معرفی کتاب «شبهای روشن»، نوشته فئودور داستایفسکی

شبهای روشن(۱)
و شاید تقدیرش چنین بود که
لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد.
ــ ایوان تورگنیف ــ
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
سخن مترجم
این ترجمه را به سیما و مجید کنی تقدیم میکنم.
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
شبهای روشن، عنوان این گوهر شبچراغی که داستایفسکی در دست ما نهاده، در دنیای صورت پدیدهای است فیزیکی، که تابستان در نواحی شمالی کرهٔ خاک پیش میآید و علت آن زیادی عرض جغرافیایی این مرزهاست و باعث میشود که شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبانهای اروپایی «شب سفید» میخوانند و منظور از آن، به تعبیری دیگر ــ البته در این زبانها ــ شب بیخوابی هم هست و این هر دو تعبیر در این داستان مصداق دارد. شاید به همین دلیل باشد که بعضی این داستان را «شبهای سفید» ترجمه کردهاند.
اما از اینکه بگذریم، شبهای روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک نالهٔ دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمدهاند و راهی بهسوی هم میجویند و درِ گشودهٔ بهشت خدا را به خود نزدیکتر مییابند.
داستان شرح اشتیاق جوانی رؤیاپرور است که تنهاست و تشنهٔ همنفسی با دمسازی. بینوا چنان سرگشته است و با حرمان دستبهگریبان، که در دیوارها و در و پنجرهٔ خانههای شهر دوست میجوید و با آنها راز دل میگوید. او در پترزبورگ بهدنبال گمشدهای که با او همزبانی کند به هر سو میپوید تا عاقبت در کنار آبراه با دختری گریان، که او نیز عاشقی شیدا و تنهاست، آشنا میشود و خیال میکند که:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
اما عاقبت میبیند دریغ، ستارهٔ بختش به قول حافظ «خوش درخشیده ولی دولت مستعجل» بوده است.
شبهای روشن خون دل شاعر است که به یاقوتی درخشان مبدل شده است. دانهٔ غباری است که در جگر صدفی خلیده و آن را آزرده است، بهطوریکه صدف از خون جگر خود لعابی دور آن میتند و آن را به مرواریدی آبدار مبدل میکند؛ افسوس مرواریدی سیاه! داستایفسکی با عرضهٔ این مروارید به ما، چهبسا با ما درد دل گفته است.
این اثر کوچک نیز مانند بسیاری از کارهای بزرگ او از زندگی راستین او مایه میگیرد و سوز جان و جلوهای از درهای اوست.
شب اول
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! حرف آدمهای بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچار یادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم میداد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. میدیدم که همه مرا وا میگذارند و از من دوری میجویند. البته هر کس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه» کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستهام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا میخواهم چهکنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را میشناسم. برای همین بود که وقتی میدیدم که مردم همه شهر را میگذارند و میروند ییلاق، به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند. این تنهاماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بولوار و پارک و کنار رود(۲) را از زیر پا میگذراندم و یک نفر از اشخاصی را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جای معینی ببینم نمیدیدم. گیرم آنها البته مرا نمیشناسند ولی من همهشان را میشناسم. خوب هم میشناسم. میشود گفت که در چهرهٔ یکیکشان باریک شدهام. وقتی خوشحالند حظ میکنم و وقتی افسردهاند دلم میگیرد. اما با پیرمردی که هر روز در ساعت معینی در کنار فانتانکا(۳) میبینم میشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خیلی موقر است و همیشه انگاری در فکر است. مدام زیر لب چیزی میگوید و دست چپش را حرکت میدهد، انگاری با این حرکات بر آنچه در سرش میگذرد تأکید میکند. عصای دراز پرقوز و گرهای در دست راست دارد، با دستهای طلایی. او هم متوجه من شده و انگاری به احوال من علاقه پیدا کرده است. یقین دارم که اگر در ساعت مقرر مرا در کنار فانتانکا نبیند دلتنگ میشود. این است که گاهی، مخصوصا وقتی سردماغ باشیم، سَرَکی به هم تکان میدهیم. چند روز پیش که دو روز بود یکدیگر را ندیده بودیم چیزی نمانده بود که از راه احترام کلاه از سر برداریم. اما خوشبختانه تا زیاد دیر نشده بود به خود آمدیم و دستهامان فروافتاد و دوستانه از کنار هم گذشتیم. من با عمارتهای شهر هم آشنا شدهام. وقتی از خیابان رد میشوم هر یک مثل این است که به دیدن من میخواهند به استقبالم بیایند و با همهٔ پنجرههای خود به من نگاه میکنند و با زبان بیزبانی با من حرف میزنند. یکی میگوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه میخواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر میگوید: «حالتان چطور است؟ فردا بنّاها میآیند برای تعمیر من!» یا سومی میگوید: «چیزی نمانده بود آتشسوزی بشود. وای نمیدانید چه هولی کردم!» و از اینجور حرفها. بعضی از آنها را خیلی دوست دارم. بعضیشان دوستان مهربانی هستند. یکی از آنها خیال دارد امسال تابستان یک معمار بیاورد برای معالجهاش. من تصمیم دارم هر روز سری به او بزنم که مبادا خدانخواسته در معالجهاش اهمالی بشود. اما ماجرای آن خانهٔ نقلی گلیرنگ را فراموش نمیکنم. نمیدانید چه عمارت آجری ملوس دلچسبی بود. وقتی با آن پنجرههای قشنگش به آدم نگاه میکرد دل آدم روشن میشد. به عمارتهای زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افادهای نگاه میکرد که هر وقت از کنارش رد میشدم راستیراستی کیف میکردم. اما هفتهٔ پیش که بار دیگر از آن کوچه میگذشتم به رفیقم نگاه کردم. فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. میگفت: «میخواهند زردم کنند!» جانیان بدکردار! وحشیهای نفهم! از هیچچیز نگذشتند. نه ستونها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را. رفیق من سراپا زرد شد. انگاری یک قناری! از غیظ زردآبم به جوش آمد، طوری که چیزی نمانده بود یرقان بگیرم. تا امروز نتوانستهام دلم را راضی کنم و به دیدن رفیق بینوای بلازدهام که رنگ امپراتوری آسمانپناهمان را گرفته است بروم.
به این ترتیب شما، ای خوانندهٔ عزیز، میبینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم، پترزبورگ، آشنایم!
پیش از این گفتم که سه روز رنج بردم تا عاقبت دستگیرم شد که علت ناراحتیام چیست. در خیابان حالم سر جا نبود. غصه میخوردم که چرا از فلان کس اثری نیست؟ چندی است بهمان را ندیدهام! این یکی دیگر کجا رفته بود؟ در خانه هم خُلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را میکشتم تا سر درآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همهاش اینجور ناراحتم؟ هاج و واج به اطراف، به دیوارهای کپکزده و سبزشده و دودهگرفته، به سقف اتاق که تارعنکبوت، از برکت کفایت و کدبانویی ماتریونا(۴)، ریسهریسه از همهجایش آویخته است، نگاه میکردم. همهٔ مبلهایم را، یکیک صندلیهایم را، وارسی کردم و در پی علت نگرانیام میگشتم، چون اگر حتی یک صندلی درست سر جایش نباشد آرامشم را از دست میدهم. سروقتِ پنجره رفتم، اما هیچ فایده نداشت. حتی کار را به جایی رساندم که ماتریونا را صدا کردم و فیالمجلس، البته پدرانه، بابت تارعنکبوت و به طور کلی بابت شلختگیاش ملامتش کردم، اما او با تعجب برّ و بر نگاهم کرد، انگاری نمیفهمید چه میگویم و بیآنکه جوابی بدهد گذاشت و رفت، بهطوریکه تارعنکبوتها هنوز با خیال راحت سر جای خودشان از سقف آویختهاند. عاقبت امروز صبح بود که علت این ناراحتی را حدس زدم. بله، علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند. این کلمهٔ عوامانه را بر من ببخشید. ولی خب، من حالا حال و حوصلهٔ سلیسگویی ندارم. آخر هر کسی که سرش به تنش بیرزد و سر و پز آبرومندانهای داشته باشد و مثلاً درشکه سوار شود، فورا در نظر من به آدم محترم خانوادهداری مبدل میشود که همینکه کار روزانهاش در اداره تمام شد بیآنکه حتی چمدانی بردارد روانهٔ ییلاق میشود و در امن و صفای خانوادهٔ خود جا خوش میکند. آخر عابران هر یک حالت خاصی داشتند که از دور داد میزد: «میدانید، من در شهر بمان نیستم! دو ساعت دیگر در ییلاقم.» اگر انگشتان ظریف و مثل شکر سفیدی بر پشت پنجرهای، اول ضرب میگرفت و بعد آن را باز میکرد و سر زیبای دختری از آن بیرون میآمد و گلفروش دورهگردی را صدا میکرد، من فورا فکر میکردم که این گلها نه به این منظور خریده میشوند که در آن اتاقِ دمکرده، با طراوت بهاریشان اندکی نشاط در دلی القا کنند، زیرا این دخترخانمِ گلدوست در شهر بمان نیست و بهزودی به ییلاق میرود و گلدان را هم با خود میبرد. تازه کار به این تمام نمیشد. من در حدس کشفیاتی که خاص خودم بود به قدری پیشرفت کرده بودم که میتوانستم بیاشتباه بگویم که چهجور اشخاصی به کدام ییلاق میروند. مثلاً ساکنان جزیرهٔ سنگی یا جزیرهٔ داروسازان یا مستأجران خانههای راستهٔ پترزگف(۵) رفتاری سنجیده و بسیار پسندیده داشتند. لباسهای تابستانی شیک میپوشیدند و با کالسکه به شهر میآمدند. هیئت ساکنان پارگولوا(۶) و دورتر از آن با سلامت نفس و متانت خود به نگاه اول اعتماد «القا میکرد». حال آنکه اشخاصی که تابستانشان را در جزیرهٔ کریستفسکی(۷) میگذراندند با نشاط آرامشان شاخص بودند. اگر به یک قطار طولانی گاری برمیخوردم که گاریچیانش بهآهستگی هنهنکنان، دهنهٔ یابوهاشان در دست، در کنار گاریهاشان پیش میرفتند و کوهی از همهجور مبل، از میز و صندلی و کاناپههای ترکی و غیرترکی و اثاث و خرت و پرت خانگی، بارشان بود و بر تارک آن آشپز نحیف پیری نشسته، از اموال اربابش مثل تخم چشمش مواظبت میکرد، یا اگر قایقی میدیدم که زیر تل عظیمی اسباب خانه و خرد و ریز تا لبهاش در آب فرو رفته و بهنرمی در نیوا یا فانتانکا تا سیاهرود یا تا جزیرهها(۸) در حرکت بود، آن گاریها و قایقها در چشم من با ابهتی ده یا صد برابر جلوه میکردند. به نظرم میرسید که همهٔ خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفتهاند و کاروانکاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند ــ به نظرم میآمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتی صحرا شود، بهطوریکه عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاریها بروم، با هر یک از این آقایان محترم و خوشسر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همهشان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم و ناگهان دیدم جلوی راهبند شهر سر درآوردهام. نشاط شدیدی در دلم افتاد و از راهبند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزهها قدمزدن و ابدا خسته نمیشدم و احساس میکردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است. رهگذران همه چنان با خوشرویی به من نگاه میکردند که گفتی چیزی نمانده بود که سلام و تعارف کنند. همه معلوم نبود از چه چیز خوشحالند، همهشان سیگار برگ دود میکردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده بودم. صحرا به قدری برای منِ شهرزدهٔ نیمهبیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه میشدم و میپوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفتهام!
پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصفناپذیر و بسیار دلانگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان میکند، خود را میپیراید و میآراید و رنگین میکند و تمام شکوه آسماندادش را به نمایش میگذارد. این حال مرا به یاد دختر نحیف مسلولی میاندازد که گاهی با ترحم نگاهش میکنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلاً متوجهش نمیشوی و نگاهش نمیکنی، اما ناگهان، گویی به چشمبرهمزدنی، خودبهخود، چنانکه به وصف نمیآید، انگاری به معجزهای زیبا میشود و به وجد میآیی و مبهوت میمانی که این برق در این چشمهای غمزده و اندیشناک از کجاست؟ چه چیز باعث شد که این گونههای گودافتادهٔ بیرنگ گلگون شود؟ این شور و شرار در این سیمای نحیف از چیست؟ کدام آتش احساس این سینهٔ خشکیده را به تپش آورده؟ چه چیز چهرهٔ این دختر بینوا را ناگهان جان داده و زیبا کرده و این لبخند دلپذیر را بر آن درخشانده و این لبها را به این روشنی و دلافروزی خندان ساخته است؟ به اطراف نگاه میکنی و کسی را میجویی. میکوشی حدس بزنی… اما این لحظه میگذرد و ایبسا که همان روز بعد چهرهٔ دختر را باز مثل گذشته مییابی: همان نگاه اندیشناک و مبهوت، همان چهرهٔ بیرنگ، همان سرافکندگی و کمرویی در حرکات و چهبسا پشیمانی، و حتی آثار اندوهی مرگبار و خشم از شوقی زودگذر و نابجا… افسوس میخوری که این زیبایی گذرا چنین بهسرعت سپری شد و بیبازگشت، و چنین فریبنده و بیحاصل پیش چشمت درخشید و افسوس از آنکه حتی مجال نداد که به او دل ببازی…
و با این حال شبم بهتر از روزم بود و اما علت آن…
شبهای روشن
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : سروش حبیبی