معرفی کتاب «ملت عشق» نوشته الیف شافاک
مقدمه
سنگی را اگر به رودخانهای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج برمیدارد. صدای نامحسوس ِ «تاپ» میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موجهایش گم میشود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکهای بیندازی… تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم درمیآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقهای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظهای میبینی که همهجا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بینظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانهای برای خروشیدن میگردد، سریع زندگی میکند، زود به خروش میآید. سنگی را که انداختهای به درونش میکشد؛ از آنِ خودش میکند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر.
اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخورد با سنگ دیگر مثل سابق نمیماند، نمیتواند بماند.
زندگی اِللا روبینشتاین(۱) هم از وقتی خودش را شناخته بود مثل برکهای راکد بود. داشت به چهل سالگی پا میگذاشت. سالها بود عادتها، نیازها و سلیقههایش تغییر نکرده بود. روزها روی خطی مستقیم پیش میرفتند؛ یکنواخت و منظم و عادی. بخصوص در بیست سال اخیر همه زندگیاش را جزء به جزء با توجه به زندگی زناشوییاش تنظیم کرده بود. همه آرزوهایش، همه دوستان جدیدش، حتی کوچکترین تصمیمهایش هم به این وابسته بود. یگانه قطبنمایی که سمت و سوی زندگیاش را تعیین میکرد خانه و خانوادهاش بود.
شوهرش دیوید دندانپزشک مشهوری بود؛ مردی فوقالعاده موفق در کارش، با درآمد بالا. پیوندشان چندان عمیق نبود. اِللا متوجه این مسئله بود، اما اعتقاد داشت در زندگی مشترک (بخصوص در زندگیهای مشترکی که مثل زندگی آنها اینقدر طولانی شده) اولویتها چیزیهای دیگری هستند. در زندگی مشترک چیزهایی مهمتر از عشق و علاقه هم هست: مثل مدارا با یکدیگر، مهربانی، تفاهم، احترام و… و صد البته از همه مهمتر، چیزی که لازمه همه زندگیهای زناشویی است: بخشندگی! اگر ازتان برمیآید، که باید بربیاید، وقتی شوهرتان اشتباهی کرد، که ممکن است بکند، باید هر جور شده، ببخشیدش!
عشق و علاقه اگر هم نباشد چه اهمیتی دارد؟ عشق خیلی وقت بود در فهرست اولویتهای اِللا جایی آن پایینها مانده بود. عشق فقط مالِ فیلمها بود، یا مالِ رمانهای تخیلی. فقط آنجاها بود که دختر و پسر داستان میتوانستند، با عشق افسانهای برگرفته از قصهها، همدیگر را تا حد مرگ دوست داشته باشند. اما زندگی، زندگی واقعی، نه فیلم بود نه رمان!
در فهرست اولویتهای اِللا بچههایش بالای بالا قرار داشتند. دختر خوشگلشان ژانت در دانشگاه درس میخواند. دوقلوهایشان (که یکیشان دختر بود، اورلی، و دیگری پسر، ایوی) درست در مرحله بلوغ بودند. یک سگ دوازدهساله رتریوِر هم داشتند: «سایه». وقتی به این خانه آمد هنوز تولهای کوچک بود. از همان روز رفیق و همراهِ همیشگی اِللا در پیادهرویهایش شد. هرچند سایه که دیگر پیر شده، چاق شده، چشمهایش کمسو و گوشش سنگین شده بود، داشت به آخر خط نزدیک میشد، اما دل اِللا مگر میگذاشت در این فکر باشد که روزی سگش میمیرد. آخر، اِللا از آن آدمهایی بود که هیچ وقت نمیتوانند پایان چیزی را قبول کنند، فرقی نمیکند آن چیز یک دوره باشد، عادتی قدیمی باشد، یا رابطهای که خیلی وقت پیش تمام شده. اِللا نمیتوانست مرگ آن چیز یا پدیده را بپذیرد. هیچ جوری نمیتوانست با تمام شدنها رو در رو شود، حتی اگر آن پایان، که وانمود میکرد نمیبیندش، میآمد و جلو دماغش سبز میشد.
خانواده روبینشتاین در آمریکا، در نورتمپتن، در خانهای بزرگ و کرمرنگ به سبک ساختمانهای دوره ویکتوریا زندگی میکرد. ساختمان با آنکه به تعمیر احتیاج داشت و بایست دستی به سر و رویش میکشیدند، هنوز هم باعظمت بود: پنج اتاقخواب داشت، گاراژی با ظرفیت سه ماشین، کفپوش پارکت چوب گردو و درهایی به سبک فرانسوی؛ بهعلاوه، توی باغچهاش هم یک جکوزی فوقالعاده بود. کل اعضای خانواده از فرق سر تا نوک پا بیمه بودند؛ بیمه عمر، بیمه اتومبیل، بیمه سرقت، بیمه آتشسوزی، بیمه درمانی؛ علاوه بر اینها، حسابهای بازنشستگی داشتند، اندوختهای برای تحصیل بچهها در دانشگاه و حسابهای مشترک بانکی… علاوه بر خانهای که در آن مینشستند دو آپارتمان لوکس هم داشتند: یکی در بوستون و دیگری در رودآیلند. اِللا و دیوید برای به دست آوردن اینها خیلی زحمت کشیده بودند، عرق جبین ریخته بودند. تصور خانهای بزرگ که در هر طبقهاش بچهها شادمانه بدوند و بازی کنند و از فر اجاق گازش عطر شیرینی زنجفیلی و دارچینی پخش بشود، ممکن است به نظر بعضیها نوعی کلیشه بیاید، اما در نظر آنها ایدهآلترین زندگی بود. زندگی زناشوییشان را بر پایه این هدف مشترک بنا کرده بودند و با گذشت زمان، اگر نه به همه، به بیشتر خیالاتشان جامه عمل پوشانده بودند.
شوهر اِللا پارسال در روز والنتاین به او یک گردنبند الماس به شکل قلب هدیه داده بود. کنارش هم کارتی گذاشته بود با عکس بادکنک و خرس کوچولو:
اِللای عزیز
زن آرام و خاموش و باگذشت و صبورم…
چون مرا همانطور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم.
شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت،
دیوید
اِللا به هیچ کس بخصوص به شوهرش نتوانسته بود حرف دلش را بزند و بگوید موقع خواندن این سطرها حالی بهش دست داده بوده انگار دارد اعلامیه ترحیم خودش را میخواند. با خودش گفته بود: «لابد وقتی مُردم همین حرفها را پشت سر جنازهام میزنند» و اگر صاف و صادق باشند، باید این حرفها را هم اضافه کنند:
«تمام زندگی اِللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و بچههایش. نه علمش را داشت و نه تجربهاش را تا بهتنهایی سرنوشتش را تغییر دهد. هیچگاه نمیتوانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردنِ مارک قهوهای که میخورد بایست مدتهای طولانی فکر میکرد. از بس خجالتی و سربزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بیعرضگی بود.»
درست به همین دلایل آشکار بود که هیچ کس، حتی خودش هم نفهمید که چطور شد اِللا روبینشتاین بعد از بیست سال آزگار زندگی زناشویی یک روز صبح از دادگاه تقاضای طلاق کرد و خودش را از «شر» تأهل آزاد کرد و تک و تنها به سفری رفت با پایانی نامعلوم…
اما حتما دلیلی داشت: عشق!
اِللا به شکلی غیرمنتظره عاشق شد، عاشق مردی که اصلاً فکرش را هم نمیکرد و به هیچ وجه انتظارش را نداشت.
آن دو نه در یک شهر زندگی میکردند و نه حتی در یک قاره. حتی اگر هزاران کیلومتر فاصله میانشان را در نظر نگیریم، شخصیتهایشان هم خیلی با هم فرق میکرد؛ انگار یکی شب بود، دیگری روز. طرز زندگیشان هم زمین تا آسمان فرق داشت. بینشان پرتگاهی عمیق بود. اینکه دو نفر که در وضعیت عادی به سختی میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند، اینطور در آتش عشق بسوزند پدیدهای غیرمنتظره بود. اما پیش آمد و چنان سریع پیش آمد که اِللا حتی نفهمید چه بر سرش میآید تا بتواند از خودش محافظت کند. البته اگر آدم بتواند از خودش در برابر عشق محافظت کند!
عشق یکباره از غیب مثل تکهسنگی در برکه راکد زندگی اِللا افتاد. و او را لرزاند، تکان داد و زندگیاش را زیر و زبر کرد.
اِللا
بوستون، ۱۷ مه ۲۰۰۸
یکی از روزهای خوش و ملایم بهاری بود که این داستان عجیب شروع شد. سالها بعد که اِللا برمیگشت و به گذشته مینگریست لحظه شروع را آنقدر در ذهنش تکرار میکرد که همه چیز به نظرش نه مثل خاطرهای دور، بلکه مثل صحنه تئاتری میرسید که در گوشهای از کائنات هنوز هم ادامه دارد.
زمان: بعدازظهر یکی از شنبههای ماه مه.
مکان: آشپزخانه خانهشان.
همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودند و غذا میخوردند. شوهرش داشت بشقابش را با غذای مورد علاقهاش ران سرخشده مرغ پر میکرد. از دوقلوها ایوی قاشق و چنگالش را موازی هم در دست گرفته بود و صداهایی از خودش در میآورد که انگار دارد طبلی خیالی مینوازد. خواهرش اورلی هم برای آنکه با رژیم جدیدش، روزانه حداکثر ۶۵۰ کالری، سازگار شود مشغول محاسبه لقمههایی بود که میتوانست بخورد. دختر بزرگش ژانت تکهای نان در دست گرفته بود و با حالتی متفکرانه پنیر خامهای رویش میمالید.
علاوه بر اعضای خانواده، عمه اِستر هم پشت میز نشسته بود. سری به آنها زده بود تا کیک کاکائویی موزاییکی را که خودش پخته بود برایشان بیاورد و زود برود، اما نتوانسته بود در مقابل اصرارشان مقاومت کند و برای ناهار مانده بود. اِللا با آنکه پس از ناهار کلی کار داشت، دلش نمیآمد از پشت میز بلند شود. این اواخر کمتر پیش میآمد همه اعضای خانواده اینطور دور هم جمع باشند. فرصت خوبی بود و او امید داشت همه جوّ را گرم بکنند.
دیوید یکدفعه گفت: «عمه اِستر، اِللا مژده را بهت داد یا نه؟ زنم کار فوقالعادهای پیدا کرده، خبر داری؟ آن هم پس از این همه سال.»
اِللا در دانشگاه زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بود. با آنکه ادبیات را دوست داشت، بعد از فارغالتحصیلی بهطور منظم هیچ جا مشغول کار نشده بود. فقط برای چند مجله زنان کارهای جزئی ویراستاری انجام داده بود، عضو بعضی کلوبهای کتابخوانی شده بود و هر از گاهی هم برای روزنامههای محلی نقد کتاب نوشته بود. همین و بس. با آنکه زمانی دلش میخواست منتقد سرشناس کتاب بشود، اما روی این خواستهاش گرد زمان نشسته بود. این واقعیت را پذیرفته بود که سیلاب زندگی او را به سمت و سویی کاملاً متفاوت کشانده است. آخرسر نه منتقد مشهور ادبی، بلکه زن خانهدار وسواسیای شده بود با کلّی کارِ خانه و مسئولیتهای خانوادگی، که علاوه بر همه اینها با سه تا بچه هم باید سر و کله میزد.
البته خیلی هم ناراضی نبود. مادر بودن، همسر بودن، رسیدگی به «سایه»، سر و سامان دادن به امور خانه، آشپزخانه، باغچه، خرید، شستن رختها، اتوکشی… یعنی در زندگی به اندازه کافی سرگرمی داشت. مگر همینها بس نبود که حالا بیاید برای قاپیدن نان از دهان شیر خودش را به دردسر بیندازد؟ با آنکه همکلاسیهایش در دانشگاه اسمیت که پر از فمینیست بود از انتخاب اِللا خیلی خوششان نیامده بود، او اهمیتی نمیداد؛ سالهای سال از اینکه مادر، همسر و خانمِ خانهداری پایبندِ خانه و خانواده باشد کوچکترین ناراحتیای حس نکرده بود. البته خوب بودنِ وضع مالیشان باعث شده بود احساس نیاز به کار پیدا نکند. اِللا از این بابت سپاسگزار زندگی بود. هر چه باشد علاقهاش به ادبیات را از توی خانهاش هم میتوانست پیگیری کند. تازه، عشقش به مطالعه هم کم نشده بود، هنوز هم کرمِ کتاب بود یا اینکه دلش میخواست فکر کند اینطور است.
اما روزی رسید بچهها عاقل و بالغ شدند و خیلی واضح نشان دادند که دیگر دوست ندارند مادرشان در هر کاری دستشان را بگیرد. اِللا هم که دید اوقات فراغت زیادی دارد، بالاخره تصمیم گرفت کاری برای خودش دست و پا کند. با آنکه شوهرش او را تشویق کرد و مدام در این باره صحبت میکردند و منتظر فرصت بودند، ولی قرار نبود اِللا به این راحتیها کار پیدا کند. کارفرماهایی که برای کار به آنها مراجعه کرده بود یا دنبال آدمی جوانتر میگشتند یا آدمی باتجربهتر. اِللا که مدام به درِ بسته میخورد غرورش جریحهدار شد و عطای کار را به لقایش بخشید.
با این حال در ماه مه سال ۲۰۰۸ تمام موانعی که این همه سال در برابر کار پیدا کردنش ردیف شده بود، به شکلی غیرمنتظره از میان رفت. چند هفته پیش از آنکه به چهل سالگی پا بگذارد، پیشنهاد جالب توجهی از یکی از ناشران بوستون دریافت کرد. در اصل کسی هم که کار را برایش پیدا کرده بود، شوهرش بود. یکی از مشتریهایش واسطه شده بود. شاید هم یکی از مترسهایش…
اِللا فورا شروع کرد به توضیح دادن: «نه بابا، همچو کاری هم نیست. توی یک مؤسسه انتشاراتی دستیارِ دستیارِ ویراستار ادبی هستم، سر و تهش همینه. یعنی نوکر ما چاکری داشت!»
اما به نظر نمیرسید دیوید اجازه بدهد زنش کار جدید را تحقیر کند. پرید وسط: «عزیزم، برای چی این حرف را میزنی؟ خوب این را هم بگو که چه مؤسسه انتشاراتی معتبری است.»
دیوید با آرنجش به اِللا زد، اما دید صدا از زنش در نمیآید، برای همین در حالی که با ذوق و شوق سر تکان میداد حرفهای خودش را تأیید کرد: «انتشاراتی خیلی مشهور و معتبری است عمه اِستر. از بهترین ناشران کشور! خوب است بقیه دستیارها را ببینی! همهشان جوانند! همهشان فارغالتحصیل دانشگاههای اسم و رسمدار! بینشان حتی یک نفر هم نیست که مثل اِللا این همه سال خانهداری کرده باشد و بعد دوباره مشغول کار شده باشد. ببین چه زنی است، مگر نه؟»
اِللا تکان مختصری به خودش داد و شانههایش را صاف کرد. تبسمی ساختگی بر لبانش نشست. کنجکاو شده بود بداند چرا شوهرش این همه دست و پا میزند. آیا میخواست همه سالهایی را تلافی بکند که نگذاشته بود او کار کند؟ یا اینکه چون به او خیانت کرده بود احساس پشیمانی میکرد و میخواست به این ترتیب رابطهشان را دوباره گرم کند؟ کدام یکی بود؟ راستش توضیح دیگری به ذهنش نمیرسید. اینطور با اشتیاق و ذوق و شوق حرف زدنِ دیوید توضیح دیگری نداشت.
دیوید تعریفهایش را ادامه داد: «آدم چشم و دل سیر به این میگویند. همهمان به وجود اِللای عزیزم افتخار میکنیم.»
عمه اِستر با صدایی تأثیرگذار وارد صحبت شد: «همینطور است، اِللای عزیز لنگه ندارد؛ همیشه همینطور بوده.» انگار اِللا از پشت میز بلند شده و به سفر آخرت رفته بود و او داشت با غم و اندوه یادش را گرامی میداشت.
همه آنهایی که پشت میز نشسته بودند، بدون استثنا، مهربانانه به اِللا نگاه کردند. طوری شده بود که ایوی هم گوشه و کنایه زدن را کناری گذاشته بود و اورلی هم توانسته بود یک بار هم که شده به چیزی غیر از ظاهر خودش توجه کند. اِللا کوشید از این لحظه سرشار از محبت لذت ببرد، اما نتوانست. نوعی دلزدگی، بیطاقتی از درونش میجوشید. علتش را نمیدانست. کاش یکی پیدا میشد و این موضوع نچسبِ صحبت را عوض میکرد. دوست نداشت در مرکز توجه باشد.
درست همان لحظه دختر بزرگش ژانت، انگار که دعای بیصدایش را شنیده باشد، یکدفعه قاتی صحبت شد: «من هم خبری برایتان دارم! مژدگانی میخواهم!»
همه سرها به طرف ژانت چرخید. کنجکاوانه، سراپا گوش، منتظر ادامه حرفش شدند.
ژانت یکدفعه گفت: «اسکات و من تصمیم گرفتهایم ازدواج کنیم. خوب، حالا میدانم چه میخواهید بگویید! هنوز دانشگاهتان تمام نشده، حالا صبر کنید، چه عجلهای دارید، هنوز جوانید، و غیره و غیره… اما تو را به خدا درک بکنید، هر دوی ما برای برداشتن این قدم بزرگ آمادهایم.»
سکوتی غریب بر میز آشپزخانه حاکم شد. گرما و احساس نزدیکیای که تا یک دقیقه پیش همهشان را در بر گرفته بود، دود شد و به هوا رفت. اورلی و ایوی با نگاههایی گنگ به یکدیگر خیره شدند. عمه اِستر با یک لیوان آب سیب در دستش، مثل مجسمهای خندهدار و چاق ساخته دست مجسمهسازی دیوانه، ماتش برد و همانجور خشکش زد. دیوید طوری که انگار اشتهایش کور شده باشد، کارد و چنگال را کناری گذاشت، چشمهایش را تنگ کرد و به ژانت نگاه کرد. در چشمهای قهوهای روشنش اضطراب و نگرانی موج میزد. یکدفعه چنان عبوس شده و ترش کرده بود انگار یک شیشه سرکه سر کشیده…
ژانت که متوجه وخامت اوضاع شده بود، شروع کرد به ناله و زاری: «اَه، بفرمایید! من را بگو که خیال میکردم خانوادهام از شادی بال در میآورند و پرواز میکنند، اما کوووو؟ حال و روزتان را ببینید! هر کی ببیند فکر میکند چه خبر مصیبتباری دادهام.»
دیوید طوری که انگار خود ژانت نمیداند چه گفته و باید کسی برایش تکرار کند، گفت: «دخترم، کمی قبل گفتی میخواهی ازدواج کنی.»
«باباجون، خودم متوجهم، کمی ناگهانی شد، اما اسکات دیشب سر شام پیشنهاد کرد. من هم بله را دادم.»
«خیلی خوب، اما برای چی؟»
اِللا بود که این را پرسید. همین که جمله از دهانش خارج شد، از نگاههای دخترش فهمید که از چنین سؤالی تعجب کرده. اگر میپرسید «خیلی خوب، اما چه وقت؟» یا اگر میگفت «خیلی خوب، اما چطور؟» هیچ مسئلهای پیش نمیآمد. هر دو سؤال ژانت را خوشحال و راضی میکرد و اینطور تعبیر میشد که «پس میتوانیم مقدمات عروسی را بچینیم». در حالی که «خیلی خوب، اما برای چی؟» سؤالی غیرمنتظره بود. و ژانت آمادگی جواب دادنش را نداشت.
«منظورت چیست که میگویی خیلی خوب، اما برای چی؟ لابد برای اینکه عاشق اسکات شدهام! مگر دلیل دیگری هم میتواند داشته باشد مادر؟»
اِللا در حالی که کلمهها را یکییکی انتخاب میکرد، کوشید حرفهایش را واضحتر بزند. «نه عزیزم، منظورم این بود که… عجلهتان برای چی بود؟ نکند حاملهای؟»
عمه اِستر سر جایش تکانی خورد، خودش را جمع و جور کرد، پشت سر هم سرفه کرد. آب سیب را کناری گذاشت و از جیبش یک قوطی قرص اسید معده در آورد. شروع کرد به جویدن.
ایوی اما زد زیر خنده: «خوب، پس بگو توی این سن و سال دایی میشوم، مگر نه؟!»
اِللا دست ژانت را گرفت، به طرف خودش کشید و آهسته فشارش داد. «لابد میدانی که واقعیت قضیه را خیلی راحت میتوانی به ما بگویی؟ هر چه باشد خانوادهات هستیم و در هر حالتی پشتت را خالی نمیکنیم.»
ژانت با حرکتی خشن دستش را کشید و فریاد زد: «مادر، لطفا تمامش کن! حامله نیستم، اصلاً چه ربطی دارد؟! این حرفها چیست که میزنی؟!»
اِللا در حالی که سعی میکرد آرام و متین باشد، زیر لب زمزمه کرد: «فقط میخواهم کمک کنم.»
«با تحقیر کردنم میخواهی کمک کنی مادر؟ معلوم میشود که به نظر تو ازدواج کردنم با مردی که دوستش دارم فقط یک علت ممکن است داشته باشد: قضا قورتی حامله شدنم! یعنی فکر میکنی اینقدر سادهام؟ حتی از مخیلهات هم نمیگذرد که چون عاشق اسکات شدهام، میخواهم با او ازدواج کنم؟ درست هشت ماه است که با او بیرون میروم.»
اِللا گفت: «بچه نشو. فکر میکنی توی هشت ماه میشود فهمید مردها چی توی کلهشان میگذرد؟ بیست سال است با پدرت زن و شوهریم، حتی ما هم نمیتوانیم ادعا کنیم همه چیز را در باره همدیگر میدانیم. هشت ماه با هم بودن مگر خیلی زیاد است؟ جلو بچه بگذاری قهر میکند!»
ایوی لبخند موذیانهای زد و پرید وسط حرف: «خوب مگر نمیگویید خدا دنیا را در شش روز خلق کرد؟ آن وقت ببین توی هشت ماه چه کارها که نمیشود کرد.»
همه که چپچپ نگاهش کردند، ایوی دهانش را بست و توی صندلیاش فرو رفت.
در این میان دیوید که ابروهایش را به هم گره زده و مشغول فکر کردن بود، حس کرد اوضاع دارد خرابتر میشود، برای همین فورا دخالت کرد: «جانم، ببین، مادرت این را میخواهد بگوید: با یکی بیرون رفتن یک چیز است، ازدواج کردن با او چیز دیگر.»
ژانت پرسید: «اما باباجان، یعنی تا دم مرگ باید همینطوری باشیم؟»
اِللا آهی کشید و دوباره خودش را وسط رینگ پرت کرد: «واللا، بدون اینکه حرف را بپیچانم، یکدفعه میگویم. من و پدرت منتظر بودیم آدم مناسبتری پیدا کنی. رابطه شما را نمیشود رابطهای جدی حساب کرد. راستش هنوز برای اینکه رابطهای جدی برقرار کنی خیلی بچه هستی.»
ژانت با صدایی گرفته پرسید: «میدانی چه فکر میکنم مادر؟ گمان میکنی همه چیزهایی که تو زمانی از آنها میترسیدی الآن سر من میآید. اما اینطور نیست که چون تو در جوانی ازدواج کردی و به سن الآن من که بودی بچهدار شدی، من هم قرار است همان اشتباهها را تکرار بکنم!»
صورت اِللا چنان سرخ شد که انگار سیلی آبداری خورده بود. در گوشهای از ذهنش خاطراتی که میخواست فراموششان کند، جان گرفتند: حالتهایش موقعی که ژانت را حامله بود، بیچارگیاش، گریههای گاه و بیگاهش، بحرانهایش… در اولین حاملگیاش خیلی سختی کشیده بود، سلامتیاش به خطر افتاده بود، دچار افسردگی شده بود، تازه مجبور شده بود زایمان زودرس بکند. دختر بزرگش که هفت ماهه به دنیا آمده بود، هم در دوران نوزادی، هم در دوران کودکی انگار همه زور و قوه او را مکیده بود. درست به همین دلیل بود که برای دوباره بچهدار شدن ده سال صبر کرده بود اِللا.
در این میان دیوید لابد تصمیم گرفته بود استراتژی متفاوتی امتحان کند که با آرامش وارد بحث شد: «دخترم، وقتی دوستیات را با اسکات شروع کردی، ما هم به عنوان پدر و مادر، خوشحال بودیم. خوب پسر خوب و درستی است… خیلی آقاست. توی این دوره و زمانه همچو کسی را راحت نمیشود پیدا کرد. اما عجلهای ندارید که. حالا بگذارید فارغالتحصیل شوید، بعدش معلوم نیست چه فکری میکنید. یکدفعه میبینید که آن موقع وضعیت فرق کرده.»
ژانت سرش را به نشانه «ممکن است» تکان داد، اما پیدا بود حرفهای پدرش خیلی هم به نظرش معقول نیامده. بعد یکدفعه سؤال غیرمنتظرهای پراند:
«نکند همه اعتراضهایتان به این دلیل است که اسکات یهودی نیست؟»
دیوید طوری که انگار نمیتوانست باور کند دخترش همچو نسبتی به او داده باشد، چشم از او برگرداند. هر چه باشد همیشه به خودش افتخار کرده بود که «پدری روشنفکر، بافرهنگ، امروزی، لیبرال و دموکرات» است. راستش صرفا به همین دلیل در خانهشان حتی از حرف زدن در باره مسائل نژادی، دینی، جنسیتی و طبقاتی دوری میکرد.
اما ژانت دستبردار نبود. پدرش را از گردونه خارج کرده و دوباره نگاههای پرسشگرش را به مادرش دوخته بود: «مادر، توی چشمهایم نگاه کن و جواب بده. اگر اسم پسری که دوستش دارم اسکات نبود و آرون فلانکشتاین بود، باز هم اینطوری به ازدواجم با او اعتراض میکردی؟»
صدای ژانت پیچواپیچ و تیغدار بود انگار. دل اِللا گرفت. یعنی دخترش اینقدر از دست او عصبانی بود و دقدلی داشت؟ یعنی اینقدر نیش و کنایه میزد و مشکوک بود؟
«عزیزم، ببین، چه خوشت بیاید چه نیاید، حالا که مادرت هستم، باید واقعیتهایی را به تو بگویم. جوان بودن، عاشق شدن، پیشنهاد ازدواج گرفتن، اینها چیزهای خیلی قشنگیاند، مگر خودم نمیدانم… من هم زمان خودش اینطور چیزها را از سر گذراندهام. اما حرف ازدواج که پیش میآید، باید کلهات را به کار بیندازی! ازدواج کردن با کسی که خیلی با تو فرق دارد، رسما یعنی قمار کردن. ماها که پدر و مادرت هستیم طبیعی است که از تو بخواهیم بهترین انتخاب را انجام بدهی.»
«خیلی خوب، اما اگر انتخابی که به نظر شما بهترین است، در نظر من بدترین باشد، آن وقت چه؟»
اِللا منتظر همچو سؤالی نبود. با نگرانی آهی کشید و شروع کرد به مالیدن پیشانیاش. اگر درد میگرن به سراغش آمده بود، سرش اینقدر درد نمیکرد.
«من عاشق این پسر هستم مادر، میفهمی؟ جایی آن پشت و پسلههای ذهنت همچی کلمهای مانده؟ عشق! همان که میگویند وقتی دچارش بشوی قلبت تاپتاپ میزند، آن وقت آدم نمیتواند بدون عشقش زندگی کند!»
ملت عشق
نویسنده : الیف شافاک
مترجم : ارسلان فصیحی