سـقراط مجروح – نوشته برتولت برشت

برتولت برشت Bertolt Brest نویسندهٔ این داستان کوتاه، به خاطر تـرجمهٔ آثـار مـتعددش در ایران به قدر کافی شهرت یافته است، از قبیل زندگی گالیله، ننه دلاور، ترس و نکبت رایش سـوم، دایره گچی قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونتیلا، اندیشههای متی، کله گردها و کله تیزها، مـن برتولت برشت،…ترجمهٔ خـوبی از ایـن داستان هم یکبار ۴-۵ سال پیش انتشار یافت و با سرعت نایاب شد، طوری که دیگر نتوانستیم آنرا پیدا کنیم.
برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶) شاعر، نمایشنامهنویس و داستانپرداز بود، که در سالهای تسلط فاشیسم به امریکا رفت، و پس از پایـان جنگ بار دیگر به میهنش بازگشت. او در همهٔ آثارش آرمانهای والای بشری را تبیلغ کرده و بر ضد جنگ و ستم جنگیده است.
سقراط پسر قابلهای بود. او میتوانست با سخنان زیبا و ظریف و طنزی نیشدار، در ذهن مـصاحبانش بـهترین اندیشهها را به وجود آورد و برعکس معلمان دیگر که کودکان نامشروع خود را حلقآویر میکردند، آنها را چون کودکان خویش میپرورد.
سقراط، نه تنها هوشمندترین، بلکه شجاعترین یونانی عصر خود به شمار میرفت. شـهرتش در شـجاعت برای ما کاملا مسلم است، همچنانکه در نوشتههای افلاطون میخوانیم سقراط با آمادگی و اطمینان جام شوکران را سر کشید-جامی را که مقامات رسمی کشور به او دادند-و در ضمن به سبب خدماتی کـه بـرای همشهریانش انجام داده بود، او را میستودند و از طرف دیگر، برخی از طرفداران وی لازم میدانستند که دربارهٔ شجاعتش در میدان کارزار نیز سخن به میان آید.
براستی او در نبرد«دلیون ẓDelion در فوج پیاده نظام جنگید سقراط از نظر مـوقعیت اجـتماعی کـفاش، و از نظر درآمد فیلسوف بود-از دیـدگاه اعـیان او تـعلق به جناحی داشت که از سلاحهای گرانقیمت استفاده میکردند. بههرحال میتوان چنان پنداشت که شجاعت او از نوعی دیگر بود.
در صبح روز نبرد، سقراط خـود را مـهیای جـنگی خونین کرد یعنی پیاز خرید و به زعم سـربازان، پیـاز شجاعت را میافزاید. شکاکی او در بسیاری جهات، سبب خوش باوریش در موارد دیگر میشد. او علیه هرگونه حسابگری بود و تنها به تجربیات عـملی مـعتقد بـود، بر این اساس به خدایان متوسل نشد، بلکه به پیـاز روی آورد.
متأسفانه هیچگونه تأثیر مستقیم، یا بهرحال هیچگونه اثر فوری مشاهده نکرد. و اینچنین به میدان کشیده شد-به هـنگ سـنگین اسـلحه که افراد در حال درجا زدن در زمینی باتلاقی بودند و مرتبا در آن فرو میرفتند.
در پیـش و پس او جـوانان دهاتی یونانی تلوتلو میخوردند، آنها او را متوجه کردند که زرادخانههای یونان سپرها را برای افراد چاقی چون او بـسیار کـوچک سـاختهاند. سقراط خود نیز به این فکر افتاده بود، منتهی در اطرافش افراد پهـنی بـودند، کـه آن سپرهای باریک و مسخره، تنها قسمتی از اندامشان را میپوشاند.
تبادل افکار میان او و نفر جلویی و شخص عـقبی، دربـارهٔ سـودی که از کوچک بریدن سپرها عاید اسلحهسازیها میشود، با فرمان «سنگر بگیرید» قطع شد.
افـراد خـود را بر زمین باتلاقی انداختند-گروهبان به سقراط فرمان داد تا خود را روی زمین بـیندازد، زیـرا او سـعی داشت روی سپر بنشیند. پیش از فرمان گروهبان صدایی مبهم سقراط را ناراحت کرد، آن صدا نزدیک شـدن دشـمن را خبرمیداد. مه شیری رنگ صبحگاهی، هرگونه دیدی را مسدود میکرد، لیکن صدای گامها و چـکاچکاک سـلاحها حـکایت از این میکرد که قسمت جلو به تصرف درآمده است.
با بیعلاقگی بسیار، صحبتی را به خـاطر آورد کـه در شب پیش، با جوانکی از طبقهٔ اعیان داشت، سقراط او را یکبار در پشت صحنهٔ نـبرد مـلاقات کـرده بود، او افسری جوان از هنگ سواره نظام بود.
جوانک توضیح داد: «نقشهها عالیست، پیاده نظام برای ایـن تـشکیل شـده است تا نجیب و وفادار حملات دشمن را در جلو تحمل کند و در حینی که نـبرد در اطـراف قرارگاه ادامه دارد، سواره نظام از عقب حمله میکند.
پس میباید قرارگاه تا حدی دور، در سمت راست، جایی در میان دره مـستقر شـود.»
سقراط از فکر بیرون آمد و با خود گفت: «به این ترتیب، الان جـنگ سـواره نظام شروع شده است!»
در آن وقت که بـا افـسر جـوان سخن میگفت نقشه مورد قبول سقراط واقـع شـد، بههرحال بد نبود، همیشه نقشهها هنگامی طرحریزی میشوند که دشمن مسلط بر اوضـاع بـاشد یا قویتر.
حقیقت این بـود کـه جنگ مـیشد، یـعنی هـمدیگر را میکشتند، سپاه به جایی نمیرفت کـه از قـبل نقشه آنرا تعیین کرده بود، بلکه به جایی کشیده میشد که دشـمن مـیخواست.
اکنون در فلق خاکستری رنگ صبحگاهی، ایـن نقشه در نظر سقراط نـاچیز و بـیاهمیت جلوه میکرد، «یعنی چه؟ پیاده نظام حـملات دشـمن را تحمل کند؟، بهطور کلی اگر بتوان حملهٔ دشمن را دفع کرد باید خوشحال بود و هـنر هـم در اینست که حمله را دفع کـنیم. بـدبختی دیـگر اینکه فرمانده از سـواره نـظام بود، نه از پیاده نـظام. در بـازار آنقدر پیاز پیدا نمیشد تا کفاف آدم فقیری را بدهد. چقدر غیرطبیعی است که در صبح بـه ایـن زودی به عوض اینکه در رختخواب باشیم، ایـنجا در مـیدان کارزار روی زمـین بـایر نـشستهایم، با حد اقل پنـج کیلو آهنآلات نیزه و خنجری در دست. درست است که باید از شهر دفاع کرد، هنگامی که بـه آنـ حمله میشود، در آن حالت است که مـسایل و دشـواریهایی بـه وجـود مـیآید، اما چرا بـاید بـه شهر حمله شود؟ زیرا صاحبان کشتی، تاکستاندارها و بردهفروشان در آسیای صغیر با صاحبان کشتی، تاکستاندارها و بردهفروشان ایران به کـنار بـاروهای شـهر رسیده بودند-دلیلی قانعکننده! حالا همه مـات و مـبهوت گـیر افـتادهاند.
از سـمت چـپ از میان دره صدای مبهمی، همراه با بهم خوردن شمشیرها و سلاحها شنیده میشد، که به سرعت چون گیاهی رشد میکرد-حملهٔ دشمن شروع شده بود.
هنگ به پا خاست-سـپاهیان با چشمان از حدقه درآمده در میان دره گام نهادند- ده قدم به کنار-مردی به زانو درآمد و قربانی خدایان شد. هنگامی که سقراط رسید، دیگر دیر شده بود.
ناگهان همچو جوابی، صدای وحـشتناکی در سـمت راست به گوش رسید به نظر میآمد که کمک خواهنده، فریاد مرگ را میکشد. سقراط از میان دره دید که تیر آهنین میآید-تیری از چلهٔ کمان رها شده سپس در تیرگی فرو رفـت-در مـه-هیاکل استواری لمس میشدند: دشمن!
سقراط تحت فشار طاقتفرسایی-شاید هم از انتظار زیاد ناشی شده بود-با زحمت بسیار پشت کرد و به دویـدن پرداخـت. سینهبند آهنین و مچپیچهای پایش مـانع پیـشروی او بودند، آنها خطرناکتر از سپرها بودند، زیرا نمیشد دورشان انداخت.
فیلسوف نفسزنان در زمین باتلاقی میدوید. همهچیز به آن بستگی داشت که او فاصلهٔ زیادی به دست آورد انـشاء الله جـوانان خوب و سر براه در پشـت سـر او بتوانند برای مدتی حملهٔ دشمن را دفع کنند.
ناگهان احساس دردی شدید کرد-کف پای چپش میسوخت-فکر کرد اصلا نمیتواند این درد را تحمل کند. نالهکنان خود را به زمین انداخت، اما فریاد درد تازهای از او بـلند شـد. مشوش به اطراف خود نگریست و همهچیز را دریافت-آنجا خارستان بود.
زمین پست پر از خارهای نوک تیز بود. «حالا باید به پایم فرو بروی؟» با چشمانی اشکآلود به اطراف نگریست تا جایی بـدون خـار پیدا کـند و بنشیند پیش از آنکه برای دومینبار به زمین بیفتد، روی یک پا لنگلنگان، به دور خود میچرخید. مجبور بود فورا خـار را بیرون بکشد.
با دقت به صدای جنگ گوش فرا داد: جنگ بـه هـمه طـرف گسترده شده بود، بهرحال او حد اقل صد متری از معرکه فاصله داشت در هر صورت دشمن آرام و آهسته نزدیک مـیشد بـیآنکه بتوان بدرستی آنرا شناخت.
سقراط نتوانست کفش را بیرون بیاورد. خار کف نازک کـفش را سـوراخ کـرده عمیقا وارد گوشت شده بود. چگونه میتوان برای سربازانی که قرار است از میهن در برابر دشمنان دفـاع کنند چنین کفشهای کف نازکی فرستاد؟ هر گامی که برداشته میشد متعاقب آن دردی در پی داشت. با شـانههای خمیده گام برمیداشت، جـز ایـن چه میشد کرد؟ در برابر چشمان تیرهاش شمشیری در کنار خود یافت، فکری به خاطرش راه یافت فکری بکر و بهتر از هر بحثی، از شمشیر میتوان به جای چاقو استفاده کرد، آنرا برداشت.
در این لحظه صدای پایـی شنید-گروه کوچکی خود را به دشواری به منطقهٔ خارستان میرساند-خدایان را شکر، که آنها چند ثانیهای ایستادند، وقتی که او را دیدند شنید که گفتند: «این همان کفاش است.» بعد به راه خود ادامـه دادنـد. در سمت چپ باز صدایی شنیده میشد و در آنجا فرمانده با زبانی خارجی فرمان میداد، اینها ایرانیان بودند.
سقراط سعی کرد باز برخیزد-البته روی پای راست، به شمشیر تکیه کرد، شـمشیر فـقط کمی کوتاه بود. بعد در سمت چپ، در پشتر گروه کوچکی از جنگجویان را دید. همچنین صدای ناله و صدای بر هم خوردن شمشیرها و یا صدای شلاق را شنید.
با ناامیدی لنگانلنگان روی پای سالم به عـقب بـرگشت-پایش پیچ خورد. باز فریادکنان به زمین افتاد هنگامی که آن گروه جنگنده-که تعدادشان زیاد نبود و تقریبا بیست یا سی نفر میشدند چند قدمی نزدیکتر رسیدند فیلسوف میان دو بـوتهٔ خـار نـشست. تسلیم، در برابر دشمن-به آنـها نـگاه مـیکرد.
برایش غیرممکن بود که خود را حرکت دهد، حاضر بود هر کاری کند تا آن درد را حتی برای یکبار در کف پا احساس نکند، نمیدانست چـه بـاید بـکند. ناگهان شروع به فریاد کشیدن کرد.
به عـبارت دقـیقتر، شنید که دارد فریاد میکشد، شنید که از قفسهٔ سینهاش صدایی چون صدای شیپور بیرون میآید: «بیایید اینجا هنگ سه-بـه آنـها نـاز شصت نشان دهید- بیایید بچهها.» همزمان خود را دید که شـمشیر به دست دور خود میچرخد-و در برابر او در آن خارستان یک سرباز ایرانی نیزهای به دست، نیزه را به طرف او انداخت و سقراط یـقهٔ او را گـرفته و بـه زمین کوبیدش.
سقراط برای بار دوم فریاد کشیدن خود را شنید، که فـرمان مـیداد: «بچهها یک وجب هم عقبنشینی نکنید، آنها را در دست داریم، آنجایی که آنها را میخواستیم، این پدرسگها را-کـراپولوس بـا نـفر ششمی به جلو-نولوس تو به سمت راست هرکس که عقب نـشینی کـند پوسـت از سرش میکنم» در کمال تعجب از همراهان خود دو نفر را دید که با نفرت به او نگاه مـیکردند. آرامـ گـفت: فریاد بکشید. شما را به خدایان سوگند فریاد بکشید.» یکی از آن دو نفر زبانش بند آمده بـود و دیـگری واقعا شروع کرد به فریاد کشیدن ایرانی که جلوی آنها به خاک افـتاده بـود بـه سختی خود را بلند کرد و به خارستان گریخت.
از بیشه ده دوازده نفری تلوتلو خوران خسته و درمـانده مـیآمدند. ایرانیان از صدای فریادها پا به فرار گذاشتند آنها از کمینگاه دشمن در هراس بودند.
یکی از هـموطنان از سـقراط کـه هنوز روی زمین نشسته بود پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
«هیچی، فقط اینطور اینجا نایستید. مـرا نـگاه نکنید، بهتر است به اینطرف و آنطرف بدوید و دستور بدهید، تا دشمن نـفهمد کـه تـعداد ما کم است.»
مرد مکثکنان گفت: «بهتر است فرار کنیم.»
سقراط اعتراضکنان فریاد زد: «یک قـدم هـم بـرنمیگردید، مگر شما را ترس برداشته است؟» اگر بخت یارش نبود و میترسید حرفهایش در سربازان اثـری نـداشت. چه در همان زمان از دور صدای کاملا مشخص سواره نظام شنیده شد که به زبان یونانی حرف مـیزدند و فـریادهای وحشیانه میکشیدند. هرکس میداند ایرانیان در این روز چه شکستی خوردند و به کلی نـابود شـدند. آنها جنگ را به پایان رساندند.
هنگامی کـه«آلکـی بـیادس ẓAlkibiodes در جلوی سواره نظام به خارستان رسید، دیـد کـه دستهای از پیاده نظام مرد چاقی را روی شانه میکشند.
اسبش را نگاه داشت و سقراط را شناخت و سـربازان تـوضیح دادند که چگونه در اثر پایـمردی او افـراد فراری دوبـاره بـه جـنگ برخاستهاند.
او را با پیروزی روی به «تاریان» حـمل کـردند در آنجا در حالیکه معترض بود بر عرابه نشاندند و در اطراف سربازان خیس عرق هـلهلهکنان بـه پایتخت مراجعت کردند.
مردم او را روی شانه بـه خانهٔ کوچکش حمل کـردند. زنـش اکسانتیپه Xantipe برایش آش عدس بار گـذاشت، جـلوی اجاق زانو زده و با گونههای باد کرد به آتش فوت کنان نظری به شـوهرش افـکند. او هنوز روی چهارپایهاش نشسته بود کـه دوسـتانش او را نـشانده بودند.
زن عصبانی پرسـید: «مـگرچه شده؟»
سقراط غرغرکنان جواب داد «هـیچی!»
«پس ایـن صحبتها دربارهٔ شجاعت تو چیست؟»
«اغراق میکنند، غذا عجب بوی خوبی میدهد!»
-«چطور ممکنست بـوی خـوبی بدهد، در حالیکه هنوز اجاق را روشن نکردهام؟ باز خـلبازی درآوردی؟»
و بـاز با عـصبانیت ادامـه داد:
«وقـتی بروم نان بیاورم فـردا باز هم مردم مسخرهام میکنند».
«اصلا خلبازی در نیاوردم من جنگیدم.»
«پس مست بودی؟»
«نه-وقتی میخاستند فـرار کـنند. من جلوشان را گرفتم.»
زن در حالیکه بلند مـیشد گـفت:
«تـو نـمیتوانی جـلوی خودت را بگیری» اجـاق روشـن شد. و بعد گفت «حالا آن نمکدان را بده ببینم.»
متفکرانه و آرام جواب داد
«دیگر نمیدانم-به راستی نمیدانم-که واقـعا چـه بـاید بخورم-پاک وضع مزاجیم خراب شده است!»
«گـفتم کـه مـستی، سـعی کـن بـلند شوی و توی اطاق راه بروی آنوقت میبینیم.»
اینچنین ناسپاسانه سخن گفتن زن، او را سخت ناراحت کرد. اما تحت هیچ شرایطی نمیخواست بلند شود و نشان دهد که نمیتواند راه برود-زنش بـسیار زیرک بود اگر میخواست میتوانست نقاط ضعف او را بیرون بکشد. موقعیت وخیمی بود و نمیبایست علت اساسی پایمردش را بر ملا کند.
زن باز کمی با دیگ در حولوحوش اجاق ور رفت و در حین کار نظرش را نـسبت بـه او اظهار کرد:
«مطمئنم که دوستانت آن عقبها، در آشپرخانهٔ هنگ جایی برات دستوپا کرده بودند، این فقط رشوه دادن است.»
سقراط آزرده از میان دریچهٔ پنجره به کوچه نظر انداخت، جایی که مردم بـسیاری بـا فانوسهای سفید پیروزی را جشن میگرفتند دوستان اعیانش چنین کاری برایش نکرده بودند. او نیز آن کار را هرگز قبول نمیکرد یا لا اقل بدون قید و شرطی.
بـاز زن غـرغرکنان ادامه داد:
«یا اینکه صلاح در یـان دانـستند کفاش هم به میدان جنگ برود؟ خیال کردی آنها ککشان هم برای امثال تو میگزد؟»، آنها میگویند یک کفاش است و بگذار همان کفاش باقی بماند، چطور مـیتوانیم بـرویم توی آلونکش و ساعتها بـا او وراجـی کنیم و از همه جای دنیا بگوئیم و بشنویم. کی میپرسد که او کفاش است یا نه فقط این اعیانها می- نشینند و با تو راجع به «فرسفه» صحبت میکنند. گهخورها.»
سقراط با لحنی آرام جـواب مـیدهد: «فیرسیفه!»
زن چپچپ نگاهی به او ا فکند و گفت: «خوبه، خوبه، دیگر لازم نیست به من یاد بدی، خودم میدانم که عامی هستم، اگر من نبودم، نمیدانم کی آب گرمی برای پا شستنت جلوت میگذاشت؟»
سقراط یـکدفعه بـهطور ناگهانی بـه خود پیچید و امیدوار بود که زنش متوجه نشود، خدایان را شکر که امروز به پا شستن نکشید. باز زن دنـبالهٔ حرفش را گرفت.
«خوب مست که نبودی، پارتیبازی هم برایت نکردند، پس بـاید مـثل یـک قصاب رفتار کرده باشی، ببین دستهایت چطور به خون مردم آلوده شده؟ اما وقتی من یک عنکبوت را میکشم، فریاد مـیزنی! بـا این حساب فکر نمیکردم بتوانی مردانگیت را نشان دهی، حتما باید کلکی زده باشی کـه آنـها تـرا مدام تشویق میکنند. خاطرجمع باش بالاخره آنرا هم میفهمم.»
آش عدس پخته شده، بویش اشتهاآور بـود، زن با دامنش دستهٔ دیگ را گرفت و از روی اجاق برداشت و روی میز گذاشت و شروع کرد بـه هم زدن.
سقراط با خـود انـدیشید که بهتر نیست اشتهایش را باز به دست آورد، اما فکر اینکه باید به کنار میز بیاید او را بموقع از اشتها انداخت.
شهامت اینرا نداشت و حس میکرد که هنوز مسئله تمام نشده است، مسلما در آیـندهٔ نزدیک جریانات نامطلوبی اتفاق خواهد افتاد.
تصمیمی گرفته نشد که دوباره علیه ایرانیان جنگی درگیر شود، بلکه مسئله همینطور مسکوت ماند، اکنون در نخستین جشنهای پیروزی مسلما به فکر این نبودند کـه چـه کسی با لیاقتش این پیروزی را به نتیجه رسانده است. همه سخت در تکاپو بودند تا رشادتهای خود را بر روی دایره بریزند. اما فردا یا پسفردا هرکسی خواهد دید که دوستش تمام افـتخارات را نـصیب خود کرده و آنگاه است که او را بر دیگران توجیح دهند و بقیه باید بروند و سماق بمکند و اگر آن کفاش را قهرمان اصلی بشناسانند، در آن هنگام دیگران راحت نمینشینند و با خلوص نیت گفته میشود کـه «الکـی بیادس» تو در جنگ پیروز شدی لیکن کفاش آنرا به پایان رساند.»
اگر به زودی فکری برای خاری که در پایش فرو رفته بود نکند و کفشهایش را بیرون نیاورد ممکنست پایش چرک کـند. در ایـن رویـاها بود که همچنان با خـود گـفت: «چـرتوپرت نگو.»
زن قاشق به دهان ماند. «چه کار نکنم؟»
با عجله و رفع و رجوعکنان جواب داد: «هیچی، داشتم فکر میکردم.» زن از جا برخاست و دیگ را باز روی اجـاق گـذاشت و از اطـاق خارج شد.
سقراط نفسی به راحتی کشید. بـا دشـواری سعی داشت خود را از روی صندلی بلند کند و لنگانلنگان و با حالتی شرمنده به اطراف خود نظری افکند، هنگامی که زن دوبـاره بـازگشت تـا شال گردنش را برای بیرون رفتن بردارد، با شکاکی نگاهی بـه او کرد که آرام و بیحرکت روی قطعهٔ چرمی دراز کشیده بود. برای لحظهای فکر کرد که سقراط به چیزی احتیاج دارد و حـتی خـواست سـئوالی بکند چون زنی بخشنده بود، اما از این کار منصرف شد و غـرغرکنان اطـاق را ترک کرد تا با همسایه برای دیدن جشن برود.
سقراط بسیار بد خوابید، با غم و انـدوه بـسیار بـیدار شد، کفشها را از پا بیرون آورده بود، اما نتوانسته بود خار را بیرون بکشد پایش سـخت ورم کـرده بـود.
زنش امروز صبح کمتر جوش میخورد. او دیشب تمام مدت شنید که همهٔ مردم شـهر دربـارهٔ شـوهرش سخن میگفتند واقعا میبایست اتفاقی افتاده باشد که نظر همهٔ مردم را به خود جـلب نـماید. در هر صورت نمیتوانست قبول کند که سپاه ایرانیان را متوقف کرده است و به کـلهاش فـرو نـمیرفت که شوهرش بتواند جلوی سپاهی را بگیرد ممکنست او بتواند جمعی را با فلسفهاش مجاب کند ولی نـه یـک سپاه را-چه اتفاق افتاده بود؟
زن نامطمئن بود هنگامی که برای شوهر شیر میبرد، شـوهر سـعی بـرای برخاستن نمیکرد، ن پرسید «خیال نداری بیرون بروی؟»
سقراط غرغرکنان پاسخ داد «هیچ میلی ندارم.»
این جوابی نـیست کـه آدم در پاسخ سئوال مؤدبانهٔ زنش بدهد، اما زن با خود اندیشید که او سـعی دارد از بـرخورد سـقراط مجروح با دیگران اجتناب کند و همینطوری این جواب از دهانش خارج شده است.
پیش از ظهر سـیل مـهمانان جـاری شد، جوانانی از فرزندان اعیان و مریدان معمولی او. آنها معمولا او را همیشه به صورت مـعلم بـه حساب میآوردند و بعضیها نیز سخنانش را یادداشت میکردند، هنگامی که او حرف میزد مثل اینکه چیز مهمی مـیگوید.
امـروز آنها خبرآوردند که آتن از نام او پرآوازه شده است، امروز میلاد فلسفه است. سـقراط بـا خود فکر کرد: «پس زنم حق داشت، صـحیح فـرسفه اسـت نه چیز دیگر» سقراط ثابت کرد کـه نـه تنها بینش بزرگی دارد، بلکه دارای رفتار بزرگمنشانه هم است. سقراط بیآنکه آنها را مورد تـمسخر قـرار دهد، به سخنانشان گوش فـرا داد، هـنگامی که آنـها سـخن مـیگفتند او در افکار خود دور از ایشان بود مثل ایـنکه کـسی از دور به صدای رعد و برق گوش فرا دهد، مسخرگی بزرگ، مسخرگی یک شـهر. آری مـسخرگی یک کشور، مسخرگی بسیار دور که نـزدیک میشود، بیآنکه بتوان جـلویش را گـرفت، نزدیک میشود، به هرکس ایـن مـسخرگی سرایت کرده است، رهگذران خیابان، تاجرها، سیاستمداران بازار و صنعتگران در کارگاههای کوچکشان.
با تـصمیمی قـاطع جواب داد: «آنچه که میگوئید بـیمعنیست، مـن اصـلا کاری نکردم.»
شـاگردان بـا خنده به یک دیـگر نـگاه کردند، و یکی از آنها گفت:
«درست همان حرفی که ما میزنیم، میدانستیم که تو چـنین، بـرداشت میکنی، این سر و صدای ناگهانی چیست؟ از «اویـسوپلوس ẓEusopulos جـلوی آکادمی پرسـیدیم جـواب داد: ده سـال است که سقراط بـزرگترین کارهای فکری را انجام داده و هیچ کسی نظری به او نیفکنده و حالا در جنگی پیروز شده و تمام آتن دربـارهٔ او سـخن میگویند. و مردم متوجه نیستند که رفـتارشان چـه شـرمآور است؟»
سـقراط آهـی کشید و گفت:
«مـن کـه در جنگ پیروز نشدم، از خود دفاع کردم، چون مورد حمله قرار گرفته بودم، این جنگ برایم جـالب نـبود، زیـرا نه سوداگر اسلحهام و نه صاحب تاکستانی در ایـن نـواحی و نـمیدانستم بـرای چـه بـاید کشتار کنم، من در پشت سر افراد دانای دهاتی بودم که آنها هم علاقهای به این جنگ نداشتند و من همان کاری را انجام دادم که آنها انجام میدادند حد اکـثر چند لحظه پیش از آنان»
آنها همه درمانده شده بودند.
جوانان فریاد زدند: «ما هم همین را گفتیم، اینطور نیست؟ او جز دفاع از خود کاری انجام نداد، این روش اوست که در جنگها پیروز میشود، اکـنون اجـازه ده تا به- آکادمی باز گردیم ما در این مورد بحثی را قطع کردیم تا بیاییم و به شما سلامی کنیم.»
آنها غرق در گفتارشان، شادان او را ترک کردند.
سقراط تکیه بر آرنج آرام لمیده و بـه سـقف سیاه زنگار بسته مینگریست، حق با او بود، با افکار تیرهاش زن از گوشهٔ اطاق او را زیرنظر داشت، ناخودآگاه با دامن کهنهای ور میرفت و ناگهان آرام پرسید: «خوب قـضیه چیست؟»
سـقراط خود را جمعوجور کرد و نامطمئن بـه زنـش نظر افکند. زنش چون جانداری مستعمل، با سینهای همچون تخته و چشمانی غمگین. او میدانست که میتواند روی زنش حساب کند و زن اوست که در همه احوال از خوشی گـرفته تـا حرارت با او همراه اسـت و یـا هنگامی که شاگردانش میگفتند: سقراط؟ همان کفاش بدعنق که خدایان را نفی میکند؟ در این حالت به زن برمیخورد اما هیچگاه شکوه و شکایتی جز به شوی خود نمیکرد، یا شبی نبود که تکه نانی و گوشت نـمک سـودی را در سینی آماده نگذارد، هنگامی که شو از خانهٔ یکی شاگردان اعیانش گرسنه باز میگشت.
با خود انگاشت که باید همهچیز را برای زنش بگوید، اما او فکر کرد که در آینده و در حضورش و یا در پشـت سـرش مقداری اراجـیف گفته خواهد شد، هنگامی که مردم مانند الان میآمدند، و از رشادتهای او سخن میگفتند دیگر نمیتوانست جوابی بدهد اگر زن از واقـعیت مطلع بود چون از زنش حساب میبرد موضوع را مسکوت گذاشت و به ایـن اکـتفا کـرد!«بوی گند آش عدس سرد دیشب همهجا را پر کرده.» زن از نو، نگاهی شکاکانه به شوهرش افکند.
مسلما آنها در مـوقعیتی نـبودند که غذا را دور بریزند، شو در پی دستاویزی بود تا موضوع را عوض کند. زن اعتقادش راسختر شـد کـه: «خـبری باید باشد، چرا بلند نمیشود؟ او وقتی دیر بلند میشد که دیر به بستر میرفت. دیشب خـیلی زود به بستر رفت و امروز تمام شهر به خاطر پیروزی روی پا بند نیست-در خیابان هـمهٔ مغازهها بسته است قـسمتی از سـواره نظام ساعت پنج صبح از تعقیب دشمن بازگشت آدم میتوانست صدای پای اسبان را بشنود. اصولا اجتماعات یکی از مسایل مورد علاقه سقراط بود، در چنین روزها، از کلهٔ سحر تا بوق سگ به اینور و آنور مـیرفت و سر صحبت را با مردم باز می- کرد. پس چرا امروز بلند نمیشود؟
ورود چهار تن از سناتورها در ورودی را تیره کرد، آنها میان اطاق ایستادند و یکیشان با لحنی تاجرانه و مودبانه گفت: «او ماموریت دارد سقراط را به «سنا» ببرد. فـرمانده الکـی بیادس این ماموریت را شخصا صادر کرده است، مجلس تجلیلی منعقد گشته تا از خدمات جنگی او ستایش شود.»
پیچ و پچی از بیرون به گوش میرسید و حاکی از آن بود که همسایگان جلوی خانه جمع شـدهاند.
سـقراط احساس کرد که خیس عرق شده است. میدانست که میباید بلند شود و اگر هم بخواهد از همراهی امتناع ورزد، لا اقل میباید بایستد و محترمانه به آنها چیزی بگوید و تا دم در مشایعتشان نماید. در ضـمن مـیدانست که بیش از دو قدم نمیتواند برود و سپس آنها نظری به پایش افکنده و از جریان مطلع خواهند شد و آن مضحکه بزرگ هماکنون و هم اینجا آغاز خواهد شد.
به عوض اینکه از جای بلند شـود خـود را روی مـخدهٔ سفتش پهن کرد و با حـالتی غـمگین گـفت:
«به تحلیل نیازی ندارم-به سنا بگویید که من با تنی چند از دوستانم در ساعت یازده قراری دارم تا دربارهٔ مطلبی فلسفی کـه بـه آن عـلاقهمندیم، بحث کنیم، لذا با کمال تأسف نمیتوانم به سـنا بـیایم در ضمن من درخور اجتماعات نیستم و بسیار خستهام.»
قسمت آخر «خیلی خسته» را از آن جهت ادا کرد که گفتگو از فلسفه سخت ناراحتش مـیکرد و قـسمت اول را چـنان با خشونت بیان کرده بود چون امید داشت بدان خـاطر عذرش موجه قرار گیرد.
سناتورها منظورش را فهمیدند، روی پاشنههایشان چرخیدند و رفتند و در بیرون پای مردم را لگد کردند.
زنش ناراحت و عصبانی مـیگفت: «مـودب بـودن در برابر مأموران دولتی را به تو یاد خواهند داد.» و رفت به آشپزخانه.
سـقراط صـبر کرد تا زنش برود سپس بدن سنگینش را سریع به لبهٔ بستر رساند و نشست، به در اطاق زل زد سـعی کـرد بـا احتیاط کامل روی پای بیمارش راه برود ولی غیرممکن بود.
خیس عرق باز سر جـایش دراز کـشید.
نـیم ساعتی گذشت، کتابی برداشت و شروع به مطالعه کرد. وقتی پایش را تکان نمیداد اصلا دردی احـساس نـمیکرد بـعد دوستش«انتیس تنس Antisthenes آمد.
او پالتویش را در نیاورد، دم در ایستاد، به سختی سرفه کرد و ریش پرپشت زیـر گـلویش را خاراند در ضمن که به سقراط مینگریست گفت: «هنوز خوابیدهای؟ فکر کردم که فقط با زنـت مـلاقات خـواهم کرد، راستش اینست که به خاطر تو بلند شدم تا جویای احوالت باشم. بـدجوری سـرما خوردهام و روی این حساب نتوانستم دیروز در جشن شرکت کنم.»
سقراط خشک فرمان داد: «بنشین»
انـتیس تـنس یـک صندلی از گوشهٔ اطاق آورد و کنار دوستش نشست و گفت:
«امشب باز درس را شروع خواهم کرد، علتی ندارد کـه آنـرا به تعویق بیندازم.»
«نه!» مسئله اینست که آیا آنها خواهند آمد-امـروز نـاهار مـیدهند. در راه با «فستون ẓPheston جوان ملاقات کردم و وقتی به او گفتم که امشب جبر درس خواهم داد، خیلی خوشحال شـد گـفتم مـیتوانی با لباس جنگی بیایی. «پروتاگوراس Protagoras و بقیه از حسادت دق میکنند وقتی بشنوند که در نـزد «انـتیس تنس» شب بعد از جنگ جبر درس داده شد»
سقراط تکان آرامی در بستر به خود داد، در حالیکه با کف دسـت روی دیـوار کج چیزی را لمس میکرد با چشمان بیش از اندازه باز با کنجکاوی بـه دوسـتش خیره شد و پرسید:
«کس دیگر را هم مـلاقات کردی؟»
«آرهـ، کـلی آدم دیدم.»
سقراط بدخلق به سقف نگریست و فـکر کـرد آیا میباید آب پاکی روی دست و صورتش بریزد. او از خودش مطمئن بود هرگز جهت درس پولی دریافت نـمیکرد، پسـ رقیبی برای آنتیس تنس بـه حـساب نمیآمد، شـاید مـیباید بـه راستی در این موقعیت دشوار دوستش را بـبخشد.
آنـتیس تنس با چشمانی هیز و هوسران و به طرزی کنجکاوانه سقراط را نگاه کرد و گـفت:
«گـئور گیاس دوره افتاده و برای مردم تعریف مـیکند که تو از جنگ در رفـتی و در حـالت گیجی به جهت مخالف، یـعنی بـه سمت جلو رفته بودی و مجبورا جنگیدی، روی این حساب چند تا از بچههای خـوب، مـیخواهند کتک جانانهای به او بزنند»
سـقراط مـتعجب و نـاراحت نگاهی به او کـرد و بـا عصبانیت گفت.
«مزخرفات.» نـاگهان مـتوجه شد که رقیبش علیه او چه مدرکی دارد، اگر رنگ ببازد.
سقراط در نیمههای دیشب، نزدیک صـبح بـا خود اندیشید، او میتواند تمام جریان را بـه صـورت یک آزمـایش درآورد و تـوضیح دهـد ببینید چقدر خوش بـاورید، بیست سال است که در هر کوی و برزن درس صلح دوستی دادهام ولی یک زمزمه کافی بـود کـه شاگردانم مرا متهم به جنگپرستی کـنند. و غـیره و غـیره تـا آخـر» اما اکنون زمـانی نـبود که صحبت از صلح دوستی به میان آید، پس چگونه در جنگ پیروز شدیم. پس از هر شکست تمام بزرگان و اوامـر بـرای مـدتی صلحطلب میشوند. و پس از هر پیروزی حتی مـخالفین جـنگ نـیز بـرای مـدت کـمی جنگپرست میشوند تا اینکه متوجه شوند برای آنها، پیروزی یا شکست یکسان است. نه اکنون زمانی نبود که بتواند از صلحطلبی سخن به میان آورد.
از کوچه صدای سم اسـبان شنیده شد، سواران در جلوی خانه ایستادند و الکی بیادس با گامهایی استوار به داخل خانه وارد شد.
«صبح بهخیر آنتیس تنس کار و کاسبی فلسفهبافی چطور است؟» بعد رو به سقراط کرد و با شادی گـفت:
«بـاز از خود بیخود شدی؟ سناتورها در سنا راجع به سخنانت در حال مشاجرهاند! اگر قرار باشد شوخی کنیم، نخست خیال داشتم تاجی از برگ زیتون به تو اهدا نمایم، اما نظرم را تغییر داده و هدیه را مبدل بـه پنـجاه ضربه شلاق کردم، بیان این موضوع آب بینی سناتورها را راه انداخت، برای اینکه نظر صریح خود را ابراز ننمایند ولی در باطن همگی با من موافق بودند. از شـوخی بـگذریم، تو باید همراه من بـیایی، مـا دوتایی پیاده به آنجا میرویم.
سقراط آهی کشید، او خوب الکی بیادس جوان را میفهمید، آنها بارها با یکدیگر میزده بودند، نهایت لطف الکی بیادس بـود کـه نزد سقراط بباید، مـسلما ایـن نظر سنا نبود که الکی بیادس خود دردسری ایجاد کند و این آخرین آرزوی آن جوان بود که از سقراط تجلیل شود و از او حمایت گردد.
سقراط متفکرانه همچنانکه در بستر لمیده بود گفت: «عجله بـادی اسـت که بناها را ویران میسازد، بنشین.»
الکی بیادس خندید و صندلی را جلو کشید، پیش از آنکه بنشیند تعظیمی در برابر زن سقراط کرد که در آن لحظه دم در آشپزخانه ایستاده بود و داشت دستان تر خود را با دامـنش خـشک میکرد. الکـی بیادس رو به سقراط با حالتی ناشکیبا گفت:
«شما فیلسوفها آدمهای عجیب و غریبی هستید، شاید متأسف شدهای کـه چرا به ما در پیروز شدن در جنگ کمک کردهای، مسلما آنتیس تـنس بـه تـو هشدار داده است که علیه تو مدارک زیادی در دست است.»
انتیس تنس با دستپاچگی جواب داد: «ما راجع بـه درس جـبر باهم صحبت کردیم» و باز سرفه کرد.
الکی بیادس لبخندی زد و گفت:
«من هم انـتظاری دیـگری نـداشتم، فقط مسئله را زیاد بغرنج نکنید، اینطور نیست؟ به عقیدهٔ من فقط و فقط اسم آنرا میشود شـجاعت گذاشت اگر شما بخواهید، زیاد مهم نیست، یک مشت برگ زیتون چیز مـهمی نیست. پیرمرد دندان روی جـگر بـگذار، بگذار این کار سر بگیرد-امریست گذرا و بیدردسر بعد هم باهم میمیزنیم.»
بعد نگاهی کنجکاو به هیکل درشتی که اکنون در بستر بود افکند.
سقراط با سرعت به اندیشیدن برخاست، چیزی بـه خاطر آورد، که میتوانست بگوید، او میتوانست بگوید که او دیشب یا امروز پایش پیچ خورده و مثلا هنگامی که سربازان او را از روی شانههایشان به زمین انداختند. این شد یک دلیل. این مسئله نشان میدهد که چـگونه بـه خاطر امری کوچک آدم از چشم همشهریانش میافتد.
بیآنکه مکثی کند، خود را به طرف جلو کشیده و نشست با دست راستش بازوی عریان چپ خود را شروع به خاراندان کرد و آرام گفت:
«جریان از ایـن قـرار بود، پای من…»
با این کلمه، نگاهش که ثابت نبود به زنش که کنار در آشپزخانه ایستاده بود، افتاد، حالا مجبور است اولین دروغ خود را در اینباره بیان کند، تاکنون سعی کرده بـود سـکوت نماید.
سقراط از خیر حرف زدن گذشت، ناگهان علاقهاش را نسبت به این داستان ساختگی از دست داد-پایش پیچ نخورده بود.
«الکی بیادس گوش کن» با صدای رسا و با تمام قوا ادامه داد:
«اصـلا در ایـنجا حـرفی از رشادت در میان نیست، هنگامی کـه جـنگ شـروع شد، یعنی وقتی که اولین ایرانیان ظاهر شدند، من فورا فرار کردم در جهت صحیح، یعنی به عقب، ولی به خارستانی رسیدم و پا روی خـاری گـذاشتم و دیـگر نتوانستم به فرار ادامه دهم، بعد چون حـیواناتی وحـشی شروع کردم دوروبر خود را زدن و نزدیک بود چند نفر از خودیها را از پا درآورم، در حالت ناامیدی شروع کردم به داد زدن و فریاد کشیدن راجع به هـنگهای دیـگر، تـا ایرانیان تصور کنند کسانی آنجا هستند-که احمقانه بود زیـرا ایرانیان، یونانی نمیدانستند و از طرف دیگر آنها تا اندازهای خود را گم کردند، آنها دیگر نمیتوانستند فریاد مرا تحمل کـنند، بـا ایـن وجود مجبور بودند حمله نمایند ولی درنگ کردند و در همان زمان سـواره نـظام ما رسید، این تمام جریان بود.»
چند لحظهای سکوت اطاق را فرا گرفت، الکی بیادس به صـورت او مـاتش بـرد، آنتیس تنس، اینبار بهطور طبیعی شروع به سرفه کرد در حالیکه دستش جـلوی دهـانش بـود، از جلوی در آشپزخانه، آنجا که اکسانتیپه ایستاده بود صدای قهقهه آمد. بعد انتیس تنس بـا لحـنی خـشک گفت
«پس به همین دلیل نمیتوانستی به سنا بروی و از پلهها بالا بروی و تاج زیـتون را تـصاحب کنی؟ حالا متوج شدم.»
الکی بیادس روی صندلیش تکیه داد و با چشمانی تنگ کرده شده به فـیلسوف نـظر انـداخت. نه سقراط و نه انتیس تنس به صورت الکی بیادس نگاه نمیکردند.
الکی بیادس بـاز خـم شد، و زانوانش را در بغل گرفت. صورت بچگانهاش لرزش کرد ولی چیزی از افکارش و یا احساساتش را فاش نـساخت و گـفت:
«پسـ چرا حرفی نزدی، زخم دیگری داید؟» سقراط پاسخ داد:
«چون هنوز خار در پا دارم.»
«پس به این جهت؟ متوجهام.» الکی بیادس سـریع بـرخاست و به کنار بستر آمد و گفت
«افسوس، لا اقل تاج زیتون خودم را همراه نـیاوردم، خـواستم ایـن بود تا آنرا به مرد میدن و قهرمان جنگ بدهم. اگر اینجا بود بدون شک ایـنرا بـه تـو میدادم، میتوانی باور کنی من شجاعت تو را تحسین میکنم، هیچکس را نمیشناسم کـه تـحت این شرایط آنچه را که تو برای ما تعریف کردی، بیان کند.»
سپس با عجله خارج شـد.
هـنگامی که اکسانتیپه یای او را مرهم میگذاشت و خار را بیرون میکشید با بد خلقی گـفت:
«مـیتوانست حسابی چرک بکند.»
فیلسوف جواب داد: «این حـداقلش بـود.»
منبع: هدهد , سال اول، تیر ۱۳۵۸
تـرجمهٔ بهروز مشیری
