زندگی اواریست گالوا، ریاضیدان و انقلابی فرانسوی و از پیشگامان مطالعه نظریه گروهها
لئوپولد اینفلد، دانشمند لهـستانی و یـکی از بـزرگترین فیزیکدانان معاصر، همکار اینشتین و مبارز پیگیر راه صلح و بهروزی انسان در سال 1948 کتابی دربارهٔ زندگی اواریست گـالوا، ریاضیدان نابغهٔ فرانسوی در سدهٔ نوزدهم نوشت که باید شاهکاری هم در زمینهٔ تحقیق تـاریخی و هم در عرصهٔ هنر و ادبـیات بـه شمار آید.
کتاب اینفلد، به بهانهٔ زندگی درخشان و در عین حال اندوهبار گالوا، هم الیگارشی سلطنتی و هم نظام سرمایهداری را به محاکمه میکشد و با دنبال کردن حقایق عینی، سرچشمهٔ نارساییها و ستمهای نظام بـورژوازی را برملا میکند.
اینفلد از کلیسای قرون وسطایی هم غافل نمیماند و نقش ویرانکنندهای را که در مورد دانش و پیشرفت اجتماعی داشته است و به عنوان سنگری در اختیار مدافعان جهل و ستم بوده است، از یاد نمیبرد.
هیچ تـوضیح بـیشتری دربارهٔ کتاب لازم نیست، خود کتاب گویای همه چیز است و هیچ نقطهٔ ابهامی باقی نمیگذارد.
پرویز شهریاری
از مقدمه بر ترجمهٔ روسی کتاب
از هر ریاضیدانی که خواهش کنید، مثلا دوازده ریاضیدان بزرگ را در تـمامی دوران تـاریخ بشری جدا کند، به احتمال خیلی زیاد از گالوا هم نام خواهد برد. ولی گالوا، وقتی مرد که بیش از 21 سال نداشت. پس اینهمه موفقیت زیاد را چگونه توانست به دست آورد؟ زندگی او چـگونه بـوده است؟
در همان دقایقی که معلم دبیرستانی من، برای نخستین بار ضمن طرح مشکلات مربوط به حل معادلههای جبری، از گالوا صحبت میکرد، این پرسشها مرا پریشان کرد و من به خود قـول دادم، کـه جواب را پیدا کنم.
در زمان جنگ، مـن در کـانادا بـودم و در آنجا روی مسائل علمی مربوط به جنگ، کار میکردم. پیش از جنگ و زمان درازی بعد از آن، اوقات فراغت خود را به مطالعهٔ دوران گالوا، و زنـدگی او مـیپرداختم. خـوشبختانه، من همهٔ مدارک موجود را در اختیار داشتم، از آن جمله فـتوکپی هـمهٔ دستنویسها و مجلههای آن زمان، همچنین یک نقشهٔ عالی از پاریس سال 1830 را.
گالوا، یک انقلابی برجسته بود. او در زندگی خود، به عنوان دوسـت مـردم و مـدافع حقوق آنها، مشهور بود. هیچکس (یا تقریبا هیچ کس) در آن زمان فـکر نمیکرد که او یک ریاضیدان بزرگ است. من وقتی که به تنظیم تاریخ زندگی او مشغول بودم، همراه او درد میکشیدم، شـجاعت او را تـحسین مـیکردم و از بیمیلی او برای شناخته شدن بین مردم به هیجان میآمدم. من تـلاش کـردهام که چهرهٔ او را از روی مدارک کمی که دربارهٔ او در اختیار داشتم، ترسیم کنم.
آیا در این کار موفق شدهام، نـمیدانم.
لئوپولد ایـنفلد ورشـو، ماه مه سال 1958
به خوانندگان این کتاب
اینجا، شهر کوچک ولی مهم دانـشگاهی در امـریکاست. خـیلی از سقوط فرانسه نمیگذرد. با دوستانم نشستهایم. کوشش میکنیم غم و درد خود را تسکین دهیم، شراب مـینوشیم و بـه طـریقههای مختلف، خبرهای روزنامه و شعارهای چرچیل را تکرار میکنیم. اساس گفتگوی ما، در این زمینه دور میزد کـه آزادی نـمیتواند از بین برود، آن هم در کشوری که خود آن را به وجود آورده است. به فرانسه خیانت شـده اسـت، ولی فرانسه خواهد توانست مثل ققنوس، آزاد و سربلند، سر از زیر خاکستر درآورد.
بعد، گفتگو به دانشمندان فـرانسوی و سـرنوشت آنها کشیده شد. من گالوا را به خاطر آوردم. یکی از دوستان نویسندهٔ من پرسید، از چـه کـسی صـحبت میکنی؟ و من داستان زندگی گالوا را برای او تعریف کردم.
دوست من گفت: «این داستان شگفتآوری است. شـما بـاید آن را بنویسید. کتابی دربارهٔ او بنویسید.» گفتم که ما در جنگ به سر میبریم و مـن گـرفتارم. ولی او پاسـخ خود را آماده داشت: «هر قدر هم گرفتار باشی، به استراحت نیاز داری، تنها وقتی نوشتهات دلنـشین خـواهد بـود که آن را به خاطر استراحت نوشته باشی.» من توضیح دادم که منابع و مدارک مـوجود، خـیلی کم است و بسیاری از چیزهایی که به گالوا مربوط میشود هنوز روشن نشده است. ولی دوست من بـیش از ایـنها گرم شده بود: «خالی است. یعنی هیچکدام از این پروفسورهایی که با حـاشیهنویسی زنـدگی میکنند، نمیتوانند خردهای بر تو بگیرند. فـکر میکنی از این هم بهتر مـیشود!»
و مـن همهٔ اینها را، بعد از آنکه در تـعطیلات آخـر هفته، بـه کـتابخانهٔ دانـشکده، برای جستجوی کتاب رفتم، به خـاطر آوردم. من در فهرست، نام گالوا را جستجو و پیدا کردم، زیر نام گالوا، رسالهٔ دوپن را پیـدا کـردم که هرجا و هر وقت که صـحبت از زندگی گالوا است بـه آن استناد میکنند. سپس رسالهٔ بـرتران را کـه شش سال بعد از آن نوشته شده بود و بعضی مطالب تازه داشت، ولی عجیب است کـه نـدیدهام کسی از آن استفاده کند و یا مـطلبی از آن را نـقل قـول کرده باشد. بـالاخره کـتابی دو جلدی دربارهٔ مدرسهٔ لوئی لوگـران پیـدا کردم، که گالوا در آن درس میخواند. این کتاب را با «تاریخ ده سالهٔ «لوئی بلان» و «خاطرات آلکساندر دوما» بـا خـودم به منزل بردم.
چند تعطیل آخـر هـفته را پشت سـرگذاشتم و دچـار احـساسی شدم که تقریبا نـمیتوان برای کسی که دچار این وضع نشده است، توضیح داد، ولی برای هرکسی که آن را آزموده کاملا قـابل درک اسـت. من به فرانسهٔ سدهٔ نوزدهم عـشق مـیورزیدم. در سـالهای جـنگ، فـکر کردن به فـرانسه و گـالوا، برای من و همسرم، راهی برای نجات از ساعتهای هراس و تردید و بدبختی بود. من تمام وقت آزاد خود را صرف مـطالعهٔ زنـدگی گـالوا و دوران او میکردم، زیرا در داستان مربوط به گالوا، دو چـهرهٔ اصـلی وجـود دارد کـه بـه یـک اندازه اهمیت دارند: گالوا و ملت فرانسه.
من همهٔ مدارکی را که کتابخانههای غنی امریکا داشتند، خواندم. سپس، به وسیلهٔ پروفسور سینگا مطلع شدم (که خود او هم، این اطـلاع را از پروفسور کوران گرفته بود)، در شهر لویس ویل Louisville از ایالت کنتاکی Kentucky آقای ویلیام مارشال بولیت، زندگی میکند که سالهای زیادی به جمعآوری مدارک مربوط به گالوا مشغول بوده است و همهٔ آنچه را هـم کـه دربارهٔ گالوا نوشته شده، جمع کرده است. آقای بولیت، با محبت زیاد، مجموعهٔ خود و وقت خود را در اختیار من گذاشت. در این مجموعه، مدارک ناشناختهای وجود داشت که کسی پیش از آن از آنـها آگـاه نبود و به وسیلهٔ آقای بولیت و همکاران او کشف شده بود. هر قدر هم عجیب باشد، اگر کسی بخواهد دربارهٔ گالوا در پاریس بنویسد، ضرری نـدارد کـه به شهر لویس ویل در کـنتاکی، سـری بزند. راستش اینست که این مدارک اضافی، هیچچیز بنیانی به زندگینامهٔ گالوا اضافه نمیکند، باوجود این، وقتی که بدانید همهٔ مدارک حقیقی را دیدهاید، احساس آرامـش مـیکنید. از آن جمله، روشن است کـه خـاطراتی از دورهٔ گالوا که تاکنون شناخته یا چاپ نشده است، میتواند آگاهی تازهای درباره زندگی او بدهد، ولی این به نظر من خیلی دور از احتمال است.
همهٔ منابع موجود، تنها بعضی از دورههای زندگی گـالوا را روشـن میکنند. آنها شبیه پارهخطهای کوتاهی هستند که، آنها را به صورتهای مختلف میتوان به رشتهٔ زندگی پیوند داد. بقیه را باید با تصور، حدس و تفکر تکمیل کرد.
کسی که یک زندگینامه را میخواند، مـیخواهد از پیـش بداند، آیـا تاریخچهای را که مؤلف به او هدیه کرده است، درست است یا نه. بعضیها گمان میکنند که اگر زنـدگینامهای به صورت یک اثر هنری نوشته شده باشد، در عالم واقع، حـقیقت نـدارد و بـاید به کمک قانون از نشر آن جلوگیری کرد. ولی، کلمهٔ «هنری» را لااقل به دو صورت میتوان فهیمد: زندگینامهٔ هنری، وقتی واهـی و دور از واقـع است که مؤلف علاوه بر حقایق، چیزهای دیگری را هم تصور کند، وقتی کـه مـؤلف بـه خود اجازه دهد ردیف حقایق را تغییر دهد، یا عمدا آنها را تحریف کند. به این تـعبیر، کتاب من هنری نیست، زیرا من به خودم حق ندادهام که حقایق مـربوط به تاریخ و یا حـقایق مـربوط به زندگی گالوا را تغییر دهم.
ولی «اثر هنری» به مفهوم دیگری هم به کار میرود. زندگینامهای، اثر هنری است که مؤلف حقیقت و خیال را به هم بیامیزد تا (از نقطه نظر خود) به شـرح زندگی قهرمان کتاب، پیوستگی و تداومی بدهد، از کلماتی برای معرفی قهرمان کتاب استفاده کند، که در تاریخ ثبت نشده باشد. کتاب من، به این معنا، یک اثر هنری است. باوجود این، وقتی که داسـتان بـه اوج خود میرسد و وقایع مهم را شرح میدهد، در آنها تقریبا همه چیز حقیقت تاریخی است. به نظرم میرسد روی این مطلب تأکید کنم که این داستان، در حقیقت درست است. دربارهٔ آنچه حـقیقت دارد و آنـچه خیال است (و مربوط به آنجاهایی است که تاریخ سکوت کرده است)، بعد از آنکه داستان را تمام کردم، به اختصار صحبت خواهم کرد.
شاهان و ریاضیدانان
سال 1811
در سال 1811، در خانوادهٔ امپراطور فرانسه، پسـری کـه مدتها در انتظارش بودند، به دنیا آمد. در خانوادهٔ موسیونیکلا گابریل گالوا، در شهر بورلارن هم، پسری که انتظارش را میکشیدند، متولد شد. تولد سلطان روم (پسر ناپلئون) را با شلیک صد و یک گلولهٔ توپ، بـه پاریـس نـگران و پریشان اعلام کردند که صـدای آن در هـمهٔ امـپراطوری پیچید. در بایگانی بورلارن، مدرکی نگاهداری شده است، که بنابر آن آقای گابریل گالوا، در روز 26 اکتبر به عنوان سی و ششمین رییس مدرسهٔ شبانه روزی وابـسته بـه دانـشگاه امپراطوری، به حضور شهردار رسیده است. گالوا، ضـمن نـشان دادن بچهای که دیروز به دنیا آمده بود، اطلاع داد که پدر و مادر این کودک، او و همسرش ماری آده لاید-گالوا میخواهند نام او را اواریـست بـگذارند.
«سـلطان روم» زیر نظر فرانسه و همهٔ جهان بزرگ میشود و اواریست گالوا تـنها زیر نظر خانواده خویش.
در سال 1811، انوار امپراطوری زرین ناپلئون، در اروپا میدرخشید. خانمهای درباری، خود را با گلها و جواهرات پر ارزش و پرهای بـلند مـیآراستند. بـر سینه افسران درباری، ژنرالها، مارشالها، مشاوران دولتی و سفیران دولتهای خارجی، نـشانها و مـدالهایی کـه به خاطر پیروزیها و موفقیتهای خود گرفته بودند، برق میزد. این کرسی خـالص بـه تـیزبینی عقاب از بالای اورنگ امپراطوری به این زرق و برق شیکپوشان، و به این اشرافیت تازهای که جـای اشـرافیت قـدیم را میگرفت، نگاه میکرد.
به همان اندازه که امپراطوری، از بیرون بهطور خیرهکنندهای میدرخشید، از درون بهطور بـنیانی فـاسد و متلاشی میشد. اسپانیا و پرتغال درهم شکسته نشده بودند. روسیه، پیمان دسته جمعی قـاره عـلیه انـگلیس را، برهم زده بود. امپراطور هر روز گزارشهای جاسوسها و ضد جاسوسها را مطالعه میکرد. مارشالهای نازپرورده مرتبا فـربهتر و پولدارتـر میشدند. مرزهای امپراطوری، به نهایت خود رسیده بود. سلطنتهای قدیمی، زیر حکومت طـایفهٔ کـرسی، بـه قلمرو بیکارگی و تنبلی تبدیل شده بود. امپراطوری کاملا آمادهٔ یک فاجعه بود.
نیروهای تازهای آمـادهٔ وارد شـدن به میدان میشدند. و همینها بودند که سرنوشت الواریست گالوا را معین میکردند، سـرنوشت کـسی را کـه میبایستی پرنبوغترین ریاضی دان بشود، که جهان به خود دیده است.
این نیروها چه بود؟
سنتهای ریـاضی قـدیم، در فـرانسه میشکفت. شهرت کارهای لاگرانژ، لژاندر، لاپلاس و مونژ، نه تنها در کشور خودشان بلکه در سـراسر جـهان پیچیده بود. آنها بر کوشی و گالوا و بر نسلهای بعدی ریاضی دانها اثر گذاشتند. ولی، زندگی گالوا بـه هـیچ یک از این افراد بستگی نداشت. فرمانروایان تازه یا در انتظار فرانسه بودند، متعصبان فـرومایه و کـمحوصله، برای فلج کردن و خفه کردن گالوای نـابغه آمـاده مـیشدند. در تمام اروپا، فرانسویهایی در تبعید بسر میبردند که شـکوه و جـلال روزافزون امپراطوری را سرچشمهٔ اندوه تلخ خود میدانستند. برادر لوئی شانزدهم، شاه قانونی تـبعیدیها، بـه نظرشان قربانی همان تروری شـده بـود که اشـرافیت را از بـین بـرد و گل سر سبد اشراف فرانسوی را واداشـت تـا در جستجوی متحدی در کشورهای بیگانه باشد. سرزمین اجدادی، سرزمینی را که املاکشان در آن قرار داشـت، راهـزن کرسی از دستشان به زور درآورده بود، و از این بـه بعد برای آنها بـه صـورت زمین دشمن درآمده بود.
ولی، دیـریا زود، نـیروهای حقیقی فرانسه با سرنیزهٔ بیگانه، به میهن باستانی خود، به کشورها نری چـهارم و لوئی شـانزدهم، برمیگردند.
لوئی هیجده و دربارش در هارتول، واقـع در پنـجاه مـیلی لندن، بود. لوئی بـه زحـمت میتوانست حرکت کند: پاهـای ضـعبفش، به دشواری بدن تنومند او را میکشید. رفتارش با محبت و سخنش جستجوگر بود، حافظهٔ عالی او، هـم اشـعار هوراس و هم خاطرات مربوط به آرزوهـا و بـیحرمتیهای گذشته را، در خـود نـگه داشـته بود. ناکامیها و بدبختیها او را نـشکسته بود: زرهٔ عظمت پادشاهی، او را از ضربههای سرنوشت، حفظ کرده بود. او با شور و شوقی در جستجوی درباریهای تازهای بـود. «بـا وجود همهٔ اینها مثل پروردگار کـه همه جـا و هـمیشه پرگا؟؟؟ بزرگی، از این مرد
ناتوان موجودی ساخته بود که تسلط او را بر دلهای مردم تأمین میکرد. بعدها، حتی ژنـرالهای بـناپارت اعـتراف کردند که لوئی هیجدهم، این مرد تـنومندی کـه بـه صـورت خـندهداری بـیتناسب بود، بیش از خود کرسی، که به خاطر او به سمت پیروزیها و بدبختیها میرفتند، آنها را به ترس انداخته بود.
شارل دهم، کنت دارتوا برادر کوچکتر لوئی هیجدهم و شاه آینده هـم، با بلاهت و فتنهانگیزی، وقت و پول خود را در انگلستان، به هدرمیداد. این ظریفترین تبعیدی اصیل فرانسوی، که به خاطر ماجراهای عاشقانهٔ خود در دوران جوانی، شهرت داشت، در واقع ابله بیمغز و تنبلی بود که بهطور در بـست بـه هوسها و تمایلات شهوانی خود، تسلیم شده بود. خون شاهی بوربونها، در رگهای او جریان داشته و احساس برتریجویی خاصی، وجود او را پر کرده بود. به یکی از دوستان انگلیسی خود، پی پرده گفته بود: «من ترجیح مـیدهم کـه در شکه چی باشم تا شاه انگلستان. من تاج فرانسه را، به قیمت وجود منشور و قانون اساسی، به هر شکلی که باشد، نمیپذیرم». ناپلئون چـه بـرتری بر این دو بوربون-لوئی و شارل-داشت؟ برتری بـزرگ او در ایـن بود که حقایق روشن را میفهمید، حقایقی که به کلی از نظر دودمان شاهی بوربونها پنهان بود و از کودکی عادت داشتند گمان کنند که حکومت و مملکت تـنها دور شـخصیت آنها میچرخد.
ناپلئون، آدمـی پسـت، متکبر و بیانصاف نسبت به دیگران و هم نسبت به خودش بود با عشق، راستی، صداقت و توجه انتقادی نسبت به خود، بیگانه بود. با همهٔ اینها، او نخستین فرمانروای فرانسه بود که ایـن حـقیقت ساده را میفهمید که برای درخشش امپراطوری در جهان، دانش لازم است، نه شکوه و جلال. او میدانست که دانش، حتی برای موفقیتهای جنگی هم اهمیت دارد. او خواسته بود که افتخار امپراطوری او-مدرسهٔ پلی تکنیک-نه تـنها در زمـان صلح، بـلکه در دوران جنگ هم پیش برود و شکوفایی خود را حفظ کند، زیرا «مرغی را که تخمهای طلا میگذارد نباید کشت». بـزرگان دانش ریاضیات، برای او کنتهای امپراطوری و «دوستان امپراطور» به شمار میآمدند.
نـاپلئون مـیگفت: «خـوشبختی مملکت دقیقا با پیشرفتها و موفقیتهای ریاضیات ارتباط دارد». در واقع، تاریخ ریاضیات و ریاضیدانان، تنها قسمتی از تاریخ عمومی است. شـاهان و ریـاضیدانان در کنار هم زندگی کردهاند، شاهان در به وجود آمدن یا نابودی ریاضیدانها، دخالتی نـداشتهاند. تـاریخ در ایـن باره، به اندازهٔ کافی روشن است. ولی آیا زیاد بودند فرمانروایانی که میدانستند، و یا حال مـیدانند که «خوشبختی مملکت دقیقا با پیشرفتها و موفقیتهای ریاضیات ارتباط دارد»؟
اگر میراث اقلیدس و نـیوتون را، از دید ابتدای سدهٔ تـوزدهم در نـظر بگیریم، این میراث برای ما در شکفتگی و اوج شهرت خود بود. ولی اگر از دید میانهٔ سدهٔ بیستم داوری کنیم، میبینیم که دستگاه آنها، شبیه خود امپراطوری، آمادهٔ تحول و انقلاب شده بود، و به این سـمت میرفت که افکار تازه را بپذیرد و تصور ما را، از جهان خارج تغییر دهد. لاگرانژ و لاپلاس، و به خصوص این دو نام، خیلی بیش از دیگران معرف هم اعتلای بیش از حد فلسفهٔ مکانیکی و هم در عین حال نقطهٔ پایـان آن هـستند، فلسفهای که میکوشید جهان ما را در گذشته و آینده، توضیح دهد.
در سال 1811، زندگی لاگرانژ، به پایان خود نزدیک میشد. شکاک پیر عاقل تنها و آرام بود. با تبسمی نیمه دوستانه و تمسخرآمیز، به اعـتقادات نـاپلئون دربارهٔ ریاضیات و تاریخ حکومت، با دقت گوش میداد. او میدانست که شک و تردید فرمانروایان جهان را ناراحت میکند، و علت پیشرفت آنها تنها در اینست که نادانی خود را با خودستایی بسیار، توام کـردهاند. او، بـنابر تجربهٔ شخصی، میدانست که برعکس فرمانروایان، یک دانشمند ریاضی وقتی میتواند انتظار موفقیت داشته باشد که نسبت به مطالب، شک کند و با فروتنی و بدون خستگی در محدود کردن فراخنای پهـناور جـهالت خـود بکوشد.
«مکانیک تحلیلی»، اثر مـشهور لاگـرانژ، مـکانیک رسمی نیوتونی را به پایان رساند و آن را به صورت دستگاه منظمی درآورد، که به اندازهٔ هندسه دارای استحکام و روشنی بود. لاگرانژ میگفت که نـیوتون نـه تـنها بزرگترین دانشمندان، بلکه خوشبختترین آنها هم بود، زیـرا تـنها یکبار ممکن است علمی دربارهٔ همهٔ جهان به وجود آید-و نیوتون این علم را به وجود آورد!
در هـمین سـال، لاپلاس، پسر یک کشاورز فرانسوی، در شصت و سومین سال زندگی خود کـنت پی یرسیمون دوپلاس 4 نامیده شد. انقلاب کبیر، برای او شهرت و افتخار به همراه داشت! و به شهادت اثر جاودانی خود «مـکانیک آسـمانی»، یـکی از درخشانترین دانشمندان زمان خود بود.
(4)-او، وزیر کشور امپراطوری و صاحب لقب کـنت لاپلاس، مـردی بود حقیر و چاپلوس ولی با استعدادی زیاد (م)
ناپلئون، امپراطوری را به وجود آورد و لاپلاس، مکانیک تمام جهان را ریخت. مـاشین عـظیم جـهانی به کار جاودانی خود مشغول است و حرکت او، یکبار برای همیشه و از پیش، تـعیین شـده اسـت. عالم افلاکی لاپلاس، براساس دترمی نیسم، ساخته شده است اگر ما وضع این جهان بـیپایان را در زمـان حـاضر بدانیم، یعنی اگر وضع موجود و سرعت حرکت همهٔ اجرام سماوی، همهٔ سیارهها. همهٔ سـتارگان را بـدانیم، و اگر، علاوه بر آن قانونهای طبیعت را بشناسیم، در آن صورت همهٔ آنچه را که برای بیان گـذشته و پیـشگویی آیـندهٔ سیارهٔ ما لازم است، در اختیار داریم.
همهٔ آنچه را که تاکنون روی داده است و آنچه را که بعد ازایـنروی خـواهد داد، با آنچه هم اکنون وجود دارد و قانونهایی که هم اکنون حاکم بر طبیعت اسـت، مـیتوان مـعین کرد. اگر اینها بر ما معلوم باشد، میتوانیم گذشته و آینده را، همچون کتاب گشودهای بخوانیم. هـیچ چـیز این جهان را، هرگز نمیتوان از ذهن آدمی بیرون کشید. به این ترتیب، هـدف دانـش کـاملا روشن میشود: هرچه بیشتر با سرچشمهٔ آنچه موجود است آشنا شویم، هرچه بهتر قانونهای طـبیعت را بـررسی کـنیم و بشناسیم و هرچه عمیقتر شکلهای ریاضی آنها را درک کنیم. به کلیدهایی دست مییابیم، کـه بـه نظر لاپلاس، درهای ناشناختهٔ گذشته و آینده را به روی ما باز میکند.
غرور و تکبر، بر جهان دانش حـکومت مـیکرد. نظریهٔ مغرورانهای که میگفت قانونهای جبری بر جهان حاکم است، تنها چـند سـال بعد و با پیدایش نظریهٔ کوانتایی، از بین رفـت.
ولی در سـال 1811، هـم امپراطوری و هم اقکار جبری، به اوج شگفتی خـود رسـیده بود.
حتی خود امپراطور هم «مکانیک آسمانی» را ورق میزد.بخصوص جلد سوم-یـا بـهتر بگوییم هدیه نامهٔ آن، او را مفتون کـرده بـود: «به بـناپارت، زنـدهکنندهٔ اروپا قـهرمانی که فرانسه، رفاه، بزرگی و روزهای درخـشان افـتخار خود را، به او مدیون است».
ناپلئون، بیجهت در جلد چهارم هم دنبال چنین هـدیه نـامهای میگشت و با بیصبری صفحههایی را که پر از رابـطه و محاسبه بود، ورق میزد.او کـتاب را بـست. مطمئن بود که همین مـطالعه بـرای او کافی است که بعد از این، هر وقت که لازم باشد، بتواند نظر خود را دربـارهٔ جـهان بدهد. یک روز در مجلس رقصی در تـویلری، نـاپلئون مـتوجه شد که تـعدادی از دانـشمندان دور لاپلاس جمع شدهاند و او صلیب بـزرگ لژیـون دونورو نشان اتحاد را، با همهٔ زیباییشان به نمایش گذاشته است.
-کنت دوپلاس، من تازگی، کـتاب شـما را دربارهٔ جهان دیدهام.در اثر بزرگ شـما بـعضی کاستیها وجـود دارد.
-واقـعا، قربان؟
-شـما فراموش کردهاید از آفرینندهٔ جـهان نام ببرید.
کنت تعظیمی کرد و لبخند حیلهگرانهای بر لبهایش نقش بست
-قربان، به یان فـرضیه نـیازی پیدا نکردم.
امپراطور نظر مغرورانهای بـه رجـل زیـرک دانـش انـداخت. آزار دادن مردی که بـه ایـن سادگی تسلیم میشود، چه لذت بخش است! ناپلئون، نگاه خود را به طرف پیرمردی که با لبهای فـرو رفـته در کـنار لاپلاس ایستاده بود، برد:
-و شما آقای لاگـرانژ، در ایـن بـاره چـه میگویید؟
چـشمان خـستهٔ پیرمرد برق زد.
-قربان، فرضیه خوب است. خیلی چیزها را روشن میکند…..
دای بلندی، حرف او را برید:
-جهان لاپلاس، دقیق و کامل است، مثل یک ساعت خوب. وقتی که ما دربارهٔ سـاعت گفتگو میکنیم، لزومی ندارد که از ساعتساز نامی ببریم، به خصوص که هیچ اطلاعی هم دربارهٔ او نداشته باشیم.
ناپلئون برگشت و چشمان خود را به کسی که حرف میزد، دوخت. مثل اینکه مـیخواست نـگاه خود را از میان صورت زشت و پهن او با بینی نازییائی که داشت، عبور دهد، ولی چشمان کوچک این صورت گوشتالو، مصمم و بیباک با نگاه او برخورد کرد.
-آقای مونژ! من میدانم کـه وقـتی گفتگو بر سر مذهب باشد، شما ساکت نمیمانید. به این ترتیب، شما آقای مونژ، فکر میکنید ارزشی ندارد که از ساعتساز نامی برده شـود. و بـا کمال تأسف من اطمینان دارمـ کـه بسیاری از دانشجویان شما در مدرسهٔ پی تکنیک هم، با استادان محبوبشان، هم عقیدهاند.
او روی از بانی هندسهٔ ترسیمی برگرداند و خطاب به همه، بریده گفت:
-آقایان، من به عـنوان ریـیس امپراطوری کبیر، میخواهم، کـسی کـه از دوستی و احترام من برخوردار است، یکبار و برای همیشه، دست از نقطه نظرهای کفرآلود خود بردارد، چیزی که به نظر من، هنوز انجام نشده است. دوران انقلاب گذشته است.
در حالیکه، یکی از دستهایش را بـه پشـت خود و دست دیگر را زیر جلیقهاش برده بود، نصیحت کرد:
-چنانکه من روحانیون را باز نگردانم، کشیشها را باز خواهم گرداند. بگذار، آنها کلام خدا را به گوش مردم برسانند، تا او را فراموش نکنند. خـواهش مـیکنم، آقایان بـه یاد داشت باشید که در امپراطوری من، جایی برای یک مذهب مناسب بوده است و همیشه هم خواهد بـود.
بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، بیآنکه توجهی به نوع اثر سـخن خـود داشـته باشد، روی پاشنههای خود چرخید و به طرف دیگر مهمانان رفت تا مغرورانه برای آنها موعظه کند و سخنان تـملقآمیز آنـها را بشنود.
لاگرانژ، لاپلاس، مونژ، پیرمردهایی که نام آنها به عنوان پایهگذاران ریاضیات جـدید، شـناخته شـده بود، ولی هنوز نامهای اوگوست لوئی کوشی و اواریست گالوا، به گوش کسی در فرانسه نمیخورد.
در سال اطـلس، سنگرهایی برای مقابله با پیاده شدن احتمالی نیروی انگلیس، ساخته میشد. بندرها، بـه پایگاههایی برای انتقال نـیرو بـه انگلستان، مجهز میشد، که انجام آن برای بعد از شکست تزار روسیه، پیشبینی شده بود. یکی از مهرههای کوچک، در این ماشین دفاعی، اوگوست لوئی کوشی بود که میبایست در سالهای آینده طلسم میراث نیوتونی را بشکند و راهـ را برای ریاضیات امروزی بگشاید. کوشی بیست و دو ساله، در سال 1811، در شربورگ از صبح تا شب برای ساختن استحکامات، کار میکرد و خیلی زود، تنفر داشتن و حقیر شمردن را یاد گرفت.
شبها، به خودش تـعلق داشـت. کوشی، تقریبا هر عصر نامهای پر از عشق و محبت به مادرش مینوشت. بعد از نوشتن نامه، به کتابهایی پناه میبرد که همانجا روی میز کوچکش قرار داشت: به «مکانیک آسمانی لاپلاس»، «نظریهٔ تابعهای تحلیلی» لاگـرانژ و «تـقلید مسیح» فوما کمینسکی. او میدانست که ریاضیدان بزرگی خواهد شد. ولی آیا او در ریاضیات، نخستین فرد در مدرسهٔ پلی تکنیک بود؟ مگر آقای لاگرانژ دربارهٔ او پیشگویی نکرده بود که روزی فرا میرسد که او بر بزرگترین ریـاضیدانان مـعاصر خود برتری پیدا کند؟ او امید لاگرانژ را بر باد نمیدهد. او بنیانهای دانشها را بازبینی میکند، روشهای اثبات و داوری را ساده و آنها را روشن و قانعکننده میکند.
کوشی، نخستین اثر خود را در شربورگ نوشت که مربوط به سـاختمان پلهـای سـنگی بود. دستنویس این اثر در جـیب دبـیر فـرهنگستان از بین رفت و برای آیندگان باقی نماند، زیرا کوشی نسخهٔ دیگری از آن را نگه نداشته بود. به این ترتیب، کوشی، که هنوز مرد جـوانی بـود، دانـست که وقتی یک اثر علمی، از بین برود، دیـگر هـرگز از نو به وجود نمیآید، و این کاملا با قانون طبیعت میسازد. ولی، کوشی به خدا و خودش اعتقاد داشت.
او، از پلهای سنگی، بـه ریـاضیات روی آورد و بـعد از چند سال، بزرگترین ریاضیدان فرانسه، و بعد از گوس، بزرگترین ریاضیدان جـهان شد.
ما باز هم به کوشی برخورد خواهیم کرد و خواهیم دید که چگونه زندگی او بستگی نزدیکی به زنـدگی شـاهان بـوربون: لوئی هیجدهم و شارل دهم، دارد.
در تاریخ، همه آگاهیها در این باره نگهداری شده اسـت کـه چگونه «سلطان روم» در سال 1811 متولد شد، چگونه به لقب دوک ریشتاد رسید، دربارهٔ کینهها، ترسها و تحریکات شاه در اطـراف او، و دربـارهٔ راهـی که به سمت مرگ پیمود.
ولی تاریخ زندگی اواریست گالوا-تاریخ کینه و نـفرت او نـسبت بـه شاه، مسیر زندگانی او به سمت مرگ و افتخار-تنها در تکه پارههای ناقص و بیارتباط و متناقض بـا هـم، نـگه داشته شده است.
سالهای 1812-1823
در سال 1812، شمارهٔ بیست و نهم نشریهٔ مشهور ناپلئون، به مردم پاریـس خـبر داد که ارتش بزرگ آنها را یخبندان روسیه نابود کرد، نه سربازان روسی. به ایـن تـرتیب فـرانسویهای شگفتزده و پر خشم، اعتقاد خود را به شکستناپذیری امپراطور، از دست دادند.
سیل سـربازان روسـی، اطریشی و پروسی، به طرف اروپا سرازیر شدند و به الب، به راین و سپس به سن هـجوم آوردنـد، تـمام راههای امپراطوری ناپلئون را پر کردند و زمینه را برای بازسازی سرزمین شاهان سابق، فراهم آوردند.
در سال 1813، لاگرانژ، در سـن هـفتاد و هفت سالگی مرد. مشکل میتوان تصور کرد که ناپلئون؛ که هزاران مـرگ را بـا چـشم خود دیده بود، در این روزهای تاریک، به خاطر مرگ یک پیرمرد ملایم، عزادار شود.
بـاوجوداین، اگـر قـول دوشس دابرانته (duchesse d,Abrantes) را باور کنیم، ناپلئون «عمیقا غمگین» بود. این حرفها را به او نـسبت مـیدهند: «من نمیتوانم به غم خود مسلط شوم. نمیتوانم بفهمم که چرا مرگ لاگرانژ تا این حـد مـرا دچار دلتنگی کرده است. ظاهرا این اندوه باید نشانهای برای من بـاشد».
تـاریخ، آخرین سخنان لاگرانژ را، از زبان مونژ، حمظ کـرده اسـت: از مـرگ نباید هراس داشت. وقتی که بدون درد فـرا رسـد، هیچ چیز ناگواری در آن وجود ندارد. چند دقیقهٔ دیگر، بدن من از زندگی جدا مـیشود. هـمهجا، نیستی و مرگ خواهد بود. آری مـن دارم مـیمیرم و این، خـوشایند مـن اسـت. من زندگی کردم. من احترام یـک ریـاضیدان را بدست آوردم. من هرگز کینهٔ خود را نسبت به کسی نیازمودم. من هیچ بـدی نـکردهام، و مرگ برای من خیلی ساده اسـت».
مردم باید مجسمهٔ کـسانی را بـرپا کنند که به راستی دارای چـنان نـیرویی هستند که میتوانند در آستانهٔ پیشآمدی که در انتظار همه است، ولی هیچکس آن را درک نمیکند، بدینگونه سـخن بـگویند.
امپراطوری، تنها یک سال بـعد از لاگـرانژ دوام کـرد. در این مدت، نـاپلئون دوبـار کوشید تا سیل هـجوم را، از پیـشروی بازدارد و هر دوبار هم دچار ناکامی شد.
فرانسه، از خون، از وعد و وعیدهای بیهوده و از نمایشهایی کـه زمـانی گیرا و مهیج بود و حالا دیگر مـلالآور و خـستهکننده شده بـود، بـه تـنگ آمده بود.
ظاهرا، وقـتی که ناپلئون آنها را ترک کرد و نیروهای روسی و اطریشی و پروسی به شهر وارد شدند، پاریسیها، نفسی بـه راحـتی کشیدند. دوباره مغازهها باز شدند، آنـها پر از افـسرهای بـیگانه بـودند، در کـافه، شراب روسی مـیخوردند، اردوی مـوقتی قزاقها در خیابان الیزه پراکنده بود. ژنرال بلوخر، هفده مدال بر سینهٔ خود حمل میکرد، و این بـار سـنگینی کـه گواه استعدادهای جنگی او بود، بر پاریسیها اثـر مـیگذاشت. آنـها بـه ایـن صـحنهسازی تازه مینگریستند، و بدون هیچ ناراحتی وجدان و بدون هیچ اندوهی، خود را به آن تسلیم کرده بودند.
از این به بعد، دیگر سرزمین فرانسه برای بوربونها، خطری نداشت. ناپلئون چشم از تـاج و تخت پوشید و لوئی هیجدهم با تمام خانوادهٔ خود، به فرانسه برگشت. فرمانروایانی که از مدتها پیش فراموش شده بودند، با اعتماد عمومی به وفاداری، برخورد کردند. رنگ سفید، رنگ پرچم بـوربونها، مـورد علاقهٔ پاریسیها بود، زنها خود را با گل بوربونها آراستند، و حتی اینجا و آنجا، مردم ملافههای کثیف خود را از پنجرهها آویزان کردند.
وقتی که در سوم ماه مه سال 1814، لوئی هیجدهم به پاریـس وارد شـد، در طول ساحل چپ رودخانه سن از پل جدید تا کلیسای نتردام، هنگی از گارد قدیم را به خط کرده بودند تا وجود سربازان بیگانه را از نظر شاه، پنـهان کـند.
سربازانی که بوی دود و باروت مـیدادند، و نـاپلئون برای آنها یک قهرمان و نیمه خدا بود، ناچار بودند از پادشاهی استقبال کنند، که نه جنگ، بلکه پیری و وراثت او را ناتوان کرده بود. بعضی از آنها، کـلاه بـزرگ نظامی خود را تا روی چـشمان خـود پایین کشیده بودند، تا چیزی نبینند. بعضی دیگر، با خشمی چون خشم ببر، دندانهای خود را از زیر سبیلشان نشان میدادند. آنها با خشم پاسداری میدادند، مردان و زنانی که پشت سر سـربازها ازدحـام کرده بودند، با قلبی مملو از ترس سربازان، پرچمهای سفید را تکان میدادند و فریاد میزدند: «زنده باد شاه! زنده باد پدر ما!»
وقتی که لوئی هیجدهم به تویلری رسید، با شگفتی به غـنا و شـکوه دربار نـظری انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «او مستأجر خوبی بود، این ناپلئون.»
شاه بر تخت سلطنت نشست. به زودی سیل سـربازان خارجی ناپدید شد، و لوئی هیجدهم مجلس نمایندگان را فراخواند تا پدرانه، مشروطه را بـه فـرزندان خـود هدیه کند. او اونیفور میپوشیده بود که نتیجهٔ تصورات هنری خود او بود و طوری طرح شده بود تا نـقص بـدنی او را پنهان دارد و تا حدی به هیکل بیاندازه فربه او شایستگی بخشد. لباس نظامی آبی رنـگی کـه بـر تن داشت، چیزی بود بین لباس درباری و لباس سواری (ردنکت). سردوشیهای طلایی، او را به قیافهٔ یـک مارشال، شبیه کرده بود. شلوار اطلسی او را، چکمههای مخملی زیبایی که تا بالای زانـو آمده بود، پوشانده بـود. وجـود نقرس، به شاه اجازه نمیداد، چکمههای چرمی بپوشد و او هم همیشه توجه زیادی به کفشهای خود داشت. گمان میکرد که در این چکمهها، چنان مینماید که گویا در هر لحظه، برای پریدن روی اسب و دفـع تجاوز دشمن آماده است. هر زمان که احساس میکرد، چکمههایش احترامانگیز نیست، شمشیر خود را میبست. شاه با این هیئت باشکوه مجسمههای رومی، با صورتی پودرزده و موهایی به دقت فرخورده، ایستاده بود و بـا لحـنی یکنواخت و طنین- دار، سخنرانی خود را میخواند. غبغبش میلرزید و چشمان آبی آسمانیش، بیشتاب، روی نوشته و گاهی روی شنوندهها میایستاد.
او گفت که بسیار خشنود است و به خودش تبریک میگوید از اینکه به لطف پروردگار، ارزانی صـلح و دوسـتی به ملت، نصیب او شده است. او به خودش تبریک گفت از اینکه پیمان دوستی با دولتهای اروپایی بسته شده است. از اینکه ارتش فرانسه افتخار خود را به دست آورده است و از اینکه چشمان سـالخوردهٔ او نـیک بختی آیندهٔ فرانسه را میبیند. ابرهای سیاه، پراکنده شده است: درود بر سلطان جدید که تنها هدفش برآوردن آرزوی برادرش، لوئی شانزدهم، بود که در وصیتنامهٔ جاودانی او، پیش از آنکه سر از تنش جدا شود، بـیان کـرده بـود! شاه، اطمینان میداد که هـدفهای پدرانـهٔ او تـنها انجام این آرزوها است.
شاه تمام کرد، و نخستوزیر، آقای دامبر، به بررسی و تفسیر مشروطهٔ تازه پرداخت.
«آقایان، حکومت عظیم و جباری کـه فـشار سـنگین او بر اروپا افتاده بود، با نسیمی واژگون شد. ولی، فـرانسه، زیـر ویرانههای این هیولا، اصول تزلزلناپذیر خود را کشف کرد. شاه، که دارای تمامی حقوق موروثی خود نسبت به دولت بزرگ ما مـیباشد، از آنـهمه اخـتیاراتی که از خدا و از پدر خود دریافت کرده است، به آنچه که خـود مقرر داشته است، اکتفا میکند».
به این ترتیب، این ملت نبود که منشور مشروطه را به شاه داد، بلکه ایـن خـود شـاه بود که از روی محبت پدری، منشور را به ملت خود مرحمت میکرد.
بعد از یـکسال، هـمین بازیگران، و البته بر همان زمینهٔ مجسمههایی رومی، در نقش به کلی دیگری ظاهر شدند. و آن، روزی بود که پادشـاهی تـازهٔ بـوربونها، از حرکت موزون سربازهای ناپلئونی به لرزه درآمد. مارشالها، ژنرالها و گارد قدیمی، سوگند خـود را شـکستند، یـارای پایداری در برابر افسونگری را که از سرزمین فرانسه بیرون رفته بود و دوباره میخواست کشور را به خـون بـکشد، نـداشتند. لوئی ناامید، به همراهی بلند پایگان درباری و همهٔ شاهزادههای دربار خود، به قصر بوربونها آمـده بـود. حیلهگر پیر میدانست که تنها برگ برندهٔ او-قانون اساسی نفرتانگیزی بود که نـاچار بـه امـضای آن بود:
شاه، چنین گفت: ناپلئون برگشته است تا آزادی و قانون اساسی را از مردم فرانسه بگیرد-«قـانون اسـاسی که در دل هر فرانسوی جا دارد، قانون اساسی که من برای نگهداری و دفاع از آن، هم اکـنون سـوگند مـیخورم. دور قانون اساسی یکپارچه باشیم. این، پرچم مقدس ما خواهد بود».*
فریاد برآمد: «زنده باد شـاه! مـا به خاطر شاه جان خود را میدهیم! جاوید شاه!» فریادها، تمام سالن را فـرا گـرفت.
آن وقـت، کنت دارتو، به طرف برادر تا جدارش رفت، و به طرف بزرگان و نمایندگان برگشت:
-سوگند مـیخوریم کـه بـه خاطر شاه قانونی و قانون اساسی، که ضامت خوشبختی هم میهنان است، زنـدگی کـنیم و بمیریم.
دو برادر خود را در آغوش هم انداختند، گریستند و فریاد کشیدند «زنده باد قانون اساسی».
میشنویم که چـطور پانـزده سال بعد، همین کلمهها در سرتاسر فرانسه، طنین انداخت، میبینیم که چگونه مـردم پاریـس، به این خاطر که شاه پابند سـوگند خـود نـبود، مردند.
لوئی میگفت که تنها در میدان نبرد خـواهد مـرد، ولی، وقتی که طوفان ناپلئون
(*) شاید چنین حوادثی که از طبیعت بشری ناشی میشود، سـبب شـده تا عدهای تصور کنند «تـاریخ تـکرار میشود». وقـتی ایـن قـطعه از کتاب اینفلد را میخوانیم، بیاختیار به یـاد مـحمد رضای مخلوع میافتیم که تابستان گذشته، در اوج قیام خلق، از روی ناچاری به یاد «قـانون اسـاسی» افتاد و برای حفظ آن سوگند خورد، و چـه زود سوگندش را شکست!
بـه فـرانسه رسید، شاه و برادرش به بـلژیک فـرار کردند.
آنها دوپاره برگشتند، اما وقتی که پاریس به وسیلهٔ جنگجویان بیگانه اشـغال شـده بود، وقتی که ناپلئون در واتـرلو، آنـچه را کـه در بازگشت صد روزهـء خـود به دست آورده بود، از دسـت داد و بـا آخرین نبرد، حتی آزادی خود را هم باخت.
حالا، بوربونها میدیدند که چه تخت لرزانی دارنـد و فـرزندان فرانس، چقدر کم پدر تا جدار خـود را دوسـت دارند.
چـگونه مـیتوان تـخت پادشاهی را بر سرزمین نـاپایدار فرانسه، استواری بخشید؟ شاه و درباریان، پاسخ آمادهای داشتند: به وسیلهٔ سیاهچالهای زندان و کشتار، ترور سفید شـروع شـد.
ریاضیدانان هم در امان نبودند.
گاسبار مـونژ، فـرزند چـاقو تـیز کـن دوره گرد، مدافع انـقلاب بـود. او وقتی نجات- دهندهٔ جمهوری فرانسه شد، که همراه با برتوله، تولید باروت سیاه را روبراه کرد. مـونژ، جـمهوری را دوسـت داشت، ولی بیش از آن، به امپراطور دلبستگی داشت. مـونژ فـراموش کـرده بـود کـه چـگونه پیش از آنکه کنت بشود، و پیش از آنکه امپراطور، امپراطور بشود، برای نابودی اشرافیت فریاد میزد.
گاسبار مونژ، ریاضیدان بزرگ و مربی نامدار، هندسهٔ ترسیمی را کشف کـرد، مدرسهٔ پلی تکنیک را پایه گذاشت و سنتهای بزرگ این مدرسه را بنیان ریخت، او پدر روشهای نوآموزش ریاضی در تمام جهان متمدن است. سرچشمهٔ کتابهای درسی امروز را باید در درسهایی جستجور کرد که در این نخستین مدرسهٔ مـشهور ریـاضیدانها، داده میشد: مدرسهای که در آن، افسران، دانشمندان، فعالین دولتی و عصیانگران آینده، آموزش دیدند، مدرسهای که دانشمندان را مفتون کرده و شاهان را به ترس انداخته بود.
ولی مونژ، مرتکب جنایتی شده بود: در دوران حکومت صـدروره، اعـتقاد خود را نسبت به ناپلئون حفظ کرده بود. مونژ، در سال 1816، هفتاد سال داشت، او، مدرسهٔ پلی تکنیک را رها کرد، زیرا دستهای او نیمه فلج شده بود. وقـتی کـه او خبر وحشتناک شمارهٔ 29 بولتن را خـواند، چـنان ضربهٔ سنگینی بر او واردآمد که هرگز نتوانست آن را جبران کند. انسانیتر این بود که پیرمرد را میکشتند، ولی شاه این کار را نکرد. او، مونژ را از فرهنگستان بیرون کرد. پشـت مـونژ زیر این بار سـنگین و هـراس آزار دهندهٔ تعقیب، خم شد، و دو سال بعد در تنهایی و بیماری مرد، درحالیکه ناپلئون را تحسین و بوربونها را لعنت میکرد. ولی، حتی مرگ هم، شاهان را آرام نمیکند. شاگردان مدرسهٔ پلی تکنیک جایی که نام مونژ افسانهای داشـت، از تـشییع جنازهٔ معلم بزرگ خود بازداشته شدند.
به این ترتیب، مونژ از فرهنگستان بیرون رانده شد و جای او خالی ماند. آیا در فرانسه، ریاضیدانی پیدا میشود که تا این اندازه از احساس و ادب دور شده باشد، کـه ایـن جای خـالی را قبول کند؟
ما، کوشی را در سال 1811، در شربورگ دیدیم. حالا، که پنج سال از آن زمان گذشته است، یکی از بزرگترین ریاضیدانهای فـرانسه است. کوشی، آمادگی خود را برای قبول جای مونژ در فرهنگستان اعلام کـرد. در هـمان سـال، او معلم مدرسهٔ پلی تکنیک هم شد. این، سال پرموفقیتی برای کوشی بود. شاه، محبت زیادی به ریاضیدان بـزرگ داشـت. چند سال بعد، کوشی برای نسل آینده به عنوان نمونهٔ مثالی بود کـه حـتی بـوربونها هم میتوانند مورد علاقه و تحسین دانشمندی قرار گیرند.
اگر شاه کسی را که به حکومت بـرکنار شده اعتقاد داشت، تنبیه میکرد. این امتیاز را هم داشت که به خائن پاداش مـیداد. در همان سالی که کـوشی، عـضو فرهنگستان شد، شاه از لاپلاس، ریاضیدان و ستارهشناس مشهور خواست که مدرسهٔ پلی تکنیک را سر و صورتی بدهد و دانشجویان نافرمان را، مطیع ارادهٔ شاه کند. لاپلاس، سزاوار اعتماد شاه بود. او حتی به عنوان سناتورهم، خدمت خود را بـه بوربون کرد: حکم تبعید ناپلئون را امضا کرد. حتی در هدیه نامهٔ نسخههای فروش نرفتهٔ کتاب «مکانیک آسمانی» خود «ناپلئون بزرگ» را به «لوئی هیجدهم» تغییر داد. ولی، آیا لاپلاس موفق شد، محبت دانشجویان پلی تکنیک را، نسبت به بـوربون جـلب کند؟ ما خواهیم دید که چگونه چهارده سال بعد، او خواری این عدم موفقیت را تحمل کرد. باوجوداین، امواج تاریخ، که بالا و پایین میرفت، لاپلاس را تنها بالا برد تا جایی که این فرزند کشاورز را بـه اطـاق پدران و بزرگان برد. او مارکی دولاپلاس شد. در دوران زندگی، و در مقابل چشمان او، «رژیم کهنه» تبدیل به جمهوری شد، سپس ترور و بعد مجلس مشاوره. چشمان پیر او قدرت و عظمت امپراطور را دید و هم رسوایی او را، و سپس ترور سـفید را، او هـم انتشار پنج جلد کتاب «مکانیک آسمانی» را در جهان به چشم خود دید و هم به وجود آمدن مرز بالا و بیاندازهٔ اشرافیت را، همراه با لوئی هیجدهم و شارل دهم.
مردم و بورژازی نیرومند مانند گـذشته، چـشم دیـدن «افراطیها» یا به زبان دیـگر، اشـرافی را کـه دیدگاههای افراطی داشتند-این هواداران پادشاه و مدافعان سرسخت کلیسا را نداشتند. حتی لوئی هیجدهم هم در آغاز سلطنت خود از آنها نفرت داشت، ولی هر- چـه پیـرتر و نـاتوانتر میشد، «عالیجناب» برادر او و اطرافیان افراطی او، موفقتر و گستاخانهتر عـمل مـیکردند. حتی میتوان روزی را که «افراطیها» قدرت را بدست گرفتند، و حادثهای که موجب این انقال قدرت شد، بهطور دقیق معین کرد.
پادشـاه فـرزندی نـداشت. «عالیجناب» برادر او و شارل دهم آینده، دو پسر داشت. یکی دوک دوبری (Duc de Berry)، جـوان هرزه و جاهل و عیاشی که با پدرش بر ضد شاه دسیسه میکرد و وقتی خشمگین میشد، سردوشی افسران خود را پاره میکرد. پسـر دیـگرش، دوک آنـگولم (Duc d,Angouleme)، زشت و کمرو و ضعیف بود، ولی متانت خود را از دست نمیداد. هردو ازدواج کرده بـودند، ولیـ هیچکدام، بچهٔ مشروعی نداشتند. اگر مرگی برای اینها پیش میآمد، دیگر نسل دربار بوربونها از سرزمین فـرانسه بـرانداخته مـیشد.
13 فوریهٔ سال 1820 در اپرای خیابان ریشلیو (Richelieu)، اجرای تازهای از «عیاشیهای گاماش» و «کارناوال ونیز» روی صحنه بـود. دوک و دوشـس دوبـری به آنجا رفتند. حال دوشس خوب نبود و تصمیم گرفت پیش از آنکه نمایش به پایـان بـرسد از آنـجا برود. وقتی که دوک، دوشس را برای سوار شدن به کالسکهٔ سلطنتی کمک میکرد، مردی بـه سـختی به او تنه زد و بدون اینکه عذرخواهی کند، فرار کرد.
-چه ناکس!
همین موقع دوکـ بـا شـگفتی و هراس فریاد زد:
-مرا زخمی کردند!
او را به اطاق انتظار آوردند و بعد، چون زخم جدی بـه نـظر میرسید، او را به دفتر مدیر بردند. خیلی زود، دوشس «عالیجناب»، درباریها، وزیران، پزشکان، آدم کش کـه دسـتها و پاهـایش را بسته بودند و پلیسها او را همراهی میکردند، و بالاخره اسقف در آنجا جمع شدند.
دوشس، درحالیکه زبان فرانسه را بـا زبـان مادری خود، ایتالیایی، مخلوط میکرد، دیوانهوار زاری میکرد. وقتی که فریادهای او خاموش مـیشد، صـدای مـوزیک و آواز و کف زدنهای مردم، به گوش میرسید. بعد، این همهمهٔ گنگ، در اثر صدای یکنواخت اسقف، کـه بـه خـواندن دعای لاتینی پرداخت، گم شد.
«عالیجناب»، در گوشهای از اطاق، با نخستوزیر مشورت مـیکرد کـه آیا اصلاح است پادشاه را خبر کنند. پدری که پسرش در حال مرگ بود تأکید میکرد که آداب و رسـوم دربـار اجازه نمیدهد که شاه را به اطاق مدیر تئاتر دعوت کنیم. دوک با نـاله رو بـه پدر کرد:
من میخواهم شما را ببینم.
و بعد بـه طـرف هـمسرش:
-آرام بگیر عزیزم، در اندیشهٔ بچهمان باش،
بـا ایـن کلمهها، دیگران سرشان را بلند کردند و به همدیگر نگاه کردند.
اسقف، دوک را به خاطر گـناهانی کـه کرده بود، بخشید.
«من مـیخواهم شـاه را ببینم. مـن، دو دخـتر دارم. مـن میخواهم دخترهایم را ببینم. بله، شماها نـمیدانید. دنـبال مادر آنها، مادام برون، بفرستید.»
درحالیکه به لکنت زبان افتاده بود، نـام و نـشانی کسانی را میگفت که از مدتها پیش، بـرای کسی پنهان نمانده بـود. بـه دنبال دخترها فرستادند.
خیلی زود، قـاصد و دو دخـتر وحشتزده آمدند و از میان انبوه جمعیتی که اطاق را پرکرده بود، داخل شدند. دوک لبخندی بـه آنـها زد و وقتی هم که آنها را بـردند اعـتراضی نـکرد.
او به تندی نـیروهای خـود را از دست میداد و پیشت سـرهم و بـدون اراده تکرار میکرد: -میخواهم شاه را ببینم.
در ساعت پنج صبح، با زحمت زیادی صندلی دسته دار شـاه را، از پلکـانهای تاریکی به دفتر مدیر بردند. نـوکرها، زیـر بار سـنگین، مـینالیدند و نـفس میزدند. شاه را به سـلامت، به برادرزادهاش رساندند، دوک هم در همین موقع بهطور ناگهانی به هوش آمد. سخن او روشن بـود:
-عـمو جان، مرا ببخشید. خواهش میکنم مـرا بـبخشید.
شـاه خـسته، بـه زحمت نفسی تـازه کـرد:
-لازم نیست شتاب کنی پسرم. باز هم در این باره حرف خواهیم زد.
چشمهای دوک را، وحشت و آخرین پرتو زنـدگی، فـرا گـرفت، -شاه مرا نمیبخشد. بخشایش او…دقیقههای آخر زنـدگی مـرا، سـبک نـمیکند….. و ایـن، آخـرین کلمههای دوک بری بود. پزشک آینه خواست. لویی، انفیهدان خود را به او داد، پزشک آن را به لبهای دوک نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-همه چیز تمام شد.
شاه به پزشک گفت:
-پسرم، بـه من کمک کن، من باید آخرین خدست را به او بکنم.
پیرمرد فلج و خسته، به بازوی دکتر تکیه کرد و چشمهایی را که تا چند لحظهٔ پیش مقعلق به دوک بری بیمبالات بود، بست. هـمه کـسانی که در اطاق بودند، به حالت احترام تا زانو خم شدند.
مرد بیچارهای که دوک را کشته بود، به هیچ نتیجهای نرسید. بعد از این پیشامد، همهٔ افراد مخالف، به عنوان همدستان قـاتل، زیـر پیگرد قرار گرفتند.» افراطیون» تا زمانی که حکومت در دستشان بود، مرتبا زاری میکردند و به این و آن تهمت میزدند.
هفت ماه بعد، دوشس بری، پسری بـه دنـیا آورد. پاریس زیبا با خوشحالی تـکرار کـرد: «او به دنیا آمد، فرزند شگفتی، وارث قربانی بیگناه».
دو سال بعد، یاد این بچه، پاریس را به جنبش میآورد، ولی، او هرگز پادشاه فرانسه نمی شود.
در ماه مه سـال 1821، روزنـامه فروشیها در خیابانهای پاریس فـریاد مـیزدند:
«مرگ ناپلئون، آخرین حرفهای او به ژنرال برتران!».
ولی، پاریسیها، علاقهٔ زیادی نشان نمیدادند. بعد از سال 1815، فرانسویها، امپراطور پیر را فراموش کرده بودند. باوجوداین، بعد از چند سال، او داشت در باورهای مردم به زندگی بـرمیگشت. نـاپلئون جدید، پیدا میشد: ناپلئونی با لباس سادهٔ خاکستری که با سربازانش در کنار آتش اردوگاه، گفتگو میکرد، ناپلئونی که به صلح و مردم فرانسه عشق میورزید، و به زور جنگی که به خاطر دسـیسههای آلبـیون 1 پیمانشکن بـرپا شده بود، کشانده شد و زذیلانه، در جزیرهٔ سنت هلن، به وسیلهٔ الگارشی انگلیسی، کشته شد، ناپلئونی که آخـرین آرزویش این بود: «بگذارید ماندهٔ جسد من در کنارههای رود سن و در میان مـردم فـرانسه بـیارمد، مردمی که من آنها را دوست دارم «افسانهٔ ناپلئون» حملهٔ خود را شروع کرده بود.
یکی از جنبههای شگفت آور دوران بازگشت 1 نـفوذ جـامعهٔ ژزوئیتها (یسوعیان) بود، جامعهای که بهطور رسمی از فرانسه طرد شده بود. تارهای انـبوه و ابـلیسانهٔ آن، زنـدگی سیاسی و فرهنگی کشور را دربرگرفته بود.
ژزوئیتها، یا هواداران آنها، همهجا بودند: بین روحانیون در حوالی سـن ژرمن (ناحیهٔ اشرافنشین پاریس)، بین نمایندگان و «یدرها»، بین وزیران و درباریهای کنت دار تو. مـخالفان «افراطیون»، این هواداران غـیر روحـانی، این «ژزوئیتهای جامه کوتاه» را در همهجا و در هر موردی میدیدند و یا اینطور گمان میکردند. میگفتند که ین نوکرها، دربانها، کلفتها و پلیسها، جاسوسهای ژوزوئیتها وجود داشت: قانونهای تازه زیر نفوذ و با راهنمایی آنها تـنظیم میشد و حتی شاه، در سالهای آخر زندگ خود، وسیلهای در دست آنها بود. گمان میکردند که این وضع، نه بطور تصادفی، بلکه در اثر دسیسهٔ اندیشیدهٔ دقیقی، به وجود آمده بود.
پیش از قتل دوکـ بـری، شاه همیشه تحت تأثیر یکی از نزدیکان خود بود. آخرین آنها، دکاذا (Decazes)، رییس شورای دولتی، کسی بود که به ویژه، چشم دیدن «افراطیون» را نداشت. بعد از مرگ دوک بری، تهمت، ناسزا و بـدگویی بـه طرف او باریدن گرفت و شاه
1. Albion، نام قدیمی انگلیس، که بیشتر در نوشتههای رومی از آن استفاده میکردهاند (م).
2. منظور، بازگشت بوربورنها به سلطنت فرانسه است.
مجبور شد، از معتمد خود دست بردارد. و برای نخستین بـار در زنـدگی شاه، یک زن، به قلب پیر و شکستهٔ او آرام میداد.
مادام دوکایلا (du Cpaula)، توچه شاه را به طرف پدر لیوتار (Lioutdr)، عضو جامعهٔ ژزوئیتها، جلب کرد. لازم نیست دربارهٔ دیدگاههای اجتماعی پدر مقدس، حدس بزنیم. این دیدگاهها، بـهطور کـامل در رسـالهٔ «اورنگ و محراب» روشن شده اسـت. پدر لیـوتار، در ایـن رساله، توصیه میکند که مطبوعات غر دولتی را باید تعطیل کرد و تنها یک روزنامهٔ روزانه وجود داشته باشد که دارندهٔ آن شاه، و سـردبیر آن ریـیس پلیـس باشد. در این روزنامه، باید خبرهای جالب و مفید چـاپ شـود: تغییرات هوا، قیمت مرغ و قهوه و قند، و از این قبیل. پدر لیوتار، اطمینان میدهد که چنین روزنامهای میتواند همهٔ خواستهای عاعلانه را بـرآورده کـند. ضـمنا، باید کتابهای زیانبخش روسو و ولتر را سوزاند.
در سال 1821، تاثیر مادام دوکـایلا در لوئی هیجدهم، خیلی جدی شده بود. او، با آموزش دلسوزانهای که از پدر لیوتار میگرفت، به خوبی میدانست که چطور شاه را سـرگرم و بـه طـرف خود جلب کند. او با کمال رضایت، دستورهای «عالیجناب»، روحانیون و اشراف نـاحیهٔ سـن ژرمن را، اجرا میکرد.
تار و پود دسیسهها، چنان و شاه را دربرگرفته بود، که او را تنها به وسیلهای در دستهای برادرش تـبدیل کـرده بـود.
چیزی نگذشت که ارتجاع سایهٔ خود را بر مدرسههای فرانسه هم انداخت تـا بـتواند شـورشهایی را که در حال شکل گرفتن بود، خفه کند. نخستین آنها، مدرسهٔ پلی تکنیک بود، کـه در آن هـمهچیز دوبـاره بازسازی شد و کفر مونژ، جای خود را به زهد کوشی، داد. دانشسرا هم، زادهٔ انقلاب بـود و وظـیفهٔ تربیت معلم برای کالج شاهی را به عهده داشت. در سال 1822، این مدرسه را بستند و بـا ایـن روش سـاده، سرچشمهٔ اندیشههای جمهوری و بناپارتی را، از بین بردند. ژزوئیتها، تارهای خود را در اطراف دبیرستانهای شاهی هم پیـچیدند، کـه مهمترین و مشهورترین آنها، دبیرستان لوئی لوگران بود (Louis le Grand). هدف این مدرمه، تربیت کردن دانشمندان آراسـتهای در زبـان لاتـینی و یونانی، و مهمتر از آن، خادمان شاه و هواداران کلیسا برد. آیا به این هدف رسیدند؟ به جای پاسخ بـه ایـن پرسش، از سه دانشآموز درخشان این دبیرستان، نام میبریم.
روبسپیر «فسادناپذیر» دورهٔ مـدرسهٔ لوئیـ-لو-گـران را گذراند که لوئی کاپه لوئی شانزدهم سابق-را به زیر گیوتین فرستاد.
ویکتور هوگو، دورهٔ مدرسهٔ لوئی-لو-گـران را گـذراند کـه بعدا علیه استبداد ناپلئون سوم به مبارزه برخاست و او را به نام «ناپلئون کـوچک»، بـه نسلهای بعدی شناساند.
در سال 1823، اواریست گالوا، که آموزش مقدماتی خود را نزد مادرش دیده بود، از عهدهٔ آزمـایش در مـدرسهٔ لوئی-لو-گران برآمد و برای کلاس چهارم پذیرفته شد. او هم، چشم دیدن شـاه فـرانسه را نداشت و علیه او میجنگید.
منبع
هدهد، شهریور 1358 – شماره 4
ترجمهٔ پرویز شهریاری