معرفی کتاب «اینشتین عاشق: عاشقانهای علمی»، نوشته دنیس اوربای

مقدمه: قدسی و گستاخانه
جادهٔ منتهی به «اسپلاژن»، از شهر قدیمی «چیاونا»، با عبور از پیچهای تند بسیار و تونلهای یکسویه در دل صخرهها از کوههای «آلپ» بالا میرود. از جنگلی کمنور و سرسبز گذشته و قلههای سنگی، روشن و پُرباد و مرز «سوئیس» را در طول چندمایل زیبا و قشنگ، پُشتسر میگذارد. این جاده نخست بهدست رومیها ساخته شد و بهنظر میرسد از آن دوران تاکنون نیز تغییر چندانی نکرده است که هنوز چندقطعهٔ چوبی ظریف، حفاظ میان مسافران منحرفشده و درهٔ عمیق است.
در بهار ۱۹۰۱، «آلبرت اینشتین» برای آخرینبار، در سن ۲۲ سالگی همراه با عشقش، «ملیوا ماریچ(۱)» ۲۶ ساله، همکلاسی فیزیک پیشین خود، خانه را ترک کرده و از آن منظره بالا رفتند. آن دو، آلبرت با آن چشمهای درخشان سیاه و تیرگی پشت لبش، هیکل ریزنقش و قوی بنیهاش و گامهای محکم و ملیوا که با آن چشمها و گونههایش، لنگان چون پرندهای مصمم، در کنارش گام برمیداشت، بیشک زوجی زیبا را بهتصویر میکشیدند که هردو گرم گفتگویی دربارهٔ اتمها، رسانایی گرمایی، الکتریسیته، امواج نور و اتم نامرئی نفوذکننده بودند.
لحظهای خاص که هر زوج خودساختهٔ عامی باید آن را تجربه کند؛ آلبرت و ملیوا دور میشدند، حداقل از سختگیری و نارضایتی خانوادهها و ناملایمتی و ظلم استادان کوتهفکرشان و بهسوی فرصتهای جدید میرفتند. درسوی دیگر کوهستان، برای آلبرت نخستین شغلش پس از دانشگاه، موقعیت معلمی سادهای بود که اندکی استقلال برایش به ارمغان میآورد و در انتظارش بود و برای ملیوا، مطالعهٔ دوباره برای امتحان فارغالتحصیلی دانشگاه بود که سرانجام او را بهعنوان یک فیزیکدان معرفی میکرد. بر فراز قلهها، چشماندازی از زندگی با عزیزی بود که بهناچار ماهها جدایی را تحمل کرده بود.
اما هیچ حفاظی برای قلبها وجود ندارد. لغزندگی جادهٔ اسپلاژن، استعارهای بود از زندگی آلبرت و ملیوا با یکدیگر. این سفر برای هردویشان نقطهٔ تغییری بود که آنها را به مسیری پیشبینی نشده میکشاند و زندگیشان را برای همیشه درهم میآمیخت.
این کتاب قصد دارد داستان آن دو را، داستان آلبرت و ملیوا را، یا آنگونه که خود یکدیگر را میخواندند، «یونی» و «دالی»، داستانی آمیخته با تاریخ علم و قرن بیستم، داستانی که باوجود شهرت درخشان آلبرت همچنان ناشناخته مانده است، بازگو کند.
در لحظهٔ نگارش این اثر، ۴۵ سال از مرگ آلبرت اینشتین میگذرد، اما غمش بیش از هر زمان دیگری حضورش را نشان میدهد. او دانشمندی است که صفحهٔ نخست روزنامهها را بهخود اختصاص میدهد، درحالیکه دانش نوین، یکی دیگر از فرضیههای اعجابانگیزش که مدتها پیش منتشر شده است را تأیید میکند. طی دوسال گذشته، ستارهشناسان دریافتند نیروی دافعهای که بهعنوان «ثابت کیهانی» شناخته میشود -آنچه که اینشتین در تلاشش برای توضیح چرایی فروپاشی جهان بر اثر گرانش، رؤیایش را میپروراند- منظومهها را از یکدیگر دورتر و دورتر میکند. این روزها، این داغترین موضوع در آزمایشگاههای فیزیک تبرد بوز-اینشتین است؛ شکل تازهای از ماده که نخستینبار اینشتین در سال ۱۹۳۵ وجودش را پیشبینی کرد و خود ماده در سال ۱۹۹۵ بهدست آمد. حتی مغز اینشتین که چهاردهه نگهداری شده است، در تابستان ۱۹۹۹ خبرساز شد. متخصصان مغز و اعصاب دانشگاه «مک مستر» در «اونتاریو» اعلام کردند لوب آهیانهٔ (بخش بالایی وسط نیمکره مغز. این بخش، میان لوب پیشانی و لوب پسسری و بالای لوب گیجگاهی قرار دارد) بخشی که مسئول ریاضی و روابط فضایی است، ۱۵ درصد بزرگتر از اندازهاش در مغز یک انسان معمولی است.
با نگاهی دورتر، بهنظر میرسد بُردار زندگی اینشتین، اساطیری است. کارمند خاکی ادارهٔ ثبت اختراع، با هالهٔ موهای سفید و چشمان خمارش که جهان را زیر و رو کرد و رابطهٔ آتش خدا را به ما عرضه کرد. او که بهدنبال جنگ و گناه «پرومتئوسی» رفت تا با پاهای بدون جوراب، چون احمقی مقدس، در خیابانهای «پرینستون» گشت بزند، به نمادی در برابر ناشناختهها بدل شده است؛ نهتنها در علم، بلکه برای بشریت. تصویرش که از فنجانهای قهوه، تقویم و پوسترها و تیشرتها به ما چشم دوخته، در گوشهوکنار دنیا شناخته شده است، اما در پس آن چهرهٔ نمادین، انسانی است که مانند همهٔ انسانها میتواند رفتارهایی غیرنمادین داشته باشد.
من نخستینبار در سال ۱۹۹۰ در «نیواورلئان» با این اینشتین کمتر شناختهشده روبرو شدم؛ در یکی از دیدارهای انجمن علوم پیشرفتهٔ امریکا جلسههای «AAAS» که هرسال چندهزار دانشمند را به بحث دربارهٔ مسائل گوناگون، از روشهای برتر کشف مریخ تا اخلاق پروژهٔ ژنوم انسان، سرگرم میکند. در آن زمان، در یکی از عجیبترین بخشهای پژوهشی دربارهٔ اینشتین، جرقهای کوچک از سوی تاریخنگاران بود که این اندیشه را که اینشتین در تقسیمکردن اعتبار نظریهٔ نسبیت به ملیوا، همسر اول خود، خیانت کرده است، قوت میبخشید. من در جلسهای که در بعدازظهری آرام برگزار میشد، وارد این بحث شدم و مدهوش آن گشتم. بدینصورت نبود که این تفکر را درست بدانم، ولی در نظرم جالب بود که چنین بحثی پیش آمده است؛ اینشتین که در سال ۱۹۵۵ فوت کرده است، بیشک مشهورترین مرد دنیاست و تنها نویسندهٔ مدرنیتهٔ ما. با بیتجربگی و خُردی خود در تاریخ، میپنداشتم پرسشهای کلیدی من دربارهٔ اینشتین، -که او چگونه نظریههایش را بنا کرده است؟ و ماهیت رابطهاش با دلبران و دلدادگانش چگونه بوده است؟- مدت بسیاری است که پاسخ داده شدهاند.
درحقیقت، من هرگز به اینشتین بهعنوان یک انسان علاقهای نداشتم. مانند دیگران، برای من که با تصویری از او چون قدیس کیهان که تنها زوجش خداست بزرگ شدم، دشوار بود او را جوان تصور کنم، اما هنگامیکه در آن بعدازظهر در آن اتاق سخنرانی در نیواورلئان نشستم، درحالیکه به برخی از همکاران امروزی اینشتین که در سایهٔ بزرگی او قرار داشتند، مشکوک بودم، شنیدن توصیف آلبرت جوان چون یک عیاش فراری از خدمت، یک چربزبان، یک عاشق، یک مبارز، هنرمند، پسری خطاکار، شاعری وحشتناک و فیزیکدانی ناخلف که دوستدختری فمینیست و ریاضیدان داشته است، برایم مایهٔ کنجکاوی بود. در پیش چشمانم، چون یکمعجزه، زمان بهعقب بازمیگشت و اینشتین ۵۰ ساله را از نظر میگذراند؛ با خود فکر کردم پس این پسر پیر چیزی در چنته داشته است؟
تفکر نقش ملیوا در خلق نسبیت، پس از خواندن یادداشتهایی از نامههای تازه منتشرشدهٔ آلبرت به او در دوران تحصیلشان برآمده است.(۲) او در این نامهنگاریها دربارهٔ مسائل علمیای که نسبیت آنها را حل خواهد کرد و همچنین جزئیات رابطهشان، دعواهای آلبرت با مادرش و مهمتر از همه، تولد دختر نامشروعشان «لیزل» در سال ۱۹۰۲، سخن میگوید (بهنظر میرسد نیمی از نامههای ملیوا باقی نماندهاند). با نگاه کلیتر خود به این مجادلهٔ خلق نسبیت، فهمیدم که این نامهها -درمجموع ۵۱ نامه- تنها بخشی از چهرهٔ تازه رونماییشدهٔ اینشتین است. چهرهای که این قابلیت را داراست که تصویر ما را از این مرد و زندگی و دانشش، دگرگون سازد.
در اوایل دههٔ ۱۹۸۰، پس از سالها کشمکش قانونی، همکاری میان دانشگاه «پرینستون» و دانشگاه عبری در «اورشلیم»، جاییکه اینشتین وصیت کرده بود مقالههایش سپرده شود، با تلاشهای «جان استچل»، استاد فیزیک مصمم و شاداب دانشگاه «بوستون»، برای انتشار مقالههای اینشتین بهآرامی پیش رفت. استچل و همکارانش باید در میان ۴۳ هزار سند که اینشتین پس از مرگش در پرینستون بهجای گذاشته بود، جستجو میکردند و همزمان در دیگر جایهای دنیا بهدنبال سندهایی که ممکن بود از اینشتین ناشناخته، منتشرنشده یا در آرشیوی قدیمی درحال خاکخوردن باقیمانده باشد، میگشتند.
در سال ۱۹۸۷، نخستین جلد مجموعهای ۳۰ جلدی این کتاب پدید آمد و جوانی و سالهای دانشگاه اینشتین را که شامل نامههای عاشقانهاش به ملیوا هم بود، آشکار کرد. از پس صفحههای آن، اینشتینی جوان قدم پیش گذاشت و برای نخستینبار خود را کامل و روشن نمایان ساخت.
من گمان میکنم اگر در دههٔ اول یا دوم قرن حضور داشتم، پُشت در خانهٔ اینشتین اُتراق میکردم و یا او و دوستانش را در سخنرانیها و کافهها تعقیب میکردم تا بتوانم دربارهٔ او و هیاهویی که درحال بهپا کردن آن در فیزیک بود، بنویسم؛ ولی خبرنگاری علمی در آن دوران بهعنوان یک هنر وجود نداشت. نامهها و دیگر مدرکهایی که از طریق پروژهٔ مقالههای اینشتین(۳) و دیگر تحقیقهای مستقل، شناسانده شدهاند، بهنظر بهترین راه است؛ روشی برای استراقسمع آلبرت، ملیوا و دوستانشان و پرسشهایی که همدورهایهایشان در طرح آن بسیار مؤدب و ملاحظهکار بودند.
این نامهها فرصتی بود برای شنیدن و بوییدن و دیدن پدیدهٔ قرن و درک و گزارشی از گشودهشدن درهای کیهان. من این نامهها را چون اردوگاهی میپندارم برای ساخت کتابی که معتقدم مایل به خواندن آن دربارهٔ اینشتین هستیم. تصویری از این فیزیکدان در قالب یک جوان.
در نگاهی جدی، این کتاب زندگینامهای از اینشتین نیست، همینحالا هم کتابهای بسیاری با این مضمون در قفسههای کتابفروشیها دیده میشود. درواقع هدف من آن بوده است که اینشتین جوان و شاداب را جان بخشم، تا آنچه که این مرد جوان برای شُهرت کاشته است را روشن کنم. در ۷ سال گذشته، با خواندن صدها نامهٔ منتشرشده و نشده و همراه با دستیارم، «وال تکاوک»۲، تلاش برای خواندن دستخط آشفتهای کردیم که ناچارم کرده است پنجبار نسخهٔ جدید برای عینک خود بگیرم. من او را از بحثهایش دربارهٔ جزئیات متریک فضا- زمانی تا مسواکزدن فرزندانش، دنبال کردهام. من هرکجا که آلبرت و ملیوا زندگی کردهاند، باهم یا تنها، را بررسی کردهام و در خیابانهای محلههایشان قدم زدهام و غذای ارزان کافههای اقامتگاه دانشجویان را خوردهام؛ همانگونه که آنها خورده بودند. پیشینهٔ تحصیلی اینشتین و برگههای طلاقش را مطالعه کردهام. بر لبهٔ تیز و خطرناک کوهستان «سانتیس»، جاییکه اینشتین نوجوان با مرگ اندکی فاصله داشت ایستادهام، در کوههای آلپ «انگادین»، جاییکه او و «ماری کوری» کوهپیمایی مشهورشان را در سال ۱۹۱۳ به انجام رساندند، قدم زدهام و به پیچهای تند سفر آلبرت و ملیوا به دریاچهٔ کمو و گند از اسپلاژن (جاییکه نطفهٔ دختر ازدسترفتهشان، لیزل، درسال ۱۹۰۱ بسته شد)، سرک کشیدهام. من بهجستجوی نوادگان اینشتین و دوستانشان رفتم تا از آنها پرسشهای شرمآوری دربارهٔ رفتار اجدادشان بپرسم.
هیچ تاریخی، بهویژه در قالب روایتگرش، نمیتواند از چنگال خیال، نادقیقیهای آمیخته با انتخابها، علاقه و تعصبهای نویسندهاش، بگریزد. آلبرت اینشتین به تصویر کشیده شده در این کتاب، از برخی جنبهها، ساختهٔ من، افکار و احساسهایم است، که با آلبرت و ملیوای برآمده از نامهها و نوشتههای دیگر ایجاد شده است. هنگامیکه به اندیشهٔ احتمالی دیگری میاندیشم، این رنج را بر خود میپذیرم تا بهروشنی در متن نشان دهم در این صحنه از تاریخ، تنها ایستادهام.
بیشک در میان خوانندگان این کتاب فیزیکدانانی خواهند بود که از جزئیات رابطهٔ عاشقانه و خانوادگی اینشتین ناخشنودند و خوانندگان غیرعلمیای که با بحثهای فیزیک اینشتین دلزده میشوند، ولی هیچ تفسیری از اینشتین بدون پرداختن به هردو چهرهٔ قدسی و گستاخانهٔ وجودش بهکمال نمیرسد.
فیزیک، موسیقی اینشتین بود. آوایی که تلاش کرد در آغاز با ملیوا بنوازد و نمیتوان بدون آن به زندگی اینشتین نفوذ کرد؛ همانطور که «موتسارت» را بدون گوشسپردن به اُپراهای بزرگ، نمیتوان شناخت. بههمیندلیل تلاش کردهام اندکی از موسیقی اینشتین را به بهترین شکل ممکن بنوازم؛ به این امید که خواننده بتواند حداقل بخشی از موسیقی تسخیرکنندهٔ گیتی گرد را دریابد.
برخلاف آنچه که او گاه آرزویش را میکرده است، زندگی اینشتین تنها فیزیک نبود. او نیز در زمین زندگی میکرد و شِکم و قلب داشت. همانطورکه خود در شعری به دوستش «پیتر باکی» جوان مینویسد: «نیمهٔ بالایی فکر میکند و نقشه میکشد، ولی نیمهٔ پایینی سرنوشتمان را تعیین میکند». تاریخ نشان میدهد که آلبرت ناظری زیرک و شاعرانه برای شرایط انسانی و خود بوده است.
آلبرت اینشتین، پس از مرگ خود همهٔ مقالهها و حقنشر آنها را به دانشگاه عبری در اورشلیم سپرد. نامهها و مقالههای او اکنون آنجا هستند و رونوشت بیشتر آنها در آرشیوهای دانشگاه پرینستون و دانشگاه بوستون نگهداری میشوند. مایلم از «زویی روزفرانکز»، مسئول آرشیو آلبرت اینشتین در دانشگاه عبری اورشلیم و «والتر لینپکوت» از دانشگاه پرینستون، بهخاطر امکان دسترسی به این مقالهها و اجازهٔ بازگویی آنها، سپاسگزاری کنم. اینکتاب بدون تلاشهای بیدریغ آنها و همکارانشان در یافتن، شرح و نشر مقالههای اینشتین، هرگز امکانپذیر نمیشد. بهویژه «روبرت شولمان» که توصیهها و تشویقهایی ارزشمند و گوشی شنوا در سالهای طولانی این پروژه به من هدیه کرد. همچنین «مایل جانسن» که ساعتهای بسیاری را صبورانه به شرح ظرافتهای فلسفی نسبیت پرداخت. آرشیوها و منابع بسیاری راه من به گذشته را روشنایی بخشیدند. مایلم بهویژه از «لیز بولتون» و «مارگارت گاوستری» از کتابخانهٔ «موگار» دانشگاه بوستون، جاییکه مجموعهای از آرشیو اینشتین نگهداری میشود، قدردانی کنم، بهخاطر همکاری و یاری آنها هنگامیکه من در تابستان به آنجا رفتم. «بریجیت امر» از انستیتوی «Zeritgeschichte» در «مونیخ»، مرا در پیداکردن راهم از آرشیو «نیکولای» به نامههای او به اینشتین، یاری نمود. من همچنین به «بیت گلاوز» در «مجموعهٔ تاریخ علوم» در کتابخانهٔ ای. تی. اچ «ETH» «زوریخ»، «هولوریش گاستپار» در «آرشیو ادبی سوئیس» در «برن» و «تراوت هیرت» در «بایگانی امور خارجه» زوریخ، که مرا در یافتن برگههای طلاق آلبرت و ملیوا یاری کرد، سپاسگزاری کنم. «لوری اولسون» از «مرکز میراث آمریکا» در دانشگاه «ولومینگ»، در یافتن یادداشتهای مصاحبهٔ «وولفگانگ زولنور» با «مارگت اینشتین»، از میان مقالههای فهرستبندی نشدهٔ وی و دیگر نامهنگاریهای خانوادهٔ اینشتین، کوشید. «پوستا» مرا در دانشگاه «چارلز» در «پراگ» راهنمایی کرد و دختر اینشتین را به من نشان داد. «یورگن استات» بعدازظهری بارانی را صَرف نشاندادن برج اینشتین در «پوسترام» به من کرد.
«اوده اینشتین» و «اولین اینشتین»، هریک اطلاعات و دسترسی به نامهها و اسنادی را ممکن ساختند که در غیراینصورت ناممکن بود. «چارلز شرر» در «بادن»، بسیار مهربانانه خاطرههای خود را از «آنلی میراشمیر» برایم شرح داد. «جرالد هولتون» از دانشگاه «هاروارد» در بسیاری مباحث، اندیشههای خود را در اختیار من گذاشت. من همچنین از توصیهها و همکلامی با «آبراهام پایس»، «جان استچل»، «هاینریش مدیکوس»، «جان ویلر»، «جوزف ایلی»، «یورگن رن»، «جولیان باربر»، «جوزپه کاستاگفتی»، «جان ایرمان»، «پیتر باکی»، «پائولاینشتین پیتر گالیسون»، «آلیس کالاپرایس»، «پیتر اسکیف»، «کتی کلنیش»، «مارگت شرمو»، «روت مارتون» و «میلان پوپووینج»، بهرهمند شدهام.
من قصد دارم از «والری تکاوک» که معلم آلمانی من بود و به مترجم، محقق دستیار و دوستی صمیمی در لحظههایی که گویی دنیا در اعماق بیپایان نامهنگاریهای آلمانی بهسر میبرد، تبدیل شد، تشکر ویژهای کنم. مطالعهٔ دقیق وال و تمرکزش بر نامههای اینشتین به ملیوا، فرزندانش و بهترین دوستش، «مایکل بسو»، اینشتین را چون نویسندهای متفاوت و تیزهوش به زندگی بازگرداند. «کارین اوانس» نیز بخش بسیاری از نامههای اینشتین را ترجمه کرد.
«ترودی گول» و «ارنست بوچر»، خانهای دور از خانهام در سوئیس فراهم کردند و بههمراه غذایی خوب و محیطی عالی، مرا در فراموشکردن آیندهٔ تحقیق اینشتین یاری رساندند. «بث او سولیوان» و «ال میلان»، در تابستان من در منابع و آرشیوها، خانهٔ خود را در کمبریج در اختیارم گذاشتند. «کلر روزنفیلد» مرحوم نیز همیشه پذیرای من بود و من هنوز برایش دلتنگ هستم. «ماری جودت» و «فرد اشو» چون عضوی از خانه، از من استقبال کردند. دوستان دیگری که مرا راهنمایی و تشویق کردند نیز نقش مهمی داشتند؛ چون «سوزان براون» که منبع کتابهایش چون معدن طلایی بود، «لیزا استارگر»، شیرینیپز کیک تولد اینشتین، «تام فرانزل»، «جیم پولک»، «لورا کاپلان»، «والری والکی»، «جین» و «مانوئل برومبرگز»، «لی اسمولین»، «مایکل تاینز»، «دیوید شرم» مرحوم، «آلن ساندیچ» و «تیموتی فریس». «کاترین آرا» در این سالهای تعقیب اینشتین، همراهی مصمم و دوستی خوب برایم بود. من همچنین مورد لطف و حمایت خانوادهام قرار داشتم؛ «گوردون اووربای»، «اولیور اووربای» و پدر مرحومم «میلان اووربای» و پدرخواندهام «جک اشنایدر».
همکاران من در «نیویورکتایمز»، منبع الهام من و معنای حقیقی حمایت و یاری بودهاند. قصد دارم از «کورنلیا دین»، «لورا چانگ» و «جان ویلسون» تشکر کنم، بهویژه بهخاطر تحمل غیبتهای مداوم من.
«مایکل جانسن»، «آلن لایتمن»، «جان نورتون»، «روبرت شولمان»، «لی اسمولین» و «مایکل تارتر»، زمان بسیاری را صَرف خواندن همه یا بخشی از پیشنویس اینکار کردند و توصیهها و نظرهای بسیاری را به من یادآور شدند. خطاهای بسیارِ باقیمانده، از کوتاهیِ من بوده است.
بار دیگر ویراستارم «ریک لوکت» و همکارم «کریس دال»، نقشی بسزا و فراتر از وظیفه در این کتاب ایفا نمودند و از دوستی و حمایت «ناتالی انجی»، نهایت سپاس را دارم.
درنهایت از «نانسی دارتیک» بهخاطر الهامبخشی و توصیهاش که ستارهٔ گیتی من است، قدردانی میکنم.
بخش یکم: فراریها
اگر زندگی همه مانند زندگی من بود، دیگر نیازی به رمان نبود.
اینشتین؛ خطاب به خواهرش مایا، ۱۸۹۹
۱. در راه
زوریخ، ۱۸۹۷. آلبرت اینشتین ۱۸ ساله، غمگین و متأسف در اتاقش تنها نشسته است. اندام ریزنقش و کوتاهش در لباسخواب کهنهای پیچیده شده است. موهایی مجعد و تیره، صورت حساسش را -که چشمهایی درشت و قهوهای و یک بینی گوشتالود و دهانی کوچک بر آن نقش بسته است- احاطه کرده است. سبیل پرپشتی لب بالایی او را پوشانده و تهریشی بر گونههای جوانش دیده میشود. مدتی است او احساس میکند نیرویی برای بیرون رفتن از اتاقش ندارد؛ حتی برای اصلاح صورتش. نسیم ملایم ماه ژوئن از پنجرههای رو به خیابان اورنیون در قلب خوابگاه معروف دانشجویان زوریخ میگذرد. پایین تپه در مرکز شهر قدیمی، دانشجویان کوچههای خیابان «نیدردورف» را پُر کردهاند. همهمه و دود تنباکوی کافههای اطراف، رودخانهٔ لیمات را دربرگرفته است. خورشید به روی همه میخندد بهجز او.
تعطیلات بهاری موسوم به «ویتسانتیده»، جشن پنجاهه (عید گلریزان که در آن جشن یکشنبه سفید برپا میشود)، نزدیک است و آلبرت به خانهٔ «سلینا کاپروتی» در کنار دریاچهٔ زوریخ میرود. آنجا موتسارت مینوازد، درحال صحبتهای دلنشین سیگار میکشد و دربارهٔ فیزیک و فلسفه با دوست تازهاش مایکل بسوی باهوش اما مردد، بحث میکند. خاطرهٔ ویتسانتیدهٔ گذشته هنوز بر دوشش سنگینی میکند. بهخاطر بدرفتاری، دِینی بر دوش دارد و حالا احساس رضایت تلخوشیرین خاصی برای جبران آن دارد.
خودکاری بهدست میگیرد. «مادر عزیز»؛ خطاب به «پاولینه وینتلر»(۴) مینویسد و محترمانه و کمی هم جدی دعوت وی را برای سپریکردن ویتسانتیده با خانوادهٔ او در شهر کوچک «ارو» را رد میکند: «خطای بزرگ من خواهد بود اگر برای چندروز شادی و مسرت، موجب دردی تازه شوم، درحالیکه پیش از این با خطای خود به اندازهٔ کافی این رنج را برای فرزند نازنین شما موجب شدهام». فرزند نازنین، کسی که به هر بهای ممکن باید از او دوری کند، کوچکترین و زیباترین دختر پاولینه است. ماری، کسیکه روح حساسش دل به مردانگی او بسته است. او با خود عهد میبندد از این پس تنها به کار خود بپردازد و از هر ماجراجویی عاشقانهای دوری کند.
«کار خردمندانه و نظارهٔ طبیعت خدا، سازگار و قدرتمند است و درعینحال فرشتگانی سختگیر که مرا بهسوی سختیهای زندگی راهنمایی میکنند. ایکاش میتوانستم اندکی از این را به آن فرزند نیکو دهم! اما این چه راه عجیبی برای حذف توفانهای زندگی است. بسیاری از لحظهها، خود را همچون شترمرغی میبینم که سر بر شنهای بیابان فرو برده است تا با خطر روبرو نشود».
در تمام زندگی، آلبرت اینشتین برای زنان مایهٔ دردسر بوده است.
تنها سههفته از تولد ۲۱ سالگی «پاولینه کُخ اینشتین» گذشته بود که سر بزرگ و بدشکل آلبرت از رحم او خارج شد و باعث ترسی شد که او را تا پای مرگ برد. آلبرت نخستین فرزند خانواده بود.
مادر اینشتین، تنها ۱۸ سال داشت که با «هرمان اینشتین» ازدواج کرده و زندگی دختر تاجر غلاتی که در پَر قو بزرگ شده بود را با آغوش ریاضیدانی شکستخورده و بنیانگذار یک شرکت سیار، عوض کرد. از آنروز به بعد، زندگی روی چندان خوشی به او نشان نداد و سر بهتر شدن هم نداشت.
البته رنج و سختی مدتها بود که میراث یهودیان و اکنون جنوب آلمان بوده است. برای نمونه، در شهر «هایلبرون»، ۳۰۰ سال بود که یهودیان پس از تاریکی اجازهٔ ورود به دروازههای شهر را نداشتند، اما در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم، هنگامیکه «اوتو فون بیسمارک»، نابغهٔ پروسی فرانسه، هراسی را مانند مشعل جوشی برای متحدکردن ایالتهای آلمان بهشکل ملتی تازه برافراشت، یهودیان آلمان جنوبی پس از قرنها شکنجه، تعقیب و کشتار برخاستند و به طبقهٔ متوسط آمدند. سنتهایشان را کنار گذاشتند و سعی کردند شبیه همسایگان رومی کاتولیکشان بشوند.
«جولیوس کخ»، پدر پاولینه، مردی تندخو و ماهر بود که با سخت کار کردن از شرایط دشوار نانوایی به کسب ثروتی کوچک بههمراه برادرش در تجارت غلات رسید. موفقیت و آسایش، تواضعی بههمراه نیاورد یا میل او را به یک معاملهٔ خوب کم نکرد. هنگامیکه کُخ مصمم شد مردی چون او باید آثار هنری جمع کند، بهدنبال ارزانترین نقاشیهایی که میتوانست پیدا کند میگشت و بیشتر وقتها به کُپیها بسنده میکرد تا نسخههای اصل.
کُخ با یک هنرمند معمولی قرارداد بست تا در ازای جا و غذا، پرترههای اعضای خانواده را بکشد. پاولینه و خواهر و برادرانش با خانوادهٔ برادر جولیوس در خانهای روستایی بزرگ شدند؛ جاییکه زنان مشغول پخت غذا و دیگر کارهای ادارهٔ خانه بودند. در یادداشتی منتشرشده از مایا، خواهر کوچکتر آلبرت، موفقیت این سبک زندگی را بهدلیل حس شوخ و مادرانهٔ همسر جولیوس، «یته برنهاییم» قلمداد میکند و او را روح خانه مینامند.
هرمان اینشتین، دومین مرد زندگی پاولینه، تمام آن چیزهایی بود که جولیوس نبود، یا شاید هم تمام آن چیزهایی که جولیوس بود را نداشت. هرمان با سبیل، عینکی دماغی، بهشدت پروسی بهنظر میرسید. ولی درحقیقت اگر مردی مردد بود، با اینحال شاد و پر شعف نیز بود. معمولاً به هر امکان و موقعیتی فکر میکرد. شیفتهٔ ریاضی بود و فرزندی از یک خانواده با دارایی محدود و ۷ فرزند که مانع تحصیل در درجههای بالاتر بود. زمان ازدواجش، یک تاجر روبهرشد تُشک بود، ولی همانطور که بارها و بارها ثابت شد، برای تجارت ساخته نشده بود.
آلبرت در سال ۱۸۷۹ در «اولم» زاده شد؛ شهری کوچک که امروزه بهخاطر کلیسای جامع و جایگاه ماهیگیری تابستانیاش شناختهشده است و نیز رود «دانوب». اولم بر دامنهٔ تپههایی در جنوبغربی آلمان قرار دارد؛ منطقهای بهنام «سوابیا»، جاییکه «راین» و دانوب تنها با چندمایل فاصله در جهتهایی مخالف، روانند. از دیدگاه آلمانی، سوابیا مرکز زمین بود. شهر راحت و خاکی با مردمی روستایی و صمیمی و اندکی شهرنشینی با لهجههایی متنوع.
تولد آلبرت هیچ تغییری در نژاد سوابیایی ایجاد نکرد. وقتی زاده شد، مادربزرگش «یته»، گفته بود که او بسیار چاق است. قسمت پشتی جمجمهاش بسیار بزرگ بود، برایهمین هم پاولینه میترسید که ناقصالخلقه باشد؛ ترسی که بهخاطر کُندی آلبرت در یادگیری حرفزدن تشدید شد. بزرگتر از دو سال بود که نخستین تلاشهایش را برای حرفزدن کرد. خاطرهانگیزترین حرفش در سن دوسال و نیمی بود، وقتی خواهرش مایا بهدنیا آمد. او که انتظار یک اسباببازی را داشت، میپرسید چرا خواهرش چرخ ندارد؟ تا ۷ سالگی عادتی عجیب داشت که جملههای خود را زیرلب زمزمه میکرد. او کودکی زیبا با موهایی تیره بود. در قدیمیترین عکسی که از او برجایمانده، همچون بزرگسالی مینیاتوری، در فراگی مشکی با پاپیون و کفشی مشکی که به یک صندلی تکیه کرده است، با چشمانی نیمهباز و نگاهی خیره که بر صورت گوشتالویش نقش بسته است؛ اما در پشت این رفتار آرام، دیوی با خلق و خوی پدربزرگش کُخ، پنهان است. وقتی عصبانی میشد، تمام صورتش زرد میشد و نوک بینیاش سفید. یکبار توپ بولینگی را بهسوی مایا پرتاب کرده و یکبار هم با بیل به سرش کوبیده بود.
یکسال پس از تولد آلبرت، خانواده به مونیخ نقلمکان کردند تا به منابع الکتریکی نوپای برادر جوانتر هرمان، «جاکوب» بپیوندند. جاکوب آنقدر ثروت داشت تا در انجمن تحقیقاتی پلیتکنیک «اشتوتگارت»، مهندسی برق بخواند. در سال ۱۸۶۷، صنعت برق با اختراع «دینام» توسط «ورنر ون زیمنس» دگرگون شده بود. دینامی که از انرژی سوخت زغالسنگ توربینهای آبی برای تولید جریانهای قوی و ولتاژهای بالا استفاده میکرد. در دههٔ ۱۸۸۰، الکتریسیته، موج آینده بود و جاکوب که یک شرکت نصب لوازم گازی و لولهکشی در مونیخ داشت، مشتاق بود وارد این صنعت شود. شرکت برادران اینشتین، مهارت فنی جاکوب را به ثروت بستگان همسر هرمان پیوند داد. باوجود آنکه هرمان حس نظارت چندانی نداشت، بخش اجرایی کار را به عهده گرفت. برگرفته از زندگی عجیب خانوادهٔ کُخ در اُولم، عمو جاکوب و همسرش «آیدا»، همراه خانوادهٔ هرمان در ویلایی بزرگ در حومهٔ شهر باهم زندگی میکردند. ویلایی که با یک حیاط از خیابان فاصله میگرفت. پاولینه اینشتین، زنی زیرک و سختگیر بود، با چشمهای خاکستری؛ نمونهٔ بارز یک عشق سرسخت.
او بچههایش را طوری تربیت کرد که بتوانند از پس زندگی خود بربیایند. پس از یک گشت توی خیابانهای شلوغ مونیخ، آلبرت باید بهتنهایی راه خانه را پیدا میکرد و پاولینه مخفیانه مراقبش بود. بعدها در مصاحبهای در یک روزنامه، موفقیت مدیریت خانهاش را مدیون انضباط دانسته بود. صبوری، پشتکار، دلگرمی و هنرش (او درای استعداد در زمینهٔ خیاطیهای پرزرق و برق بود) از او را بهزنی بارز تبدیل کرده بود. یکی از کارهایش، یک رومیزی تزئینشده با جملهٔ «Sich regenbringt Segen» بود بهمعنای «مشغله و کار مایهٔ بخشش است»؛ درحقیقت تعبیری مثبتتر از ضربالمثل قدیمی «شیطان برای دستهای بیکار کار ایجاد میکند». موسیقی، سرگرمی دیگر پاولینه بود. او پیانو مینواخت و تلاش کرد این علاقه را به فرزندانش هم منتقل کند. با یک علاقهٔ معمولی، آلبرت وقتی ۵ ساله بود، نواختن ویولن را با شور آغاز کرد. او یکبار هم صندلی را بهسوی معلمش پرتاب کرد و او را از خانه بیرون کرد.
ویلای خانوادهٔ اینشتین تبدیل به محلی برای گردهماییهای خانوادهٔ بزرگ اینشتین و کُخ، از گوشهوکنار آلمان و شمال ایتالیا شده بود. بهویژه خالهزادههای آلبرت، «السا»، «پاولا» و «اوسینه»، دخترهای خواهر پاولینه، فانی(۵).
در این گردهماییها، آلبرت عادت داشت که تنها و گوشهگیر باشد. پسربچهٔ خشمگین، دورهٔ خردسالی تنهایی را پُشتسر میگذاشت و خودش را با کارهایی همچون ساختن خانههای ۱۴ طبقه با ورقهای بازی، سرگرم میکرد. همبازیهای معمولش، بیشتر مرغها و کبوترها بودند، یا قایق کوچکی که در سطل آبی شناور بود.
در گذر زمان، خانوادهٔ اینشتین فضایی «سکولار» (بدون الزام به داشتن دین و مذهبی خاص) در خانه و خانواده ایجاد کردند؛ بهدور از آئین و مناسبتهای سنتی یهود. ولی شهر مونیخ مقرراتی داشت که تمامی دانشآموزان مدرسههای عمومی باید آئینهای دینی را بیاموزند. در آنزمان، آلبرت به مدرسهای کاتولیک میرفت، ولی خانوادهٔ اینشتین بهاندازهای سکولار نبودند که فرزندانشان را به آموزههای کاتولیک بسپارند؛ بنابراین یکی از بستگان دورشان برای آموزش آداب یهودی به آلبرت به آنجا آمد.
آلبرت بسیار فراتر از تصور اطرافیان اشتیاق نشان داد و مایهٔ تعجب خانوادهاش شد. او سنتهای مذهبی قومش را که بهخاطر مدرنیته به آن پُشتپا زده بودند، با اشتیاق دنبال میکرد. او سالها از خوردن گوشت خوک پرهیز میکرد و حتی سرودههایی در ستایش خدا گفته بود که هر روز صبح در راه مدرسه با خود میخواند.
این «بهشت دینی بچگی»، آنگونه که آلبرت بعدها از آن یاد میکند، با مقابلهای با علم در ۱۲ سالگی او درهم شکست. باتوجه به اینکه پدر و مادرش افرادی سکولار بودند که تلاش میکردند در پُرتحولترین دوران به زندگی خود ادامه دهند، این درهم شکستن، گریزناپذیر مینمود. آلبرت بچهای پر از خوشبینی تکنولوژیک بود که از لحظهٔ تولد در زمزمههای مرموز انقلاب الکتریسیته محصور شده بود. او در مسیر علمی گام برمیداشت که عمو جاکوب، عمو سزار که مرتب از «بروکسل» به دیدنشان میآمد و «مکس تالمی»، او را پیش میراندند. مکس تالمی، دانشجویی لهستانی در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مونیخ بود که برادر بزرگترش او را به خانوادهٔ اینشتین معرفی کرد و به یک مهمانی شام هفتگی تبدیل شده بود. تالمی، جذب آلبرت شده بود؛ آلبرتی که هنگام دیدار نخستشان تنها ۱۰ سال داشت، ولی آنقدر خردمندانه رفتار میکرد که در گفتگو با یک دانشجو، خودش را نمیباخت. تالمی او را در دنیای کتاب غرق کرد؛ بهویژه کارهای مشهور «آرون برنشتاین»، «کارل سیگنِ» زمان خود. کسیکه در نوشتههایش به وحدت نهفته در پدیدههای طبیعی تأکید میکرد. در یکی از آن نوشتهها، نویسنده سفری با یک سیگنال الکتریکی در مسیر خط تلگراف را تصور میکند.
این مطالعهها در ۱۲ سالگی آلبرت به اوج خود رسید؛ نقطهای که بعدها وی آن را جشنی از آزاداندیشیهای پیوندخورده با تأثیر جوانی که منجر میشود با فریبها قانع شوی و یک تأثیری ویرانکننده میخواند.
اینبار بهجای خدا، ریاضی قرار گرفت. تالمی کتاب هندسهای به آلبرت داد که باقی عمرش آن را بهعنوان کتابمقدس میانگاشت. آن کتاب، آتش ریاضی را در مغزش شعلهور کرد. آلبرت در این رشته به مهارت دست یافت و به خواهرش فخر میفروخت که سرانجام اثباتی واقعی برای قضیهٔ «فیثاغورث» پیدا کرده است. او تا تعطیلات تابستان سالبعد، تمام ریاضیات دورهٔ دبیرستان را مطالعه و تمرین کرده بود؛ ازجمله حساب. روزها تنها گوشهای مینشست و قضیهها و مسئلههای توی کتابهایی که تالمی به او داده بود را حل و اثبات میکرد.
این برای تالمی کافی بود. رهاشده در دنیای مبهم ریاضی، بهسوی فلسفه رفت. آن دو باهم در میان همهٔ مسیرها راهشان را با «سنجش خرد نابِ» «کانت» پیدا کردند. همانند این روزها، کانت در آنزمان شور داغی در میان دانشجویان بهشمار میآمد و معلوم شد که فلسفهٔ او، استنباطهای فاحشی از علم دارد. از نظریههای کانت میتوان برای مشخصکردن ارتباط فضای درونی- فضای بیرونی میان دنیای بیرونی حواس و دنیای ذهنی درونی استفاده نمود؛ که این همان ریاضیات است. آیا این ممکن است که کلید درک جهان در ساختار ذهنی خود ما باشد؟
یکی دیگر از افراد موردعلاقهٔ آلبرت، «آرتور شوپنهاور» بود که احتمالاً بیان استعلای تفاوت شخصی و پیمودن راه انتخابی خود در برابر پیروی ناآگاهانهٔ او، مایهٔ قوتقلب جوانی تنها بوده است. اینگونه که بهنظر میآید، آلبرت موقعیتهای بسیاری داشته است تا اصول شوپنهاوری را تجربه کند. بلوغ زودهنگام آلبرت، تنها برای کسانیکه مسئولیت آموزش وی را برعهده داشتند مشهود بود.
او نمرههای بسیار چشمگیری در ریاضی داشت، اما گفته میشود استاد زبان یونانیاش در دبیرستان «لویتپولد»، دبیرستانی که در ۹ سالگی وارد آن شد، پیش همهٔ همکلاسیهایش به او گفته بود که هرگز قادر نخواهد بود به توانایی یا جایگاهی دست یابد. براساس گفتهٔ مایا، در دوران دبستان، آلبرت دانشآموز کُندی بود. او در دبیرستان لویتپولد، پسری گستاخ شناخته میشد. همکلاسیهایش او را «Biedermeier» صدا میزدند که بهمعنای «خرخوان» است. درهرحال این حس عدم محبوبیت، یکسان بوده است.
باوجود آنکه لویتپولد یکی از پیشرفتهترین مدرسههای آلمان بود و آزمایشگاهها و تجهیزات بهروزی داشت که یک شرکت الکتریکی آنها را پیشکش کرده بود و نظامآموزشی آن توسط فیلسوف و فیزیکدانی بزرگ، «ارنست ماخ»، یکی از طرفداران مدرسههای نظاممند تجربی توصیه شده بود، بازهم آلبرت از آنکه مدرسه چون کارخانهای از آموزشهای بیهوده است، شکایت داشت.
این پسر خرخوان رُکگو، به تلاشش ادامه داد و نمرههایی بهدست آورد. به خانه که برمیگشت، کتاب میخواند، در باغ مسئلهها و معماهای ریاضی حل میکرد، با خواهر و مادرش قطعههای «بتهوون» و موتسارت مینواخت، یا حتی تنهایی پشت پیانو مینشست و غرق در اندیشه، نُتهایی را مینواخت و یا با عمو جاکوب، کشمکش علمی میکرد.
سالها بعد، هنگامیکه یک مرد سالخورده بود، درحالیکه نشان شهرت بمباتمی و بیاحتیاطی کوانتومی بر گردنش آویزان بود، گفته بود رازهای جهان، نخستینبار وقتی ۶ ساله بود به او خودنمایی کرد؛ وقتیکه پدرش قطبنمایی را به او نشان داده بود که عقربهای لرزان، بیوقفه شمال مغناطیسی را نشان میداد. این یک داستان نمادین است. پسری جوان که در جستجوی نظمی نهفته در واقعیتی آشفته است؛ داستانی که بارها و بارها گفته خواهد شد. آخرینبار در فیلم «IQ»، جاییکه «والتر متیو» در نقش اینشتین، قطبنمایی به گردن دارد و آن را به «تیموتی رابینز» که نقش خواهرزادهٔ (خیالی) او را بازی میکند، میدهد.
اینشتین عاشق: عاشقانهای علمی
نویسنده : دنیس اوربای
مترجم : نغمه رضوی