معرفی کتاب «بادبادکباز»، نوشته خالد حسینی
یادداشت مترجم
بادبادکباز رمانی است بهقلم خالد حسینی، نویسندهٔ افغانیالاصل ساکن امریکا که داستانش حول شخصیتهای افغان میگردد.
زمانیکه بر آن شدم ترجمهٔ بادبادکباز را آغاز کنم، با توجه به اینکه تنها سیزدهسالی از نگارشش میگذشت و بهقاعده، دشواریهای ترجمهٔ آثار کلاسیک را در خود نداشت، اطمینان داشتم ترجمه را بدون چالش بهانتها میرسانم و البته… سخت در اشتباه بودم.
در مسیر ترجمهٔ کتاب، تنها یک عبارت بود که با سماجت دربرابر برگردانشدن، مقاومت میکرد. عبارتی بسیار کلیدی که نقشی فعال و سرنوشتساز در مسیر داستان برعهده داشت و نمیشد نادیدهاش انگاشت.
«!For you a thousand times over»
این عبارت در شرایطی بهکار میرود که شخصی از شما درخواست انجام کاری را میکند و شما بهقصد ابراز ارادت در جواب به او میگویید: «بهخاطر تو حاضرم نه یکبار؛ بلکه هزاربار دیگر این کار را انجام دهم.» ما فارسیزبانان بهاصطلاح خودمانی میگوییم: «اینکه چیزی نیست، (یا اینکه سهل است) تو جان بخواه.»
پساز آنکه از یافتن جواب ناامید شدم، تصمیم گرفتم برخلاف میل باطنی، دست به دامان نسخهٔ پیشتر ترجمهشدهٔ کتاب شوم. نیاز به گفتن ندارد که هیچ مترجمی این کار را نمیکند و اگر هم بکند، لب به اقرارش نمیگشاید؛ اما این کار را کردم و مأیوستر از قبل بازگشتم. عبارت بهکاررفته در ترجمهٔ دیگرِ کتاب: «جانم هزاربار فدایت.» بود که دستکم ازنظر خودم راضیکننده نبود؛ چون مراد نویسندهٔ اثر را در خود نداشت. در نهایت، ترجمهٔ اثر بهپایان رسید، درحالیکه هیچ معادلی برای آن یک عبارت سرسخت نیافته بودم.
زمانیکه مشغول نگارش متن تقدیم کتاب بودم ــ نمیدانم از کجا ــ چراغی در ذهنم روشن شد. اصلاً چرا زودتر بهذهنم نرسیده بود؟
سالها بود که بساط پینهدوزی و واکسیاش را در گوشهای از زمین خرابهای نزدیک به خانهٔ ما پهن میکرد. پیشتر چندباری کفشهایم را برای رفو نزدش برده بودم. نزدیک که شدم، صورت آفتابسوخته و خسته؛ اما همیشهخندانش را از روی کفشی که مشغول دوختنش بود، بلند کرد.
مقابل بساطش ایستادم: «سلام، شاهمحمد.»
با لحن خندان و لهجهٔ افغانش جوابم داد: «سلام، آقامهندس.»
کنارش نشستم و موضوع را با او درمیان گذاشتم. مفهوم عبارت انگلیسی و شرایط کاربردش را کلمه به کلمه برایش شرح دادم و ازش خواستم فکر کند و ببیند معادلی برایش در زبان افغان وجود دارد یا نه؟
حرفم که تمام شد، چند ثانیهای همانطور با لبخند نگاهم کرد. حتا بهعبارت انگلیسی و معادل افغانش فکر نمیکرد، فقط نگاهم کرد. بهاندازهٔ نصفِ خط خندید. من هم بهقصدِ همراهیاش خندیدم؛ اگرچه نمیدانستم به چه دارد میخندد. خنده تمام شد؛ اما لبخند از روی لبش جُم نخورد. شاهمحمد بدون نیاز به فکرکردن، جواب را میدانست. کمی بهطرفم خم شد و با چشمانی که از ذوق برق میزد، آن معمای غامض را که تمام فرهنگهای لغت از حلّش عاجز مانده بودند، برایم رمزگشایی کرد: «آقامهندس، بَر تو هَزار دَفعَه!»
متوجه حرفش نشدم: «ببخشید، چی؟»
ــ بَر تو هَزار دَفعَه!
و همان لحظه، پرده از پیش چشمانم افتاد. عبارت انگلیسی را در ذهنم مرور کردم: «!For you a thousand times over» و جملهٔ شاهمحمد را زیر لب ادا کردم: «بَر تو هَزار دَفعَه!»
نمیدانم که سواد خواندن و نوشتن دارد یا نه، نمیدانم کتاب میخواند یا نه و نمیدانم از قضای روزگار، گذرش به این سطور خواهد افتاد یا نه؛ اما لازم میدانم از صمیم قلب از شاهمحمد، پینهدوز افغان محلهمان قدردانی کنم.
رضا اسکندری آذر
خرداد ۱۳۹۵
فصل اول
دسامبر ۲۰۰۱
شخصیت من بهشکل امروزیاش در دوازدهسالگیام در یک روز سرد ابری، در زمستان سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. آنلحظه را دقیقاً بهیاد دارم که پشت چینهٔ مخروبهای چمباتمه زده و بهداخل کوچهٔ کنار نهر یخزده نگاه میکردم. سالیان سال از آن زمان میگذرد؛ اما زندگی به من آموخت که آنچه دربارهٔ گذشته و اینکه چهطور میتوانی دفنش کنی میگویند، دروغی بیش نیست. از اینرو این را میگویم که گذشته به هر قیمت، پنجهکشان راهش را بهسویت باز میکند. حال که به عقب مینگرم، درمییابم که تمام بیست و شش سال گذشته را به دیدزدن آن کوچهٔ متروک سپری کردهام.
در یکی از روزهای تابستان گذشته، دوستم، رحیمخان از پاکستان با من تماس گرفت. از من خواست به ملاقاتش بروم. همانطور که گوشیبهدست در آشپزخانه ایستاده بودم، خوب میدانستم که این فقط رحیمخان نیست که در آنسوی خط حرف میزند؛ این گذشتهٔ آکنده از گناهان کفارهندادهام بود که از آنسوی خط با من حرف میزد. پساز آنکه گوشی را گذاشتم، برای قدمزدن، کنار ساحل دریاچهٔ اسپرکلز(۱) واقع در حاشیهٔ شمالی گلدنگیت پارک(۲) رفتم. آفتاب اوایل بعدازظهر، روی سطح آب دریاچه که دهها قایق مینیاتوری برروی آن شناور بود و با نسیمی زندهدل پیش رانده میشدند، نور میپاشید. بالا را نگاه کردم و دو بادبادک در آسمان دیدم. دو بادبادک قرمز با دنبالههای بلند بهرنگ آبی درحال اوجگیری در آسمان بودند. بادبادکها در انتهای غربی پارک، بر فراز درختان و آسیابهای بادی میرقصیدند؛ همچون یک جفت چشم، شانه به شانهٔ یکدیگر از آن بالا به سانفرانسیسکو، شهری که اکنون آن را دیارم میخوانم نگاه میکردند. ناگهان صدای حسن را شنیدم که در گوشم نجوا میکرد: «بر تو هَزار دَفعَه(۳).» حسن، بادبادکبازِ لبشکری.
روی یکی از نیمکتهای پارک، نزدیک درخت بیدی نشستم. فکرم روی حرفی که رحیمخان، درست قبلاز قطعکردن تلفن گفته بود، چرخ میزد. چیزی کموبیش شبیه یک حسن ختام: «برای جبران مافات، هنوز راهی هست.» بار دیگر به آن دو بادبادک نگاه کردم. به حسن اندیشیدم. به بابا اندیشیدم. به علی. به کابل. به روال زندگیام تا آنگاه که زمستان ۱۹۷۵ از راه رسید و همهچیز را زیر و زبر کرد و مرا به آنچه امروز هستم بدل کرد، اندیشیدم.
فصل دوم
بچه که بودیم، من و حسن از درختان سپیدار حاشیهٔ راه ماشینروی خانهٔ پدریام بالا میرفتیم تا از آن بالا با یک تکه آیینه داخل خانهٔ همسایهها نور بیندازیم و اذیتشان کنیم. دونفری مقابل هم روی شاخههای بلند درخت مینشستیم و با جیبهایی پر از توت و گردو، پاهای برهنهمان را تاب میدادیم. همانطورکه توت میخوردیم، نوبتی آیینه را دستبهدست میکردیم، به هم توت پرتاب میکردیم، زیرجلکی میخندیدیم، قهقهه میزدیم؛ هنوز هم حسن، بالای آن درخت و آفتابی که از میان برگهای درختان روی صورت گرد و بفهمینفهمی بینقصش میتابید، جلوی چشمانم است. صورتی شبیه به یکی از آن عروسکهای چینی که با اسکنه از چوب میتراشند: دماغ پهن و پخخوردهاش، چشمان باریک و بادامیاش که برگهای خیزران را در ذهنت تداعی میکرد و مردمکهایی که بسته به نوری که به آنها میتابید، طلایی، سبز یا آبی بهنظر میرسید. هنوز هم گوشهای فسقلی پایینتر از سطح معمول و چانهٔ نوکتیزش که گویی چون زایدهای در آخرکار خلقت بهعنوان حسنختام به چهرهاش افزوده شده بود، جلوی چشمانم است. شکاف شکری لب بالاییاش که درست سمت چپِ دو خط عمود بین تیغهٔ بینی و لبش خودنمایی میکرد، نشان از خطای ابزار عروسکساز چینی داشت؛ یا شاید هم اصلاً عروسکساز بهوقت تراشیدن لب، حوصلهاش سررفته یا خسته شده بود.
گاهی بالای درخت میکوشیدم زیر جلد حسن بروم و راضیاش کنم که با تیرکمان سنگیاش به سگ ژرمن شپرد یکچشمِ همسایه گردو پرتاب کند. حسن هرگز حاضر به این کار نبود؛ اما اگر من از او میخواستم، یعنی واقعاً میخواستم، رویم را زمین نمیانداخت. حسن در هیچ موردی، رویم را زمین نمیانداخت. وقتی تیرکمان سنگی بهدست داشت، تبدیل به ماشین کشتار میشد. پدر حسن، علی، همیشه مچمان را درحین ارتکاب جرم میگرفت و آتشی میشد، آنقدر آتشی که از کسی بهآرامی و نجابت او انتظار نمیرفت. انگشتش را بهنشانهٔ تهدید بهطرفمان تکانتکان میداد تا از درخت پایین بیاییم. آیینه را از دستمان میگرفت و به ما میگفت که مادرش چه گفته بود، گفته بود که شیطان هم با آیینه نور میاندازد، حین نماز توی چشم مسلمانان نور میاندازد تا حواسشان را پرت کند. همیشه هم آخر حرفش این جمله را اضافه میکرد که: «پسره خیلی کار خوبی کرده، نیشش هم تا بناگوش بازه.» و با اخم چشمغرهای نثار پسرش میکرد.
حسن هم زیر لب مِنمِن میکرد که: «چشم، بابا.» و سرش را بهزیر میانداخت؛ اما او هرگز مرا لو نمیداد. هیچوقت نمیگفت که آتش مردمآزاری با آیینه و گردواندازی به سگ همسایه، از گور من بلند میشود.
درختان سپیدار، در حاشیهٔ راه ماشینروی آجرقرمز که به یک دروازهٔ میلهآهنی میرسید، کنار هم بهصف ایستاده بودند. دروازه، بهنوبهٔ خود به ماشینروی دیگری باز میشد که ورودی املاک پدریام بود. عمارت در سمت چپ ماشینروی آجری و حیاط پشتی در انتهای آن قرار داشت.
همه به اتفاق بر این موضوع اذعان داشتند که پدر من زیباترین خانهٔ محلهٔ وزیراکبرخان ــ محلهای نوساز و مرفهنشین در بخش شمالی کابل ــ را ساخته است. برخی هم بر این باور بودند که خانهٔ ما، زیباترین خانه در تمام کابل است. ورودی خانه که به بوتههای گل رز مزین بود، به عمارتی درندشت با کفی از سنگ مرمر و پنجرههایی عریض منتهی میشد. کاشیکاریهای مرکب و درهم که بابا خودش آنها را در اصفهان دستچین کرده بود، کف هر چهار حمام خانه را میپوشاند. فرشهای زربفت دیواری که پدر از کلکته خریده بود، روی دیوارها ردیف بودند و چلچراغی بلورین از سقف گنبدیشکل آن آویخته بود.
بالای پلکان، اتاق من، اتاق بابا، اتاق کارش که به آن اتاق دخانیات هم میگفتند که همیشهٔ خدا بوی تنباکو و دارچین میداد، قرار داشت. بابا و دوستانش، پساز آنکه علی شام را سِرو میکرد، روی صندلیهای چرم سیاهرنگ آن اتاق لم میدادند. آنها پیپهایشان را از تنباکو پر میکردند ــ البته پدر به این کار، چاقکردن پیپ میگفت ــ و به گپزدن دربارهٔ سه موضوع مورد علاقهشان میپرداختند: سیاست، کسبوکار و فوتبال. گاهی از بابا میخواستم که اجازه دهد کنارشان بنشینم؛ اما بابا در درگاه در میایستاد و میگفت: «برو ببینم. الان وقت بزرگترهاست. چرا نمیری یکی از اون کتاباتو بخونی؟» او در را میبست و من حیران میماندم که چرا همیشه او باید وقتش را با بزرگترها بگذراند. پشت در مینشستم، زانوهایم را بغل میکردم. گاهی میشد تا یک ساعت و گاهی تا دو ساعت همانجا مینشستم و به صدای خندهها و گپزدنهایشان گوش جان میسپردم.
دیوار اتاق نشیمن در طبقهٔ پایین، یک دیوار منحنی داشت که با گنجههای سفارشی تزیین شده و درون گنجهها، عکسهای قابشدهٔ خانوادگی چیده شده بود: یک عکس قدیمی سیاه و سفید ــ از آنهایی که آنقدر قدیمی بود که روی تصویرش دانهدانه داشت ــ از پدربزرگم و سلطان نادرشاه که بهسال ۱۹۳۱، دو سال پیشاز ترور شاه گرفته شده بود؛ آنها در عکس بالای سر یک گوزن شکارشده ایستاده، چکمههای بلند تا دم زانو بهپا کرده و تفنگهایشان را به دوش انداخته بودند. عکسی هم بود از شب عروسی پدر و مادرم. پدرم در کت و شلوار مشکیاش جلوه میکرد و مادرم، چون شاهدختی سفیدپوش، تبسمی بر لب داشت. عکس دیگر از بابا و بهترین دوست و شریک تجاریاش رحیمخان بود که بیرون خانهٔ ما ایستاده بودند و هیچکدامشان لبخند نمیزدند… من در آن عکس، طفل کوچکی بودم و بابا با چهرهای خسته و عبوس درآغوشم گرفته بود. من در آغوش پدرم بودم؛ اما انگشتانم به دور انگشت کوچک رحیمخان گره خورده بود.
دیوار منحنی، همانطور امتداد مییافت تا به اتاق غذاخوری میرسید که وسطش یک میز از چوب ماهون خودنمایی میکرد و بهراحتی سینفر میهمان را دور خود جای میداد… و نظر به علاقهٔ وافر پدرم به برگزاری میهمانیهای گزاف، این رخداد کموبیش هر هفته اتفاق میافتاد. در سر دیگر اتاق غذاخوری، یک شومینهٔ بلندبالای مرمرین درون دیوار تعبیه شده بود که همیشه زمستانها از پرتو نارنجیرنگ آتش منوّر بود.
یک درِ شیشهای کشویی، به تراسی بهشکل نیمدایره باز میشد که به دو جریب باغ حیاط پشتی و ردیفهای متعدد درختان آلبالو مشرف بود. بابا و علی، یک باغچهٔ سبزیجات کوچک در امتداد دیوار شرقی حیاط کشت کرده بودند: گوجهفرنگی، نعنا، فلفل و همینطور یک ردیف ذرت که البته هیچوقت درست و حسابی پا نگرفت. من و حسن به آن قسمت از باغچه «دیوارهٔ ذرت کچل» لقب داده بودیم.
در وجه جنوبی باغچه، زیر سایهٔ درخت ازگیل ژاپنی، خانهٔ خدمهٔ عمارت قرار داشت، یک کلبهٔ محقر کاهگلی که حسن بهاتفاق پدرش در آن زندگی میکرد.
همانجا، درون همان آلونک کوچک بود که حسن در زمستان ۱۹۶۴ بهدنیا آمد، درست یک سال پساز آنکه مادرم سر زاییدن من، عمرش را داد به شما.
ظرف مدت هجدهسالی که در آن خانه زندگی کردم، تنها به تعداد انگشتان دست، قدم به درون آن آلونک رنجه کردم. زمانیکه آفتاب، پشت تپهها آرام میگرفت و ما از بازی روزانه دست میکشیدیم، راه من و حسن از هم جدا میشد. من از میان بوتههای گل رز گذشته و بهطرف عمارت بابا میرفتم و حسن به آلونک کاهگلیای که در آن پا به گیتی گذاشته و تمام عمرش را در آن زندگی کرده بود، بازمیگشت. بهیاد دارم کلبهٔ محقر و مرتبی بود که روشنایی آن را کورسوی دو چراغ نفتی تأمین میکرد. در هر طرف اتاق، یک تشک بر روی زمین پهن بود. یک گلیم هراتی مندرس با لبههای ریشریش در وسط، یک سهپایه و یک میز چوبی در کنج که حسن بر روی آن طراحی میکرد. دیوارهای کلبه، صرفنظر از دیوارکوبی که عبارت «اللّهاکبر» رویش منجوقدوزی شده بود، به عریانی میزد. بابا آن را در یکی از سفرهایش به مشهد، برای علی سوغات آورده بود.
در همان کلبهٔ محقر بود که مادر حسن، صنوبر، در یکی از روزهای سرد زمستان ۱۹۶۴ موهبت زندگی را به حسن هدیه کرد. مادر من حین بهدنیاآوردن من، از فرط خونریزی سرِ زا رفت و حسن، کمتر از یکهفته پساز بهدنیاآمدنش، مادرش را ازدست داد. سرنوشتی که بیشتر افغانها آن را حتا از مرگ هم بدتر میدانستند، مادر حسن را از او گرفت: او با طایفهای از مطربها و رقاصههای دورهگرد فرار کرد.
حسن هرگز درمورد مادرش حرف نمیزد، گویی او از ابتدای خلقت وجود نداشته است. همیشه از خودم میپرسیدم که آیا حسن او را، اینکه چهشکلی بود یا به کجا رفته بود، به خواب میبیند یا نه. برایم سوآل بود که آیا میل و آرزویی به دیدن مادرش دارد یا نه. آیا او هم مثل من که دلم از فراق مادری که هرگز ندیده بودمش بهدرد میآمد، هوای دیدنش را در سر میپروراند. یک روز که داشتیم از عمارت پدرم بهسمت سینما زینب بهتماشای یک فیلم ایرانی جدید میرفتیم، به سرمان زد که از میان سربازخانههای ارتش، نزدیک به مدرسهٔ متوسطهٔ استقلال، میانبر بزنیم. پدرم عبور از آن میانبر را برای ما قدغن کرده بود؛ اما آنزمان بههمراه رحیمخان در پاکستان بهسر میبرد. از روی حصار دورِ سربازخانهها جست زدیم، از روی یک نهر کوچک پریدیم و به محوطهٔ خاکی بازی که تانکهای قراضه در آن خاک میخوردند، وارد شدیم. گروهی از سربازان در سایهٔ یکی از تانکهای قدیمی جمع شده، حین دودکردن سیگار، ورق بازی میکردند. یکی از آنها چشمش به جمال ما روشن شد، با آرنج، سقلمهای نثار کناردستیاش کرد و حسن را صدا زد.
ــ هی، تو! تو رو میشناسم.
ما تا پیشاز آن، او را ندیده بودیم. مردی بود خپل با سری تراشیده و تهریش سیاه روی صورتش. پوزخندی که روی صورتش داشت و نگاه کجکیاش، لرزه بر اندامم انداخت. زیر لب به حسن گفتم: «وانستا! همینجوری راه برو!»
سرباز صدا زد: «آهای تو! هزاره! وقتی باهات حرف میزنم، نگاهِ من کن!» سیگارش را به کناردستیاش داد و با چسباندن نوک انگشت شست و اشاره به یکدیگر، حلقهای درست کرد. انگشت میانی دست دیگرش را داخل سوراخ کرد و آن را تو برد و بیرون آورد. تو برد و بیرون آورد.
ــ من مادرتو میشناختم، خبر داشتی؟ مادرتو خیلی خوب میشناختم. کنار همون نهر اونجا بهخدمتش رسیدم.
سربازها مثل کفتار خندیدند. یکیشان صدایی شبیه به جیغ حیوانات از حلقومش درآورد. من به حسن گفتم: «همینطوری راه برو. راه برو.»
سرباز کماکان درحال فریادزدن بود: «عجب تیکهای بود ننهت!» نیشخند میزد و با همقطارانش دست میداد. بعدتر در تاریکی سالن سینما، وقتی فیلم شروع شد، صدای حسن را از کنار خودم شنیدم که هقهق میزد. اشک روی گونههایش سرازیر بود. دستم را دراز کرده، دور شانهاش انداخته و او را بهسمت خودم کشیدم. او سرش را روی شانهام گذاشت. در گوشش نجوا کردم: «تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود. با یکی دیگه اشتباه گرفته بودت.»
به من گفتند که هیچکس از گریختن صنوبر تعجب نکرد. زمانیکه علی ــ که حافظ قرآن بود ــ با زنی مثل صنوبر ازدواج کرده بود، همه از فرط حیرت ابرو بالا انداخته بودند، صنوبر، نوزدهسال از علی جوانتر بود، زنی بود بهغایت زیبا؛ اما در بدنامی شهرهٔ آفاق. او هم مثل علی، شیعه بود و از مردم قوم هزاره. او همچنین دخترعموی علی بود که همین او را به گزینهای مرسوم برای ازدواج بدل میکرد؛ اما صرفنظر از این همگونگی ناچیز، علی و صنوبر، نقاط مشترک اندکی داشتند، دستکم از لحاظ سر و شکل ظاهر. از یک طرف صنوبر با آن چشمان سبز درخشنده و چهرهٔ شیطنتآمیز که همهجا چو افتاده بود که مردان بیشماری را به گناه میاندازد و از سوی دیگر، علی که عضلات بخش پایینی صورتش بهخاطر فلج مادرزاد از کار افتاده بود. این موضوع موجب شده بود که علی قادر به لبخندزدن نبوده و همیشه چهرهای عبوس داشته باشد. اینکه علی چهرهسنگی را شاد یا غمگین ببینی، چیز غریبی بود؛ چون تنها آن چشمان بادامی قهوهایاش بود که بهشادی برق میزد یا از غصه پرآب میشد. از قدیم گفتهاند که چشمها، پنجرهای به روح آدمیزادند. این جمله درمورد هیچکس مثل علی که تنها ازطریق چشمانش بود که میتوانست درونش را آشکار کند، صادق نبود.
شنیده بودم که خرامیدن اغواگرانه و نوسان کفلهای صنوبر، مردان زیادی را به گناه میانداخت؛ اما ابتلا به مرض فلج اطفال، پای راست علی را تحلیل برده و از ریخت انداخته و از آن تنها پوستی زرد بر روی یکتکه استخوان باقی گذاشته بود که پردهای نازک از گوشت بینشان داشتند. خاطرم هست، زمانیکه هشتسالم بود، یکروز علی مرا با خود به بازار برد تا کمی نان بخریم. من درحالیکه زیر لب چیزی برای خودم زمزمه میکردم، پشت سر علی راه افتاده و کوشیدم ادای راهرفتنش را دربیاورم. درحالیکه او پای استخوانیاش را مثل جارو روی زمین میکشید، از پشت تماشایش میکردم. هربار که روی پای علیلش تکیه میکرد، تمام بدنش بهنحوی ناممکن بهطرف راست متمایل میشد. اینکه کل هیکلش با برداشتن قدم از قدم، نقش زمین نمیشد، بیتردید برای خودش معجزهای کوچک بود. وقتی خواستم ادای راهرفتنش را دربیاورم، کم مانده بود با سر توی جوی آب بیفتم. کلی برای خودم یواشکی خندیدم. علی برگشت و مچم را درحال ادادرآوردن گرفت. لام تا کام حرف نزد؛ فقط همانطور به راهرفتن خود ادامه داد.
قیافه و شکل راهرفتن علی، برخی از بچههای کوچک محله را میترساند؛ اما مشکل اصلی، بچههای بزرگ بودند. آنها در کوی و برزن دنبالش میافتادند و حین لنگزدن، دستش میانداختند. برخی او را بابالو یا لولو خورخوره لقب داده بودند.
ــ هِی بابالو! بگو ببینم، امروز کیو خوردی؟
یکصدا و خندهکنان این را فریاد میزدند: «امروز کیو خوردی، بابالوی پخ دماغ؟»
آنها بهخاطر قیافهٔ علی و حسن که ویژگیهای ظاهری شبهمغولی قوم هزاره را در خود داشتند، به آندو پخدماغ میگفتند. برای سالیان سال، این تنها چیزی بود که درمورد هزارهها میدانستم، اینکه آنها نوادگان قوم مغول و تاحدودی شبیه چینیها هستند. حتا در کتابهای درسی، از آنها حرف چندانی نبود و تنها اشارهای گذرا به نیاکانشان میشد. تا اینکه یکروز که در اتاق کار پدر مشغول سرککشیدن بین وسایلش بودم، یکی از کتابهای تاریخ قدیمی مادرم را پیدا کردم. آن کتاب بهقلم یک نویسندهٔ ایرانی بهنام خرّمی نوشته شده بود. خاک کتاب را با فوتی زدودم و آنشب بهطور پنهانی با خودم به رختخواب بردم. در کمال حیرت فهمیدم که آن کتاب یک فصل تمام را به تاریخ قوم هزاره اختصاص داده است. یک فصل کامل دربارهٔ قوم حسن! در آن کتاب، اینطور خواندم که همقومیهای من؛ یعنی پشتونها، به آزار و اذیت و ظلم هزارهها پرداخته بودند. در آن کتاب نوشته بود که هزارهها در قرن نوزدهم، کوشیدند دربرابر پشتونها قیام کنند؛ اما پشتونها آنان را با خشونتی که در هیچ حرفی نمیگنجد، سرکوب کرده بودند. کتاب میگفت که مردم قوم من، هزارهها را کشته، از سرزمینهایشان بیرون رانده، خانههایشان را به آتش کشیده و زنانشان را به کنیزی فروخته بودند. طبق نوشتههای کتاب، پارهای از آزار و اذیت هزارهها بهدست پشتونها، به این دلیل بود که پشتونها سنی و هزارهها شیعه بودند. آن کتاب، چیزهای زیادی میگفت که من روحم هم از آنها خبر نداشت، چیزهایی که معلمان مدرسهام هرگز بر زبان نیاورده بودند. چیزهایی که حتا بابا، حرفی از آنها بر زبان نیاورده بود؛ البته چیزهایی هم گفته بود که من از قبل میدانستم، فیالمثل اینکه، مردم، هزارهها را با القابی نظیر موشخور، دماغپخ و خرِ بارکش میخواندند. قبلاً شنیده بودم که برخی کودکان محله، حسن را به آن اسمها صدا میزدند.
هفتهٔ بعد، پساز اتمام کلاس، کتاب را به معلمم نشان دادم و به فصل مربوط به هزارهها اشاره کردم. معلمم کتاب را بهطور سرسری چند صفحهای ورق زد، زیرزیرکی خندید و آن را به من پس داد. درحالیکه ورقههایش را برمیداشت، گفت: «این تنها کاریه که این شیعهها خوب بلدن. اینکه خودشونو شهید جا بزنن.»
وقتی واژهٔ «شیعه» را بر زبان میراند، بینیاش را با چندِش چروک انداخت، انگار دربارهٔ مرضی مهلک حرف میزد.
بادبادکباز
نویسنده : خالد حسینی
مترجم : غلامرضا اسکندری