معرفی کتاب: «سرگذشت ندیمه»، نوشته مارگارت اتوود
ساختن برای نشان دادن جهانی که در آن یک شبه هستی آدمها زیر ورو میشود و شهری ساماناش رابـه یکباره از دست میدهد،برای تصویر تحولاتی که با وجودگونهگونی آبشخورشان یکی است وسرانجامشان مـرگ و نابودی نسلهای بشر اسـت،چـه نیروی تأثیرگذارتر ازجادوی رمان میتواند عمل کند.
رمانی با لایهلایههای تودرتو اما سیال و دستیاب.با یک مانور از پیشتدارک دیده.رئیس جمهور را ترور میکنند،کنگره به گلوله بسته میشود وارتش حالت اضـطراری اعلام میکند «تقصیر را به دروغ به گردن مسلمانان انداختند»(ص 262).
و به تدریج ترفندهایی چون ایستهای بازرسی،کارتهای شناسایی،«هرکس فقط یک شماره میشود».لغو قانون اساسی،اعدام و نابودی مخالفان ودر نهایت از هم پاشیده شدن خـانوادهها،هـمچنانکه در تاریخ معاصر خصوصاتاریخ آسیا پدیدهای شناخته شده است.در چنین توفانهایی اقشاری کهآسیبهای آغازین را تحمل میکنند.
تمام این تمهیدات در حلقهٔ بازوان دیکتاتوری گیر میافتند و در نهایت حتی فرارو سینهخیز بردن کودکی در بـیابان نـیز عقیم میماند.در نتیجه او که زنیتحصیلکرده از جامعهای مدرن است از آن پس جزء«اولین موج زنانی است کهبرای زاد و ولد به بیگاری گرفته شده و برای ارائهٔ چنین خدماتی در اختیار افرادصاحب نفوذ قرار میگیرد(ص 452).
پس از چنین یورشی اسـت کـه حکومت ترور و وحشت اعلام میدارد که «ازدواج دوم و روابط جنسی،زنا محسوب شده و باطل است»(ص 452)به این بهانه خیل عظیمی از زنان را که ازدواجشان در کلیسا ثبت نشده دستگیر شده و به بهانه عـدم صـلاحیت،فـرزندانشان را به خانوادههای طبقات بالا کـه فـاقد فـرزند هستند میدهد.
این سرزمین با کمبود توالد مواجه است و خطر کم شدن نژاد سفید؛«چون فرماندهان دچار ویرس نازایی بودند»(ص 452)«راهکارهای تلقیح مـصنوعی وکـلینیکهای بـاروری را نیز او به دلیل مخالفت با مذهب ممنوع اعـلام مـیکند.»(ص 453)در نهایت شیوهٔ سوم که «در کتاب مقدس نیز سابقه داشته چندهمسری همزمان را جایگزین چندهمسری متوالی که هم در عهد عتیق و هم در قـرن نـوزدهم سـابقه داشته،مینمایند»(ص 452 و 453).بهاین ترتیب خیل زنان به اسارت گرفته شده به صـورت ندیمه در خدمت زاد و ولد طبقات مسلط جامعه قرار میگیرند.
در این شهر زنان به گروههای مختلفی طبقهبندی میشوند:ن دیمهها،مارتارها،تدبیرگران مـنزل عـمهها(یـعنی همان آژانس کنترل زنان)و در رأسهمه همسران فرماندهان قرار میگیرند.که زمـام هـمهٔ امور زنان را در دست دارند.نظامی پیچیده و تودرتو که زنان در آن از هرسو محصورند«دورتادور زمینفوتبال حصار و روی حصار سـیم خـاردار کـشیدهاند»(ص 8)و نفس کشیدن زنانمحدود است؟«ما به جز واقع پیادهروی در زمین فوتبال اجازه نـداشتیم از آنجاخارج شـویم»(ص 8)؛دیکتاتوری همیشه عوامل خودش را بر آنها سایهافکنمیکند«عمههایی که به شکل راهبهها بودند امـا بـا تـورمهای برقیشان از تسمههایکمربندهای چرمیشان آویزان بود»(ص 8)همیشه مراقب آنها هستنددرحالیکه در شهر کسی از وجود این عـمهها خـبردار نیست و همه فکر میکنندآنها راهبهاند.عمه لیدیا به آنها میگوید:«فکر کنید در ارتـش هـستید»(ص 14)در مـراسم اعدام که نام تطهیر شدهٔ«پاکساری»را بر آن نهادهاند گاه حتی نصیب کشیشها هم مـیشود(ص 65) بـه رسم دیکتاتوریهای تجربهشدهٔ تاریخ معاصرسخنرانیهای براق و واکسزده نثار ندیمهها میشود «آینده درخشان در دسـتان شماست»(ص 71).در ایـن شـهر،شهری که یک قرن و نیم بعد از حیاتاش آثارآن از زیر خاک به دست میآید.راوی و سـایر نـدیمهها فقط حق دارند روزی یکبار
بـرای خرید به بازار بروند،بازاری که تصاویر جای کلمهها را گرفته و ندیمهها حقخواندن ندارند.«زنها باید با بـرگههای عبور تا حد محدودی در شهر رفتوآمدکنند»(ص 35)دیکتاتوری با هزارن چشم و گـوش مـراقبت آنـان است و هرکسمراقب دیگری است«حقیقت این است که او جاسوس من است و من جاسوس او»(34 ص)تصاویر کهنه بر گـردن ایـن سلطهمداران برق میزند.
«آنها مجازند ما را بزنند،این کار در کتاب مقدس هم سـابقه داشـته…البـتهفقط با دست»(ص 27 تجمع بیشتر از دو نفر از زنان ممنوع است.البته با لعابتوجیه«…این برای حمایت از مـاست»(ص 32)در چنین شهری که ندیمهها هرگز حق نگاه کردن به آینه را ندارند(ص 16)و سر تا پایـشان در لباس سرخبه رنگ خـون پوشـیده شده و لفاف سفید دور صورتشان اجازه نمیدهد که کسییا چیزی را مشاهده کنند یا دیگران آنها را ببینند(ص 15)و هیچ نوع مجله،فیلم،سیگار یا وسیلهٔ تفننی دیگر در اختیار مردم عادی نیست(ص 37)زنان فرماندهان فندکشان بـه رنگ عاج است و سیگارشان از بازار سیاه تهیه میشود(ص 24)و رنگ مویشان به همین ترتیب(ص 25)گردشگران خارجی در هرخیابان درگذرند و حتی با ندیمهها،عکس هم میگیرند.(ص 46 و 47).
در شهری که«اگر به یک بوسه فکر کـنید بـاید فی الفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنید»(ص 37)به رغم مراسم عفاف و توبه و طلب استغفار که طی آدایی بسیار مبسوط انجام میشود. راوی به وسیله فـرمانده بـه فاحشه خانهٔ شهر راه مییابد.جایی که فرماندهان آن را«باشگاه کوچیک»نامیدهاند.در این مکان که در قلب این شهر بسته قرار گرفتههمه محرّمات آزاد است.نیکوتین،الکل،انواع وسایل آرایش،لباسهای فانتزیزنان و روابـط آزادی زنـان و مردان؛در حقیقت:«مثل راه رفتن در گذشته میمونه»(ص 355).عشرتکدهای مدرن با آخرین چهرهٔ بزککرده؛برای فرماندهان وگردشگران و بازرگانان خارجی.جایگاهی که از گذشته به جا مانده و نظامدیکتاتوری برای منافع بیشتر خـود آن را بـه کـمال رسانده است.«فکر میکردمفعالیت ایـنجور جـاها کـاملا قدغن است»(ص 357)راوی در این«باشگاه کوچیک» مردان عرب و ژاپنی و…را میبیند.فرمانده میگوید:«…این کار بهتجارت رونق میده.اینجا وعدهگاه خیلی خوبیه.بدون مـلاقات و گـپ نـمیشه تجارت کرد»(ص 358)در حقیقت نویسنده ذهنیتی برگرفته از عینیت تاریخیرا آشـکار مـیکند.که دیکتاتوری برای پیشبرد مقاصد خود به هیچیک از اصولیکه ادعا میکند پایبند نیست.فرمانده،راوی را که با آدمهای اطرافاش مـجبوراست از طـریق لبـخوانی ارتباط برقرار کند و در آرزوی یک ته سیگار میسوزدفقط با یـک برچسب که به دستاش میزند به راحتی وارد فاحشهخانه کرده و بهاو کمک میکند یا لباس و آرایشی کاملا فانتزی بـه خـوردن مـشروب و کشیدن سیگار بپردازد.(ص 369)زنانی که ناتوانند بارور شوند اگر زیبا و جوان بـاشند وبـخت با آنان یار باشد با راه یافتن به این«باشگاه کوچیک»از سرنوشت شومپاکسازی و یا اعزام به مـستعمرات کـه نـتیجهاش مرگ بر اثر طاعون در میان اجسادمردگان است مییابند.
مارگارت اتوود با بـهرهگیری از حـوادث عـینی که در این برهه از زمان اتفاقافتاده نظامهای دیکتاتوری و قالبهای معمول آن را خصوصا آنگونه که درمشرق زمـین تـجربه شـده به تصویر میکشد،جسدهای آویزان از حلقههایی بهعلامت سؤال روی دیوار؛مقابل دوربین تلویزیون«امـروز فـقط دو جسد آویزاناست»مأموران،نظامی و امنیتی«فرشتگان عدالت»نامیده میشوند.پاکسازیزنان از مردان جداست(ص 407).دیـکتاتوری روح و عـاطفه نـدارد گاه پاکسازیشامل حال وفادارانش نیز میشود.«کسانی که باید پاکسازی شوند،نشستهاند،دوندیمه،یـک هـمسر،حضور همسران در میان این افراد غیر معمول است میخواهم بدانم چه کردهاند»(ص 409).اعدام گـاه بـه ضـرورت حفظ و استحکام پایههاینظام شکل عوض میکند«احتمالا مواد مخدر به آنان تزریق کردهاند تا جـنجال بـه راه نیندازد…این مراسم باید آبرومند برگزار شود»(ص 409)همراه با سخنرانی پرطمطراق عمه لیـدیا«…هـمهٔ مـا به نام وظیفه اینجا دور هم جمع شدهایم…مشکل آینده…گهوارهٔ نژاد بشر…وظیفه پیش رو…»(ص 411).و مـیگوید ایـنمرد بـه خاطر تجاوز به عنف محکوم شده درحالیکه محکوم فریاد میزند «من نکردهام» در ایـن قـسمت نویسنده نوعی آزادی را به تصویر میکشد که بر تارک دیکتاتوری چون نگینی میدرخشد.
«آزادمان گذاشتهاند این آزادی است»(ص 419)آزاد بـرای تـکهپاره کردنمحکومی که از خود آنان است و بیگناه.
اما نویسنده در این اثر نشان مـیدهد کـه در چنین شرایط استخوانسوزی هم مبارزه هست و انسانها ظـلم را تـاب نـمیآورند و در سیاهترین روزگار هم هـستههای زیـرزمینی سـامان مییابد. گروه زیرزمینی بـا رمز«روزمه»که مفهومنمادین«کمکخواهی»دارد.با روای تماس برقرار میکند.
سرانجام که همهٔ ترفندهای فرمانده بـرای بـاردار کردن ندیمه عقیم میماند از او مصرا مـیخواهند کـه از نـگهبان فـرمانده بـاردار شود و این در شـرایطی اسـت کهمرتبا زنان و مردان دیگر را به جرم زنا اعدام میکنند.در برابر انجام این کار وعدههایی نیز به او مـیدهند.«دیـدن بـه عکس از اون…عکس دختربچهات»(ص308) نویسنده در اینجا نشان مـیدهد کـه در چـنین جـوامعی مـردان نـیز قربانیهستند«نیک»نگهبان فرمانده که اتفاقا جزء اعضای جنبش مقاومت هست. چون احساس میکند،از او سوء استفاده شده به همآغوشی اجباری با راوی علاقهنشان نمیدهد. اگرچه به راوی تمایل پیدا کـرده است«درکاش میکنم او همانسان است و فقط ماشین تولید نیست»(ص 393) در پایان راوی که رابطهاش با«جنبش ماه مه»کشف شده به کمک همین«نیک»فرار میکند.اما سرانجام اینفرار در تعلیق باقی مـیماند و مـعلوم نمیشود که زن نجات مییابد یا دوباره دستگیر میشود؟
با تمام ارزشهای درونی فرامتنی که در این اثر دیده میشود نکتههایی درخور عنوان وجود دارد که خوانندهٔ تیزبین ناگزیر از برجسته دیدن آنهاست.
زیادهگویی و طول و تـفسیرهای اضـافی بخش عمدهای از اثر را در حیطی خوددارد؛شاید بیش از 150 صفحهٔ کتاب حشو و توصیف اضافی است.میتوان گفت یکی از عواملی که باعث شده اثر بیشتر ژانر سـیاسی پیـدا کند و نویسنده مجالپرداختن به ویـژگیهای روانـی آدمها را نباید همین نکته است.
در این اثر روانشناسی آدمها پرداخت نمیشوند. تقریبا هیچ رابطه عاطفی میان شخصیتها شکل نمیگیرد فقط رگههایی از رابطهٔ روحی و روانی راوی بـاخانوادهاش در بـعضی از بازگشتهای به گذشته بـرجسته مـیشود. حتی در برابر مویرا،دختری که در نظرش قهرمان است هیچگونه واکنش عاطفی از اونمیبینیم.مویرا دختری است که در ستیز با دستگاه موجود،بدترین شکنجهها را به جان میپذیرد و با اسارت گرفتن یکی از عمهها بـا لبـاس او از بند میگریزد.
اما در نهایت گرفتار شده و سر از فاحشهخانه درمیآورد.بههرحال در گیرودار توفانهای سیاسی نیز انساناند و دارای مجموعهای از زیرساختهای روحی و روانی؛اما در این اثر، این بخش از ژرف ساخت هستیشناسانهٔ انسان ساخته نمیشود. بهاینترتیب رمـان بـا وجود عـظمت و دیدگاه اجتماعی در محدوده یک رمان سیاسی باقی میماند. در بخش تکنیک رمان علاوه برزبان روایی و صمیمی نویسنده فـلشبکها(بازگشتهایی به گذشته) به خوبی بامضمون روایی اثر گره میخورد؛ هـمچنین در پایـانبندی،نـویسنده تکنیک تازهای به کار برده و در ساماندهی آن کاملا موفق بوده است.انتهای رمان بااستفاده از یک فلش فوروارد(جـهش بـه آینده)به سال 2195 و کشف حکومت تئوکراتیک جلید از نگاه آیندگان میانجامد «اسناد بررسی معروف خـاورمیانه وحـکومت تـئوکراتیک جلید در اواخر قرن بیستم از نگاه دفتر خاطرات در دانشگاهکمبریج»(ص 447)ب ررسی میگردد و موضوع همایش دانشمند تاریخ قـرارمیگیرد.
در این نشست،سخنران دربارهٔ سندیت«سرگذشت ندیمه»سخن میگویند«که به صورت نـوار کاست در سالهای 1980 یا 90 روی لوحـ فشرده ثبت شدهاندو به شکل اتفاقی حین تأسیس محل گردهمایی جدید در مجاورت…نیویورک قدیم پیدا شده»(ص 448)و در زمان همایش یعنی سال 2195 در دانشگاه خیالی«دنی،نوتاوبت» برگزار میشود ارائه میگردد.
بههرحال نویسنده با این تکنیک رمـان را به پایان میرساند و مجال پرواز اندیشه را به 190 سال آینده برای ما فراهم میکند. هرچند کوتاه…ترجمۀسلیس و روان و بدون تعقید آقای سهیل سمی نیز قابل تقدیر است زیرا عرصهای برای خواننده فراهم کرده که بـه راحـتی با مفاهیم این رمان گره بخورد،چنین توفیقی جز به مدد تلاش و توانایی مترجم امکانپذیر نخواهد بود.
بخش اول
شب
فصل یکم
در اتاقی میخوابیدیم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبی لاک و الکل خورده سالن خطوط و دایرههایی دیده میشد که در گذشته برای مسابقات کشیده بودند. حلقههای تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچیها بالکن ساخته بودند. احساس میکردم بوی تند عرق، آمیخته به بوی شیرین آدامس و عطر دختران تماشاچی آن زمان در مشامم مانده است. از روی عکسها معلوم بود که دخترها ابتدا دامنهای بلند، بعد مینیژوپ و بعد شورت داشتهاند، و سرانجام گوشواره و موهای رنگشده سبز سیخ سیخ. در همین سالن مجالس رقص برپا میکردهاند: نغمه ممتد موسیقی با نوای لایه لایه نامحسوس، در سبکهای مختلف و با پیشزمینهای از آوای طبلها. ضجهای حزنانگیز، حلقههای گل کاغذی، آدمکهای مقوایی و توپ چرخانی از آینه که گَردِ نور بر سر حضار در حالِ رقص میپاشید.
سالن شاهد معاشقههای قدیمی، تنهایی و انتظار بود، انتظار برای چیزی بیشکل و بینام. هنوز آن اشتیاق را به خاطر دارم، اشتیاق چیزی که همواره در شرف روی دادن بود و به هیچ وجه به دستانی که آنجا و آن زمان در فضای کوچک پشت خانه یا دورتر، در پارکینگ یا اتاق تلویزیون، تنمان را لمس میکرد ربطی نداشت، تلویزیونی که صدایش کم میشد و فقط نور تصاویرش روی تنهای پر تب و تاب سوسو میزد.
در تب اشتیاق آینده میسوختیم. شعله این عطش سیریناپذیر چطور در وجودمان روشن شده بود؟ حسی که فضا را آکنده بود؛ این حس حتی هنگام تلاش برای خوابیدن روی تختهای سفری نیز با ما بود، تختها را با فاصله چیده بودند تا نتوانیم با هم حرف بزنیم. ملافههایمان فلانل بود، مثل ملافه بچهها. پتوهای ارتشی داشتیم، پتوهای قدیمی که مارک یو. اس. رویشان را هنوز میشد خواند. لباسهایمان را تمیز و مرتب تا میکردیم و روی عسلیهای پای تخت میگذاشتیم. نور چراغها را کم میکردند، اما نه خاموش. عمه سارا و عمه الیزابت مدام در اتاق گشت میزدند. باتومهای برقیشان از تسمههای کمربندهای چرمیشان آویزان بود.
اسلحه نداشتند، حتی آنقدر مورد اعتماد نبودند که اسلحه تحویل بگیرند. اسلحه مختص نگهبانها بود که از بین فرشتهها انتخاب میشدند. نگهبانها بجز مواقعی که فراخوانده میشدند اجازه نداشتند وارد ساختمان شوند و ما به استثنای مواقع پیادهروی در زمین فوتبال اجازه نداشتیم از آن خارج شویم. دور تا دور زمین فوتبال حصار و روی حصار سیم خاردار کشیده بودند. دو بار در روز و هر بار دو به دو در زمین فوتبال قدم میزدیم. فرشتهها بیرون زمین و پشت به ما میایستادند. از آنها میترسیدیم؛ نه، فقط ترس نبود. کاش نگاهمان میکردند. کاش میتوانستیم با آنها حرف بزنیم. آن زمان فکر میکردیم اگر این طور میشد، چیزی تغییر میکرد، معاملهای انجام میشد یا بده بستانی. به هر حال ما هنوز بدنهایمان را داشتیم. اما اینها همه وهم و تخیل بود.
یاد گرفتیم بدون صدا زمزمه کنیم. در هوای نیمه تاریک وقتی فرشتهها حواسشان به ما نبود، میتوانستیم بازوهایمان را دراز کنیم و دستان هم را لمس کنیم. لبخوانی را هم یاد گرفتیم. سرمان را کج روی بالش میگذاشتیم و به دهان هم خیره میشدیم، بعد اسممان را به یکدیگر میگفتیم:
آلما. جِینِن. دولورِس. مویرا. جون.
سرگذشت ندیمه
نویسنده : مارگارت اتوود
مترجم : سهیل سُمّی
کتاب رو خوندم و در برابر دیدن سریال مقاومت کردم ،کتابی است که شما را به فکر میبرد