معرفی کتاب: شگفتی فلسفی: سیری در تاریخ فلسفه

نویسنده : ژان هرش
مترجم : عباس باقری


دیباچه

این کتاب یک تاریخ فلسفه به شیوه مرسوم نیست. من فقط می‌خواهم بکوشم تا به کمک چند نمونه برگزیده، در بیش از دو هزار سال اندیشه غرب، نشان بدهم که چگونه و برای چه چیز گروهی از آدمیان دچار شگفتی شده‌اند. و چگونه از این شگفتی، فلسفه زاده شده‌است.

ماهیت و مناسبت این شگفتی چه بوده و چگونه بیان شده‌است؟

برای من امکان آن نیست که ردّ آن را به‌طور پیوسته دنبال کنم و شرح نسبتا کاملی از آن بدهم. به‌عمد گزینشی خواهم کرد تا به چند نقطه مشخص، چند نقطه عطف و چند مرحله برجسته دست یابم، که در آن دیدی تازه‌تر یا ساده‌تر موجب پیش‌آمدنِ پرسش‌هایی اساسی شده‌است و آن پرسش‌ها همچنان تاکنون مطرح‌اند مگر آنکه با پرگویی و ابتذال روی آنها سرپوش گذاشته شود.

درشگفت‌شدن ویژه انسان است. ما می‌خواهیم این شگفتی را از نو برانگیزیم. امیدوارم که خواننده شایستگی شگفت‌زدگی خویش را در شگفتی دیگران باز یابد. او خواهد توانست بر آن آگاه شود. خواهد گفت: «بله، همین‌طور است. چطور تاکنون از این موضوع دچار شگفتی نشده‌بودم؟»

این روند خلاقیت انسان می‌تواند خواننده را وادارد تا خود به تفکر فلسفی بپردازد.

نیز امیدوارم دست‌کم در این راه وسایلی در اختیار خواننده بگذارم که به او امکان دهد تا شگفتی خود را ابراز کند یا متن نوشته‌های کسانی را که پیش از او «شگفت‌زده» شده‌اند، بخواند.

اما آیا انسان قرن بیستم هنوز هم می‌تواند «شگفت‌زده» شود یا از چیزی به هیجان آید؟ ما در عصر دانش زندگی می‌کنیم. چنین می‌پنداریم که تقریبا همه‌چیز را می‌دانیم یا دست‌کم می‌توانیم بدانیم. با وجود این هنوز انسان‌هایی که شگفت‌زده می‌شوند، وجود دارند و همیشه هم وجود خواهند داشت. شگفتی یکی از عناصر اساسی سرنوشت بشر است. هم‌روزگار بودن با دانشمندان بزرگ کافی نیست برای اینکه انسان از نادانی بگریزد. و در بین فیزیک‌دانان ــ نه «نیمه‌فیزیک‌دانان» یا «ربع‌فیزیک‌دانان» بلکه بزرگ‌ترین آنها ــ هستند کسانی که هنوز دچار شگفتی می‌شوند. آثار اینان سرشار از شگفتی ماوراءطبیعی و فلسفی، مانند شگفتی کودکان است. «مانند… کودکان…»، به‌گفته کتاب مقدس آن وضعیتی است که انسان باید پیدا کند تا دریابد که قضایا از چه قرارند. باید از نخوت بلوغ که سبب می‌شود گذشته‌ها را از بلندای شکوه و عظمت دانش نوین بنگریم و دست‌کم بگیریم، بپرهیزیم.

ما نخست شگفتی انسان‌هایی را بررسی خواهیم کرد که در آغاز دوران باستانی یونان می‌زیستند و در حدود قرن ششم پیش از میلاد در یونان بزرگ، در آسیای صغیر، در سیسیل، «شگفت‌زده» شدند. در داوری شتاب نمی‌کنیم. نمی‌گوییم: «اینها چه پرسش‌های ابلهانه‌ای طرح کرده‌اند و چه پاسخ‌های ابلهانه‌ای یافته‌اند! و این حرف‌ها دیگر امروز هیچ سودی برای ما ندارد.»

ما از فلسفه به‌طورکلی سخن نخواهیم گفت، بلکه به فیلسوفان معینی خواهیم پرداخت تا چگونگی شگفتی آنها را بیاموزیم و بدینسان بر نامأنوسی فلسفه فائق شویم. هریک از ما درواقع تجربه‌ای فلسفی داریم که ویژه خود ماست: هرگاه لازم آید که تصمیمی بگیریم، بی‌آنکه خود متوجه باشیم، یک پرسش فلسفی از خود می‌کنیم. کودکان در حدود پنج‌سالگی پرسش‌های فلسفی طرح می‌کنند، جوانان پانزده شانزده ساله نیز چنین می‌کنند.

بنابراین ما در برابر اندیشمندان گذشته، حتی قدیمی‌ترین آنها، از تفرعن می‌پرهیزیم. درواقع شگفتی فلسفی بنیادین آنها که در زمان خود کاملاً تازگی داشت، گواه توانایی خلاقیت و شایستگی ابداع انسان است. همین شگفتی بود که به آنها اجازه طرح پرسش‌های نامتعارف را می‌داد. آنها متفکران بزرگی بودند. از یادشان نبریم. از آغاز با فیلسوفانی شایسته شگفت‌زده شدن، شایسته فرارفتن از امور عادی زندگی روزمره و طرح پرسش‌های بنیادین سروکار داریم. (۱)


مکتب ملطیه: تالس (حدود ۶۰۰ پیش از میلاد)

در آن گذشته‌های دور پیشه «فیلسوف» وجود نداشت. فیلسوفان درعین‌حال دانشمند، ریاضی‌دان، هندسه‌دان و ستاره‌شناس هم بودند. به خسوف و کسوف، به اعداد و حساب، به اشکال هندسی و مختصات آنها توجه داشتند. بدینسان قدیمی‌ترین مکتب فلسفی یعنی مکتب مشهور ملطیه را تالس در آسیای صغیر پایه نهاد که مبتکر این قضیه بود: دایره مکان هندسی زاویه‌های قائمه‌ای است که روی پاره‌خطی مستقیم رسم شده‌اند.

بنابراین، سخن از اندیشمندان توانایی است که به نسبت دانایی‌های زمان خود، اندیشه جامعی داشته‌اند. آنچه بیش از همه شگفتی آنان را برمی‌انگیخت، بروز دگرگونی‌ها بود. ما در جهانی زندگی می‌کنیم که همه‌چیز پیوسته در آن دگرگون می‌شود. تکه‌چوبی در برابر ماست، اندکی بعد شعله‌ای را می‌بینیم و سپس دیگر شعله‌ای هم وجود ندارد و تنها مقداری خاکستر برجا می‌ماند. بادی می‌وزد و خاکستر را پراکنده و ناپدید می‌کند. آنچه می‌بینیم، آنچه به‌کار می‌بریم، تمام جانداران و انسان‌ها و خود ما: همه پیوسته در تغییرند، همه در گذرند.

نخستین پرسش تقریبا این‌گونه طرح شد: «در این دگرگونی‌ها چه چیز است که پیوسته وجود دارد؟» و نخستین پاسخ فلسفی این پرسش چنین بود: آن چیز جوهر است که در تمام آنچه دگرگون می‌شود وجود دارد و پیوسته باقی می‌ماند. البته باید چیزی وجود داشته‌باشد که در هستی باقی بماند، اگر چنین نبود، مدت‌ها بود که دیگر هیچ چیز وجود نداشت.

بنابراین، دگرگونی و گذار همیشه وجود دارد اما در موقت چیزی هست که باقی می‌ماند. دگرگونی در وجودی باقی رخ می‌دهد که دگرگون می‌شود اما همچنان هستی می‌ماند. بنابراین، نخستین پرسش مکتب ملطیه این بود: «آن جوهری که با وجود دگرگونی باقی می‌ماند چیست؟»

آیا خواننده می‌تواند تجسم کند که وقتی برای نخستین‌بار این پرسش طرح شد چقدر جالب‌توجه بود؟ ما می‌توانیم در میان چیزهای متغیر، تا آنجا که در زندگی عملی ما ثباتی نسبی داشته‌باشند، به‌خوبی زندگی کنیم: اگر قطعه نانی را روی میز بگذاریم کمی بعد آن را باز خواهیم یافت و همین برای ما کافی‌است.

اینجاست که آن انسان‌ها پرسش خود را طرح می‌کنند. آنها نان را که تا به آن نیاز داریم روی میز باقی می‌ماند، نمی‌بینند، دگرگونی را، گذرا بودن چیزها را می‌بینند و درعین‌حال توجه می‌کنند که هستی همیشه هست. و می‌پرسند: اساس آنچه موقت و گذراست، چیست؟

فیلسوفان ملطی پاسخ‌های گوناگونی به این پرسش داده‌اند. مثلاً تالس چنین می‌آموخت: جوهر اصلی تمام چیزها که در هر چیز شکلی دگرگونه دارد، آب است.

دیگری می‌گفت: آن جوهر هواست؛ سومی می‌گفت: آتش است؛ چهارمی می‌گفت: بی‌پایان (آپیرون)(۲) است.

اما هیچ‌یک از آنها نگفت که آن جوهر، زمین است. چرا هیچ‌وقت زمین به‌عنوان جوهرِ حاملِ چیزهای دیگر شناخته‌نشد؟ شاید این عنصر، زمین، به‌نظر زیاده از حد سنگین و حجیم، و نامناسب‌تر از آن می‌نمود که بتواند به‌هر شکل درآید. هنگامی‌که فیلسوفان ملطی می‌گفتند: آب است، هواست، آتش است، یا حتی بی‌پایان [نامتناهی] است؛ مسلم نیست که منظورشان «عناصر» ی در معنای مادی آن واژه‌ها بوده‌است؛ نباید مسائلی را جزء اندیشه فیلسوفان باستانی دانست که هنوز بر آنها بیگانه بود. از نظر آنها تمایز بین «مادی» و «غیرمادی» هنوز یک امر بنیادی نبود. آنها فقط عناصر بسیار سیال، بسیار ظریف را موردنظر داشتند که زمین از آن مقوله نبود و همین به آنها امکان می‌داد تا به‌آسانی از «هوا» به «بی‌پایان» برسند. بدون تردید بی‌پایان هنوز یک امر مادی، اما البته بسیار لطیف و بسیار ظریف بود.

گروهی از متجددان خودپسند خواهند گفت: آب چیزی جز H۲O نیست و این حرف‌ها معنا ندارند.

اما معنا در جای دیگری است. آنچه بیشتر اهمیت دارد پرسشی است که طرح می‌شود، نه پاسخ آن. و در راه‌حل‌های پیشنهادی نیز آنچه اهمیت دارد جهتِ آنهاست به‌سوی چیزی سیال و روان که می‌تواند، بی‌آنکه خود از بین برود، به هر شکل درآید.

پس زمین به‌مثابه نمادی ماده نمی‌تواند جوهر ثابت و اولیه شناخته‌شود. مسلما زمین با سَیلان تعارض دارد و نمادی مناسب برای هستی مداوم نیست.


مکتب ایونیایی و مکتب الئایی: هراکلیت (حدود ۵۵۰ ــ ۴۸۰ پیش از میلاد) و پارمنیدس (حدود ۵۰۰ پیش از میلاد)

در آن زمان‌های قدیم مسائل دیگری نیز طرح می‌شدند. ازجمله مسئله گذشت زمان که هنوز آن را نه به‌طور مستقیم که در ارتباط با ادواری‌بودنِ کائنات طرح می‌کردند، نظریه‌ای که ریشه شرقی داشت و فیلسوفان قدیم آن را به نظریه بازگشت ابدی ربط می‌دادند. فرض آنها بر دور کائناتی گسترده بود که تمام دگرگونی‌ها را دربرمی‌گرفت و چون اندیشه جوهر ابدی را ــ که هیچ‌چیز در آن از بین نمی‌رود ــ قبول داشتند، بنابراین فکر از سرگیری همیشگی یا «بازگشت ابدی» را می‌ستودند.

اکنون ما دو مکتب همزمان و متباین را بررسی می‌کنیم: مکتب ایونیایی که فیلسوف بزرگ آن هراکلیت بود و مکتب الئایی که فیلسوف بزرگش پارمنیدس نام داشت.

می‌توان گفت که هراکلیت و پارمنیدس در سراسر تاریخ فلسفه به‌عنوان دو نماد شناخته شده‌اند که به یاری آن دو، پیوسته مسائل اساسی فلسفی مطرح بوده‌اند. آن دو نماد همیشه چنان مورد استفاده اندیشه غرب، با تمام دگرگونی‌هایش قرار گرفته‌اند که گویی نظرات آنان به‌هیچ‌وجه قابل چشم‌پوشی نیستند.

امروز هم هنوز گروهی از اندیشمندان را می‌توان «ایونی» و دیگران را «الئایی» نامید. ازجمله اسپینوزا در قرن هفدهم میلادی فیلسوفی است کاملاً «الئایی»؛ هگل برعکس، در قرن نوزدهم، وابسته به تبار ایونیایی، هراکلیتی است.

این هر دو مکتبْ مسئله دگرگونی و مدت و گذرا [موقت] و پایا [همیشگی] را طرح کرده‌اند و به‌این‌نحو مسئله یگانه [وحدت] و چندگانه [کثرت] را نیز پیش کشیده‌اند.

و اما مسئله یگانه و چندگانه چیست؟ درواقع این مسئله کاملاً به مسئله پایا و گذرا بستگی دارد؛ زیرا گذرا به جهانِ چندگانه، به جهانِ جمع وابسته‌است. برعکس اگر بخواهیم به پایا بیندیشیم بی‌درنگ با چیزی که یگانه است روبه‌رو می‌شویم. در تمامی سنت غربی ما (ازجمله سنت یهود) این امری ثابت است: اگر بخواهیم از چیزی که هست، چیزی که نه دگرگون می‌شود نه گذراست نام ببریم از پایا یا یگانه سخن می‌گوییم. یگانه و پایا چیزی است که دگرگون نمی‌شود.

بنابراین، مسئله رابطه بین یگانه و چندگانه و مسئله رابطه بین گذرا و پایا بسیار به‌هم نزدیک‌اند. این مسائل را هم مکتب ایونیایی و هم مکتب الئایی، هر دو طرح کرده‌اند.

ملاحظه: وقتی ما به درک خود، مثلاً از معادلات ریاضی توجه می‌کنیم، هر معادله‌ای دارای این ویژگی است که دو طرف آن با هم برابرند. و این همان معنای علامت = است. منطق نیز در هر حکمی مستلزم ارتباط بین دو جمله است که به‌وسیله رابطی برقرار می‌شود. کارکرد ادراک ما بر پایه پذیرش ضرورت همانندی قرار دارد که اصل همسانی نامیده‌می‌شود و اصل عدم تعارض لازمه آن است. در گفت‌وگوی بین دو مخالف، هر سو می‌کوشد تا برای پیروزی خود، ثابت کند که در گفتار طرف مقابل تعارض وجود دارد. هرکس سخنان متعارض بگوید اصل همسانی، اصل عدم تعارض را زیرپا گذاشته‌است.

و اما به‌تجربه، ما همیشه با دگرگونی روبه‌روییم. دگرگونی پیوسته اصل همسانی را نقض می‌کند. و این بسیار آزاردهنده است. به اعتباری می‌توان گفت که آدمیان به دو گروه قسمت می‌شوند: آنان که همیشه می‌خواهند در برابر هر تجربه‌ای حق به جانب آنها باشد و آنان که برعکس همیشه در برابر تجربه تسلیم‌اند و خطا را به ادراک انسان نسبت می‌دهند.

بدون این تعارض اساسی بین مقتضای همسانی مدرکات ما از یک‌سو و بداهت تجربه روزمره که در آن مدام با دگرگونی روبه‌روییم از سوی‌دیگر، شاید اساسا فلسفه وجود نداشت.

این تعارض در دو مکتبی که از آنها سخن گفتیم و در چهره هراکلیت و پارمنیدس تجسم می‌یابد.

هراکلیت باز همان مسئله‌ای را طرح می‌کند که در ملطیه طرح شده‌بود: چه‌چیز ثابتی در دگرگونی‌ها وجود دارد؟ و چنین پاسخ می‌داد: خودِ دگرگونی.

دگرگونی هستی تمام چیزهاست. از هراکلیت پاره‌نوشته‌های اندکی در دست داریم که بیشتر آنها نیز رمزآمیزند. در دوران باستان هم او را «هراکلیت غامض» [یا تاریک‌اندیش] می‌نامیدند. او بر تضادها تکیه می‌کند و می‌گوید: آنچه وجود دارد، تنها در نتیجه تضادها وجود دارد. باید متضادهایی با هم ترکیب شوند تا چیزی امکانِ وجود پیدا کند. مثلاً ما به «کوچک» می‌اندیشیم. هیچ‌چیز وجود ندارد که نمایانگر اندیشه «کوچکی» باشد. موش در برابر مورچه، «بزرگی» را می‌رساند؛ او ترکیبی از «کوچک» و «بزرگ» است. هنگامی‌که یک چیز واقعی را با تجربه و نه‌فقط با اندیشه، درمی‌یابیم ترکیبی از تضادها، ترکیبی از کوچک و بزرگ را یافته‌ایم. ترکیب تناقض‌ها باعث هستی چیزها می‌شود و حال آنکه هرکس منطقی بیندیشد، وقتی به تضاد پی ببرد، بی‌درنگ می‌پذیرد که هیچ متضادی نمی‌تواند وجود داشته‌باشد. یکی واقعیت را بر تضادها پایه می‌گذارد، دیگری واقعیت را نفی می‌کند، چرا که در آن تناقض می‌بیند.

(سپس خواهیم دید که لایبنیتس در قرن هجدهم هم‌امکانی [امکان اشتراک] را شرط هستی قرار می‌دهد. او چیزی را هم‌امکان می‌داند که تناقضی در آن نباشد.)

اما هراکلیت قرار را بر این می‌گذارد که چندین شرط وجود تمام چیزهاست. او این سخن را با عباراتی استعاری و اسطوره‌ای بیان می‌کند: «ستیزه پدر هرچیز است.» منظور او از این حرف به‌هیچ‌وجه توجیه جنگ و ستیز نیست. معنای حرف او این است که واقعیت را تنش ِ ضدین به‌وجود می‌آورد.

(در عصر جدید اثر اندیشه او را، پس از قرن‌ها در فلسفه‌هایی می‌بینیم که بر پایه مبارزه ضدین بنا شده‌اند: دیالکتیک هگل و مارکس.)

اما برای هراکلیت اندیشه‌ای مطرح است که کاملاً ماوراءطبیعی به‌معنای «فراسوی طبیعت» است؛ پی‌بردنِ به مبدأ در میان است: طبیعت، واقعیت طبیعی، هستی خود را مدیون تعارضی است که فراتر از آن، فراتر از تضادهاست. واقعیت را تعارض به‌وجود می‌آورد. بنابراین، واقعیتْ ستیزه است، شدن [صیرورت] است.

حرکت ثابت و نفس دگرگونی است که چیزهای تابع دگرگونی را در خود دارد. هراکلیت با حدّت تمام به تجربه‌های عملی دگرگونی اشاره کرده‌است: «همه‌چیز در جریان است…». «هرگز نمی‌توان دوبار در یک رودخانه شنا کرد.» وقتی به آن باز گردی آبِ قبلی رودخانه، دیگر دور شده و اکنون رودی دیگر و آبی دیگر است.

با وجود این هراکلیت معتقد است که در آن سوی این ستیزه و این جریان، همیشه اصل منظّم و متعادلی وجود دارد. ستیزه و حرکت کاملاً به حال خود واگذاشته نشده‌اند (چنانکه بعدها گاهی چنین شده‌است)، همیشه یکی از عناصر و در این مورد آتش بر آن حاکمیت دارد. در اینجا نیز منظورْ آتش مادی به‌عنوان پدیده سوختن نیست، بلکه آتش از دید او درعین‌حال کلام (۳) است. لوگوس واژه‌ای‌است یونانی به‌معنای «دلیل»، «منطق»، «زبان» و «قانون». لوگوس نوعی تعادل برقرار می‌کند. هوشیار است که در مبارزه ضدین هیچ‌یک از اضداد به پیروزی نهایی نرسند. زیرا در این صورت وجود تمام چیزها پایان می‌گیرد. بنابراین، مبارزه براساس قانونِ تعادلی رخ می‌دهد که نتیجه آن بازگشت ادواری همه‌چیز به آتش اصلی یعنی به لوگوس است و ما در اینجا اندیشه «سال بزرگ» [دوران بزرگ کائناتی] را باز می‌یابیم.

بنابراین به یاد داشته‌باشیم: هراکلیت بر چندگانگی، بر تضادها، بر دگرگونی، بر مبارزه و بر جریان‌داشتن تکیه می‌کند. تنها جوهر موجود از نظر او، نفس دگرگونی است. اما یک اصل نظام‌دهنده هم وجود دارد که همان لوگوس [کلام] است.

پارمنیدس همزمان با هراکلیت و مخالف بزرگ او بود. او مکتب الئایی را پایه گذاشت.

اندیشه هراکلیت از جهانی که زیر چشم ماست، از دگرگونی، از داده‌های محسوس و از دنیای طبیعی سرچشمه می‌گیرد و گسترش می‌یابد. اندیشه پارمنیدس ریشه در مقتضیات منطق دارد. با شدّت تمام اصل همگونی را تأیید می‌کند و این اصل را در خودِ هستی جای می‌دهد. به این ترتیب ناممکن‌های منطقی خودبه‌خود ناممکن‌های هستی‌شناختی (همتراز هستی) می‌شوند. او می‌گوید: می‌توانم بگویم «هستی هست» اما نمی‌توانم بگویم «ناـ هستی هست». چرا؟ ــ زیرا این گفته تضاد دارد، حرفی است برخلافِ حرف خودم.

من نمی‌توانم بگویم «ناـ هستی، هست»، بنابراین اصولاً واژه «ناـ هستی» را نباید به زبان بیاورم: اگر این کار را بکنم لفظا به آن هستی بخشیده‌ام، کاری که متضمن تضاد و کاربرد نابجای زبان است. اگر واقعا این اندیشه را در ذهن بپرورانیم که: «ناـ هستی نباید به زبان آید» اثری دقیقا عکس ِ آن خواهد داشت که نزد هراکلیت دیدیم. ما نمی‌توانیم به‌آسانی این اندیشه را نفی کنیم؛ زیرا نیروی آن در این است که از لحاظ فلسفی واقعیت دارد.

(این اندیشه در سراسر تاریخ فلسفه همیشه موضوع روز بوده‌است، در قرن بیستم نیز در کتاب تحول خلاّق اثر برگسون بحثی مفصل درباره امکان یا عدم امکان اندیشیدن به ناـ هستی دیده‌می‌شود.)

آیا در این بحث چیزی جز تجرید منطقی وجود دارد؟ البته در معنایی که امروز اغلب «تجرید» را به‌کار می‌برند، وجود ندارد. آن اندیشمندان می‌کوشیدند تا درباره هستی نیز منطقی بیندیشند. به‌عقیده پارمنیدس چنانکه در بالا اشاره کردیم، ناممکن‌بودنِ ناـ هستی مقتضای ذات هستی و به‌همین دلیل نیز مقتضای هستی‌شناختی است.

واژه یونانی اونتولوژی (۴) یعنی «شناخت هستی». وقتی از هستی‌شناسی سخن می‌گوییم منظورْ آن بخش از فلسفه اولی است که هستی به‌مثابه هستی را بررسی می‌کند نه هستی انسان یا هستی‌های جاندار یا نظام سیارات یا هماهنگی منطقی را.

به‌عقیده پارمنیدس، هستی یک مفهوم تجریدی نیست. واژه کوچک «هست» که در یک جمله منطقی موضوع را به محمول ربط می‌دهد، نیست. هستی اسم است، باید بگوییم اسمی است بسیار پرمعنا، بسیار رمزآمیز و از لحاظ هستی‌شناختی بسیار پُربار. اما پارمنیدس نیز با واقعیات جهان سر و کار داشت و مانند هراکلیت کاملاً متوجه بود که این واقعیت‌ها پیوسته دگرگون می‌شوند. او برای معانی درجاتی مختلف قائل شد. بین دانش به‌عنوان واقعیتِ هستی با همسانی پایدار آن از یک‌سو و شناخت ما از جهان برون که در آن زندگی می‌کنیم از سوی دیگر تمیز گذاشت. شناختِ اخیر را دوکسا (۵)، و یعنی «عقیده» می‌نامید. واژه‌های اورتودوکس (۶) را [راست‌عقیده] هِتِرودوکس (۷) به [کژعقیده] به‌یاد آوریم. فیلسوفان قدیم یونان معتقد بودند که عقیده واقعا حقیقت و به شناخت حقیقی نمی‌رسد اما به‌کلی هم خطا نیست. راهی است برای نزدیک‌شدن به حقیقت که نوعا برای زندگی عملی آدمیان، برای ایجاد ارتباط بین آنها، یا تشکیل دولت کفایت می‌کند. یونانیان چنین می‌اندیشیدند که اگر قرار بود همیشه در پی شناخت بسیار دقیق باشیم، هرگز نمی‌توانستیم در امور متداول و جاری کاری از پیش ببریم. اما یقینا شناخت ظاهری که بدینسان به‌دست می‌آید، حقیقت نیست. از این‌رو، حالتی بین حقیقت و خطا پیش می‌آید که همان عقیده است.

پارمنیدس هر شناختی را که ما به تجربه از جهان دگرگونی‌ها به‌دست می‌آوریم، عقیده می‌داند؛ او وقتی شناخت هستی مطرح است، کمال دقت را به‌کار می‌برد. معتقد است که دراین‌باره تنها می‌توانیم بگوییم: «هستی هست». پیش کشیدن ناـ هستی و به روش هراکلیت گذر از هستی به ناـ هستی. و از ناـ هستی به هستی، به‌عنوان اضدادِ مسبّبِ دگرگونی که حقیقتِ واقع شناخته شده‌اند، اشتباهی است اساسی. به عقیده پارمنیدس این نظریه حتی از لحاظ شناخت، نااندیشیدنی است؛ یک ناـ اندیشه است. اما با آنکه در منطقِ انسان، ناـ هستی نااندیشیدنی است، از لحاظ عقیدتی و تجربی و زندگی عملی گریزناپذیر است.

از نظر پارمنیدس حقیقت منطقی بر شناختِ تجربی برتری بسیار دارد، عقلانیتْ برتر از تجربه است. اما چگونه می‌توان هستی را تمام و کمال به‌تصور آورد؟ پارمنیدس عقیده دارد که هستی، ازلی [غیرمخلوق] و ابدی [تغییرناپذیر] است. چگونه امکان دارد در هستی که یگانه و کامل است دگرگونی رخ دهد؟ دگرگونی مستلزم آن است که فضایی، کارکردی، خلأیی، غیریتی وجود داشته‌باشد. اما در هستی، جز هستی چیزی وجود ندارد. در یک چمدانِ پُر چیزی حرکت نمی‌کند. اگر هستی پُر و کامل است، هیچ‌چیز در آن تغییر نمی‌کند، مطلقا آرام است، ابدی است، نه آغازی دارد نه پایانی، به‌عنوان یک مجموعه در حد کمال است. یونانیان این مجموعه را کروی شکل می‌دانستند.

اینجا باید تمیزی قائل شویم. ما امروزی‌ها وقتی به عبارت‌های دوبه‌دوی «پایان‌دار» و «بی‌پایان»، «محدود» و «نامحدود» برمی‌خوریم، برایمان واژه‌های «بی‌پایان» و «نامحدود» گویای حالت برتری هستند. مثلاً می‌گوییم: انسان پایانی دارد، خدا بی‌پایان است. اما یونانیان چنین نمی‌اندیشیدند. از نظر آنها چیزی برتر است که شکل داشته‌باشد. چیز نامحدود که به‌علت همین نامحدود بودنش، فاقد شکل است در نظر آنها چیزی ناقص است، چیزی است که هنوز به هستی دست‌نیافته است؛ شاید این از نظر ما عجیب باشد. اما می‌دانیم که مثلاً هگل نیز بین دو پندار «نیک بی‌پایان» و «بدِ بی‌پایان» فرق می‌گذارد. «نیک بی‌پایان» از نظر او شکل کروی یا دایره‌ای دارد و نمایانگر بد، خط مستقیم است که آغاز و پایان ندارد.

اگر پارمنیدس از کره صحبت می‌کند، منظورش یک امر تصوری است نه کره زمین یا گنبد آسمان.

کره، هستی کاملی است که خودکفاست؛ بعدها فیلسوفان گفتند: «علتِ خود»، «برای خود»، «در خود» و از این قبیل، است. این بدان معناست که: هستی چیزی است که هست و خودکفاست. درک اساسی پارمنیدس از هستی به‌عنوان کمالِ کامل این‌گونه بود.

هستی از نظر پارمنیدس چیزی است عمیقا الاهی بدون هیئت شخصی. او با اندیشه خدا در هیئت شخص نیز مانند اندیشه خدای آفریدگار بیگانه بود.

این چنین درکی از هستی را همچون شاهرگی در سراسر تاریخ اندیشه غرب می‌بینیم: درکی از خدا که فراتر از هر پندار، فراتر از هر هیئت انسانی است، خدایی که ذاتش متعالی است، تا بی‌نهایت گسترده نیست، اما نهایتِ کمال است که ما نمی‌توانیم تصوری از آن داشته‌باشیم.

به پیروی از هراکلیت می‌گوییم که ما جز به‌وسیله عیب و کمبود نمی‌توانیم تصوری از کمال داشته‌باشیم. پارمنیدس کمال را در نفس ِ کمال می‌داند. هستی یگانه است. پارمنیدس اندیشمندی است یگانه پندار (۸)، سخن را با نقل این گفته او پایان می‌دهیم: «باید بگوییم و بیندیشیم که فقط هستی وجود دارد و هیچ [یا نبود] وجود ندارد. خود را از این اندیشه لبریز کن».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]