معرفی کتاب «وقتی نیچه گریست»، نوشته اروین د. یالوم

یادداشت مترجم

مطالعهٔ کتاب وقتی نیچه گریست را درست پس از پایان دورهٔ تخصصی روان پزشکی ام آغاز کردم. پس از گذراندن امتحانات، دست کم تا یکی دو ماه خود را از هر مطالعهٔ تخصصی معاف می دیدم و به همین دلیل به رمان روی آورده بودم. ولی اتفاق باعث شد رمان هم تخصصی از آب درآید! هنگام مطالعهٔ آن، خاطرهٔ یکی از نخستین روزهای دورهٔ دستیاری زنده شد: دو سه روزی بود که به عنوان دستیار روان پزشکی سال اول، کار در بخش بیماران بستری را آغاز کرده بودم که پس از عیادت یک بیمار با سؤال استاد روبه رو شدم: «شاید کمی زود باشد، ولی می توانید اصطلاح انتقال(۱۵) و انتقال متقابل(۱۶) را تعریف کنید؟» بله، می توانستم! چون اتفاقا درست شب پیش، این دو اصطلاح را مرور کرده بودم: انتقال، انتظارات، باورها و پاسخ های هیجانی ای است که بیمار در رابطهٔ پزشک ـ بیمار وارد می کند و انتقال متقابل، برعکس، به انتظارات، اعتقادات و پاسخ های هیجانی ای گفته می شود که پزشک در رابطهٔ میان پزشک و بیمار وارد می کند. از من خواسته شد مثالی بزنم که زدم. به همین سادگی! تصور می کنم این نخستین سؤالی بود که در دورهٔ دستیاری با آن مواجه شدم. ولی حقیقت این است که درک این دو اصطلاح به زمان و تجربهٔ بیشتری نیاز داشت. رمانی که در دست داشتم، چنان به زیبایی به این دو مفهوم مفاهیم بنیادین ارتباط پزشک ـ بیمار می پرداخت، که بی اختیار آرزو کردم کاش آن را در ابتدای دورهٔ آموزشی روان پزشکی خوانده بودم.امروزه آموزش غیرمستقیم، یکی از موفق ترین روش های آموزشی در رده های سنی مختلف شناخته شده و اروین یالوم، استاد روان پزشکی دانشگاه استنفورد، از نخستین کسانی است که با نوآوری در زمینهٔ تألیف «رمان آموزشی»، توانست آموزش غیرمستقیم را به دوره های تخصصی روان پزشکی نیز وارد کند.

کتاب به رویارویی خیالی فریدریش نیچه، فیلسوف نامی و دکتر یوزف برویر می پردازد. برویر که شهرتش در علم طب، کمتر از آوازهٔ نیچه در فلسفه نیست، از اساتید زیگموند فروید (پدر دانش روانکاوی) محسوب می شود. این که چرا نیچه قهرمان این داستان شده و محور توصیف روان درمانی اگزیستانسیال قرار گرفته است، خود داستانی شنیدنی دارد که در بخش از نثر تخصصی تا رمان آموزشی از زبان نویسنده خواهید خواند. دکتر یالوم در خلال این داستان جذاب، به توصیف درمان های رایج وسواس فکری می پردازد که هر دو شخصیت داستان به نوعی گرفتار آنند، و از رفتاردرمانی و خواب واره تا شناخت درمانی کمک می گیرد، ولی در نهایت، روش روان درمانی اگزیستانسیال است که کتاب بیش از هر چیز، در پی توصیف آن است. در این میان فروید نیز جا به جا در داستان حاضر می شود و به تعبیری، الفبای دانشی را که بعدها به عنوان شاخهٔ جداگانه ای از علم مطرح کرد، از استاد فرا می گیرد. در این رمان، یالوم با احاطهٔ کامل به تاریخ، داستان را چنان می آراید که خواننده را با خود به سدهٔ نوزدهم و زمان زایش دانش روانکاوی می کشاند. امروزه با پیشرفت علوم و روزآمد شدن اطلاعات خصوصا در حرفهٔ پزشکی، بسیاری از ما فراموش کرده ایم که پیش کسوتان از کجا آغاز کرده اند و چگونه اندیشیده اند تا توانسته اند نخستین سنگ هر دانشی را بنا نهند.

یالوم، گروهْ درمانگر و روان درمانگر اگزیستانسیال، با تیزبینی خاص خود و با بیان جزئیات کار دکتر برویر، هنر توجه به رفتار غیرکلامی(۱۷) بیمار را به پزشکان و روان پزشکان جوان می آموزد: این که در جزئیات چهره، لباس، لحن و کوچک ترین حرکات صورت و اندام بیمار، نشانه هایی در خور توجه موجود است که اطلاعات ذی قیمتی در اختیار طبیب قرار می دهد. کتاب به نوعی، گوش دادن فعال(۱۸) را نیز رمزگشایی می کند و نمونهٔ تجربی جالبی از آن ارائه می دهد: نویسنده از زبان دکتر برویر تمامی آن چه را که در حین معاینه و مصاحبه با بیمار، در ذهن طبیب جریان دارد، به ذهن آگاه خواننده می کشاند و یاد می دهد که طبیب آراسته به هنر طبابت، این جریان ذهنی را آگاهانه در خویش دنبال می کند و از آن برای کمک به بیمار یاری می گیرد. همین جاست که کتاب بارها و بارها به بیان تجربی مفاهیم انتقال و انتقال متقابل می پردازد. نمونه های این دو چنان فراوانند که خوانندهٔ کنجکاو را در سطر سطر کتاب به خود می خوانند. جالب اینجاست که یالوم روش های رویارویی با این پدیده ها را نیز در لابه لای خطوط داستان و سایر کتاب هایش به خواننده آموزش می دهد. در واقع، یالوم را می توان به حق، آموزگار این دو مفهوم اساسی نامید. او خود در جایی گفته است: «بهترین تنیس بازان دنیا، پنج ساعت در روز تمرین می کنند تا نقاط ضعف بازی خود را رفع کنند. اساتید ذن، با اشتیاق حاضرند در سکون بی پایان ذهنی فرو روند؛ یک بالرین، حفظ تعادل را در خود به کمال می رساند؛ کشیش همواره در حال آزمودن وجدان خویش است. هر حرفهٔ تخصصی، دارای قلمروی است که شخص برای متخصص شدن، لازم است در آن تبحر یابد. برای یک روان درمانگر، این قلمرو، دورهٔ آموزشیِ خستگی ناپذیرِ بهسازی خویش است که هرگز از آن فارغ التحصیل نمی شود؛ همان که به اصطلاح “انتقال متقابل” خوانده می شود.»(۱۹)

نویسنده در توصیف رفتار برویر، نحوهٔ برقراری یک رابطهٔ درمانی(۲۰) درست را آموزش می دهد؛ رابطه ای که شکل نمی گیرد مگر با برقراری تعادل میان سه نقشِ محوری طبیب: شنوندهٔ همدل(۲۱)، متخصص(۲۲) و فرد دارای اقتدار(۲۳) درمانی. هنری که برویر در ارتباط با مراجعان مطبش، حتی زمانی که درمان بیماری از حیطهٔ تخصصی اش خارج است و کار به ارجاع بیمار می انجامد، به کار می گیرد و متأسفانه در طبابت امروز، رو به فراموشی است. خلاصه این که کتاب، خوانندگان خود را خواهد یافت و این یادآوری ها تنها با این نیت انجام شد که دقت خواننده را هنگام مطالعهٔ متن، دو چندان کند.

کتاب وقتی نیچه گریست، سال گذشته از زبان آلمانی به فارسی برگردانیده شد و توسط نشر نی در اختیار دوستداران کتاب قرار گرفت؛ ولی از آنجا که در معرفی آن، بر جنبهٔ آموزشی کتاب و شناخت نویسنده تأکیدی نشده بود، از دید بسیاری از خوانندگان تخصصی دور ماند. چاپ این کتاب، ادامهٔ کار ترجمه را از نسخهٔ انگلیسی (زبان اصلی کتاب) با تردید روبه رو کرد، ولی در نهایت با توجه به اهمیتی که نویسنده به آموزشی بودن رمان هایش می دهد و نیز لزوم شناساندن او و سبک خاصش به خوانندهٔ فارسی زبان، بر آن شدیم تا کار را به اتمام برسانیم.

لازم به ذکر است که پانویس ها، عمدتا برگرفته از دایره المعارف بریتانیکا(۲۴) و درسنامهٔ جامع روان پزشکی کاپلان و سادوک(۲۵) است. در معدود مواردی هم که نویسنده، عینا از عبارات کتاب چنین گفت زرتشت در متن استفاده کرده، برگردان استاد داریوش آشوری مورد استفاده قرار گرفته است. بخش انتهایی کتاب با عنوان از نثر تخصصی تا رمان آموزشی، گزیده ای از فصل های هشتم، نهم و دهم کتاب منتخبی از آثار یالوم است که به چگونگی شکل گیری این رمان از زبان نویسنده می پردازد. املای فارسی تمام اسامی موجود در کتاب، به پیشنهاد دوست و همکار گرامی ام آقای آرش حجازی، مدیر نشر کاروان از کتاب فرهنگ تلفظ نام های خاص تألیف آقای فریبرز مجیدی و بر اساس تلفظ آن نام در کشور مبدأ انتخاب شده است. از ایشان برای این پیشنهاد و کوششی که خود و همکاران شان در چاپ این برگردان کرده اند، صمیمانه سپاسگزارم. می ماند یک تشکر خانوادگی از خواهر نازنینم، سوزان، که کتاب را به من معرفی کرد.

 

سپیده حبیب
اردیبهشت ۱۳۸۵


۱

زنگ ناقوس سان سالواتوره(۲۶)، رشتهٔ افکار یوزف برویر(۲۷) را پاره کرد. ساعت سنگین طلا را از جیب بیرون کشید؛ ساعت نه بود. بار دیگر نوشتهٔ کارت حاشیه نقره‌ای را که روز پیش دریافت کرده بود، مرور کرد:

 

۲۱ اکتبر ۱۸۸۲

دکتر برویر،

لازم است شما را برای امری بسیار ضروری ملاقات کنم. آیندهٔ فلسفهٔ آلمان در خطر است. وعدهٔ ما، ساعت نه صبح فردا در کافه سورنتو(۲۸).

لو سالومه(۲۹)

 

چه یادداشت گستاخانه‌ای! سال‌ها بود این گونه جسورانه مورد خطاب قرار نگرفته بود. او لوسالومهای نمی‌شناخت. نشانی‌ای نیز بر پاکت نبود تا به این شخص پیغام دهد که ساعت نه صبح برای ملاقات مناسب نیست؛ چون خانم برویر از این که صبحانه را به تنهایی صرف کند، خوشحال نخواهد شد؛ چون دکتر برویر در حال گذراندن تعطیلات است و مهم‌تر از همه این که به این امر بسیار ضروری، کمترین علاقه‌ای ندارد و در واقع برای خلاصی از همین امور ضروری به ونیز(۳۰) آمده است!

با این همه، او آنجا بود. ساعت نه صبح، در کافه سورنتو و در حالی که چهرهٔ اطرافیانش را از نظر می‌گذرانید تا شاید لو سالومهٔ جسور را در میان‌شان بیابد.

«باز هم قهوه میل دارید آقا؟»

برویر سری به نشانهٔ تأیید برای پیش‌خدمت تکان داد. او پسرکی بود سیزده چهارده ساله با موهایی سیاه و براق که به عقب شانه شده بودند. چه مدت مشغول خیال‌پردازی بود؟ دوباره به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقهٔ دیگر از عمرش را به خیال‌پردازی در مورد برتا گذرانده بود؛ برتای زیبایی که در دو سال اخیر بیمارش بود. صدای طعنه‌آمیزش را به یاد آورده بود که می‌گفت: «من صبر می‌کنم. شما تنها مرد زندگی من خواهید بود.»

به خود نهیب زد: «برای خاطر خدا بس کن! دست از فکر کردن بردار! چشمانت را باز کن! نگاه کن! دنیا را به درون راه بده!»

برویر فنجانش را برداشت و رایحهٔ قهوه را همراه با هوای سرد اکتبر ونیز به درون داد. سرش را برگرداند و به اطراف نگاه کرد. سایر میزهای کافه توسط زنان و مردان جهانگرد یا مسنی که در حال صرف صبحانه بودند، اشغال شده بود. بعضی، فنجان قهوه در یک دست و روزنامه در دست دیگر، مشغول مطالعه بودند. دورتر، ابری کبودرنگ از کبوتران، پر می‌کشید و باز فرود می‌آمد. آبِ راکدِ آبراه بزرگ، در حالی که تصویر کاخ‌های با شکوه ساحل را بازتاب داده بود، می‌درخشید و تنها موج حاصل از یک کرجی که در طول ساحل می‌راند، آرامشش را برهم می‌زد. سایر کرجی‌ها هنوز در خواب بودند و همچون نیزه‌هایی که دستی غول پیکر، تصادفا پرتاب کرده باشد، به تیرک‌های پر پیچ و تاب کنار آبراه بسته شده بودند.

برویر با خود گفت: «بله، این درست است، به اطرافت نگاه کن، ابله! مردم از گوشه و کنار دنیا می‌آیند که ونیز را ببینند و حاضر نیستند پیش از دیدن این همه زیبایی بمیرند. نمی‌دانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده‌ام.» دیروز برای قدم زدن به اطراف جزیرهٔ مورانو(۳۱) رفته بود و وقتی پیاده‌روی‌اش به پایان رسید، هیچ ندیده بود؛ چیزی از آن همه زیبایی ثبت نکرده بود، هیچ تصویری از شبکیه به قشر مغز منتقل نشده بود. تمام افکارش متوجه برتا بود: لبخند فریبایش، چشمان پرستیدنی‌اش و احساس بدن گرم و اعتماد کننده‌اش و تنفس تندش زمانی که او را معاینه می‌کرد یا ماساژ می‌داد. این تصاویر بسیار نیرومند و زنده بودند و به محض این که لحظه‌ای او را فارغ می‌یافتند، هجوم می‌آوردند و تصوراتش را تسخیر می‌کردند. با خود اندیشید: «آیا سرنوشت من این است؟ آیا مقدر شده صحنه‌ای باشم که خاطرهٔ برتا چون بازیگری تا ابد بر آن نقش‌آفرینی کند؟»

کسی در میز مجاور از جا برخاست. صدای تیزِ کشیده‌شدن صندلی فلزی بر آجر فرش، او را به خود آورد و دوباره به جست‌وجوی لوسالومه پرداخت.

خودش بود! زنی که داشت از ساحل کاربن(۳۲) پایین می‌آمد و وارد کافه می‌شد. فقط او می‌توانست چنین یادداشتی نوشته باشد ـ زیبا، بلندبالا و خوش‌اندام با بالاپوشی از خز که حالا داشت مغرورانه از میان میزهای به هم چسبیده، راهش را به سوی او می‌گشود. وقتی نزدیک‌تر آمد، برویر متوجه جوانی‌اش شد، حتی از برتا هم جوان‌تر و شاید هنوز یک دختر مدرسه‌ای بود. ولی رفتار آمرانه‌اش، کاملاً استثنایی می‌نمود و می‌توانست او را به موقعیت‌های بالا برساند.

لو سالومه بدون نشانی از تردید به سویش می‌آمد. چطور تا این حد از شناختن او مطمئن بود؟ برویر فورا در حالی که با دست چپ ریش قرمزش را از ذرات احتمالی نان صبحانه پاک می‌کرد، با دست راست، ژاکت سیاهش را مرتب کرد. لو وقتی تنها چند قدم با میز فاصله داشت، لحظه‌ای ایستاد و جسورانه به چشمان او خیره شد.

ناگهان ذهن برویر دست از پرگویی برداشت. حال دیگر برای نگاه کردن، نیاز به تمرکز نداشت. هم اکنون شبکیه و قشر مغز در هماهنگی کامل عمل می‌کردند و تصویر لو سالومه به راحتی در ذهنش نقش می‌بست. او زنی بود با زیبایی غیرمعمول: پیشانی برجسته، چانه‌ای محکم و خوش‌تراش، چشمانی به رنگ آبی روشن، لبانی شهوانی و گیسوانی که از روشنی، نقره فام می‌نمود و چنان بی‌پروا بالای سر جمع شده بود که گوش‌ها و گردن بلند و ظریفش را نمایان کرده بود. برویر با اشتیاقی خاص، مجذوب طره‌های مویی شد که با سرکشی از هر طرف پایین ریخته بود.

با سه قدم به میز او رسید: «دکتر برویر، من لو سالومه هستم. ممکن است بنشینم؟» و به سوی صندلی حرکت کرد و چنان سریع نشست که برویر فرصت نکرد آداب معاشرت معمول را به جا آورد: از جا بلند شود، تعظیم کند، دستش را ببوسد و صندلی تعارفش کند.

برویر با انگشت روی میز زد: «پیش‌خدمت! پیش‌خدمت! یک قهوه برای خانم. با شیر میل می‌کنید؟» مخاطب جملهٔ آخر، دوشیزه سالومه بود. او سری تکان داد و با وجود سردی هوای صبحگاهی، بالاپوش خز را بیرون آورد:

«بله، قهوه با شیر.»

برویر و میهمانش لحظه‌ای سکوت کردند. سپس لو سالومه مستقیم به چشمان او نگریست و صحبتش را آغاز کرد: «من دوستی دارم که دچار ناامیدی شده است و می‌ترسم در آینده‌ای نزدیک خود را از بین ببرد. گرچه خود را به نوعی مسؤول می‌دانم و از دست دادن او تراژدی شخصی بزرگی برای من است، ولی…» به سوی برویر خم شد و آهسته‌تر ادامه داد: «چنین فقدانی از من هم فراتر می‌رود؛ مرگ این مرد ممکن است عواقب خطیری داشته باشد: برای شما، برای فرهنگ اروپا، برای همهٔ ما. باور کنید.»

برویر خواست بگوید: «حتما اغراق می‌کنید، دوشیزه.» ولی نتوانست کلمه‌ای به زبان بیاورد. آن‌چه در هر زن جوان دیگری به پای مبالغه گذاشته می‌شد، اینجا متفاوت و کاملاً جدی می‌نمود. در برابر صداقت و ایمان راسخ او به گفته‌هایش، مقاومت ممکن نبود.

«این دوست شما، این مرد کیست؟ من او را می‌شناسم؟»

«هنوز نه! ولی به موقع همهٔ ما او را خواهیم شناخت. نام او فریدریش نیچه(۳۳) است. شاید این نامه که توسط ریشارت واگنر(۳۴) برای پرفسور نیچه نوشته شده است، برای معرفی‌اش کفایت کند.» نامه‌ای از کیفش بیرون آورد، باز کرد و به برویر داد. «باید بگویم که نیچه از حضور من در اینجا و در اختیار داشتن این نامه هیچ اطلاعی ندارد.»

برویر با شنیدن آخرین جمله، مکثی کرد. آیا باید چنین نامه‌ای را بخوانم؟ این پرفسور نیچه نمی‌داند که دوشیزه سالومه آن را به من نشان می‌دهد و حتی نمی‌داند که چنین نامه‌ای در اختیار اوست. چگونه آن را به دست آورده؟ امانت گرفته؟ دزدیده؟

برویر به بسیاری از صفات خود از جمله صداقت و سخاوت، مباهات می‌کرد. شهرت تشخیص‌های استادانه‌اش افسانه‌ای بود: در وین(۳۵) پزشک خصوصی دانشمندان، هنرمندان و فلاسفهٔ بزرگی چون برامس(۳۶)، بروکه(۳۷) و برنتانو(۳۸) به شمار می‌آمد. در چهل سالگی در سراسر اروپا شناخته شده بود و شهروندان برجسته‌ای از غرب اروپا مسافت‌های طولانی را برای مشاوره با او می‌پیمودند. ولی بیش از هرچیز، به درستی خود مباهات می‌کرد. در زندگی مرتکب عملی نشده بود که موجب بی‌آبرویی باشد. شاید به جز افکار شهوانی‌ای که در مورد برتا داشت و در واقع باید به سوی همسرش ماتیلده(۳۹) هدایت می‌شد.

به همین دلایل در گرفتن نامه از دست جلوآمدهٔ لو سالومه تردید کرد. ولی درنگ، بسیار کوتاه بود. تنها یک نگاه به چشمان آبی او کافی بود. نامه به تاریخ دهم ژانویهٔ ۱۸۸۲ بود و با فریدریش، دوست من آغاز می‌شد.

چند قسمت با دایره مشخص شده بود:

 

شما اثری بی‌مانند به دنیا عرضه کرده‌اید. مشخصهٔ کتاب شما، اعتماد به نفسی پخته و بجاست که ریشه در اصالت ژرف آن دارد. تنها شما می‌توانستید من و همسرم را به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌مان برسانید که روزی چیزی دریافت کنیم که تمامی قلب و روح‌مان را تسخیر کند. هر یک از ما دو بار کتاب شما را مطالعه کردیم؛ یک بار به تنهایی و در طول روز و بار دیگر غروب هر روز و با صدای بلند. ما بر سر یک نسخه می‌جنگیم و افسوس می‌خوریم که نسخهٔ دوم هنوز به دست‌مان نرسیده است.

ولی شما بیمارید! آیا دلسرد هم شده‌اید؟ اگر چنین است، بسیار خوشحال می‌شوم که بتوانم این ناامیدی و دلسردی را از شما دور کنم! اما چطور آغاز کنم؟ جز تقدیم تحسین ناقابلم کاری از من برنمی‌آید.

به خاطر دوستی‌مان آن را بپذیرید، حتی اگر شما را خشنود نکند.

 

بدرودی خالصانه

ریشارت واگنر

 

ریشارت واگنر! با وجود همهٔ آداب تربیت وینی و احساس راحتی و آشنایی‌ای که برویر با مردان بزرگ داشت، باز هم غافلگیر شده بود. یک نامه، آن هم چنین نامه‌ای، به دست خود استاد نوشته شده باشد! ولی بی‌درنگ آرامش خود را بازیافت.

«بسیار جالب است دوشیزهٔ عزیز، ولی حالا بفرمایید من دقیقا چه کاری می‌توانم برای شما انجام دهم.»

بار دیگر لو سالومه به جلو خم شد و در حالی که دست پوشیده در دستکشش را به‌نرمی بر دست او می‌گذاشت، گفت: «نیچه بیمار است، بسیار بیمار؛ به کمک شما احتیاج دارد.»

برویر که از تماس دست او برآشفته بود، حالا خوشحال شد که دست آخر به ساحلی آشنا قدم می‌گذارد: «خصوصیات بیماری او چیست؟ چه علایمی دارد؟»

«سردرد! بیش از هرچیز، سردردهایی عذاب‌دهنده همراه با دوره‌های طولانی تهوع، افت تدریجی بینایی و نابینایی قریب الوقوع، ناراحتی معدی به طوری که گاهی تا چند روز لب به غذا نمی‌زند، بی‌خوابی شدید تا جایی که هیچ دارویی جز مقادیر بالای مرفین بر او کارگر نیست و سرگیجه‌ای که گاه تا چند روز مثل دریازدگی، در خشکی گریبانش را می‌گیرد.»

فهرست بلند بالای علایم برای برویر نه تازگی داشت و نه جالب بود، چرا که روزانه بیست و پنج تا سی بیمار را ویزیت می‌کرد و دقیقا برای این به ونیز آمده بود که موقتا از این خوراک‌ها اجتناب کند و کمی بیاساید. ولی لو سالومه با چنان شدت و حدّتی سخن می‌گفت که احساس کرد ناگزیر است به موضوع توجه کند.

«پاسخ به سؤال شما مثبت است، بانوی عزیز: بله، البته که من دوست شما را می‌بینم، نیازی به گفتن ندارد. گذشته از هرچیز من یک طبیبم. ولی سؤال این است که چرا شما و دوست‌تان، راه مستقیم‌تری برای دستیابی به من در پیش نگرفتید؟ چرا به مطب من در وین ننوشتید تا وقت ملاقات برای‌تان تعیین کنند؟» برویر با گفتن این جملات به اطراف نگریست تا از پیشخدمت، صورت‌حسابش را بخواهد و فکر کرد ماتیلده از این که او زود به هتل برگشته، خوشحال می‌شود.

ولی این زن جسور کسی نبود که به‌راحتی بتوان او را از سر باز کرد. «دکتر برویر، لطفا چند دقیقهٔ دیگر به من مهلت بدهید. نمی‌توانم در توصیف وخامت وضع نیچه و عمق ناامیدی‌اش اغراق کنم.»

«شکی ندارم. ولی دوشیزه سالومه، دوباره می‌پرسم چرا آقای نیچه به مطب من در وین مراجعه نمی‌کند؟ یا چرا با طبیبی در ایتالیا مشورت نمی‌کند؟ اصلاً خانهٔ او کجاست؟ می‌خواهید او را به پزشکی در شهر خودش ارجاع بدهم؟ اصلاً چرا من؟ و دیگر این که شما از کجا می‌دانستید من به ونیز آمده‌ام و یا از مشتاقان اُپرا هستم و برای واگنر احترام فراوان قایلم؟»

لو سالومه آرام بود و وقتی برویر شلیک سؤالات را آغاز کرد، تبسمی بر لبانش نقش بست که رفته رفته شیطنت‌آمیزتر می‌شد.

«دوشیزه، لبخند شما کمی مرموز است. شما خانم‌های جوان از رمز و راز لذت می‌برید!»

«این همه سؤال دکتر برویر! فوق‌العاده است! ما بیش از چند دقیقه با یکدیگر صحبت نکرده‌ایم و با این وجود این همه سؤال گیج‌کننده! برای گفت‌وگوهای بعدی‌مان این را به فال نیک بگیریم، ولی فعلاً اجازه دهید راجع به بیمارمان بیشتر توضیح دهم.»

بیمارمان! در حالی که برویر بار دیگر مسحور جسارت لو سالومه شده بود، او ادامه داد: «نیچه از منابع پزشکی آلمان، سوئیس و ایتالیا قطع امید کرده؛ هیچ پزشکی بیماری او را نشناخته و نتوانسته علایم آن را برطرف کند. در بیست و چهار ماه اخیر، به بیست و چهار تن از حاذق‌ترین پزشکان اروپا مراجعه کرده؛ خانه‌اش را از دست داده، دوستانش را ترک کرده، از استادی دانشگاه استعفا داده و مبدل به آواره‌ای شده که در جست و جوی آب و هوای قابل تحمل و تسکین حتی کوتاه مدت درد، سرگردان است.»

زن جوان در اینجا سکوت کرد و در حالی که به چشمان برویر خیره شده بود، فنجانش را برای فرو بردن جرعه‌ای بالا برد.

«دوشیزه، من در تجربهٔ طبابتم، اغلب با بیمارانی با شرایط غیرمعمول و گیج کننده روبه‌رو می‌شوم؛ ولی بگذارید به‌صراحت بگویم که معجزه‌ای در کار من نیست. در شرایطی مثل این، نابینایی، سردرد، سرگیجه، التهاب معده، ضعف و بی‌خوابی، که بهترین پزشکان مورد مشاوره قرار گرفته‌اند و هیچ نیافته‌اند، احتمالاً من هم کاری از پیش نمی‌برم جز این که بیست و پنجمین طبیب حاذقی باشم که در این چند ماه او را معاینه می‌کند.»

برویر به صندلی تکیه داد، سیگار برگی درآورد و روشن کرد. حلقهٔ نازکی از دود آبی رنگ را بیرون داد، صبر کرد تا دود محو شود و سپس ادامه داد: «با این حال، مجددا آمادگی خود را برای معاینهٔ پرفسور نیچه در مطبم اعلام می‌کنم. گرچه وقتی بیماری تا این اندازه سخت و سرکش است، احتمالاً تشخیص علت و درمانش خارج از حیطهٔ علم پزشکی سال ۱۸۸۲ است. شاید دوست شما، یک نسل زودتر از موعد متولد شده است.»

لو خندید: «تولد پیش از موعد! چه اظهارنظر پیش‌گویانه‌ای، دکتر برویر! درست همین عبارت را بارها و بارها از زبان خود نیچه شنیده‌ام! حالا دیگر مطمئن شدم که شما طبیب مناسبی برای او هستید.»

با وجود آمادگی برویر برای ترک کافه و بازگشت تصویر ماتیلده که لباس پوشیده و نگران، در اتاق هتل قدم می‌زد، نتوانست علاقه‌اش را به موضوع پنهان کند: «چطور؟»

«او اغلب لقب “فیلسوفی که پس از مرگ شهرت می‌یابد” را به خود می‌دهد، فیلسوفی که جهان هنوز برای او آماده نیست. در واقع کتاب جدیدی که موضوعش را در سر می‌پروراند، با چنین مایه‌ای آغاز می‌شود. یک پیامبر ــ زرتشت ــ از فرزانگی خویش لبریز شده و مصمم می‌شود آن را به مردمان ارزانی دارد. ولی آنان او را درنمی‌یابند. آمادگی پذیرش او هنوز در آنان نیست و پیامبر درمی‌یابد که پیش از موقع سراغ‌شان آمده است، پس به خلوت خویش باز می‌گردد.»

«دوشیزه، حرف‌های شما مبهوت کننده است. من به فلسفه علاقه‌مندم. ولی فرصت امروز کم است و هنوز پاسخی برای سؤالم نگرفته‌ام. چرا دوست شما در وین با من مشورت نکرده است؟»

لو سالومه مستقیم به چشمان او نگریست و گفت: «دکتر برویر، مرا به خاطر عدم صراحتم عفو کنید. شاید این همه ابهام ضروری نباشد. من همیشه از فیض بردن در حضور اندیشه‌های بزرگ لذت برده‌ام. شاید به این دلیل که به الگویی برای تکامل خود نیازمندم یا شاید فقط به این خاطر که دوست دارم آن‌ها را دور خودم جمع کنم. ولی در هر حال می‌دانم از گفت و گو با مرد دانشمندی چون شما احساس سرفرازی می‌کنم.»

برویر احساس کرد سرخ شده است و دیگر نمی‌تواند نگاه خیرهٔ او را تاب آوَرَد. پس همان‌طور که زن ادامه می‌داد، نگاهش را برگرداند. «آن‌چه سعی دارم بگویم، این است که شاید هدفم از این سخن گفتن غیرمستقیم، تنها طولانی کردن زمانی است که با شما سپری می‌کنم.»

برویر در حالی که به پیشخدمت علامت می‌داد، گفت: «دوشیزه! باز هم قهوه یا از این نان‌های لوله‌ای صبحانه میل دارید؟ تاکنون به تفاوت پخت نان آلمانی و ایتالیایی دقت کرده‌اید؟ اجازه بدهید نظریه‌ام را در مورد هماهنگی نان‌ها با خصوصیات ملی برای‌تان بگویم.»

به این ترتیب برویر دیگر هیچ شتابی برای بازگشت به سوی ماتیلده نشان نداد و در حالی که سر فرصت صبحانه را با لوسالومه صرف می‌کرد، به مضحک بودن وضعیت خود می‌اندیشید. چقدر عجیب! برای جبران صدمه‌ای که یک زن زیبا به زندگی‌اش وارد کرده بود، به ونیز روی آورده بود و حال شانه به شانهٔ زنی به مراتب زیباروتر نشسته بود. در همان حال متوجه شد که برای نخستین‌بار در چند ماه اخیر، ذهنش از درگیری وسواسی با برتا رهایی یافته است.

می‌اندیشید شاید هنوز امیدی باشد. شاید بتوانم به کمک این زن، برتا را از صحنهٔ ذهنم دور کنم، همان‌طور که داروی بی‌خطری مثل سنبل الطیب(۴۰) می‌تواند جایگزین مادهٔ خطرناک‌تری چون مرفین(۴۱) شود. آیا می‌توان به این ترتیب، روشی اختراع کرد که معادل روان‌شناختی دارودرمانی جایگزین(۴۲) باشد؟ در این صورت جایگزین کردن برتا با لو سالومه، پیشرفت چشمگیری است! گذشته از این‌ها، او بسیار مطلع‌تر و فهمیده‌تر است. برتا ـ چطور بگویم ـ زنی است با شخصیت نابالغ و از نظر جنسی رشد نیافته؛ کودکی که ناشیانه به قالب زنی درآمده است.

با این حال برویر می‌دانست آن‌چه او را به سمت برتا جذب می‌کند، همین معصومیت جنسی اوست. هر دو زن او را برمی‌انگیختند: به ارتعاش گرمی فکر می‌کرد که این دو در کمرگاهش پدید می‌آوردند و در همان حال هردو او را به هراس می‌افکندند: لو سالومه با قدرتش که می‌تواند هرچه بخواهد با او بکند، و برتا با اطاعت محضش که به او اجازهٔ هرکاری را می‌دهد، هر یک به نوعی خطرناک می‌نمودند. وقتی به خطری که از سر گذرانیده بود فکر کرد، به خود لرزید. چقدر به زیر پا گذاشتن اساسی‌ترین قانون اخلاق پزشکی نزدیک شده بود و کم مانده بود خود، خانواده و تمامی زندگی‌اش را به تباهی بکشد.

در این میان به قدری در گفت و گو با همنشین جوانش غرق شده و چنان با او گرم گرفته بود که در نهایت لو سالومه بود که صحبت را به بیماری دوستش خصوصا به نظر برویر در مورد معجزهٔ پزشکی کشاند.

«من بیست و یک ساله‌ام، دکتر برویر! مدت‌هاست از ایمان به معجزه دست کشیده‌ام و می‌پذیرم که شکست بیست و چهار طبیب حاذق، به معنی ناتوانی علم پزشکی کنونی در درمان بیماری است. اشتباه نکنید! من تصور نکرده‌ام که شما می‌توانید بیماری جسمی نیچه را درمان کنید و به این دلیل از شما کمک نخواسته‌ام.»

برویر فنجان قهوه‌اش را پایین آورد و سبیل و ریشش را با دستمال خشک کرد. «مرا عفو کنید، دوشیزه، ولی من کاملاً گیج شده‌ام. مگر موضوع صحبت از اول این نبود که به دلیل بیماری شدید دوست‌تان از من کمک می‌خواهید؟»

«خیر، دکتر برویر. من گفتم دوستی دارم که بسیار ناامید و در خطر صدمه زدن به خود است. من برای درمان ناامیدی پرفسور نیچه از شما کمک می‌خواهم نه درمان جسمش.»

«ولی وقتی دوست شما به دلیل وضعیت جسمانی‌اش دچار ناامیدی شده و من درمانی برای او ندارم، چه می‌شود کرد؟ من قادر نیستم به یک ذهن بیمار کمک کنم.»

برویر متوجه اشارهٔ لو سالومه، به این معنی که سخنان پزشک مکبث را بازشناخته است، شد و ادامه داد: «دوشیزه سالومه، دارویی برای بهبود ناامیدی و طبیبی برای درمان روح وجود ندارد. تنها کمکی که از من برمی‌آید، توصیه به آب‌تنی در یکی از چشمه‌های درمانی آب معدنی اتریش یا ایتالیا و یا گفت‌وگو با یک کشیش یا مشاور مذهبی، با یکی از اعضای خانواده و یا با یک دوست خوب است.»

«دکتر برویر، توانایی شما بیش از این‌هاست. من جاسوسی دارم! برادرم ینیا(۴۳) یکی از دانشجویان پزشکی است که اوایل امسال در کلینیک شما در وین حضور یافته است.»

ینیا سالومه! برویر سعی کرد از میان دانشجویان زیادی که داشت، این نام را به خاطر آوَرَد.

«از طریق او، متوجه عشق شما به واگنر شدم و این که تعطیلات این هفته را در هتل آمالفی(۴۴) ونیز می‌گذرانید و نیز این که چطور شما را بشناسم. ولی از همه مهم‌تر این است که از طریق او دریافتم شما حقیقتا درمانگر ناامیدی هستید. او سال گذشته در نشستی غیررسمی حضور یافت که در آن شما به تشریح درمان زن جوانی به نام آنا او.(۴۵) که مبتلا به ناامیدی بود پرداخته بودید. روش درمانی جدید شما یعنی “درمان با سخن گفتن”(۴۶) بر منطق و گشودن تداعی‌های پیچیدهٔ ذهنی استوار است. ینیا می‌گوید شما تنها پزشک اروپایی هستید که قادرید به معالجهٔ روانی بیماران بپردازید.»

آنا او.! برویر با شنیدن این نام طوری از جا جهید که قهوه از فنجانی که به لبش نزدیک کرده بود، بیرون ریخت. با این امید که دوشیزه سالومه متوجه این اتفاق نشده باشد، دستش را با دستمال خشک کرد. آنا او.، آنا او.! باور کردنی نبود! به هر طرف رو می‌کرد، با آنا او. ـ نام مستعاری که برای برتا پاپنهایم(۴۷) انتخاب کرده بود ـ مواجه می‌شد. برویر حین صحبت با دانشجویان، همیشه با احتیاطی بسیار باریک‌بینانه، از به کار بردن نام واقعی بیمارانش پرهیز می‌کرد و به جای آن، با حرف ما قبلِ حرف آغازکنندهٔ نام و نام خانوادگی بیمار در حروف الفبا، نام مستعاری می‌ساخت: بنابراین ب.پ. در برتا پاپنهایم به آ. او. یا آنا او. تبدیل شده بود.

«ینیا بسیار تحت تأثیر شما واقع شده است، دکتر برویر. وقتی از نشست آموزشی شما و درمان آنا او. صحبت می‌کرد، می‌گفت چه سعادتی داشته که توانسته است از محضر یک نابغه برخوردار باشد. ینیا جوانی نیست که به راحتی تحت تأثیر قرار گیرد. تا آن زمان نشنیده بودم که این طور صحبت کند. همان موقع به این نتیجه رسیدم که باید یک روز شما را ملاقات کنم، بشناسم و حتی شاید زیر نظر شما تحصیل کنم. ولی این یک روزِ من، بعد از وخیم شدن وضعیت نیچه در دو ماه اخیر، خیلی زود فرا رسید.» برویر نگاهی به دور و بر انداخت. بسیاری از مشتری‌ها، کافه را ترک کرده بودند؛ ولی او درست در زمانی که کاملاً از برتا کناره گرفته بود، آنجا نشسته بود و با زنی حیرت‌انگیز گفت و گو می‌کرد که برتا به زندگی‌اش فرستاده بود. بر خود لرزید. آیا فرار از برتا ممکن نبود؟

برویر سینه‌اش را صاف کرد و خود را وادار به صحبت کرد: «دوشیزه، بیماری که برادر شما توصیف کرده است، تنها موردی بود که من از روشی کاملاً تجربی استفاده کردم. هیچ دلیلی وجود ندارد که این روش بر دوست شما هم مؤثر باشد. در واقع دلایل زیادی هست که خلاف این موضوع را ثابت می‌کند.»

«چرا دکتر برویر؟»

«متأسفم که زمان، اجازهٔ پاسخ طولانی را نمی‌دهد. فعلاً فقط می‌توانم بگویم که ناراحتی دوست شما، با بیماری آنا او.، بسیار متفاوت است. آنا به هیستریا(۴۸) مبتلا بود و از علایم ناتوان کننده‌ای رنج می‌برد که شاید برادرتان برای شما شرح داده باشد. من با مسمریسم(۴۹) به بیمارم کمک کردم که صدمهٔ روانی فراموش شده‌ای را که منجر به بروز هر علامت شده بود، به خاطر آوَرَد و به این ترتیب هر علامت را به روشی اصولی پاک کردم. وقتی منشأ خاص علامت آشکار می‌شد، علامت نیز برطرف می‌شد.»

«اگر ناامیدی را یک علامت در نظر بگیریم، چه؟ آیا نمی‌توان با همین روش به درمان آن پرداخت؟»

«ناامیدی یک علامت طبی نیست، گنگ و مبهم است. هر یک از علایم آنا او. بخش خاصی از بدنش را مبتلا می‌کرد. هر علامت، ناشی از تحریک داخل مغزی و انتقال آن از مسیر عصبی خاصی بود. ولی این طور که شما توصیف کردید، ناامیدی دوست شما کاملاً معنوی است. هیچ درمانی برای این وضعیت وجود ندارد.»

لو سالومه برای نخستین بار در طول مکالمه، تأملی کرد و بعد در حالی که بار دیگر دست او را لمس می‌کرد، گفت: «ولی دکتر برویر! تا آنجا که من می‌دانم، پیش از کار شما بر روی آنا او.، برای هیستریا هم درمانی روان‌شناختی موجود نبود و پزشکان، تنها از آب‌تنی و یا آن درمان‌های الکتریکی وحشتناک کمک می‌گرفتند. من معتقدم که شما و تنها شما می‌توانید برای نیچه تدبیر درمانی تازه‌ای بیندیشید.»

«دوشیزه، من هرچه در توان دارم برای کمک به دوست شما به کار می‌گیرم. اجازه بدهید کارتم را تقدیم کنم. من دوست شما را در وین ملاقات می‌کنم.»

پیش از این که کارت را در کیفش بگذارد، تنها نگاه گذرایی به آن انداخت. «دکتر برویر، متأسفم که موضوع به این سادگی‌ها نیست. نیچه ـ چطور بگویم ـ بیماری نیست که به راحتی با شما همکاری کند. در واقع او از گفت‌وگوی ما هیچ اطلاعی ندارد. او انسانی منزوی و مردی بسیار مغرور است. هرگز به نیاز خود برای دریافت کمک اعتراف نمی‌کند.»

«ولی شما می‌گویید به‌راحتی از خودکشی صحبت می‌کند.»

«در هر گفت و گو و در هر نامه. ولی تقاضای کمک نمی‌کند. اگر از صحبت ما مطلع شود، هرگز مرا نمی‌بخشد و مطمئنم حاضر نمی‌شود با شما ملاقات کند. حتی اگر من به طریقی بتوانم او را به این کار راضی کنم، او مشاوره با شما را تنها به مشکلات جسمانی‌اش محدود می‌کند. هیچ وقت حاضر نمی‌شود خود را در موقعیتی بگذارد که برای تخفیف ناامیدی‌اش از شما درخواست کمک کند. او نظرات بسیار قاطعی در مقولهٔ ضعف و قدرت دارد.»

برویر دیگر احساس عجز و بی‌حوصلگی می‌کرد. «دوشیزه، نمایش هر لحظه پیچیده‌تر می‌شود. شما از من می‌خواهید با پرفسور نیچهای که او را یکی از بزرگ‌ترین فلاسفهٔ زمان ما می‌دانید، ملاقات کنم و او را متقاعد کنم که زندگی ــ یا دست کم زندگی او ــ ارزش زندگی را دارد. ضمنا من باید به طریقی این کار را بکنم که پرفسور ما متوجه چیزی نشود.»

لو سالومه سر تکان داد، آهی کشید و به صندلی تکیه زد.

ادامه داد: «ولی چطور چنین چیزی ممکن است؟ حتی دستیابی به هدف اول ــ یعنی درمان ناامیدی ــ هم از قلمرو علم پزشکی خارج است، چه رسد به مشکل دوم ــ درمان مخفیانهٔ بیمار، که دیگر نقشهٔ تهورآمیزمان را به دنیای خیال می‌برد. آیا مانع دیگری هم وجود دارد که هنوز آشکار نکرده باشید؟ نکند پرفسور نیچه تنها به زبان سانسکریت صحبت می‌کند یا حاضر نیست از گوشهٔ عزلتش در تبت خارج شود؟»

برویر احساس گیجی می‌کرد، ولی وقتی بهت لو سالومه را دید، بی‌درنگ برخود مسلط شد: «دوشیزه لو سالومه، از شوخی گذشته، من چطور می‌توانم چنین کاری بکنم؟»

«حالا متوجه شدید، دکتر برویر! حالا متوجه شدید که چرا من به کمتر از شما راضی نمی‌شوم!»

ناقوس‌های سان سالواتوره ساعت ده را نواخت. ماتیلده باید تا حالا نگران شده باشد. آه! ولی برای او…… برویر دوباره پیشخدمت را صدا زد و صورت‌حساب خواست. ناگهان لو سالومه پیشنهاد غریبی کرد.

«دکتر برویر، ممکن است فردا صبحانه را میهمان من باشید؟ همان‌طور که پیش از این هم گفتم، من در برابر ناامیدی پرفسور نیچه شخصا احساس مسؤولیت می‌کنم. خیلی چیزها هست که باید به شما بگویم.»

«متأسفانه فردا غیرممکن است. هر روز اتفاق نمی‌افتد که خانمی دوست داشتنی مرا به صبحانه دعوت کند، دوشیزه؛ ولی نمی‌توانم بپذیرم. با توجه به همراهی با همسرم در این سفر، مصلحت نیست دوباره او را تنها بگذارم.»

«پس پیشنهاد دیگری می‌کنم. به برادرم قول داده‌ام در این ماه او را ملاقات کنم. در واقع تا چندی پیش تصمیم داشتم با پرفسور نیچه به این سفر بروم. به من اجازه بدهید در مدتی که در وین هستم، اطلاعات بیشتری در اختیار شما بگذارم. در ضمن سعی می‌کنم پرفسور نیچه را هم برای مشاوره با شما در مورد وضعیت جسمانی‌اش راضی کنم.»

قدم‌زنان از کافه بیرون آمدند. فقط چند مشتری دیگر در کافه باقی مانده بودند. درست زمانی که برویر خود را برای خداحافظی آماده می‌کرد، لو سالومه بازویش را گرفت و شروع کرد به قدم زدن با او.

«دکتر برویر، زمان بسیار سریع گذشت. من حریصم و فرصت بیشتری از شما می‌طلبم. ممکن است تا هتل شما را همراهی کنم؟»

گرچه این عبارت به نظر برویر جسورانه و مردانه بود، ولی هرچه به زبان این زن جاری می‌شد، بی‌عیب و نقص و عادی‌ترین روش زندگی و تکلم به نظر می‌آمد. اگر زنی از همراهی با مردی لذت می‌برد، چرا نباید بازوی او را بگیرد و از او درخواست کند که با هم قدم بزنند؟ ولی کدام یک از زنانی که او می‌شناخت، حاضر بودند چنین کلماتی را به زبان آورند؟ او زنی متفاوت بود. زنی آزاد!

برویر در حالی که بازویش را بیشتر به خود نزدیک می‌کرد، گفت: «هرگز از رد کردن دعوتی تا این اندازه افسوس نخورده بودم. ولی وقت آن رسیده که برگردم و تنها هم برگردم. همسر دوست داشتنی ولی نگرانم، حتما پشت پنجره منتظر است و من وظیفهٔ خود می‌دانم که نسبت به عواطف او حساس باشم.»

لو بازویش را بیرون آورد، محکم و قاطع رو به روی او ایستاد و گفت: «البته، اما کلمهٔ “وظیفه” برای من سنگین و طاقت‌فرساست. من هم وظایفم را در یک چیز ــ ابدی کردن آزادی‌ام ــ خلاصه کرده‌ام. ازدواج با حسادت و ایجاد حس مالکیت نسبت به اطرافیان، روح را اسیر می‌کند. هرگز نخواهم گذاشت که چنین عواطفی بر من غلبه کند. دکتر برویر، امیدوارم زمانی برسد که هیچ مرد یا زنی، قربانی ضعف و بی‌مایگی آن دیگری نشود.» و با همان اطمینانی که آمده بود، بازگشت: «تا ملاقات بعدی در وین، روزتان به خیر!»


وقتی نیچه گریست

وقتی نیچه گریست
نویسنده : اروین د.یالوم
مترجم : سپیده حبیب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]