معرفی کتاب «زنان کوچک»، نوشته لوییزا می آلکوت

دربارهٔ نویسنده

لوییزا می آلکوت، متولد ۲۹ نوامبر ۱۸۳۲، در ایالت متحدهٔ آمریکاست. خانم آلکوت نویسندهٔ توانایی بود که شهرتش را با نوشتن کتاب زنان کوچک به دست آورد. او در این کتاب، بیش تر به مسئلهٔ حق انتخاب زنان می پردازد.
لوییزای جوان، مطالعه و سوادآموزی را در خانه شروع کرد و بعد از مرگ یکی از خواهرها و ازدواج خواهر دیگرش، بیش تر از همیشه جذب خواندن و نوشتن شد. لوییزا هرگز ازدواج نکرد و ترجیح داد در خانه بماند و آزاد باشد تا فعالیت های مورد علاقه اش را انجام دهد.
او در سال ۱۸۶۲، زمان جنگ داخلی آمریکا، در بیمارستانی در واشنگتن به کار پرستاری مشغول شد، اما این کار بیش از ۶ هفته طول نکشید و مجبور شد به دلیل ابتلا به بیماری تیفوئید، به خانه برگردد. در این زمان اولین کتاب موفقیت آمیزش Hospital Sketches را نوشت. چند سال بعد از این موفقیت، وقتی احساس کرد از راه نوشتن می تواند مخارج زندگی اش را تأمین کند، تمام مشاغل دیگر را کنار گذاشت و تنها به نوشتن پرداخت.

کتاب زنان کوچک را در سال ۱۸۶۸ نوشت و شهرت و درآمد بسیاری به دست آورد. این کتاب در دو جلد نوشته شده است: جلد اول با عنوان زنان کوچک و جلد دوم با عنوان قسمت دوم.
خانم آلکوت در سال ۱۸۷۱ به اروپا سفر کرد و بیش از پیش با مسائل زنان آشنا شد.
شخصیت های چهار خواهر مارچ در کتاب زنان کوچک، برگرفته از شخصیت های خود نویسنده و خواهرهایش است و در واقع شخصیت “جو”، تشابه زیادی با شخصیت خود خانم آلکوت دارد.
آلکوت در سال ۱۸۸۸ در شهر بوستون، در ایالت ماساچوست آمریکا درگذشت.


۱. نمایش زائر

جو(۱) روی قالی دراز کشید و غرغر کنان گفت: «کریسمس بدون هدیه که فایده‌ای ندارد!»

مگ(۲) به لباس کهنه‌اش نگاهی کرد و آه کشید: «فقیر بودن خیلی وحشتناکه!»

ایمی(۳) کوچولو آب دماغش را بالا کشید و اضافه کرد: «اصلاً انصاف نیست که بعضی دخترها کلی چیزهای قشنگ داشته باشند و بقیه هیچی نداشته باشند.»

بت(۴) که گوشه‌ای نشسته بود با رضایت گفت: «ولی ما پدر و مادر و هم‌دیگر را داریم.»

چهرهٔ هر چهار دختر جوان با شنیدن این جمله روشن شد اما جو با ناراحتی گفت: «ولی پدر که پیش ما نیست، شاید مدت‌ها هم نباشد.» او نگفت “شاید هم هیچ‌وقت” با این‌حال چهرهٔ دخترها دوباره در هم رفت و همه در حالی‌که به پدرشان فکر می‌کردند که دور از آن‌ها در جبهه‌های جنگ بود، در دل‌شان گفتند: شاید هم هیچ‌وقت!

چند لحظه کسی حرفی نزد، بعد مگ با لحنی متفاوت گفت: «همه‌مان می‌دانیم که چرا مادر هدیهٔ کریسمس نخریده، چون امسال زمستان سختی در پیش داریم، او فکر می‌کند وقتی مردها در ارتش شرایط سختی را تحمل می‌کنند، ما هم نباید به فکر خوشی خودمان باشیم. ما که کار زیادی از دست‌مان برنمی‌آید، پس این از خود گذشتگی‌های کوچک را باید با خوشحالی انجام بدهیم. ولی من که خیلی به خودم امیدوار نیستم.» بعد سرش را تکان داد و با افسوس به تمام چیزهای قشنگی فکر کرد که دلش می‌خواست.

جو که عاشق کتاب خواندن بود، گفت: «ولی من فکر نمی‌کنم این پول‌های کم دردی از آن‌ها دوا کند. هر کدام‌مان فقط یک دلار داریم و دادن آن به ارتش کمک خیلی با ارزشی نیست. البته قبول، از شماها یا مادر انتظار هدیه ندارم ولی می‌خواهم برای خودم کتاب آنداین و سینترام(۵) را بخرم. خیلی وقت است که آن را می‌خواهم.»

بت آن‌قدر آرام آه کشید که کسی آن را نشنید، جز اجاق و سه‌پایهٔ کتری، بعد گفت: «من خیال داشتم با پولم چند تا آهنگ جدید بخرم.»

ایمی با اطمینان گفت: «من یک بسته مداد رنگی می‌خرم. واقعا لازمش دارم.»

جو، پاشنهٔ کفش‌هایش را مثل مردها بررسی کرد و گفت: «مادر چیزی در مورد پول‌های‌مان نگفت. او انتظار ندارد از همه چیز بگذریم. بیایید هر کدام هر چیزی‌که دوست داریم بخریم و کمی لذت ببریم. مطمئنم بعدش همه سخت کار می‌کنیم و پول در می‌آوریم.»

مگ با اعتراض گفت: «در مورد من که خیلی درست است، چون به جای نشستن توی خانه و لذت بردن باید به آن بچه‌های کسل‌کننده درس بدهم.»

جو گفت: «هر چه باشد، به سختی کار من که نیست. من باید با دهان بسته پیش پیرزنی ایرادگیر و عصبی بنشینم که هیچ‌وقت از کارت راضی نیست و آن‌قدر اذیتت می‌کند که دلت می‌خواهد یا خودت را از پنجره بیرون پرت کنی یا با صدای بلند جیغ بزنی.»

بت به دست‌های زبرش نگاه کرد و آهی کشید که این‌بار همه شنیدند: «غر زدن کار خوبی نیست، ولی به نظر من شستن ظرف‌ها و مرتب نگه داشتن خانه سخت‌ترین کار دنیاست. این کار حرصم را در می‌آورد، چون دست‌هایم آن‌قدر خشک می‌شوند که نمی‌توانم خوب تمرین کنم.»

ایمی با صدای بلند گفت: «اما فکر نمی‌کنم کار هیچ‌کدام‌تان به سختی کار من باشد، چون مجبور نیستید مدرسه بروید و دخترهای فضولی را ببینید که دائم به خاطر اشتباه‌های درسی بهت زخم زبان می‌زنند، لباس‌هایت را مسخره می‌کنند و اگر پدرت پولدار نباشد، کلی بهت برچسب می‌زنند. تازه اگر دماغت خوشگل نباشد، حسابی تحقیرت می‌کنند.»

جو که خنده‌اش گرفته بود، گفت: «منظورت از برچسب چیه؟ یعنی روی بابا مثل شیشهٔ ترشی برچسب می‌زنند؟»

ایمی سرش را بالا گرفت و گفت: «خودم خوب می‌دانم منظورم چیه، تو لازم نیست ایراد بگیری. آدم باید از کلمه‌های درست استفاده بکند و هر روز کلمه‌های جدید یاد بگیرد.»

مگ که یاد خاطرات خوب گذشته افتاده بود، گفت: «بچه‌ها، این‌قدر از هم ایراد نگیرید. جو، تو دلت نمی‌خواست مثل قدیم‌ها که بچه بودیم و بابا پولدار بود باشیم؟ چه‌قدر خوب می‌شد اگر هیچ غصه‌ای نداشتیم!»


کتاب زنان کوچک

زنان کوچک
نویسنده : لوییزا می آلکوت
مترجم : کیوان عبیدی آشتیانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]