معرفی کتاب «هنر عشق ورزیدن»، نوشته اریک فروم
دیباچه
مطالعهٔ این کتاب برای آنها که دنبال یک دستورالعمل ساده برای هنر عشقورزی هستند، تجربهای مایوسکننده خواهد بود. بالعکس، کتاب میخواهد نشان دهد که عشق احساسی نیست که فرد بتواند بهآسانی و بدون رسیدن به درجهٔ مشخصی از بلوغ شخصیتی به آن دست یابد. کتاب میخواهد خواننده را متقاعد کند که اگر با جدیت دنبال رشد و توسعهٔ شخصیت خود نباشد و اگر به منش مولد دست نیابد، تمام تلاشهایی که صرف رسیدن به عشق میکند محکوم به شکست خواهد بود. فردی که ظرفیت عشقورزی به همسایهٔ خود را ندارد و از تواضع، شجاعت، ایمان و نظم راستین، بیبهره است با عشق فردی به رضایتخاطر نمیرسد. در فرهنگی که این کیفیات بهندرت در آنها یافت شود عشق و رسیدن به توانایی عشقورزی، موفقیتی نادر باقی خواهد ماند. هرکسی میتواند از خود سوال کند، چند نفر را میشناسم که بهراستی عاشق باشند؟
عشقورزی سخت است اما این به آن معنا نیست که نخواهیم از سختیها و نیز شرایط رسیدن به عشق آگاه شویم. من در این کتاب سعی کردهام تا جایی که میشود به زبانی ساده و غیرفنی دربارهٔ عشق سخن بگویم تا از پرداختن به پیچیدگیهای غیرضروری اجتناب کنم. در همین راستا سعی کردهام، بسیار کم به ادبیات پژوهشی و منابع مربوط به عشق ارجاع دهم.
قصد من آن بود که از تکرار ایدههایی که قبلا در آثار گذشتهٔ خود بیان کردهام خودداری کنم اما برای غلبه بر این مشکل، راهحلی نیافتم که کاملا رضایتبخش باشد. خوانندگانی که با آثار من آشنا باشند، بهویژه آنها که «گریز از آزادی»، «انسان برای خود و جامعهٔ سالم» را مطالعه کردهاند درخواهند یافت که بسیاری از افکار درون این کتاب در آثار گذشتهٔ من بیان شده است. بههرحال هنر عشقورزیدن بههیچوجه، تکرار و تلخیص آثار قبلی من نیست. بسیاری از ایدههای درون این افکار، فراتر از آثار قبلی من است. در این کتاب، افکار من حول موضوعِ هنر عشقورزی متمرکز شده است بنابراین کاملا طبیعی است که بعضی ایدههای قبلی، رنگ و بویی تازه پیدا کرده باشند و دیدگاههای جدیدی حاصل شده باشد.
آنکه هیچ نمیداند، به هیچچیز عشق نمیورزد. آنکه توان انجام هیچ کار را ندارد هیچ نمیفهمد. آنکه هیچ نمیفهمد، بیارزش است. اما آنکه میفهمد عشق هم میورزد، درمییابد، میبیند و… لاجرم، هر چه دانش بیشتر شود عشق هم بیشتر میشود… هر که فکر کند همهٔ میوهها، در فصل توتفرنگی میرسند از انگور هیچ نمیداند.
پاراسلوس(۱)
۱ . آیا عشق، هنر است؟
آیا عشق، هنر است؟ اگر چنین باشد پس به دانش و تلاش نیاز دارد. آیا عشق، شورِ لذتبخشی است که تجربهٔ آن، بخت و اقبال میخواهد؟ آیا عشق از آن قبیل امور است که اگر خوششانس باشی، “گرفتارش میشوی”. بدون شک، امروزه اکثرِ مردم به پیشفرض دوم اعتقاد دارند اما این کتاب کوچک بر پیشفرض اول مبتنی است.
البته، مردم عشق را بیاهمیت نمیدانند. مردم، گرسنهٔ عشق هستند؛ آنها به شمار بیپایانی از فیلمهایی که داستانهای عاشقانهیِ شاد یا غمانگیز دارند نگاه میکنند و به صدها ترانهٔ عاشقانهٔ مهمل گوش میکنند اما کمتر کسی فکر میکند که عشق، چیزهایی هم دارد که باید آنها را یاد گرفت.
این نگرش عجیب بر چند فرض مبتنی است. این چند فرض بهتنهایی یا در ترکیب باهم، از این نگرش پشتیبانی میکنند. بیشتر مردم موضوع عشق را در درجهٔ اول، دوست داشته شدن میدانند نه عشق ورزیدن و توانایی دوست داشتن. پس مسئله آنها این است که چطور دوست داشته شوند و چطور دوستداشتنی باشند. آنها برای رسیدن به این هدف، چند راه را در پیش میگیرند. یکی از این راهها که بهویژه، توسط مردان استفاده میشود این است که آدم موفقی باشیم و تا جایی که جایگاه اجتماعی به ما اجازه میدهد ثروتمند و قدرتمند شویم. راه دیگر که بیشتر توسط زنان استفاده میشود این است که فرد خود را از طریق رسیدن به بدن، لباس و مواردی ازایندست، جذاب کند. تقویت رفتارهای خوشایند، خوشصحبتی، مفید بودن، تواضع داشتن و مودب بودن ازجمله راههای دیگر جذاب بودن است و هم مردان و هم زنان از آنها استفاده میکنند. بسیاری از راههایی که برای دوستداشتنی کردن خود استفاده میشود همان راههایی است که برای رسیدن به موفقیت استفاده میشود چون هر دو، بر پیروز شدن بر دوستان و نفوذ در مردم مبتنی هستند. درواقع در فرهنگ ما منظور مردم از دوستداشتنی بودن، ترکیبی است از محبوب بودن و داشتن جذابیت جنسی.
در پشتِ این دیدگاه که عشق یادگرفتنی نیست، یک پیشفرض دوم هم وجود دارد. بر اساس این پیشفرض، مسئلهٔ عشق به هدف(۲) عشقورزی یا همان معشوق مربوط میشود نه استعداد(۳) عشقورزی. مردم فکر میکنند که عشق ورزیدن، ساده است اما یافتن هدف درست برای عشقورزی (یا دوست داشته شدن)، دشوار است. این نگرش دلایلی دارد که در پیدایش جامعهٔ مدرن، ریشه دارند. یکی از این دلایل، دگرگونی بزرگی است که در قرن بیستم در رابطه با انتخابِ “هدف عشق” رخ داد. در عصر ویکتوریا و نیز در بسیاری از فرهنگهای سنتی، عشق یک تجربهٔ فردی خودانگیخته که به ازدواج منجر شود، نبود. بالعکس، ازدواج از طریق قرارداد منعقد میشد (خواه توسط خانوادهها یا عاقد یا بدون کمک این واسطهها)؛ تابع ملاحظات اجتماعی بود و فرض بر آن بود که عشق بعد از ازدواج پدیدار میشود. فقط در عرض چند نسل، مفهوم عشق رمانتیک تقریباً در کل دنیای غرب، فراگیر شد. در ایالاتمتحده، ملاحظات مربوط به ماهیت قراردادی بهکل غایب نیست بااینحال مردم تا حد زیادی در جستجوی عشق رمانتیک هستند؛ یک تجربهٔ فردی عاشقانه که باید بعدها به ازدواج منجر شود. این تصور جدید از آزادی باید تا حد زیادی بر اهمیت هدف، افزوده باشد و از اهمیت کارکرد (۴)کاسته باشد.
یکی از خصوصیات دیگرِ فرهنگ امروزی، ارتباط تنگاتنگی با این عامل دارد. کل فرهنگ ما بر اشتیاق به خرید و ایدهٔ تبادل مطلوب و متقابل، استوار است. شادکامی انسان مدرن در هیجانِ نگاه کردن به ویترین مغازهها و خرید هر آنچه استطاعت خریدش را دارد نهفته است؛ خواه خرید نقدی خواه خرید اقساطی. او به نحو یکسانی به مردم نگاه میکند. به اعتقاد مرد مدرن، دختر جذاب یعنی پاداشهایی که یک مرد دنبال میکند. “جذاب” معمولا یعنی بستهای دلپذیر از خصوصیات محبوب و خواستنی که همه در بازار شخصیت، در جستجوی آن هستند. آنچه فرد را به نحو خاصی جذاب میکند به مد روز و خصوصیات جسمانی یا ذهنی که مد، اقتضا میکند بستگی دارد. در قرن بیستم، دختر سرکش و شهوتانگیزی که مینوشید و سیگار میکشید جذاب بود اما مد کنونی، وقار و متانت بیشتری را طلب میکند. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل این قرن، یک مرد باید پرخاشگر و جاهطلب میبود (او اکنون باید اجتماعی و شکیبا باشد) تا یک “بستهٔ” جذاب باشد. حس ابتلا به عشق معمولا فقط در ارتباط با این قبیل اقلام انسانی که فرد امکان مبادلهٔ آنها را دارد ظهور مییابد. اگر من قصد خرید داشته باشم، شیء باید ازنقطهنظر ارزش اجتماعی آن، مطلوب باشد و همزمان مستلزم آن باشد که من داشتهها و قابلیتهای آشکار و نهان خودم را مدنظر قرار دهم. بنابراین دو فرد، زمانی عاشق میشوند که احساس کنند، متناسب با محدودیتهایی که در زمینهٔ مبادلهٔ ارزشها دارند بهترین شی موجود در بازار را یافتهاند. قابلیتهای پنهان ممکن است نقش مهمی در این معامله بازی کنند؛ بهعنوانمثال خرید ملک، چنین است. در فرهنگی که بازاریابی غلبه دارد و موفقیت مادی، ارزش برجستهای دارد چندان عجیب نیست که روابط عاشقانهٔ انسانی از همان الگوی دادوستدی که بر کالای اقتصادی و بازار کار حاکم است پیروی میکنند.
خطای سومی که به پیشفرضِ “عشق یادگرفتنی نیست” منجر میشود اشتباه گرفتن تجربهٔ اولیهیِ ابتلا به عشق با عاشق ماندن مستمر یا به عبارت بهتر توقف در عشق است. دو انسانی که قبلا غریبه بودهاند (همهٔ ما از ابتدا همدیگر را نمیشناسیم) ناگهان اجازه میدهند دیوار بین آنها فرو بریزد و احساس نزدیکی و یکی بودن میکنند. این لحظهٔ یکی شدن یکی از فرحبخشترین و هیجانانگیزترین تجارب زندگی ما است. افرادی که قبلا گوشهنشین، منزوی و بدون عشق بودهاند این تجربه را بسیار شگفتانگیز و معجزهآسا میدانند. معجزهٔ صمیمت ناگهانی اگر از جاذبهٔ جنسی شروع شود یا با اولین آمیزش(۵) همراه باشد تسهیل میشود. بههرحال این نوع عشق، بنا به ذاتش چندان ماندگار نیست. وقتی دو نفر بهخوبی باهم آشنا میشوند؛ صمیمیتی که بین آنها شکل میگیرد، خاصیت معجزهآسای عشق را بیشازپیش میگیرد تا جایی که خصومتها، یاسها و ملال دوطرفهٔ آنها هر آنچه از آن تجربهٔ اولیه باقی مانده باشد را از بین میبرد. اما در آغاز اینها را نمیدانند: درواقع بهشدت مایوس میشوند چون آن شیدایی متقابل را گواهِ شدت عشقشان میدانستند حالآنکه ممکن است، عمقِ تنهایی قبل از آشنایی را نشان دهد. نگرش فوق (این اعتقاد که هیچ کاری آسانتر از عشقورزی نیست) باوجود انبوهی از شواهد خلاف، همچنان غالب است. بهندرت میتوان فعالیت یا مخاطرهای یافت که همانند عشق بااینهمه امید و انتظار شروع شود اما مدام به ناکامی منجر شود. اگر در مورد هر فعالیت دیگری چنین بود، مردم به دانستن دلایل این ناکامی، اشتیاق نشان میدادند و دنبال یادگیری بودند تا بدانند چگونه میتوانند بهتر عمل کنند. مورد دوم دربارهٔ عشق، غیرممکن است بنابراین افراد فکر میکنند که برای غلبه بر شکست عشقی فقط یک راه موثر وجود دارد و آن، بررسی دلایل این ناکامی و مطالعهٔ بیشتر معنای عشق است.
گام اول این است که بدانیم عشق هم درست مثل زندگی کردن یک هنر است. وقتی میخواهیم در زمینهٔ هنرهای دیگری مثل موسیقی، نقاشی، نجاری یا هنر پزشکی و مهندسی پیشرفت کنیم به ناچار برای یادگیری از خود علاقه و اشتیاق نشان میدهیم. اگر میخواهیم چگونگی عشقورزی را یاد بگیریم باید آموختههای خود را افزایش دهیم.
گامهای لازم برای یادگیری یک هنر چیست؟ برای راحتتر کردن کار میتوان فرایند یادگیری یک هنر را به دو قسمت تقسیم کرد: اول؛ تسلط نظری و دوم، تمرین. من اگر بخواهم هنر پزشکی را یاد بگیرم، ابتدا باید واقعیات مربوط به بدن انسان و بیماریهای مختلف را بدانم. ممکن است همهٔ این دانش نظری را به دست آورم اما هنوز بههیچعنوان در هنر پزشکی، صلاحیت ندارم. من فقط زمانی در زمینهٔ هنر پزشکی صلاحیت پیدا میکنم که تمرین و ممارست بسیار داشته باشم تا درنهایت؛ نتایج دانش نظری و تمرینها و تجارب من، ادغام شوند و یککاسه گردند. اما در کنار یادگیری نظریه و تمرین یک عامل سوم هم هست که برای استاد شدن در زمینهٔ هنر ضروری است. استاد باید تسلط هر چه بیشتر بر هنرش را دغدغهٔ نهایی خود بداند و در دنیا، چیزی نباشد که برای او مهمتر از آن هنر باشد. این نکته در مورد موسیقی، پزشکی و نجاری و عشق صدق میکند. چرا در فرهنگ ما، مردم علیرغم شکستهای مشهود خود بهندرت دنبال یادگیریِ هنر عشقورزی میروند؟ پاسخ این سوال ممکن است در مطلب فوق باشد: مردم علیرغم اشتیاق عمیق به عشق، تقریبا همهچیز را مهمتر از عشق میدانند: موفقیت، شأن، پول، قدرت. تقریبا تمام توان و انرژی ما صرف یادگیری این میشود که چگونه به این اهداف برسیم و هیچکس دنبال آموختن عشقورزی نیست.
آیا فقط چیزهایی ارزش یادگیری دارند که فرد بتواند از طریق آنها پول یا شأن به دست آورد و عشق که فقط به “روح” سود میرساند اما در نگرش مدرن بیفایده است، یک تجمل است و ما حق نداریم انرژی زیادی را صرف آن کنیم؟ شاید چنین باشد اما بحث آتی، از زوایای زیر به هنر عشقورزی خواهد پرداخت: اول، نظریهٔ عشق را به بحث میگذارم (بخش مذبور بخش بیشتر این کتاب را تشکیل میدهد) و در مرحلهٔ دوم، دربارهٔ عمل و تمرین عشق بحث خواهم کرد.
۲. نظریهٔ عشق
۱.عشق، پاسخِ مسئلهٔ هستی انسان است.
نظریهٔ عشق، باید با نظریهای در مورد انسان و وجود انسان آغاز شود. عشق یا اموری مشابه عشق را میتوان در میان حیوانات پیدا کرد اما وابستگیهای آنها در اصل بخشی از تجهیزات غریزی آنان است و فقط بقایایی از این تجهیزات غریزی را میتوان در انسان دید که نقشآفرین باشند. امر حتمی دربارهٔ وجود انسان، این واقعیت است که او از قلمرو پادشاهی حیوانی و انطباق غریزی سر برآورد اما از طبیعت پیشی گرفت (هرچند هرگز طبیعت را ترک نمیکند و بخشی از آن است) زیرا درجایی، پیوند خود را با طبیعت قطع کرد و از بهشت (حالت وحدت و یگانگی با طبیعت) اخراج شد و حتی اگر قصد بازگشت داشته باشد، فرشتگانی با شمشیرهای آتشین راه را بر او بستهاند و دیگر نمیتواند به آن بازگردد. انسان فقط با پروردن خرد خود میتواند پیش برود؛ با یافتن یک هماهنگی جدید از نوع انسانی نه هماهنگی ماقبل انسانی که بهطور برگشتناپذیری از دست رفته است.
انسان چه در مقام نژاد انسان و چه بهعنوان یک فرد انسانی، همینکه زاده میشود از موقعیتی که مشخص و از قبل تعیین شده بود به موقعیتی نامشخص، متغیر و باز رانده میشود. فقط در ارتباط با گذشته است که میتوان از قطعیت سخن گفت و تنها چیزی که با قطعیت در مورد آینده میدانیم این است که مرگ حتمی است.
به انسان، موهبت خرد داده شده است، او موجودی است که از وجود خود آگاه است و از خودش، همنوعان، گذشتهاش و نیز از احتمالاتی که در آینده پیش روی اوست آگاهی دارد. انسان از وجود خود بهعنوان یک وجود مجزا، آگاهی دارد؛ ظرفیتهای گونهای که به آن تعلق دارد را میشناسد، از این واقعیت خبر دارد که بدون اراده به دنیا آمده و برخلاف ارادهاش میمیرد، میداند که قبل یا بعد از آنهایی که به آنان عشق میورزد خواهد مرد و از تنهایی و جدایی خود، آگاه است. همهٔ اینها وجود منفک و منزوی او را به زندانی غیرقابلتحمل تبدیل میکنند.
او اگر نمیتوانست خود را از این زندان رها کند، ارتباط برقرار کند و به طریقی به مردان و زنان دیگر و دنیای بیرون بپیوندد دیوانه میشد. تجربهٔ جدایی، اضطراب را برمیانگیزد و درواقع جدایی، منبع همهٔ اضطرابها است. جدا بودن به معنی بریدن از دیگران و عدم استفاده از قدرتهای انسانی است. بنابراین جدا بودن یعنی درمانده شدن، عدم کنترل فعالانهٔ جهان (اشیاء و مردم) است و این یعنی جهان میتواند به من حمله کند و من نمیتوانم هیچ واکنشی نشان دهم. بنابراین، جدایی منشان اضطراب شدید است. علاوه بر این جدایی به شرمساری و احساس گناه، دامن میزند. بعدازآنکه آدم و حوا از درخت دانش خیر و شر خوردند، و بعدازآنکه نافرمانی کردند (اگر مجال نافرمانی وجود نداشته باشد خیر و شری هم وجود نخواهند داشت)، و بعدازاینکه خود را از قید هماهنگی حیوانی با طبیعت رهاندند (یعنی بعدازآنکه در هیئت انسان زاده شدند) دیدند که “برهنه هستند و شرمسار شدند”. آیا ما باید فرض را بر این قرار دهیم که اسطورهای، اینچنین قدیمی و کودکانه، بر اخلاقیات محافظهکارانهٔ عصر ویکتوریا دلالت دارد و داستان میخواهد به ما بگوید که آدم و حوا بعدازآنکه اندامهای تناسلیشان آشکار شد، شرمسار شدند؟ بعید است چنین باشد و اگر داستان را از منظر ویکتوریایی درک کنیم نکتهٔ اصلی آن را از دست میدهیم: آدم و حوا بعدازآنکه از خود و یکدیگر آگاه شدند، از جدایی و تفاوت خود آگاه شدند و دریافتند که به دو جنس متفاوت تعلق دارند. آنها به جدایی خود پی میبرند اما همچنان غریبه باقی میمانند چون هنوز یاد نگرفتهاند به یکدیگر عشق بورزند (آدم از حوا دفاع نمیکند بلکه او را سرزنش میکند تا از خودش دفاع کرده باشد.این گواه روشنی است بر این ادعا که آنها هنوز عشق ورزیدن را فرانگرفتهاند). آگاهی از جدایی، بدون یکی شدن از طریق عشق، منشاء شرم است. آگاهی از جدایی، همزمان منشاء احساس گناه و اضطراب هم هست.
بنابراین عمیقترین نیاز انسان، نیاز غلبه بر جدایی است تا از این طریق بتواند زندان تنهایی خود را ترک کند. شکست مطلق در نیل به این هدف به معنای جنون و دیوانگی است زیرا احساس جدایی با این نوع دست شستن ریشهای از دنیای خارج است که ناپدید میشود و فقط از این طریق میتوان بر هراس ناشی از انزوای کامل غلبه کرد.
انسان (در تمامی اعصار و فرهنگها) با یک سوال یکسان مواجه بوده است: چگونه بر جدایی غلبه کرد، چگونه به وحدت رسید و چگونه از زندگی انفرادی خود عبور کرد و به یگانگی رسید؟ این سوال برای انسان بدوی که در غار زندگی میکند، انسان کوچنشینی که از گلههای خود مراقبت میکند، دهقان اروپایی، تاجر فینیقیهای، سرباز رومی، راهب قرونوسطایی، سامورایی ژاپنی، کارمند مدرن و کارگر کارخانه؛ یکسان است. سوال یکسان است چون منشاء واحدی دارد: موقعیت انسانی، شرایط وجودی انسان. اما پاسخ متفاوت است. این سوال را میتوان با حیوانپرستی، قربانی کردن انسان، پیروزی نظامی، افراط در عیاشی، گوشهنشینی زاهدانه، کار کردن مفرط و وسواسگونه، آفرینش هنری، عشق به خدا و عشق به انسان پاسخ داد. جوابهای بسیاری وجود دارد (تاریخ انسان، مجموعهای ثبتشده از این جوابهاست) بااینحال دامنهٔ جوابها، بیپایان نیست. وقتی فرد تفاوتهای خردتری که بیشتر به حاشیه تعلق دارند تا مرکز را نادیده میگیرد کشف میکند که مجموعه جوابهای دادهشده محدود است. در طرف مقابل، بهمحض اینکه تفاوتهای خردتری که عمدتاً از جنس تفاوتهای جزیی هستند را نادیده میگیریم درمییابیم که مجموعه پاسخهایی که انسان به این سوال داده است محدود است. درواقع انسانی که در فرهنگهای مختلف زندگی کرده است نمیتوانسته است جز این کند. تاریخ مذهب و فلسفه، تاریخ همین جوابها و تنوع جوابها و درست به همان نسبت، داستان کمشمار بودن این جوابهاست.
پاسخ، تا حدی به سطح فردیتی که فرد توانسته به آن برسد بستگی دارد. فردیت، در وجود نوزاد توسعه پیدا است اما او هنوز با مادرش، احساس یگانگی میکند و مادامیکه مادر حضور دارد، جدا بودن را احساس نمیکند. حضور جسمی مادر، سینهها و پوست او، حس تنهایی نوزاد را درمان میکند. وقتی حس جدا بودن و فردیت در وجود کودک، توسعه یافت دیگر حضور جسمی مادر کفایت نمیکند و لازم میشود از طریق دیگری بر احساس جدایی غلبه کند.
نوع انسان هم، در دورهٔ طفولیتش با طبیعت، احساس یگانگی میکرد. خاک، حیوانات و گیاهان هنوز هم دنیای انسان هستند. او با حیوانات همذاتپنداری میکند و برای ابراز این هویت، نقابهای حیوانی بهصورت میگذارد و یک توتم حیوانی یا خدایگان حیوانی را پرستش میکند. نژاد انسان از متنِ همین روابط ابتدایی پدیدار شد اما هر چه بیشتر از این خاستگاه خود فاصله میگیرد به میزان بیشتری خود را از دنیای طبیعی جدا میکند و نیاز به یافتن راههایی جدید برای گریختن از دست جدایی بیشتر میشود.
یکی از راههای رسیدن به این هدف، عیاشی و میگساری در اشکال مختلف آن است. میگساری ممکن است نوعی خلسهٔ خودفریبانه باشد که بعضی مواقع به کمک مواد مخدر ممکن میشود. بسیاری از آئینهای ابتدایی، نمود مشهودی از این نوع راهحل را در خود دارند. دنیای خارج بهطور موقت ناپدید میشود و به همراه آن، حس جدایی از دنیا هم از میان میرود. در بسیاری از آئینها، میگساری با تجربهٔ پیوستن و ذوب شدن در گروه همراه است و این باعث میشود این راهحل،کارآمدتر باشد. تجربهٔ جنسی هم که غالبا با میگساری همراه میشود، ارتباط تنگاتنگی با این راهحل دارد. مسئلهٔ بهشدت مرتبط دیگر آن است که این نوع میگساری غالبا با تجربهٔ جنسی ترکیب میشود. انزال جنسی هم میتواند حالتی ایجاد کند که به حالت و تاثیرات ایجادشده هنگام خلسه یا مصرف برخی مخدرها شباهت دارد. مراسم آمیزش همگانی، در بسیاری از آئینهای ابتدایی وجود داشت. به نظر میرسد که انسان بعد از تجربهٔ میگساری میتواند مدتی از رنج بسیارِ جدایی، فاصله بگیرد. فشار اضطراب به آهستگی افزایش مییابد و باز با اجرای مکرر مراسم آئینی، فروکش میکند.
مادامیکه این حالات خلسهوار جزیی از رفتارهای رایج و مشترک درون قبیله باشد اضطراب یا احساس گناه ایجاد نمیکنند. اینگونه عمل کردن، درست و حتی فضیلت است زیرا شیوهای است که همه در آن شرکت دارند و طبیبان یا روحانیون آن را تائید و تجویز میکنند پس دیگر جایی برای احساس گناه و شرمساری نمیماند. اگر فرهنگ یک گروه یا جامعه، این اعمال مشترک را پشت سرگذاشته باشد اما یکی از اعضای آن همین راهحل را انتخاب کند، وضعیت بهکل متفاوت خواهد بود. میخوارگی و اعتیاد ازجمله اشکالی هستند که فرد در یک فرهنگ نامیگسار انتخاب میکند. این افراد برخلاف آنهایی که در یک راهحل اجتماعی مقبول شرکت میکنند از احساس گناه و پشیمانی رنج میبرند. آنها سعی میکنند با پناه بردن به الکل یا مخدرها از جدایی فرار کنند اما وقتی تجربهٔ مستی و نشئگی به پایان رسید جدایی بیشتری را احساس میکنند پس میزان و شدت مصرف آنها بیشتر میشود و بیشازپیش به مواد پناه میبرند. راهحلِ پناه بردن به کامجویی جنسی، اندکی متفاوت است. کامجویی جنسی تا حدی شکل طبیعی و معمول غلبه بر جدایی است و تاحدی مشکل انزوا را هم حل میکند.
همهٔ اشکال پیوستگی ناشی از نشئگی سه وجه مشخصه دارند: شدید و حتی خشونتآمیز هستند،کل شخصیت یعنی ذهن و بدن را درگیر میکنند، ناپایدار و دورهای هستند. در مورد پرکاربردترین راهحلی که انسان از گذشته تاکنون استفاده کرده است، دقیقا عکس این قضیه صادق است: احساس یگانگی مبتنی بر همنوایی(۶) با گروه؛ رسوم، اعمال و باورهای آن. در اینجا هم شاهد پیشرفت فراوانی هستیم.
در جامعهٔ ابتدایی، گروه کوچک است و از افرادی تشکیل میشود که فرد در خون و خاک با آنها سهیم است. بهموازات رشد فرهنگ، گروه بزرگ میشود و اعضای آن به شهروندان یک شهر، یک ایالت بزرگ و اعضای یک کلیسا تبدیل میشوند. حتی اعضای فقیر گروه هم ملحق میشوند. فرد رومی احساس افتخار میکرد چون میتوانست بگوید من شهروند روم هستم(۷)، روم و امپراتوری روم خانه و خانواده و دنیای او بود. حتی در جامعهٔ غربی کنونی، پیوستگی با گروه، رایجترین شیوهٔ غلبه بر جدایی است. در این الحاق، خودِ فردی تا حد زیادی ناپدید میشود و هدف از آن، احساس تعلق به یک جمعیت است. اگر من مثل هر کس دیگری باشم، اگر احساسات و افکاری نداشته باشم که مرا از دیگران متمایز کند، اگر با رسوم، سبک لباس پوشیدن، باورها و الگوهای گروه همنوا باشم از تجربهٔ مخوف تنهایی در امان هستم. نظامهای دیکتاتوری با استفاده از تهدید و ارعاب این همنوایی را برمیانگیزند و نظامهای مردمی با استفاده از القاء و تبلیغات. درواقع بین این دو نظام یک تفاوت بزرگ وجود دارد. در دموکراسیها، ناهمنوایی ممکن است و درواقع ناهمنوایی بههیچعنوان تماماً غایب نیست اما در نظامهای تمامیتگرا فقط از چند قهرمان و فدایی غیرمعمول میتوان انتظار داشت اطاعت را رد کنند. علیرغم این تفاوت، جوامع دموکراتیک هم سطح درهمکوبندهای از همنوایی را از خود بروز میدهند. دلیلش در این واقعیت نهفته است که درخواست اتحاد و پیوستگی باید اجابت شود و چون راه دیگر یا بهتری وجود ندارد، ائتلاف همنواییِ گلهوار به راه غالب تبدیل میشود. انسان فقط زمانی میتواند درک کند که متفاوت بودن و چند قدم دور شدن از گله چه هراس مهیبی به همراه دارد که عمق نیاز به جدا نبودن را درک کند. بعضی مواقع ترس از همنوایی به اسم ترس از خطرات عملی که ناهمنواها را تهدید میکند، عقلانی جلوه داده میشود. اما درواقع، حداقل در جوامع دموکراتیک غربی، مردم بیشتر از آنکه وادار به همنوایی شوند، به میل خود راه همنوایی را در پیش میگیرند.
بیشتر مردم حتی نمیدانند که همنوایی کردن یکی از نیازهای آنان است. آنها با این توهم زندگی میکنند که فردگرا هستند، باورها و تمایلات خود را دنبال میکنند و آزادانه، انتخابهای خود را به عمل میآورند. آنها شباهت افکار خود و دیگران را کاملا تصادفی میدانند. آنها وفاق عمومی را شاهدی بر “درستی” افکار خود میدانند. اما نیاز به فردیت هنوز هم احساس میشود پس این نیاز با تکیهبر یک سری تفاوتهای جزیی برآورده میشود؛ نقش و نگارهای روی کیفدستی، نام صندوقدار بانک که روی پیشخوان او به چشم میخورد، تعلق به حزب دموکرات یا جمهوریخواه،عضویت در این انجمن بهجای فلان انجمن دیگر به شیوه های ابراز فردیت تبدیل میشوند. شعار تبلیغاتیِ “این متفاوت است”، گویای این تمایل شدید به متفاوت بودن است اما در واقعیت چیز زیادی از تمایز باقی نمانده است.
گرایش فزاینده به حذف تفاوتها بهشدت با مفهوم و تجربهٔ برابری(۸) که در بیشتر کشورهای پیشرفته، توسعه پیدا کرده در ارتباط است. طبق متون مذهبی، برابری به آن معناست که ما همه فرزندان خدا هستیم و همه جوهر انسانی- الهی یکسانی داریم و همهٔ ما یکی هستیم. همچنین به این معناست که باید به تفاوتهای میان افراد احترام گذاشت و اگرچه درست است که همهٔ ما یکی هستیم اما هر یک از ما یک موجودیت منحصربهفرد است و بهتنهایی یک جهان هستیم. تقبیحِ تمایز در این جمله از تلمود ابراز شده است: “هر کس جانی را نجات دهد مثل آن است که دنیایی را نجات داده باشد، کسی که جانی را بگیرد مثل آن است که کل دنیا را نابود کرده باشد”. در فلسفهٔ دوران روشنگری غرب، برابری پیششرط توسعهٔ فردگرایی دانسته شده است. این به آن معناست (باوری که کانت آن را بهروشنی، فرمولبندی کرد) که هیچ انسانی نباید ابزار رسیدن یک انسان دیگر به اهدافش باشد. متفکران سوسیالیستِ مکاتب مختلف به پیروی از اعتقادات دوران روشنگری، برابری را براندازی استثمار و استفادهٔ انسان از انسان تعریف کردهاند؛ فرقی هم نمیکند که این استفاده، ظالمانه باشد یا “انسانی”.
در جامعهٔ سرمایهداری معاصر، معنای برابری دگرگون شده است. در اینجا، برابری به برابری آدمآهنیها اشاره دارد؛ برابری انسانهایی که فردیت خود را از دست دادهاند. امروزه برابری به معنای “همسانی”(۹) است نه “یکی بودن”. برابری، همسانیِ انسانهای ناآگاه است، انسانهایی که مشاغل مشابهی را به انجام میرسانند، سرگرمیهای یکسان دارند، روزنامههای یکسانی میخوانند و احساسات و افکار یکسانی دارند. از این نظر باید به دیدهٔ تردید به دستاوردهایی مثل برابری زنان که نشانهٔ پیشرفت ما شمرده میشود و تحسین میشود، نگریست. لازم به ذکر نیست که من علیه برابری زنان سخن نمیگویم اما ابعاد مثبتِ این گرایش به برابری، نباید ما را فریب دهد. این هم جزیی از روند گستردهترِ، حذف تفاوتها است. این نوع برابری، هزینهٔ بسیار زیادی دارد: زنان برابر هستند چون دیگر متفاوت نیستند. این گزارهٔ روشنگری که روح، جنسیت ندارد به یک کلیشه تبدیل شده است. دوقطبی بودن زن و مرد ناپدید میشود و به همراه آن عشق جنسی که بر همین تضاد مبتنی است هم از بین میرود. زن و مرد یکسان شدهاند و دیگر مثل دو قطب متضاد یک طیف واحد، برابر نیستند. جامعهٔ کنونی این ایدهآل برابری مبتنی بر فردگرایی را ستایش میکند چون به انسانهای اتمواری نیاز دارد که همه مثل هم باشند. جامعه میخواهد آنها را وادار کند در هیئت یک اجتماع تودهای، وظایف خود را به نرمی و بدون هیچ اصطکاکی انجام دهند، همه از دستورات یکسانی اطاعت کنند و درعینحال، همه متقاعد شده باشد که دارند تمایلات خاص خود را دنبال میکنند.تولید انبوه مدرن، مستلزم همگونسازی کالاها است؛ درنتیجه، فرایند اجتماعی هم باید به همگونسازی انسان بپردازد و این استانداردسازی “برابری” نامیده میشود.
اتحاد ناشی از انطباق، نیرومند نیست؛ در سکوت حاصل میشود، توسط روال معمول تحمیل میشود و به همین دلیل برای فرونشاندن اضطرابی که از حس جدا بودن سرچشمه میگیرد کفایت نمیکند. همنوایی گلهای با شکست نسبی مواجه شده است و شیوع میخوارگی، اعتیاد به مواد مخدر، اعتیاد به رابطه جنسی و خودکشی در جامعهٔ غربی معاصر ازجمله نشانههای مرضی این شکست است. بهعلاوه، این راهحل عمدتا متوجهِ ذهن است نه بدن و به همین دلیل در مقایسه با راهحلهای مبتنی بر میگساری و استعمال مواد، بسیار ناکارآمدتر است. همنوایی گلهای فقط یک مزیت دارد: همیشگی است نه مقطعی. فرد در سن سه یا چهارسالگی به همنوایی دعوت میشود و بعدازآن دیگر ارتباط خود را با گله از دست نمیدهد. حتی تشییعجنازهٔ او که خودش آن را آخرین کار اجتماعی مهم خود میداند و از قبل برای آن برنامهریزی میکند بهشدت با الگوی اجتماعی مربوط به مراسم تشییع انطباق دارد.
همنوایی یکی از راههای، تسکین اضطراب ناشی از احساس جدایی است اما علاوه بر آن باید یک عامل مهم دیگر را هم در رابطه با زندگی معاصر در نظر داشت: نقش رویهٔ معمول کاری و رویهٔ معمول تفریح و سرگرمی. انسانی که پیوسته از نه تا پنج کار میکند جزیی از نیروی کار یدی یا جزیی از نظام دیوانسالاری (کارمندان و مدیران) است. او ابتکار کمی دارد، وظایف او از قبل، توسط سازمان مقرر شده است و بین آنهایی که در ردههای بالای سلسهمراتب هستند و آنهایی که در قعر سلسلهمراتب هستند تفاوت چندانی وجود ندارد. همهٔ آنها وظایفی که توسط ساختار سازمان تعیین شده است را انجام میدهند. ساختار سازمان، سرعت انجام هر کار و نحوهٔ انجام آن را هم مشخص کرده است. حتی احساسات هم از قبل مشخص شده است: خوشرویی، مدارا، قابلاعتماد بودن، بلندهمتی، کنار آمدن طولانیمدت با همه و اجتناب از برخورد و تنش. تفریح و سرگرمی هم یک روال روزمره و منظم پیدا میکند؛ البته به طرقی که چندان سفتوسخت به نظر نمیرسد. انجمنهای کتاب برای شما کتاب انتخاب میکنند، فیلمهای شما را مالکان سینماها و شعارهای تبلیغاتی که پولش را همین مالکان پرداخت کردهاند انتخاب میکنند و موارد دیگر هم یکسان هستند: ماشینسواری روزهای تعطیل، تماشای تلویزیون، ورقبازی، مهمانیها. همهٔ کارها و فعالیتها از تولد تا مرگ، از اول تا آخر هفته، از صبح تا شب؛ رویهدار و روزمره شده و از پیشساخته میشوند. کسی که گرفتار این دام ظریف میشود چگونه میتواند از یاد نبرد که انسان است، فردیت خاص خود را دارد، فقط یکبار شانس زندگی کردن (با همهٔ امیدها و یاسها و غصهها و ترسهایی که زندگی به همراه دارد) دارد، در اشتیاق عشق است و از پوچی و جدایی میترسد؟
راه سوم پیوستن به دیگران به آفرینش و خلاقیت مربوط میشود. این راه به هنرمندان تعلق دارد. در تمامی کارهای آفرینشی، فرد آفریننده با اثر خود که دنیای خارج از او را نمایش میدهد عجین میشود. نجاری که یک میز میسازد، زرگری که یک قطعه جواهر را میآفریند، دهقانی که ذرتش را میکارد و نقاشی که تصویری میکشد و… در تمام این موارد، خالق در جریان فرایند آفرینش با اثر خود یکی میشود و به جهان میپیوندد. بههرحال این فقط در مورد کار خلاقانه صدق میکند؛ یعنی کاری که برای آن برنامهریزی شود، تولید شود و نتیجهٔ کار دیده شود. در فرایند کاری یک کارمند یا کارگری که روی تسمهنقاله کار میکند چیز زیادی از این کیفیت پیونددهنده باقی نمیماند. کارگر به یکی از پیچهای ماشین یا تشکیلات اداری تبدیل میشود. او دیگر نمیتواند خودش باشد پس ورای آن انطباق و همنوایی، هیچ پیوندی رخ نمیدهد.
پیوستگی که از طریق کار خلاقانه به دست میآید درونفردی نیست، پیوستگی که از راه میگساری و مصرف مواد به دست میآید ناپایدار است و پیوستگی که از همنوایی به دست میآید فقط نوعی شبهپیوستگی(۱۰) است. بنابراین برای مشکل هستی فقط یک سری پاسخهای ناقص وجود دارد. پاسخ کامل را باید در نیل به پیوستگی میانفردی و پیوند عاشقانه با یک شخص دیگر جستجو کرد.
آرزویِ پیوند میانفردی، نیرومندترین تلاشی است که انسان به عمل آورده است. بنیادیترین احساس انسان است؛ نیرویی است که نژاد بشر، قبیله و خانواده را کنار هم نگه میدارد. ناکامی در نیل به این آرزو به معنای جنون و نابودی است: نابود کردن خود یا دیگران. انسانیت بدون عشق، نمیتوانست یک روز هم دوام بیاورد. بااینهمه اگر رسیدن به پیوستگی میانفردی را “عشق” بنامیم خود را در معرض یک مشکل جدی قرار میدهیم. پیوند به طرق مختلف، حاصل میشود و تفاوتهایی که در اشکال مختلف عشق دیده میشود کماهمیتتر از شباهتها نیستند. آیا باید اسم همهٔ این اشکال مختلف را عشق گذاشت؟ آیا باید کلمهٔ عشق را فقط برای نوع خاصی از پیوند یعنی همانی که در تاریخ چهارهزارسالهٔ غرب و شرق و همهٔ مذاهب انسانگرا و نظامهای فلسفی درون آن، یک فضیلت آرمانی بوده است، نگه داریم؟
در اینجا هم مثل همهٔ مشکلات معناشناختی دیگر، تنها راه این است که یک پاسخ قراردادی بدهیم. نکتهٔ مهم آن است که هنگام سخن گفتن دربارهٔ عشق، میدانیم از کدام نوع پیوند صحبت میکنیم. آیا عشق را پاسخی کامل به معمای هستی میدانیم یا فقط دربارهٔ اشکالی از عشق که میتوان اسم آنها را پیوستگی همزیستانه(۱۱) گذاشت حرف میزنیم؟ در چند صفحهٔ آتی فقط به شکل اول درباره عشق سخن میگویم و در ادامهٔ کتاب در مورد شکل دوم هم بحث خواهم کرد.
به لحاظ زیستشناختی، پیوستگی همزیستانه از ارتباط بین مادر حامله و جنین آغاز میشود. آنها باهم زندگی میکنند (همزیستی میکنند) و به هم نیاز دارند. جنین بخشی از مادر است، هر چه نیاز دارد را از او میگیرد، مادر دنیای اوست، به او غذا میدهد و از او حفاظت میکند اما باوجود جنین، فقط یک دنیا به دنیای مادر افزوده میشود. در پیوند همزیستانهٔ روانی، دو بدن مستقل از هم هستند اما به لحاظ روانشناختی، نوع مشابهی از وابستگی و احساس تعلق وجود دارد.
اطاعت و تسلیم یا اگر به زبان بالینی صحبت کنیم، آزارخواهی(۱۲)؛ شکل انفعالیِ پیوستگی همزیستانه است. شخص آزارخواه با تبدیل خود به جزیی از وجود شخص دیگری که به او دستور میدهد، او را راهنمایی میکند، از او حفاظت میکند و دنیا و اکسیژن اوست از حس تحملناشدنی انزوا و جدایی میگریزد. قدرت فردی که فرد آزارخواه، خودش را تسلیم او میکند (ممکن است یک نفر دیگر یا یک خدا باشد) شعلهور میشود؛ فرد او را همهچیز و خود را هیچچیز میداند و خود را صرفا بخشی از وجود او میبیند. ارتباط آزارطلبانه ممکن است با اشتیاق جنسی و جسمی ترکیب شود. در این صورت این رابطه فقط نوعی تسلیم نیست که دیگر فقط بحث ذهن در میان باشد چون کل بدن فرد، درگیر رابطه میشود. آزارطلبی ممکن است از نوع تسلیم شدن در برابر سرنوشت، بیماری، موسیقی ضرباهنگدار و خلسهٔ ناشی از مصرف مواد مخدر باشد. شخص در تمامی این نمونهها، از خود سلب صلاحیت میکند و خود را به ابزار کسی یا چیزی که بیرون از وجود اوست تبدیل میکند و با تکیه بر فعالیت خلاق، مسئلهٔ هستی را حل نمیکند.
شکل فعالِ پیوند همزیستانه، سلطه یا به تعبیر روانشناختی، دگرآزاری است(۱۳). فرد دگرآزار میخواهد با تبدیل یک نفر دیگر به بخش یا ذرهای از وجود خودش از تنهایی یا احساس اسارت خود بگریزد. او با احاطه بر یک نفر دیگر، احساس غرور میکند و خود را برتر میپندارد.
فرد دگرآزار و آزارخواه به یک اندازه به هم وابسته هستند و هیچیک از آنها نمیتوانند بدون هم زندگی کنند. تنها تفاوت آنها این است که فرد دگرآزار؛ فرمان میدهد، استثمار میکند، صدمه میزند و تحقیر میکند و فرد آزارخواه؛ فرمان میبرد، استثمار میشود، صدمه میبیند و تحقیر میشود. اگر از منظر واقعیت نگاه کنیم، تفاوت قابلتوجهی است اما اگر از منظرِ عمیقترِ احساسات نگاه کنیم این دو فرد آنقدر که شباهت دارند تفاوت ندارند: پیوند بدون یکپارچه شدن. اگر این را درک کنیم دیگر هنگام مشاهدهٔ افرادی که هم بهصورت دگرآزارانه و هم آزارطلبانه در برابر اشخاص و امور مختلف واکنش نشان میدهد شگفتزده نخواهیم شد. هیتلر در برابر مردم بهصورت دگرآزارانه واکنش نشان میداد اما در برابر سرنوشت، تاریخ، و “قدرت برتر” ِ طبیعت بهصورت خودآزارانه واکنش نشان میداد. عاقبت هیتلر (خودکشی از نوع تخریب کامل بدن) بهاندازهٔ رویای موفقیت او، (سلطهٔ کامل) شخصیت او را مینمایاند.
برخلاف پیوند مسالمتآمیزانه، عشق رشدیافته نوعی پیوند است که در جریان آن، تمامیت و فردیت شخص حفظ میشود. عشق درون انسان، یک قدرت فعال است. قدرتِ عشق، دیوارهایی که سبب جدایی انسان از همنوعان او شده را نابود میکند و او را به دیگران پیوند میدهد؛ سبب میشود بر حس انزوا و جدایی غلبه کند و درعینحال به او امکان میدهد خودش باشد و تمامیت خود را حفظ کند. تناقضی که در عشق رخ میدهد آن است که دو نفر، یکی میشوند و در عین، دو نفر باقی میمانند.
اگر بگوییم، عشق یک فعالیت است با مشکلی مواجه میشویم که دلیل آن، معنای مبهم کلمهٔ “فعالیت” است. در عصر مدرن، معمولا منظور از فعالیت، عملی است که با صرف انرژی، سبب ایجاد تغیر در موقعیت کنونی شود. بنابراین انسان زمانی فعال دانسته میشود که تجارت کند، پزشکی بخواند، روی تسمهنقاله کار کند، میز بسازد یا درگیر یک رشتهٔ ورزشی شود. مشابهت همهٔ این فعالیتها آن است که بهمنظور رسیدن به یک هدف بیرونی، انجام میشوند. چیزی که بهحساب نیامده، انگیزهٔ فعالیت است. بهعنوان مثال مردی را در نظر بگیرید که به خاطر احساس ناامنی یا تنهایی عمیق به یک کار مداوم تن میدهد و یکی دیگر از روی جاهطلبی یا حرص پول چنین میکند. در تمامی این موارد، فرد بردهٔ احساس و اشتیاق شدید است و فعالیت او “منفعلانه” است و چون به این کار واداشته میشود، رنج میبرد و “فاعل” نیست. از طرف دیگر مردی که آرام در گوشهای مینشیند و تامل میکند و جز خلوت کردن با خود یا تفکر در امور جهان، هیچ هدفی دیگری از این کار ندارد منفعل دانسته میشود چون هیچ کاری انجام نمیدهد. اما درواقع این تفکر متمرکز، فعالیت روح است و بالاترین نوع فعالیت به شمار میآید زیرا فقط در پرتوِ آزادی و استقلال درونی، ممکن میشود. در برداشت خاصی از فعالیت که یک برداشت مدرن هم هست دربارهٔ استفاده از انرژی بهمنظور رسیدن به اهداف بیرونی سخن گفته میشود و در برداشت دیگری از این مفهوم به استفاده از قوای ذاتی انسان تاکید میشود و فرقی هم نمیکند که آیا یک دگرگونی بیرونی رخ میدهد یا نه. اسپینوزا مفهوم اخیر فعالیت را بهروشنی قاعدهمند کرده است. او بین تاثیرات فعال و منفعل یا “اعمال”(۱۴) و “هوسها”(۱۵) فرق میگذارد. انسانی که عمل فعال انجام میدهد آزاد است و بر تاثیر عمل خود احاطه دارد. شخصی که عمل منفعل انجام میدهد مجبور است و به انجام عمل سوق داده میشود و از هدفِ انگیزههایی خود اطلاع ندارد. بنابراین اسپینوزا به این گزاره میرسد که فضیلت و قدرت عین هم هستند. حسادت، غیرت، بلندهمتی و همهٔ انواع حرص و طمع از جنس هوس هستند؛ عشق یک عمل است، اِعمال یک قدرت انسانی است و فقط در صورت وجود آزادی میتوان آن را اعمال کرد و بههیچعنوان نتیجهٔ جبر نیست.
عشق یک فعالیت است نه یک تاثیرپذیری منفعلانه؛ نوعی “ایستادگی” است نه “شیفتگی”. خصلت فعال عشق را میتوان در قالب این جملهٔ کلی بیان کرد که عشق در درجهٔ نخست، دادن است نه گرفتن.
بخشیدن چیست؟ جواب این سوال، آسان به نظر میرسد اما درواقع پر از ابهام و پیچیدگی است. رایجترین بدفهمی آن است که دادن را “دست شستن” از یک چیز، محروم شدن از آن یا قربانی کردن آن میدانند. کسی که شخصیت او رشد نکرده و از گرفتن، استثمار و اندوختن فراتر نرفته است بخشیدن را همینگونه درک میکند. شخصیت مقتصد فقط درازای گرفتن، میبخشد و بخششِ بدونِ گرفتن را فریب خوردن میداند. افرادی که خیر رساندن را راهنمای اصلی زندگی خود نمیدانند احساس میکنند که بخشیدن، فقر و محنت به همراه میآورد. بنابراین بیشتر این قبیل افراد از دادن امتناع میکنند.
بعضی هم بخشش را نوعی قربانی کردن میدانند و آن را فضیلت به شمار میآورند. به اعتقاد آنها بخشش همانند هر قربانی کردن دیگری، دردناک است و درست به همین دلیل فضیلت محسوب میشود و باید آن را انجام داد. برای آنها این هنجار که بخشیدن بهتر از گرفتن است به آن معناست که رنج ناشی از بخشیدن بهتر از لذت ناشی از گرفتن است.
بخشیدن برای شخصیت مولد، معانی کاملا متفاوتی دارد. بخشیدن، بالاترین نمود قدرت است. من در عمل بخشیدن؛ توانایی، ثروت و قدرت خود را احساس میکنم. احساس توانایی و قدرت، وجود مرا سرشار از لذت میکند. احساس میکنم شور زندهبودن از وجودم سرریز میکند و در شادی غوطهور شدهام. شادی حاصل از بخشش از شادی حاصل از گرفتن، بیشتر است؛ البته نه به خاطر اینکه بخشیدن نوعی فضیلت و محرومیت خودخواسته است بلکه به این خاطر که در عملِ بخشیدن، حس زنده بودن نهفته است.
صحه نهادن بر این اصل چندان سخت نیست؛ کافی است آن را در مورد چند پدیدهٔ خاص اعمال کنیم. ابتداییترین مثال به حوزهٔ آمیزش جنسی مربوط میشود. نقطهٔ اوج کنش جنسی مرد در عمل بخشیدن است؛ مرد خود، اندام جنسی و بخشی از تن خود را به زن میبخشد.. مردی که میخواهد توانا باشد بهناچار باید ببخشد. مردی که نتواند ببخشد ناتوان است. این قضیه در مورد زنان چندان متفاوت نیست اما کمی پیچیدهتر است. او هم خود را میبخشد و دروازههای منتهی به مرکز زنانگی خود را باز میکند. درواقع او از طریق دریافت کردن، میبخشد. زنی که قادر به بخشش نباشد و فقط دریافت میکند سردمزاج است. عمل بخشیدن در مورد او هم رخ میدهد؛ البته این اتفاق در زمان مادر شدن رخ میدهد نه زمانی که عاشق است. او خود را به کودکی که درون اوست میبخشد، به نوزاد شیر میدهد و گرمای بدن خود را به او میدهد. در اینجا، این نبخشیدن است که دردناک خواهد بود.
در دنیای مادی، بخشیدن به معنی ثروتمند بودن است. هر که بسیار داشته باشد ثروتمند نیست؛ ثروتمند کسی است که بسیار میبخشد. اگر بخواهیم به زبان روانشناختی حرف بزنیم، شخص محتکری که با اضطراب بسیار، نگران از دست دادن اموال خود است انسانی فقیر و تنگدست است و فرق نمیکند چقدر دارد. هرکسی که توانایی بخشیدن خود را داشته باشد ثروتمند است. این فردی خود را کسی میبیند که میتواند خودش را به دیگران عطا کند. تنها کسی که نمیتواند لذت حاصل از بخشیدن اشیاء مادی را بچشد کسی است که نتواند از حداقلهای زندگی فراتر برود. اما تجربهٔ روزمره نشان میدهد که درک فرد از حداقلهای زندگی همانقدر که به شخصیت او بستگی دارد به میزان داراییهای او هم بستگی دارد. میدانیم که تمایل فقرا به بخشیدن، بیشتر از اغنیاء است. اما فقر اگر از حد مشخصی بالاتر برود ممکن است بخشیدن را غیرممکن سازد و این بسیار تحقیرآمیز است؛ البته نهفقط به این خاطر که این میزان از فقر، رنج بسیاری به همراه دارد بلکه به این خاطر که فقرا را از لذت بخشیدن محروم میکند.
بههرحال، مهمترین عرصهٔ بخشش به بخشش اموال مادی مربوط نمیشود بلکه به دنیای انسانی مربوط میشود. فرد به شخص دیگر، چه میبخشد؟ او خود را یعنی ارزشمندترین چیزی که دارد را میبخشد، او از زندگیاش میبخشد. این ضرورتا به آن معنا نیست که زندگی خود را فدای دیگران میکند بلکه به آن معناست که از چیزی که در وجودش زنده است میبخشد، از شادی، علاقه، درک، دانش، شوخطبعی و غصهٔ خود و از همهٔ نمودها و تظاهراتی که در وجود او زنده است میبخشد. او با دادن از زندگی خود، دیگری را غنی میکند و بر حس زنده بودن او میافزاید. او نمیبخشد که بگیرد زیرا بخشیدن بهخودیخود، لذتی شگرف دارد. انسان بخشنده در حین بخشش، خواهناخواه چیزی را در وجود فرد دیگر زنده میکند و این چیز به خود او برمیگردد؛ در بخشش حقیقی، انسان بخشنده نمیتواند چیزی که به خودش بازگشته است را دریافت نکند. بخشش به شکل ضمنی، فرد دیگر را هم بخشنده میکند و بهاینترتیب هردوی آنها در لذت چیزی که به آن حیات بخشیدهاند سهیم میشوند. در عمل بخشیدن، چیزی متولد میشود و هر دو طرف شکرگزارِ حیاتی میشوند که برای هردوی آنها شکل گرفته است. معنای این سخن، در ارتباط با عشق این است: عشق، نیرویی است که عشق میآفریند پس ضعف یعنی عجز از خلق عشق. مارکس به زیبایی این مضمون را بیان کرده است: اگر انسان بهراستی انسان باشد و ارتباط او با جهان از جنس رابطهٔ انسانی باشد در آن صورت عشق را فقط درازای عشق و اعتماد را فقط درازای اعتماد، میتواند مبادله کند. اگر میخواهید از هنر لذت ببرید باید از نظر هنری باسواد باشید؛ اگر میخواهید بر دیگران تاثیر بگذارید باید از آن دست افراد باشید که خودبهخود، تاثیری برانگیزاننده و الهامبخش روی مردم بهجا میگذارند. همهٔ روابط شما با انسانهای دیگر و طبیعت باید نمود محسوسی از زندگی واقعی و فردی باشد و با ارادهٔ شما انطباق داشته باشد. اگر عشق بورزید اما عشق نخواهید عشق شما، عشق نمیآفریند؛ اگر عاشق بودن، نمودِ زندگی واقعی شما نباشد نمیتوانید خود را به یک معشوق تبدیل کنید. در این صورت عشق شما ضعیف است و باید آن را بهحساب بداقبالی گذاشت. اما فقط در عشق نیست که بخشیدن به معنای گرفتن است. آموزگار از دانشآموزان خود میآموزد، بازیگر توسط مخاطبان خود برانگیخته میشود، روانکاو به دست بیمارش درمان مییابد. البته این در صورتی است که با همدیگر بهعنوان فردی منفعل رفتار نکنند و به شکلی حقیقی و ثمربخش به هم بپیوندند.
باید بر این واقعیت بسیار مهم تاکید کرد که توانایی عشقورزی بهمثابه نوعی بخشیدن، به سطح رشد شخصیت افراد بستگی دارد. عشقورزی مستلزم آن است که خصلت فیاض بودن در وجود فرد پررنگ باشد و او بر وابستگی، احساس قدرتِ خودپرستانه، تمایل به استثمار دیگران یا احتکار غلبه کرده باشد و به نیروهای انسانی خود ایمان پیدا کرده باشد و شجاعت آن را داشته باشد که برای رسیدن به اهداف خود بر قوای خویش تکیه کند. هر چه این خصوصیات در وجود فرد، کمرنگتر باشد بیشتر از بخشیدن خود و بهتبع آن از عشق ورزیدن، هراس خواهد داشت.
علاوه بر عنصر بخشش، ماهیتِ فعال عشق در این واقعیت آشکار میشود که عشق بهطور تلویحی حاوی چند عنصر بنیادی است که در تمامی انواع عشق مشترک است. این عناصر مراقبت، مسئولیتپذیری، احترام و دانش هستند.
هنر عشق ورزیدن
نویسنده : اریک فروم
مترجم : شاپور پشابادی