معرفی کتاب: پرسیدن و جنگیدن: گفتوگو با دکتر منوچهر آشتیانی دربارۀ تاریخ معاصر و علوم انسانی در ایران
نویسنده : رضا نساجی
پیشدرآمدی به خاطرات
تنها «خاطره» است که میماند.
نگاشتن یادداشتی بر تکنگاری خاطرهشناسانهٔ دوست محترم آقای نساجی بر خاطرات اینجانب، ناچار به استقبال ابهامات آن رفتن است: خاطرات، از طریق تنظیم و گزارشِ یادها، گذشته و فواصل و عمق زمان را به احساس و آگاهی ما میرسانند، (۱) و چون از تقابل بین گذشته و آینده حاصل میشوند، همواره سمتی بهسوی آینده دارند. بنابراین چون واقعیات نهفته پشت خاطرات، منحیثِ وجود تاریخی آنها، زمان دارند، پس باید از بار اسارت خاطرهها بگریزیم و از سایهافکنی گذشته بر حال و معاصرتِ خاطرات جلوگیری کنیم، تا از هجوم مرضآلود گذشتهها رهایی یابیم و در امان بمانیم. (۲) اما از سوی دیگر، چون خاطرات دارای هستیمندی (دازاین) مستقل نیستند، بل بیش و پیش از هرچیز چونان تاریخ تجارباند، (۳) پس ما را از گذشته بهسوی آینده میکشانند و درحقیقت اساس این خاطرات از تقابل فضای این تجارب با افق انتظارات و توقعات ما حاصل میگردد. (۴)
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
حال اگر ضرورت تاریخی استمرار وجود یک فرد و یا یک ملت بر آن حکم کند که این جهتگیریِ کلیِ زمانمندِ تاریخی حفظ شود، در این صورت لازم است:
نخست، خاطرات به روایت درآیند و تاریخی و عینی شوند و لذا با تاریخ ممزوج گردند. (۵)
دوم، برعکس، همچون روایتهایی هستند که بعد از ما گفته میشوند تا بتوانند از طریق شناسندگان آینده به مفهومهایی ثانوی بدل گردند. (۶)
درواقع، تمادی حیات همین یادها در چارچوب خاطرات یک ملت و انسجام آنها در زندگانی فرهنگی یک جامعه تسری حافظهٔ تاریخی یک جمع را حفظ میکند. (۷)
اکنون بر مبنای این توضیحات است که این خاطرات با آقای نساجی و خوانندگان اثر او در میان گذاشته میشود.
از زمانی که فرهنگ معنوی ملت ایران به من فهماند «که از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم» و از زمانی که حزب توده ــ با تمام نارساییهای آن ــ به من آموخت که میگوییم «ما، میهن و مقصد ما حزب است، و میگوییم ما، حزب و مقصد ما میهن»، و آنگاهکه در آلمان (میهن دوم من) استادانم به من فهماندند که چرا در سرود ملی آلمان این نوا طنین انداخته است که «آلمان، آلمان فوق همهچیز»، یعنی برای منِ آلمانی فوقِ تمامِ مصالحِ شخصیِ من، آنگاه متوجه شدم که منِ خاطرهگو و آقای نساجیِ خاطرهنویس، تنها راوی چیزی هستیم که «میگویم و بعد از من گویند به دورانها».
پس صحبت بر سر منوچهر آشتیانی نیست، بلکه سخن بر سر یکی از امواج طوفانزدهٔ دریای پرآشوبی است که میگوید: «در این دریا: در گذر از خویشتن پیوسته میکاهم، چونکه در این بحر طوفانزا، آنچه مییابم نمیخواهم، و آنچه میجویم نمییابم»(۸).
***
نگارش درآمدی بر مجموعهٔ خاطراتی که به خاطرِ خودِ درآمدنگار راه یافته است، با بیش از دو سه اشکال روبهروست: درآمدنگار بههیچوجه نمیتواند ادعا کند که از بیرون و یا از دور و بالا به خاطرات خود نگریسته است، مگر آنکه عمداً واقعیت را کتمان کند و یا مانند مورخی باشد که دربارهٔ تاریخ معاصر خویش نگارشی انجام میدهد، ولی مدعی آن است که خود او هنگام نگارش در این تاریخ قرار نداشته! برعکس، میدانیم در هر یک از این موقعیتها خاطرهنگار صادق با تمام هستی خود در بیان خاطرات خویش ادغام یافته و آنچه شرح میدهد با تعبیرها و تفسیرهای جانبدارانه و با «خودتفسیری» توأم است.
اکنون اگر شرحدهندهٔ خاطراتی در درون وقایع ایستاده و «درون را مینگرد و حال را»، در این صورت شاید متوقع آن است که با قطع پیوند و رابطه با بسیاری از وقایع اجتماعی و تاریخی ایام گذشته و اطراف او به مرجعیتی بیطرفانه دست یافته باشد. اما در همین موضعگیری نیز هنگام شرح خاطراتی بین «خاطره (یاد)، روایت و گزارش» فرقهای عمدهای وجود دارد. سادهترین عنصر تشکیلدهندهٔ خاطرات شرحِ خودِ واقعه (annal) است که اینجا باید از کشیده شدن به بیان وقایع پیشپاافتاده (banal) پرهیز کرد و دانست که «آنالیته، بانالیته نیست!».
برای همین هم هرچند نگارنده مایل بوده است که «خبر و روایتِ» خاطرات خود را تا حد «گزارش» (معمول در تاریخ) شرح دهد؛ یعنی «خاطره» را بهمثابهٔ روایتی درونی که بیشتر به گونهٔ ذهنی (سوبژکتیو) در «یاد» ها نمودار میگردد، به شکل عینیتیافتهٔ آن، یعنی به گزارش، تبدیل کند، ولی سَیلان عواطف و احساسات نهفته در این خاطرات چهبسا ضمن مصاحبه با آقای نساجی، گزارش را از مجرای تاریخی آن بیرون رانده و به گورستان خاطرات و یادها فرستاده است!
حال هرگاه از تمام شروح بسیار شکسته و ناقصی که دربارهٔ اینجا و اکنون (به لاتین: hic et nunc) خاطرات داده شد، بگذریم، بهطور حتم مسئلهٔ اصلی تمام اینگونه خاطرات برابر ما تمامقد ایستاده و آن درک «دوران تاریخی و زمان وقوع» این خاطرات است! این «هستی و زمان» از دیدگاه جامعهشناسانهٔ تاریخی به ما نشان میدهد که چه عناصر و بخشهایی از این خاطرات دیگر بهکلی مرده و از یادها رفتهاند، کدامیک از آن عناصر وقایع کماکان زنده مانده و گاهی در قد و قیافهٔ این و یا آن واقعه و یا حتی این و آن فرد زنده به حیات خود ادامه میدهند، و سرانجام آنکه کدامیک از آنها به دامان آرمانشناسی (ایدئولوژی) ها گریختهاند و یا به مأمن ناامنتر ناکجاآبادگرایی و هزارهگرایی پناه برده و هنوز در انتظار آناند که «اوـتوپی» ها در آینده «اُیـتوپی» یعنی «برآورده» شوند؟!
هرچند نگارنده کوشیده است تا علیرغم وجود بریدگیهایی که در حافظهٔ تاریخی ما ایرانیان پدید آمده و درنتیجه اذهان ما فرزندِ لحظات تاریخی گردیده است، خود را از این «فراموشی وجود» برهاند، ولی در هر حال چون این خاطرات طولانی نگارنده گاه با انتظارات و توقعات طولانیتری ممزوج شدهاند، و چون بسیاری از این انتظارات تاکنون برآورده نگردیدهاند، لذا این خاطرات در مواردی حالت پرتاب شدن به جلو و فرار بهسوی آیندهای را دارند شاید آن انتظارات برآورده شوند!
بنابراین خاطرات نگارنده (مانند خاطرات اهل ایمان) همواره با نهفتگی و مجاز توأم است. آیا خود این پنهانماندگی که در تلو خاطرات نهفته و ناگفته مانده است، ویژگی واقعی حافظهٔ تاریخی امثال نگارنده را در برههٔ تاریخی سخت پرآشوب ایام پنجاه سال قبل از اعلان جمهوریت نشان نمیدهد؟ بنابراین چقدر از این خاطرات دارای پشتوانهٔ درون ماندگاریاند؟ آیا چنین نیست که نهتنها بسیاری از کارگزاران و بهاصطلاح قهرمانانِ آن تحولات مهم دیگر در بین ما نیستند، بلکه بسیاری از خود آن وقایع عظیم (مانند ملی شدن صنعت نفت، نهضت ملی ایران و قیام استقلالطلبانهٔ ملت ایران) دیگر آن توانمندی بنیانساز خود را از دست داده و دانسته یا نادانسته مفقود ماندهاند؟ آیا برای کسانی که نهتنها از «ملی بودن» بلکه اساساً از «ایرانی بودن» درک درستی ندارند، و یا برای آنکسان که گرفتار خصومت ارثی (پانزده هزار سالهٔ) سرمایهداری جهانی علیه سوسیالیسم و مارکسیسماند، شرح خاطراتی راجع به جبههٔ ملی و «حزب منحلهٔ ضالهٔ! توده» چه معنا و مفهومی دارد؟!
حال، هرگاه تمام این بحثها را کنار بگذاریم و از دیدگاه مناظر و مرایایی (پانورامایی) مرتفعتری به این خاطرات ــ و به تمام خاطرات دیگران که بهتازگی مُد شده است ــ بنگریم، آنچه ملاحظه میکنیم میتواند به شکل زیر باشد: در آسمان وسیع فضایی که نگارنده از قطعهٔ کوچک زمین آن نقل خاطره میکند، طی دو هزار و پانصد سال مکتوب و مدون آن ــ هرگاه از پنج یا هفتهزار سال بنیادریزی اکولوژیکی و اکوسیستمی، آنتروپولوژیکی و اتنیکی (قومی) تکوین یافتن قومیت و ملیت ایرانی بگذریم ــ با شهابهایی روبهرو میشویم که هیچ ایرانیای نمیتواند ذهن و خاطر خود را از تأثیر آنها دور سازد:
نخست، «وجه تولید محقر آسیایی» (تز مارکس و دیگران) که در پیآمدِ آن، جامعهٔ تاریخی ایران طی این اعصار متمادی نتوانسته است بهدرستی و از درون خود «نظاممند، عقلمند، قانونمند و علممند» شوند و این خلأ راه را برای سلطهٔ دسپوتیسم و دیکتاتوری باز گذاشته است؛
دوم، وجودِ «دسپوتیسم عرفی و شرعی ایرانی» (تز دسپوتیسم شرقی ویتفوگل) در تمام ادوار تاریخی ایران و درنتیجه ابقا و استمرار دسپوتیسم (حکومت خودسر فعّال مایشاء)، کاریسماتیسم (سرورسالاری، رهبرپرستی) به صورتهای مونارشیسم و اشکال مشابه آن با محوریت شاه و روحانی قبل و بعد از اسلام در ایران (بهاستثنای دوسه دورهٔ کوتاه)؛
سوم، طرح و بیان دو هزار و پانصد سالهٔ سه شعار اصلی «استقلال، آزادیها و عدالتهای اجتماعی» که بعد از حملهٔ اعراب تاکنون تنها اصل اول این شعار آنهم در کوتاهمدت (سامانیان، صفویه و جمهوری کنونی) تحقق یافته و از انجام آن دو اصل دیگر، یعنی آزادیها و عدالتهای اجتماعی طی این دو هزار و پانصد سال خبری نیست! مسئلهٔ مهم این است که در ایران (و در هر کشور دیگری مانند ایران) در اثر بروز مصیبتها، فجایع و نابسامانیهای بیرونی و درونی چون احراز استقلال همواره با مشقات گوناگون توأم بوده، لذا به ناچار تأمین آن متأسفانه به بهای تضعیف خواسته و ناخواستهٔ آزادیها و عدالتهای اجتماعی حاصل آمده است!
چهارم، جدایی زماندار و مصیبتبار بین ساختارهای معنوی (فکری) و مادی، بین فکر و هستی اجتماعی و تاریخی طی تمام ادوار تاریخی ایران و لذا دور ماندن روشنفکران از تودهها؛
پنجم، عدم استقرار و تمادی پایداری «عقلگرایی، انتقادگرایی و انسانگرایی» (راسیونالیسم، کریتیسیسم و اومانیسم) در تمام ادوار تاریخ ایران، و لذا استیلای پنهان و آشکار عقلستیزی، ناحقگرایی، دروغ و خدعه، تملقگویی و انواع خرافههای عرفی و دینی؛
ششم، سرکوب اکثر نزدیک به تمام نهضتهای آزادیخواهانه ــ از مزدکیه تا نهضت ملی ــ طی تمام ادوار تاریخ ایران (هرگاه از چهار قرن «رنسانس ایرانی اسلامی» بگذریم!)؛
هفتم، حاکمیت مطلق شاه یا مذهب و یا مشارکت و همکاری آشکار و پنهان این دو، هم قبل از اسلام و هم بعد از اسلام! یعنی در هیچ دورهای از تاریخ ایران، رسماً و قانوناً از حکومت ولایت عقل و علم اثری نبوده است.
با این مقدمات، نگارنده به همراه نشان دادن این صحنه وسیع و غمانگیز مناظر و مرایایی (پانورامایی) از تاریخ ایران، دو تذکر را بدرقهٔ این توضیحات میسازد: نخست اینکه، در وقوع هیچیک از این وقایع (مگر در مواردی استثنایی و مشخص) صحبت بر سر خطای سهو یا عمد نیست و برعکسِ تصورات نادرست ضدانقلاب و اپوزیسیون و جناحهای پوزیسیون، اعم از اصولگرا و اصلاحطلب، سخن دربارهٔ کل «سیستم نابسامان و معیوب» که طی دو هزار و پانصد سال بعد از آن تنها توانسته است ــ علیرغم وجود اینهمه بزرگان اهل علم و ادب در ایران ــ ناقصالخلقههای معیوبی مانند دسپوتیسم و کاریسماتیسم به دامان مادر میهن ما بیندازد؛ دوم اینکه، این نظاره بهخوبی نشان میدهد که شرح خاطرات من و صدها مانند من تا چه اندازه خصوصی، فرعی و کماهمیت است.
حال پیش از آنکه نگارنده این درآمد را با دو توضیح حاشیهای ولی زیبا مشایعت کند، لازم میبیند از زحمات دوست محترم آقای نساجی برای تنظیم این خاطرات تشکر کند و شعر حافظ عزیز را بدرقهٔ زحمات ایشان سازد که: «ما به آن منصب عالی نتوانیم رسید | هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند».
اما توضیح نخست را نگارنده از پایان یکی از آثار خود (ماکس وبر و جامعهشناسی شناخت) برگرفته که در آنجا گفته است:
وقتی ملتی با بار سنگین تاریخ درهموبرهم و نامکشوفماندهٔ گذشتهٔ خود در سبکی اکنون حیات اجتماعی درون پوک و سطحیشدهٔ خویش وارد میشود و میاندیشد، معمولاً در تفسیر وجود تاریخیتیافتهٔ خود به اسطورههای غیرعقلانی و گمکرده معنیای پناه میبرد که در اعماق وجدان ناخودآگاه تاریخی او نهفتهاند و او به رمز و راز آنها آگاه نیست. وقتی گذشتهای که آگاهانه معاصرت نیافته است و خاطراتی که از آیندهای نامعلوم برگشت داده شده و بهدرستی در افق درک موقعیت کنونی منعکس نگردیدهاند، درونمایهٔ تفسیر تاریخی خودشناسی فرایند اندیشه را نزد ملتی تشکیل دهند، آنچه چونان فرایند پاسخ معرفتشناسانهای برای آن ملت باقی میماند، یا تصور ناکجاآبادهای غربتآلود (اتوپیهای نوستالژیک) و یا اندیشهٔ آرمانشناسی (ایدئولوژی) های حسرتانگیز و انتظار برانگیز است!
توضیح دوم را به بیان یاکوب بورکهارت (۹) اختصاص دادهام که در بخش نخست مقدمهٔ کتاب تأملاتی دربارهٔ تاریخ جهان با عنوان «تکلیف ما»(۱۰)، از ژرفای اومانیسم خود چنین مینویسد:
روان آدمی باید یاد مراحل گذر خویشتن را در طول اعصاری که بر جهان گذشته در خود مستحیل گرداند و ازآنِ خویش کند. آنچه روزگاری غم و شادی بود، باید در حیات فردی، به دانش و آگاهی مبدل شود. به این سبب است که گفتهٔ معروف «Historia vitae magistra» (تاریخ راهنمای زندگی است) معنایی بالاتر و در عین حال خاشعانهتر پیدا میکند. آنچه ما میجوییم این است که تجربه (تا ابد) به ما فرزانگی بیشتر بدهد، نه اینکه (برای دفعهٔ بعد) ما را زرنگتر کند. (۱۱)
منوچهر آشتیانی
۱۵ دی ۱۳۹۳
درآمد
آنکس که تاریخ را پژوهش میکند، همان کسی است که تاریخ را میسازد. (۱۲)
ــ ویلهلم دیلتای
سرشت و سرنوشت معتقدان و مبارزان آرمان عدالت با آرامش و آسایش گره نخورده است. چنانچه کارل مارکس (۱۳) پس از اخذ مدرک دکترای فلسفه از دانشگاه ینا در آوریل ۱۸۴۱ هیچگاه فرصت تدریس در دانشگاههای آلمان را نیافت. او که امیدوار بود توسط برونو بائر (۱۴) در دانشکدهٔ فلسفهٔ دانشگاه بن مشغول به کار تدریس شود، با مشاهدهٔ فشارهایی که از جانب استادان محافظهکار دانشکدهٔ الهیات دانشگاه بن به دلیل عقاید ضد مذهبی بائر وارد میشد و سرانجام استعفایش را در بهار ۱۸۴۲ در پی داشت، در همان سال ۱۸۴۱ و کمی زودتر از او، عطای تدریس در دانشگاه را به لقایش بخشید و به روزنامهنگاری مشغول شد. این سرنوشت البته شامل حال دیگر چهرههای هگلی چپ (۱۵) به رهبری بائر هم میشد که به جهت محرومیت از فضای رسمی دانشگاههای آلمان در مجموعهای با عنوان «باشگاه دکترها» جمع میشوند و به بحث و تبادلنظر میپرداختند؛ چنانچه سیاستهای ارتجاعی حکومت پروس، لودویگ فویرباخ (۱۶) را هم در سال ۱۸۳۲ از کرسی دانشگاهی خود محروم کرد و در سال ۱۳۸۶ نیز به او اجازه نداد که به دانشگاه برگردد.
این سرنوشت به هگلیهای چپ منحصر نشد و بهجز کسی چون آرنولد روگه (۱۷) که بعدها از حامیان سیاست حاکمهٔ بیسمارک شد، شامل هریک از استادان و اندیشمندانی هم میشد که معترض به انحای ارتجاعِ مخلّ آرامش دانشگاهها بودند. برخلاف کسانی چون «سوسیالیستهای صاحب کرسی» به رهبری گوستاو شمولر (۱۸) که بهصرف تشویق دولت به اصلاحات بسنده میکردند و به تأیید ارتجاع دولت پروس تن داده بودند، معترضان، خاصه سوسیالیستهای وامدار مارکس مثل ورنر زُمبارت (۱۹)، به دانشگاههای دورافتاده تبعید شدند یا چون روبرت میشلز (۲۰) از هرگونه مقام دانشگاهی محروم گشته، از آلمان مهاجرت کردند. برخلاف تصور متعارف، تصفیههای دانشگاهی آلمان مختص دوران رایش سوم نبود بلکه در دوران امپراتوری خاندان هوهِنزولِرن (۲۱) هم، هم اقلیت انقلابی و هم اقلیت یهودی تنها در حاشیهٔ دانشگاهها تحمل میشدند و اندیشمندانی چون گئورگ زیمل (۲۲) راهی به فضای رسمی آکادمیک نداشتند. مارکس هم که اصلیتی یهودی داشت اما به لطف گرویدن پدرش به آیین پروتستان قابل تحمل شده بود، آنقدر شورشی بود که همان سطور نخست فهرست اتهاماتش برای اخراجها و تبعیدهای متمادی کفایت کند و کار محاکمه به استناد به مادهٔ منع یهودیت نکشد.
بدین ترتیب مارکس در ادوار بعدی در مدت اقامت در فرانسه، بلژیک و بریتانیا نیز هیچگاه شغل رسمی نداشت و کار پارهوقت در راهآهن بریتانیا هم دیری نپایید، تا مارکس به معنای واقعی کلمه یک انقلابی آواره باشد که تمام هستی خود را وقف مبارزه برای تودههای محروم کرده است. مردی که دختر و همسرش را به علت تنگدستی در عرض دو سال از دست داد و در سال سوم خودش در نهایت رنج جان سپرد، در حالی که امیدش را به مبارزه برای دیگران از دست نمیداد و با همین هدف در اواخر عمر حتی به یادگیری زبانهای دیگری روی آورده بود تا بتواند با تودههای عظیمتری از رنجدیدگان جهان همنوا شود.
پس از مارکس هم کم نبودند کسانی از اندیشمندان دانشگاهی که به دستاوردهای مادی آنچه آموختهاند پشت پا بزنند و برای اهدافی فراتر از اهداف خود مبارزه کنند، از جمله رزا لوکزامبورگ (۲۳) که پس از اخذ دکترای اقتصاد سیاسی از دانشگاه زوریخ در سال ۱۸۹۸ یکسره به فعالیتهای انقلابی روی آورد و نهایتاً در این مسیر جان باخت. یا آنتونیو گرامشی (۲۴) فیلسوف مارکسیستی که به بیست سال زندان محکوم شد و سرانجام بر اثر رنج دوران زندان در چهلوشش سالگی درگذشت و نیز رودولف هیلفردینگ (۲۵) اقتصاددان نئومارکسیست که قربانی نازیها شد.
در کنار این نخبگان مبارز دانشگاهی، انقلابیون بسیاری از اقشار مختلف دانشجویان، کارگران، دهقانان و… پرچم مبارزه با بیعدالتی را ذیل اندیشههای سوسیالیستی و بهخصوص مارکسیستی برافراشتهاند که سرنوشت آنها عمدتاً رنج و ناکامی بوده است. مگر آنان که انقلاب خود را به پیروزی رساندند و از قدرت سهم بردند، یا آنان که تکیه به قدرت بیگانهای دادند که چون مدعی عدالت بود، سیاستهای داخلیاش برابرانه تلقی میشد و سیاستهای خارجیاش برادرانه. اینان بیآنکه انقلاب کنند یا همچون معدود مبارزان میهن، که برخی متحمل ۲۵ سال حبس رژیم استبدادی وابسته به استعمار شدند، رنج چندانی برند، به امید نفع بردن از نتیجهٔ مبارزات گذشته، پشت دیوارهای آهنین خانهٔ برادری خزیدند و چشم به رنجهای برادران هممیهن خود بستند، همچنان که به رنج ملتهایی که مهمانشان بودند. ملتهایی که سرنوشتشان گواه بر این مدعا بود که صرف پیروزی انقلاب بهرغم پرداخت هزینههای بسیار کفایت سعادت تودهها را نخواهد کرد، و البته همان هزینههای گزاف پرداخت شده هم دلیلی برای رواداری خشونت و استبداد با هدف تحکیم و تثبیت انقلاب نیست. سعادت تودهها در ذیل حکومت سوسیال امپریالیسم به همان اندازه تهدید میشود که در حکومت کاپیتال امپریالیسم، و بهرغم تفسیر ارتدکس از مارکس و مارکسیسم، نسخهٔ واحد و جهانی برای تطبیق جزء به جزء شرایط نیز نمیتواند وجود داشته باشد، بلکه ملتها باید خود افسار سرنوشت خویش را برای کسب سعادت مادی و معنوی به دست بگیرند، در حالی که دوشادوش سایر ملتها به پیش میروند.
تاریخ معاصر میهن ما نمونههایی از تمام این تجربهها را در خود داشته است؛ اعم از مبارزان راستین و مبارزان راسترو. کسانی که تا پایان عمر برای عدالت و آزادی ملت خود مبارزه کردند و کسانی که پس از مقطعی مبارزه و بنا به دلایل مختلف به مصالحه و فرصتطلبی تن دادند یا آنکه اصطکاک و استهلاک فراز و فرودهای سیاسی آنان را به عزلت و انزوا کشانید. چنانچه زُمبارت باور داشت که افراد چپگرا نخست تمایل مارکسیستی دارند، ولی بهتدریج در اثر کسب تجربه و افزایش سن، به سوسیالیسم، سوسیالدموکراسی و نهایتاً به ناسیونال سوسیالیسم گذار خواهند کرد. شاید مثال بارز این تطور احوال در روشنفکران چپ ایران معاصر شخصیت خلیل ملکی باشد که، به بیانی، شش دوره تغییر و تحول فکری را از سر گذراند و شاید از سر باور بهنوعی تلفیق چپگرایی با ملیگراییِ تعدیلشده بود که به عقبگرد از مواضع پیشین تن داد.
در این میان کمتر چهرهٔ دانشگاهی و اندیشمند علوم انسانی در تاریخ معاصر ایران وجود داشته که پیشاپیش مبارزات تودهای قرار گیرد، یا مبارزی انقلابی که بهرهٔ چندانی از فلسفهٔ انقلاب و شناخت درستی از جامعه داشته باشد. این نقیصه در حالی در ایران وجود داشته و دارد که مارکس خود با انتحال مفهومی دو استعاره از فویرباخ، استعارهٔ «مغز» را برای فلسفه (بهعنوان عنصر نظری) و «قلب» را برای پرولتاریا (بهعنوان عنصر عملی) به کار میبرد و خواستار وحدت قلب و مغز در قالب وحدت نظر و عمل یا پراکسیس (praxis) میشد. بااینحال کمابیش میتوان گفت که مبارزان چپگرا در ایران ــ اعم از احزاب و تشکلهای دانشجویی (همچون سوسیالدموکراتها، حزب کمونیست ایران، حزب تودهٔ ایران و انشقاقات آن، کنفدراسیون دانشجویان ایرانی و انشقاقات آن و…)، گروههای چریکی مسلح مارکسیست ـ لنینیست و مائوئیست (همچون انشعابات مختلف چریکهای فدایی خلق، اتحادیهٔ کمونیستها، سازمان پیکار و…)، گروههای مسلمان با گرایش چپ (همچون سازمان مجاهدین خلق در ادوار مختلف دههٔ پنجاه) و نیز روشنفکران و معترضین منفرد چپگرا ــ در فلسفهٔ انقلابی بیمبنا و در شناخت اجتماعی نابینا بودند. در چنین شرایطی یا همچون رهبران حزب توده، بدنه تشکیلاتی و فکری خود را در کشور رها کردند و به سفرهٔ ازپیشآمادهٔ کشورهای سوسیالیستی پناه بردند، یا مانند گروههای چریکی بدون کسب آگاهی انقلابی و اجتماعی، به اقداماتی تندروانه و پراکنده روی آوردند که اگرچه خواب رژیم شاه را آشفته کرد و جزیرهٔ ثبات امریکاییها را ناامن نمود، اما نتوانست در تودههای مردم اثر عمیقی بگذارد و آنان را به همراهی و همفکری وادارد.
اما این نقصان فکری تنها محدود به ناآگاهی چپگرایان ایرانی از فلسفهٔ انقلابی و شناخت اجتماعی نمیشد و نمیشود. این دنبالهٔ یک ناآگاهی تاریخی و اجتماعی عظیم است که میتوانست در اثر پیروزی انقلاب عظیم ملت فرصت بازخوانی و بازاندیشی در آن فراهم آید، که البته چنین نشد و امروز ابعاد مختلف فرهنگی و مردمی انقلاب ۱۳۵۷ هم خود بخشی از این ناآگاهی تاریخی شده است. ناآگاهی که تنها سهم تودههای عامی نیست و برخلاف تصور برخی که خود را منورالفکرانی میان تودههای تاریکاندیش میپنداشتند و میپندارند، در روشنفکران و اندیشمندان به شکل دیگری متبلور شده است. ناآگاهی که مختص جریان چپ و جریانات چپگرا هم نیست و ریشه در ضعف نگرش بومی به مبانی و مسائل علوم انسانی دارد.
***
آنچه با عنوان «پرسیدن و جنگیدن» پیش رو دارید، مجموعهٔ گفتوگوهایی است با دکتر منوچهر آشتیانی دربارهٔ تاریخ معاصر و سیر تکوین علوم انسانی جدید در ایران به عنوان اولین جلد از مجموعهٔ «تاریخ شفاهی دانشگاه در ایران». این پروژه که به همت جمعی از دانشجویان و دانشآموختگان سطوح عالی علوم اجتماعی و انسانی دانشگاههای تهران در دست انجام است، در مقطع فعلی بر علوم اجتماعی و سه محورِ چهرهها (مدرّسان، مؤلفان، مترجمان و کنشگران دانشگاهی)، حوزههای آکادمیک (تاریخچهٔ دانشگاهها و سیر تطور ادوار و مکاتب تألیف و ترجمه) و گرایشها و مسئلهها (گرایشات مختلف علوم اجتماعی و نیز نقد نسبت علوم اجتماعی با سایر علوم انسانی)، متمرکز شده و امید میرود که در ادامه در سایر موضوعات و رشتههای علوم انسانی و اجتماعی بسط یابد.
آنچه در این کتاب خواهید خواند، روایت یک چهرهٔ دانشگاهیِ چپ در ایران و اروپاست، که سوابق عملی متعددی نیز داشته اما وجه تئوریک او بر وجه پراتیکش غلبه دارد. از این منظر، متفاوت با عمده کتب تاریخی شفاهی خواهد بود که عمدتاً به شرح سوابق عملی خود در مبارزهٔ داخلی و خارجی با رژیم شاه و سپس تعامل و تقابل با نظام موجود پرداختهاند، بیآنکه بهجز شرح و نقد الگوهای عملی چپ ــ اعم از لنینیستی، مائوئیستی، کاستروئیستی و… ــ فهم درخوری در زمینهٔ شناخت مناسبات اجتماعی و فلسفهٔ مبارزات انقلابی ارائه دهند یا در بازخوانی انتقادی گذشته، سخن تازهای بر زبان آورند که متکی به دانش عمیق در علوم انسانی و اجتماعی باشد.
ازاینرو، سخن گفتن با کسی که هم در علوم انسانی صاحبنظر است و هم تجربههای سیاسی و تاریخی را از سر گذرانده، میتواند تجربهٔ تازهای در تاریخ شفاهی باشد، با این تفاوت که فراتر از تاریخ شفاهی سیاست معاصر به تکوین و تطور علوم انسانی در ایران نیز پرداخته و نسبت آن اندیشهها با افکار انقلابی را به نقد نشسته است. و نیز در قیاس با وضعیت تاریخ سیاسی و علوم انسانی ایران، پارهای از تجربیات درازمدت خود در جوامع دانشگاهی و سیاسی و حتی کارگری اروپایی را بازگو کرده است.
بر همین اساس، دربارهٔ کتابی که در دست دارید باید گفت که گفتوگو با دکتر منوچهر آشتیانی، نه یک کتاب تاریخ شفاهی است نه یک کتاب خاطرات تاریخی صرف. برخلاف روال مرسوم کتب تاریخ شفاهی، داستان مشخصی هم ندارد؛ بدین معنا که خواننده با زندگینامهٔ یک چریک یا فعال حزبی مواجه نیست که از لحظهٔ تولد تا مرگ درگیر مبارزه بوده و اینک نیز در اثر نتایج مبارزات گذشتهٔ خود از کشور رانده شده باشد. بلکه روایت یک استاد برجستهٔ علوم انسانی را خواهد خواند که خود در پاسخ به پرسش پایانی کتابی، زندگیاش را با فروتنی در چند سطر خلاصه کرده، و همان سطور گویای آن است که با یک ساختار رمانمانند یا فیلمگونه هم روبهرو نیست. خاصه آنکه سرشتی معمایی یا سرنوشتی تراژیک نیز ندارد، بلکه گوینده از خاطرات، تأملات و تألمات هشتاد سالهٔ خویش میگوید، درحالیکه در هشتادوچند سالگی در منزل شخصی خود در تهران، همچنان سرزنده و سرگرم اندیشیدن و نوشتن است. بهنحویکه عمده آثار علمی او نیز در همین پانزده سال اخیر منتشر شدهاند و هنوز امیدوار است چند کار نیمهتمام دیگر را به پایان بَرَد که آثاری مرجع در فلسفه و جامعهشناسیاند.
بدین ترتیب مخاطب این کتاب با ذهنی دائرۀالمعارفی سروکار خواهد داشت که ضمن تحصیل در سه رشتهٔ فلسفه، جامعهشناسی و روانشناسی فکر در یکی از بهترین مراکز علمی اروپا، به ایران بازگشته و با رویکردی انتقادی به گذشته، حال و آینده مینگرد. در عین حال حافظهٔ هشتادسالهٔ او بهخوبی جزئیات تاریخی ادوار گذشته را به یاد میآورد که چگونه او و همقطارانش در نوجوانی جذب حزب توده شدند، در نهضت ملی مصدق فعالیت کردند، به دفاع از او در روزهای کودتای ۲۵ و ۲۸ خرداد برآمدند و درنهایت سرخوردگی از شکست ملی در برابر جبههٔ استبداد ـ استعمار از میهن رویگردان شدند تا آنکه پس از دو سه دهه بارِ دیگر پای به خاک ایران نهند. و در آنجا نیز با تأسیس فدراسیونها و کنفدراسیون دانشجویی امر مبارزه را در کنار تحصیل علم واننهادند، با این تفاوت که او جزو معدود افرادی بوده که به تحصیل در علوم انسانی اشتغال داشته و فرصتی برای تعمیق مبانی نظری مبارزه یافته است.
البته این مسیر بههیچوجه سهل و میسر نبوده و او نتوانسته آنچنانکه خود میخواسته مبانی فکری را با مبارزه درآمیزد، و حتی آنچه که بهعنوان رسالهٔ فارغالتحصیلی خود زیر نظر استادان برجستهٔ فلسفه و جامعهشناسی نگاشته هیچکدام صبغهٔ انتقادی ندارند. البته این بهخودیخود نکتهٔ منفی در کارنامهٔ او به شمار نمیرود. چنانکه میدانیم خود مارکس نیز رسالهٔ دکترای فلسفهاش در دانشگاه ینا را دربارهٔ موضوع «تفاوت فلسفهٔ طبیعت دموکریتوس و اپیکوروس» (۱۸۴۱) نوشت و در طول تحصیل نیز از آرای استادان محافظهکار متعلق به مکتب تاریخی آلمان (۲۶) و هگلیان راست (۲۷) بهرهمند شد. پایاننامهٔ فلسفی آشتیانی دربارهٔ مقایسهٔ آرای مولانا، اکهارت و هایدگر هم در قیاس با گرایشات انتقادی او، چیزی شبیه رسالهٔ فلسفی مارکس است، همچنانکه پایاننامهٔ جامعهشناسی او هم که بنا به خواست استاد راهنما، یک تحقیق تاریخی غیر انتقادی دربارهٔ مقایسهٔ قرون وسطی در اروپا و جهان اسلام بوده، که از منظر مطالعهٔ منابع دست اول تاریخی به جای کلیشههای مرسوم در تاریخ تطبیقی، بیشباهت به پژوهشهای تاریخی اجتماعی مکتب آنال فرانسه و نیز رسالهٔ دکترای ماکس وبر با عنوان «تاریخ جوامع بازرگانی در قرون وسطی» و رسالهٔ فوق دکترای وی با عنوان «تاریخ ارضی روم» نیست ــ منابع و روش پژوهش تاریخی برجستهای که در فضای آکادمیک ایران کمتر مورد توجه قرار گرفته، چه در شناخت تاریخ اجتماعی و اقتصادی ایران، و چه در شناخت سیر تحول اندیشه و توسعهٔ اروپا، و نیز مطالعات تطبیقی ایران با غرب.
اما آشتیانی خود معترف است که حتی در بازگشت به ایران نیز هیچگاه نتوانسته نگرش چپ مورد نظر خود را تدریس کند، و لذا اگر از او میراثی بهجا مانده، از طریق آثار منتشرشده در قالب کتاب است که بیتردید آثاری ممتاز و متمایزند، خاصه مجموعهٔ کتب جامعهشناسی شناخت. چراکه خود معتقد است: «تنها سلاح من در این میدان سخن بود | شمشیر دست اهرمن بود» (مشیری).
***
سخن گفتن با چهرهای علمی دربارهٔ جزئیات زندگی شخصی، خانوادگی و جزئیات زندگی علمی و حوادث سیاسی، آنهم در آستانهٔ هشتادسالگی کار آسانی نبوده است. نخستین گفتوگوی من با ایشان دربارهٔ موضوع کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در پاییز ۱۳۸۹ صورت گرفت و ابتدا قرار نبود در قالب کتاب با این ساختار تدوین شود. اما از آنجا که حتی پیش از همان مصاحبهٔ نخستین هم در سخنرانیهای پراکندهٔ ایشان و ازجمله در دانشکدهٔ علوم اجتماعی دانشگاه تهران شرکت کرده و از کلیت اندیشهٔ ایشان در ساخت علوم انسانی مطلع بودم، گفتوگوهای دیگر راجع به حوادث تاریخ ملی شدن نفت و نیز گفتوگوی پراکنده و حاشیهای دربارهٔ تحصیل و فعالیت سیاسی در جریانات آلمانی مرا بر آن داشت که مجموعهای از گفتوگوها را بهصورت منسجم و دنبالهدار در پیش گیرم که نهفقط به تاریخ و سیاست، که به فلسفه و علوم اجتماعی نیز بپردازد. پس از نگارش طرح مقدماتی کتاب و تأیید دکتر آشتیانی، گفتوگوهای تازه از سر گرفته شد که نهایتاً تا شهریور ۱۳۹۳ به طول انجامید و شامل بیش از بیست ساعت مصاحبه گردید.
اما از آنجا که در این مدت دکتر آشتیانی به نگارش دو کتاب مفصل خود با عنوان جامعهشناسی تاریخی (۲۸) و چکیدهٔ آثار فلسفی کانت (۶ جلد) اشتغال داشت و بلافاصله نگارش کتاب دیگری با عنوان زمانهای تاریخی و اجتماعی (۲۹) را در پیش گرفت، در میان برخی گفتوگوها فاصلهٔ طولانی افتاد. خاصه اینکه برخی نکات کتاب گفتوگوها مستلزم ارجاع علمی به مطالب مفصل کتاب نخست (جامعهشناسی تاریخی) بود. بااینحال در این مدت، پیادهکردن عمدهٔ نوارها را خود به عهده گرفتم تا هم در کار دقت بیشتری انجام شود و هم از تکرار مطالب پرهیز شود. چراکه با توجه به وقفهٔ مداوم در کار و نیز گذشت چندین دهه از آن حوادث، طبیعی بود که مصاحبهشونده مطالبی را مجدداً تکرار کند، یا به جهت سربسته نماندن آن مطالب، درخواست شود که دوباره و به شکلی گستردهتر به آن بپردازد. ضمن اینکه رفت و برگشت دائم بین سطوح نظر و عمل، برای بازبینی انتقادی گذشته و حال جریانات چپگرا، ملی و مذهبی، مستلزم اشارهٔ مجدد به برخی تحلیلها دربارهٔ ضعف نگرش فلسفی و اجتماعی ما بوده است.
از آنجا که اولین مصاحبه از این مجموعه در موضوع کنفدراسیون دانشجویی ایرانی صورت گرفت و پس از آن در موضوعات مرتبط بسط یافت، شاید بتوان گفت که این کتاب حاصل گفتوگوی دو نسل متفاوت از جنبش دانشجویی ایران است، چراکه در آن زمان بهعنوان یک فعال انجمنهای اسلامی و دفتر تحکیم وحدت با گرایش چپ مذهبی، با یکی از فعالان سابق جنبش دانشجویی چپ مارکسیستی دورهٔ پیش از انقلاب در خارج از کشور به گفتوگو نشسته بودم و مسئلهٔ عدالتطلبی در محتوای گفتوگوهای دیگر هم جاری و ساری بود. (۳۰)
بااینحال نمیتوان گفت که این گفتوگو دوسویه بوده است، چراکه مسئلهٔ اصلی خاطرات تاریخی و علمی، تأملات نظری و تجربیات عینی دکتر آشتیانی از تاریخ و سیاست معاصر و نیز علوم انسانی در ایران بوده است و من مصاحبهگری که در حد توان تلاش کرده است گفتوگو به خاطرهگویی صرف تنزل نیابد. بر همین اساس هم تلاش کردهام که هم در مرور خاطرات وارد تحلیلهای نظری آن شوم و هم تحلیلهای ذهنی را به مسائل عینی جامعه و تاریخ ایران بازگردانم. اما در عین این تلاش در مواردی میبایست در برابر جریان خاطرات و سیلان تحلیلها سکوت کنم تا رشتهٔ سخنی نغز ــ اگرچه از نظر من چالشبرانگیز و قابل مناقشه بوده است ــ پاره نشود. یا آنکه سؤال و سخنی در مقام تأیید یا چالش با آن مطرح شده که در جریان تدوین آن را از متن به حاشیه برده، در قالب پانوشت نظر متفاوت یا تکمیلی خود را نوشتهام.
هدف از تدوین پانوشتها و تفصیل آنها در ذیل کتاب، تأسی از شیوهٔ نگرش و نگارش دائرۀالمعارفی دکتر آشتیانی بوده که عمدهٔ آثار او منابع دست اول جهت ارجاع پژوهندگان رشتههای مختلفاند، خاصه کتاب جامعهشناسی تاریخی که در مدت کوتاه انتشار خود موفقیتهای چشمگیری داشته و نظر پژوهندگان رشتههای مختلف علوم انسانی را به خود جلب کرده است. بر همین اساس، مخاطبانِ هدفِ کتاب به طور عمده دانشجویان، پژوهشگران و کنشگران عرصهٔ سیاسی و نیز علوم انسانی در نظر گرفته شدهاند که بتوانند بدون تسلط به مبانی و مسائل یک رشتهٔ خاص علوم انسانی یا حتی اطلاع از کلیات تاریخ معاصر این کتاب را در دست گیرند و پس از فراغت از مطالعهٔ آن، به نگرش کلی به فراخور علایق و سلایق خود از موضوع کلی و موضوعات جانبی آن دست پیدا کنند. بر این اساس اگرچه دانشجویان و پژوهشگران تاریخ، علوم سیاسی، علوم اجتماعی و فلسفه را مخاطب ردیف اول کتاب تصور میکنم، اما امیدوار بودهام که بهعنوان مثال، یک دانشجوی کارشناسی جامعهشناسی بینیاز از مطالعهٔ منابع جانبی دربارهٔ اشخاص تاریخی یا مسائل فلسفی مطرحشده در کتاب، تنها با استناد به پانوشتها اطلاعات حداقلی را برای ادامهٔ مطالعهٔ کتاب بهدست آورد و در فرصت مقتضی و در صورت علاقه به کسب اطلاعات بیشتر با رجوع به همان مطالب و مراجع مندرج در پانوشتها دانش گستردهتری را کسب نماید.
از آنجا که در بسیاری از سطور کتاب بر وحدت نظر و عمل به شیوهٔ مورد ادعای مارکس تأکید شده و فهم فلسفی و اجتماعی از مسائل گذشته، حال و آینده را پیشنیاز یا حداقل همنیاز کنشگری انقلابی دانستهاند، بیشک رها کردن خواننده در انبوهی از اطلاعات خام مشتمل بر اسامی افراد و مکاتب و… کار غلطی میبود. خاصه که تجربهٔ شخصی نگارنده از مطالعه و نقد کتب تاریخ شفاهی جنبش چپ برایم یقین ایجاد کرده که اگر مطالب مورد ادعای گوینده توسط توضیحات مصاحبهشونده (در متن پرسشها، پانوشتها یا ضمائم کتاب) تکمیل نشود، کتاب مذکور بهمانند یک رمان تاریخی خیلی زود از حافظهٔ خواننده رخت برمیبندد و امکان تعمق بیشتر و ارجاع مکرر به محتویات آن را فراهم نمیآورد. بهویژه اگر فصول بهصورت طولانی و داستانوار بیان شده باشند، با این فرض که خواننده خود افراد مورد اشاره را میشناسد، یا جلدهای پیشین و پسین را که مشتمل بر گفتوگو با همانان بوده، مطالعه کرده است. اما چنین مفروضاتی برای من وجود نداشته و مخاطبان آتی خود را به دایرهای خاص با نگرش و دانش مخصوص محدود نکردهام.
خوانندهٔ این کتاب در مقایسه با سایر کتابهای تاریخ شفاهی متوجه خواهد شد که عمده کتب تاریخ شفاهی چپ سیر روایی سادهای دارند بدون اینکه ارجاعات درون متنی داشته باشند و در مقابل برخی از مشهورترین کتب تاریخ شفاهی جریانات مذهبی، پانوشتهای طولانی و گاه انتقادی را در پی دارند که به ذکر زندگینامهٔ افراد نامبردهشده در متن ــ با استناد به منابع شفاهی و آرشیو اسناد نهادهای رسمی ــ میپردازند. اما چنین ارجاعات و اطلاعاتی که بعضاً خالی از داوریهای رسمی و یا جناحی نیستند، برای من میسور و البته مورد پسند نبود. بااینحال بههیچوجه ادعای بیطرفی یا غنای محتوایی دربارهٔ پانوشتها ــ که گاه دربارهٔ برخی بزرگان اندیشه جهان تنها به چند کلمه حول نام و تاریخ حیات ایشان محدود شده ــ نمیتوان داشت، اما حتی ذکر معادل بیگانه اسامی به یک زبان خاص (در اینجا آلمانی و فرانسوی به جای انگلیسی) خود دربردارندهٔ نگرش متفاوتی است که این مهم در تدوین پانوشتها مد نظر بوده است.
در مورد اصطلاحات بیگانه در متن کتاب، چنانچه مشاهده میکنید، عمده واژگان اعم از آنچه توسط مصاحبهشونده به کار رفته و آنچه که در پانوشت برای توضیح مفهوم ذکر شده آلمانی و فرانسوی است. در این باره چند نکتهٔ اساسی وجود دارد. نخست آنکه، دکتر آشتیانی نسبت به فرهنگ فلسفه و فیلسوفان آنگلوساکسون گرایش انتقادی رادیکالی دارد، به نحویکه به دفعات در متن از آنها انتقاد شده (بهجز تقدیر از اندیشهٔ فرانسیس بیکن) و حتی همین فرهنگ فلسفی نیز مستعد تفکر محافظهکاری و حتی ماسونی قلمداد گردیده است. همچنان که درمورد جریانات سیاسی ایران نیز هرگونه وادادگی سیاسی به دولتهای استعمارگر انگلیس و امریکا در کنار دلبستگی جریانات دانشگاهی ایران به فضای آکادمیک و فرهنگی کشورهای آنگلوساکسون نیز مورد انتقاد قرار گرفته است.
دوم آنکه، دکتر آشتیانی متعلق به نسلی از محصلین و دانشجویان ایران است که در دبیرستان و دانشگاه زبان فرانسه آموخته، همانطور که نسل دوم جامعهشناسی ایران عمدتاً تحصیلکردهٔ فرانسه بودهاند. آشتیانی خود در خانوادهای رشد کرده که پدر و مادر زبان فرانسوی میدانسته و حتی گاه در خانه بدان زبان تکلم میکردهاند، و درنتیجه او نیز این زبان را بهعنوان زبان پایهٔ علمی خود آموخته و برای ادامهٔ تحصیل نیز ابتدا راهی فرانسه شده است. لذا اگرچه در ادامه به آلمان رفته و آن زبان را هم آموخته است، اما چنانکه خود معترف است زبان انگلیسی نمیداند و نمیخواهد بداند. به همین روی، نهتنها متن گفتارهای مصاحبهشونده در نقد این فرهنگ است، که ارجاعات متن هم برخلاف ارجاعات عمدهٔ کتب آکادمیک ایران که به زبان انگلیسیاند به زبان آلمانی و فرانسوی آمدهاند.
علاوه بر این دلایل فکری، دلایل فنی نیز برای انتخاب این نوع آرایش واژگان بیگانه در متن کتاب وجود دارد. شاید بهمانند برخی کتب دیگر میشد تعابیر بیگانهٔ بهکاررفته توسط مصاحبهشونده را به فارسی برگرداند و یا با ذکر معادل فارسی در متن اصلی، تعبیر بیگانه را در پانوشت ذکر کرد (یا بالعکس)، اما در مورد گفتوگو با دکتر آشتیانی این امر ممکن نبود، چراکه وی تعابیر بیگانه را نه از سر تفنن و نه از سر تفرعن و تجددمآبی، که عنداللزوم به کار برده است. ضمن اینکه این امکان وجود نداشت که معادل بیگانهٔ همه کلمات را به یک زبان بیگانه برگرداند، چنانچه میبینیم در یک جمله مصاحبهشونده دربارهٔ لزوم نگرش جزئی، مشخص و انضمامی در علوم انسانی، هم اصطلاح فرانسوی پارسیِل (partiel) و هم اصطلاح آلمانی کنکرت (konkret) به کار رفته که دومی علاوه بر تنقیح معنا، اشاره به تعبیر مشخصی از هگل دارد (که مصاحبهشونده خود به لزوم تسلط به زبان آلمانی برای درک پیچیدگی زبان فلسفی او اشاره کرده است). همچنانکه مفاهیم مورد اشاره از فلسفهٔ هایدگر را تنها با عین تعابیر آلمانی خود او میتوان بیان کرد، حتی اگر با تأکیدات مدام او در باب نسبت فهم فلسفه با زبانهای آلمانی و یونانی ــ از جمله اینکه تنها در زبان آلمانی واژگان روح (geist) و روحانیت (geistlichkeit) میتواند اندیشیده شود ــ موافق نباشیم.
بر همین اساس مصاحبهشونده در تمام مصاحبهها، اصطلاحات و تعابیر بیگانه را به زبان فرانسه به کار برده (همچنان که این تعابیر و تلفظ آنها در زبان آکادمیک ما جا افتادهاند)، مگر آنهایی که اساساً آلمانی بودهاند. تلاش من در تبدیل مصاحبهها به متن و تدوین پانوشتها هم بر حفظ این روش در کنار حفظ اصالت و مراعات سایر جوانب متن بوده است. بااینحال در پارهای موارد، کاربرد معادل انگلیسی اجباری یا مناسبتر بوده است. از جمله درمورد گرایشهای علمی و رشتههای تخصصی دانشگاهی اعم از فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و… معادل انگلیسی به کار رفته، چراکه هدف مقایسهٔ آشکار میان نوع گرایش علمی حاکم بر فضای آکادمیک ایران با گذشته و حال کشورهای دیگر بوده است. بهعنوان مثال، حتی مصاحبهشونده هم برای توضیح علل افول گرایش جامعهشناسی شناخت (sociology of knowledge) در مقایسه با جامعهشناسی علم و فناوری، معادل انگلیسی آن را به کار برده (sociology of science and technology) که همین امر دلالت بر سیطرهٔ روزافزون نحلهها و نگرشهای آنگلوساکسون در علوم انسانی دارد.
دربارهٔ اسامی اشخاص بیگانه که صورت اصلی آنها به آلمانی، فرانسوی و انگلیسی آورده شده، ذکر این نکته لازم است که تلاش شده شکل بیگانهٔ آنها به همان زبان مبدأ داخل پرانتز باشد، مگر در مورد زبانهایی همچون روسی و یونانی که الفبای متفاوت دارند. که در این صورت شکل اسامی به زبان انگلیسی (در مورد اسامی روسی)، فرانسه (در مورد اسامی یونانی)، یا آلمانی (در مورد اسامی لهستانی، مجاری و چکی و…) آورده شده است. در این باره لازم است از برادرم علی نساجی برای بازبینیِ واژگان فرانسوی متن سپاسگزاری کنم.
ارائهٔ توضیح مختصر دربارهٔ اشخاص، بهویژه مشهورترین چهرههای تاریخ معاصر و نیز علوم انسانی ایران و غرب، برخلاف تصور اولیه کار آسانی نیست، خاصه زمانی که قرار باشد اندیشمندی را در یک یا دو سطر بهصورت خلاصه معرفی کنند، و او را در قالب یک یا دو نحلهٔ فکری جای دهند. این کار زمانی مشکلتر میشود که با نامهایی چون هایدگر (۳۱) یا فوکو مواجه باشیم که بر سر اطلاق این عناوین به ایشان، بحثهای مفصلی همچنان در جریان است، و خود ایشان نیز عامدانه از این قالبها گریختهاند. یا در مورد مارکس که نمیتوان بهسادگی او را جامعهشناس نامید، یا حتی ماکس وبر که برخی او را فیلسوف اجتماعی میدانند تا جامعهشناس. از سوی دیگر ممکن است این ادعا مطرح شود که معرفی مختصر چهرهای چون نیچه (۳۲) در یک سطر چه سودی دارد، وقتی نام او علاوه بر دانشجویان علوم انسانی به گوش بسیاری از عامه نیز رسیده است. اما برای معرفی مختصر نامآورانی چون نیچه هم علاوه بر اتخاذ رویهٔ واحد در معرفی همهٔ اسامی خارجی با ذکر نام اصلی و تاریخ تولد و مرگ، این ضرورت وجود داشته که لااقل مکان و زمان حیات فکری او ذکر شود تا اشارات نقلشده در سیر تاریخیِ بحثها قابل درک باشد. این ضرورتها در مورد اشخاص تاریخی نیز احساس میشده، مگر اسامی خاصی چون دکتر مصدق که عامدانه آن را نادیده گرفتهایم.
در نگارش این کتاب نخست باید از شخص دکتر آشتیانی سپاسگزار باشم که در نهایت مشغلهٔ فکری و عملی در میانهٔ نگارش دو کتاب مهم و مفصل، فرصت مصاحبهٔ گاهبهگاه را برای من فراهم آوردند و سپس بهرغم اشتغال به نگارش کتابهای متعدد، فرصتی را برای مطالعه و ویراست متن کتاب اختصاص دادند. همچنین از خانوادهٔ محترم ایشان باید سپاس داشته باشم که در طول این پنج سال رنج مراجعهٔ گاه و بیگاه اینجانب را مهربانانه تحمل نمودند.
دربارهٔ عنوان کتاب، «پرسیدن و جنگیدن»، هم ذکر این نکته لازم است که انتخاب از جانب من بوده و دکتر آشتیانی با فروتنی خود را شایستهٔ تعبیر «جنگیدن» ندانستند، خاصه که برخی همقطاران گذشته را در این امر ثابتقدم و فداکارتر تلقی مینمودند. و لذا این نامگذاری بهواسطهٔ تأکید من در بازگویی تعبیر وحدت نظر و عمل، بوده است.
امید که این اثر مورد توجه دانشجویان، پژوهشگران و علاقهمندان قرار گیرد.
رضا نساجی