معرفی کتاب «برفک»، نوشته دان دلیلو
آشنایی با دان دلیلو
دانلد ریچارد «دان» دلیلو(۱) متولد بیستم نوامبر ۱۹۳۶ رماننویس، نمایشنامهنویس و مقالهنویس امریکایی است. او در آثارش به موضوعات متنوعی چون تلویزیون، جنگ اتمی، ورزش، پیچیدگی زبان، هنر اجرا، جنگ سرد، ریاضیات، فرا رسیدن عصر دیجیتال، سیاست، اقتصاد و تروریسم جهانی میپردازد. در ابتدای کارش نویسندهای بود که میان حلقهای خاص از خوانندگان طرفداران پروپاقرصی داشت، ولی در سال ۱۹۸۵ با انتشار برفک شهرت جهانی پیدا کرد. دلیلو دوبار کاندیدای پولیتزر بوده. یکبار برای مائو II و بار دیگر برای جهان زیرین.
دلیلو ادبیاتش را بیان نگرانیاش میداند برای چیزی که خودْ «زندگی در زمانهٔ خطرناک» میخواند. در مصاحبهای در سال ۲۰۰۵ گفته «نویسندگان باید با سیستمها مخالفت کنند. نوشتن علیه قدرت مهم است، علیه شرکتها، دولت و نظام مصرف و سرگرمیهای سستیآور. بهنظرم وظیفهٔ نویسندگان است که با چیزها ستیز داشته باشند، باید با هر چه که قدرت قصد تحمیلش را دارد مخالفت کنند.»
هرولد بلوم، منتقد مشهور امریکایی، دلیلو را به همراه فیلیپ راث، کورمک مککارتی و تامس پینچون بزرگترین نویسندگان زندهٔ امریکایی میداند. نویسندگانی از جمله برت ایستن الیس، جانتان فرنزن و دیوید فاستر والاس گفتهاند که از آثار دلیلو تأثیر گرفتهاند.
دلیلو نویسندهای گوشهگیر است (البته نه به اندازهٔ تامس پینچون که کسی حتا نمیداند کجا زندگی میکند و عکسی هم از او در دست نیست) و کمتر مصاحبه میکند. زمانی که دلیلو برای برفک جایزهٔ ملی کتاب امریکا را دریافت کرد و از او خواستند که برای سخنرانی پشت تریبون بیاید، تنها از جای خود بلند شد و گفت «ببخشید که امشب نتوانستم اینجا باشم، ولی از همهٔ شما متشکرم که آمدید.» و نشست.
درباره رمان برفک
برفک ــ هشتمین رمان دلیلو ــ یکی از مهمترین و شناختهشدهترین رمانهای پستمدرن است؛ هر چند که خود دلیلو ترجیح میدهد آثارش را پستمدرن قلمداد نکنند. میگوید «اگر قرار باشد خودم را در فهرستی قرار دهم در لیست بلندبالای مدرنیستها جای دارم، از جویس تا فاکنر و غیره که همیشه الگویم بودهاند.» گفته بیش از هر چیز از اکسپرسیونیسم انتزاعی، فیلمهای غیرامریکایی و موسیقی جَز تأثیر گرفته. در جواب سؤالی که آیا خود را رماننویس پستمدرن میداند گفته «من پاسخی ندارم. ولی ترجیح میدهم کارم را طبقهبندی نکنند. من یک رماننویسم، تمام. یک رماننویس امریکایی.» ولی با وجود عدمعلاقهٔ دلیلو به برچسب پستمدرن، آثار او ــ خصوصاً برفک ــ جزء مهمترین رمانهای پستمدرن به حساب میآیند.
مجلهٔ تایم رمان برفک را در فهرست صد رمان برتر انگلیسیزبانِ منتشرشده بین سالهای ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ آورده. برفک در لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواندِ گاردین هم حضور دارد. در سال انتشارش هم جایزهٔ ملی کتاب امریکا را دریافت کرد. در سال ۲۰۰۶ نیویورکتایمز طی یک نظرسنجی از صدها نویسنده و منتقد و ویراستار خواست تا بهترین آثار ۲۵ سال گذشتهٔ امریکا را انتخاب کنند. دو اثر از دلیلو در فهرست نهایی حضور داشتند؛ جهان زیرین و برفک.
دربارهٔ نام کتاب برفک
دلیلو در ابتدا نامهای زیادی برای عنوان کتابش در نظر گرفته بود. از جمله: برفک، تمام ارواح، اولتراسونیک، کتاب امریکایی مُردگان، پاناسونیک و نبرد من. ابتدا پاناسونیک را انتخاب کرد که شرکت پاناسونیک اجازهٔ استفاده از نامش را به او نداد. نهایتاً به برفک (White Noise) رسید. وایت نویز یا نوفهٔ سفید یک نویز تصادفی است که تراکم طیفی ثابتی دارد. به این معنا که این نویز دامنه یا تراکم مشابهی در سراسر طیف فرکانسهای اصوات قابل شنیدن (بیست تا بیست مگاهرتز) دارد. نویز سفید به این علت سفید نامیده میشود چون مانند نور سفید که آمیزهای از تمام طول موجهای مرئی نور است، ترکیبی از همهٔ فرکانسهای قابل شنیدن است. وجود همهٔ فرکانسهای قابل شنیدن باعث شده که اغلب از آن برای پوشاندن سایر صداها استفاده کنند، برای مثال برخی افراد از دستگاههای مولد نویز سفید به عنوان وسیلهٔ کمک به خواب استفاده میکنند. به برفک تلویزیون هم نویز سفید میگویند. برای خوانندگان جوانتر که ممکن است به یاد نداشته باشند مینویسم که در سالهای نهچندان دور که تلویزیون چند ساعت برنامه بیشتر نداشت، در ساعات بیبرنامگی چیزی پخش میشد به اسم برفک که ترکیبی بود از صدای خشخش (نویز سفید) و تصویری مرتعش مرکب از دانههای سیاه و سفید. بهنظرم بهترین عنوان برای کتاب همین برفک آمد چون در یکی از فصول مهم کتاب که دلیلو از ترکیب نویز سفید استفاده میکند، اشارهاش مستقیماً به برفک تلویزیون است.
I. امواج و تشعشع
۱
استیشنها ظهر رسیدند، خطی براق و طولانی که در بخش غربی محوطهٔ دانشگاه بهسرعت حرکت میکرد. به یک صفْ مجسمهای نارنجیرنگِ ساخته از تیرآهن را آرام دور میزدند و میرفتند سمت خوابگاهها. سقف استیشنها انباشته بود از چمدانهایی که با دقت سرجایشان محکم شده بودند و پُر بودند از پوشاک تابستانی و زمستانی و جعبههای پتو و چکمه و کفش و کتاب و لوازمالتحریر و ملافه و بالش و لحاف؛ بهعلاوهٔ فرشها و کیسهخوابهای لولهشده و دوچرخهها و چوبهای اسکی و کولهپشتیها و زینهای انگلیسی و وسترن و قایقهای پُفکرده. وقتی ماشینها حرکتشان را کُند کردند و متوقف شدند، دانشجوها پریدند بیرون و با عجله رفتند سراغ درهای عقب تا چیزهایی را که روی صندلی بود بیرون بیاورند؛ ضبطصوتها و رادیوها و کامپیوترهای شخصی و یخچالها و میزهای کوچک. کارتنهای صفحه و نوارکاست و سشوارها و بیگودیهای فلزی و راکتهای تنیس و توپهای فوتبال و چوبهای چوگان و هاکی و تیرها و کمانها و داروهای ممنوعه و قرصها و وسایل ضدبارداری و هلههولههای هنوز داخل کیسهٔ خرید ــ چیپس با طعم پیاز و فلفل، چیپس ذرت، ویفر کرهٔ بادامزمینی، برشتوک وافلوز و کابومز، پاستیل میوهای و پاپکورن کاراملی، آبنبات دامدام، قرص نعنایی میستیک.
بیست و یک سال هر سپتامبر این صحنه را دیدهام. رویدادی که هربار باشکوه است. دانشجوها با جیغهای مضحک و غش کردنهای آبکی به یکدیگر خوشآمد میگویند. تابستانشان از لذات خلافکارانه نفخ کرده، مثل همیشه. پدرومادرها گیج از نور آفتاب کنار ماشینهایشان ایستادهاند و تصویر خودشان را در تمام جهات میبینند. آفتابسوختههای وظیفهشناس. صورتهای خوشتراش بینقص و ظاهر غلطانداز. یکجور شروع دوباره را حس میکنند، تأیید مجدد یکدیگر. زنهای شقورق و گوشبهزنگ، با هیکلهای ظریف رژیمی، اسم همه را بلدند. شوهرانشان که قانعاند به نگه داشتن زمان، سرد ولی بیخیال، وظایف پدری را به کمال رساندهاند، چیزی درشان هست که یک پوشش بیمهٔ فراگیر را به ذهن متبادر میکند. این گردهمایی استیشنها، مثل هر کار دیگری که طی سال انجام میدهند، بیشتر از عبادات رسمی و عمل به قوانین، به والدین میگوید که همگی مجموعهای هستند همفکر و همسنخ از منظر معنوی، یک مردم، یک ملت.
از دفترم بیرون آمدم و از تپه پایین رفتم و راه افتادم سمت شهر. خانههایی در شهر هست با برجکها و ایوانهای دوطبقه که مردم درشان زیر سایهٔ افراهای کهنسال مینشینند. معماری یونانی هست و کلیساهای گوتیک. یک دارالمجانین هست با رواقی دراز و پنجرههای سقفی مزین و سقفی شیبدار که بر فرازش یک گلدسته به شکل آناناس قرار دارد. من و بابِت(۲) و فرزندانمان از ازدواجهای قبلی ته خیابانی آرام زندگی میکنیم که قبلاً مکانی پُردرخت بود با آبکندهای عمیق. الان پشت حیاط یک بزرگراه است، درست زیر ما، و شبها که روی تخت برنجیمان میخوابیم صدای رفتوآمد ماشینها، دور و ممتد، پیرامون خواب ما زمزمه میکنند، مثل نجوای مُردگانی که بر لبهٔ یک رؤیا حرفهای نامفهوم میزنند.
من در کالج بالای تپه رییس دپارتمان هیتلرشناسی هستم. من در مارس ۱۹۶۸ هیتلرشناسی را در امریکای شمالی ابداع کردم. روزی سرد بود و آفتابی و گاهبهگاه از سمت شرق باد میوزید. وقتی به رییس دانشگاه پیشنهاد دادم تا یک دپارتمان کامل را به کارها و زندگی هیتلر اختصاص دهیم خیلی سریع تواناییهای بالقوهٔ چنین کاری را درک کرد. موفقیت فوری و مهیّجی بود. رییس دانشگاه بعدها مشاور نیکسون و فورد و کارتر شد تا اینکه در اتریش روی تلهاسکی فوت کرد.
در تقاطع خیابان فورت و اِلْم ماشینها برای رفتن به سوپرمارکت به چپ میپیچند. یک پلیس داخل یک ماشین جعبهشکل قوز کرده و در محل گشت میزند و در جستوجوی ماشینهایی است که جای غیرقانونی پارک کردهاند یا پارکومتر را شارژ نکردهاند یا برگهٔ معاینهٔ فنی ندارند. به تمام تیرهای چراغبرق آگهی دستساز سگها و گربههای گمشده چسبیده، بعضیها با دستخط یک بچه.
۲
بابِت قدبلند است و درشت، وزن دارد و کمرِ پهن. موی پُرپشت و ژولیدهٔ بور دارد، زرد مایل به قهوهای که قدیمترها به بور چرک معروف بود. اگر زن ریزنقشی بود مویش خیلی هم بانمک بهنظر میآمد، خیلی دلبرانه و آرایششده. قدوقواره به ژولیدگیاش جدیتی مؤکّد بخشیده. زنان درشتاندام برای چنین چیزهایی نقشه نمیکشند. برای توطئههای بدنْ موذیگریِ لازم را ندارند.
بهش گفتم «باید میاومدی.»
«کجا؟»
«روز استیشنهاست.»
«دوباره از دستم رفت؟ قرار بود یادم بندازی.»
«صفشون اونقدر طولانی بود که از جلو کتابخونهٔ موسیقی رد شده بود و
رسیده بود به بزرگراه. آبی، سبز، شرابی، قهوهای. مثل یه کاروان صحرایی زیر خورشید برق میزد.»
«میدونی که باید یادم بندازی جک.»
بابِتِ ژولیده بیخیالیِ آدمهایی را دارد که شأنشان را بالاتر از این حرفها میدانند که به ظاهرشان توجه کنند. اینطور نبود که همهٔ چیزهایی که مردم به اسم موهبت میشناسند نصیبش شده باشد. به بچهها میرسد، در یک برنامهٔ تحصیلات تکمیلی برای بزرگسالان تدریس میکند و عضو گروهی است که داوطلبانه برای نابینایان کتاب میخوانند. هفتهای یکبار برای پیرمردی به اسم تردول که خانهاش ته شهر است کتاب میخواند. به اسم «تردول پیر» معروف است، انگار یک تابلوِ راهنماست، یک صخره، یک باتلاق دلگیر. برایش نشنال انکوایرر میخواند، نشنال اگزمینر، نشنال اکسپرس، گلوب، ورلد، استار. پیرمرد هر هفته دُزش را از داستانهای پلیسی پُرطرفدار میخواهد. چرا محرومش کنیم؟ مسئله این است که تمام کارهای بابِت به من این حس شیرین را میدهد که بالاخره چیزی را که استحقاقش را داشتم به دست آوردهام، با زنی باروحیه مرتبط شدهام. زنی عاشق نور روز و زندگی شلوغ، عاشق حس درهموبرهم خانوادههای گوناگون. همیشه نگاهش میکنم که تمام کارها را منظم و زمانبندیشده انجام میدهد، با مهارت، بهراحتی، درست برعکس همسران سابقم که با دنیای عینی بیگانه بودند ــ یک مشت خودمحور عصبی که با سازمانهای امنیتی پیوند داشتند.
«استیشنها رو نمیخواستم ببینم. آدمها چهطوری بودن؟ زنها دامن چهارخونه پوشیده بودن با ژاکت کاموایی؟ مردها کت کمرتنگ پوشیده بودن؟ کت کمرتنگ چیه؟»
گفتم «به پولداری عادت کردن، واقعاً فکر میکنن از اول حقشون بوده. این عقیده بهشون یهجور سلامتی داده که توی ذوق میزنه. یهجورایی میدرخشن.»
گفت «برام تصور مرگ با این سطح از درآمد مشکله.»
«شاید مرگشون اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم. فقط یک سری مدرک دستبهدست میشن.»
«حالا نه که ما خودمون استیشن نداریم.»
«مال ما کوچیکه، خاکستری متالیک، یه درش کامل زنگ زده.»
طبق معمول وحشتزده گفت «وایلدر کجاست؟» و یکی از بچههای خودش را صدا کرد که توی حیاط بیحرکت روی سهچرخهاش نشسته بود.
من و بابِت معمولاً در آشپزخانه باهم حرف میزنیم. آشپزخانه و اتاقخواب تنها فضاهای بزرگ اینجایند، پاتوقهای قدرت، منابع. من و بابِت در این مورد همعقیدهایم، بقیهٔ خانه برایمان حکم انبار اثاثیه و اسباببازیها و وسایل بلااستفادهٔ ازدواجهای قبلی و دو گروه فرزند حاصلشان را دارد، هدایای خویشاوندان سببی که دیگر نیستند، خرتوپرتهای بیارزش. اشیا، جعبهها. چرا تمامشان از حسرت سنگیناند؟ یکجور ظلمت بهشان الصاق شده، یک چیز شوم. مرا یاد اشتباهات و شکستهای صرفاً خودم نمیاندازند، به چیزی عمومیتر دلالت دارند، چیزی عظیم، چه از نظر وسعت چه از نظر محتوا. وایلدر را آورد تو و گذاشتش روی کانتر آشپزخانه. دنیس و استفی هم آمدند طبقهٔ پایین و راجعبه چیزهایی که برای مدرسه لازم داشتند حرف زدیم. چیزی نگذشت که وقت ناهار شد. زمان آشوب و قیلوقال. بههم تنه زدیم و سر چیزهای بیاهمیت کمی بگومگو کردیم و وسایل آشپزخانه از دستمان افتاد. بالاخره همگی به چیزهایی که از قفسه و یخچال و دستِ هم قاپیدیم راضی شدیم و نشستیم و شروع کردیم به مالیدن مایونز یا خردل روی غذایمان که رنگ روشنی داشت. حس یکجور انتظار بسیار جدّی داشتیم، منتظر جایزهای که برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیده بودیم. میز شلوغ بود و بابِت و دنیس دوبار با آرنج بههم زدند ولی حرفی بینشان ردوبدل نشد. وایلدر هنوز روی کانتر آشپزخانه بود، دورش پُر از جعبههای باز، فویل مچاله، بستههای براق چیپس، کاسههایی پُر از موادی خمیری پوشیده با پلاستیک، درپوشها و گیرهها و برشهای بستهبندیشدهٔ پنیر نارنجی. هاینریش آمد تو، تنها پسرم، همهچیز را با دقت نگاه کرد و از در پشتی رفت بیرون و غیبش زد.
بابِت گفت «این ناهاری نبود که برای خودم در نظر گرفته بودم، جدّی میخواستم فقط ماست و سبوس بخورم.»
دنیس گفت «این رو قبلاً کجا شنیدیم؟»
استفی گفت «احتمالاً همین جا.»
«همهش این رو میخره.»
استفی گفت «ولی هیچوقت نمیخوره.»
«چون فکر میکنه اگه پشتسرهم بخره مجبور میشه بخوره تا از شرش خلاص شه. انگار میخواد خودش رو گول بزنه.»
«نصف آشپزخونه پُر شده.»
دنیس گفت «ولی قبل از اینکه بخوره میندازدشون دور چون فاسد شدهن. برای همین دوباره از اول شروع میکنه.»
استفی گفت «هر جا رو نگاه میکنی همینه.»
«اگه نخره عذابوجدان میگیره، اگه بخره و نخوره عذابوجدان میگیره، وقتی تو یخچال میبیندشون عذابوجدان میگیره، وقتی میریزدشون دور عذابوجدان میگیره.»
استفی گفت «انگار سیگاریه ولی سیگار نمیکشه.»
دنیس یازده سال داشت، دختربچهٔ کلهشقی بود. تقریباً هر روز به عادتهای مادرش که بهنظرش مسرفانه و خطرناک میآمدند اعتراض میکرد. من از بابِت دفاع میکردم. به دنیس میگفتم این منم که باید نگران رژیم غذایی مادرش باشم. میگفتم که بابِت را همین جوری که هست خیلی دوست دارم. میگفتم در جثههای تنومند یکجور صداقت وجود دارد، البته یک میزان مشخص از تنومندی. آدمها به مقدار مشخصی از حجم در دیگران اعتماد میکنند. ولی خودش از باسن و رانهایش راضی نبود و با سرعت پیادهروی میکرد و از پلههای استادیوم دبیرستان نئوکلاسیک بهدو بالا میرفت. گفت من از معایبش حسن میسازم چون ذاتاً آدمی هستم که دوست دارم از عزیزانم در برابر حقیقت دفاع کنم. گفت یک چیزی در حقیقت کمین کرده.
آژیر سنسور دود در راهرو طبقهٔ بالا به صدا درآمد، میخواست به ما اطلاع بدهد که یا باتریاش تمام شده یا خانهمان آتش گرفته. ناهارمان را در سکوت تمام کردیم.
برفک
نویسنده : دان دلیلو
مترجم : پیمان خاکسار