معرفی کتاب: شرح شوق: شرح و تحلیل اشعار حافظ
نویسنده : سعید حمیدیان
پیشگفتار
دفتر پیش روی، حاصل کاری است که قریب به یک ربع قرن، خواه به صورت پیوسته و خواه گاه و بیگاه، اشتغال این کمترین جوینده ادب این مرز و بوم و ارادتکوش خواجه شیراز بوده، هرچند در این مدتْ چندان چیزی درباره او برون نداده تا در شمار حافظپژوهان گرامی جای یا نام گیرد؛ گو نماند ز من این نام، چه خواهد بودن؟ به هر روی بهتر دیدم حرف و درد خود را به جمله و یکجا در میان گذارم. اگر عمر تاکنون وفا کرده، از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ و شعر او از چند دهه پیش، خواه و ناخواه بدل به گسترهای شده است برای تعاطی، تعامل، تضارب و تخالف آرا و افکار و نظرگاههای سخت گوناگون. میدانی شده است برای انتساب همه چیز به او، حتی آنچه خواجه به خواب هم نمیدیده؛ برای یاری با او از ظنّ خود، برای خواستاندیشی، مزاجگویی، تقدیس یا تفسیق به صِرف پندار، برای جواز و دستوری یا سند و شاهد گرفتن از او در هر چیز و هر کار، برای گرد آوردن زمین و زمان و علم اولین و آخرین در شعر او، و خلاصه: آیینه سکندری برای همه آرمانها و آمال ایرانی جماعت بلکه بشر نوعی. درباره شخص و شعرش تا توانستهایم اسطوره ساخته و اسطوره به او و سخنش نسبت دادهایم، شاید هم از آن روی که خلاَءاسطوره را در عصر خویش با اسطورهای نوآیین پر کنیم. نمیدانم از جان خسته و «شخص ناتوان» او چه میخواستهایم که بار قرنها بلکه یک تاریخ و حتی ازل و ابد را بر دوش او گذاشته و وی را نماینده همه چیزِ خود در مجلسی با یک عضو کردهایم. گو اینکه این دلیری ما هم به نوبه خود درخور ستایش است که هرگز نمیاندیشیم که اگر روزی از بدِ حادثه، علم و تحقیق و تأمّل و تطبیق و قیاسْ دستکم برخی از حبابهای مبالغات غریب و مطلقسازیهای سقیم ما را ترکاند چه کنیم. در هر حال، چه بخواهیم و چه نخواهیم، روزی تعدیلی که معمولاً رهاورد کار و پژوهش به شیوه علمیتر به مدد لوازم و منابع مبنایی کافی است (که هنوز در باب غیر حافظ نداریم) در بسیاری جنبههای حافظپژوهی به شکل کنونی روی خواهد داد، و آنگاه…؟ حرفهای دهان پرکن یا بزرگتر از دهان درباره او آنقدر زدهایم، و حکمهای کلّی کیهانی و نسبتهای نجومی در خصوص او آنچنان از در و دیوار پژوهشنماهایمان فروریخته است که به راستی قدری جمع و جور کردن آنها و صبغه علمیتر و تعقلیتر بخشیدن به این گزافکاریها دشوار است، ولی هرچند دیر و زود دارد روزی به ناگزیر صورت خواهد گرفت؛ به قول معروف شب دراز است و قلندر بیدار، و یا اصلاً من مرده و شماها زنده. آری، در این آشفتهبازار، عدهای هرچه خواستهاند گفته و کردهاند، بازار هم گرم است و هر جنسی را ولو بنجلترین در آن میتوان آب کرد (اتفاقا امید من هم به همین است). یک نجومشناس به جِدِّ تمام از کشف حرکت زمین به دور خورشید از سوی حافظ، مدتها پیش از کپرنیک خبر میدهد (بگذریم از اینکه به کاهدان میزند، چون شاهد شعریی که برای کشف خواجه و کرامت خود میدهد دقیقا مُشعر بر ثابت بودن زمین است) و نیز داد سخن درباره آگاهی حافظ از نظریه جذب فوتونهای نوری (نظریهای که به تصریح خود ایشان اکنون بیش از نیم قرن از طرح آن نمیگذرد.) ممکن است بگویید: این جور چیزها زیاد است و جدی هم نیست. بلی، سخن بنده هم از غلبه کارهای غیرجدّی در این عرصه است، ولی باید پرسید: چرا اساسا چنین کسانی جرأت ادای چنین ترّهاتی را به خود میدهند؟ آیا جز این است که زمینه را فراهم و اقبال را مساعد دیدهاند؟ قضا را سخن بر سر پارهای حکمهای بیحدّ و بیعدّ است که بسیاری از ناموران ادب و اندیشه ما صادر میفرمایند. مطابق پارهای گزارهها، حافظ میشود: خود خویشتن ما (و معلوم هم نیست کدام خود، و در کدام ظرف زمانی و مکانی) حافظه ما، دین و عرفان ما، گذشته ما و نماد فرهنگ پیش و پس از اسلام ما، جان اندیشه و جوهره تخیل ما و یا: بزرگترین اندیشهورِ شناخته بشری، برترین شاعر در پهنه جهان علی الاطلاق و… با این اوصاف آیا میتوان انتظار داشت که او و شعرش (با همه بزرگیهای آشکار و ارزشهای شناخته این هردو) به مجمعی برای مبالغه و غلوّ هرچه بیشتر در هر موضوع و موضع و موقعی بدل نشود؟ مبالغهای که البته خوب آموختهایم. آموختهایم به سیم آخر زدن را در هر چیز مربوط به او، بلند شدن روی دست یکدیگر را در اِسناد هر چیز «ماورای فکرت دانا» به او، از تحقیق کاستن و در تعریف و تعارف افزودن را، لابُد با این فکر که: ضرری ندارد، مخالفتی و مخالفی هم نیست (یا اگر هم باشد جرأت عرض وجود در چنین عرصه و عرصاتی ندارد.) بینفعی هم نیست چون دل غوغای ناس و اوساط خلق را هم به کف آوردهای، از مزایای قانونیاش هم قطعا برخوردار خواهی بود. البته اگر در این میان ریشی هم بر ضدّ فلان نامآور افتخارآفرین عالم ادب و هنر جنباندی، باز غمی یا نَقلی نیست، معرکه را گرمتر کردهای. اگر نتوانستی گواژهای بر پیر توس بزنی، شیخ شیراز را از یاد مبر و سنت مرضیه مخالفخوانی رایج را در این یکصد سال و اندی (که برخی از بزرگان شعر عصر ما نیز بدان پیوستهاند.) زنهار شکی هم مکن از اینکه بر سرِ شاخ نشستهای و بُن میبری. چه باید بالید بر این شعر و ادبی که جز یک تن دیارالبشری در آن نیست؟ دل بد مکن، آن دیگران، آن همه سخنسرا (به قول ظریفی) جز کارگر صحنههایی نیستند که میبایست صحنه را برای همان یک تن آماده کنند که در لحظهای موعود وارد صحنه خواهد شد، و وقتی هم که پس از ایفای بکمالِ نقش خویش از صحنه بیرون میرود، آن قوم تماشاگر دیگر کاری و فکر و ذکری جز این نخواهند داشت که از بازی آن بازیگر تعریف و تمجید کنند. (معصومی همدانی، «چرا حافظ؟»، نشر دانش، س هشتم، ش ششم، مهر و آبان ۱۳۶۷، ص ۳.) عدهای در پاسخ به این ایراد اصولی میگویند: حافظ را روزگار ما نساخته است. درست میگویند، او را زمان ما نساخته، اما این عده کمتر از آن حوصله تحقیق داشتهاند که دریابند این درست روزگار کنونی است که شاهد بیشترین و شدیدترین اغراقها درباره خواجه است. (در یکی از مباحث دفتر حاضر کوشش شده تا برآوردی از حدود زمان آغاز برخی مبالغات و چگونگی این فرایند صورت گیرد.) این بدان معنی است که گذشتگان ما، بهطور کلی و در عین حفظ سلایق و علایق خویش و بدون ادعا و بانگ و شغب میکوشیدند تا ارزش و جایگاه هریک از بزرگان شعر و ادب را، چنانکه سزامند آن است، بازشناسند و هیچ کدام را در پای دیگری و دیگران کوچک ندارند. پارادوکسی هم میتوان یافت در اینکه بیشترین اغراقها دقیقا در دورهای است که هموطنان ما به روشهای جدید تحقیق و تحلیل آراسته شدهاند یا باری دعوی آن دارند. آری، در عصر ماست که کار و بار حافظپژوهی بیشتر بر محور یکهسازی و یکهنمایی خواجه در هر چیزی و هر زمینهای میگردد و سعی بلیغ در قیاسناپذیر شمردن هریک از برترین بزرگان در برابر او در هرگونه موضوع و محل مقایسه. آن روز چنان بود و امروز چنین. اجازه فرمایید بدون کمترین اسائه ادبی به هیچ یک از حافظپژوهان گرانمایهای که این کمترین همواره بهرهمند از دانش و بینش ایشان بهعنوان چراغهای فروزان این زمینه بوده است، و تنها از نظرگاه آسیبشناسی و طرح جریانهای ناصحیح و غیراصیل در آن (که چنان کرده تا به قول خرّمشاهی عزیز: کارنامه حافظپژوهی «پربرگ» باشد ولی «پربار» نه) عرایضی بدون شائبه تعارف داشته باشم، چه پیداست در عرصهای که کهتر و مهتر و عارف و عامی قلم میدوانند، چنین حقی را از هیچ کس، حتی اگر در اقلیت کامل باشد، نمیتوان دریغ داشت، همچنانکه حق خوانندگان این سطور را در هرگونه نقد و حتی تنقیدی بر این عرایض، حتی اگر چون او عمری به کند و کاو و زیر و رو کردن متون شعر و ادب قدیم و جدید مشتغل نبوده باشند. باری، بیشترین خدشهای که به زعم بنده در چند دهه گذشته بر پژوهش در شناخت شخص و شعر حافظ وارد شده از سوی افراطکاران و مبالغهگرانی بوده که اساسا دلیل افراط و مبالغهشان چیزی جز نداشتن خوض و غور در ادب و از جمله خود شعر خواجه نبوده است، یعنی آنان که من «تکفن» میخوانم، کسانی که، به فرض انس و الفت با خواجه، از افراد و امور و جریاناتِ جز او و آثار دیگر کمتر خبر دارند. پس جای این پرسش هست که اینان خواجه و شعرش را با چه کس و کدام آثار میسنجند و اگر بسنجند این سنجش در چه حد از عمق و وثاقت است؟ اینکه بنشینی و دایم از کسی و اثری یکسره ستایش کنی قاعدتا نباید کار مشکلی باشد. این گروه از مؤلفان در نهایت ممکن است قیاسی معجّلانه، آن هم بر پایه تعدادی شعر همروال و دست بالا چند مورد ارائه مضامین مشابه از این و آن شاعر بکنند، همین و بس. از عارف عالِم و معلّم عرفان، عزیز نسفی، بشنویم: «هرکه یک فنّ علم دارد میدان فکر وی تنگ است.» (الانسان الکامل ۸۱) آنگاه که از غیر حافظ بیخبر یا کماطلاع باشی، کار تو اسطورهسازی و پنداربافی خواهد بود و اِسنادهای غریب غیرعلمی. مثالی بزنم: عدهای درباره اندیشه حافظ قلم میزنند، بیآنکه از دیگر اندیشهها آگاهی داشته باشند؛ بحثهای ادبی میکنند بیخبر از فرایندها، رویدادها و دگرگونیهای ادبی؛ از موسیقی کلام حافظ یا موسیقی در شعر او حرف میزنند، بدون حداقل اطلاع از موسیقی در غیر کلام خواجه، و بر همین قیاس. به این بیت گویای کلیم بارها استناد کردهام (دیوان ۲۶۰):
این همسفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم، قدمی پیشتر افتم
بلی، در حقیقت نقد حال ماست آن: وقتی گروهی در جهت عکس مقصود حرکت میکنند، تو اگر بمانی (چنین کارهایی تحویل خلق ندهی) پیشتر افتادهای. خصلت و خاصیت دیگر اینگونه کارها هم این است: حاصل رنجها و کوششهای دیگر شاعران، تمامت ابداعات و ابتکارات آنان، و لطایف و ظرایف کارشان یکجا در انبان یا حساب خواجه شیراز ریخته میشود. هر اندازه آگاهی کمتر باشد حرف زدن یا انشا پرداختن آسانتر است. امر هم بر چنین مؤلفانی مشتبه میشود، چون آن کس که بانگ زد: در خانه فلان صابون پخته و خیرات کردهاند، و با هجوم مردم، به خود گفت: نکند راست گفته باشم؟ و خود نیز به همان سمت شروع به دویدن کرد؛ آری، به همین سادگی. به راستی کدامین غبن یا دغدغهای از غیاب چنین کارهایی میتوان داشت؟
حافظپژوهی چند سالی است که بد جوری روی دنده دور و تکرار افتاده است، و کمکم میرسد به آنجا که دیگر کمتر کاری تازه به معنای جامع عرضه شود. مرادم بیشتر در زمینه شرح و تفسیر و تحلیل به صورت اصولی و عمیق است، اگرچه در همین سالها شاهد کارهایی ارزنده در زمینههای مبنایی یا بنیادین (basic) همچون فهارس، کتابشناسیها، فرهنگها یا واژهنامهها از معمولی تا بسامدی، گردآوری و تدوین مجموعههایی از ضبطها یا واریانتهای نسخ و نظایر اینها هستیم، گو اینکه این دست تألیفات، با توجه به نام و نوع آنها، بسی زودتر میبایست عرضه میشد تا پژوهشها بر پایه متقنتر، دقیقتر یا آماریتر و در مجموع علمیتر استوار شود، هرچند به هر حال باز جای شکرش باقی است، اگرچه دریغا که در مورد غیر حافظ کمتر کاری را از این سنخ میبینیم، یعنی کماکان از منابع ضروری برای مقایسه و تطبیق عناصر مختلف شعر حافظ با دیگران محروم هستیم، و همچنان بیشتر امور محوّل و موکول به صِرف حدس و ظنّ و ذوق و نظر شخصی اهل پژوهش است. همچنین بسیاری از تألیفات که در روزگار خود تازگی و طبعا اعتبار خاص خود را داشتند، درست به همین دلیل که بر مبنایی استوار و دقیق و متکی به منابع یاد شده صورت نگرفتهاند امروزه اعتبارشان کاستی گرفته یا دستکم در معرض تردید افتادهاند، و در مورد آنها گزیری از گرداندن آیین و بهروزتر شدن آنها نیست. مشکل شایع دیگر در خصوص شناخت شاعر و شعر اوست. عدهای از مؤلفان ظاهرا عادت کردهاند به نطقهای غرّا در فواید خاموشی، یعنی بعد از مبالغ بسیاری حرف زدن در این باره، تازه میگویند: حافظ و شعرش را نمیشود شناخت. در این مورد به طور کلّی میتوان گفت با آن همه مبالغات غریب درباره او و شعرش، به طبع آن مقدار ممکن و معقول از درک و شناخت این دو را نیز نفی میکنید، درست مثل کسی که اسم پسرش را رستم گذاشته بود ولی میترسید صدایش کند. چگونه عمری از غذایی تناول فرمودهایم و مدّعی میشویم آن را نشناختهایم؟ و اما شناخت شاعر را از شناخت شعر وی منطقا باید تفکیک کرد. در مورد خود یا شخص و شخصیت و روحیات خواجه، ما، هم با مشکلی کلّی به نام شناخت کامل موجودی به نام انسان، آن هم تنها از طریق سخنانش، مواجه هستیم، و هم به طریق اوْلی در مورد شاعری با این خصوصیات و با این فاصله زمانی، بهویژه از روی پدیداری به نام شعر با همه فریبندگیهای آن، یعنی با گزارههایی شاعرانه که طبعا بازگوی بیکم و زیاد واقعیت نیست. بنابراین در این موردْ چارهای جز این نداریم که تنها و تنها به استنباط و بیان پارهای بروزات از افکار و روحیات، آن هم صرفا از روی سخن بسنده کنیم، آن هم با رعایت احتیاط و قید احتمال، و البته با شیوهای چون نمودشناسی یا پدیدارشناسی، یعنی فقط بگوییم: این سخن دلالت بر چنین یا چنان چیزی دارد، ولی در اینکه آن را لزوما برابر با فکر و روحیه و خواست ثابت یا مسلّم شخص شاعر بگیریم پرهیز یا دستکم تردید و احتیاط کنیم. اما در مورد شناخت خود شعر، اگرچه این امر دارای مشکلات ریز و درشت خاص خود یا محتملِ هر گونه خطر و خطایی (همچون همیشه و در مورد هر شاعری) است، لیکن در صورت وجود شرایط و صلاحیتهای لازم در شخص خواننده یا پژوهنده به هیچ روی نمیتوان آن را ناشدنی انگاشت، چه این همه گفته و شنیده و کاوش و پژوهشی که تاکنون درباره شعر حافظ صورت گرفته، خود عملاً بطلانی است بر دعوی شناختناپذیر بودن آن، مگر اینکه مثل آن شخص بگوییم: آنقدر درخت در آنجا بود که ما جنگل را ندیدیم. به راستی میتوان پرسید: ما و امثال ما تاکنون به چه کاری جز شناختن یا باری کوشش در شناختن شعر او مشغول بودهایم؟ باز هم میگویم: مشکلات شعر، بهویژه چنین شعری را، هرگز نمیتوان نادیده گرفت (این نگارنده هم در این دفتر، چنانکه خواهید دید، به هیچ وجه قصد ساده فرانمودن یا ساده ساختن هیچ سخنی را نداشته است) ولی ادعای ناشناختنی بودن شعر خواجه به طور کلّی چیزی از شمار همان اسطورهسازیها و یکهنماییهای رایج و بهویژه از موالید این سال و زمانه است، چنانکه قدما هم، تا آنجا که من میدانم، معمولاً چنین ادعایی نکردهاند. باور کنید، و من این را بر مبنای مشاهدات خود در کار و حرفهام میگویم، که آنقدر این افسانه را پراگندهاند و از اشعار خواجه غولی ساختهاند که بسیاری از دانشجویان ادب پارسی هم میترسند لای دیوان او را باز کنند، و تردید دارم که مساعی سالیان این معلّم برای زدودن این پندار از این اذهان جوان هم قرین توفیق تمام بوده باشد. در هر حال و با وجود هر گونه مشکل طبیعی در خصوص شعر هنرمندی به نام حافظ، باید به قول سعدی قایل بدان شد که:… و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم.
یک مسأله بسیار مهم، باز در چهارچوب همان اغراقها و یکهسازیها، اینکه ما اغلب در مورد حافظ دو چیز کاملاً متفاوت را با هم خلط و خبط کردهایم: «چه گفتن» و «چگونه گفتن»، یا به عبارت دیگر محتوی و شکل را. مراد اینکه چون او غالبا (نه البته همیشه و مطلقا، چنانکه ادعا میشود) دومی را در حدّ کمال دارد یعنی به دلیل نبوغ خاص خود خوشترین، دلنشینترین، و پاک و پیراستهترین سخن را دارد، آمدهایم این مقوله را به اوّلی هم تعمیم و تسرّی دادهایم، بدین سان که هرگونه محتوی و مضمون و اندیشه او را نیز مثل چگونگی سخنش یگانه خواندهایم، و «خطا اینجاست». مثلاً اگر زیباترین سخنان را در باب رندی، خراباتیگری و یا مغانهسرایی و غیره از او شنیدهایم، خود او را هم در همه اینها یگانه، متفرّد و حتی مبتکر پنداشتهایم. در این دفتر کوشیدهام تا در بحث از هر یک از این ابواب، چنانکه طریق تحقیق اقتضا میکند، ملاکها را به دقت از هم تفکیک کنم، به گونهای که نه حق هیچ یک از پیشگامان او نادیده گرفته شود، و نه حق هنر عظیم او. بر آنم که حافظ بهعنوان شاعر و هنرمندی بینهایت بزرگ، همچون تمامی اصحاب کمال، کار خود را به گونهای انجام داده که بالاتر از آن در عرصه غزل و با توجه به معیارهای اندیشه شاعرانه کمتر ممکن است یافته شود؛ او و نظایر او (به قول خیام) «گفتند فسانهای و در خواب شدند». پس نه تنها گناه از او نیست که این همه در طول تاریخْ همگان او را بر سر و چشم خویش جای دادهاند بلکه به راستی باید بر یکچنین کار و کمال نبوغآمیزی از بنِ جان و ژرفنای دل آفرین گفت که او نیز (چون دیگر ستونهای استوار شعر و هنر ایران) یک جهان و یک تاریخ ادب را وامدار خود ساخته است. گناهی اگر هست از ماست که، به دلیل همان قلّت بضاعت و عدم آشنایی کافی با امور و جریانات و متون شعر و ادب، هنوز میان دو چیزِ آشکارا متفاوت فرقی ننهاده و به اصطلاح تنقیح مناط نکردهایم، چنانکه با این خلط خطرناک، خوفانگیز و نابخشودنی، تمامی مرزهای شعر و شاعری را درهم ریختهایم. نتیجه اینکه در هر محتوایی و هر مقولهای که او در آن وارد شده و زیباترین مضامین را گفته، شخص او را هم فرد اکمل در همان مقوله خواندهایم: رندترین، خراباتیترین، قلندرترین، ملامتیترین و…؛ همان گونه که در هر زمینه دیگری وی را به هر «ترین» مثبتی یا هر «اَفعَلِ» تفضیلی ستودهایم: فیلسوفترین، اندیشهمندترین، آزادهترین یا اعلم، احکم، اعرف، اشعر و… آری، بلایی که این گونه ویژه از عامیانهگری در روزگار ما بر سر شعبهای به نام حافظپژوهی آورده به راستی ناگفتنی است. نگاهی به حجم انبوه کتب و مقالات در این ابواب و با همین خلط و خطاها بیندازید تا دریابید چه میگویم. یک از یک غلوآمیزتر، غیرعلمیتر، بیضابطهتر، نان به نرخ روزخورتر، احساسیتر، و در مجموعْ لغوتر و بیخاصیتتر.
یک دسته دیگر هم فکر و ذکرشان پیدا کردن ایهام و جناس و طباق و واجآرایی و غیره است. چنان صحو و محو این کارند که گویی کسی بجز حافظ از اینها خبر نداشته، و به هر حال در استخراج نکات بدیعی و بیانی روی دست یکدیگر بلند میشوند.
عدهای دیگر به مصداق حرف مرد یکی است سالهاست که یک حرف را (که معلوم هم نیست در اول کار در چه درجهای از اعتبار بوده است) تکرار میکنند، و هرچه حافظپژوهان عالمتر و آگاهتر در اصلاح خطاهای فاحش آنان میکوشند همچنان بر سر حرف نخستیناند. میگویند در مجلسی کسانی تاری را به دست ملاّ نصرالدین دادند و به اصرار خواستند بزند. هرچه گفت بلد نیستم به خرجشان نرفت. آخر وقتی دید از دستشان خلاصی ندارد ساز را گرفت، انگشت را فقط روی یک نقطه از دسته تار گذاشت و شروع کرد به دنگ، دنگ، دنگِ یکنواخت. بعد از مدتی، حوصله حاضران سر رفت و صدایشان در آمد که: بابا، تارزنها معمولاً انگشتهاشان را روی دسته بالا و پایین میبرند ولی تو… ملاّ هم با خونسردی پاسخ داد: آنها که دستشان را بالا و پایین میبرند دنبال همان جایی میگردند که من از همان اول پیدا کرده بودم.
از شروح حافظ، به دلیل ارتباط به بخشی بزرگتر از دفتر حاضر، چندان چیزی نمیگویم، خواه شروح لغوی و دستوری و معنایی و خواه عرفانی و غیره؛ اگرچه بیانصافی است اگر از همت مهم و مساعی مأجور دوست دیرین دانشورم بهاءالدین خرّمشاهی و حافظنامه ایشان، که سدّ شروح تکراری و غالبا ملالآور سنّتی را شکست و آیین نو کرد، یادی نکنم. توفیقی هم که این کتاب کسب کرد خود گواه خستگی حافظدوستان از بسیاری شرحها و نیز به طور کلی همان دست کارهایی بود که موضوع این سطور است؛ ضمن اینکه برخی ملاحظات این نگارنده درباره این یا آن مطلب از شرح یاد شده (آن هم در دفتری که یکی از اهداف آن نقد و نظر درباره فرایند حافظپژوهی است) مسلما منافی با ارزشهای آن نخواهد بود.
باری، در سطور پیش از برخی سنخهای تألیفاتی یاد شد که به نام پژوهش حافظ به خورد خلق داده میشود، اگرچه اینها به هر روی دعوی جدّی بودن دارند. اما در جنب این جمله، جریانی هم جای دارد که میتوان از آن به نام فولکلور حافظ یا حافظِ فولکلوریک یاد کرد و کار جنون آن به تماشا کشیده است (گو اینکه این جریان خود منبعث از اقبال عمومی و عامه به حافظ است) از معرکهگیریها و زنخزدنهای رسانهای، شعارپراگنیها، خطابهخوانیها، مجالس شمع و گل و پروانه، محافلی ماننده به تسخیر جنّ و احضار روح، قول و غزل و تنقّل و تار و تنبک و نور و صدا و سیما، دکلاماسیونهای خنک با جنباندن سر و دست و دیگر جوارح، اشک و آه و احسنت، نشئه و فال و حال و کیف و کشف و چشمان خمار و… آه، «دیگر خیالم از همه سو راحت است». باز نگویید اینها جدی نیست، میدانم، لیکن بد هم نیست که قدری به ابتذال این مجموعه و تأثیری جدی که بر ترسیم چهرهای هپّروتی و برکنده از زمین و زمان و تاریخ از خواجه بزرگ میگذارد بیندیشیم. البته دیگر شاعران، هر قدر در ارتباط با حافظ و نسبت به او بداقبال بودهاند، از این یک لحاظ عجالتا شانس آوردهاند که از چنین جریان و حال و هوایی برکنار ماندهاند. توصیه این بنده معلم به عزیزان دانشجوی خویش همواره این بوده است که در کار حافظ از همه این مبتذلات اجتناب واجب بینند و تا میتوانند با جدیت و صمیمیت و بدون هرگونه ادا و اصولی به تحقیق و تأمل بیندیشند، که خیر دنیا و آخرت در همین است. «قصه دراز است». بهتر است دامن این بحث را فراهم چینم و اصل کار را به مباحث دفتر واگذارم. گمان هم نکنید که سرِ درافتادن با این جرگه و جمهور را دارم، و مگر میتوان با این شخص نزار با جمله این دُردکشان درافتاد؟ پیداست با همین مقدار هم باید پیه طعنها و تعنّتها را بر تن بمالی، که کمترین آنها اتهام «خالِفْ تُعْرَفْ» است، اگرچه آنان که این بنده را میشناسند میدانند که هرگز اهل هنگامهگیری و بازیهایی از این شمار نیست، و از هر نقد علمی و مستدلی هم استقبال میکند. در هر حال، او آموخته است که ارزش و جایگاه هر کسی و هر اثری را چنانکه سزا و بایسته است یا میداند بیهیچ گزافه گفتن و رفتنی بشناسد و حق هیچ یک را به دیگری ارزانی ندارد، و در این دفتر نیز بر همین سر است و بس. اگر هم میپندارید این کمترین دوستدار شاعران از جمله خواجه آهنگ کوچکترین گستاخی به شخص یا شعر وی دارد، پیشاپیش از این گمان بیرونتان آورم که در جهت شناخت جایگاه شعر خواجه، حتی شاهد ویژگیهای بسیاری از این شعر (که دیگران تاکنون یا هرگز طرح نکرده و یا چنانکه باید بیان نکردهاند) خواهید بود؛ آنگاه شاید حافظ را ستودنیتر از پیش (البته در جهات و جوانب واقعیتر و به سبک و سیاق مستدلتر) بیابید، همچنانکه بر روی هم شاهد کوشش بسیار این ذرّه ناچیز در زدودن برخی پندارها و پیرایههای نادرست، غیرعلمی و خلاف روح تحقیق از ساحت سخن ارجمند وی خواهید بود. امید که از این کهتر خویش انتظار تکرار مکررات یا پیگیری شیوههای پیشتر آزموده را نداشته باشید. به هر روی، از یک چیز مطمئنم: این دفتر را متفاوت خواهید یافت، هم بدیهایش را (که میدانم به دلیل نوتر کردن آیین شرح و تحلیلْ بسیار دارد) و هم خوبیاش را (اگر چیزی از این معنی داشته باشد). به قول بزرگْ نوگرای سخن کهن، نظامی:
شیوه غریب است، مشو نامُجیب
گر بنوازیش، نباشد غریب
گوشههایی از منش و اندیشه
جهان گذران و گذران جهان
قرآنی اندر سینه
«ز بس شنیدن، گشتهست خلق را از بر» که او چه میخوانده و او را چه میخواندهاند؛ اینکه کلام خدا را از حفظ بوده، آن هم در چهارده روایت؛ قُرّاء سبعه و دو راوی برای هرکدام؛ اینکه آیا به خواجه «قاری» باید گفت یا «مُقری»؟ که بر سر آن کم بگومگو نکردهاند؛ اینکه «قاری» برای یکچنین عالم قرآنی کوچک است و اهانتآمیز (زین قصّه بگذرم، که سخن میشود بلند، ولی «قاری» مگر چهاش است؟ مگر به هریک از هفت راوی اصلی نمیگفتند «قاری»؟ و دلیلش هم عنوان «القُرّاء السبعه»؟ پس چگونه برای خواجه کوچک است؟ شاهد شعری میخواهید؟ سنایی را قبول دارید؟ او «قاری» و «مقری» را با هم و به جای یکدیگر به کار میبرد (در انتقاد از نوع پولکیاش):
مقری زاهد از پی یک دانگ
همچو قمری دومغزه دارد بانگ
قول باری شنو هم از باری
که حجاب است صنعت قاری
(حدیقه ۵۱)
مثل اینکه اول بسمالله داریم مبالغه را شروع میکنیم؛ خدا آخر و عاقبتش را به خیر کناد. بعد هم اینکه «حافظ» یک معنایش از حفظ دارنده قرآن است و معنای دیگر، موسیقیدان (چیزی در ردیف «قوّال»؛ منتهی «حافظ» به اعتبار حفظ الحان یا ترانهها، و «قوّال» از جهت بیرون دادن و بازگو کردنِ قولها یا به قول خودمان: تصنیفها)؛ اینکه هرچه کرده «همه از دولت قرآن» کرده (ولی خودمانیم، اگر خود او اینها را به آن آشکاری نگفته بود آیا ما به این آسانی میتوانستیم چشمْبسته غیب بگوییم؟) و چه و چه.
و امّا بهاءالدین خرّمشاهی در چند جا قرآنپژوهی را از اوجب واجبات حافظپژوهی دانسته است (بیش از همه: حافظ حافظه ماست ۲۱ ـ ۴۴، که طی بحثی دقیق، نمونههایی از تأثّرات گونهگون حافظ از کلام الله، اعمّ از آوایی و لفظی و معنایی، داده است.)
این سخن از لحاظی کاملاً درست است، اما از جهتی بوی مبالغهای میدهد. با توجه به این همه کتاب و مقاله درباره جهات و جوانب مختلف این تأثیرگیری (از زمان نشر حافظ و قرآن از مرتضی ضرغامفر، ۱۳۴۵ به این سو؛ نک. مهرداد نیکنام، کتابشناسی حافظ، چاپ دوم، نمایههایی که به مدخلهای مربوط به کتابها و مقالات در این باره بازبُرد میدهد) از جمله بخشی که بهدست خود خرّمشاهی عزیز انجام یافته است، میتوان پرسید: اوّلاً مگر این قاعده در باب کلّ متون ادب ما، اعم از شعر و نثر، از آثار سنایی، خاقانی، سعدی، مولانا و… صادق نیست؟ ثانیا آیا پژوهشهای مفروضی که باید بشود، در کلّیت امر، چیزی مهم و ناگفته یا دیدگاهی یکسره نو و دیگرگون نسبت به کارهای موجود میتواند در بر داشته باشد؟ آیا در نهایتْ چیزی ورای ذکر چند آیه (و حدیث) بیشتر یا کمتر، یا (با التفات به اینکه ما معمولاً کمتر به دنبال بررسیهای دقیق و تجزیه و تحلیلهای ژرف و آماری هستیم) مطالبی فراتر از طرح پارهای شباهتها و اشتراکها، اعم از روشن و مستند و راستین و موارد تواردی و تصادفی و ذوقی، خواهد داشت؟ پیداست کسی نمیگوید، و نمیتواند هم بگوید، که این زمینه در آینده پیگیری نشود، امّا سخن در این است که چرا، حالا دانسته یا نادانسته و با هر انگیزهای، کار حافظخوانی و حافظفهمی را زیاده بر سطوح مختلف مخاطبان و هممیهنان خواجه سختتر کنیم یا بنمایانیم؟ شعر حافظ بیگمان در پیوند با قرآن کریم گاه پیچیدگیها و نهفتگیهایی دارد، اگرچه کلی یا همیشگی نیست. در هر حال، بیش و پیش از هر چیز، سخن ارجمند پارسی است و فهم آن هم در حباله و قباله هیچ گروه و رَستهای نیست. آیا بهتر نیست از این پس اندکی هم در جهت نترساندن مردم از آن در این باب گام برداریم تا شاید این گمان بیپایه ولی رایج را که «نه، شعر خواجه را نمیشود فهمید»، اگر نه رفع، باری تعدیل کرده باشیم؟
باری، توجّهات و تأکیدات در این زمینه در زمانه ما، حالا به هر دلیل یا انگیزهای، بسی بیشتر شده است. عدهای به قصد قربت در پیدا و بازگو کردن این ارتباطها چنان گرم میروند و بر یکدیگر پیشی و بیشی میجویند که گاهی یافتههاشان به آسمان و ریسمان کردن میماند. مشابهتهایی میجویند که معلوم نیست با کدام ملاک باید آنها را اخذ و اقتباس خواجه از قرآن خواند. برخی هم، البته بهندرت، خطاهای روششناختی آنان را یادآوری و مشابهتها و ارتباطهای ادّعایی را نفی میکنند. (برای نمونه، احمد سمیعی، «کلام و پیام حافظ»، در مجموعه درباره حافظ، مرکز نشر دانشگاهی ۵۲ ـ ۵۴، و پاسخ و نقد آن: حسینعلی هروی، همان ۱۰۸ ـ ۱۱۳).
پژوهندگان حافظ معمولاً چنین فرامینمایند که او از حیث کمّیت و کیفیت بهرهگیری از قرآن از دیگر شاعران مخصوص و متمایز است. ممکن است در صورت مواجهه با ایراد در خصوص چنین حکمی بیدرنگ به این قاعده همیشگی که «اثبات شئ، نفی ماعدا نمیکند» (که البته خطاپوش ما در بسی جاهاست) متوسّل شوند و بگویند «ما فقط در باب حافظ سخن گفتهایم، نه کسی دیگر» امّا خودشان میدانند من چه میگویم؛ ضمن اینکه «فقط از حافظ گفتن»، اگر نگوییم کلّ مشکل، دستکم بخشی از آن است. حضرات! برای مثال و به نسبت تعداد اشعار، سنایی و حتی خاقانی بسی بیش از حافظ به صورتهای گوناگون از منبع قرآن بهره گرفتهاند، و مولانا، گذشته از مثنوی و دقیقا در غزل، بیش از آن دو و قدم به قدم. تنها بهعنوان یک نمونه مشخّص، بنگرید به کلّ قصیدهای از سنایی به مطلع زیر، که در تمامی ابیات آن ذکر آیات قرآنی را التزام کرده است:
ای منزّه ذات تو «عمّا یقولُ الظّالِمون»
گفت علمت جمله را «ما لَم تکونوا تَعملون»…
(دیوان ۵۳۳ ـ ۵۳۶)
مولانا در غزلی، بیگمان در اقتفای قصیده سنایی:
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیتِ «اِنّا بَنَیناها وَ اِنّا موسِعون»…
(کلیات ۴ غ ۱۹۴۸)
او چندین غزل با همین التزام دارد. (گمان نکنید من هم قصد ترساندن شما را دارم، چون عموم یا دستکم عمده این مواردْ دانسته یا پژوهیده و کارشده است.)
غرض ذکر نمونههایی از کمّیت استفاده از قرآن کریم بود و خواننده میتواند نگاهی از این لحاظ به کلّ اشعار سنایی، بهویژه غزلهای او، که بیشتر مورد مقایسه است، و غزلیات شمس، بکند، لیکن این را میدانیم که شیوه بهرهگیری حافظ (مثل سعدی در غزل) بهطور معمول نه درج و تضمین یا نقل آیه مورد نظر بلکه اشاره یا تلمیح به آن یا نقل مضمون و مفاد است (در قسمت شرح غزلها گفتنیها را در هر موردِ ضروری گفتهام) در حالی که شاعران یاد شده از هردو شیوه بهره جستهاند.
در تفسیر ما
حافظ از تفسیر شهیر کشّاف زمخشری (اگرچه به طنز و در برابر دفتر اشعار و فضای دلانگیز بهار) نام میبرد، لیکن اگر ذکر این نام را نه به صِرف فرمایش قافیه بلکه برخاسته از علاقه او بدان بدانیم، لابد دلیلی برای این علاقه، جز قوّت و غلبه جنبه ادبی این تفسیر (جنبه دلخواه خواجه) نمیتوان یافت.
امّا گذشته از این، من گمان میکنم او تعلّق خاطری ویژه به تفاسیر صوفیه داشته است. دلیل عمدهام بهرهگیری فراوان وی از مرصاد العباد نجم رازی است، اگرچه متنی تفسیری بهشمار نمیآید، و نیز چند مورد تأثیرپذیری احتمالی از تفسیر معروف کشف الاسرار میبدی که در سنجش برخی قسمتهای آن با شعر خواجه دیدهام. (درباره نجم رازی، نک. محمد امین ریاحی، گلگشت در شعر و اندیشه حافظ ۲۲۲ ـ ۳۲۱. البته این کمترین در شرح غزلها مواردی را ارائه کرده که خود یافته و بعضا متفاوت است. از میبدی هم چند مورد شباهت در ذیل ابیات داده است و تکرار را روا نمیداند.)
نخست به منظور روشنتر شدن چگونگی نگرش و گرایش شاعران عارفانهسرا، از جمله حافظ، به شیوه تفسیر و برداشت متصوّفه از آیات و احادیث، نمونههایی بهدست میدهم:
وَ العصرِ، اِنَّ الانسانَ لَفی خُسرٍ (عصر ۱ ـ ۲): «قسم یاد میکند که روح انسانی به واسطه تعلّق قالب، مطلقا به آفت خسران گرفتار است، الاّ آن کسانی که به واسطه ایمان و عمل صالح، روح را از این آفات و حُجُب صفات قالبی خلاص دادهاند تا به مقرّ اصلی آمدند.» (مرصاد ۱۰۴) میبینیم که عباراتی چون «به واسطه تعلّق قالب» و «روح را از این حجب قالبی» رنگ ویژه تفاسیر صوفیه دارد.
وَ اعْبُدْ رَبَّک حتّی یأْتِیک الیقینُ (حِجر ۹۹): «چنین تفسیر میکنند که وقتی به یقین رسیدی میتوانی عبادت نکنی. از عبدالقادر گیلانی نقل کردهاند که: مَنْ اَرادَ العبادهَ بَعدَ الوصولِ فَقَدْ اَشْرک بِالّله.» (داراشکوه، حسنات العارفین ۳۳) (آنکه پس از رسیدن به خدای خواهد تا پرستش کند، بیگمان او را انباز نهاده است.) پیداست جز صوفیه هیچ مفسّری چنین برداشتی یا ادّعایی نکرده، و حتی میبدی نیز در تفسیر عرفانی خویش «یقین» را به معنای مرگ گرفته است. علاّمه طباطبائی قول به برخاستن تکلیف به هنگام وصول به یقین را به صراحت «فساد» [رأی] میخواند زیرا آیات بسیار بر وصول رسولالله به یقین مُشعر است، یعنی یقین برای حضرت تحصیل حاصل است. (المیزان ۱۲، ۱۹۶؛ جمعبندی خوب آرای مفسّران از خرّمشاهی، ترجمه قرآن کریم ۲۶۷ ح)
اِغْتَنِموا بَرْدَ الرّبیعِ… الحدیث. مولانا آن را تأویل صوفیانه میکند:
گفت پیغمبر: ز سرمای بهار
تن مپوشانید، یاران، زینهار
لیک بگریزید از سردِ خزان
کان کند کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر بردهاند
هم بر آن صورت قناعت کردهاند…
آن خزان نزد خدا نفْس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست
(مثنوی ۱، ۱۲۴ ـ ۱۲۵)
بِرْتِلْس بحثی محقّقانه دارد در باب تفاسیر صوفیه و اینکه برداشتهای عارفانه از قرآن از چه زمانی آغاز شده. او همچون لویی ماسینیون معتقد به این است که بر پایه واژهنامههای تصوّف [موضوع سخن من در یکی از بخشهای آتی] بر پایه قرآن است. (تصوف و ادبیات تصوف ۳۰۱) وی نخستین تفاسیر صوفیه را بدین ترتیب موضوع بحث قرار میدهد: تفسیر سهل بن عبدالله تُستری (ف ۲۳۷) تنها شامل بسم الله و سوره فاتحه؛ تفسیر ابوبکر محمدبن موسی الواسطی الفرغانی (ف ۳۳۱) که هنوز نسخهای از آن یافت نشده است؛ و تفسیر بزرگ ابو عبدالرحمن سُلَمی (ف ۳۳۰) به نام حقائق التفسیر یا تفسیر بلسان اهل الحقائق. تفسیر سلمی، به دلیل تعلّق وی به فرقه ملامتیه، حاوی تأثیرات دیدگاههای ملامتیه بر تفسیر قرآن است. همین تفسیر است که خواجه عبدالله انصاری تفسیر خود را تحتتأثیر آن نوشته است. این اثر، تفسیر به معنای دقیق کلمه نیست بلکه حاوی سخنان (مأثورات) متصوفه در پیوند با قرآن است و برخی قسمتهای آن واقعا و عملاً تفسیر آن است. برتلس بر آن است که مطالعه و بررسی این اثر مهم امکان میدهد تجسّمی درست از شیوه اندیشیدن صوفیه خراسان در سدههای سوم و چهارم هجری، که دورانی بس مهم در تاریخ تصوف در ایران است، داشته باشیم. «هنگام گذار به شعر تصوّف، دیگر حق نخواهیم داشت به جهات بیرونی آن بسنده کنیم بلکه باید در ژرفای آن رخنه کنیم و در فراسوی پوسته سیماهای نمادی، مضمون اندیشه آن را بیابیم.» برتلس با یادآوری اهمیت بازشناسی جریانهای گوناگون تصوف از یکدیگر به منظور وصول به مقصود مذکور، تفسیر سلمی را از کتابهای راهنما در این کار میداند. (همان ۳۰۹ ـ ۳۱۰)
در سطور پیشین بر بهرهگیری و تأثیرپذیری حافظ از تفاسیر صوفیه تأکید کردم. دیدیم که برتلس نیز اهمیت و تأثیر فراوان اینگونه تفسیرها و نگرش ویژه صاحبان آنها را در شعر عرفانی (که شعر حافظ را نیز به هر حال و با هر نگرشی باید یکی از حلقههای این زنجیره شمرد) یادآور شد. اکنون جای آن است که با تأکیدی دوباره عرض کنم که یک دلیل مهم دیگر بر تأثّر خواجه از تفاسیر یاد شده، برداشتهای آشکارا عارفانه (و در عین حالْ شاعرانه) او از برخی سورههای قرآن کریم است که این نگارنده در ضمن شرح غزلها برحسب ضرورت و بهقدر وسع بیان کرده است. (برای نمونه، نک. ح غ ۱۵۸ و ۴۱۳.)
و اما موضوعی که خود مرتبط با این مقوله است بحثی است درباره کتابهایی که خواجه میخوانده یا الفتی بیشتر با آنها داشته است. ابتدا زندهیاد محمد معین در این باره پژوهید. (حافظ شیرینسخن ۱۱۵ ـ ۱۲۷) پس آنگاه بهاءالدین خرّمشاهی به گونهای گستردهتر و البته ذوقآمیزتر و تحلیلیتر بدان پرداخت. (حافظ، طرح نو ۲۱ ـ ۴۵).
در آغاز این مقال به متن تفسیری و بیاندازه ارزشمند کشف الاسرار رشیدالدین میبدی (تألیف ۵۲۰) بهویژه از نظر تأثیر آن بر برداشتهای عارفانه حافظ از قرآن کریم اشاره کردم. اینجا بدین بسنده میکنم که جای آن را در بحث کتابهای مورد مطالعه خواجه بهعنوان سرحلقه متون تفسیری عرفانی به پارسی و مهمترین و کاملترین آنها خالی میبینم، تفسیری بر بنای تفسیر خواجه عبدالله انصاری، عارف نامور (ف ۴۸۱) که بخشهای سوم آن با عنوان «النوبهُ الثالثه» بیاندازه شاعرانه و شورانگیز است، یعنی درخور توجه و تأثیرپذیری شاعری بیاندازه خوشذوق چون خواجه.
کتابی دیگر، که در آن شمار به چشم نمیخورد (اگرچه ربطی به تفسیر ندارد ولی من برای آنکه مقولهای جدید برایش باز نکنم همینجا ذکر میکنم) مرزباننامه به خامه سعدالدین وراوینی (اوایل سده هفتم) به نثر مزین ادیبانه ـ شاعرانه است، که موارد متعدد شباهت یا قرابت مضامین و تعابیر خواجه به آن، مرا بر آن میدارد تا احتمال قوی به تأثیرپذیری او از این متن بدهم، احتمالی حتی بیش از بهرهیابی وی از کلیله، که ذکر کردهاند. (امیدوارم پژوهندگان حافظ این سنجشها را هم وجهه همّت خود قرار دهند تا با قطعیت و قاطعیت بیشتری در این باره حکم شود. من مجال طرح مواردی را که یافتهام در این مقال مختصر ندارم، و اگر نسبتا زیاد نبود چیزی از آن نمیگفتم، اگرچه یکایک را در ضمن شرحْ ارائه خواهم کرد.)
من و تو محرم این راز نهایم
پرسشی که هنوز پاسخی روشن به آن داده نشده این است: حافظ را در عصر او و پس از آن چگونه مینگریستهاند؟ موضوعْ مبهم و اقوال در آن متعارض است. بعضی از تلقیها به حوزه فرهنگ عامّه متعلق است و بعضی دیگر به جرگه خواص.
درباره خواجه هم مثل برخی بزرگان دیگر چون باباطاهر، سنایی، سعدی و… کم قصّه نساختهاند. از آن جمله است ماجرای نانوای بینوای اصفهانی و یکشبه عالم و عارف شدنش به دنبال ریاضات، خوابنما شدن حضرت علی (ع) بر او (حافظ شیرینسخن ۱۱۳ ـ ۱۱۴) که برخی فضلای زمان ما نیز آن را بیشوکم باور کردهاند. روانشاد معین، عالم شدن در خواب را افسانه میخواند، ولی قضیه خمیرگیری را ظاهرا رد نمیکند. زندهیاد عبدالحسین زرینکوب در پاسخی درست به قضیه، خلطی مضاعف را که مردم ادوار بعد از خواجه میان او و عارفی البته عامی به نام نجمالدین خبّاز از سویی و شاعری عامی موسوم به شمسالدین محمّد از سوی دیگر کرده و باورمند به معجزه عوامپسندِ عالم شدن دفعی و یکشبه شدهاند یادآور میشود و آن را از شمار اسطوره درخت معرفت میداند که رؤیای قدیم آدمی در پی نَیل ناگهانی به علم لدنّی با اندکی نشستن در سایه آن تحقق میپذیرد. (از کوچه رندان ۱۳ ـ ۱۴؛ نیز نک. مثنوی ۲ ب ۳۶۴۱ به بعد و قس. مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی ۸۳؛ نیز شاهنامه ۸، ۲۴۸ ب ۳۳۴۶ به بعد، در باب کلیله و گیاه زنده کننده مرده، یعنی حکمت.) به نظر میرسد باور به علم خوابنمایی، در همان حول و حوش رواج لقب لسانالغیب پدید آمده باشد، چرا که هردو از مقوله مغیبات است و هرکدام میتواند تقویت کننده دیگری باشد.
درباره مشهور بودن یا نبودن او نیز سخنان گوناگون است. غنی با استناد به اثر مفصّل و پرحجم حافظابرو، زبده التواریخ (تألیف ۸۲۰) نتیجه میگیرد که چون این مؤلف با وجود آن همه دقّت در نقل جزئیات و استشهادهای فراوان به اشعار شاعران در باب امور تاریخی از حافظ جز در یکی دو مورد، از جمله مرگ شاه شجاع و قطعه تاریخ وفات او، نامی نبرده پس لابد چندان شهرتی نداشته است. (تاریخ عصر حافظ ۱۶۸). آیا اینکه مورّخی، حالا به هر دلیل از جمله عدم علاقه به او، عدم دسترسی کافی به اشعار وی (که ظاهرا در آن ایام هنوز به صورت مدوّن نبوده) و غیره بیش از یک دو بار نامش را ذکر نکند به راستی نشانه کمنام و نشانی اوست؟ ضمن اینکه پژوهندگان دیگر، مانند معین و انجوی و زرینکوب، که به حافظ تاریخی و تاریخ حافظ نیز پرداختهاند، منکر شهرت او در حیات وی نشدهاند. همچنین اشاره خود خواجه به شهرت شعرش در مخاطبه با شاه شجاع در پاسخ ایراد او بر شعر خویش (در صورت وقوع و صحّت) میتواند منافی با حدس غنی باشد.
در باب جایگاه حافظ در عرفان نیز، چنانکه در جای خود خواهیم دید، در روزگار خود او وی را معمولاً عارف نمیشمردند بلکه تنها اهل عرفان میدانستند، و پیداست چه مایه فرق میان این دو هست. (نک. زیر عنوان «حافظم در محفلی، دردیکشم در مجلسی».)
و امّا «لسانالغیب» مهمترین لقب حافظ است، بهویژه از این نظر که نشأت یافته از تلقّیها در حقّ خواجه است و به نوبه خود شکل دهنده به تلقّیهای دیگر. گروهی از نظرگاه جواز و عدم جواز دینی درباره آن تردید میکنند، لیکن بیشتر افراد از آن روی که آن را تنها یک عنوان و لقب برای تفخیم شاعری دینباور و عرفانگرا میدانند آن را بیحسّاسیت و کراهتی میپذیرند. منابع نقد قدیم و سنّتی نیز به همان میزان که از نظر دقّت و وضوح الفاظ و عباراتْ کوتاهی دارد بر القاب و نعوت مطنطن و فاقد تشخّصِ دلالتی و کارایی کاربردی و نیز اصطلاحات مبهم و غیرمفید برای تجزیه و تحلیل دقیق افزوده است. (محمود کیانوش در قدما و نقد ادبی نگاه و تحلیلی جامع در کلّ کتاب در این باره دارد.) ذکر القابی از قبیل قُدوه البلغاء، سلطان الشعراء، اکمل اهل کمال، فارِسِ میدان سخن و… در اینگونه منابع برای ارباب شعر و ادبْ عادتی عام است و «لسانالغیب» هم یکی از همین شمار در بزرگداشت یکی از برترین و فرزانهترین فرزندان فرهنگ و هنر ایران، همانند این اوصاف درباره وی: «مَرکب فکرت از دائره عالَم صورت بیرون تاخته و حقائق و اسرار لاهوتی در مَی و ساغر و خرابات ناسوتی پرداخته… بسا اسرار غیبیه و معانی حقیقیه که در کسوت صورت مجاز بازنموده… رواحل اشعار بینظیرش در مراحل شرق و غرب… الخ.» گوینده را نمیگویم چون چه فرق میکند که چه کس گفته باشد؟ یک از یک گزافهتر، تکراریتر و کلیشهایتر (مرادم از «گزافه» سیاق عبارتپردازی است، نه آنکه فراتر از جایگاه خواجه است.) از این دیدگاه، «لسانالغیب» هم جای شگفتی ندارد. به نظر میرسد دلایل وضع این لقب را میتوان، گذشته از جایگاه خواجه در معارف دینی و حفظ کلام الله، در سرایش غزلهای معروف به عرشی و بهطور کلّی اشعاری در بالاترین سطح تراشیدگی و پیراستگی دانست، یعنی همان ویژگی اعجازگونگی در نظر اهل سده نهم. محیط پیدایی این لقب هم قابل تأمّل است: سده نهم به گمان من اوج انحطاط در تاریخ ادب ماست، سدهای که حتی یک دیوان غزلیات در حدّ مقبول ندارد، چه رسد به متعالی. مثلاً از غزلیات پرتعداد جامی حتی پنج غزل دلپذیر نمیتوان برگزید. رواج مضامین تقلیدی و تکراری، شیوع غریب سرقات از دیگران و حتی از خود (selfplagiarism یعنی کارهای قبلی خود را نهایتا با اندکی دستکاری بهعنوان شعر تازه جا زدن)، بدیعزدگی، ملمّعات و معمّیات بارد و فضلفروشانه، شعر یا نظم مکتبی تصوّف با مفاهیم و مصطلحات مجرّد و خاصّ اهل خانقاه و… بر روی هم محیط ادبی مبتذلی را پدید میآورد که ظهور مکتب هندی را با همه معایبش باید عاملی نجاتبخش برای چنین شعری دانست. در چنان محیط و احوالی شاید اگر ما هم به جای آنان بودیم چنین لقبی را برای شاعری در حدّ اعتلای حافظ و یکی از دو غزلسرای برتر در تاریخ شعر پارسی اختیار میکردیم، هرچند با هر ملاک و منظری که بنگریم لسان غیب مایه مبالغه و تعارف (از سنخی که دیدیم) دارد، چنانکه خود به بسی دیدگاههای غیرواقعی و غیرعلمی دامن زده است.
داستان مختصر پیدایی آن را در معدودی از منابع سده نهم و آنگاه رواج و رسمیت یافتن آن را از اوایل سده دهم کمابیش میدانیم: یکی از قدیمترین موارد ظهور آن برای خواجه، منتخبی از اشعار است به نام جواهر الاسرار و زواهر الانوار (تألیف ۸۴۰) از آذری اسفراینی، که میگوید (در باب بیت «ساقی حدیث سرو و گل و لاله…»): «این سخن مولانا شمسالدین محمد حافظ است و او را لسانالغیب میگویند.» (چاپ سنگی، هند، ۱۳۰۳ ه.، ۴۰۹) پس از او دولتشاه در تذکره الشعراء (تألیف ۸۹۲): «اکابر او را لسانالغیب نام کردهاند.» (۳۳۸) و جامی (ف ۸۹۸): «چون در اشعار وی اثر تکلّف ظاهر نبوَد وی را لسانالغیب لقب کردهاند.» (بهارستان ۱۰۵، مشابه آن در نفحات ۶۱۴) بنابراین، نظر آنان که قول جامی یا تدوین دیوان را در اوایل سده دهم شروع لقب مذکور میدانند نادرست مینماید.
تدوین دیوان حافظ به دست انجمنی وسیع از اهل شعر و هنرهای مستظرفه و به همّت و سرپرستی شاهزاده فریدون میرزای تیموری، لقب یاد شده را برای شخص و شعر شاعر رسمیت و رواج عام بخشید. (نک. دیوان حافظ «لسان الغیب» (نسخه فریدون میرزای تیموری)، طبع احمد مجاهد، چ ۲، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۸۴، که البته حاوی حدود ۱۵۰ شعر مجعول و منحول، اغلب غزل و نیز قوالب دیگر، است. در باب تسمیه «لسانالغیب»: مقدّمه مصحّح ۲۸). میگویند تفأّل به دیوان هم پس از این احوال آغاز و باب شده است. برخی حافظپژوهان، که این نگارنده نیز با ایشان همداستان است، وضع و جعل این لقب را آغاز و انگیزه پیدایی پارهای پندارها در مایههای متافیزیکی یا قدسیسازی سرایندهای اینسان انسانی، اینچنین خاکی و خاکیزینده و همدل و همنوا با همین بشرِ گرفتار شور و شر و بلند و پست زندگی معمولی میدانند و در شگفتاند که چگونه کسی که دیوانش متجاوز از یک قرن بعد از وفاتش تدوین شده میتواند «زبان غیب» خوانده شود. (نمونه: دستغیب، حافظ شناخت ۲، ۳۵۶ ـ ۳۵۷).
اما من معتقدم اینکه در سدههای نهم و دهم به لقب تفخیمی (یا تعارفی) لسانالغیب تبرّک کردهاند لزوما به این مفهوم نیست که آنان جملگی نظرگاه متافیزیکی درباره شخص یا شعر خواجه داشتهاند. قول فوق از جامی دلالت بر تفکر و دیدگاهی کاملاً واقعی و عینی درخصوص سخن خواجه دارد؛ دقت کنیم: «در اشعار وی اثر تکلف» به چشم نمیآید. پیداست جامی اگر نگرشی جز این میداشت میتوانست به جای آن مثلاً بگوید: شعر او الهامات غیبی است. تفاوت این دو از خاک تا افلاک است چون «تکلّف» به عوامل و عناصری کاملاً عینی و شناخته شده بازمیگردد. گفته او در نفحات: «بسا اسرار غیبیه و معانی حقیقیه که در کسوت صورت و لباس مجاز بازنموده» اگرچه قدری صبغه ماورائی دارد لیکن باز خالی از عنصر مذکور نیست، بهویژه که هوشمندانه قید «بسا» را گذارده تا همه اشعار حافظ را یکسره زیر حکم آن اسرار و معانی قرار ندهد. همچنین همین عقیده رایج از روزگار خواجه تاکنون، که هر کسی و هر قومی از ظنّ خود یار شعر او شده، خود نشان میدهد که بخشها و قشرهایی از شنوندگان شعر او اساسا نظرگاه غیبباور و غیبیانگار درباره آن نداشته بلکه بیشتر به صورت عینی و واقعی بدان مینگریستهاند. عقیده یاد شده، که همواره در منابع مختلف، هریک به عبارتی و شکلی، بازگو گردیده، در روزگار نزدیک به ما و در قول رضاقلیخان هدایت چنین بازتاب یافته است: «اشعار حکمتآثارش چندان در دل هر طایفه نشسته که اکثر فِرق مختلفه او را هممسلک خویش دانستهاند.» (ریاضالعارفین ۲۸۶) پیداست وقتی جامی میگوید «معانی حقیقیه» را در کسوت مجاز گفته است، این رابطه میتواند معکوس هم باشد، یعنی معانی مجازی در کسوت حقیقت (همچنانکه تعریف معمول ما مطابق اصول فنّ بیان همینگونه است) و میبینیم که تمامی مخاطبان کلام خواجه از دیرباز میان این دو قطب حرکت و بحث و خلاف کردهاند. حافظ در عمرش هرگز معمّا نساخت آن هم در روزگاری که خواهان بسیار داشت. (قطعه ۴۱ در طبع خانلری بس سست و ساختگی مینماید.)
اشارتی به تفأل کردم؛ نکتهای درباره آن از جهت عینیت یاد شده گفتنی است. در سنّت فالزنی، قطع نظر از باور و ناباوری یا درستی و نادرستی، در استنباط نیک و بدِ فال، معمولاً حقیقیترین و عینیترین معانی الفاظ و عباراتْ ملاک برداشت قرار میگیرد، نه عکس آن، و این میتواند جنبه پارادوکس بیابد، بدین معنی که تفأل از دید باورمندان به هر حال امری متافیزیکی و فراروانشناختی است، لیکن در استنباط پاسخ فالْ معمولاً در وهله نخست به دنبال سرنخهایی از معانی محسوس و حقیقی الفاظ میگردند و پس از آن و بر مبنای همان معانی است که فرایند باژگونه یعنی انتزاع و تأویل به خوبی یا بدی صورت میگیرد. اگر چنین نبود برخی عوام چگونه میتوانستند بدون اتّکا بر سادهترین و محسوسترین معانی به تأویل آنها از نظر نیکی و بدی بپردازند؟
سرانجام، حافظ، اگرچه به هیچ روی زبان غیب نیست، لیکن چه خوب توانست با اختیار عوامل و عناصری کاملاً عینی از قبیل چگونگی ساختار مضمونی غزل خویش و ریختن همه اشیا و مفاهیم موجود در حیات همین بشر خاکی در درون شعر خویش در خیر و شرّ آدمیان سهیم و «جفت خوشحالان و بدحالان» و حتی عوالم فراانسانی و ماوراییشان شود. دلیل علمی و منطقی برای امری غیرعلمی و غیرمنطقی به نام تفأل نیز همین تنوع ساختار و تنوع احوال است و بس. (در مورد فال و استخاره، رک. مقاله تحقیقی ـ تحلیلی زرینکوب، «دریچههایی از عالم غیب»، یادداشتها و اندیشهها ۲۵۱ ـ ۲۷۴.) من با خرّمشاهی در این سخن بدیهی که «حافظ انسان کامل نیست بلکه کاملاً انسان است» همداستانم. این را ممکن است کسانی حمل بر قداستشکنی کنند، اگرچه قداست کاذب شکستنی است و شکسته بهتر. البته من برای نفس هنر قداست قایلم، که البته حدیثی دیگر است. خواجه «کمال هنر» را دارد ولی «دامن پاک» او مشمول نسبیت است.
همین گناهت بس
برای خواجه، رواق و طاق معیشت گاهی سربلند بوده است و گاه پست. امّا معلوم نیست چرا عدهای میخواهند در باب او کار دوران را دایما یکسان بشمارند، خواه به آن و خواه به این صورت.
از غزل او نمیتوان چیزی از شغل و حرفه او دانست چه این قالب نوعا جای ذکر چنین چیزهایی نیست. تعابیری چون «بیعملی» هم ممکن است صرفا به انگیزه جناسسازی با «علما» و «علم بیعمل» باشد. به همینسان نه میتوان برای شدّت به امثال «گرچه دردآلود فقرم…» استناد کرد، و نه برای رَخا به نظایر «گل در بر و می در کف و…»
آگاهیهایی بسیار اندک یا جسته و گریخته از شغل او داریم، مثلاً برگماشتن وی به مدرّسی قرآن از سوی صاحبعیار، وزیر شاه شجاع (حافظ شیرینسخن ۶۲۷، از کوچه رندان ۱۱۲). دارا بودن برخی مشاغل دیوانی به صورت نه چندان ثابت یا به قول امروزیان «پارهوقت» هم برای چنین سنخ عالمان و ادیبانی نمیتواند دور از ذهن باشد. امّا یک چیز برای اعاشه خواجه و اهل بیت مسلّم است: مدیحهسرایی برای کسب صله. حال میتوان کار تدریس یا شغل محتمل دیوانی را ممرّ اصلی معاش گرفت و مدیحگویی را فرعی یا کمک خرج و یا برعکس، لیکن شق اوّل را قدری بعید میدانم چون چنین کارهایی عملاً نمیتوانسته چیز زیادی عاید او کرده باشد، بهویژه که مشاغلی کوچک یا غیرثابت چگونه تکافوی هزینههای خانواده شاعری اهل علم را میکرده چون شاعر جماعت، به قول سعدی «گدای مبذّر که چندان نعمت به کمترین مدّت» برمیاندازد و اهل بذل و بخشش هم هست نمیتواند با آن وجه قلیل سر کند. لاجرم صلهگیری و نیز وظیفه یا مقرری ثابت بهعنوان مدیحهسرا را مهمترین راه گذران وی باید دانست. به هر حال او ستایشگر رسمی و ثابت آل اینجو و آل مظفر بوده، پس میبایست هم حق فضل و مدحگویی وی شناخته و پرداخته آید. (درباره مدایح او در مقوله بعدی سخن خواهم داشت.)
و امّا برخی اهل نظر در فقیر فرانمودن حافظ هیچ فروگذار نکردهاند. حکایت مضحک خمیرگیری او در ایام شباب پیشتر گذشت. قصّه غریب دیگر حول قاری فقیر اصفهانی است. مرحوم محیط طباطبایی با استناد به شعری که از آن سستتر و مغایرتر با سبک سخن خواجه کمتر میتوان یافت چنان نظری را به میان آورد:
مرا دلیست پریشان ز غصّه مالامال
چنانکه هیچ کسم نیست واقف احوال
… تا آخر، که به زنجموره عجوزگان بیشتر میماند. در برابر، برخی اهل ادب با اشاره به دوستی و همدرسی حافظ با شاه شیخ بر آناند که چنین کسی اگر نیز دارای تمکن نبوده باشد باری اینقدر دستش به دهانش میرسیده که اینچنین از تهیدستی ناله سر ندهد. (نظر اوّل: محمّد محیط طباطبایی، «خواجه فقیران و شهریار قاریان، حافظ»، نشر دانش، س نهم، ش اوّل، آذر و دی ۱۳۶۷، ص ۳۲ ـ ۳۷؛ پاسخ آن: علیاکبر سعیدی سیرجانی، «قاری مفلس اصفهانی»، نشر دانش، س نهم، ش دوم، بهمن و اسفند ۱۳۶۷، ص ۹۳ ـ ۹۶، نوشتهای سرشار از طنز و طیبت).
چرا اصرار در کلّیگویی و مطلقسازی داریم؟ مگر ممکن است اوضاع معیشتی حافظ در دوران آسودگی نسبی عصر ابواسحاقی و در بخشی از پادشاهی شاه شجاع، مثلاً با ایام کملطفی همین شاه و گذران شاعر در غربت یزد (که شاه یحیی هم بینصیب میگذاردش)، و بدتر از آن در حکومتهای میران نوروزی در پایان عمر او بهویژه در زمان چیرگی تیمور بر شیراز یکسان بوده باشد؟
پیداست همه بزرگان شعر نه چنان بودهاند که از نقره دیگدان و از زر آلات خوان بسازند و نه آنسان که به قول نظامی خوانشان از تره تهی باشد. (تهی نیست از ترّهای خوان من… اقبالنامه ۲۸۹). برخی از آنان هم برای رهایی از فقرْ همچون فرّخی هر خفّت و تحقیری را از جانب سلاطین بر خود هموار میکردند، همانگونه که محمود وی را به فربه کردن فیلهای سلطانی در کنار رود جیلم واداشت. نیز از تهذّبگرایانی که زیاده از رفاه و مفتخواری شعرای مدیحهسرا سخن میرانند میتوان پرسید: چه تعدادی از آنان، بجز برخی برخورداران مشهور، پاداش و پاسخی درخور فضل و هنر خویش مییافتهاند؟ تاریخ سخن پارسی، مالامال از حدیث حرمان و درماندگی است، آن هم از جانسوزترین و تأملانگیزترین گونههای آن. بد نیست گذاری و نگاهی بر چند نمونه بکنیم، که دستکم برای شناخت روحیات و کنش و کردار دو گروه از شاعران در هنگام ناداشتْ سودمند است: آنان که چون حافظ اهل شرم و ابای طبعاند یا مانند انوری جسارتا شوخچشم و گستاخ.
داستان تهیدستی فخر قوم ایرانی، فردوسی، را همگان میدانند که به کجاها کشید؛ به آنجا که بانگ بر چرخ زند: چه داری به پیری مرا مستمند؟ (شاهنامه ۷، ۱۱۱) به چنان حسرتی که بگوید: خنک آنکه:
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
(۶، ۲۱۶)