن نیروگاههای برق، آزادراهها و بنادر، در حق کشورها لطف و احسان میکنیم. مدارس و رسانهها به ما آموختهاند که تمام کارهایی که انجام میدهیم بهنوعی ایثارگری است. طی سالهای متمادی، اظهارنظرهایی از این قبیل را کراراً شنیدهام: «اگر قرار باشد پرچم آمریکا را آتش بزنند و علیه سفارت ما تظاهرات راه بیندازند، چرا از آن کشور لعنتی خارج نشویم و نگذاریم در منجلاب نکبتشان بلولند؟»
افرادی که چنین حرفهایی میزنند آدمهای تحصیلکردهای هستند، اما همین آدمها هیچگونه اثر و نشانی از این واقعیت نمیبینند که علت اصلی تأسیس سفارتخانه در سراسر دنیا خدمت به منافع خودمان است تا، طی نیمهٔ آخر قرن بیستم، جمهوری آمریکا را تبدیل به یک امپراتوری بکنیم. برخلاف اعتبار تحصیلی این افراد، سوادشان بهاندازهٔ سواد استعمارگران قرن هجدهم است که معتقد بودند سرخپوستان (۸۸)، که در دفاع از سرزمینشان میجنگیدند، عملهٔ شیطان هستند.
بهفاصلهٔ چندماه، من عازم جزیرهٔ جاوه در اندونزی میشدم. در آن موقع، این کشور پرجمعیتترین ملک مستغلاتی روی زمین تلقی میشد. کشوری ثروتمند به لحاظ ذخائر نفتی، که هم مسلمان و هم مستعد فعالیتهای کمونیستی بود.
«بعد از ویتنام، اندونزی دومینوی (۸۹) بعدی است». کلودین به این نحو از برنامهٔ بعدی صحبت میکرد. «نباید بگذاریم اندونزی به چنگ رقیب بیفتد اگر آنان به بلوک کمونیستی بپیوندند، خوب…» بعد انگشتانش را در عرض گلویش کشید و به شیرینی لبخند زد: «بگذار اینطوری بگویم: صرفاً باید یک پیشبینی خیلی خوشبینانه از اقتصاد ارائه بدهی و اینکه بعد از ساختن نیروگاههای برق و شبکهٔ توزیع، اقتصاد چگونه با سرعت توسعه مییابد. این گزارش اجازه میدهد که “آژانسها برای توسعه بینالمللی آژانس ایالات متحده برای توسعهٔ بینالمللی”(۹۰) و بانکهای بینالمللی وامهای در نظر گرفته شده را توجیه کنند. البته جنابعالی هم پاداش خوبی دریافت خواهی کرد و به پروژههای دیگری در جاهای عجیب و خوش آبوهوا خواهی پرداخت. درواقع، دنیا چرخدستی خرید تو است.»
در ادامه، هشدار داد که نقشم خیلی سخت است: «کارشناسان بانکها رهایت نخواهند کرد. کارشان ایراد وارد کردن در پیشبینیهای تو است. به آنها پول میدهند که این کارها را انجام دهند. تو را بد و خودشان را خوب جلوه دهند.»
یک روز، به کلودین گفتم که تیم اعزامی شرکت مِین به جاوه ده نفر دیگر هم عضو دارد. پرسیدم که آیا تمام این افراد در همان نوع کارهایی که من آموخته بودم آموزش دیدهاند؟ او به من اطمینان خاطر داد که:
«نه، آنان مهندساند. نیروگاههای برق، شبکهٔ انتقال و توزیع برق، بنادر و جاده برای ورود سوخت را طراحی میکنند. و تو کسی هستی که آینده را پیشبینی میکنی. برآوردهای تو تعیینکنندهٔ اندازهٔ شبکههایی است که آنان طراحی میکنند ــ و البته میزان وامها. میبینی که تو شاهکلیدی.»
هرزمان که از جلوی آپارتمان کلودین رد میشدم از خودم میپرسیدم که آیا کار درستی انجام میدهم یا خیر. جایی در قلبم میگفت نه. اما عقدههای گذشته رهایم نمیکرد. به نظر میرسید که شرکت مِین تمام آنچه را که در زندگی از آن محروم بودم در اختیارم میگذارد. بعد، باز از خودم میپرسیدم که آیا تام پین (۹۱) این را تأیید میکند؟ آخرسر خودم را متقاعد میکردم که با آموختن بیشتر و کسب تجربه، بعداً بهتر میتوانم اوضاع را تحلیل کنم ــ توجیه قدیمی: «دلداری به خود از درون».
وقتی این افکار را با کلودین در میان گذاشتم، مبهوت به من نگاه کرد: «احمق نشو! وقتی وارد معرکه شدی، هرگز راه گریزی نداری. قبل از آنکه عمیقتر درگیر شوی باید خوب تصمیم بگیری.» درکش کردم. آنچه به من گفت، ترسی به دلم انداخت. بعد از اینکه او را ترک کردم، در خیابان کامُنوِلث به سمت پایین شروع به قدم زدن کردم و به خیابان دارتموث پیچیدم و به خودم اطمینان دادم که من مستثنا هستم.
چندماه بعد، در یک بعدازظهر برفی، من و کلودین در کاناپهای رو به پنجره نشسته بودیم و باریدن برف بر خیابان بیکون را تماشا میکردیم.
کلودین گفت: «ما یک باشگاه کوچک انحصاری هستیم. به ما پول میدهند، حسابی هم پول میدهند، که کشورهای جهان را در ابعاد میلیاردی بچاپیم. قسمت عمدهٔ شغل تو عبارت است از تشویق رهبران جهان به پیوستن به شبکهٔ گستردهای که حافظ منافع تجاری آمریکا است.»
در نهایت، این رهبران در تار تنیدهشدهٔ بدهکاری به دام میافتند و از این طریق پایبندی آنان به ما تضمین میشود و ما میتوانیم هر موقع دلمان خواست به سراغ آنها برویم تا نیازهای نظامی، سیاسی و اقتصادیمان را مرتفع کنیم. در عوض، چنین رهبرانی با ایجاد شهرکهای صنعتی، نیروگاههای تولید برق و فرودگاه، موقعیت سیاسی خود را در میان مردمشان حفظ و مستحکم میکنند؛ ضمن اینکه صاحبان شرکتهای مهندسیـ ساختمانی آمریکا هم ثروت زیادی از قِبَل آن به جیب میزنند.
در آن بعدازظهر که در آپارتمان ساده و خوشایند کلودین، مقابل پنجره در حال استراحت و تماشای ریزش برف بودم، واقعیت حرفهای که در شرف ورود به آن بودم برایم روشن شد.
کلودین توضیح داد که در سرتاسر تاریخ، چگونه امپراتوریها بهطور عمده با توسل به نیروی نظامی و یا تهدید به چنین اقدامی ساخته شدهاند. اما با پایان یافتن جنگ جهانی دوم و ظهور شوروی و شبح کشتار جمعی اتمی، دیگر راهحل نظامی خیلی خطرناک شده است.
در سال ۱۹۵۱، لحظهای تعیینکننده پیش آمد. در آن سال، ایران علیه شرکت نفت بریتانیا که منابع طبیعی ایران و مردم آن را استثمار میکرد طغیان کرد. این شرکت طلایهدار (۹۲)BP امروز است. در پاسخ به این غارت، نخست وزیر بسیار محبوب، منتخب و مردمسالار ایران (مرد سال مجلهٔ تایم در ۱۹۵۱) محمد مصدق تمام داراییهای نفتی ایران را ملی اعلام کرد. انگلستان غضبناک، به سوی متحد جنگ دوم جهانیاش ــ آمریکا ــ دست کمک دراز کرد.
در هرحال، هردو کشور میترسیدند که اقدام نظامی تلافیجویانه شوروی را تحریک کند که به نفع ایران دست به اقدام بزند. بنابراین، بهجای اعزام نیروی دریایی، واشنگتن مأمور سیاسی خود کرمِیت روزولت (۹۳) (نوهٔ رئیس جمهور اسبق، تئودور روزولت) را به ایران فرستاد. او با زیرکی بسیار وارد عمل شد و با تهدید و تطمیع، افرادی را جذب کرد، آنگاه، فهرستی از اسامی این افراد تهیه کرد تا یک رشته بلوای خیابانی و تظاهرات خشونتآمیز برپا کنند تا از این راه القا شود که مصدق هم بیعرضه است و هم فاقد محبوبیت. آخر کار، مصدق سرنگون شد و بقیهٔ عمر خود را تحتالحفظ در خانهاش به سر برد. محمدرضا شاهِ طرفدار آمریکا خودکامهٔ بلامنازع شد. کرمِیت روزولت زمینهساز حرفه جدیدی شد که من در حال پیوستن بدان حرفهام.(۱)
ابتکار عمل روزولت تاریخ خاورمیانه را تغییر داد و تمام راهبردهای قدیمی ساختن امپراتوری را منسوخ کرد. این امر همزمان شد با شروع محک زدنِ «عملیات نظامی محدود غیرهستهای»(۹۴) که نهایتاً منتج به تحقیر آمریکا در کره و ویتنام شد. در ۱۹۶۸، سالی که NSA «آژانس امنیت ملی» از من آزمایش گرفت، دیگر روشن شده بود که اگر آمریکا میخواهد رؤیای «امپراتوری جهانی» خود را (آنطور که توسط رؤسای جمهور جانسون و نیکسون طراحی شده بود) به منصه ظهور برساند، باید راهبردهایی را به کار گیرد که بر اساس الگوی ایرانی روزولت شکل گرفته باشد. این تنها راه شکست دادن شورویها، بدون ترس از جنگ اتمی بود.
اما در ایران، یک مشکل وجود داشت. کرمِیت روزولت کارمند «سیا» (CIA) بود و اگر دستگیر میشد عواقب بسیار وخیمی به بار میآورد. اولین عملیات آمریکا در جهت ساقط کردن یک دولت خارجی را او رهبری کرده بود و احتمال ادامهٔ چنین عملیاتی هم وجود داشت، اما یافتن روشی که دخالت مستقیم واشنگتن را نشان ندهد خیلی مهم بود.
خوشبختانه برای استراتژیستها، دههٔ ۱۹۶۰ شاهد نوع دیگری از انقلاب بود: به قدرت رسیدن ابرشرکتهای بینالمللی و سازمانهای چندملیتی همچون «بانک جهانی» و «صندوق بینالمللی پول». سازمان آخری بهطور عمده با سرمایهٔ آمریکا و خواهر امپراتورسازش ــ اروپا ــ تأمین سرمایه شد و رابطهای نمادین بین دولتها، ابرشرکتها و سازمانهای چندملیتی به وجود آمد.
تا زمانی که در دانشکدهٔ مدیریت بازرگانی دانشگاه بوستن ثبتنام کردم، راهحلی برای این مشکل «روزولت، به عنوان مأمور سیا» پیدا شده بود. دستگاههای اطلاعاتی آمریکا، از جمله NSA «آژانس امنیت ملی»، افرادی را که مستعد جنایتکاری اقتصادی بودند شناسایی میکردند تا بعداً توسط ابرشرکتهای بینالمللی به خدمت گرفته شوند. این جنایتکاران اقتصادی حقوقشان را نه از دولت آمریکا بلکه از بخش خصوصی دریافت میکردند. در نتیجه، اگر کثافتکاریشان برملا میشد، بهجای اینکه به عنوان سیاست دولت آمریکا تلقی شود، به حساب حرص و طمع شرکت گذاشته میشد.
علاوه بر این، ابرشرکتهایی که این جنایتکاران را استخدام میکردند، گرچه درآمدشان را از ادارات دولتی و همتاهای بانکی چندملیتیشان، از طریق مالیاتهای پرداختی مردم، دریافت میکردند، اما، از نظارت مجلس و تحقیق و تفحص عمومی معاف بودند و مجموعهای متکثر از ابتکارات حقوقی مثل علائم تجاری، بازرگانی بینالمللی و «قانون آزادی اطلاعات»(۲) زرهوار از آنها محافظت میکرد.
کلودین اینطور نتیجهگیری کرد: «لذا میبینی که ــ در یک سنت افتخارآمیز (۹۵) که شروع آن برمیگردد به زمانی که تو در کلاس اول بودی ــ ما درست نسل بعدی هستیم.»
فصل ۳. اندونزی: درسهایی برای یک جنایتکار اقتصادی
علاوه بر آموزشهای جدید، وقت زیادی را صرف مطالعهٔ کتابهایی دربارهٔ اندونزی کردم: کلودین توصیهای کرده بود که اکنون ملکهٔ ذهنم شده است: «هرچه بیشتر در مورد یک کشور بدانی، کارَت آسانتر خواهد بود».
هنگامی که کریستف کلمب در سال ۱۴۹۲ عزم سفر دریایی کرد، سعی داشت به اندونزی که در آن زمان به «جزیرهٔ ادویه» مشهور بود، برود.
در تمام دورهٔ استعماری، ارزش اندونزی بهمراتب بیشتر از ارزش قارهٔ آمریکا بود. جاوه با تولید پارچههای لطیف، ادویهٔ غنی و حکومتهای سلطنتی، هم ثروت داشت و هم محل نزاع خشونتآمیز بین ماجراجویان اسپانیایی، هلندی، پرتغالی و انگلیسی بود. هلندیها در سال ۱۷۵۰ بر سایر رقبا پیروز شدند. با اینکه آنان جاوه را کنترل میکردند، اما بیش از صدوپنجاه سال طول کشید تا سایر جزایر ماورای جاوه را تحت سیطره خود درآورند.
طی جنگ جهانی دوم، هلندیها در برابر حملهٔ ژاپنیها مقاومت چندانی نکردند. با این حمله و عدم مقاومت هلندیها، بیشترین صدمه بر مردم اندونزی بهخصوص مردم جاوه وارد شد. بعد از تسلیم ژاپن، یک رهبر پرجذبه (۹۶) بهنام دکتر احمد سوکارنو (۹۷) در صحنه ظاهر شد و استقلال اندونزی را اعلام کرد. بعد از چهارسال مبارزه، نهایتاً هلندیها در بیست وهفتم دسامبر ۱۹۴۹ پرچمشان را پایین کشیدند و حق حاکمیت را به مردمی تسلیم کردند که طی سه قرن چیزی جز مبارزه و سلطه نمیشناختند.
دکتر احمد سوکارنو اولین رئیس جمهوری جدید کشور شد.
اما معلوم شد که حکومت بر اندونزی بهمراتب مشکلتر از شکست دادن هلندیها بوده است. صرفنظر از همنژاد بودن، تجمیع تقریبی ۵۰۰, ۱۷ جزیره، ملغمهٔ جوشانی بود از ایلگرایی، فرهنگهای واگرا، زبانها و گویشهای متعدد و گروههای قومی با سابقهٔ قرنها خصومت. درگیریها فراوان و بسیار خشونتبار بود و در این بین سوکارنو تحت فشار قرار داشت. او مجلس را در سال ۱۹۶۰ به حالت تعلیق درآورد و خود را در سال ۱۹۶۳ رئیس جمهور مادامالعمر نامید و با دولتهای کمونیست در سراسر دنیا، بهازای دریافت تجهیزات و آموزشهای نظامی، پیوندهای نزدیک برقرار کرد. سپاهیان اندونزی را که مسلح به سلاح روسی بودند به کشور همسایه، مالزی (۹۸)، اعزام داشت تا به این طریق کمونیسم را در سراسر آسیای جنوب شرقی گسترش دهد (۹۹) و حمایت رهبران سوسیالیست جهان را برای خود جلب کند.
مخالفتها شکل گرفت و در سال ۱۹۶۵ کودتایی علیه او ترتیب داده شد. سوکارنو از یک توطئهٔ قتل که معشوقهاش از آن مطلع شده بود جان سالم به در برد. خیلی از افسران بلندپایه و وابستگان نزدیک او این شانس را نداشتند. این وقایع یادآور اتفاقات ۱۹۵۳ در ایران بود. در نهایت، حزب کمونیست مسئول شناخته شد، بهخصوص فراکسیون طرفدار چین. در قتلعامی که توسط ارتش صورت گرفت، برآورد میشود که بین سیصد تا پانصد هزار نفر کشته شده باشند. (۱۰۰) رئیس نظامیان ژنرال سوهارتو (۱۰۱) بود که در سال ۱۹۶۸ ریاست جمهوری را در دست گرفت. (۱)
تا سال ۱۹۷۱، شدت تلاشهای آمریکا برای اغوای اندونزی به دوری گُزیدن از کمونیسم به اوج خود رسید زیرا نتیجهٔ جنگ ویتنام خیلی نامشخص مینمود. در تابستان ۱۹۶۹ رئیس جمهور نیکسون خروج قسمتی از سربازان آمریکایی را آغاز کرد، و کلاً راهبرد آمریکا بیشتر چشماندازی جهانی به خود گرفت. این راهبرد مبتنی بر اجتناب از اثرِ دومینو بود که، طبق آن، یک کشور به دنبال کشور همسایهٔ دیگر در دامان کمونیسم میغلتید. این راهبرد متمرکز بر چند کشور بود که اندونزی کشور اصلی آن انتخاب شده بود. پروژهٔ برقرسانی شرکت مِین بخشی از یک برنامهٔ جامع بود که استیلای آمریکا را در آسیای جنوب شرقی تضمین میکرد.
فرض اولیهٔ سیاست خارجی آمریکا این بود که سوهارتو همانند شاه ایران در خدمت واشنگتن خواهد بود. همچنین، آمریکا امیدوار بود که اندونزی سرمشقی برای سایر کشورهای منطقه قرار گیرد. واشنگتن قسمتی از راهبرد خود را بر این فرض بنا نهاده بود که دستاوردها در اندونزی میتواند بازتاب مثبتی در سراسر دنیای اسلام، بهویژه در خاورمیانه، که انبار باروت شده بود، داشته باشد و اگر این بهقدر کافی ایجاد انگیزه نمیکرد، حداقل اندونزی نفت داشت؛ ولی کسی از کم و کیف ذخایر آن مطمئن نبود. با این وجود، لرزهنگاران شرکتهای نفتی پرپیمانه بودن آن را تخمین میزدند.
همانطور که در کتابخانهٔ عمومی بوستون غرق در مطالعه کتابهای مختلف بودم، بر هیجانم افزوده میشد. ماجراهای پیشِ رویم را تصور میکردم. با اشتغال در شرکت مِین، زندگی بخور نمیرم در «سپاه صلح» را به یک زندگی مجلل و پرزرق و برق تبدیل میکردم. مدت زمانی که با کلودین سپری کردم، نمایانگر تحقق یکی از همین هوسهایم بود. آنقدر خوب بود که باورم نمیشد. احساس میکردم که محکومیتم به گذراندن چندسالی در آن مدرسهٔ پسرانه ناحق بوده و اکنون حداقل تا حدی جبران مافات شده است.
چیز دیگری هم در زندگیام در حال وقوع بود: من و «آن» خوب با هم کنار نمیآمدیم. فکر میکنم که حتماً احساس میکرد که من همزمان دو زندگی متفاوت را میگذرانم. قضیه را، برای خود، اینطور توجیه میکردم که سردی زندگیمان نتیجهٔ منطقی نفرتی است که نسبت به او داشتم که، در مرحلهٔ نخست، ناشی از فشار او برای سر گرفتن این ازدواج بود. مهم نیست که در جریان مأموریت «سپاه صلح» به اکوادور، مرا تر وخشک و حمایت کرده بود. هنوز او را عامل ادامهٔ راهی میدیدم که در آن مجبور بودم به خواستهای والدینم (برای یافتن «زنی تمامعیار و بااخلاق») تن بدهم. البته وقتی به گذشته برمیگردم، مطمئنم که رابطهام با کلودین عامل عمدهٔ این موضوع بود. دربارهٔ این قضیه نمیتوانستم به «آن» چیزی بگویم ولی او آن را احساس میکرد. در هرحال، ما تصمیم گرفتیم به آپارتمانهای جداگانهای نقلمکان کنیم.
روزی در سال ۱۹۷۱، حدود یک هفته قبل از عزیمتِ برنامهریزی شدهام به اندونزی، به خانهٔ کلودین رفتم. میز غذاخوری کوچکی را با انواع پنیر و نان همراه با یک بطر شراب بوژوله (۱۰۲) چیده بود و به سلامتی من نوشید.
با لبخند گفت: «موفق شدهای». اما، با صمیمیت کمتری ادامه داد: «تو حالا یکی از ما هستی». حدود نیمساعتی با هم گپ زدیم و همانطور که بطر شراب را تمام میکردیم، نگاهی برخلاف نگاههای همیشگیاش به من انداخت و خیلی خشک و رسمی گفت: «دربارهٔ دیدارهایمان به هیچکس چیزی نگو. اگر این کار را بکنی هیچگاه تو را نمیبخشم و هرگونه ملاقاتی را با تو انکار خواهم کرد.»
خیره به من نگاه کرد ــ شاید اولینباری بود که از جانب او احساس تهدید کردم ــ بعد، خندهٔ سردی تحویلم داد: «صحبت از ارتباط ما زندگیات را به خطر میاندازد.»
گیج و وحشتزده شده بودم. بعداً حین قدمزدن بهسمت مرکز پرودنشال، در خلوت خود، ظرافت و زیرکی طرح را تحسین کردم. واقعیت این است که تمام اوقاتی که ما با هم گذراندیم تماماً در آپارتمان او سپری شده بود.
از رابطهٔ ما هیچ اثری بر جای نبود و هیچکس در شرکت مِین، به هیچوجه، به آن اشارهای نمیکرد. قسمتی از وجودم رک بودن و صداقت او را تحسین میکرد. هیچگاه آنطور که والدینم مرا در مورد مدرسهٔ تیلتون و دانشگاه میدلبری گول زدند، کلودین فریبم نداد.