معرفی کتاب «دختری که رهایش کردی»، نوشته جوجو مویز

۱
سنت پران(۱)، اکتبر (۲)۱۹۱۶
رویای غذا میدیدم، باگتهای ترد و برشته، برشی سفید و دست نخورده از یک نان، که هنوز در اجاق بخارش بلند میشد، و پنیر آب شدهای که کنارههایش به سمت لبهٔ بشقاب در حال پیشروی بود. انگورها و آلوها در کاسه روی یکدیگر انباشته شده بودند، تازه و معطر، بویشان فضا را پر میکرد. داشتم میرفتم تا یکی از آنها را بردارم که خواهرم مانعم شد. «بلند شو!» زیر لب گفتم: «گشنمه.»
سوفی بیدار شو.
میتوانستم آن پنیر را مزه کنم. میخواستم دهانم را با آن ریبلاشان(۳) پر کنم، سپس پنیر را به تکهای بزرگ از آن نان گرم بمالم، بعد هم انگوری را در دهانم بگذارم. از الان میتوانستم مزه شیرین قویشان را در دهانم حس کنم و بوی گرم و خوش رایحهشان را بشنوم. اما خواهرم آنجا بود. با دستش مچم را گرفته بود و مانعم میشد. بشقابها ناپدید و عطرها محو میشدند. دستم بهشان رسید، اما آنها همانند حبابهای روی یک ظرف سوپ در حال ترکیدن و ناپدید شدن بودند.
– سوفی.
– چیه؟
– اونا “اورِلیَن رو گرفتن.
غلتی زدم و پلک زدم. خواهرم هم کلاه پنبهایش را سر کرده بود تا گرم بماند. صورتش حتی با وجود نور ضعیف شمعش رنگ پریده بود و چشمانش از تعجب گرد شده بود.
-اونا اورلین رو گرفتن، طبقهٔ پایین!
ذهنم شروع کرد به کار کردن. از پایین صدای مردانی میآمد که داد و فریاد میکردند. صدای بلندشان در میان سنگهای محوطه پیچید و باعث شد مرغها در مرغدانیشان شروع به سر و صدا کنند. در آن تاریکی، باد با اهداف شومی زوزه میکشید. روی تخت سیخ نشستم. روپوشم را به دورم کشیدم و با دستپاچگی شمع کنار تختم را روشن کردم.
به کنار خواهرم جلوی پنجره رفتم و به سربازانی که در محوطه بودند، خیره شدم. برادرم سرش را میان دستانش گرفته بود و سعی داشت تا از ضربات قنداق تفنگهایی که بر سرش فرود میآمدند دوری کند.
– چی شده؟
– اونا در مورد خوکه فهمیدن.
– چی؟
– «موسیو سوئل» باید خبرچینیمون رو کرده باشه. من از اتاقم صدای داد و فریادشون رو شنیدم. میگفتن اگه بهشون نگه که اون کجاست اورلین رو میگیرن.
– اون هیچی نمیگه.
وقتی که صدای گریههای برادرمان را شنیدیم به خودمان لرزیدیم. بعد به سختی خواهرم را شناختم، بیست سالی پیرتر از بیست و چهار سالی که داشت، به نظر میآمد. میدانستم که ترسش در صورت خودم منعکس شده. این چیزی بود که از آن میترسیدیم. هلن زیرلب گفت: «اونا یه فرماندهی آلمانی داشتند، اگه پیداش کنن…» صداش از ترس میلرزید، «همهٔ مارو دستگیر میکنن. خودت میدونی تو آراس(۴) چه اتفاقی افتاد. اونا ازمون درس عبرت میسازن. چه بلایی سر بچهها میاد؟»
ذهنم به سرعت شروع کرد به کار کردن. ترس از این که ممکن است برادرم دهان باز کند دیوانهام میکرد. شالی را به دور خودم پیچیدم و بیسر و صدا به سمت پنجره رفتم و به محوطه چشم دوختم. حضور فرمانده خبر از آن میداد که اینها یکسری سرباز مست نیستند که صرفا بخواهند ناراحتیهایشان را با مشت و لگد خالی کنند. ما توی دردسر افتاده بودیم! حضور فرمانده یعنی این که ما جرمی مرتکب شدهایم که باید آن را جدی گرفت.
«اونها پیداش میکنن سوفی، براشون فقط یه دقیقه زمان میبره، و بعدش…» صدای هلن از شدت ترس بالا رفت.
افکارم مشوش شدند. چشمانم را بستم و دوباره باز کردم. گفتم «برو پایین. بگو هیچی نمیدونی. ازش بپرس اورلین چه کار اشتباهی کرده. با فرمانده حرف بزن و حواسش رو پرت کن. فقط قبل از این که بریزن توی خونه برام یکم زمان بخر!»
– میخوای چی کار کنی؟
بازوی خواهرم رو چنگ زدم و گفتم «برو. اما هیچی بهشون نگو. فهمیدی؟ منکر همه چی شو.»
خواهرم با تردید درنگ کرد. بعد به سمت راهرو دوید. لباس خوابش پشت سرش پیچ و تاب میخورد. مطمئن نیستم که هیچوقت به اندازهٔ آن ثانیهها در عمرم احساس تنهایی کرده باشم. ترس گلویم را گرفته بود و سرنوشت خانوادهام، بر دوشم سنگینی میکرد. به سمت اتاق مطالعهٔ پدرم دویدم و در کشوهای میز بزرگش سرک کشیدم و محتویاتشان را زیر و رو کردم. خودکارهای قدیمی، تکههای کاغذ، تکههایی از ساعتهای شکسته و صورتحسابهای قدیمی را روی زمین ریختم و بالاخره، خدا را شکر، چیزی که به دنبالش بودم را پیدا کردم. سپس سریعا به سمت طبقهٔ پایین دویدم و در انبار را باز کردم و از پلههای سنگی و سرد پایین رفتم. حالا که مطمئن شده بودم، دیگر احتیاجی به نور کم و چشمک زن شمع نداشتم. چفت سنگین در زیرزمین را برداشتم. زیرزمینی که زمانی، بشکههای آبجو و شراب مرغوب تا سقفش روی هم چیده شده بودند. یکی از بشکههای خالی را کنار زدم و درِ اجاق آهنی و قدیمی نانپزی را باز کردم.
بچه خوک، که هنوز کامل هم رشد نکرده بود، با چشمانی خواب آلوده پلک میزد. روی پاهایش بلندش کردم. در حالی که از توی تخت خواب کاهیاش بلندش میکردم، به من نگاه کرد و خرخر کرد. ماجرای خوک را برایتان گفتهام؟ ما این خوک را زمان مصادرهٔ مزرعهٔ “موسیو جرارد” آزاد کردیم. همچون هدیهای از سمت خدا، او مسیر پیچیدهای نسبت به دیگر بچه خوکهایی که پشت کامیون آلمانیها بودن طی کرد و بعد از گمراه شدن در شلوغی، به سرعت به دامن گلگلی مادربزرگ “پویلین” بر خورده بود. ما هم برای هفتهها با بلوطهایی که تهماندهٔ غذاهایمان بود چاق و چلش میکردیم. به امید آنکه به قدری بزرگ شود که به اندازهٔ خوراک همهمان گوشت داشته باشد. آن پوست ترد و گوشت آبدار، افکار ساکنین لِکُکروژ را برای ماهها درگیر کرده بود.
از بیرون شندیم که برادرم دوباره فریاد زد. و بعد صدای خواهرم، که به سرعت با صدای زنندهٔ یک افسر آلمانی قطع شد. بچه خوک با چشمهایی هوشیار به من خیره شد. به گونهای که گویا از الان سرنوشتش را میدانست.
زمزمهکنان گفتم: «معذرت میخوام عزیزم، اما این تنها راهه.» و دستم را پایین بردم.
در عرض چند ثانیه بیرون رفتم. میمی را بیدار کردم و به او گفتم که باید بدون هیچ حرفی با من بیاید. در چندماه گذشته، این بچه به قدری چیزهای مختلف با چشمان خودش دیده بود، که دیگر بدون سوال عمل میکرد. در حالی که داشتم برادر کوچکترش را از تخت بلند میکردم و به بغل میگرفتم با تعجب به من خیره شد.
با نزدیک شدن زمستان هوا هم سوزناک شده بود. بوی دود چوب هم از آتش مختصری که قبلتر در بعد از ظهر درست کرده بودیم در هوا پیچیده بود. فرمانده را در میان گذرگاه سنگی در پشتی دیدم. او “هربکر” نبود-که میشناختم و ازش بدم میآمد- این یکی لاغرتر بود. با صورتِ کاملا اصلاح شده. بدون هیچ حس و عاطفهای. حتی در تاریکی میتوانستم برق زیرکی را در چشمانش ببینم. خبری از جهل و حماقت نبود و این مرا میترساند.
این فرمانده با زیرکی خاصی به پنجرههای خانهٔ ما خیره شده بود. شاید در این فکر بود که این ساختمان نسبت به مزرعهٔ “فوریر” که الان سربازهای آلمانی در آن مستقر بودند، امکانات بهتری داشته باشد. احتمال میدادم که دیدِ کامل و مسلط ما به شهر، برای او یک نقطهٔ قوت محسوب میشد. اسطبلی هم برای اسبها و ده اتاق خواب. باقی روزها خانهٔ ما هتل پر رونق شهر بود.
هلن روی سنگ فرشها افتاده بود و سعی داشت با دستانش از اورلین محافظت کند.
یکی از مردان قنداق اسلحهاش را بالا برد اما فرمانده دستش را بلند کرد! به آنها دستور خبردار داد. هلن خودش را عقب کشید و از او دور کرد. چشمانش به صورت او افتاد. ترس صورتش را پر کرده بود. حس کردم وقتی میمی مادرش را در آن حال دید دستانش، دستم را بیشتر فشار داد. و با اینکه قلبم در دهانم بود، منم دستش را فشار دادم. سپس داد زدم: «محض رضای خدا! اینجا چه خبره؟» و صدایم در کل حیاط پیچید.
فرمانده به من چشم دوخت. از بلندی صدایم تعجب کرده بود. زن جوانی که از ورودی طاقدار حیاط وارد میشد در حالی که بچهای را به بغل داشت و کودک در حالی که شصتش را میمکید به او چسبیده بود. کلاه شبم مقداری کج شده بود و لباس شب پنبهایم طوری به بدنم چسبیده بود که به سختی میشد آن را از پوست خودم تشخیص داد. در دلم دعا میکردم که ایکاش صدای ضربان قلبم را نشنود.
مستقیما او را خطاب قرار دادم: «و به خاطر سرپیچی از کدوم قانون مردان شما اومدن تا مارو مجازات کنن؟»
حدس زدم از وقتی که برای آخرین بار خانهاش را ترک کرده هیچ زنی اینگونه با اون حرف نزده بود. سکوتی که بر حیاط چیره شده بود نشان از تعجب همه میداد. خواهر و برادرم، بر روی زمین و کز کرده، به طرف من برگشتند تا مرا بهتر ببینند، فقط برای آنکه یادآوری کنند همچین ناسزا گوییهایی چه سرنوشتی میتوانست برای همهمان داشته باشد.
-شما؟
-مادام لوفیور.
میتوانستم ببینم دنبال وجود حلقهٔ ازدواجم است. اما نیازی نبود تا خودش را خسته کند. زیرا مانند بیشتر زنان این منطقه، آن را برای غذا فروخته بودم.
مادام، به ما اطلاع دادند که شما دارید به طور غیرقانونی دامداری میکنید.
لهجهٔ فرانسویاش قابل قبول بود، و خبر از آن میداد که محل قبلی خدمتش نیز در این سرزمین بوده. صدایش نیز آرام بود. او مردی نبود که بتوان با غافلگیر کردن گیر انداخت.
– دام؟
– یک منبع قابل اطمینان به ما گفته که شما توی این محوطه از یه خوک نگهداری میکنید. باید بهتون بگم که مجازات دامداری غیرقانونی زندانه!
به من زل زده بود. «و من که میدونم چه کسی همچین خبری بهتون داده. موسیو سوئل؟ نه؟» گونههایم سرخ شده بود. موهایم با پیچ و تاب از گردن بلندم گذشته و برروی شانههایم ریخته بودند. حس برق گرفتی داشتم. حسی که پشت گردنم را سوزاند. فرمانده به سمت یکی از مردانش چرخید. مرد سرش را تکان داد و به او فهماند که درست میگویم.
«فرمانده، موسیو سوئل کمِکم ماهی دوبار به اینجا میاد تا ما رو ترغیب کنه که در نبود همسرانمون، به محبت مخصوصِ اون احتیاج داریم. و چون ما تصمیم گرفتیم که خودمون رو توی دام این محبتش نندازیم، این شایعات رو درست میکنه تا زندگی مارو تهدید کنه.»
-اگه منابع قابل اطمینان نبودند مقامات دست به کار نمیشدن.
-مطمئنم که یه بازدید خلاف این رو بهتون ثابت میکنه.
نگاهش به من غیر قابل درک بود. روی پاشنهٔ پایش چرخید و به سمت در خانه رفت. به دنبالش رفتم. در حالی که در وسط راه دامنم میان پایم گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم اما خودم را سرپا نگه داشتم. میدانستم که بد صبحت کردن با او میتواند خودش جرم محصوب شود. اما حالا، در این وضعیت، نمیترسیدم.
«به زندگی ما نگاه کن فرمانده، به نظر میاد که ما با گوشت گاو و کباب بره و فیله خوک جشن بگیریم؟» برگشت سمت من و چشمانش به مچ استخوان دستم، که تنها بخش بیرون زده از آستینم بود، نگاه کرد. سال گذشته به تنهایی دو اینچ از ضخامت کمرم کم شده بود. «یعنی خوشی زندگی توی همچین هتلی زده زیر دلمون؟ از دوجین مرغ ما فقط سه تاشون زنده موندن. سه تا مرغی که ما افتخار غذا دادن و بزرگ کردشون رو داریم تا سربازان شما تخم مرغهاشون رو ببرن. با این حال خود ما تو این زمان طبق چیزی که نیروهای آلمانی بهش میگن رژیم غذایی زندگی میکنیم. جیرهٔ گوشت و آرد آسیاب شده. سبوس هم انقدر کمه که نمیشه ازش برای غذا دادن به دامها استفاده کرد.»
او در راهروی پشتی بود و صدای پاشنههای کفشش بر روی سنگفرش، در فضا میپیچید. او لحظهای تردید کرد و سپس پشت بار رفت. فریادی زد و سربازی از ناکجا آباد آمد و چراغی به دستش داد.
«ما هیچ شیری نداریم که به بچه هامون بدیم. اونا از شدت گشنگی گریه میکنن. ما از کمبود غذا مریض شدیم. و اونوقت شما نصف شبی اومدید اینجا، دو تا زن بیدفاع رو وحشت زده میکنید و یک پسر بیگناه رو کتک میزنید و مارو تهدید میکنید. صرفا به خاطر اینکه یه مرد فاسد شایعه راه انداخته که ما داشتیم جشن میگرفتیم؟»
دستانم میلرزیدند. او بیتابی کودک را دید. فهمیدم به قدری مضطرب و عصبی هستم که کودک را بسیار محکم بغل کردهام. قدمی به عقب برداشتم و شالم را دوباره مرتب کردم. زمزمهای کردم و سرم را بلند کردم. نمیتوانستم تلخی و خشونت نهفته در صدایم را پنهان کنم.
«خونهٔ مارو بگردید فرمانده. زیر و روش کنید و همین چیزای کمی هم که تا الان نابود نشدنو نابود کنید. تمام محوطهٔ بیرونو هم بگردید. جاهایی که هنوز سربازانتون برای خودشون سلب نکردن. وقتی این خوک افسانهای رو پیدا کردید امیدوارم سربازانتون دلی از عزا در بیارن.»
نگاهش بیش از آنکه حتی خودش هم توقع داشته باشد روی من ساکن ماند. صدای گریهٔ خواهرم را که آن سمت پنجره سعی داشت با پیراهنش زخم اورلین را ببندد و خون را بند بیاورد، میشنیدم. سه سرباز آلمانی دور آنها ایستاده بودند.
چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. آن وقت دیدم که فرمانده در دردسر افتاده. مردانش با چشمانی مردد منتظر او بودند تا دستوری بدهد. همین الان میتوانست دستور بدهد که تمام اموال و خانه را بگیرند و ما را هم به خاطر این یاغیگری دستگیر کنند. اما میدانستم که در فکر سوئل است، که چطور ممکن است او گمراهش کرده باشد. او از اینکه دیگران فکر کنند اشتباه کرده لذت نمیبرد.
زمانی که من و ادوارد پوکر بازی میکردیم، او میخندید و میگفت و من یک حریف بسیار سر سختم و غیرممکنه کسی از صورتم بفهمد چهچیزی در درونم میگذرد. به خودم گفتم تا آن کلمات را به خاطر بیاورم، این مهمترین بازیای بود که تا کنون انجام داده بودم. من و فرمانده به یکدیگر خیره شده بودیم. احساس میکردم که تمام دنیا دور ما میچرخد. میتوانستم صدای حرکت اسلحهها در جلوی در را بشنوم. سرفههای خواهرم، تقلای برادر بیچارهمان، و مرغهای وحشتزده که در مرغدانی پریشان شده بودند. صداها کمکم محو شد، تا زمانی که تنها او و من به یکدیگر زل زده بودیم. هر دو بر روی حقیقت شرط بزرگی بسته بودیم. قسم میخورم حتی میتوانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم.
– این چیه؟
– چی؟
چراغ را بالا گرفت. نور طلایی کم سویی روی نقاشیای که ادوارد از من در اوایل ازدواجمان کشیده بود افتاد و آن را روشن کرد. و آن تصویر من در سال اول ازدواجمان بود. دختری با موهای پرپشت و درخشان، پوستی صاف و شفاف و نگاهی سرشار از عشق. چند هفته پیش خودم آن نقاشی را از مخفیگاهش درآورده بودم و به خواهرم گفته بودم که «لعنت به منی که آلمانها براش تصمیم بگیرن تو خونهٔ خودش به چی نگاه کنه.»
مقداری چراغ را بالاتر گرفت تا بتواند واضحتر ببیند. هلن هشدار داده بود که: «اونو اونجا نذار سوفی. برامون دردسر میشه.»
وقتی در نهایت رو به من کرد چشمانش به نظر اشک آلود میآمدند. او به صورتم نگاه کرد و دوباره نگاهش بر روی تابلو برگشت. «همسرم اون تابلو رو کشیده.» نمیدونم چرا، ولی احساس کردم باید این را بداند.
شاید به خاطر اطمینان از درستی خشمم بود؛ شاید به خاطر تفاوتهای آشکاری که بین دختر در تابلو و دختری که که پیشش ایستاده بود؛ شاید هم به خاطر دختر موطلایی و گریانی که جلوی پایم ایستاده بود. ممکن است حتی به خاطر این باشد که فرمانده هم بعد از دوسال در تصرف داشتن شهر، از آزار و اذیت ما به خاطر خطاهای کوچک خسته شده باشد.
مقداری بیشتر به نقاشی خیره شد، و بعد به پاهایش.
«فک کنم تکلیفمون اینجا مشخص شد مادام. صبحتهای ما هنوز تموم نشده. ولی برای امشب کافیه و بیشتر مزاحمتون نمیشیم.»
لحظهای برق شادی را در چشمانم دید و به سختی خودم را کنترل کردم. دیدم که چیزی باعث رضایت در او شد. شاید تنها برایش کافی بود تا من لحظاتی باور کنم که کارم تمام شده و دیگر شانسی ندارم. این مرد، مرد باهوش و زیرکی بود. باید احتیاط میکردم.
«آقایون.»
سربازانش برگشتند و همانند همیشه، کورکورانه از فرمانش اطاعت کردند و به سمت خودرویشان بیرون رفتند. یونیفرمهایشان جلوی نور ماشین را میگرفتند و ضدنور میشدند. من نیز به دنبالش رفتم و بیرون در ایستادم. آخرین صدایی که از او شنیدم دستوری به راننده بود تا به سمت شهر حرکت کنند.
تا پایین رفتن خودروی نظامی از جاده منتظر ماندیم. چراغهای ماشین مسیرش را در آن جادهٔ پر چاله چوله روشن میکردند. هلن شروع به لرزیدن کرد. به سختی روی پاهایش ایستاده بود. دستش، که به بی رنگی دست یک مرده بود، روی پیشانیش بود و چشمانش را محکم بست. اورلین به شکل عجیبی کنار من ایستاده و دستان میمی را گرفته بود و از اشکهای بچهگانهاش خجالت میکشید. منتظر ماندم تا آخرین زوزههای موتور ماشین در سکوت گم شود. وقتی نزدیک تپه شد طوری ناله میکرد انگار او نیز مانند ما زیر فشار زیادی است.
«چیزیت نشد اورلین؟» سرش را در دستانم گرفتم. زخم تازهای داشت و کبود هم شده بود. چهجور آدمی به یک پسر بی دفاع حمله میکند؟
او لرزید و گفت: «مشکلی نیست. من ازشون نترسیدم.»
خواهرم گفت: «فکر کردم دستیگرت میکنن. فکر کردم همهٔ مارو دستیگر میکنن.» از دیدن هلن در اون حالت ترسیدم. طوری بود که انگار در لبهٔ یک پرتگاه بزرگ تلوتلو میخورد. دستی به چشمانش کشید و با لبخندی ساختگی دخترش را بغل کرد و گفت: «آلمانیهای مسخره! همهٔ مارو ترسوندن مگه نه؟ مامان هم احمق بود که ترسید.» کودک بدون آنکه چیزی بگوید به مادرش نگاه میکرد. بعضی مواقع با خودم فکر میکردم آیا ممکنه باز هم خندههای میمی رو ببینم؟
خواهرم ادامه داد: «منو ببخشید. الان بهترم. دیگه بیاید همه بریم تو. میمی یکم شیر داریم برات گرمش میکنم.» دستانش را با لباس شب خونینش پاک کرد و آنها را سمت من دراز کرد و گفت: «میخوای من “جین” رو بگیرم؟»
یک لحظه وقایع مانند قطاری از جلوی چشمانم رد شد. طوری لرزیدم که انگار تازه متوجه شده بودم چه قدر باید میترسیدم. پاهایم لرزید و قدرتشان به سمت سنگ فرشها تحلیل رفت. به طرز رقتانگیزی تنها چیزی که میخواستم نشستن بود. گفتم: «آره فکر کنم بهتره بگیریش.»
هلن بچه را از بغلم گرفت و اشک ریخت. خوک کوچک همچون جوجههای کوچک در آشیانه، پتو پیچ شده بود و در نور اندک شب صورت کوچکش معلوم بود. «جین طبقهٔ بالا خوابه.» دستم را به دیوار تکیه دادم تا سرپا بمانم. اورلیان از بالای شونهٔ هلن نگاه کرد. نگاه همشون روی اون بود.
«موندیو!»(۵)
«مرده؟»
«بهش کلروفرم(۶) دادم. یادم افتاد که بابا همیشه یه بطری ازش برای روزهای شکار پروانهش داشت؟ فکر کنم بیدار شه. ولی باید برای روزی که دوباره برگردن یه جای جدید پیدا کنیم. میدونید که برمیگردن.»
اورلین لبخند زد، یک لبخند کمیاب از سر رضایت که به بتازگی سخت دیده میشد. هلن هم ایستاد تا خوک کوچک رو به میمی نشون بده و هردو آرام خندیدند. هلن پوزهٔ خوک رو میخاروند و آروم به صورتش دست میکشید. طوری که گویا باور نمیکرد چه چیزی را در دست گرفته.
هلن با ناباوری گفت: «اونا برای خوک اومدن اینجا و تو اونو زیر دماغشون گرفته بودی؟ بعد تازه طلبکارهم بودی ازشون؟»
«زیر پوزهشون» اورلین که به نظر میآمد به طور ناگهانی حجم زیادی از تکبرش را بازیافته، دوباره گفت: «اونو زیر پوزهٔ اونا گرفته بودی!!!»
روی سنگفرشها نشستم و شروع به خندیدن کردم. به قدری خندیدم که از سرخی صورتم نمیشد تشحیص داد در حال خندیدم یا گریه کردن.
برادرم ترسیده بود که نکند من هیستریایی (۷) شوم، دستم را گرفت تا نفسی تازه کنم. او چهارده سال داشت. بعضی مواقع مانند مردان سبیل میگذاشت و در مواقع لزوم مانند بچهها بود.
هلن که کماکان در افکارش غوطهور بود، گفت: «اگر میدونستم…. تو کی انقدر دل و جرئت پیدا کردی سوفی؟ خواهر کوچولو و بینوای من، کی این کارو با تو کرد؟ وقتی بچه بودیم بره بودی! بره!»
از دانستن جوابش مطمئن نبودم.
و درنهایت وقتی که قدم به خانه گذاشتیم، در حالی که هلن سرخودش را با شیر گرم میکرد و اورلین شروع به شستن زخمها و خونهای روی صورتش کرد، من در کنار پرتره ایستادم.
آن دختر، دختری که با ادوارد ازدواج کرده بود، با نگاهی که دیگر نمیشناختم به من خیره شده بود. قبل از هرکس دیگری، او آن را در من دیده بود: نقاشی سرشار از دانش بود. آن لبخند، آن رضایتی که به مخاطب میداد، از غرور صحبت میکرد. زمانی که دوستان پاریسیاش از عشق غیرقابل توصیفش نسبت به منی که تنها یک دختر فروشنده بودم با خبر شدند، او تنها لبخند میزد. زیرا او تمام این چیزهارا در من دیده بود.
هیچوقت نهفمیدم که ایا میدانست تمام اونها فقط به خاطر حضور او وجود داشتند؟
ایستادم و به او خیره شدم. برای لحظاتی دوباره به یاد آوردم که آن دختر بودن چه حسی داشت. بدون هیچ عطش و یا ترسی تمام فکر و ذکر او لحظات خوشی بود که میتوانست با ادوارد سپری کند. او به من یادآوری کرد که جهان هنوز زیباییهایش را دارد، و زندگیهایمان زمانی به جای ترس، سوپهای آبکی گشنیز و حکومت نظامی با هنر و عشق و لذت پر شده بود. او خودم را به من یادآوری کرد. که چه قدر هنوز قوی هستم و میتوانم برای چیزهایی که میخواهم مبارزه کنم.
ادوارد، قسم میخورم زمانی که برگردی همان دختری شوم که نقاشی کردی.
۲
تا زمان ناهار تقریبا تمام سنت پران از ماجرای بچه خوک با خبر شدند. با اینکه به جز قهوهٔ کاسنی و آبجو و چند بطری شراب بسیار گرانقیمت، چیزی برایمان نمانده بود تا به مشتریها بدهیم، بار “لهکغروژ” با حجم عظیمی از مردم روبرو شده بود و کم کم تعداد افرادی که فقط برای یک روز خوش گفتنِ ساده ظاهر میشدند داشت عصبانی کننده میشد.
رنِ پیر، در حالی که داشت از خنده رودهبر میشد و کممانده بود از روی صندلی کلهپا شود، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «و تو بهش گفتی بره؟»
این چندمین باری بود که میخواست داستان را بشنود. با هربار گفتن، اورلین مقداری داستان را عوض میکرد. طوری که دیگر در نهایت زمانی که من میگفتم مرگ بر پیشوا، او داشت با یک شمشیر خیالی با فرمانده مبارزه میکرد.
به هلن که داشت کف کافه را جارو میزد نگاهی کردم و لبخند زدم. چیز خاصی نبود. هرچند کوچک، اما بالاخره در روستایمان چیزی پیدا شده بود تا به آن بخندیم. زمانی که رن بعد از برداشتن کلاه از سرش به نشانهٔ احترام از کافه رفت هلن گفت: «ما باید حواسمون رو جمع کنیم.» ما در حالی که او تلو تلو خوران از جلوی اداره پست رد میشد و اشک شوق میریخت به او نگاه کردیم. هلن ادامه داد: «این داستان خیلی داره پخش میشه.»
گفتم: «هیچکس چیزی نمیگه. همه از بوچ بدشون مییاد. به جز اون، هیچ کس دلش نمیخواد یه تیکه از گوشت اون خوک رو از دست بده. امکان نداره قبل از اینکه تیکههای اون گوشت بره زیر زبونشون مارو بفروشن.» امروز صبح مخفیانه خوک به خانهٔ یکی از همسایهها رفته بود.
چندماه پیش، زمانی که اورلین یکی از بشکههای قدیمی آبجو را به بالا میآورد متوجه شد که تنها چیزی که زیرزمین ما را از یکی دیگر از زیرزمینهای هزارتو مانند شهر، یعنی انبار شراب فروشی فوبرتسها جدا کرده بود یک دیوار نازک آجری بود. با همکاری فوبرتسها با دقت چند عدد از آجر هارا برداشته بودیم و این تبدیل به یک راه فرار، به عنوان یکی از آخرین گزینهها شده بود.
زمانی که فوبرتسها به یک مرد انگلیسی جوان پناه داده بودند و آلمانها بدون هیچ اطلاعی پشت درهایشان ظاهر شده بودند، مادام فوبرتس توانسته بود مقداری سر سربازها را گرم کند و به مرد جوان آنقدری فرصت بدهد تا بتواند به سمت انبار بخزد و به نزد ما بیاید. سربازها خانهیشان را زیر و رو کردند و حتی اطراف انبار را نیز نگاه کردند اما در آن نور تاریک هیچکدام متوجه نشده بودند که ملات دیوار به طرز مشکوکی درزدار است.
و این داستان زندگی ماها بود. سرکشیهای خرد و ناچیز و پیروزیهای کوچک. فرصتهای کوچکی برای دست انداختن ستمکارانی که روزگارمان را تیره و تار کرده بودند و یک نور کم سو و چشمک زن امید در میان شب تاریک، ترسهای ناتمام، تردیدها و محرومیتهایمان.
شهردار روی یکی از صندلیهای کنار پنجره نشسته بود و وقتی برایش قهوه بردم از من خواست تا کنارش بنشینم. او پرسید: «پس شما فرماندهٔ جدید رو دیدید؟»
به عقیدهٔ من از زمان تصرف آلمانها، شهردار بیش از هرکس دیگری به خاک سیاه نشسته بود. نه تنها مجبور بود تمام روزهایش را با سر و کله زدن با آلمانیها بگذراند تا بتواند آنچه که آنها از شهر میخواستند را در اختیارشان بگذارد، بلکه مجبور بود بعضی شبها هم در اسارت سر کند تا درس عبرتی شود برای مردم شهر تا کارهایشان را بهتر و سریعتر انجام دهند.
فنجانش را جلویش گذاشتم و گفتم: «معارفهٔ خیلی تشریفاتیای نبود.» در حالی که سرش را به سمت من خم میکرد و صدایش را پایین میآورد گفت: «هربکر رو از آلمان خواستن. انگار بعد از اینکه یه چیزهایی تو حساب کتاب هاش پیدا کردن، دیدن بهتره بره یکی از کمپهای ارا رو بگردونه.»
به شوخی گفتم: «خیلی هم جای تعجب نداره. اون تنها کسی بود که بعد از فتح فرانسه تونست دوبرابر وزن اضافه کنه.» با این حال حس عجیبی که نسبت به رفتن فرماندهٔ قبلی داشتم. از یک طرف هربکر اخلاق تند و زنندهای داشت و در تنبیههایش هیچ رحم و مروتی نشان نمیداد. مردانش هم به خاطر ترس و ناامنی که داشتند نمی تونستند خیلی به چشم یک آدم قوی به او نگاه کنند. با این حال او به طرز عجیبی احمق بود. مخصوصا وقتی بحث به یک سری از فعالیتهای مقاومتی شهر و روابطی که می تونستن کارهایش رو خیلی راحتتر کنند، میرسید.
«خوب نظر تو چیه؟»
«در مورد فرماندهٔ جدید؟ نمیدونم. می تونست خیلی بدتر از اینها سرمون بیاد. اون خونمون رو خراب نکرد. کاری که یکی مثل بکر صرفا برای اینکه قدرتشو نشون بده انجام میداد. با این حال – چینی به دماغم انداختم و ادامه دادم – اون باهوشه، خیلی باهوش، باید خیلی بیشتر از قبل حواسهامونو جمع کنیم.»
«و طبق معمول مادام لیفیور، نظرات شما با مال من مو نمیزنند!» لبان شهردار خندهٔ ناامیدانهای را تداعی کردند. اما چشمانش با آنها هماهنگ نبودند. زمانی را به خاطر دارم که شهردار مردی شوخ و شاد و پر سر و صدا بود. کسی که به خاطر رفتار دلنشینش زبان زد خاص و عام بود و صدایی که در تمام گردهماییهای شهر از همه صداها بلندتر و گوش نواز تر بود. «این هفته محمولهٔ جدیدی داریم؟»
«فکر کنم یه مقدار بیکن و قهوه برامون بیاد. خیلی خیلی کم هم کره. امیدوارم امروز جیرهمون تموم نشه.»
به بیرون از پنجره خیره شدیم. رن پیر به کلیسا رسیده و در حال صحبت با واعظ بود. زمانی که هردو خندیدند و رن پیر برای بار چهارم رودهبر شد خیلی سخت نبود تا حدس بزنم در مورد چه صحبت میکنند. اما نتوانستم جلوی لبخند خودم را بگیرم.
«خبر جدیدی از همسرت داری؟»
رو به سمت شهردار کردم و گفتم: «نه. از آخرین باری که کارت پستال فرستاد خبری ازش ندارم. توی آگوست بود. اون زمان رسیده بودند نزدیک آمین.(۸) در کارت پستال با آن دست خط خرچنگ قورباغهٔ همیشگیاش نوشته بود که شب و روز به من فکر میکنه. که توی این جهان پر هرج و مرج بی منطق براش حکم ستارهٔ قطبی رو دارم.»
دو شب بعد از رسیدن کارت پستال، شبها از نگرانی خوابم نمیبرد. تا اینکه در نهایت هلن گفت: «این “پر هرج و مرج” میتونه همینی باشه که توش زندگی میکنیم. جایی که نونها انقدر سفت میشن که مجبوری با چاقوی ارهای ببریشون و از اونطرف برا اینکه از گرسنگی طلف نشی یک خوک رو توی اجاق نون پزیت بزرگ کنی.»
«من هم آخرین باری که خبری از پسر بزرگم شنیدم سه ماه پیش بود. با روحیهٔ خوبی که داشتن به سمت کمبری(۹) پیشروی میکردن.»
«امیدوارم هنوز حالشون خوب باشه. حال لوییزا چطوره؟»
«اون هم بد نیست. میگذرونه.» دختر کوچک او با یک مشکل به دنیا اومده بود. به قدر کافی رشد نمیکرد و بدنش تنها با بعضی غذاها میساخت و بیشتر روزهای یازده سال زندگیاش را در مریضی گذرانده بود. تمام مردم شهر کوچک ما مراقب و رسیدگی به او را وظیفهٔ خود میدانستند. اگر شیر یا سبزیهای خشک شده به دستمان میرسید، مقداری از آنها همیشه راه خودشان را به سمت خانهٔ شهردار پیدا میکردند.
«زمانی که حالش بهتر شد، بهش بگو میمی سراغش رو میگرفت و هلن هم دقیقا داره دوقلوی عروسک میمی رو براش می دوزه.» شهردار دستانم را گرفت و گفت: «شما دخترا خیلی به ما محبت دارید. خدا رو شکر میکنم که وقتی می تونستی توی امنیت پاریس سر کنی اومدی اینجا و پیش مایی.»
«هعی، نمی شه خیلی مطمئن بود که یکی از همین روزها آلمانیها شانزلیزه رو به خاک و خون نکشن. جدای اون، نمی تونستم به همین راحتی هلن رو اینجا رها کنم.»
«بدون تو، اون خیلی نمیتونست دووم بیاره. تو خیلی خوب بزرگ شدی و از پس خودت بر اومدی. پاریس برات جای خوبی بود.»
«همینکه همسرم پیشم بود برام کافی بود.»
شهر لبخندی زد و در حالی که در راه خروج کلاهش را بر سر میکرد گفت: «خدا حفظش کنه. خدا هممونو حفظ کنه.»
سنت پران، شهری کوچک و زیبا که همیشه بِسِتهایی بودند که در آن له کغ روژ(۱۰) برا بگردانند، جزو اولین شهرهایی بود که در پاییز ۱۹۱۴(۱۱) به تصرف آلمانها در آمد. من و هلن که مدتها پیش والدینمان را از دست دادیم و مدتی پیش همسرانمان به ارتش اعزام شده بودند، تصمیم گرفتیم تا نگذاریم روی میزهای هتل گرد و خاک بشیند و چرخش از حرکت بایستد. وقتی پای انجام کارهای مردانه به میان میآمد، من و هلن تنها کسانی نبودیم که ناممان در میان بود. تقریبا تمام مغازهها، مزرعهها و مدرسهٔ شهر توسط زنان و با یاری پسران و پیرمردهای شهر اداره میشد. و این گونه بود که تا ۱۹۱۵ تعداد مردان شهر به کمتر از انگشتان دو دست رسیده بود.
کتاب دختری که رهایش کردی
نویسنده : جوجو مویز
مترجم : پریسا ذاکر