معرفی کتاب «جنایت و مکافات»، نوشته فئودور داستایفسکی
پیشگفتار مترجم
داستایوسکی جنایت و مکافات را در سالِ ۱۸۶۶ نوشت. هفت سال پیش از نگارشِ آن، در سالِ ۱۸۵۹، در نامهای به برادراَش، گفته بود طرحِ این داستان را در زندان ریخته، در دورانی که «با درد و دریغ و سرخوردگی» روزگار میگذراند. او این اثر را «اقرارنامهیی در شکلِ رمان» خوانده بود و گفته بود قصد دارد آن را با «خونِ دل»اَش بنویسد. داستایوسکی زمانی به نگارشِ این داستان دست یازید که رویدادها و مضامینِ آن را طی بیست سال، با گوشت و خونِ خود، آزموده بود. «جنایتِ آرمانخواهانه» از مفاهیمِ مهمِ اندیشهٔ انقلابی در روزگارِ او بود، و او شخصا درگیرِ این پدیده شده بود. اما این اندیشه تنها مضمونِ موردِ نظرِ او نبود. مضمونِ فلسفی دیگری هم بود که، همزمان با طرحِ این اثر، در اندیشهٔ فلسفی غرب شکل گرفته بود: «اَبَر انسان». پیش از داستایوسکی، هگل، فیلسوفِ آلمانی، در آثارِ خود به طرحِ مختصاتِ کلی این «انسانِ برتر» پرداخته بود. هگل اَبر انسانی طرح کرده بود حاملِ مقاصدِ شریف و متعالی، انسانی که میگفت اگر هدف شریف و متعالی باشد، وسیلهٔ رسیدن به آن، هرچه باشد، توجیهپذیر و منطقیست. «ابر انسانِ» هگل انسانی است بود برتر از انسانهای عادی، با اهدافِ شریف و برین و «انسانساز» که تنها در جهتِ خیر و صلاحِ بشر گام برمیداشت و دغدغهاَش شریف بودن و متعالی بودنِ این «هدف» بود. بر اساسِ نظریهٔ هگل، اگر «آرمان» شریف و متعالی، یا آسمانی میبود، کشته شدنِ هزاران یا میلیونها انسان اهمیتی نداشت.
چندی بعد از نگارشِ این اثر توسطِ داستایوسکی بود که فیلسوفِ دیگری در غرب، با نامِ فریدریش نیچه، به طرحِ مشخصاتِ یک «ابر انسانِ» دیگر همت گماشت، انسانی که «خواست» و «هدف»اَش «قدرت» بود برای برکشیدنِ انسانی که بیخدا شده بود و حال میبایست خود خدا شود و از «وضعیتِ خدایان» برخوردار باشد، یعنی «وضعیتِ بیدردی». اما از «ابرانسانِ» هگل نیز بدونِ «قدرت» کاری ساخته نبود. «ابر انسانِ» هگل نیز برای رسیدن به هدفِ خود، و تحققِ «آرمانِ شریف و متعالی» خود، نیازمندِ قدرت بود، و برای رسیدن به این «قدرت» هر«وسیله»یی را مجاز میدانست. به این ترتیب، این دو اندیشه، با همهٔ وجوهِ متمایزِ خود، سرانجام به یک نقطه میرسیدند: «قدرتخواهی». اما خواستِ هر قدرتی، بدونِ دست زدن به «جنایت»، رؤیاییست پوچ و بیمعنا. پس«آرمان» (به هر شکل و به هر نام) جفتِ «جنایت» است.
اندیشهٔ عمیق و پر مایهٔ داستایوسکی رماننویس، پیش از نیچه و صریحتر از هگل، مطلب را بیان کرده بود. ما در این رمان با دو نوع جنایت سروکار داریم. نخست، جنایتِ راسکولنیکف، که در راستای اندیشهٔ هگلیست: اگر هدف شریـف و متعالی باشد، وسیلهٔ رسیدن به این هدف، هرچه باشد، کشتنِ یک انسان باشد یا هزاران انسان، توجیهپذیر است. راسکولنیکفِ شریف و پاکدامن نیز، برای رسیدن به هدفِ شریف و انسانی خود، انسانی شرارتکار و تباهیپرور را برای کشتن برگزید. یعنی، از «هر» وسیلهیی استفاده نکرد، بلکه در انتخابِ وسیله نیز وسواس به خرج داد. پیرزنِ مُردنی رباخواری را برای کششتن برگزید که کم شدنش از پیکرِ جامعه نهتنها برای جامعه زیانی نداشت بلکه بسیار هم مفید و کارساز بود. با پولِ او میشد دهها و صدها کارِ خیر و انسانی انجام داد (راسکولنیکف این خیرخواهی و بشردوستی را، با اندک پولِ خرجی خود نیز، بارها نشان داده بود و بعد از جنایت نیز نشان داد). راسکولنیکف میخواست این نظریه را با یک «جنایتِ کوچولو» بیازماید. یک «جنایتِ کوچولو در برابرِ هزاران کارِ خیر» معادلهیی وسوسهانگیز بود، بهخصوص که خودِ این جنایت هم، در اصل «جنایت» نبود، نوعی «پاکسازی»جامعه بود در مقیاسِ کوچک. در این میان، تنها این نکته درخورِ اندیشه بود که آیا خودِ او «انسانِ برتر» محسوب میشد یا نه، چون این نظریه، در اصل، برای «انسانهای بزرگ»، «انسانهای برتر» ساخته شده بود نه هر انسانی. برای یافتنِ پاسخِ این سؤال جز اقدام به عمل چارهٔ دیگری نبود. نظریهٔ راسکولنیکف میگفت انسانها دو دستهاَند:«تودهٔ انسانهای عادی» که همواره در فرمانبَری بهسر بردهاَند و حق نداشتهاَند قوانین و سننِ حاکم را نقض کنند؛ و دستهٔ قلیلِ «انسانهای فوقِ عادی» که به عناوینِ گونهگون، با آرمانهای گونهگون، به نامِ اصلاحِ امورِ دین و دنیای بشر، به خود حق دادهاَند دست به هر جنایتی بزنند و هر قانونی را نقض کنند چرا که خود را انسانهایی برتر و هدفِ خود را شریف و متعالی یا آسمانی پنداشتهاَند.
اما در این رمان شخصیتی دیگر و نوعِ دیگری از جنایت نیز مطرح شده است: سویدریگالوف و جنایتِ سویدریگالوفی. این جنایت، تقریبا، در راستای اندیشهییست که بعدها نیچهٔ فیلسوف مطرح کرد: خدا مرده است. با مردنِ خدا، «آن دنیا» نیز مرده است. «آن دنیا» دیگر سرچشمهٔ ارزشها نیست، دیگر معنا و هدفِ غایی حیات و ممات نیست. آفرینندهٔ ارزشهای موجود مُرده است. آفرینندهٔ دیگری باید بیاید و ارزشهای دیگری باید بیافریند، آفرینندهیی که «بشریت» است اما نه بشریتی که تاکنون بوده و به دو دستهٔ عادی و غیرِ عادی تقسیم شده است. او«اَبَر انسان» است، انسانی برتر از انسانِ موجود. ارزشهای این نوع از انسان، مؤیدِ «این دنیا»ست و دوست داشتنِ«این دنیا». «انسانِ برتر» مبلّغِ دوست داشتنِ «زندگی» و «این دنیا»ست. هر آنچه زایندهٔ زندگی و زیباییهای«این دنیا»ست، صاحبِ ارزش است و درخورِ زیستن و زاییدن. هر آنچه زایندهٔ مرگ و فرومایگی و آلودنِ زمین و زندگیست، فاقدِ ارزش است و درخورِ مردن و از بین رفتن. اما سویدریگایلوف، برخلافِ راسکولنیکف، نظریهپرداز نبود. در پی آزمودنِ نظریهٔ خود در عرصهٔ عمل نیز نبود. او تنها بر این گمان بود که هیچ قدرتی فراتر از خواست و ارادهٔ انسان وجود ندارد. «انسانِ برتر» کسیست که خواست و ارادهٔ خود را بر دیگران، بر قوانینِ موجود، بر عرف و سنّت، تحمیل کند. برای اِعمالِ این خواست و اراده، بهرهگیری از هر وسیلهیی جایز است، ولو رشوه دادن به مأمورِ قانون یا اعِمالِ نفوذ.
در رمانِ داستایوسکی، این دو انسان، که هریک در راستای یکی از این دو نظریه خواسته است «برتر بودن» خود را بیازماید، در نهایت به تنهایی کامل و جدایی از جامعه میرسد و هریک سرنوشتِ خاصِ خود را مییابد. راسکولنیکف تنهایی را تاب نمیآورد و با پناه جستن به عشق و اعتراف به گناه دوباره به جامعهٔ انسانی بازمیگردد. اما سویدریگالوف حتّا در قلمروِ عشق نیز میخواهد اِعمالِ اراده کند. سویدریگالوف از این قلمرو رانده میشود، و در نهایت به این میرسد که باید در قلمروِ دیگری اِعمال اِراده کند ـ قلمروی که دیگر مختصِ انسانهای برتر نیست، قلمروی که سرنوشتِ محتومِ همهٔ انسانها است.
اصغر رستگار
شخصیتهای داستان
رودیون رومانوویچ راسکولنیکف (رودیا، رودِنکا، رودکا)
آوْدوتیا رومانوونا راسکولنیکف (دونیا)
خواهرِ فداکارِ رودیون، معلمه سرخانه سویدریگایلوف، نامزدِ لوژین.
پولخریا الکساندرونا راسکولنیکف
مادرِ رودیون.
سِمْیون زاخاروویچ مارملادوف
کارمند اخراجی دولت، دائمالخمر، پدر سونیا از زنِ قبلی، و شوهرِ کنونی کاترینا ایوانوونا.
کاترینا ایوانوونا
زنِ کنونی مارملادوف، زنِ سابقِ یک افسرِ ارتش، از شوهرِ قبلی صاحب سه فرزند.
سوفیا سمیونوونا مارملادوف (سونیا)
دختر مارملادوف از زنِ اول، برای حمایت از خانواده مجبور به خودفروشی.
پولنکا، لیویا، کولیا
سه فرزندِ کاترینا ایوانوونا از شوهرِ قبلی.
آرکادی ایوانوویچ سویدریگایلوف
کارفرمای سابقِ دونیا.
مارفا پتروونا
زنِ آرکادی ایوانوویچ.
پیوتر پتروویچ لوژین
نامزد دونیا راسکولنیکف، کارمندِ دولت.
دمیتری پروکوفیچ رازومیخین
دانشجو، دوست و همکلاسی راسکولنیکف و نامزدِ بعدی دونیا.
آندری سمیونوویچ لبزیاتنیکف
همخانه و همسایه مارملادوفها.
پورفیری پتروویچ
بازپرس، مسئولِ رسیدگی به پرونده جنایت.
آلیونا ایوانوونا
پیرزنِ رباخوار.
لیزاوتا ایوانوونا
خواهر آلیونا، دوستِ سونیا.
پراسکوویا پاولوونا
خانم صاحبخانه راسکولنیکف.
ناستاسیا
خدمتکار پراسکوویا.
آمالیا فیودوروونا
خانم صاحبخانه مارملادوف.
کاپرنامُف
خانم صاحبخانه سونیا.
زاسیمف
پزشک معالجِ راسکولنیکف، دوستِ رازومیخین.
نیکودیم فومیچ
رئیسِ کلانتری.
زامیوتف
منشی کلانتری، دوستِ رازومیخین.
ایلیا پتروویچ
افسرِ لافزن و پرمدعای پلیس.
نیکولای (میکلکا) و دمیتری (میتکا)
نقاشانِ ساختمان.
توضیحی در بابِ اسامی: اسمِ دومِ تمامی شخصیتهای مرد به «ویچ» و تمامی شخصیتهای زن به «اُوْنا» ختم میشود. این دو پسوند به معنای «پسر» و «دختر» است. روسها بعد از اسمِ کوچک شخص. نامِ پدر او را نیز قید میکنند. از این قرار، چون نامِ پدرِ رودیون و آوْدوتیا راسکولنیکف، رومان راسکولنیکف بوده است، اولی را که مذکر است رودیون رومانوویچ (رودیون پسرِ رومان) و دومی را که مؤنث است آوْدوتیا رومانووْنا (آوْدوتیا دخترِ رومان)مینامند.
بخش اول
۱
بعد از ظهرِ یک روزِ داغِ اوایلِ ژوئیه، مردِ جوانی که در طبقه آخرِ ساختمانی در کوچه نجارها اتاقکی داشت، از درِ ساختمان بیرون آمد و مثلِ این که دل به شک باشد، سلاّنه سلاّنه در جهتِ پلِ کوکوشکین به راه افتاد.
بختش گفته بود و در راهپلّه به خانمِ صاحبخانه برنخورده بود. اتاقکش که درست زیرِ شیروانی یک ساختمانِ بلندِ پنج طبقه بود، به صندوقخانه بیشتر شباهت داشت تا به اتاقِ مسکونی. خانمِ صاحبخانهاش، که هم خورد و خوراک مستأجر را در تعهد داشت و هم رُفت و روبِ اتاق را، در آپارتمانی یک طبقه پایینتر از اتاقِ او مینشست. مردِ جوان هر بار که میخواست از خانه بیرون برود، مجبور بود از جلوِ آشپزخانه صاحبخانه بگذرد، که درش از صبح تا شب چارطاق باز بود، و هر بار هم از هول به چنان حالِ زاری میافتاد که از شرم تا بناگوش سرخ میشد و چهره در هم میکشید. مرد تا خرخره به خانمِ صاحبخانه بدهکار بود، برای همین هم دلِ روبهرو شدن با او را نداشت.
نه این که آدمِ بزدلی باشد یا به کوچکترین چیزی جا بزند. نه؛ بلکه مدتی بود، مثلِ آدمهای مالیخولیایی، سخت حساس و تحریکپذیر و عصبی شده بود. چنان سر به گریبان و در خود فرو رفته و گوشهگیر شده بود که خانمِ صاحبخانه که جای خود داشت، از سایه خودش هم میرمید. تنگدستی از پا درش آورده بود، اما تازگیها حتی به تنگی دست هم دیگر اهمیتی نمیداد. قیدِ همه چیز را زده بود و از همه کس بریده بود. در اصل، از خانم صاحبخانه هم واهمهای نداشت و در بندِ این نبود که چه خوابی برایش دیده است. مسئله این بود که پای پلّهها مجبور میشد بایستد تا خانم صاحبخانه باز مشتی مزخرفاتِ یکنواخت و مثلِ هم، که هیچ ربطی هم به او نداشت، به خوردش بدهد، باز بدهیهایش را به رخش بکشد و باز او مجبور شود هی عذر بتراشد و هی دروغ سرِ هم کند. هیهات! این دیگر از او ساخته نبود. حاضر بود مثل گربه دلهدزدی از بیخِ دیوار، آرام آرام پایین بیاید و مثل برق غیبش بزند، اما کسی او را نبیند.
اما این بار، همین که پا به خیابان گذاشت، هولِ رویارو شدن با صاحبخانه حتی خودش را هم به حیرت انداخت.
با لبخندِ غریبی اندیشید: «واقعا که! مرا باش که دست به چه کاری میخواهم بزنم و از چه چیزهایی میترسم. خب دیگر… اختیارِ هر چیزی دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزی راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلی خودِ او است، تمام شد و رفت… این دیگر چون و چرا ندارد… فقط ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که میگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازهای بردارند یا حرفِ تازهای بزنند… به هر حال، من هم دیگر دارم زیادی حرف میزنم و همین زیاد حرف زدن باعث میشود دست به هیچ کاری نزنم. بعید هم نیست عکسِ قضیه درست باشد. یعنی چون کاری نمیکنم زیاد حرف نمیزنم. یک ماه است که ویرم گرفته هی با خودم حرف بزنم. صبح تا شب توی آن دخمه نکبتی دراز بکشم و فکر کنم… آن هم چه فکرهایی، یکی از یکی پرتتر. خب، حالا مثلاً میخواهی بروی آن جا چه غلطی بکنی؟ تو را چه به این غلطها؟ اصلاً مگر قضیه جدّی است؟ ابدا! پس خودت را منتر کردهای که چی؟ این را هم بگذار به حسابِ یک جور بازی فکری! تمام شد و رفت، بازی فکری!»
بیرون، هوا داغ بود و خفقانآور. غلغله جمعیت، گرد و غبارِ هوا، داربستهای ساختمانی با کپهکپه آجر و آهک و ماسهای که سرِ راه ریخته بودند، بوی گندِ غریبی که برای همه پترزبورگیهایی که وُسعشان نمیرسید ویلایی در حاشیه شهر بگیرند، بویی آشناست ــ همه اینها، اعصابِ فرسوده مردِ جوان را بیوقفه تحریک میکرد. بوی گندِ تحملناپذیری که از میخانهها بیرون میزد، و به خصوص در این قسمتِ شهر همه جا را پر کرده بود، و سیاهمستهایی که در هر قدم به چشم میخورد، اگر چه آن روز روزِ تعطیل نبود، چشماندازی را که بدونِ اینها هم ملالتبار و نفرتانگیز بود، تکمیل میکرد. حالتی آکنده از نفرتی عمیق، دمی نه چندان دیرپا، سیمای مهذّب و فرهیخته مردِ جوان را فروگرفت. از قضا، فوقالعاده زیبا بود، با چشمهای دلفریبِ شهلا، موهای خرمایی، اندامِ باریک و خوشقامت.
چند قدمی که رفت، سر به گریبان برد، یا شاید درستتر باشد بگوییم در نوعی اغما فرو رفت. راه میرفت بیاین که به دور و برِ خود نگاه کند یا بخواهد که نگاه کند. گاهی از سرِ عادت چیزی زمزمه میکرد، عادتی که خودش هم چند لحظه پیش به آن اعتراف کرده بود. میدانست که دیگر رمقی برایش نمانده است. میدانست که افکارش به هم ریخته و آشفته است. دو روزی میشد که تقریبا چیزی نخورده بود.
سر و وضعش افتضاح بود. با آن جُلپاره مندرس، حتی غربتیهای ولنگار هم عارشان میآمد روزِ روشن بیرون بزنند. منتها این سر و وضع در آن محله، چیزِ عجیبی نبود. حول و حوشِ سبزهمیدان، با آن روسپیخانههای کیپِ هم و آن دستفروشها و بساطاندازهای رنگارنگش، که تنگِ هم میلولیدند و کوچهپسکوچههای قلبِ پترزبورگ را مزین کرده بودند، خود به قدر کافی حیرتانگیز بود، دیگر جایی برای تعجب از اینجور قیافه و این قبیل سر و وضع باقی نمیگذاشت. و تازه، دلِ این جوان چنان آکنده از شرنگِ نفرت بود که با همه وسواسِ جوانی، تنها چیزی که در بندش نبود، همان سر و وضعش بود. البته اگر به دوست یا آشنایی برمیخورد، که دیدارشان را اصلاً خوش نداشت، قضیه فرق میکرد. با این حال، همان وقت گاری خالی بزرگی از کنارِ او رد شد که یابوی درشتهیکلی آن را میکشید و مردِ مستی، که معلوم نبود به کجا میرود، یکباره از بالای گاری خم شد و سرِ او داد کشید: «بپّا، اوهوی، کلاهی بدآلمانی!» مردِ جوان درجا خشکش زد و با حالتی عصبی چنگ به کلاهش انداخت. کلاهش بلند و گرد بود، دوختِ فروشگاهِ شیک و پیک زیمرمان، منتها دیگر زنگارِ کهنگی گرفته و بندبندش از هم دررفته بود؛ پارهپوره و چرکمُرده، بیلبه، یک برش کج و کوله، و خلاصه وقتِ دور انداختنش بود. اما حرکتِ جوان از سرِ شرم نبود، از سرِ احساسی یکسره دیگرگونه بود، احساسی که بیشتر به ترس شباهت داشت.
آشفته و آسیمهسر، زیرِ لب گفت: «میدانستم! فکرش را میکردم! خریت از این بدتر نمیشود! واقعا که! ببین چه چیزِ پیشِ پا افتادهای میتواند همه نقشهها را خراب کند. بله آقا، مثل این که کلاهت زیادی توی چشم میزند. بس که بدترکیب و بیقواره است نظرِ هر کسی را جلب میکند. با این ژندهپارهها، باید کلاهِ کپی سرت میگذاشتی، یک کلاهِ کپی کهنه، نه این شندره بدترکیب، آخر، مردِ حسابی، کی همچین کلاهی سرِ خودش میگذارد؟ این که از یک فرسخی داد میزند. تازه، ممکن است مردم آن را به یاد بسپرند. بله، نکته همینجا ست. ممکن است به یاد بسپرند و بعدها خودش سرِ نخِ قضیه بشود. آدم در این جور کارها باید تا میتواند کمتر جلبِ توجه کند. همین چیزهای خرد و ریز است که کارها را خراب میکند. همین چیزهای کوچک و بیاهمیت. همیشه همینجور چیزها است که کلِّ نقشه را نقشِ بر آب میکند.»
راهِ زیادی در پیش نداشت. حتی میدانست از درِ خانه تا آن جا چند قدم است: درست هفتصد و سی قدم بود. یک بار در عالمِ خیال تمامِ فاصله را با قدم حساب کرده بود. آن روز به تخیلاتِ خودش اهمیتِ چندانی نمیداد. جسارتِ شومِ این رؤیا، خیرهکنندگی این رؤیا، فقط به هیجانش میآورد. اما حالا که یک ماهی از آن روز گذشته بود، کمکم آن را از زاویه دیگری نگاه میکرد. با این که مدام به خودش سرکوفت میزد، با این که یکریز به خودش نسبتِ بیارادگی و بیعرضگی میداد، ناخودآگاه با این فکر خو گرفته بود که رؤیای «شوم»اش کاری است شدنی، گرچه هنوز باورش نمیشد که دست به عملی کردنش بزند. حالا هم فقط داشت میرفت که «تمرین» کند و با هر قدمی که برمیداشت التهابِ درونش شدّتِ بیشتری میگرفت.
با دلی که تند تند میزد و تنی که سراپا میلرزید، رسید به ساختمانِ بزرگی که یک ضلعش به کانالِ کاترینسکی مشرف بود و ضلعِ دیگرش به خیابانِ سادووایا. در این ساختمان، که پر از آپارتمانهای کوچک کوچک بود، از هر قماش کاسب و پیشهوری که فکر کنید زندگی میکرد: خیاط، قفلساز، آشپز، آلمانیهای جورواجور، روسپیهای پیر و جوان، کارمندانِ دونپایه، و از این قبیل. کسانی که به این خانه رفت و آمد داشتند، از دو درِ ورودی و دو حیاطِ ساختمان مثلِ تیر وارد یا خارج میشدند. سه چهار تایی هم سرایدار داشت. جوان از این که به هیچ کدام از آنها برنخورد خیلی خوشحال شد. آرام و بیسر و صدا از درِ ساختمان خزید تو. بیاین که کسی او را ببیند، راهپلّه دستِ راست را گرفت و بالا رفت. راهپلّه تنگ و تاریک بود (راهپلّه درِ «عقبِ» ساختمان بود) اما او همه اینها را میدانست، چون پیشاپیش همه را بررسی کرده بود و به همه جای ساختمان آشنایی داشت. در چنین جای تاریکی، حتی یک جفت چشمِ فضول هم خطری نداشت. از پلّههای طبقه چهارم که بالا میرفت، بیاختیار این فکر از خاطرش گذشت که «منی که حالا اینقدر میترسم، اگر قرار بود واقعا دست به این کار بزنم چه حالی داشتم؟»
به طبقه چهارم که رسید، دید راه بسته است. چند نفر بار برداشتند خرت و پرتِ یکی از آپارتمانها را بیرون میبردند. میدانست که در آن آپارتمان کارمندی آلمانی مینشیند با اهل و عیال و متعلقان. اندیشید: «آلمانیه دارد اسبابکشی میکند. پس تا مدتی توی این طبقه فقط آپارتمانِ پیرزن پر است و بس.» و باز وقتی زنگِ آپارتمانِ پیرزن را میزد، به خودش گفت: «عالی شد. درست همان چیزی که میخواستم.» زنگِ در صدای بسیار ضعیفی کرد، انگار که از حلبی ساخته شده باشد نه از مس. آپارتمانهای این قبیل خانهها همه از این نوع زنگها دارند. صدای زنگ را از یاد برده بود، و حالا جرینگِ غریبِ آن چیزی را به یادش انداخت و همه صحنه به وضوح پیشِ چشمش شکل گرفت. جا خورد. اعصابش درب و داغان شده بود. دمی بعد، درِ آپارتمان، با احتیاط، به قدرِ بندِ انگشتی باز شد و یک جفت چشمِ ریز، که در تاریکی سوسو میزد، از شکافِ باریک در پیدا شد و با سوءظنی آشکار، سر تا پای مهمان را برانداز کرد. اما پیرزن وقتی دید آدمهای دیگری هم در پاگردِ راهپلّه هست، دل و جرئتی یافت و در را گشود. جوان پا به راهروِ تاریکی گذاشت که با تیغهای دو قسمت شده بود و پشتِ آن آشپزخانه کوچکی بود. پیرزن، ساکت برابرش ایستاد و با کنجکاوی براندازش کرد. پیرزنِ ریزنقشِ خشکیدهای بود دور و برِ شصت سال، با چشمهای ریزِ کینهتوز، بینی کوچک نوک تیز و سرِ برهنه. موهای بیرنگِ بیحالش، که تازه تارهای سفید درآورده بود، غرقِ روغن بود. دورِ گردنِ باریک درازش، که به لنگِ مرغ میماند، تکه کهنه فلانلی پیچیده بود و با این که هوا گرم بود، نیمتنه پوستِ پارهپورهای، شل و ول، به دوش انداخته بود که از کهنگی به زردی میزد. یکبند سرفه میکرد و مینالید. مردِ جوان میبایست نگاهِ غریبی به او انداخته باشد، چون ناگهان برقِ نگاهِ پر از سوءظنِ پیرزن دیگربار در چشمهایش سوسو زد.
مردِ جوان که میدانست تا میتواند باید مؤدب و فروتن باشد، نیمکرنشی کرد و به شتاب گفت: «راسکولنیکف… دانشجو هستم… یک ماه پیش هم خدمتتان رسیده بودم.»
پیرزن، که نگاهِ پرسانش را به صورتِ او دوخته بود، شمرده و سرسنگین گفت: «میدانم، آقا، خوب میدانم. شما پیش از این هم این جا آمدهاید.»
راسکولنیکف، که از سوءظنِ پیرزن جا خورده بود و بفهمی نفهمی دست و پایش را گم کرده بود، در ادامه حرفش گفت:«خب، پس… باز هم برای همان کار آمدهام.»
و چون قادر نبود آشوبِ درونش را فرو بنشاند، اندیشید: «لابد همیشه همینجور بداخم است و من دفعه پیش متوجه نشده بودم، همین!»
پیرزن، انگار که مردد باشد، اول جوابی نداد. بعد، به درِ اندرونی اشاره کرد و کنار کشید تا مهمانش داخل بشود. گفت:«بفرمایید تو، آقا.»
مردِ جوان قدم به اتاقِ کوچکی گذاشت که کاغذدیواریهای زرد داشت و چند گلدانِ شمعدانی و پردههای نازکی به پنجرهها. اتاق هنوز از آفتابِ دمِ غروب روشن بود. این فکر، بیاختیار، مثلِ برق از ذهنِ راسکولنیکف گذشت که:«پس لابد آن روز هم هوا همینطور روشن است.» تند و تیز، نگاهش را دورِ اتاق چرخ داد تا ترتیبِ اثاثه آن را تا جایی که ممکن بود به خاطر بسپرد. اما چیزِ خاصی نظرش را جلب نکرد. مبلمانِ چوبی زرد و کهنه اتاق، کاناپهای بود با پشتی چوبی قوسدارِ بلند، میزی بیضیشکل جلوِ کاناپه، میزِ آرایشی با آیینه کوچک میانِ دو پنجره، چند صندلی کنارِ دیوار، و دو سه تا قابِ عکسِ زنگار گرفته با عکسِ چند دخترخانمِ آلمانی پرنده به دست. جلوِ شمایلی در کنجِ اتاق هم لامپای کوچکی میسوخت. همه چیز تمیز و مرتب بود. مبلها و کفِ اتاق از روغنِ جلا برق میزد. جوان فکر کرد:«کارِ لیزاوتا است.» در تمامِ آپارتمان ذرّهای گرد و غبار به چشم نمیخورد. راسکولنیکف نگاهِ دزدانهای به پرده چیتی انداخت که جلوِ درِ دیگری آویخته بود. این در به اتاقِ کوچکی باز میشد که تختخواب و گنجه پیرزن در آن قرار داشت و جوان داخلِ آن را هرگز ندیده بود. آپارتمان همین دو اتاق را داشت.
پیرزن، که واردِ اتاق شده بود و مثلِ قبل رو در رویش ایستاده بود تا راست در چشمهایش نگاه کند، اخمآلود پرسید:«چهکار داشتی؟»
راسکولنیکف جواب داد: «یک چیزی آوردهام گرو بگذارم.» و ساعتِ قدیمی نقرهای از جیب درآورد و گفت: «این است!»
پشتِ ساعت تصویرِ کرهای کندهکاری شده بود و زنجیرِ فولادی داشت.
«چرا اول حسابِ قبلیتان را تسویه نمیکنید؟ پریروز که آخرِ برج بود باید تسویه میکردید.»
«نزولِ یک ماهِ دیگرش را هم میدهم. خواهش میکنم یک مهلتِ کوچک به من بدهید.»
«من هر کاری خودم صلاح بدانم میکنم، آقا. این دیگر بسته به میلِ من است که مهلت بدهم یا گروییتان را بفروشم.»
«آلیونا ایوانوونا، برای این ساعت چقدر میدهید؟»
«این آت و آشغالها چیست برای من میآورید؟ این که مفت هم نمیارزد. دفعه پیش برای انگشترتان دو تا اسکناسِ یک روبلی به شما دادم، در صورتی که میشد نوِ آن را از جواهرفروشی یک روبل و نیم خرید.»
«خب، چهار روبل بدهید. تسویهاش میکنم، به شما قول میدهم. این ساعت ارثیه پدرم است. همین روزها پول دستم میآید.»
«یک روبل و نیم. نزولش را هم اول کم میکنم. میخواهید بخواهید نمیخواهید برش دارید بروید.»
جوان داد زد: «یک روبل و نیم؟»
«میل میلِ شماست» و ساعت را برگرداند.
جوان ساعت را گرفت. چنان به خشم آمده بود که میخواست بگذارد و برود، اما یادش افتاد که جای دیگری را سراغ ندارد، تازه، او به قصدِ دیگری آمده بود. در دَم، رأیش برگشت. تند و خشن گفت: «باشد. بدهید!»
پیرزن دستهکلیدی را از جیب درآورد و به اتاقِ پشتِ پرده رفت. جوان که وسطِ اتاق سرِ پا مانده بود، بیتابانه گوش تیز کرد و کوشید حدس بزند که پیرزن در اتاقِ دیگر چه میکند. شنید کلیدی در قفلِ گنجه چرخید. فکر کرد: «باید کشوِ بالایی باشد. پس کلیدها را توی جیبِ راستش میگذارد. همه را یک جا در یک حلقه آهنی. یکیش از بقیه بزرگتر است ــ سه برابرِ کلیدهای دیگر ــ سرش هم دندانهدار است. ممکن نیست کلیدِ گنجه باشد. پس باید صندوقچه یا چمدانی هم آن جا باشد. جالب است. کلیدِ همه چمدانها این شکلی است. وای خدا، چه کارِ پستی!»
پیرزن برگشت.
«بفرمایید. هر روبل ماهی ده کوپک. یک روبل و نیمش میشود پانزده کوپک. این نزولی است که باید برای یک ماه پیش پیش بدهید. دو روبل هم از قبل بدهکارید که با این حساب نزولش میشود بیست کوپک. روی هم میکند سی و پنج کوپک. با این حساب، برای این ساعت، من باید یک روبل و پانزده کوپک به شما بدهم. این هم پول، بفرمایید.»
«چهطور؟ همهاش یک روبل و پانزده کوپک؟»
«درست است.»
جوان دیگر چانه نزد. پول را گرفت و بیآن که شتابی برای رفتن داشته باشد به پیرزن نگاه کرد. انگار که بخواهد چیزِ دیگری بگوید یا کارِ دیگری دارد، منتها خودش هم نمیدانست چه میخواهد.
«آلیونا ایوانوونا، شاید یکی دو روزِ دیگر چیزِ دیگری برایتان بیاورم. یک چیزِ خوب… یک قوطی سیگار… قوطی سیگارِ نقره… همین که از دوستم پسش بگیرم.»
دست و پایش را گم کرد و ساکت شد.
«خیلی خوب. هر وقت آوردید حرفش را میزنیم.»
از راهرو که بیرون میرفت، با لحنی که سعی میکرد حتیالمقدور عادی و سرسری باشد، پرسید: «راستی… شما همیشه در منزل تنها هستید؟ منظورم این است که خواهرتان خانه نیست؟»
«شما با خواهرم چهکار دارید، آقا؟»
«هیچی. همینطوری پرسیدم. شما هم که… خب، خداحافظ، آلیونا ایوانوونا!»
با حالی آشکارا مضطرب و پریشان بیرون آمد. اضطرابش دمادم شدّت میگرفت. از پلّهها که پایین میآمد چند بار ایستاد، مثلِ این که ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد، و سرانجام، همین که پا به خیابان گذاشت، داد کشید: «وای خدا، مُردم از این همه حقارت! یعنی ممکن است من… من…» بعد هم با قاطعیت گفت: «نه! محال است! شدنی نیست! آخر چهطور یک همچین فکرِ وحشتناکی به سرم زد؟ راستی که فکرم به چه راههای احمقانهای میرود! بله، قضیه از اصل احمقانه است، وحشتناک است، نفرتانگیز است، نفرتانگیز!… فکرش را بکن، یک ماهِ آزگار…»
اما نتوانست آشوبِ درونش را بیرون بریزد، نه با کلمات، نه با داد و فریاد. انزجاری که رفته رفته ذهنش را برمیآشفت و قلبش را در هم میفشرد، حتی زمانی که پیشِ پیرزن میرفت، حالا به چنان شدّت و حدّتی رسیده بود و چنان مشهود و محسوس شده بود که حتی نمیدانست به کجا پناه ببرد. در پیادهرو مثلِ مستها راه میرفت و بیتوجه به رهگذران، به همه تنه میزد و فقط وقتی به خود آمد که به خیابانِ بعدی رسیده بود. به دور و برش که نگاه کرد، دید برابرِ میخانهای ایستاده است. از چند پلّه که پایین میرفت یکراست از زیرزمینِ میخانه سر درمیآورد. همان وقت، دو مردِ مست از درِ میخانه بیرون زدند. همینطور که به هم تکیه داده بودند و بد و بیراه میگفتند، از پلّهها بالا آمدند و واردِ خیابان شدند. راسکولنیکف، بیهیچ فکری، بیدرنگ از پلّهها پایین رفت. تا آن وقت پا به هیچ میخانهای نگذاشته بود، اما حالا، هم سرش گیج میرفت و هم از تشنگی گلویش خشک شده بود. عطشِ عجیبی به یک لیوان آبجو احساس میکرد، به خصوص از وقتی که ضعفِ ناگهانی خود را از گرسنگی میدانست.
در گوشهای تاریک و کثیف، پشتِ میزِ کوچک چسبناکی نشست و آبجویی سفارش داد و لیوانِ اول را با ولع سرکشید. بیدرنگ حالش جا آمد و ذهنش باز شد. با امیدواری به خودش گفت: «قضیه از اصل ابلهانه است! دلیلی برای دلشوره و نگرانی نبود. فقط کمی از حالِ عادی خارج شده بودی! یک لیوان آبجو و یک تکه نانِ برشته میخوری و تمام شد و رفت! ــ فکرت دوباره مثلِ همیشه به کار میافتد، هوشیاریات بیدار میشود و ارادهات مثلِ صخره محکم! خدایا، راستی که چقدر پوچ و بیمعنی است!» با همه دلخوری، قیافهاش از هم باز شد و ناگهان، انگار که بارِ سنگینی از روی دوشش برداشتهاند، به آدمهای توی میخانه نگاههای دوستانه انداخت. اما حتی در آن لحظه هم بیاختیار این احساسِ گنگ به او دست داد که این تمایل به خوشبینی هم بیمارگونه و غیرعادی است.
در آن وقتِ روز، میخانه فقط چند مشتری داشت. غیر از آن دو مردی که سرِ پلّهها دیده بود، یک دسته نوازنده و خواننده، پنج مرد و یک دختر با یک آکاردئون، بلافاصله پس از وارد شدنِ او رفته بودند. بعد از رفتنِ آنها، میخانه خلوت و سوت و کور شده بود. از مشتریهای باقیمانده، یکی که از ظاهرش برمیآمد کاسبکار باشد، پشتِ میزی نشسته بود و آبجو میخورد. بفهمی نفهمی سرش گرم بود. اما دوستش که مردِ درشتهیکلِ چاقی بود با ریشِ سفید و کتِ پیلهدارِ تنگ و یقه شق و رقِ بلند، مستِ مست بود. روی نیمکت یله داده بود و چرت میزد. فقط گاهگاهی به خود میآمد و انگار در عالمِ خواب، شروع میکرد به بشکن زدن، یا بدونِ این که از روی نیمکت بلند شود، بالاتنهاش را از عقب به جلو تاب میداد. ضمنِ این کار، تکههای بیمعنایی از یک تصنیفِ کوچهبازاری را زمزمه میکرد و بیهوده میکوشید شعرِ آن را به یاد بیاورد:
«زنم رو بگو که یک سال تنگِ دلش خوابیدم.
زنم رو بگو که یک سال تنگِ دلش خوابیدم.»
یا ناگهان چرتش پاره میشد و:
«از خیابون که سرازیر شدم،
چشمم افتاد به همون دلبرک دیرینم…»
منتها هیچ کس شریک حالِ او نمیشد. همپیاله ساکتش هم غَلَیانهای عاطفی احساس او را با نفرت و سوءظنی آشکار مینگریست. مردِ دیگری هم بود که قیافه کارمندانِ بازنشسته را داشت. جدا از بقیه، برابرِ استکانِ عرقش نشسته بود و گهگاه جرعهای میخورد و نگاهی به دور و برش میانداخت. او هم تا حدّی مضطرب و نگران به نظر میآمد.
کتاب جنایت و مکافات
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : اصغر رستگار