معرفی کتاب «درباره عشق»، نوشته استاندال
زندگینامهٔ استاندال
استاندال با نام واقعی هنری ماری بیل در سال ۱۷۸۳ میلادی در گرینوبل(۱) زاده شد. او دوران کودکی ناشادی داشت. هم از پدرش و هم از محیط خشک و سختگیر یسوعی حاکم بر خانوادهاش بیزار بود و به همین دلیل در اولین فرصت ممکن به پاریس کوچید. آنجا در وزارت جنگ صاحب مقام شد و در سال ۱۸۰۰ به ارتش ناپلئون پیوست. او در ایتالیا و در نبرد شکستخوردهٔ روسیه در سال ۱۸۱۲ خدمت کرد. پس از برکناری ناپلئون در سال ۱۸۱۴، استاندال به میلان نقلمکان کرد و در آنجا بود که مسیر ادبیات را در پیش گرفت.
او تحت نام استاندال سفرنامهٔ خود با عنوان رم، ناپل و فلورانس را در سال ۱۸۱۷ منتشر کرد. این کتاب در انگلیس بیش از فرانسه مورد استقبال قرار گرفت و از این رو استاندال مقالههای بسیاری برای نشریات انگلیس نوشت. در سال ۱۸۲۱ به پاریس بازگشت و درگیر رابطهٔ عاشقانهای با کنتس کلمنتاین کوریال شد، زنی که در طول ارتباط دوسالهشان بیش از ۲۱۵ نامه برای استاندال فرستاد. این رابطه عاملی مؤثر برای شروع نگارش دربارهٔ عشق بود که در ادامهٔ آرمانس (۱۸۲۷)، نخستین رمان او، نگاشته شد، رمانی که با سردی و بیتفاوتی منتقدان روبهرو شده بود.
مشهورترین اثر استاندال، سرخ و سیاه، در سال ۱۸۳۱ نگاشته شد. رمانی پیچیده که کاوشی است دربارهٔ جامعهٔ فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. سرخ سمبل ارتش و سیاه سمبلی از کلیساست. دومین شاهکار او صومعهٔ پارم نام دارد که در سال ۱۸۳۹ نوشته شد و بهسرعت با تحسین فراوان بالزاک روبهرو گشت.
استاندال از سال ۱۸۴۱ بیمار شد و در مارس ۱۸۴۲، درحالیکه در خیابان دچار غش و بیهوشی شده بود، درگذشت.
استاندال و آثارش با بیتوجهی فراوان همعصرانش روبهرو بودند. با وجود این، او یکی از پایهگذاران رمان مدرن است و امروز از او و آثارش بهعنوان شاکلهای عظیم از ادبیات فرانسه یاد میشود.
کتاب شگفتانگیز استاندال، دربارهٔ عشق، بیش از آنکه دربارهٔ عشق باشد، به این سه مورد میپردازد: شیفتگی، زن، و بخشی از تاریخ جامعهٔ اروپا. این کتاب با ادراکی ادیبانه و فطری نگاشته شده است و رمانتیسیسم موجود در آن طعمی از واقعبینی و علممداری قرن هجده میلادی را به همراه دارد. تحلیلی کاملاً روانشناختی که حکایت، خاطره، بداهه، ستایش و اشتیاق در تار و پود آن تنیده شده و تمام صفحاتش را آذین بخشیده است. کتابی اینچنین فقط میتوانست به قلم کسی نوشته شود که خود را غرقه در عشقی عمیقاً ناکام تصور کند، اگرچه تمام شواهد درونی و بیرونی مبنی بر آن است که نویسنده عاشق «عشق» بوده است؛ و این عشقی است بهمراتب عظیمتر از آنچه به ماتیلده داشت. عشقی که در آن ذرهای احساس ناامیدی موجود نبوده است. برعکس، این معشوق، استاندال را مجذوب خود ساخته بود و خشنود از خویش، آنگونه که یک تحقیق علمی برای دانشمندی راضیکننده است. گذشته از نمودهای گوناگون سرگشتگی در دربارهٔ عشق، این کتاب تنها میتوانست توسط شخصی نوشته شود که سخت مشتاق صرف وقت برای چنین موضوع شگفتی باشد.
استاندال – هنری ماری بیل – در کتاب خود حضوری جذاب دارد. یکی از دلایل این امر حقیقتی است که ذکر شد: او عاشق عشق است، یا، صحیحتر بگوییم، عاشق مرحلهٔ شیفتگی در عشق است؛ مرحلهای اولیه، پراحساس و شورانگیز و سرشار از مغازله و فتح، با روگردانیها، تسلیمها و نخستین نشئههای لذتش. در این متن واژهٔ «عاشق» باید به مفهوم مناسب خود درک شود: استاندال به هیچ عنوان انسانی هرزه، هیز، اغواگر، متجاوز، غارتگر، یا عیبجو نیست. او از دل و جان عاشق مفهوم شور و شیدایی، درخشندگی گلگون میل و خواهش، و نیاز و حسرتی است که طبق شرایط ایجاد میشود. برای هرزگی یا اغواگری باید نسبت به وجههٔ انسانی، شخصی و روانشناختی فرد اغواشونده بیاعتنایی مطلق داشت، زیرا طرح اغواگری پس از اجرا رها میگردد. استاندال چنین شخصی نیست. او بیش از آنکه عاشق ایدهٔ عشق باشد، عاشق زنان است؛ مسحور آنان است و تماشاگر آنان، غمخوار آنان و تحسینکنندهٔ حیرانشان و بهواقع همهٔ اینها، حتی اگر نه به این صحت. او این مسئله را درک میکند که اگر فرصت در اختیار زنان قرار گیرد، در تمام امور بهتر از مردان پا به صحنه میگذارند؛ میبیند که زنان از انجام فعالیتهایی که به ضعیفترین مردان حق حضور در مرحلهای بالاتر از آنان را میدهد محروم شدهاند، زنانی که درحقیقت از این مردان بسیار برترند. او مشکلات آنان را میبیند و همدردی میکند: آنها شکستهای عشقی بیشتری را تجربه میکنند، و اگر این شکستها بر آنان غلبه یابد، بیشتر در معرض استهزا و رسواییاند؛ فرصتهای کمتری برای جدا ساختن ذهن خود از این ناکامیها دارند، و اقبال کمتری برای مقابله با حسادت یا تسکین آلام ناشی از آن. تمامی مشکلات موجود در موقعیت زنان برای او آشکار است، همچون دلایل اینکه چرا آنان چنین الههوار سزاوار آناند که مردانی با عواطف راستین بر سرشان رقابت کنند و برایشان جان دهند.
در یک کلام، استاندال حامی حقوق زنان است؛ او به یکی از یاران شفیق خود، سالویاتی، در متن کتاب میگوید: بهراستی که نیمی – نیم زیباتری – از زندگی از چشم کسی که هیچگاه دیوانهوار عشق نورزیده پنهان مانده است. به این مفهوم که رویارویی با زنانگی در شرایط خاصی از رابطهٔ عاشقانه در ذات خود باارزش است؛ این یکی از تجربیات متعالی زندگی است و بنابراین موضوعی است عمیق برای آن نوع از کشف و دریافتی که استاندال به کار میگرفت، حتی اگر امر نگاشتن در مورد عشقی چنین کامل و منسجم مشکل باشد یا نهایتاً ناممکن.
با وجود این، نباید فراموش کرد که استاندال بارها به زبانی استعارهآمیز و حتی شوخ روی میآورد. او مینویسد:
از توصیف عظمت این امر عاجزم: عشق تماموکمال انسانی که از تخیلات عاشقانهاش «لذت» فراوان میبرد یا «لرزه» بر وجودش میافتد، و هیچچیز در طبیعت نیست که او را به یاد «محبوبش» نیندازد. این لذت یا لرزه برای او اتفاقی است به شدت هیجانانگیز و هر چیز دیگری در قیاس با آن رنگ میبازد.
همچنین باید در نظر داشت که همدردیهای او با زنان مانع از بازشناسی و محکوم کردن زنان متکبر، سختگیر و دروغگو نمیشود. گمان او بر این نیست که عشق و احساس شورانگیز و جذابیتهای اروتیک نیکیها و سرخوشیهایی تغییرناپذیرند؛ میتوانند محنتزا و ویرانگر نیز باشند. اینها را خوب میداند؛ او ابله نیست. دریافتی آگاهانه در خط به خط دربارهٔ عشق وجود دارد، و نوعی نبوغ در ساختار بیساختار آن که اجازه میدهد تمام تناقضات و قید و بندها ـ همچون سنتز هگلی – مبدل شوند به مجوزی برای گرامی داشتن عشق، از طریق تخصیص کتابی به پیچیدگیهای بسیار ناشی از آن.
آنچه تاکنون گفته شد، از دو مبحث عمدهٔ این کتاب ـ شیفتگی و زنان – تأثیر گرفته بود که نمای نزدیکی از زمینهٔ اصلی بحث هستند: دوران گذار از زندگی اشرافی قرن هجده به زندگی بورژوایی قرن نوزده. اما تغییرات برای استاندال در راه بود، آنقدر که بخواهد بخشی از کتاب را به تشریح «شرم و حیا»ی زنانه (به شیوهای نهچندان تقدیرآمیز) اختصاص دهد، و مَجازهای زمانه و ناتوانی «عقل عاقبتاندیش» در برابر «آتش تخیلات» را در نوشتن از حسادت زنانه به کار گیرد.
لحظاتی که استاندال در تعمیم و شرح موضوعی دچار بداههگویی میشود، تنها زمانی است که شیوهٔ بیان برخی مشاهداتش تنزل میکند. «تفاوت بین معنی بیوفایی در زن و مرد بسیار زیاد است. آنچنان که زن عاشق ممکن است خیانت را ببخشد، اما در مردان چنین چیزی غیرممکن است. در اینجا قانون معتبری وجود دارد برای تشخیص عشق حقیقی شورانگیز و عشقی که بنیانش بر “خشم” است: برای زنان، خیانت عملاً نابودکنندهٔ عشق واقعی است، اما عشق نوع دوم را تقویت میکند.»
مشهورترین نظریهٔ مطرحشده در دربارهٔ عشق کریستالسازی است: زیباسازی بسطیافتهٔ گرداگرد محبوب به وسیلهٔ عمل دوست داشتن او. این مفهوم از روایتی متداول در سالزبورگ برداشت شده است؛ در این شهر موسیقایی، عاشقان شاخههایی را درون چالهای از نمک میگذارند تا بماند و از کریستالهای درخشان پوشیده شود، سپس آن را بیرون میآورند، و بهعنوان پیشکشی عاشقانه، به دلدار خود هدیه میدهند.
استاندال طرحی کوبنده ارائه میدهد مبنی بر اینکه این پوشش کریستالی نقصها یا معمولی بودن محبوب را پنهان میکند و چنان نشان میدهد که گویی او بنا به تقدیری خاص و از پیش تعیین شده از آسمانها فرو افتاده است. بهراستی که این عصارهٔ شیفتگی است؛ و باید بهخاطر تداوم حیات بشر، از عملکرد ماهرانهٔ هستی سپاسگزار بود.
هستهٔ اصلی این ایده، که شامل نظریهٔ عشق در نگاه اول نیز هست، مرهون شخصی است که بر استاندال تأثیر بسیار گذاشت و او خود نیز بعدها این را تصدیق کرد: ویلیام هزلیت.(۲) هزلیت و استاندال در پاریس و در اوایل دههٔ ۱۸۲۰ با یکدیگر آشنا شدند و اشتراکات زیادی در دیدگاهشان نسبت به این موضوع پراهمیت یافتند. چندان هم عجیب نیست؛ بارقههای نخستینِ برخی از تفکرات استاندال در مورد این امر با خواندن مقالهای بلند از هزلیت در مجلهٔ ادینبورگ در سال ۱۸۱۵ شکل گرفت که در مورد ادبیات اروپا به روایت سیگیزموندو بود.(۳) نسخهٔ متعلق به استاندال از این مقاله با نظرات و ملاحظاتی که به نوشتن دربارهٔ عشق منجر شد – اگر نه در قالب، بلکه در محتوا – حاشیهنویسی شده است. اینکه هزلیت و استاندال هر دو کتابی در مورد عشق نوشتند تصادفی نبود. هرچند بیشک این دو کتاب تفاوتهای بسیاری با یکدیگر دارند؛ هرکجا استاندال مؤدبانه و متفکرانه عمل کرده است، هزلیت دردناک و البته کریه وارد شده است: شرححالی از یک شیفتگی فرومایه، تحقیرآمیز، و بهسرعت تنزلگرا، با زنی بسیار جوانتر از خود، که آنچنان کریستالسازی عمیقی در موردش صورت داده بود که هرگز او را چنانکه به واقع بود ندید؛ زنی جوان و معمولی با زیبایی متوسط که اندکی او را ترغیب کرد، اما هیچگاه بهراستی انگیزهٔ لازم را برای آن دلگرمیای که او خود در مورد این زن به خویش میداد نبخشید. اما این دو کتاب از ریشههایی مجاور یکدیگر سرچشمه میگیرند. هزلیت معتقد بود که عشق در نگاه اول تابع دید و اندیشهای آماده و مهیا بوده و رؤیایی در ذهنی رمانتیک است که وقتی چیزی را به تصور خویش نزدیک میبیند، بیدرنگ به عشق او دچار میشود؛ زیرا در رؤیای خویش مدتهای مدید به او عشق ورزیده است. این دقیقاً همان چیزی است که در مورد شیفتگی حزنانگیز و ویرانگر هزلیت رخ داد؛ و مشکل میتوان شرححال سالویاتی را در نوشتار استاندال نادیده گرفت؛ شخصی عاشقِ پندارهٔ عشق و آمادهٔ سقوط و عذاب؛ چرا که این همان آرزوی برآوردهشدهٔ اوست.
استاندال و هزلیت در جوانی از استادانی فتنهجو همچون روسو و نیز از ژیل بلاس(۴) بسیار در رنج بودهاند؛ هرچند هزلیت عبارات بسیاری را از ژیل بلاس در کتاب خود(۵) منعکس کرده است. اما مفهوم مبسوطتر در دیدگاههای مخصوص به خودشان، و بهویژه تمرکز بیش از حد آنان بر آغاز رمانتیک عشق، سنتی موقرانه و ترابادوری و جوششی دوباره در آتشدان شاعرانگی است. محیط احساسگرای اطراف استاندال همچون جایگاه ویژهای است در سالن اپرا، تالاری است باشکوه، نیمکتی است در کوچهباغی زیبا.
نشانهشناسی مغازله، بهعنوان عنصری منجر به ایجاد عشق و «چشمان پنهانگرِ» شوق، نقش مهمی دارد. کمتر عشق بالغ و رشدیافتهای جداییهای طولانی و فراز و نشیبهای زندگی را تاب میآورد و پاداش آن را در ذات خود مییابد؛ زیرا دیگر مقصد و منتهایی در آن نیست. اینها گسترههای عشق است که از خانهٔ تابستانی افکار استاندال دیده نشده است. اما این افکار و اشتغالات ذهنی با آن بخش از تجربهٔ عشق همراه است که مخاطبِ بیشترین رمانها، فیلمها، نمایشنامهها و شعرهاست: گذرگاهی از تجربه که به طرزی بیهمانند مرتفع است و وقتی به پایان رسد، لرزهافکن، پرکشش، دردناک، اشتیاقآور و حسرتزا است. و از این رو نوشتن در مورد آن یکی از طبیعیترین مسائل است.
مهمترین ویژگیای که سبب شده است رمانهای استاندال تحسین شوند فراست و بصیرت شخصیتهای داستان است. شکی نیست که شغل او در حکومت ناپلئونی و زندگیاش در ارتش از ریشههای این موضوع است، اما تجربه و بازتابی که در دربارهٔ عشق نفوذ کرده است نیز نقش خود را بازی میکند. این کتاب بهعنوان یک رمان پا به هستی میگذارد، اما استاندال خیلی زود درمییابد که نه حکایت و نه شیوهٔ رسالههای استدلالی حتی نیمی از آنچه را که بایسته است بیان نمیکند. و به این ترتیب شیوهای بر حسب موقعیت شکل گرفت، بر اساس روشی که استاندال، از طریق یادداشتها، امثال، مشاهدات، مداخل و خاطرات روزانه از قول دیگران به کار برد؛ نتیجه کاملاً رضایتبخش بود.
این کتاب گوهر ادبیات است؛ پنجرهای است گشوده به روح انسان. کتابی است که هر کسی باید آن را با هدفی بخواند و در موردش اندیشه کند؛ حتی اگر بیشتر یک نظریه باشد تا کلامی نهایی و قاطع در مورد موضوعی جاودانی و ازلی.
آ. سی. گریلینگ، ۲۰۰۹
درباره عشق
نویسنده : استاندال
مترجم : گلاره جمشیدی