کتاب «استخوان خوک و دستهای جذامی»، نوشته مصطفی مستور
بخش کوتاهی از آغاز کتاب «استخوان خوک و دستهای جذامی»:
شب. پنجرهٔ رو به خیابانِ آپارتمانی در طبقهٔ چهاردهم برج مسکونی خاوران ناگهان باز شد و مردی ــ اسمش دانیال ــ انگار کلهاش را آتش زده باشند، رو به خیابان جیغ کشید:
«اون پایین دارید چیکار میکنید؟ با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کرم دارید تو هم میلولید. چی خیال کردید؟ همهتون، از وکیل و وزیر گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید، فاصلهٔ دو عددتون میشه صد. صدام رو میشنفید؟ میشید یه پیرمرد آبزیپوی عوضیِ بوگندو. کافیه دور تند نیگاش کنید. همین که دور تند نیگاش کردید میفهمید چه گَندی زدهید. میفهمید چه چیز هجو و مزخرفی درست کردهید. حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکردهند؟ واسهٔ چی سر یه مستطیل یا مربع خاکی دخل هم رو درمیآرید؟ بدبختها! شما بهخودیخود بدبخت هستید، دیگه واسهٔ چی اوضاع رو بدتر میکنید؟»
لحظهای سکوت کرد و نفسش را بیرون داد. با آستین عرق پیشانیاش را گرفت و بعد، باز فریاد کشید. اینبار بلندتر:
«از یه طرف تا چشاتون بههم افتاد، اولین کاری که میکنید، یعنی آسونترین کاری که میکنید اینه که عاشق همدیگه میشید. لعنت به شما و کاراتون که هیشکی ازشون سر درنمیآره. عاشق میشید و بعد ازدواج میکنید. صدام رو میشنفید؟…»
مادرش، پیرزنی لاغر و استخوانی، آمد کنار پنجره و تکهکاغذی را گذاشت توی دستش: «ببین شمارهش چنده؟ رادیو گفت با کوپنِ دویست و چهل و سه شکر میدن.»
دانیال عینکش را از توی جیب پیراهنش گذاشت روی چشمهاش و زُل زد به کاغذ توی دستش. «شمارهش درسته.» کاغذ هنوز توی دستش بود.
پیرزن، اول به کاغذ و بعد به شیشههای تهاستکانیِ عینکِ دانیال نگاه کرد. گیسوهای سفیدش را بافته بود. حتا یک موی سیاه لای بافههای موهاش نبود. کاغذ را از دست دانیال گرفت و رفت طرفِ آشپزخانه.
دانیال دستهاش را گذاشت لبهٔ پنجره و باز فریاد کشید:
«عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچهدار میشید و بعد حالتون از هم بههم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاقنگرفته باز میرید عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همهتون که حتا مِث مرغابیها هم نمیتونید فقط با یکی باشید. بوق نزن عوضی! صداش رو خاموش کن و گوش کن ببین چی دارم میگم! همهش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریقِ رحمت رو سر نکشید، خیلی که توی این خرابشده باشید هفتاد، هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال میموندید چیکار میکردید؟ گمونم خون هم رو تو شیشه میکردید. گرچه همین حالاش هم میکنید. یعنی غلطی هست که نکرده باشید؟ قسم میخورم هر کاری که خواستهید کردهید و اگه نکردهید لابد نتونستهید بکنید. مطمئنم از سرِ دلسوزی و اینجور چیزها نبوده که نکردهید. حکماً عرضهش رو نداشتهید. همین دیروز تو روزنامه خوندم یارو واسهٔ یک عوضیِ دوپای دیگهٔ مث خودش، زنش و بچهٔ دوسالهش رو گوشتاگوش سر بریده. گمونم اگه سهتا بچه هم داشت باهاشون همین کار رو میکرد. دنبالِ چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! با شما که هر کدومتون فکر میکنید دهن آسمون باز شده و تنها شما از توش پایین افتادهید. اگه تا حالا کسی بِهِتون نگفته من میگم که هیچ آشغالی نیستید. من یکی که براتون و واسهٔ کاراتون تره هم خرد نمیکنم. حیفِ این زمین که زیر پای شماست. حیفِ این زمین که توش دفنتون کنند. شما رو باید بسوزونند. شما رو باید بسوزونند و خاکسترتون رو بریزند توی دریا.»
پنجره با شدت بسته شد و مرد ولو شد روی کاناپه. دستهاش را گذاشت روی زانوهاش تا جلوِ لرزش آنها را بگیرد.
***
دُرنا سرش را نزدیک کرهٔ جغرافیایی برد و زُل زد به نقشهای کره. دنبال چیزی روی آن گشت. کره را بهآرامی چرخاند و جایی را که میخواست پیدا کرد. بدون آنکه نگاهش را از کره بردارد، متر پارچهای خیاطی را از روی میز برداشت و چیزی را بر سطح کره اندازه گرفت. بعد دستهاش را بالا آورد تا زیرِ نورِ چراغ ارقامِ مترِ پارچهای را بخواند. متر را گذاشت روی میز و باز به کره خیره شد. صدای بههم خوردن ظرفها از آشپزخانه میآمد: مادربزرگ شام را آماده میکرد. دخترک کره را لمس کرد و آن را گرداند. صورتش را جلوتر برد و به کرهٔ جغرافیایی که حالا شروع به چرخیدن کرده بود، نگاه کرد.
اواسط دیماه بود و برفِ سنگینی میبارید. دُرنا لحظهای به پدرش که توی دفترچهٔ تلفن دنبال شمارهای میگشت، نگاه کرد و اینبار کره را با شدت بیشتری چرخاند. پایهٔ فلزی کره روی میز لرزید و شروع کرد به سروصدا کردن. دخترک پایه را با دست گرفت و بار دیگر کره را، اینبار با تمام نیرو، چرخاند. چشمهاش را تا آنجا که میتوانست جلو برد. چیزی پیدا نبود مگر زمینهای محو که رنگهاش بهسرعت تغییر میکرد: قهوهای، آبی، سبز، قهوهای، قرمز. رنگها باز تکرار شدند: قهوهای، آبی، سبز، قهوهای، قرمز.
کره ناگهان از حرکت ایستاد و دخترک شگفتزده سرش را بالا آورد. پدرش انگشت اشارهاش را گذاشته بود روی قطب شمال و به او لبخند میزد: «مشقهات رو نوشتی؟»
دُرنا انگشتان کوچکش را گردِ انگشت اشارهٔ بزرگِ پدر حلقه کرد: «تلویزیون گفت مدرسهها فردا تعطیلاند. گفت به خاطر برفِ زیاد.»
مرد نوکِ بینیِ دُرنا را آرام بین دو انگشت شست و اشاره فشرد و رفت روی کاناپه نشست. دفترچهٔ تلفن را باز کرد و شماره گرفت.
«سلام آقای نصرتی. دکتر سپهر هستم، محسن سپهر. مدارکی رو که گفته بودید آماده کردهم. فردا بیارمشون دفتر؟»
«خوبه، ساعت چهار بعدازظهر بیایید. موضوع دیگهای هم هست که باید به شما بگم. فردا دربارهش حرف میزنیم.»
مرد تلفن را قطع کرد اما گوشی را توی دستش نگه داشت. از پنجره به سیاهیِ بیرون، به چراغهای ساختمانهای شهر نگاه کرد. انگار چیزی دیده باشد، چشمهاش را تنگ کرد و زُل زد به نقطهٔ قرمزی که در تاریکیِ بیرون روشن و خاموش میشد و قطر پنجره را طی میکرد. تنها وقتی هواپیما از قابِ تاریکِ پنجرهٔ طبقهٔ نهم محو شد، محسن گوشیِ تلفن را گذاشت سرجاش.
***
مادربزرگ گوجهفرنگیها را روی تختهٔ آشپزخانه قاچ کرد و آنها را ریخت توی بشقاب. کمی از سوپِ روی اجاق چشید و بعد شعلهٔ زیرِ آن را خاموش کرد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. هنوز برف میبارید. به پایین نگاه کرد: ماشینِ فیاتِ سبزِ پسرش، محسن، از خیابان پیچید و آمد توی حیاطِ برج مسکونیِ خاوران. ماشین رفت توی پارکینگ.
مادربزرگ تقریباً فریاد کشید: «دُرنا! بابات اومد. بیا میز رو بچین!»
سماور را که روشن کرد، باز دُرنا را صدا زد. چندبار دیگر هم او را صدا زد، اما وقتی دخترک جواب نداد، آمد توی هال. آنجا نبود. توی اتاقش هم نبود. پیرزن نگران شد. میخواست برگردد که صدایی از توی گنجهٔ لباس دخترک شنید. رفت سمتِ گنجه و بعد با احتیاط درِ گنجه را باز کرد. ناگهان صدای جیغی از لای چادرِ سیاهی که لابهلایِ لباسها پیچوتاب میخورد، پیرزن را میخکوب کرد. پیرزن وحشتزده عقب رفت تا سکندری خورد و وِلو شد روی تختخوابِ کوچک دُرنا. دُرنا چادرِ سیاه را کنار زد و زد زیر خنده. پیرزن لحظهای خشکش زد، اما بعد خندهاش گرفت: «ورپریدهٔ وروجک!»
دُرنا خودش را انداخت توی آغوشِ مادربزرگ. دقیقهای هر دو ساکت ماندند، اما بعد دُرنا گفت: «مادربزرگ، غولها وجود دارند؟»
پیرزن دستش را توی موهای نرم دخترک فرو برد و آنها را بویید. «نه دخترم، غول وجود نداره. برای چی میپرسی؟»
«دیشب خوابِ سهتا غول رو دیدم. توی گنجهٔ لباسها بودند.»
نصرتی ـ وکیل محسن سپهر ــ کاغذهایی را که توی پوشهٔ روی میز بودند، با دقت زیر و رو کرد: «مدارک تقریبا کامله، ضمنا طلاق شما توافقیه و خوشبختانه قانونا مهریهای به سیمین تعلق نمیگیره، اما در مورد دُرنا باید بگم بهتره بیشتر از این مراقبش باشی. وکیل خانمتون داره مدارکی رو برای دادگاه جمع میکنه تا ثابت کنه شما شایستگی سرپرستیِ اون رو ندارید.»
محسن سیگاری آتش زد و لحظهای به کبریتی که توی دستش خاکستر میشد، نگاه کرد. «مثلاً چه مدارکی؟»
نصرتی به برگهای خیره شد و بعد آن را گذاشت توی پوشه. عینکش را از چشم برداشت و زیرِ نور بیرمقی که از پنجره تو میزد، با دقت به شیشههای آن نگاه کرد.
«نمرههای دُرنا نسبت به دو ماه قبل که عملا از سیمین جدا شدید، اُفت کرده. ضمنا توی این فاصله دخترتون رو دوبار به دکتر روانپزشک نشون دادهید. چیزی که قبلا سابقه نداشته.»
«دُرنا گاهی شبها کابوس میبینه. فکر میکردم کار خوبی میکنم که مراقب سلامتیش هستم، اما ظاهرا باید توی دادگاه دربارهش توضیح بدم. در مورد درسش هم گمون نمیکنم اگه پیشِ سیمین بود وضع بهتری داشت. بههرحال جداییِ ما برای اون ضربهٔ روحیه، چه پیشِ من باشه و چه پیشِ سیمین.»
وکیل سپهر زیرسیگاریِ شیشهایِ روی میز را جلو او گذاشت و انگشتان دستهاش را بههم قفل کرد.
«متاسفانه با “گمان میکنم” نمیشه توی دادگاه صحبت کرد. بهعلاوه، اون وقتی به روانپزشک احتیاج پیدا کرده که پیشِ شما بوده. اینکه اگه پیشِ سیمین بود چه اتفاقی میافتاد، به دادگاه ارتباطی نداره.»
محسن در فضای بین خودش و نصرتی با دود ابر کوچکی درست کرد و خاکستر سیگارش را ریخت توی زیرسیگاری.
«منظورت اینه که از حالا باختهیم؟»
«بههیچوجه. من همهٔ سعیام رو میکنم. منظورم این بود اگه بچه رو میخوای باید بیشتر مواظبش باشی. همین.»
نصرتی از پشت میز بلند شد و پردهٔ جلو پنجره را کنار زد. بارشِ برف متوقف شده بود، اما هوا هنوز ابری بود. محسن به تابلو نقاشیای که به دیوارِ دفترِ وکالتِ نصرتی کوبیده شده بود نگاه کرد: مردی کیفبهدست در ایستگاه راهآهن به قطاری که دور میشد نگاه میکرد.
نصرتی نشست پشت میز.
محسن گفت: «توی تلفن گفتید میخواهید موضوعی رو بگید.»
«بله، راستش دیروز گوهری، وکیل خانمتون، تلفن زد…»
لحظهای ساکت شد و بیخودی به پشت دستهاش نگاه کرد. بعد ادامه داد: «گوهری گفت…»
تقویم رومیزی را برداشت و باز گذاشتش سرجاش. «گفت سیمین حاملهست. متاسفم.»
سیگار از لای انگشتانِ محسن افتاد روی میزِ چوبی.
در تاریکی مطلق، حامد نوار فیلم را از محفظهاش بیرون کشید و گذاشت توی محلولِ ظهور. دستش را در تاریکی برای پیدا کردنِ تایمر روی میز دراز کرد اما تایمر جای همیشگیاش نبود. آهسته زیرلب شمرد: یک، دو، سه، چهار، پنج… و دنبال تایمر گشت. در اتاقکِ تاریکِ آپارتمانی در بالِ شرقیِ هشتمِ برجِ خاوران تنها صدای آهستهٔ شمارشِ اعداد میآمد. هشتاد و هشت، هشتاد و نه، نود… کسی به درِ اتاقک کوبید. دستش تایمر را در تاریکی لمس کرد.
«مادر تویی؟»
«شام داره سرد میشه، زود باش!»
صد و هجده، صد و نوزده، صد و بیست. حامد فیلم را از محلول ظهور بیرون آورد و گذاشت توی ظرفی که تا نیمه از محلول آب و کریستالهای هیپوسولفیت سدیم پُر شده بود. شستیِ تایمر را در تاریکی فشرد و منتظر ماند. وقتی چند دقیقه بعد زنگ تایمر به صدا درآمد، چراغ را روشن کرد و فیلم را از ظرف محلول ثبوت بیرون آورد. با دقت به فیلم خیره شد: نگاتیوِ چهرهٔ دختری نوزده یا بیستساله بود. فیلم را در ظرف پُر از آبی شست و آن را به ریسمانِ بالای سرش آویزان کرد.
حامد زُل زده بود به تلویزیون. فیلم مستندی دربارهٔ زندگیِ نهنگهای کوهاندار پخش میشد. عالیهخانم سالاد را جلو حامد روی میز گذاشت و نشست روبهروی او. توی ظرف کوچکی برای حامد و خودش سوپ ریخت و با لبخند گفت: «خبر خوبی برات دارم! نامه از آمستردام رسیده.»
حامد صدای تلویزیون را کم کرد و خیره شد به مادرش: «از مهناز؟ کی؟ نامه کجاست؟»
پیرزن قاشقی از سوپ چشید و بعد نمکدان را برداشت و چندبار توی ظرفش نمک پاشید.
«هول نکن! نامه توی پُستخونهست. عصر که از بازار برگشتم، یادداشتِ پستچی رو لای در دیدم. نوشته چون سفارشیه و کسی خونه نبوده، باید نامه رو از دفتر پست تحویل بگیریم.»
گویندهٔ گفتارِ روی فیلم میگوید نهنگهای عظیمالجثهٔ کوهاندار در اعماقِ تاریک صد و پنجاهمتریِ اقیانوس، مسافتی به طول پنج هزار کیلومتر را شنا میکنند و خودشان را به خلیج آلاسکا میرسانند.
حامد بشقاب سالاد را کنار گذاشت و گوشهٔ لبش را با دستمال پاک کرد.
***
از دفتر پست بیرون آمد و نشست توی ماشین. حاشیهٔ باریکی از پاکتِ زردرنگِ نامه را برید. وقتی پاکت را وارونه کرد، قطعهعکسی افتاد روی زانوهاش. عکسی از مهناز بود که توی محوطهٔ دانشکدهٔ مهندسی در آمستردام گرفته بود. نامه را از پاکت بیرون آورد و با عجله تای آن را باز کرد:
سلام حامد
دلم حسابی برات تنگ شده. بعضی وقتها فکر میکنم آمدنم به اینجا اشتباه بود. فکر میکنم باید همان جا توی ایران درس میخواندم و اینقدر خودم و تو را عذاب نمیدادم. تنها چیزی که الان میدانم این است که دوست داشتن ربطی به مکان و زمان ندارد. من اینجا همانقدر دوستت دارم که در ایران. گاهی گوشهای از چمنِ دانشگاه مینشینم و فقط به تو فکر میکنم. مفهوم این کار این است که حتا با وجود فاصلهٔ چند هزارکیلومتری که بین ما هست، با وجود زندگی در کشور متمدن و پیشرفتهای مثل هلند، باز هم ریسمان عشق ــ ریسمان عشق! چه تعبیر شاعرانهای! ــ را با تمام وجود دور گردنم احساس میکنم. یعنی آدمها هر جا که باشند اسیر عشقهاشان هستند. (این هم یک تئوریِ لوسِ مهندسیِ عشق!)
متاسفانه تسویهحساب با دانشکده هنوز تمام نشده. چندتا مشکل اداری و کاغذبازی هست که اگر حل بشوند بهزودی میبینمت. وای حامد، از تهِ تهِ تهِ دل دوستت دارم.
با این نامه یک قطعه عکس که دیروز صبح آن را گرفتهام، برایت میفرستم. لطفا از زاویهٔ هنرِ عکاسی و اینجور چیزها نگاهش نکن.
دوستدار (همیشگی)ات
مهناز
کاغذ را انداخت روی صندلی ماشین و سرش را گذاشت روی فرمان. دستش بیاختیار شستیِ بوق را فشرد. صدای ممتدِ بوق پیچید توی خیابان، اما حامد برای برداشتن دستش عجلهای نکرد.
***
سوسن روی تختخواب دراز کشیده بود. خواب بود و نبود. تلفن زنگ خورد. یکبار. دوبار. چندبار. بدنش از دیشب کوفته و بیرمق بود. دست راستش را بالا آورد و انگشتانش را زیر نوری گرفت که از پنجره تو میزد. یکی از انگشتها از ماتیک لبش سرخ شده بود. صدای زنگِ تلفن قطع شد. بلند شد و نشست لبهٔ تختخواب. به تلفن که روی عسلیِ اتاقخواب بود زُل زد و زیرلب فحش داد: «کثافتِ آشغال!»
صدای محو کودکانی که توی تراس همسایه بازی میکردند، میریخت توی آپارتمانِ زن. هوا کمکم تاریک میشد.
از روی تختخواب که بلند شد حس کرد انگار از ساختمان بلندی پایین افتاده است. تمام بدنش بهشدت درد میکرد. رفت سمت توالت. دقیقهای بعد سیفون را کشید و بیرون زد.
قرص روز یکشنبهاش را که دیشب فراموش کرده بود بخورد، از بستهٔ روی میزتوالت برداشت و رفت توی آشپزخانه. بطری آبمعدنی را از توی یخچال بیرون آورد و جرعهای با قرص سر کشید. تلفن دوباره زنگ خورد. با بطری آمد هال و گوشی را از روی عسلی برداشت.
«الو!»
«سوسنخانم؟»
«فرمایش؟»
«از دوستان غلام هستم. شمارهٔ شما رو غلام بِهِم داد.»
نشست روی کاناپه.
«غلامسگی؟! مگه از زندون اومده بیرون؟»
«نه، اما من اومدم بیرون. دیروز اومدم. گفت اگه بخوام میتونم به شما زنگ بزنم.»
جرعهای از بطری سر کشید.
«خوب، چی میخوای؟»
«میخوام برم تو فریزر.»
سوسن به ساعتدیواریِ هال نگاه کرد. باتری ساعت تمام شده بود و زمان نامربوطی را نشان میداد.
«کاروبار چی؟ منظورم اینه که جیبِت چاقه؟»
«میپلکیم دیگه، هست.»
«گفتی اسمت چیه؟»
«کیانوش، بچهها صدام میزنند کیا.»
«کیا؟! خوب کیاجون، کی میخوای بری؟»
«کجا؟»
«توی فریزر دیگه، خره!»
کیانوش با خنده گفت: «هر چی زودتر بهتر.»
سوسن انگشت کوچکش را از دورِ گوشی باز کرد و ناخنش را با دندان جوید.
«جا داری یا میآیی اینجا؟»
«جایی ندارم.»
«امشب که وقت ندارم. باشه واسهٔ فرداشب. آدرس اینجا رو داری؟»
«غلام نشونیت رو داده.»
«فرداشب، ساعت ده.»
گوشی را گذاشت. سرش را تکان تندی داد و با این کار موهای بلندش را انداخت روی کمرش. بطری را گذاشت روی زمین، کنار پایهٔ مبل. تلفن دوباره زنگ خورد. زن دقیقهای زُل زد به گوشیِ تلفن و زیرلب گفت: «حرومزادهها!» بعد دوشاخهاش را کشید.
استخوان خوک و دستهای جذامی
نویسنده : مصطفی مستور