کتاب «زوربای یونانی»، نوشته نیکوس کازانتزاکیس

اولیـنبار او را در «پیره» دیدم، به بندر رفته بودم، میخواستم به «کرت» بروم. نزدیک سپیدهدم بـود، و بـاران مـیبارید، باد شدید «سام» کف امواج را تا نزدیک کافهٔ کوچکی که درهای شیشهای آن بسته بود مـیآورد، کافه بوی «سلوی!» دم کرده و انسانهائی را میداد که از نفس آنها و سرمای بیرون شیشههایش بـخار گرفته بودند.
پنج، شـش مـلوان با پوستینهای قهوهای از پوست بز که شب را در آنجا گذرانده بودند درحالیکه قهوه و یا «سلوی» میخوردند از پنجرههای بخار گرفته به دریا خیره شده بودند، ماهیها که از ضربههای خشن آب گیج شده و بـه اعماق دریا پناه بودند انتظار بازگشت آرامش دریا را داشتند. ماهیگیران در کافه جمع شده بودند. آنها نیز در انتظار پایان طوفان بودند تا وقتیکه ماهیها با اطمینان تازه درپی طعمه به سطح آب بـازگردند. سـفره ماهیها، گرازهای دریائی و حلوا ماهیها از گشتهای شبانه خود بازمیگشتند، اکنون داشت سپیده میدمید.
در شیشهای باز شد و کارگر باراندازی که سرتاپا گلآلود بود با هیکل تنومند و پاهای لخت و سر برهنه وارد شـد، پوسـت صورتش از اثر آفتاب و باد و دریا چرمی مینمود، ملوان پیری که بالاپوشی برنگ آبی آسمانی داشت صد زد:
«هی، کستاندی، اوضاع چطوره؟» کستاندی تف کرد، و با لحن پرسوجو کنندهای جواب داد: «تو چـی فـکر میکنی؟، صبحها به میخونه سلام میدم و شبها با طاقم، این زندگی منه، کار که پیدا نمیشه!» عدهای خندبدند، و عدهای هم سرشان را تکان داده و لعنت فرستادند، مرد سبیلوئی که فلسفهاش را از نیمهشب بـبازی گـرفته بـود گفت:
-«این دنیا یک زنـدان ابـدیست، بـله، یک زندان ابد!، مردهشورش ببره».
نور کمرنگی که مخلوطی از رنگهای سبز و آبی بود از شیشههای کثیف پنجرهٔ کافه بدرون آمد، و بر دسـتها و دمـاغها و پیـشانیها تابید، بعد به پیشخوان پرید و بطریها را روشن کـرد. نـور چراغ برق رنگ باخت و صاحب کافه که تمام شب بیدار مانده و خوابآلود بود دستش را دراز کرد و کلید آنرا زد، لحظهای بـسکوت گـذشت و چـشمها بطرف آسمان که چرک بنظر میرسید برگشت، غرش امواج شـنیده میشد و در توی کافه صدای چند قلیان بلند بود، ملوان پیر آهی کشید و گفت:
«نمیدونم بسر کاپیتان «لمونی» چـی اومـده» او بـا خشم بدریا نگاه کرد و غرید: «خدا لعنتت کنه ای خانه خـراب کـن!» و سبیل خاکستریش را جوید.
من در گوشهای نشسته بودم، سردم بود و یک استکان دیگر سلوی خواستم، خوابم مـیآمد، ولی بـا مـیل شدید بخواب و احساس تنهائی که در سپیدهدمها بآدم دست میدهد و خستگی مفرط مـجادله مـیکردم، از پنـجرههای دمکرده به بندر که داشت کمکم از خواب بیدار میشد و صدای صوت کشتیها و فریاد گـاریچیها در آن مـیپیچید نـگاه کردم، و در همان حال حس کردم یک تور نامرئی که از دریا و هوا و رفتن من بـافته شـده بود تاروپودش را بسختی دور قلبم پیچاند، چشمان من به سینهٔ سیاه یک کشتی خـیره شـده بـود، بدنهٔ کشتی هنوز در تاریکی بود، باران میبارید، و من میلههای باران را که آسمان و زمین گـلآلود را بـهم وصل کرده بود میدیدم.
به کشتی سیاه، سایهها و باران نگاه کردم و اندهم جـان گـرفت، خـاطرههایم بیدار شدند، باران و افسردگی من در آن هوای دمکرده مرا بیاد دوست بزرگم انداخت، سال گذشته بود؟…در زنـدگی دیـگری بود؟، دیروز؟…کی بود که من برای خداحافظی با او به این بندرآمده بودم؟، بخاطر دارم کـه چـطور آنـروز صبح باران بارید، و سرما و سپیدهدم، در آنموقع هم قلب من گرفته بود. چقدر تلخ است کـه آدم بـآهستگی از دوسـتان بزرگ جدا شود، بهتر است که این رشته بیکباره قطع گردد و انـسان در تـنهائی خود که دنیای واقعی اوست باقی بماند. ولی، در آن صبح بارانی مـن نمیتوانستم از دوستم جدا بشوم، «بعد فهمیدم چرا، ولی افسوس که دیگر دیر شـده بـود».
من بالا، بداخل کشتی رفته بودم و تـوی اطـاقش، در مـیان چمدانهای پراکنده نشسته بودم، وقتی توجه او بـجای دیـگر بود، من مدتی بدقت او را نگاه کردم، مثل این بود که میخواستم تمام خـطوط صـورتش را یک بیک بخاطر بسپارم، آنـ چـشمان درخشان کـه مـخطوطی از رنـگ آبی و سبز بود، و آن صورت درخشان، جـوان و گـرد، که هوش و غرور از آن میبارید و بیش از همه آن انگشتان بلند و باریک و دستهای اشـرافیش، نـاگهان حس کرد که من باو خـیره شدهام، با آن حالت تـمسخرآمیز کـه هنگام مخفی کردن احساسات واقـعیاش بـخود میگرفت برگشت و بمن نگاه کرد و فهمید، برای فرار از غم جدائی بالحن نیشداری پرسـید:
«تـا کی؟»
«تا کی؟. منظورت چیه؟»
«تا کی مـیخواهی کـاغذ بـجوی و خودتو در جوهر غـرق بکنی؟، چـرا بامن نمیآئی؟. انجا، در قفقاز، هـزاران نـفر از مردم ما هستند که درخطرند، بیا برویم و آنها را نجات بدهیم» شروع کرد به خـندیدن، مـثل آن بود که نقشهٔ بزرگش را مسخره مـیکند،-«شـاید هم اونـارو نـجات نـدادیم، مگر تو وعظ نـمیکنی،…«تنها راه نجات شخص در اینستکه سعی کند دیگران را نجات دهد»..؟ خوب، به پیش! استاد! تو در وعظ کـردن اسـتادی، چرا همراه من نمیآئی برویم؟!»
من جـواب نـدادم، بـه آن سـرزمین مـقدس شرق، مادر پیـر خـدایان و فریاد بلند پرومته که به صخره میخکوب شده فکر کردم، نژاد خودمان که بهمان صخره مـیخکوب شـده بـود فریاد میکشید، بار دیگر در خطر بود، و از فـرزندان خـود کـمک مـیخواست، و مـن بـیاراده میشنیدم، مثل اینکه در رؤیائی بودم، و زندگی، یک تراژدی مشغولکننده بود، که در آن فقط ممکن است یک آدم عوضی، و یا احمق بروی صحنه بپرد، و خود را داخل نیکوس-کازانتراکیس
زوربای یـونانی
ترجمه: داریوش فضل اللهی دکتر منوچهر خسروشاهی
بازی کند، دوست من بدون اینکه منتظر جواب بشود برخاست، کشتی برای بار سوم سوت خود را بصدا درآورد، او دست مرا در دستش گرفت، و بار دیـگر احـساسات خود را در زیر تمسخر و شوخی مخفی کرد Aurevoir «کرم کتاب!» صدایش لرزید، میدانست که شرمآوریست اگر کسی نتواند به احساساتش غلبه کند، اشگ، کلمات لطیف، حرکات بیاراده؛ تعارفات مرسوم، همهٔ ایـنها در نـظر او، برای یک مرد بیارزش بود، ما که آنقدر بهم علاقمند بودیم هرگز یـک کـلمه محبتآمیز ردوبدل نکردیم، ما بـاهم بـازی میکردیم و مانند حیوانات وحشی، بهم چنگ میانداختیم، او باهوش، شوخ، و متمدن بود و من وحشی، او همیشه بر خود تسلط داشت و میتوانست هر موقع احساسات خود را بـا لبـخندی بیان کند، درحالیکه مـن نـاگهان خنده وحشیانه و بیجانی سر میدادم.
من خواستم که احساسات خود را با یک کلمه خشونتآمیز بپوشانم، ولی از خودم خجالت کشیدم نه!، نه در حقیقت خجالت نکشیدم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. دستش را گـرفتم و نـگاهداشتم، او با تعجب بمن نگاه کرد و درحالیکه سعی میکرد لبخند بزند گفت:
«تو اینقدر احساساتی شدهای؟»
من بآرامی جواب دادم «بله»!
-«چرا؟، مگه ما قبلا قرار نگذاشته بودیم، ژاپونیهای محبوب تو چی مـیگن،؟«فـودوشین»!«آتاراکس» آرامـش المپیائی، صورت باید یک نقاب متبسم و بیحرکت باشد، حالا در پشت نقاب هرچه بگذرد آن دیگر مربوط بـه خود ما است». من برای اینکه خود را با شروع یک جـمله طـولانی گـیر نیاندازم گفتم: «بله»!
اطمینان نداشتم که بتوانم صدایم را تحت اراده خود دربیاورم، زنگ کشتی بصدا درآمد، و مشایعین را از اطـاقها بـیرون راند، باران ملایمی میبارید، هوا پر بود از کلمات رقتانگیز، خداحافظی و قول و قرارها و بوسههای طـولانی، و سـفارشهائی کـه با عجله و بدون نفس تازه کردن داده میشد، مادران بسوی فرزندان، زنان بسوی شوهران، و دوسـتان بسوی دوستانشان شتافتند، مثل آن بود که میخواستند برای همیشه همدیگر را ترک بکنند، شـاید هم این جدائی کـوچک، جـدائی دیگری را بیاد میآورد، آن جدائی بزرگ را، ناگهان در آن هوای مرطوب صدای ضربههای زنگ مثل ناقوس مرگ در سرتاسر کشتی انعکاس یافت، من بخود لرزیدم، دوستم بطرف من خم شد، آهسته بمن گفت:-«گوش کـن! تو احساس میکنی حادثه بدی اتفاق خواهد افتاد؟» یکبار دیگر جواب دادم: «بله»!
«تو این مزخرفات را باور میکنی؟»
من با اطمینان جواب دادم «نه!»
«خب، پس چی؟»
«خب» نداشت، من باین حرفها معتقد نبودم، اما مـیترسیدم، دوسـتم آهسته دستش را روی زانویم زد، هروقت خودداریاش را از دست میداد روی زانویم میزد، من در موردی اصرار میکردم که تصمیم بگیرد، او مخالفت میکرد، گوشهایش را بعلامت امتناع میگرفت و عاقبت وقتی قبول میکرد روی زانویم میزد، مثل ایـنکه مـیخواست بگوید: «خیلی خوب، بخاطر دوستیمان هرچه بگوئی انجا میدهم».
او چندبار پلکهایش را بهم زد و دوباره بمن خیره شد، او بخوبی میدانست که من چقدر پریشان خاطر هستم، و برای همین بود که نـمیخواست سـلاحهای معمولی خودمان را که خنده، تبسم و تمسخر بود بکار ببرد، گفت: «بسیار خوب، دستت را بده، اگر یکی از ما با خطر مرگ روبرو شد…» حرفش را ناتمام گذاشت، مثل آن بود که شـرمنده اسـت، مـا که سالهای سال گریزهای مـتافیزیک را مـسخره کـرده بودیم و گیاهخواران، و معتقدین باحضار ارواح و تئوزوفها را توی یک توبره ریخته بودیم….»
درحالیکه سعی میکردم حدس بزنم، پرسیدم: «خوب؟» او ناگهان برای رهائی از جملهٔ خـطرناکی کـه شـروع کرده بود گفت: «بیا این مسئله را یک بـازی تـلقی کبنیم، اگر یکی از ما خود را با خطر مرگ روبرو دید در آن لحظه سعی کند چنان با جدیت بفکر دیـگری بـاشد کـه او را هرجا که هست آگاه سازد…خوب؟..» کوشش او برای لبخند زدن بینتیجه مـاند، گوئی لبانش منجمد شده بود، گفتم: «خوب» از ترس اینکه مبادا احساسات خود را بیش از حد معمول آشکار کرده بـاشد بـتندی اضـافه کرد:
«اما، تو خودت بهتر میدانی که من به تلهپاتی و ایـن حـرفها اعتقادی ندارم…»
زیر لب گفتم: «ولش کن، بگذار باشد…»-«بسیار خوب، همینجا خاتمهاش میدهیم، قبول؟» جوابدادم:
«قبول!»
این آخـرین کـلمات مـا بود، در سکوت باهم دست دادیم، انگشتانمان مشتاقانه بهم پیچیدند، و ناگهان از هم جـدا شـدند، مـن بسرعت بیآنکه پشت سرم را نگاه کنم از آنجا دور شدم، مثل آن بود که کسی در تـعقیبم بـاشد، یـک لحظه بیتابانه خواستم که برگردم و او را نگاه کنم، ولی با کوشش زیادی جلوی این تمایل شـدید را گـرفتم، بخود نهیب زدم: «به پشت سرت نگاه نکن، به پیش!» روح انسانی سنگین و بیدستوپاست، هـیچچیز را نـمیتواند روشـن و با اطمینان پیشگوئی کند، اگر در آنموقع میشد حدس زد که چه اتفاق خواهد افتاد چـقدر مـاهیت این جدائی فرق میکرد.
*** هوا روشنتر میشد، آن دو سپیدهدم بهم آمیختند، چهرهٔ محبوب دوسـتم کـه ایـنک بوضوح در نظرم مجسم شده بود تنها و بیحرکت میان بندر، در زیر باران باقی ماند.
در کافه بـاز شـد، صدای غرش دریا بگوش رسید، ملوان تنومندی با سبیلهای آویزان وارد شد، هـمه بـا خـوشحالی فریاد زدند: «خوش آمدی کاپیتان لمونی».. من خود را کنار کشیدم و در آن گوشه سعی کردم افکارم را دوبـاره مـتمرکز کـنم، اما چهرهٔ دوستم داشت در زیر باران محو میشد، هوا همچنان روشنتر مـیشد، نـاخدا «لمونی» ساده و کمحرف تسبیح کهربائی خود را بیرون آورد و شروع کرد به چرخاندن، من سعی کردم که چـیز نـبینم و نشنوم، تا بتوانم باز هم آن رؤیاتی را که داشت کمکم محو میشد حـفظ بـکنم، کاش میتوانستم یکبار دیگر، در آن لحظه کـه دوسـتم مـرا «کرم کتاب» خواند و خشمگینم کرد زندگی کـنم، و بـخاطر آوردم که تمام بیزاری من از طرز زندگیم در آن کلمات خلاصه شده بود، چطور تـوانسته بـودم من که زندگی را آنقدر عـمیقانه دوسـت داشتم مـدت درازی در مـیان مـزخرفات کتابها و کاغذهای سیاه شده بگذرانم، در آنـروز جـدائی، دوستم بمن کمک کرده بود که حقیقت را بوضوح ببینم، خیالم راحت شـده بـود، حالا که دیگر نام بیماریم را مـیدانستم بخوبی میتوانستم بر آن غـلبه کـنم، دیگر نامفهوم و بیشکل نبود، حـالا شـکلی پیدا کرده و نامی بخود گرفته بود، و من آسانتر میتوانستم با آن مجادله کنم.
حـالت چـهره او طوری بود که من نـمیدانستم تـا چـه حد ساکت و آرامـ در مـن نفوذ کرده است، مـن دنـبال بهانه میگشتم که کاغذها را دور بریزم، و زندگی واقعی را شروع کنم، برای من تنفرانگیز بود کـه ایـن مخلوق بینوا را بر پشت خود حـمل کـنم، یک مـاه پیـش مـوقعیتی را که مدتها در انتظارش بـودم بدست آوردم. در ساحل «کرت» که رودرروی «لیبی» است معدن ذغالسنگ متروکی را اجاره کرده بودم و حال میرفتم کـه بـا مردان ساده، کارگران و دهقانان، دور از نژاد «کـرم کـتاب» زنـدگی کـنم!.
مـن با هیجان زیـاد خـود را برای این مسافرت آماده کردم، چنان بود که گویا این مسافرت خیلی مرموز و قابل اهمیت اسـت، تـصمیم گـرفته بودم که طریقه زندگیم را تغییر دهم، بـا خـود گـفتم: «تـو تـاکنون آنـچه را که دیدهای فقط سایهای بیش نبوده است، و خود را با آن راضی کردهای، اما پس از این من تو را بسوی جسم اصلی هدایت خواهم کرد. عاقبت من آماده شده بـودم، شب قبل از حرکتم، هنگامیکه کاغذهایم را زیرورو میکردم به کتاب نیمهبازی برخوردم، آنرا بدست گرفتم و با تانی بآن نگریستم، دو سال تمام بود که در عمق وجودم یک آرزوی بزرگ، یک نهال نورس بـارور مـیشد، همیشه آنرا در وجودم احساس میکردم که چگونه تغذیه میکند، اکنون داشت بزرگ میشد، تکان میخورد، بر دیوارههای وجودم لگد میزد که بیرون بیاید، من جرئت نابود کردنش را نداشتم، نـمیتوانستم، دیـگر برای از بین بردن اینچنین روحی خیلی دیر شده بود. همچنانکه کتابم را با تردید دردست داشتم ناگهان لبخند دوستم را در فضا احساس کردم، لبخندی لطـیف و آمـیخته به تمسخر، با خود گـفتم: «آنـرا با خود میبرم» میدانستم که مسخره شدهام، «من آنرا با خود میبرم، لازم نیست تو لبخند بزنی» کتاب را بدقت مثل آنکه طفلی را در قنداق بپیچند، بـستهبندی کـردم و با خودم بردم، صدای خشن و عمیق ناخدا «لمونی» بگوش میرسید، گوشهایم را تیز کردم، او داشت دربارهٔ ارواح دریا که هنگام طوفان از دکلهای قایق ماهیگیریرو ببالا رفته و آنرا لیسیده بودند داد سخن میداد، مـیگفت: «آنـها نرم و چسبنده هستند، اگر مقدار زیادی از آنها را دردست بگیرید دستتان میسوزد، من در تاریکی سبیلم را تاب دادم و مثل ابلیس درخشیدم، آب دریا بداخل قایق من ریخت، بار ذغالم را خیس کرد و قایق سنگین شـد، داشـت برمیگشت، ولی در آن لحـظه خداوند وارد معرکه شد و رعدوبرقی فرستاد، و دریچههای انبار شکست، دریا پر از ذغالسنگ شد، قایق از بار خالی شد، تعادلش را حـفظ کرد و ما نجات یافتیم، دیگر برایم کافیست!» کتاب جیبی «دانته» را کـه هـمسفرم بـود از جیبم درآوردم، پیپم را روشن کرده بدیوار تکیه دادم و راحت نشستم، یک لحظه مردد ماندم که در کدامیک از ابیات آن غرق شـوم، در آتـش سوزان دوزخ، یا در شعلههای پاککنندهٔ برزخ؟ یا آنکه یکسره بر اوج قله امید بشری پر بشکم، انتخاب بـا مـن بـود، درحالیکه کتاب جیبی دانته را دردست داشتم از آزادی خود لذت بردم، ابیاتی را که در این سحرگاه انتخاب مـیکردم وزن خود را به بقیه روز میبخشید.
من یک لحظه روی این تصویر مجسم خم شدم، امـا فرصت نکردم، احساس کـردم دو چـشم مثل فته دارد کاسه سرم را سوراخ میکند، سرم را با ناراحتی بلند کردم و بسرعت به پشت سر خود، و در جهت در شیشهای نگریستم، امید جنونآمیزی مثل برق از مغزم گذشت «من یکبار دیگر دوستم را خواهم دیـد» خود را برای این معجزه آماده کرده بودم، اما معجزه اتفاق نیفتاد، ناشناسی قد بلند و لاغر که شصت ساله بنظر میرسید دماغش را به شیشه چسبانده، خیره بمن نگاه میکرد. بستهای پهن و کـوچک زیـربغلش بود، چیزیکه بیش از همه در من تاثیر کرد نگاه مشتاقانهٔ او بود، با چشمانی تمسخرآمیز و آتشین، اینطور بنظرم آمد.
در همان لحظهای که چشمهایمان بهم افتاد مثل این بود که او میخواست مطمئن شـود مـن آن کسی هستم که دنبالش میگردد، ناشناس در را با فشار محکم بازویش گشود، بسرعت با قدمهای بلند از میان میزها گذشت و در برابر من ایستاد، پرسید:
-«مسافرید؟.. کجا بامید خدا؟»
-«به «کرت» برای چه میپرسی؟»
-«مـنو بـا خودت میبری؟»
بدقت نگاهش کردم، گونههای فرو رفته، چانه قوی با استخوانهای برجستهٔ صورت، موهای خاکستری مجعد و چشمان براق و برندهای داشت.
«چرا؟.. تو به چه درد من میخوری؟» شانههایش را بالا انداخت، با نـاراحتی و تـعجب گـفت: «چرا! چرا!، مگه نمیشه آدمـ بـدون چـرا کاری بکنه!، همینطوری، برای خاطر دلش، خب، منو با خودت ببر، مثلا بهعنوان یه آشپز، من میتونم سوپهائی برات درست بکنم کـه در عـمرت وصـفشونو نشنیدی، حتی فکرشم نکردی…،»
من شروع کردم بـه خـندیدن،-رفتار بیتعارف، و حرفهای قاطعش را پسندیدم، از سوپ هم خیلی خوشم میآمد، فکر کردم اگر این مرد شلوول را با خودم بـآن سـاحل دورافـتاده ببرم بد نمیشود «سوپها و داستانها….»
ظاهرش نشان میداد دنیا را دیـده است، مردی مثل سندباد بحری… از او خوشم آمد.
با لحنی خودمانی درحالیکه سر بزرگش را تکان میداد پرسید: -«چی فـکر میکنی؟ تو هـم یـه ترازو با خودت داری، نه؟ همهچیز و تا مثقال آخر با اون حساب میکنی، مگه نه؟، بـیا رفـیق، بیا تصمیمتو بگیر و بپر تو!»
این هیکل عظیم بالای سرم ایستاده بود، من که موقع حـرف زدنـ مـیبایست سرم را بالا بگیرم، خسته شده بودم «دانته» را بستم و باو گفتم:-«بشین و یـک اسـتکان سـلوی بخور» او با تمسخر پرسید: «سلوی؟! آهای پیشخدمت، یه گیلاس رم.»
«رم» را با جرعههای کوچک نوشید، هـر جـرعه را مـدتی در دهانش، نگاهمیداشت و مزهاش را خوب میچشید، و بعد آهسته آنرا فرو میبرد، تا درونش را گرم کـند، بـا خود فکر کردم: «یک نفسپرست»-«یک خبره»… از او پرسیدم:
-«کارت چیه؟»
-«هر کاری که بـاشه، بـا دسـت، باپا، یا با سر، با همهشان، اگر قرار بود ما هم یه کاری بـرای خـودمون انتخاب بکنیم، دیگه. خیلی بود،»
-«آخرین کاری که داشتی چی بود؟»
-«تو یه مـعدن، مـن مـعدنچی خوبی هستم، من یه کم از فلزات. سر درمیارم، میدون چطور رگهها رو پیدا بکنم، و چطوری تـونل بـزنم، میرم تو اون سوراخها ترسی ندارم، سر کارگر بودم، حسابی کار میکردم، شـکایتی نـداشتم، امـا شیطان همهچیزو بهم ریخت، شب یکشنبه گذشته، فقط بخاطر اینکه دلم خواست، اربابو که برای سـرکشی آمـده بـود، حسابی کتکش زدم…»
«چرا؟، مگه بتو چیکار کرده بود؟»
«بمن؟، هیچ!، باورکن دفعهٔ اول بود که مـیدیدمش،!، بـیچاره حتی سیگار هم بین ماها تقسیم کرده بود،»
«خوب؟..»
«-ای بابا، تو هم که همش نشستی و سئوال مـیکنی! یـه دفعه دلم. خواست، همین، داستان «زن آسیابانو» که میدونی، نه؟، خوب، انتظار نداری که از قـلبش چـیز بخوری، داری؟ از قبل یه زن آسیابان، باین میگن، «مـنطق بـشری!»».
مـن خیلی چیزها راجع به منطق بشری خـوانده بـودم، ولی، این. از همهٔ آنها شگفتانگیزتر بود، و من لذت بردم.
با علاقهٔ عجیبی به همراه جـدیدم نـگاه کردم، صورتش خطهای عمیق داشـت، بـاد و باران دیـده بـود، مـثل یک چوب کرمخورده، چند سال بـعد چـهرهٔ شخص دیگری که مثل چوب، سائیده و ریش شده بود، این اثر را در مـن گـذشت، آن چهرهٔ «پانائیت ایسترائی 2» بود.
-«چیه تـوی بستهات؟»، غذا؟، لباس یا وسائل کار؟»
دوسـت مـن شانههایش را بالا انداخت و خندید،:
«-بـنظر مـیآد تو یه آدم فهمیدهای باشی، با عرض معذرت!»
او بستهاش را با انگشتان دراز استخوانیش نوازش کـرد، و اضـافه کرد:
-«نه!، این سنتوره»
«سنتور؟، تـو سـنتور میزنی؟»
-«فـقط یه وقتهائی کـه بـکلی بیپول میشم، اونوقت بـه قـهوهخانهها میرم و سنتور میزنم، و آوازهای قدیمی میخونم، بعدهم کلامو، همین برهرو، دور میگردونم و پر از پول میشه.»
«اسمت چیه؟»
-«الکـسیس زوربـا، بعضی وقتها هم بهم میگن «پارویـ شـاطری» برای ایـنکه دراز و لاغـرم، و سـرم هم مثل کیک پهـنه، یا بهم میگن «مشغولیات» چون یه موقعی بود از تخمه کدو سیر نمیشدم، گاهی وقتها هـم «کـپک» صدام میزنن، چون هرجا برم شـیرین مـیکارم و هـمهچیزرو بـهم مـیریزم، اسمهای دیگه هـم دارم، ولی اونـها باشه برای یه وقت دیگه…»
-«خوب، چطور شد که سنتور یاد گرفتی؟»
-«برای اولینبار صدای سنتور را در یـکی از جـشنهای دهـکدهام که پای کوه المپ است شنیدم، بیست سـال داشـتم، آنـقدر از صـدای آن لذت بـردم کـه تا سه روز هیچچیز نتونستم بخورم، پدر خدا بیامرزم پرسید: «چته؟»-«میخوام سنتور یاد بگیرم!»-«خجالت نمیکشی، مگه تو کولی هستی؟ منظورت اینه که میخوی مطرب بشی؟»
-«من میخوام سنتور یاد بگیرم!» یـک کمی پول داشتم که برای زن گرفتن کنار گذاشته بودم، بچهگانه بود، اما خوب، منم اونوقتها نیمپز بودم، خونم داغ بود، میخواستم زن بگیرم، بیچارهٔ احمق!، خلاصه، هرچی بود برداشتم، روش هم یه چیزی گـذاشتم و هـمین سنتورو
75 نگین, اسفند 1346 – شماره 34
که میبینی خریدم، بعد با این رفتم «سالونیک» و ترکی بنام رتسپ افندی پیدا کردم که سنتور یاد میداد، خودم را انداختم بپاهاش، او گفت: -«تو دیگه چی میخواهی،؟ بیدین یه وجـبی،»
-«مـیخوام سنتور یاد بگیرم،»
-«بسیار خوب، اما چرا بپاهام افتادی؟»
-«برای اینکه پولشو ندارم!» گفت:-«خودت، هم دیوونهٔ سنتوری، مگه نه؟»
-«بله».
-«خوب، پسرم، تو بـمون، مـن پول نمیخوام!،»
من یکسال اونجا مـاندم، و سـنتور رو یاد گرفتم، خدا رحمتش کنه، حتما حالا مرده، اگه خدا همهرو به بهشت راه بده، حتما رتسب افندی هم اونجاست، از وقتی که سنتور یاد گـرفتم یـه آدم دیگهای شدم، هروقت کـه دلم مـیگیره یا بیپول میشم سنتور میزنم، سرحال میآم، وقتی سنتور میزنم، یک کلمه از حرفاتو نمیفهمم، تازه اگر هم بفهمم یه کلمه هم نمیتونم جواب بدم، اگه سعی هم بکنم بیفایدهس، نـمیتونم،
«امـا، چرا، زوربا!»
«مگه نمیفهمی، اینهم یه عشقیه»
در باز شد، یکبار دیگر صدای دریا در کافه پیچید، دستوپایمان یخ زده بود، من بیشتر کز کردم، و خود را در پالتویم پیچیدم، طعم سعادت آن لحظهها را میچشیدم، فـکر کـردم، کجا بـروم، از اینجا خوشم میآید، آیا میشود که این دقایق لذتبخش سالها ادامه پیدا کند. به مرد ناشناسی کـه روبرویم نشسته بود نگاه کردم، چشمانش برویم دوخته شده بود، چـشمهای کـوچک و گـرد، با رگهای سرخ، مردمکهای سیاه، احساس کردم که کاوشگرانه تا عمق وجودم نفوذ کردهاند، گفتم:-«خوب، ادامـه بـده»
زوربا بار دیگر شانههای استخوانیش را بال انداخت و گفت:
-«ولش کن، یه سیگار بمن میدی؟»
بـاو سـیگار دادمـ، از جیبش سنگ چخماق و فتیله بیرون آورد و سیگار را آتش زد، چشمانش از لذت نیمهباز شد،
-«زن داری؟»
با خشم گفت:-«مـگه من مرد نیستم؟ منم مثل مردهای دیگه کور بودم، و با سر توی چاه افتادم، زن گـرفتم و افتادم تو سرازیری یـه کـورهراه، شدم رئیس خونواده، خونه ساختم، بچهها، دردسرها، اما خدا را شکر که سنتور بود».
-«تو سنتور میزدی که ناراحتیها تو فراموش کنی، نه؟،»
-«معلومه که تو هیچ آلت موسیقی بلد نیستی بزنی، چه داریـ میگی؟، سرچشمه همهٔ ناراحتیها از خونهاس، زن، بچهها، چی بخوریم، چی بپوشیم، چه خواهد شد، نه جانم، برای سنتور زدن باید آدم خیالش راحت باشه، از این گرفتاریها رها بشه، فکرشو بکن، اگه زنم دائمـا غـر میزد، چطور میتونستم سنتور بزنم؟، اگه بچههات گشنهان و به سرت داد میکشن میتونی بشینی و سنتور بزنی؟، برای اینکه سنتور بزنی باید از خیلی چیزها بگذری، میفهمی چی میگم؟»
بله، میفهمیدم چی میگفت، «زوربا» مردی بـود کـه سالهای سال بیهوده دنبالش میگشتم، قبلی که میطبید، یک دهان حریص و بزرگ، یک روح وحشی که هنوز از سرزمین مادریش الهام میگرفت،
معنی کلمات هنر، عشق، زیبائی، لذت، پاکی همه بـه سـادهترین وجهی توسط این مرد کارگر برای من تفسیر شد.
-به دستهایش نگاه کردم، دستهائی بودند که-میتوانستند هم کلنگ بزنند و هم سنتور، این دستها، عضلانی، پینهبسته، ترکخورده، و از شکلافتاده بـا دقـت و تـوجه زیاد، مثل آنکه زنی را عـریان مـیکند بـسته را باز کرد، و از درون آن سنتور کهنه و برقافتادهای را بیرون کشید، سیمهای زیاد و زینتهائی از برنج و عاج داشت، و منگولهٔ قرمزی هم بآن آویزان بود، آن انگشتهای بـزرگ و کـشیده هـمهجایش را نوازش کردند، مثل آن بود که زنی را نوازش مـیکنند، و بـعد آنرا پوشاندند، مثل آنکه بدن معشوقی را بپوشانند که سرما نخورد.
او درحالیکه سنتور را با دقت زیادی روی صندلی میگذاشت زیر لبـ گـفت «ایـن سنتور منه».
ملون پیر چندبار دوستانه بر پشت ناخدا لمـونی زد و گفت: «لا بد خیلی ترسیدی ناخدا لمونی، مگه نه؟ خدا میدونه چندتا شمع برای من نیکولاس نذر کردی»
ابروان بر پشـت نـاخدا بـهم گره خورد. «نه! قسم میخورم که وقتی فرشته مرگ را جلویم دیـدم نـه بمریم مقدس فکر کردم و نه به سن نیکولاس فقط به طرف «سالامیس» برگشتم، بیاد زنم افـتادم و فـریاد کـشیدم: «آه کاترینا کاش الان باهم تو یه رختخواب بودیم!». بار دیگر صـدای خـنده مـلوانان بلند شد و ناخدا لمونی هم خنده بلندی سر داد و گفت: «مرد هم حیوون عجیبیه. حـتی وقـت مـرگ شمشیر کشیده و بالا سرش ایستاده بازم فکرش اونجاست. فقط اونجاست، هیچجای دیگه هم نـیست. مـردهشور این بز پیررو ببره!» بعد دستهایش را بهم زد و فریاد زد: «یه دور مشرب به حساب مـن».
زوربـا بـا گوشهای بزرگش به دقت گوش میداد. نگاهی به ملوانان کرد، بعد بطرف من بـرگشت و پرسـید: «اونجا» کجاست؟ این یارو داره از چی حرف میزنه؟» اما ناگهان فهمید تکانی خورد و با تحسین فـراوان فـریاد زد: «آفـرین رفیق!» و رو بمن کرد و گفت «این ملوانها اسرار زندگی رو میدونن برای اینکه شبوروز با مرگ دسـت بـه یقهان!» و مشت بزرگش را در هوا چرخاند. و بعد: «خوب، اونو ولش کن. برگردیم سـرکار خـودمون تـصمیم بگیر! من میمونم یا میرم؟»
من بخود فشار آوردم که مجبور نشوم خود را به آغوشش بیاندازم و جـواب دادم: «بـسیار خـوب روزبا. تو همراه من میآئی من در «کرت» کمی ذغالسنگ دارم. تو میتونی اونـجا سـرکارگر بشی. ما باهم میخوریم، مینوشیم و تو برای من سنتور میزنی. غروبها میریم کنار دریا روی شن دراز مـیکشیم. مـن نه زن دارم نه بچه و نه سگ! اگه سرحال باشیم. میفهمی. اگر سـرحال بـاشم. هر چقدر بخوای برات کار میکنم اونـجا مـن کـارگر توام. اما سنتور. اون یه چیز دیگه اسـت. یـه حیوون وحشی است که احتیاج داره آزاد باشد. اگه سرحال باشم میزنم. آواز هم مـیخونم. خـتی میرقصم. رقصهای جوواجور. اما از حـالا بـهت بگم کـه مـن بـاس سرحال باشم. اینو از حالا روشن بـکنیم. اگـه مجبورم بکنی دیگه هیچی! میدونی؟ من یه مردم»
«یه مرد؟ منظورت چیه؟»
«خوب، یعنی آزاد».
یک «رم» سفارش دادم. زوربـا فـریاد زد «دوتاش کن! یکی رو تو بردار تـا بتونیم بسلامتی هم بـخوریم. «سـلوی» و «رم» باهم نمیسازن تو هم یـه «رم» بـخور که قرارمون محکمتر بشه».
گیلاسهایمان را بهم زدیم. هوا دیگر کاملا روشن شده بـود. کـشتی سوت میکشید. ماموری که صـندوقهای مـرا بـه کشتی برده بـود عـلامت داد.
درحالیکه از جایم بلند مـیشدم گـفتم: «بریم. خدا با ماست».
روزبا بآرامی اضافه کرد «خدا و شیطان!»
خم شد و سنتور را زیـربغلش گـذاشت، در را باز کرد و جلوتر از من خارج شـد.
پایـان فصل اول
زوربای یونانی
نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس
مترجم: محمد قاضی
ناشر انتشارات خوارزمی