معرفی کتاب «عقاید یک دلقک»، نوشته هاینریش بل

پیشگفتار مترجم

عقاید یک دلقک یک «من ـ روایت» است، و راوی یک دلقک(۱) یک بازیگر پانتومیم.(۲)

دلقک ـ مانند دلقک‌های دربارهای اجتماع فئودالی ـ مجاز است حقایق تلخ را با حرکات و کلمات قابل لمس کند و به زبان بیاورد. صورتش سفیدکرده، بی‌حرکت، با چند خط سیاه و چشمان خالی، تمام خصوصیات و شخصیتش را از دست می‌دهد. دلقک خودش، امیدهایش، شادی‌ها و دردهایش را زیر نقاب این صورت سفیدکرده پنهان می‌کند تا بتواند حقایق مسخره را در ظاهر دلقکی نشان بدهد.

ماسک پانتومیم به روایت‌کننده امکان می‌دهد که در پس پردهٔ دلقکی حقیقت بی‌چون و چرا را بازگو کند. برخورد دراماتیک عقاید یک دلقک ـ که واقعیت و حقیقت عشق را آشکار می‌کند ـ با اخلاق و سبک زندگی اجتماع بورژوا ـ کاتولیک زمان، موضوع رمان است.

رمان بل درعین‌حال یکی از قوی‌ترین داستان‌های عشقی ادبیات جدید است؛ داستان دو انسانی که به این جهت ناکام می‌شوند که یکی از آن‌ها به سنن و عقاید نقلی بیش از دیگری وابسته است. داستانی عشقی که در آن با احساس خصوصیت ابتدایی و سادگی عشق، چشم‌ها برای درک آنچه در اطراف است، آنچه خارج از دنیای دلقک و معشوقه‌اش است، آنچه دروغ و مزورانه است و درعین‌حال فی‌نفسه ترحم‌آور، تیزتر می‌شود. «من ـ روایت» بودن رمان، کشش بی‌اندازهٔ آن را به طرز غریبی عمیق می‌کند. زیرا هر کلام، هر آنچه حکایت می‌شود، هر تعمق و نظارت، هر تجربه، فوراً از حکایت محض به واقعه‌ای بی‌واسطه تبدیل می‌گردد.

سبک بل در این کتاب حداکثر سادگی خود را به دست آورده است. انتقاد اجتماعی‌اش خالی از هرگونه رنگ و بوی ایدئولوژیک یا دفاع ایدئولوژیک است. این انتقاد نسبت به تمام آنچه قوهٔ تشخیص را از انسان می‌گیرد، آنچه باید طبق آن زندگی کند، آنچه مدعی است سعادت دو جهان را نصیب انسان می‌کند بدبین است، و به هیچ‌چیز جز انسان با ضعف‌ها و سادگی‌اش اعتقاد ندارد.


۱

آنان که هنوز از او خبر نگرفته‌اند، خواهند دید؛

و آنان که هنوز نشنیده‌اند، خواهند دانست.

 

وقتی به بن(۳) رسیدم، هوا تاریک شده بود. به خودم فشار آوردم نگذارم ورودم به ترتیبی بگذرد که در عرض پنج سال خانه‌به‌دوشی می‌گذشت و شکلی خودکار به خود گرفته بود: پله‌های ایستگاه پایین، پله‌های ایستگاه بالا، کیف سفری به کنار، بلیت قطار از جیب پالتو بیرون، کیف زیربغل، دادن بلیت، رفتن به‌طرف روزنامه‌فروش، خرید روزنامه‌های عصر، خروج از ایستگاه و اشاره به یک تاکسی. پنج سال تمام تقریباً هر روز از جایی حرکت کرده‌ام و به جایی رسیده‌ام، صبح‌ها پله‌های ایستگاه راه‌آهن را بالا و پایین رفته‌ام و بعدازظهرها پله‌های ایستگاه راه‌آهن را پایین و بالا رفته‌ام، تاکسی صدا زده‌ام، در جیب کتم دنبال پول برای رانندهٔ تاکسی گشته‌ام، روزنامه‌های عصر را از دکه‌ها خریده‌ام و در گوشه‌ای از ضمیرم از بی‌تفاوتی حساب‌شدهٔ این ترتیب خودکار کیف کرده‌ام. از وقتی ماری(۴) مرا ترک کرد تا با این مرتیکهٔ کاتولیک، تسوپفنر(۵) عروسی کند، گذران این برنامه مکانیکی‌تر شده است، بدون اینکه ذره‌ای از بی‌تفاوتی‌اش کاسته شود. برای اندازه‌گیری فاصلهٔ میان ایستگاه تا هتل، از هتل تا ایستگاه مقیاسی وجود دارد؛ تاکسی‌متر. دو مارک، سه مارک، چهار مارک و پنجاه، دورتر از ایستگاه راه‌آهن. از وقتی ماری رفته است، گاه‌به‌گاه دچار سردرگمی می‌شوم، ایستگاه راه‌آهن و هتل را با هم اشتباه می‌کنم، پریشان در دفتر هتل دنبال بلیتم می‌گردم یا از کارمندان راه‌آهن شمارهٔ اتاقم را می‌پرسم، چیزی که می‌توان آن را سرنوشت نامید، شغل و موقعیتم را جلوی چشمم می‌آورد. من یک دلقک هستم، به‌طور رسمی شغلم را «هنرپیشهٔ کمیک» می‌نامند، اجباری به پرداخت مالیات کلیسا ندارم، بیست و هفت ساله‌ام و اسم یکی از برنامه‌هایم «حرکت و ورود قطار» است که تماشاچی تا آخر حرکت را با ورود اشتباه می‌کند. این برنامه، پانتومیم (تقریباً بیش از حد) درازی است، و از آنجایی که اغلب آن را در قطار تمرین می‌کنم (بیش از ششصد حرکت دارد و رقص‌نگاری(۶) آن را باید در مغزم از بر داشته باشم)، طبیعی است که گاهگاه مقهور خیال‌پردازی خود شوم: با شتاب به یک هتل بروم، دنبال برنامهٔ حرکت قطار بگردم، آن را پیدا بکنم، پلکانی را بالا یا پایین بدوم که به قطار برسم، درحالی‌که تنها لازم است به اتاقم بروم و خودم را برای اجرای برنامه آماده کنم. خوشبختانه مرا اغلب هتل‌ها می‌شناسند، در طی پنج سال نظم و آهنگی ایجاد می‌شود که تخطی و سرپیچی از آن مشکل‌تر از آن است که در لحظهٔ اول به تصور می‌آید؛ و از آن گذشته نماینده‌ام که به روحیات اخلاقی‌ام آگاهی دارد، زحمت به جریان افتادن بدون دردسر کارها را به خود می‌دهد. آنچه را که او «روح حساس هنرمند» می‌نامد، تمام و کمال مورد احترام دیگران واقع می‌شود و یک «محیط آسایش‌آور» به مجرد آنکه وارد اتاقم می‌شوم دور و برم را احاطه می‌کند: گل در یک گلدان زیبا، هنوز پالتویم را بیرون نیاورده و کفش‌هایم را به گوشه‌ای پرتاب نکرده (از کفش تنفر دارم)، خدمتکار زیبای هتل قهوه و کنیاک برایم می‌آورد، وان حمام را پر می‌کند و در آن گرد سبزرنگی می‌ریزد که آب را خوشبو و آرامش‌بخش می‌کند. در وان حمام حداکثر شش ولی اغلب سه روزنامهٔ غیرجدی را می‌خوانم، و با صدایی نیمه‌بلند سرودهای مذهبی را که از زمان مدرسه به یادم مانده است، زمزمه می‌کنم. پدر و مادرم که پروتستان‌های متعصبی هستند، به پیروی از سیاست آشتی میان مذاهب که پس از جنگ مد شده بود، مرا به یک مدرسهٔ کاتولیک فرستادند. من خود مذهبی نیستم، حتی وابستگی به کلیسا ندارم و از سرودهای مذهبی تنها به‌عنوان وسیلهٔ معالجهٔ دو مرضی که طبیعت بر دوشم نهاده است، استفاده می‌کنم؛ من دچار مالیخولیا و سردرد هستم. از وقتی ماری پیش کاتولیک‌ها رفته است (هرچند خود ماری کاتولیک است، ولی من این تعبیر را بجا می‌دانم) این دو مرض شدت بیشتری پیدا کرده‌اند، و حتی «تانتوم ارگو»(۷) یا «مرثیهٔ لورتو»(۸) سرودهایی که تابه‌حال عزیزترین دستیار من در مبارزه با مرض‌هایم بودند، دیگر تأثیری ندارند. یک وسیلهٔ درمان موقتی وجود دارد، آن الکل است، و یک وسیلهٔ درمان قطعی و همیشگی می‌تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط می‌کند.

وقتی مست به روی صحنه می‌روم، حرکاتی را که اهمیت آن‌ها بسته به دقت اجرای آن‌هاست بی‌توجه و دقت اجرا می‌کنم و دچار بزرگ‌ترین خبطی می‌شوم که یک دلقک ممکن است مرتکب شود؛ به حرکات و خوشمزگی‌های خودم می‌خندم. این احساس به طرز وحشتناکی آدم را کوچک می‌کند. تا وقتی هوشیارم، ترس تا لحظهٔ ورود به صحنه لحظه‌به‌لحظه بیشتر وجودم را فرامی‌گیرد (اغلب مجبورند مرا به روی صحنه هول بدهند)، و آنچه بعضی از منتقدان «طنز آمیخته به تفکر و انتقاد» می‌نامیدند که «در پس آن تپش قلب را انسان می‌شنود»، چیزی جز سردی تردیدآمیزی نبود که مرا تبدیل به عروسک خیمه‌شب‌بازی می‌کرد. راستی چه وحشتناک بود اگر نخ‌ها پاره می‌شدند و من به خودم واگذار می‌شدم! شاید راهب‌هایی وجود داشته باشند که در حالت نظارت و تفکر، چنین روزگار بگذرانند. ماری همیشه مقدار زیادی کتاب‌های عرفانی با خود می‌آورد و من به خاطر دارم که کلمات «خالی» و «هیچ» به کرات در آن‌ها استعمال شده بود.

از سه هفته قبل همیشه مست بودم و با اعتمادی دروغین به روی صحنه می‌رفتم. نتایج آن خیلی زود آشکار شد، حتی زودتر از آنکه یک شاگرد سهل‌انگار تا کارنامه‌اش را به دستش بدهند می‌تواند خود را با خیال دلخوش کند. شش ماه فرصت و وقت درازی برای خواب خوش دیدن است. پس از سه هفته دیگر گل در اتاقم نبود، در نیمهٔ ماه دوم اتاقم حمام نداشت و اوایل ماه سوم فاصلهٔ هتلم از ایستگاه به هفت مارک رسید، و پولی که به من می‌دادند به یک‌سوم تقلیل پیدا کرد. به‌جای کنیاک، کورن(۹) می‌نوشیدم و به‌جای واریته، در انجمن‌های عجیب و غریبی نمایش می‌دادم که در سالن‌های تاریک جلسه می‌کردند و نور صحنه چنان ناکافی بود که من به‌جای حرکات حساب‌شده مجبور بودم اداهایی دربیاورم که شرکت‌کنندگان در جشن‌های کارمندان راه‌آهن، پست، گمرک، زن‌های کاتولیک خانه‌دار یا پرستاران پروتستان را به خنده می‌اندازند یا برای افسران بوندس‌ور(۱۰) که پایان دوران تحصیلشان را با آبجو جشن گرفته بودند، نمایش می‌دادم و آن‌ها نمی‌دانستند که آیا مجازند به نمایش من به نام «شورای دفاع» بخندند یا نه. دیروز در شهر بوخوم(۱۱) هنگامی‌که برای عده‌ای از جوانان چارلی چاپلین را تقلید می‌کردم، زمین خوردم و دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم، آن‌ها حتی هو نکردند و سوت نکشیدند، فقط همهمه‌ای حاکی از همدردی در فضای سالن پیچید، و من هنگامی‌که پرده پس از مدت‌ها انتظار افتاد، لنگان خود را از روی صحنه بیرون کشیدم، جل و پلاسم را جمع کردم و بدون اینکه گریم صورتم را پاک کنم با تاکسی به پانسیون رفتم. در آنجا جنجال وحشتناکی به پا شد، چون صاحبخانه‌ام حاضر نبود پول تاکسی را به من قرض بدهد. تنها با دادن ریش‌تراش برقی‌ام، نه به‌عنوان گرو، بلکه به‌جای پول به رانندهٔ تاکسی توانستم غرغر او را بخوابانم. او هم لطف کرد و یک پاکت سیگار دست‌خورده و دو مارک پول نقد به من پس داد. خودم را با لباس روی تختخواب مرتب‌نشده‌ام انداختم، ته بطری‌ام را سر کشیدم و پس از ماه‌ها خود را آزاد از مالیخولیا و سردرد دیدم. روی تختخواب حالتی داشتم که این حالت را گاهی برای پایان زندگی‌ام آرزو می‌کنم؛ مست و مانند اینکه در جوی آب قرار گرفته باشم. می‌توانستم پیراهنم را با عرق معاوضه کنم، ولی مذاکرات پیچیده‌ای که این معامله در بر داشت، مرا از آن منصرف می‌کرد. به خوابی خوش و عمیق فرورفتم. در رؤیاهای این خواب پردهٔ سنگین صحنه مانند پارچه‌ای که روی مرده می‌کشند، کلفت و نرم رویم افتاد و مرا غرق در لذت کرد، با وجود این در میان خواب و رؤیا ترس از بیدار شدن را حس می‌کردم؛ صورت گریم نشسته، زانوی راست بادکرده، صبحانهٔ بد توی یک سینی پلاستیک، و پهلوی قوری قهوه تلگرافی از نماینده‌ام: «کوبلنتس(۱۲) و ماینتس(۱۳) باطل شد. شب بن تلفن می‌کنم تسونرر(۱۴).» بعد یک تلفن از شخصی که قرار بود برایش بازی کنم و از همین تلفن فهمیدم که او رئیس یک مؤسسهٔ آموزشی مسیحی است، خودش را با صدایی پیر و سرد به نام کوسترت(۱۵) معرفی کرد.

ـ آقای شنیر(۱۶)، ما باید اول مسئلهٔ حق‌القدم شما را حل کنیم.

گفتم: خواهش می‌کنم، مانعی در کار نیست.

گفت: عجب!

من سکوت کردم و وقتی او دوباره به حرف آمد، سردی‌اش مبدل به سادخویی(۱۷) شده بود.

ـ ما صد مارک برای دلقکی قرار گذاشته بودیم که در آن موقع دویست مارک ارزش داشت.

سپس سکوت کرد، مسلماً برای اینکه به من فرصت عصبانی شدن بدهد، ولی من ساکت ماندم، و او همان‌طور که طبیعتش بود، دوباره پستی‌اش را ظاهر کرد و گفت: من رئیس یک اتحادیهٔ عام‌المنفعه هستم و وجدانم اجازه نمی‌دهد به دلقکی که بیست مارک برایش کافی است، حتی می‌توان گفت زیادش هم هست، صد مارک بپردازم.

من دلیلی ندیدم که سکوتم را بشکنم. سیگاری آتش زدم، از آن قهوهٔ مزخرف کمی توی فنجان ریختم و به نفس تازه کردن او گوش دادم. گفت: هنوز گوش می‌دهید؟

و من گفتم: هنوز گوش می‌دهم.

سکوت اسلحهٔ خوبی است. موقعی‌که به مدرسه می‌رفتم، وقتی به مناسبتی از طرف رئیس مدرسه احضار می‌شدم، همیشه سکوت می‌کردم. حالا هم گذاشتم آقای کوسترت مسیحی در آن‌طرف سیم عرق بریزد تا احساس همدردی با من پیدا کند، ولی این کار باعث همدردی او با خودش شد و عاقبت زیرلب گفت: آقای شنیر، خودتان پیشنهادی به من بکنید.

گفتم: «آقای کوسترت، خوب گوش کنید، پیشنهاد من بدین شرح است: سوار تاکسی بشوید و به ایستگاه راه‌آهن بروید، یک بلیت درجه یک برای بن بخرید، یک بطری هم عرق خریداری کنید، برگردید به هتل، صورت‌حساب مرا با انعام آن بپردازید و توی یک پاکت مقداری پول که برای رفتن به ایستگاه با تاکسی کافی باشد بگذارید، گذشته از آن با وجدان مسیحیتان تعهد کنید که چمدان‌هایم را به خرج خودتان به بن بفرستید. قبول است؟

او حساب کرد، آروغ زد و گفت: من می‌خواستم پنجاه مارک به شما بدهم.

گفتم: پس باید با تراموای بروید، آن‌وقت از پنجاه مارک هم کمتر می‌شود. قبول است؟

او دوباره حساب کرد و گفت: نمی‌توانید چمدان‌ها را با تاکسی خودتان ببرید؟

گفتم: نه، من مجروحم و نمی‌توانم این کار را بکنم.

وجدان مسیحی‌اش گل کرد و با نرمی گفت: آقای شنیر، خیلی متأسفم که من…

جواب دادم: کافی است آقای کوسترت، من خودم خوشحالم که می‌توانم به یک اتحادیهٔ مسیحی پنجاه و چهار تا پنجاه و شش مارک نفع برسانم.

زبانهٔ تلفن را با دست فشار دادم و گوشی را پهلوی آن گذاشتم. او از آن آدم‌هایی بود که دوباره تلفن کند و بخواهد خودش را با روده‌درازی تبرئه کند. بهتر این بود که او را با وجدانش تنها بگذارم. حالم داشت به‌هم می‌خورد.

فراموش کردم یادآوری کنم که غیر از مالیخولیا و سردرد، خاصیت اسرارآمیز دیگری هم دارم؛ من می‌توانم بو را از پشت تلفن تمیز بدهم و کوسترت بوی شیرین بنفشه می‌داد. مجبور شدم بلند شوم و دندان‌هایم را مسواک بزنم. به‌زحمت صورتم را پاک کردم، روی تختخواب دراز کشیدم و به ماری و مسیحیان و کاتولیک‌ها فکر کردم و آینده را در جلوی چشمم به حرکت درآوردم. به جوی‌هایی می‌اندیشیدم که زمانی در آینده در آن‌ها قرار خواهم گرفت. برای دلقکی که به پنجاه سالگی نزدیک می‌شود فقط دو امکان وجود دارد: جوی آب یا قصر. اعتقادی به رسیدن به یک قصر نداشتم و تا رسیدن به پنجاه سالگی هم می‌بایست جوری بیش از بیست سال را بگذرانم. این واقعیت را که شهرهای کوبلنتس و ماینتس قراردادها را باطل کرده‌اند، تسونرر «اعلام خطر درجه یک» خواهد نامید، ولی من، یک خاصیت دیگر خودم را فراموش کردم معرفی کنم و آن بی‌تفاوتی است، و این صفت است که می‌تواند در مقابل خطر مقاومت کند. بن هم جوی دارد، به‌علاوه چه کسی حکم خواهد کرد که تا پنجاه سالگی صبر کنم؟

من به ماری فکر می‌کردم؛ به صدایش، به سینه‌هایش، به دست‌ها و موهایش، به حرکاتش و به تمام کارهایی که با هم کرده بودیم. همچنین به تسوپفنر فکر می‌کردم که می‌خواست با ماری عروسی کند. من و تسوپفنر یکدیگر را از بچگی خوب می‌شناختیم، تا این حد که وقتی هردو مرد شده بودیم و به‌هم رسیدیم، نمی‌دانستیم به یکدیگر تو خطاب کنیم یا شما. خطاب هردوی آن‌ها ما را دچار حالتی می‌کرد که نمی‌دانستیم چه بکنیم، بعدها هم با وجود آنکه یکدیگر را زیاد می‌دیدیم، نتوانستیم بر این حالت فایق شویم. نمی‌توانستم درک کنم که چرا ماری همه را گذاشته بود و این مرد را انتخاب کرده بود، ولی شاید من ماری را هیچ‌وقت درک نکرده بودم.

به‌خصوص از اینکه کوسترت رشتهٔ افکارم را پاره کرد، عصبانی شدم. او مثل یک سگ پنجه‌هایش را به در می‌کشید.

ـ آقای شنیر، چرا جواب نمی‌دهید، به دکتر احتیاج ندارید؟

جواب دادم: کاری به کارم نداشته باشید. پاکت را از زیر در رد کنید و پی کارتان بروید.

کوسترت پاکت را به داخل انداخت. بلند شدم آن را برداشتم و باز کردم؛ داخل آن یک بلیت درجه دو از بوخوم به بن بود و پول تاکسی دقیقاً محاسبه شده بود. شش مارک و پنجاه پفنیگ. من امیدوار بودم که او پول تاکسی را سرراست کند و ده مارک توی پاکت بگذارد، با خودم حساب کرده بودم که اگر بلیت درجه یک را با درجه دو با ضرر هم عوض کنم پنج مارک منفعت می‌کنم. کوسترت از پشت در فریاد زد: چیزی کم ندارد؟

گفتم: نه، بزنید به چاک، جغد مسیحی!

گفت: اختیار دارید!

و من نعره زدم: گم شوید.

او لحظه‌ای پشت در ساکت ایستاد و بعد صدای پایش را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌رفت. فرزندان این دنیای خاکی نه تنها باهوش‌تر از فرزندان کلیسا هستند، بلکه انسانی‌تر و سخی‌تر نیز هستند.

به‌جای تاکسی با تراموای به ایستگاه راه‌آهن رفتم تا بتوانم اختلاف قیمت آن را برای خرید عرق و سیگار صرفه‌جویی کنم. صاحب‌خانه پول تلگرافی را که شب به مونیکا زیلوز(۱۸) در بن مخابره کرده بودم، حساب کرد. کوسترت پول آن را نداده بود. تلگراف را قبل از اینکه خبر لغو قرارداد کوبلنتس برسد، مخابره کرده بودم. بهتر بود خودم تلگرافی به کوبلنتس می‌فرستادم که: «به علت درد شدید زانو آمدنم غیرممکن است.» اینکه آن‌ها پیشدستی کرده و خودشان قرارداد را لغو کرده بودند، کمی مرا ناراحت می‌کرد. ولی حداقل تلگراف به مونیکا مخابره شده بود: «خواهش می‌کنم آپارتمان را برای فردا آماده کنید. با سلام‌های قلبی. هانس(۱۹).»


عقاید یک دلقک

عقاید یک دلقک
نویسنده : هاینریش بل
مترجم : شریف لنکرانی


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]