کتاب «هرگز رهایم مکن»، نوشته کازوئو ایشی گورو
بخش اول
فصل یکم
اسمم کتی اچ است. سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم. میدانم، یک عمر است؛ اما راستش میخواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم، یعنی تا آخر سال. با این حساب تقریباً میشود دوازده سال تمام. حالا میدانم که سابقه کار طولانیام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آنها محشر است. پرستاران خیلی خوبی را میشناسم که دو سه ساله عذرشان را خواستهاند. و دستکم یک پرستار را میشناسم که به رغم بیمصرف بودن، چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست، اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بودهاند، و در کل، خودم هم همین طور. بهبود بیمارانم همیشه بیش از حد انتظار بوده. دوره نقاهتشان به نحوی قابل ملاحظه کوتاه بوده، و تقریباً هیچ کدامشان ذیل گروه «پریشان» دستهبندی نشدهاند، حتی تا قبل از اهدایی چهارم. قبول، شاید حالا دارم لاف میزنم. اما همین که میتوانم کارم را درست انجام دهم، برایم خیلی مهم است، به خصوص «خونسرد» نگه داشتن بیمارانم. در مورد آنها نوعی شناخت غریزی پیدا کردهام. میدانم چه موقع به سراغشان بروم و تسلایشان بدهم، چه موقع آنها را به حال خود بگذارم، چه موقع به تمام گفتنیهاشان گوش بدهم و چه موقع شانه بالا بیندازم و بگویم تمامش کنند.
به هر حال، نمیخواهم قُپی بیایم. همین حالا پرستارانِ مشغول به کاری را میشناسم که به خوبی من هستند و نصف من هم اعتبار ندارند. میدانم که چرا شاکیاند، به خاطر اتاق اجارهایام، ماشینم، و از همه مهمتر، حقم در انتخاب کسانی که باید مراقبشان باشم. من محصل هیلشم(۱) هستم ــ مسئلهای که به خودی خود گاهی مردم را کفری میکند. میگویند این کتی اچ بیماراش رو انتخاب میکنه، و همیشه هم کسایی مثل خودش رو انتخاب میکنه: بچههای هیلشم، یا یه قشر مرفه دیگه. با این اوصاف عجیب نیست که سابقه کار خوبی هم داره.
به اندازه کافی از این حرفها شنیدهام، و مطمئنم که شما حتی بیش از من شنیدهاید، و البته شاید حرفهاشان پربیراه هم نباشد. اما من اولین نفری نیستم که حق انتخاب دارد، و شک دارم که آخرین نفر هم باشم. و در هر حال، به سهم خودم، بیمارانی که از آنها مراقبت کردهام، از مکانهای جورواجوری بودهاند. به هر حال، یادتان باشد که با احتساب مدتی که از کارم باقی مانده، دوازده سال است که مشغول این کارم، و فقط در این شش سال آخر به من اجازه انتخاب دادهاند.
و چرا نباید این کار را بکنند؟ پرستاران که ماشین نیستند. شما سعی خود را میکنید و هر چه در چنته دارید برای تک تک بیماران رو میکنید، اما عاقبت سهم شما فقط خستگی و فرسودگی است. صبر و توان شما هم حد و حدودی دارد. بنابراین، وقتی حق انتخاب داشته باشید، بیبروبرگرد همسنخ و همجنس خود را انتخاب میکنید. این طبیعی است. اگر در هر گام از مسیرم به دنبال بیماران دلخواهم نبودم، به هیچ وجه نمیتوانستم این همه مدت به کارم ادامه دهم. و به هر حال، اگر هیچ وقت دست به انتخاب نمیزدم، چطور میتوانستم بعد از آن همه سال، دوباره به روت و تومی نزدیک شوم؟
اما این روزها صدالبته تعداد بیمارانی که در خاطرم ماندهاند هر دم کم و کمتر میشود، و به این ترتیب عملاً آن قدرها هم حق انتخاب نداشتهام. گفتم که، وقتی با بیمار رابطه عمیق نداشته باشید، کار بسیار سختتر خواهد شد، و در این صورت گرچه دلم برای کارم تنگ میشود، بهتر آن است که تا پایان سال به کارم پایان دهم.
از قضا، روت سومین نفر از چهارتنی بود که خودم انتخابشان کردم. پیشاپیش برای او پرستاری در نظر گرفته بودند و یادم هست که این موضوع کمی عصبیام کرد. اما عاقبت ترتیب قضیه را دادم، و درست در همان لحظه که دوباره در مرکز مراقبتهای ویژه در دووِر(۲) دیدمش، تمام اختلافهامان ــ گرچه دقیقاً رفع نشدند ــ در مقابل اهمیت مسائل دیگر رنگ باختند: مثلاً این که ما با هم در هیلشم بزرگ شده بودیم، و این که چیزهایی را میدانستیم و به خاطر میآوردیم که هیچ کس دیگر نمیدانست و به یاد نداشت. گمانم از همان زمان بود که در میان بیمارانم به دنبال آدمهای گذشتهام و به خصوص آشناهای هیلشم گشتم.
در خلال سالها مواقعی پیش آمده که سعی کردهام هیلشم را به گذشته بسپارم، اوقاتی که به خود گفتهام نباید این قدر به گذشته بنگرم. اما بعد به نقطهای رسیدم که دیگر دست از مقاومت برداشتم. قضیه به بیمار خاصی مربوط بود که در سال سوم کارم داشتم؛ وقتی گفتم از هیلشم هستم، عکسالعمل عجیبی نشان داد. تازه دور سوم مراقبتهای ویژه را پشت سر گذاشته بود، کار خوب پیش نرفته بود و حتما خودش میدانست که بهبودی در کار نخواهد بود. نفسش درست درنمیآمد، اما به من نگاه کرد و گفت: «هیلشم. شرط میبندم جای زیبایی بوده.» و صبح روز بعد، وقتی با او حرف میزدم تا ذهنش از وضعیتش منحرف شود، پرسیدم کجا بزرگ شده است. از مکانی دورست نام برد و چهرهاش زیر لک و پیسهای صورتش حالتی کاملاً متفاوت پیدا کرد. متوجه شدم که با چه یأس و استیصالی از خاطرات گذشتهاش فرار میکند. به جای حرف زدن، دلش میخواست از هیلشم بشنود.
به این ترتیب ظرف پنج یا شش روز بعدی هر چه دلش میخواست بشنود به او گفتم. تمام مدت همان جا دراز کشیده بود، ذلیل و عاجز، با لبخندی لطیف و بیرمق. در مورد هر چیز ریز و درشت از من سؤال میکرد. در مورد سرپرستهامان، جعبههای کلکسیونی که هر یک زیر تختهامان داشتیم، فوتبال، راندرز، (۳) جاده کوچکی که گرد بنای اصلی خانه کشیده شده بود، تمام گوشههای دنج و درز و شکافها، حوضچه اردکها، غذا و نمای اتاق هنر رو به مزارع در دل مه صبحگاهی. گاهی وادارم میکرد مسئلهای را بارها و بارها تکرار کنم؛ مسائلی که همان دیروز برایش گفته بودم، طوری میپرسید که انگار هرگز در آن مورد چیزی به او نگفته بودم. «سالن ورزش هم داشتین؟»، «کدوم سرپرست رو دوست داشتی؟» اوایل فکر میکردم این رفتارش فقط به خاطر نوع داروهاست، اما بعد متوجه شدم که ذهنش کاملاً هشیار و طبیعی است. آنچه او میخواست فقط شنیدن حکایتهای هیلشم نبود، بلکه میخواست هیلشم را به خاطر بیاورد، درست مثل این که دوران کودکی خود را به یاد میآورد. میدانست که کارش رو به پایان است، بنابراین سعی میکرد کاری کند که همه چیز را برایش توصیف کنم، تا حرفهایم واقعاً در جانش رسوخ کند، تا شاید در طول آن شبهای بیخوابی و دارو و درد و از پا افتادگی، خط میان خاطرات من و خاطرات او محو شود. همان موقع بود که فهمیدم، واقعاً فهمیدم که چقدر خوشاقبال بودیم: تومی، روت، من و بقیه ما.
حالا که با ماشین در اطراف کشور پرسه میزنم، چیزهایی میبینم که مرا به یاد هیلشم میاندازند. گاه از گوشه مزرعهای مهآلود میگذرم یا حین پایین آمدن از کنار درهای، از دور، بخشی از خانهای بزرگ و گاه حتی درختان سپیدار دامنه تپه را با نظم و آرایشی خاص میبینم، و با خود میگویم: «شاید خودش باشه! پیداش کردم! این واقعاً هیلشمه!» بعد متوجه میشوم که محال است، و افکارم گرد جایی دیگر میچرخد و به رانندگی ادامه میدهم. به خصوص، آن رختکنها هم هستند. در سرتاسر کشور آنها را شناسایی میکنم، در گوشه زمینهای بازی میایستم، خانههای کوچک و سفید و پیشساخته را با ردیف پنجرههایی که بیش از حد مرتفعند و پنداری به زیر رخبامها دوخته شدهاند تماشا میکنم. فکر میکنم در دهههای پنجاه و شصت از این گونه ساختمانها بسیار ساختند، و احتمالاً ساختمان ما را هم در همان دوران ساختهاند. اگر حین رانندگی از کنار یکی از آنها بگذرم، تا آنجا که فرصت باشد نگاهش میکنم، و یک روز سرانجام ماشین را به جایی خواهم کوبید و خرد و خاکشیر خواهم کرد، اما باز هم دستبردار نخواهم بود. همین اواخر در یکی از جادههای خالی ورچسترشر میراندم که کنار زمین کریکت یکی از آن خانهها را که بسیار شبیه خانه ما در هیلشم بود دیدم، طوری که دور زدم و برگشتم تا دوباره نگاهی به آن بیندازم.
سالن ورزشمان را عاشقانه دوست داشتیم، شاید به این دلیل که ما را به یاد آن کلبههای کوچک و قشنگ میانداختند که در دوره جوانیمان در کتابهای مصور بودند. خودمان را در دوران مدرسه در نظر مجسم میکنم، وقتی به سرپرستها التماس میکردیم که کلاس درس را به جای اتاق همیشگی، در سالن ورزش برگزار کنند. بعد که به کلاس دوم دوره متوسطه رفتیم ــ وقتی دوازده را تمام میکردیم و سیزده ساله میشدیم ــ سالن به جایی تبدیل شد که وقتی میخواستیم از دنیای هیلشم و آدمهایش دور باشیم، با بهترین دوستانمان در آن مخفی میشدیم.
سالن آن قدر بزرگ بود که دو گروه را، بیآن که مزاحم یکدیگر شوند، در خود جای میداد. تابستانها گروه سوم میتوانست در مهتابی پرسه بزند. اما آرمانیترین حالتی که خواستارش بودیم، این بود که آنجا فقط مال خودمان و دوستانمان باشد، به همین دلیل سر این قضیه همیشه دوز و کلک و بحث و جدل به راه بود. سرپرستها همیشه به ما میگفتند مثل آدمهای متمدن رفتار کنیم، اما در عمل، برای آن که در طول زنگهای تفریح و استراحت سالن را در اختیار داشته باشیم، در گروهمان به شخصیتهای قوی نیاز داشتیم. خود من برای این جور کارها چندان حاضر یراق نبودم. به گمانم هر چند باری را که به آنجا میرفتیم، مدیون روت بودیم.
معمولاً دور صندلیها و نیمکتها پخش و پلا میشدیم ــ پنج نفر بودیم، و اگر جنی بی هم میآمد، میشدیم شش نفر ــ و شروع میکردیم به غیبت کردن و وراجی. نوعی گفتگو بود که فقط وقتی در سالن مخفی میشدیم، انجام میشد؛ ممکن بود در مورد چیزی که نگرانمان کرده بود بحث کنیم، یا از شدت خنده غش و ضعف کنیم یا حتی از فرط خشم به جان هم بیفتیم. اما انگیزه اصلی این بود که مدتی با صمیمیترین دوستانمان خستگی درکنیم.
در آن بعد از ظهر به خصوصی که حالا به آن فکر میکنم، دور و اطراف پنجرههای بلند ساختمان، روی چهارپایهها و نیمکتها ایستاده بودیم. از آنجا زمین بازی شمالی را، که ده دوازده پسر همکلاسی ما و کلاس سومی در آن جمع شده بودند تا فوتبال بازی کنند، میدیدیم. آسمان آفتابی و درخشان بود، اما حتماً اوایل روز باران باریده بود، چون یادم هست که نور خورشید بر سطح گلآلود علفها میدرخشید.
کسی گفت نباید علنی بایستیم و نگاه کنیم، با این حال، از جایمان تکان نخوردیم. بعد روت گفت: «اون به چیزی شک نمیکنه. نگاش کن. اون واقعاً به چیزی شک نمیکنه.»
وقتی روت این را گفت، نگاهش کردم تا در مورد کاری که پسرها قصد داشتند با تومی بکنند، در چهرهاش نشان مخالفت پیدا کنم. اما یک ثانیه بعد روت کوتاه خندید و گفت: «احمق!» و بعد فهمیدم که از نظر روت و دیگران، هر کاری که پسرها قصد انجامش را داشتند، کوچکترین دخلی به ما نداشت؛ تأیید یا عدم تأیید ما تأثیری در آن جریان نداشت. ما در آن لحظه دور آن پنجرهها جمع نشده بودیم که از تماشای تحقیر دوباره تومی لذت ببریم، فقط چون در جریان آخرین توطئه قرار گرفته بودیم، کنجکاوی غریبی داشتیم تا نحوه اجرایش را ببینیم. در آن روزها، کاری که پسرها در میان خود انجام میدادند فراتر از این نمیرفت. به نظر روت و دیگران قضیه چندان ربطی به آنها نداشت، و احتمالاً به نظر من هم همینگونه بود.
اما شاید ماجرا درست یادم نمانده است. شاید حتی در آن زمان نیز، همان موقع که تومی را دیدم که با شتاب اطراف زمین میدوید و چهرهاش از پذیرفته شدن مجدد در جمع آشکارا شاد و بازی در شرف انجام بود، شاید همان زمان درد به دلم چنگ انداخت. آنچه در یادم مانده این است که متوجه شدم تومی پیراهن آبیرنگی را که ماه گذشته در بازار فروش خریده بود پوشیده بود ــ همان که خیلی به آن افتخار میکرد. یادم هست که فکر کردم: «اون واقعاً خنگه، فوتبال بازی کردن با این پیراهن. پیراهنش خراب میشه، بعد چه احساسی پیدا میکنه؟» بعد با صدای بلند، بیآن که به طور مشخص کسی را خطاب قرار دهم، گفتم: «تومی پیراهنش رو تنش کرده. همون پیراهنی که خیلی دوستش داره.»
احتمالاً کسی صدایم را نشنید، چون همه داشتند به لورا ــ دلقک بزرگ گروهمان ــ که حالتهای چهره تومی را حین دویدن تقلید میکرد، میخندیدند: دست تکان میداد، صدا میزد، تکل میرفت. بقیه پسرها با همان حالت سست و شل عامدانهای که موقع گرم کردن خودشان داشتند، دور میدان در حرکت بودند، اما تومی، که به شدت هیجانزده بود، یکنفس میدوید. این بار با صدایی بلندتر گفتم: «اگه پیراهنش خراب شه، حالش خیلی گرفته میشه.» این بار روت صدایم را شنید، اما احتمالاً تصور کرده بود که دارم مزه میپرانم، چون با اکراه خندید و از آن متلکهای خاص خودش پراند.
بعد پسرها دست از شوت کردن برداشتند و وسط گل و لای دور هم ایستادند. در انتظار شروع کار تیم، سینههاشان آهسته بالا و پایین میرفت. دو کاپیتانی که جلو آمدند کلاس سومی بودند، اما همه میدانستند که تومی از تمام آنها بهتر است. شیر یا خط انداختند تا معلوم شود توپ اول مال کیست، و آن که برد، به گروه خیره شد.
کسی از پشت سرم گفت: «نگاش کنین، امر بهش مشتبه شده که تَکه. فقط نگاش کنین!»
در آن لحظه تومی یک جورهایی خندهدار بود، طوری که با خود میگفتید خوب، آره، اگر واقعاً این قدر بَبوست، بلایی که سرش میآید، حقش است. پسرهای دیگر همه وانمود میکردند که توجهی به یارچینی ندارند، وانمود میکردند برایشان مهم نیست در چه پستی بازی کنند. بعضیها آهسته و آرام با هم حرف میزدند، بعضی دیگر بند کفشهاشان را سفت میکردند، و بعضیها هم وقتی گلها را لگدکوب میکردند، به پاهاشان خیره شده بودند. اما تومی با اشتیاق به پسر کلاس سومی خیره شده بود، پنداری پیشاپیش اسمش را صدا زده بودند.
لورا در تمام مدت یارگیری نقش بازی میکرد، و تکتک حالات چهرهاش در چهره تومی منعکس میشد: چهرهاش در آغاز بسیار شاد و مشتاق مینمود؛ بعد وقتی که چهار یار انتخاب شده بودند و او هنوز بلاتکلیف سرجایش ایستاده بود، آثار نگرانی و گیجی بر صورتش آشکار شد؛ و پس از درک اتفاقی که در حال رخ دادن بود، علائم احساسی جریحهدار شده و پر از درد بر چهرهاش آشکار شد. اما دیگر برنگشتم تا لورا را نگاه کنم، چون به تومی خیره شده بودم؛ میدانستم که چه خیالی در سر دارد، چون دیگران میخندیدند و شیرش میکردند. بعد وقتی تومی تنها بر جا ماند، و همه پسرها هرهر و کرکر میکردند، شنیدم روت گفت:
«وقتشه. نگاه کنین. هفت ثانیه. هفت، شیش، پنج…»
فرصت نشد شمارشش را تمام کند. نعره و هوار رعدآسای تومی بلند شد، و پسرها که دیگر علناً میخندیدند، به سمت زمین بازی جنوبی دویدند. تومی چند گامی دنبالشان دوید. نمیشد گفت از سر خشم تعقیبشان میکند یا از تنها ماندن وحشت کرده است. در هر حال، با صورتی سرخ و برافروخته پا کند کرد و ایستاد و با خشم به آنها که دور میشدند خیره شد. بعد شروع کرد جیغ و داد کردن: توفانی دیوانهوار از فحش و فضیحت.
بارها و بارها بدخلقیها و نحسیهای تومی را دیده بودیم، بنابراین از روی چهارپایهها پایین آمدیم و گرد اتاق پخش و پلا شدیم. سعی کردیم در مورد موضوعی دیگر حرف بزنیم، اما پس ذهنمان فقط و فقط تصویر تومی بود و بس، و گرچه اولش سعی کردیم به رویمان نیاوریم، عاقبت شاید پس از ده دقیقه دوباره برگشتیم پشت پنجرهها.
پسرها کاملاً از دیدرس خارج شده بودند، و تومی هم حین بد و بیراه گفتن، دیگر رو به هیچ جهت خاصی نداشت. فقط عربده میکشید، دست و پاهایش را اینسو و آنسو پرت میکرد، رو به آسمان، رو به باد، به سمت نزدیکترین تیرک حصار. لورا گفت شاید دارد «شکسپیرش را تمرین میکند.» کسی دیگر برایمان توضیح داد که چطور او هر بار که جیغ میزند، یک پایش را از روی زمین بلند میکند و به سمت بیرون میگیرد «مثل سگی که داره میشاشه.» راستش خودم هم متوجه همان حرکت پایش شده بودم، اما آنچه توجهم را جلب کرده بود، این بود که هر بار وقتی پایش را مجدداً به زمین میکوبید، گل به ساقهایش میپاشید. باز هم به یاد پیراهن گرانقیمتش افتادم، اما آن قدر از من دور بود که نمیدیدم واقعاً زیاد گلیاش کرده یا نه.
روت گفت: «فکر کنم یه کم بیانصافیه، همین که همیشه این طوری میذارنش سر کار. اما تقصیر خودشه. اگه یاد میگرفت چطوری خونسرد باشه، دست از سرش برمیداشتن.»
هانا گفت: «بازم ولش نمیکردن. اخلاق گراهام ک هم مثل اون بده، اما این بداخلاقیش باعث شده اونا بیشتر باهاش دست به عصا باشن. دلیل این که به تومی گیر میدن، اینه که اون تنِ لشه.»
بعد ناگهان همه شروع کردند به حرف زدن، در مورد این که تومی هیچ وقت سعی نمیکرد خلاق باشد، این که حتی برای بازار بهاره هیچ کاری نکرده بود. به گمانم در آن زمان حقیقت این بود که همه ما در خفا دلمان میخواست قیمی بیاید و او را با خود ببرد. هر چند در آن آخرین نقشه برای کفری کردن تومی هیچ نقشی نداشتیم و کنار گود نشسته بودیم، به تدریج احساس گناه میکردیم. اما از قیم خبری نبود، بنابراین باز هم شروع کردیم دلیل آوردن که هر چه سر تومی میآید، حق اوست. بعد وقتی روت به ساعتش نگاه کرد و به رغم آن که هنوز وقت داشتیم، گفت باید به عمارت اصلی برگردیم، هیچ کس چانه نزد.
وقتی از سالن بیرون آمدیم، تومی هنوز سرپا بود. خانه سمت چپ ما بود و چون تومی روبروی ما در زمین بازی ایستاده بود، نیازی نبود که به او نزدیک شویم. در هر حال، رویش به سمت جاده دیگر بود و انگار متوجه ما نبود. وقتی دوستانم در حاشیه زمین راه افتادند، ناگهان به سمت او رفتم. میدانستم که این کارم دیگران را گیج میکند، اما باز هم رفتم ــ حتی وقتی زمزمه هشدار روت را شنیدم که گفت برگرد.
تومی عادت نداشت هنگام خشم کسی مزاحمش شود، چون وقتی به او رسیدم، نخستین واکنشش این بود که یک لحظه به من خیره شد، و بعد به حال و هوای قبلیاش برگشت. واقعاً مثل این بود که داشت قطعهای از آثار شکسپیر را اجرا میکرد و من درست وسط اجرایش به روی صحنه آمده بودم. حتی وقتی گفتم: «تومی، پیرهن قشنگت. کثیفش کردی.» انگار اصلاً حرفم را نشنید.
بنابراین، جلو رفتم و دستم را روی بازویش گذاشتم. بعد کاری کرد که همه فکر کردند عمدی بود، اما من حتم داشتم که عمدی در کار نبود. بازوانش هنوز در هوا تکان میخورد، و نمیدانست که من میخواهم دستم را دراز کنم. به هر حال، وقتی بازویش را بالا آورد، دستش دستم را پس زد و به صورتم خورد. اصلاً دردم نگرفت، اما آه از نهاد من و اکثر دختران پشت سرم برآمد.
همین موقع بود که عاقبت تومی متوجهم شد، متوجه دیگران، متوجه خودش، متوجه این که در آن زمین تنها ایستاده، و متوجه کاری که کرده بود. کمی احمقانه به من خیره شد.
با لحنی کاملاً جدی گفتم: «تومی، تموم پیرهنت گلی شده.»
زیرلبی و منمنکنان گفت: «خوب که چی؟» اما همین که این را میگفت، به پیراهنش نگاه کرد و متوجه لکههای قهوهای شد، و همان لحظه هر طور که بود فریاد نگرانیاش را در گلو خفه کرد. بعد دیدم که چهرهاش از آگاهی من نسبت به احساسی که در مورد آن پیراهن داشت، غرق تعجب شد.
قبل از این که سکوت برایش خفتبار شود، گفتم: «ناراحت نباش، پاک میشه. اگه نمیتونی پاکش کنی، بسپرش به میس جودی.»
باز هم پیراهنش را وارسی کرد، و بعد با اخم و تخم گفت: «به هر حال ربطی به تو نداره.»
انگار بلافاصله از این حرف آخرش پشیمان شد و دستپاچه و خجل نگاهم کرد، پنداری توقع داشت که در جواب حرفش، کلامی تسلابخش به او بگویم. اما دیگر کافی بود، به خصوص با توجه به این که دخترها تمام مدت تماشایم میکردند و تا آنجا که میدانستم، کلی از بچههای دیگر هم از پس پنجرههای عمارت اصلی داشتند تماشا میکردند. بنابراین، شانه بالا انداختم و برگشتم و دوباره به دوستانم پیوستم.
وقتی از آنجا دور میشدیم، روت بازویش را روی شانههایم گذاشت و گفت: «دست کم یه کاری کردی خفقون بگیره. حالت خوبه؟ حیوون وحشیایه.»
فصل دوم
اینها همه مربوط به مدتها پیش است، پس ممکن است بخشی از آن را اشتباه تعریف کرده باشم؛ اما آنچه در یادم مانده این است که نزدیک شدنم به تومی در آن روز بعد از ظهر بخشی از برههای بود که در آن دوره میگذراندم ــ دورهای که طی آن بیاختیار برای خودم دردسر درست میکردم ــ و چند روز بعد که تومی جلویم را گرفت، تقریباً قضیه را فراموش کرده بودم.
نمیدانم آنجا که شما بودید چطور بوده، اما در هیلشم ما بایست تقریباً هر هفته تحت معاینه پزشکی قرار میگرفتیم ــ معمولاً در اتاق شماره هجده در بالاترین قسمت خانه ــ آن هم با پرستار تریشا(۴)ی بدعنق که اسمش را گذاشته بودیم صورت خروس. آن روز صبح یک گروه از ما از راه پله اصلی بالا میرفتیم تا او معاینهمان کند، و گروهی که او تازه معاینهشان را تمام کرده بود، داشتند از پلهها پایین میآمدند. به همین دلیل، پلکان پر بود از سر و صداهایی که پژواک مییافت، و من با سر خمیده از پلهها بالا میرفتم، فقط رد پاشنههای جلوییام را دنبال میکردم که ناگهان صدایی در کنارم گفت: «کات!»(۵)
تومی، در میان سیل بچههایی که به پایین سرازیر بودند، با لبخندی از بناگوش دررفته که بلافاصله عصبیام کرد، وسط راه پله ایستاده بود. شاید چند سال پیش، وقتی به کسی برمیخوردیم که از دیدنش خوشحال میشدیم، چنین قیافهای به خود میگرفتیم. اما در آن زمان سیزده ساله بودیم، و او پسری بود که در انظار همگان با یک دختر روبرو شده بود. دلم میخواست بگویم: «تومی، چرا بزرگ نمیشی؟» اما جلوی زبانم را گرفتم و در عوض گفتم: «تومی، راه همه رو بند آوردی. راه منم همین طور.»
به بالا نگاه کرد. بچههای طبقه بالا همه پشت هم متوقف شده بودند. یک لحظه ترسید، بعد خودش را به سمت دیوار و کنار من زورچپان کرد تا همه بتوانند رد شوند. بعد گفت: «کات، همه جا دنبالت گشتم. میخواستم بگم متأسفم. منظورم اینه که، واقعاً، واقعاً متأسفم. اون روز اصلاً قصد نداشتم بزنمت. من تو خوابم یه دختر رو نمیزنم، و اگه اون روز اون طوری شد، اصلاً قصد نداشتم تو رو بزنم. واقعاً، واقعاً متأسفم.»
«چیزی نیست. یه اتفاق بود، همین.» برایش سر تکان دادم و راه افتادم. اما تومی با خوشحالی گفت: «پیرهنم درست شد. همهاش شسته شد.»
«خوبه.»
«دردت که نیومد، ها؟ همون موقع که زدمت؟»
«البته. جمجمه شکسته. ضربه مغزی، کل مغز. حتی صورت خروسم ممکنه متوجه بشه. تازه اگه اصلاً به اون بالا برسم.»
«اما جداً، کات. از من ناراحت نیستی، ها؟ از ته قلب متأسفم. راست میگم.»
عاقبت لبخند زدم و بدون نیش و کنایه گفتم: «ببین، تومی، اون یه اتفاق بود و حالا من صددرصد فراموشش کردم. حتی یه ذره هم ازت دلخور نیستم.»
هنوز هم دو به شک بود، اما بعد چند نفر از کلاس بالاییها هلش دادند و به او گفتند راه بیفتد. لبخندی سریع بر لبانش نشست و دستی به شانهام زد، درست مثل کاری که ممکن بود با پسری کوچکتر از خودش بکند، و بعد دوباره خود را به دل صف کشید. بعد وقتی شروع کردم از پلهها بالا رفتن، شنیدم که از همان پایین فریاد زد: «میبینمت، کات!»
کل آن قضیه از نظرم کمی ناراحتکننده بود، اما نه به تمسخر و سخره ختم شد، نه به شایعه و غیبت؛ و باید اقرار کنم که اگر به خاطر آن برخورد در راه پله نبود، احتمالاً در چند هفته بعد به مشکلات تومی توجهی پیدا نمیکردم.
خودم شاهد چند مورد از آن حوادث بودم. اما اکثرا فقط وصفشان را میشنیدم، و وقتی این طور میشد، آن قدر از بچهها سین جیم میکردم که تقریباً شرح کامل قضیه را از زیر زبانشان میکشیدم. باز هم نحسی و بلوا به راه افتاد، مثل آن بار که تومی در اتاق چهارده روی دو میز استفراغ کرد و تمام محتویات دل و اندرونش کف کلاس پخش شد، و مابقی بچههای کلاس که به پاگرد گریخته بودند، در را گرفته بودند تا او از اتاق بیرون نیاید. یک بار هم آقای کریستوفر مجبور شده بود دستان او را بگیرد تا او حین تمرین فوتبال به رگی دی(۶) حمله نکند. همه میدیدند که وقتی پسرهای کلاس دومی دو به دو دور میدان میدویدند، هیچ کس نبود که در کنار تومی بدود. او دونده خوبی بود و به سرعت ده یا پانزده یارد فاصله بین خودش و بقیه ایجاد میکرد، شاید با این فکر که به این نحو کسی نمیفهمد که هیچ کس دوست ندارد در کنار او بدود. و تقریباً هر روز در مورد کلکهایی که بچهها برایش سوار میکردند، شایعاتی سر زبانها میافتاد. خیلی از آنها کلکهای معمولی بودند ــ چیزهای عجیب و غریبی که سر از تختخوابش درمیآوردند، مثلاً کرمی در برشتوکش ــ اما بعضیهاشان بیهیچ هدف و دلیل منطقیای رذیلانه و کثیف بودند: مثل آن بار که کسی با مسواک او توالت را تمیز کرد و لای مسواکش پر از گه شد. درشتی اندام و قدرتش ــ و به گمانم خلق و خوی تندش ــ باعث میشد که هیچ کس به فکر زور گفتن به او نیفتد، اما آن طور که در خاطرم مانده، این اتفاقات دستکم دو ماهی ادامه یافت. فکر میکردم دیر یا زود کسی پیدا میشود و میگوید که دیگر زیادهروی شده، اما همان طور ادامه پیدا کرد و هیچ کس چیزی نگفت.
یک بار خودم سعی کردم مسئله را مطرح کنم، در خوابگاه، بعد از خاموشی. چون کلاس بالایی بودیم، تعدادمان در هر خوابگاه به شش نفر تقلیل یافته بود، به همین دلیل فقط گروه کوچک خودمان حضور داشتند، و گاه در دل تاریکی و پیش از خواب، صمیمیترین حرفهایمان را میزدیم. آنجا میتوانستیم حرفهایی بزنیم که هیچ جای دیگری نمیتوانستیم، حتی در رختکن سالن ورزش. برای همین یک شب حرف تومی را پیش کشیدم. چیز زیادی نگفتم؛ فقط خلاصه کردم و گفتم که واقعاً آنچه بر سرش میآید زیاد منصفانه نیست. بعد از آن که حرفم تمام شد، تاریکی غرق نوعی سکوت مضحک شد و فهمیدم که همه منتظر جواب روت هستند ــ اتفاقی که هر بار پس از مطرح شدن مسئلهای عجیب، معمول بود. منتظر شدم، بعد از آن سوی اتاق که روت بود، صدای آه شنیدم، و بعد گفت: «حرف تو درسته، کاتی. کارشون درست نیست. اما اگه اون میخواد دست از سرش بردارن، باید رفتار خودش رو عوض کنه. اون برای بازار بهاره هیچ چیز نیاورد، و تازه مگه برای ماه آینده چیزی داره؟ شرط میبندم نداره.»
اینجا باید در مورد بازارهایی که در هیلشم داشتیم کمی توضیح بدهم. سالی چهار بار ــ بهار، تابستان، پاییز و زمستان ــ نوعی نمایشگاه و فروشگاه بزرگ از تمام چیزهایی که ظرف سه ماه، از زمان آخرین بازار تا بازار بعدی، ساخته بودیم برگزار میکردیم. نقاشی، طراحی، سفالگری؛ انواع و اقسام تندیسهای ساخته شده از هر آنچه پسمانده روز بود ــ قوطیهای له شده یا در بطریهای چسبانده شده به تکههای مقوا و کارتن. به ازای هر آن چیزی که وارد نمایشگاه میکردید، به شما «ژتون مبادله» میدادند ــ سرپرستها تصمیم میگرفتند که هر یک از شاهکارها چند ژتون میارزد ــ و بعد در روز افتتاح بازار با ژتونهایتان میتوانستید هر چه خواستید بخرید. قانون خرید و فروش این بود که فقط میتوانستید کارهایی را که محصلان همدورهای خودتان میساختند بخرید، اما باز هم حق انتخاب بسیاری داشتیم، چون هر یک از ما ظرف دوره سه ماهه میتوانستیم خیلی پرکار باشیم.
حال که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که چرا آن بازارها تا آن حد برایمان مهم بودند. اول این که بجز بازارهای فروش ــ که چیز دیگری بود و من بعد به آن خواهم پرداخت ــ این تنها راه ما برای جمع کردن داراییهای شخصی بود. مثلاً اگر میخواستید دیوارهای دور تختتان را تزئین کنید، یا میخواستید چیزی در کیفتان باشد و در هر اتاق آن را روی میزتان بگذارید، میتوانستید آن را در بازار پیدا کنید. حال درک میکنم که بازارها یک تأثیر ظریفتر نیز بر ما داشتند. اگر خوب فکرش را بکنید، میبینید وقتی برای تولید چیزهایی که ممکن بود جزو گنجینه شما باشند به همدیگر وابسته شدهاید، در روابطتان نیز تغییراتی ایجاد خواهد شد. قضیه تومی مسئلهای معمولی بود. اکثر اوقات طرز تلقی دیگران نسبت به شما و برخورداریتان از علاقه و احترام دیگران بسته به این بود که در کار خلق کردن چقدر خوب باشید.
چند سال پیش، من و روت اغلب ناخودآگاه این گونه مسائل را به یاد میآوردیم، همانموقع که در بخش مراقبتهای مرکزی در دوور از او پرستاری میکردم.
یک بار او گفته بود: «اینا همش بخشی از دلیل خاص بودن هیلشمه. ترغیب شدن ما به ارزش قائل شدن برای کارای همدیگه.»
گفتم: «درسته، اما گاهی، وقتی به اون بازارا فکر میکنم، میبینم خیلی چیزاش عجیبه. مثلاً شعر. یادمه که میتونستیم به جای طراحی یا نقاشی، شعر بدیم. و عجیب اینه که همهمون فکر میکردیم این خوبه، فکر میکردیم کار منطقیایه.»
«چرا نباشه؟ شعر مهمه.»
«اما ما داریم در مورد آشغالایی که بچههای نه ساله مینوشتن حرف میزنیم، خطای کوتاه و مضحک، همه با دیکته غلط و تو کتابچههای تمرین. ما ژتونای ارزشمندمون رو برای کتابچههای تمرین خرج میکردیم، به جای اون که باهاشون یه چیز واقعاً قشنگ برای دور تختمون فراهم کنیم. اگه اونقدر از شعر یه نفر خوشمون میاومد، چرا اونو قرض نمیکردیم و اواخر عصر از روش کپی نمیکردیم؟ اما تو یادته چطور بود. موعد یه بازار دیگه میشد و ما بین شعرای سوزی کی و زرافههایی که جکی درست میکرد بلاتکلیف میموندیم.»
روت خندید و گفت: «زرافههای جکی، خیلی زیبا بودن. یکی از اونا داشتم.»
این حرفها در یک عصر قشنگ تابستانی بینمان رد و بدل شد، نشسته در بالکن کوچک اتاق مراقبتش. چند ماه بعد از نخستین اهدایی او بود و بدترین دورهاش را میگذراند. همیشه عیادتهای عصرگاهیام را طوری تنظیم میکردم که بتوانیم نیم ساعتی روی ایوان با هم باشیم و غروب خورشید را در پس سقف خانهها تماشا کنیم! کلی آنتن و بشقاب ماهواره در دیدرس بود و گاه، درست در مقابلمان، خطی درخشان دیده میشد که دریا بود. با خودم آب معدنی و بیسکویت میآوردم، و آنجا مینشستیم و در مورد هر چه به ذهنمان میآمد، حرف میزدیم. مرکزی که روت در آن زمان در آن بستری بود، یکی از مراکز مورد علاقه من است، و برایم مهم نیست اگر عاقبت سر و کارم به آنجا بیفتد. اتاقهای بخش کوچک، اما خوشطرح و دنجند. همه چیز ــ دیوارها و کف اتاقها ــ را با کاشی سفید و درخشان پوشاندهاند، و در نخستین ورود آنجا را چنان تمیز میبینید که خیال میکنید به تالار آینه وارد شدهاید. البته آن طورها هم نیست که انعکاس تصویر خود را بر در و دیوار ببینید، اما تقریباً حس میکنید که میبینید. وقتی دستتان را بالا میآورید، یا وقتی کسی روی تخت مینشیند، سایه کمرنگ حرکتی را بر روی کاشیهای دور و برتان میبینید. به هر حال اتاق روت در آن مرکز دیوارههای کشویی بزرگ و شیشهای داشت، طوری که از روی تختش میتوانست به راحتی بیرون را ببیند. حتی وقتی سرش روی بالش بود، پهنه بزرگی از آسمان را میدید، و اگر هوا به اندازه کافی گرم بود، به بالکن میرفت و هوای تازه استنشاق میکرد. عاشق عیادت او در آنجا بودم، عاشق گپ و گفتهای این شاخ به آن شاخمان بودم، سرتاسر تابستان تا اوایل پاییز، نشسته بر آن بالکن در کنار هم، حین گفتگو در مورد هیلشم، کلبهها، و هر آنچه به ذهنمان میرسید.
بعد گفتم: «منظورم اینه که تو اون سن و سال، وقتی یازده ساله بودیم، واقعاً هیچ علاقهای به شعرای همدیگه نداشتیم. اما یادت هست، یکی مثل کریستی؟ کریستی به خاطر شعراش خیلی اسم در کرده بود، و همه ما از اون انتظار شعرگفتن داشتیم. حتی تو، روت، جرئت نمیکردی به کریستی امر و نهی کنی. همهاش به خاطر این که فکر میکردیم تو شعر گفتن عالیه. اما ما هیچی در مورد شعر نمیدونستیم. اصلاً اهمیتی نمیدادیم. عجیبه.»
اما روت متوجه منظور من نشد یا شاید خودش را به آن راه میزد. شاید مصمم بود که ما را به مراتب پیچیدهتر از آنچه بودیم به خاطر بیاورد. یا شاید حس میکرد که حرفهای من به کجا ختم میشود، و نمیخواست به آن مسیر بیفتیم. به هر حال، آهی ممتد کشید و گفت: «ما همه فکر میکردیم شعرای کریستی خیلی خوبن. اما نمیدونم اگه الان اونا رو میخوندیم، در موردشون چی فکر میکردیم. کاش الان چندتاش رو داشتیم، کشته مرده اینم که بدونم الان در موردشون چی فکر میکردیم.» بعد خندید و گفت: «هنوز چند تا از شعرای پیتر بی رو دارم. اما این مربوط به خیلی بعده، وقتی کلاس چهار بودیم. حتماً چشممو گرفته بود، وگرنه به عقلم نمیرسه چرا باید شعراش رو میخریدم. همه مضحک و احمقانه. خیلی خودش رو دست بالا میگیره. اما کریستی، اون خوب بود، یادمه که خوب بود. مسخره است، وقتی نقاشی رو شروع کرد، یه دفعه شعر و شاعری رو ول کرد، و نقاشیش اصلاً به اندازه شعراش خوب نبود.»
هرگز رهایم مکن
نویسنده : کازوئو ایشی گورو
مترجم : سهیل سُمّی
این نوشتهها را هم بخوانید