کاراکتر سینمایی بریک پولیت با بازی پل نیومن در فیلم گربه روی شیروانی داغ: بررسی و تحلیل
عنوان اصلی: Cat on a Hot Tin Roof (1958)
کارگردان: ریچادر بروک
نمایشنامه گربه روی شیروانی داغ برندهٔ جایزه پولیتزر شدهبود و ریچارد ال. بروکس و جیمز پو، اقتباس جدیدی از این داستان را برای فیلم آماده کردند. فیلم گربه روی شیروانی داغ یکی از پرفروشترین فیلمها در سال ۱۹۵۸ شد.
داستان فیلم دربارهٔ مزرعهدار آمریکایی ثروتمندی است که بزودی خواهد مرد و خانواده اش قصد دارند این موضوع را از وی پنهان نگه دارند. او در ساعات پایانی عمر خود موفق میشود نگاه تازهای به زندگی پیدا کرده و رابطه پسر و عروسش را اصلاح کند.
مگی: «میدونی من چه احساسی دارم؟ همیشه حس میکنم مثل یه گربه روی یه شیروونی داغم.»
بریک: «پس از روی شیروونی بپر پایین مگی، گربهها از روی شیروونی میپرن پایین و هیچ صدمهای نمیبینن. این کارو بکن. بپر.»
مگی: «بپرم کجا؟ به چه امیدی؟»
بریک پولیت در گربه روی شیروانی داغ، به لطف متن قوی و بازی و فیزیک پل نیومن یکی از فراموش نشدنیترین شخصیتهای تمامی ادوار سینماست. در فیلمنامهٔ این درام کلاسیک که بر مبنای نمایشنامهٔ مشهور تنسی ویلیامز نوشته شده، شخصیتهای بریک، همسرش مگی و پدربزرگ؛ چنان صحیح پرداخته شدهاند که از همان ابتدای فیلم کامل و باور پذیرند. مگی که از سوی بریک مورد بیمهری قرار گرفته باید برای نجات زندگی عاطفیاش از یک سو و به دست آوردن سهم ارث پدرشوهرش از سوی دیگر بجنگد. پدربزرگ که در حال مرگ است به خوبی از حقایق اطرافاش آگاه است و از همه بهتر میفهمد که ماترَک ارزشمندی که به جا میگذارد نه ثروت که عشق و خاطره است. اما شخصیت بریک خیلی پیچیدهتر از اینهاست و رفتارش در ابتدا احتمالا برای اغلب تماشاگران قابل درک نیست. مثلا چرا با زن زیبایی چون مگی نامهربان است یا به چه دلیل نسبت به ارثیهٔ قابل توجهی که سهم اوست، بیتفاوت است.
گربه روی شیروانی داغ، نقد صریحی بر مشکلات فردی و اجتماعی فرهنگ ظاهربین و مادیگرای معاصر است و شخصیت بریک نمونهٔ بسیار جالبی از مردانی است که گاهی در مسیر پرفراز و نشیب زندگی ایستاده و به مسیر پشت سر و راه پیشروی زندگیشان به دیدهٔ دقت نگاه میکنند. مشکل اما اینجاست که این توقف و شهود، بیش از حد لازم طول میکشد. بریک که زمانی بازیکن مشهور راگبی بوده، با بیاحتیاطی و بیخیالی پایش را شکسته و در تمام طول فیلم، با عصای زیر بغل راه میرود و مینوشد.
او بدون این ظواهر نمادین ناتوانی هم (نه به دلیل نتوانستن که بیشتر به دلیل نخواستن) به طور کامل نسبت به اطرافاش بیعمل و بیاعتناست. چرا که زودتر از همه و حتی پیش از پدرش در سن 65 سالگی، به پوچی ارزشهایی پی برده که دنیا را پر کرده است. بریک که سالها شاهد تلاش پرثمر پدرش در کسوت مزرعهداری خود ساخته و ثروتمند بوده، به جای اینکه مثل برادر بزرگترش گوپر، معقولانه این موفقیت درخشان را تحسین کند، با دیدهٔ تردید و بدبینی به آن نگاه میکند. ثروت و شهرتی که ما را از ارزشها و لذتهای اصیل زندگی مثل شادی و آرامش دور کند، چه ارزشی دارد؟ بدون شک بریک بهتر از بقیه میداند که با پول زیاد میشود مثلا خانهای بزرگ یا مجسمهای زیبا خرید ولی معمولا نمیشود آسودگی خیال یا عشق حقیقی را به دست آورد. از این رو از زاویهای بالاتر از سایر شخصیتها به این همه تلاش و دورویی برای رسیدن به اهدافی حقیر، به تلخی و تأسف پوزخند میزند. او که از کشف و مشاهدهٔ انتشار این بیماری در تمامی اقطار زندگی به ستوه آمده، در انفعال و یأس و خستگی غرق شده و به الکل پناه میبرد. گونهٔ دیگری از این ملانکولی منفعل، در برخی از اندیشمندان و روشنفکران، خصوصا در میانسالی، یعنی جایگاه موازنهٔ کاشتها و برداشتهای خود و دیگران، دیده میشود.
در مورد احساس بریک به مگی نیز همین اتفاق میافتد، یعنی مگی هم مثل بقیهٔ اعضای خانواده (و هر نمونهٔ دیگر از افراد جامعه) دچار همان عدم تشخیص ارزشهای اصل از بدل بوده و به هر وسیله و از هر طریقی میخواهد به اهداف از پیش تعریف شدهٔ رایج و نه الزاما مقصدی که واقعا دوست دارد، برسد. با این همه، رابطهٔ بریک با مگی، نیروی محرکه و مکانیزم کاملا متفاوت دیگری نیز دارد. در نمایشنامهٔ اصلی، دلیل کنارهگیری بریک از زناش عامل دیگری است اما در فیلم، سوءظن بریک نسبت به مگی و همچنین معمای مرگ اسکیپر، دوست و همبازی بریک، روی رابطهٔ آنها سایهٔ سرد و سنگینی انداخته است.
مگی با آن زیبایی درخشان، با حرارت و صداقت تمام به بریک و زندگی مشترکشان عشق میورزد و تمام توان خود را در راه دوباره ساختن رابطهاش با بریک به کار میگیرد. با وجود این نکته که همین تلاش مگی برای حفظ خانوادهاش و جلب نظر پدر شوهر ثروتمند و رو به مرگاش نیز به چشم بریک، یکی دیگر از همان تقلاهای حقیر و بیهوده است؛ خیلی سادهانگارانه است که تصور کنیم بریک فقط با چشم تحقیر به مگی نگاه میکند. کاملا برخلاف آنچه که در نگاه اول دیده میشود، بریک عاشقانه مگی را دوست دارد و اشتثنائا در مورد او، ابراز نفرت و بیتفاوتیاش یک نمایش کامل شخصی است و این، عمیقترین و دلنشینترین لایهٔ شخصیت پیچیدهٔ بریک است که با بازی فوقالعاده و بینقص پل نیومن با ظرافت تمام جاودانه شده. هر چهقدر نقش مگی و یکپارچگی وجوه درونی و بیرونی آن، دست الیزابت تیلور را برای تصویر نمونهٔ یک زن باهوش و کنشگر باز گذاشته، بازیِ شخصیت دو پهلوی بریک که در خود فیلم هم مشغول بازیست، تمام استعداد نیومن را به چالش کشیده است. ظرایف بازی او با دقیق شدن در نگاههایش به مگی در کنار بیان عالی دیالوگهایش، واقعا ستودنیست. بریک با جهانبینی والای خود، به خوبی ملتفت است که زنی به خوبی و زیبایی مگی ارزش هرگونه گذشت و فداکاری را دارد، ولی از دید او در میانهٔ حقارتهای فراگیر رنج میکشد. او به اندازهای در نمایش بیتفاوتی و دلزدگیاش نسبت به مگی پیش میرود که مطمئن است رشتهٔ اصلی این رابطه بریده نمیشود.
گربهٔ روی شیروانی داغ، همانقدر که مواجهه ارزشهای اصل و بدل است، تقابل مرگ و زندگی نیز هست، چنانکه اعضای خانواده که به مناسبت جشن تولد شصت و پنج سالگی پدربزرگ دور هم جمع شدهاند، با علنی شدن مرگ قریبالوقوع او، در یک کشمکش ناخواستهٔ خانوادگی ناگفتهها را میگویند؛ گویی حضور مقتدر مرگ، پوچی معیارهای رایج زندگی را به محکمی اثبات میکند و هرکس به فراخور شخصیتش با این حقیقت روبهرو میشود. بریک با ملاحظهٔ رفتار و گفتار اعضای خانوادهاش و همچنین بیرونریزی بخشی از خشم فروخوردهاش در گفتوگویی طولانی با پدربزرگ، به تدریج از لاک انفعال و افسردگی خارج شده و موفق به تصحیح سوءتفاهم عمیقاش با پدر میشود. در ادامه، او هنگامی که بلاخره میپذیرد تلاشهای دیوانهوار مگی و حتی دروغهایش (مثل اعلام ناگهانی بارداریاش) وجهی انسانی و ارزشمند داشته؛ در چرخش دلپذیر پایانی دست از بازی برداشته و خیال زن زیبایش را، هم برای آیندهٔ اقتصادی خانوادهشان و هم از نقطه نظر ابراز عشق پرحرارتاش، برای همیشه آسوده میکند.