فال حافظ و نقد فال حافظ: دو دیدگاه متفاوت
مقاله موافق نخست از استاد بهاء الدّین خرّمشاهی:
مـوضوع بـحث مـا فال حافظ است، و ببینیم که این فال حافظ صرفا یک تفریح است، صرفا یک بـازی است، حالا سطح بالا، یک سرگرمی است یا راه به جایی میبرد. فال حـافظ به کجا میرسد؟ به کجا تـکیه دارد؟ چرا بـعضی از فالها راست و درست درمیآید؟ جواب میدهد. حرف میزند. و اگر دو سه مورد بود در طول 600 سال یا حتا 10 تا 20 مورد بود، میشد حمل بر تصادف کرد. ولی موارد بیش از اینهاست و عمیقتر از اینگونه برداشتها؛ و حمل بر تـصادف کردن یا پاک کردن صورت مسأله است، یا فرار از جواب است، یا اظهار عجز است از توجیه. یا اینکه ما توجیه علمی و عقلی یا فلسفی برای این کار پیدا نمیکنیم، که باکی نـیست. مـگر برای رؤیای صادقه و خارق عادات، توجیه علمی-فلسفی-عقلی امروزه پیدا کردهایم؟ باوجوداینکه موارد صدق زیاد است و راه به جایی هم میبرد. بسیاری از فالها یا بگوییم حتا بعضی از فالها. ولی مثل دعایی که مـستجاب مـیشود ما توجیه آن را نمیدانیم. میدانیم مخاطب دعا خداوند است، دعاکننده هم انسانی درمانده است و رفع آن مشکل شده و آن گره از کار ما باز شده و خدا هم مسبب الاسباب بوده و برآورندهٔ حاجت مـا یـا پاسخدهنده به دعای ما بوده، امّا دعاهایی که مستجاب نمیشود، اگر آدم بداند که چه دعاهایی مستجاب میشود، کلید رمز را داشته باشد، همیشه یک کاری میکند که هر دعایی کـه مـیکند مـستجاب شود.
خود کلمهٔ فال یـک واژهـی عـربی است. اصلا فأل است (با همزه) منتهی همانطورکه شأن، شان هم تلفظ میشود، به قول سعدی: آن کدام آیت حسن است کـه در شـان تـو نیست{/«کلّ یوم هو فی شأن»/}(قرآن مـجید، سـورهٔ الرحمن) دوتلفظی است.
همچنین ثأر یا ثار اللّه که در فرهنگ ما بسیار به کار میرود، آن هم اصلا ثأر است، ولی ثـار تـلفظ مـیشود. مطابق قاعدهای در صرف عربی این دو تلفظ جائز است. بله، تـلفظ دوم یعنی فال روانتر است. ما هیچوقت فأل نمیگوییم. فال رایج است. لغتی است کهن و در قرآن مجید به کـار نـرفته، مـگر معادلهایش که تطیّر باشد و طائر.
ما معادل اینها را مروا برای فـال خـوب و مرغوا برای فال بد داریم و باید گفت که این «مر» که در «مرغوا» هست، کلمهٔ مرغ اسـت. ولی در مـروا آن «مـر»، همین مرغ است. هردو یعنی «مرغ آوا». مثل طیری که در تطیّر و طیره هـست. بـرای ایـنکه با آواز و جهت حرکت پرندگان فال میزند. بعضی پرندگان را خوشیمن میدانستند، از دست راست حرکت بـکند یـا از دسـت چپ آوایی دربیاورند، اینها مهم بوده است. خیلی کهن است. این از یکسو، از سوی دیـگر سـر کتاب باز کردن یا استخاره کردن، البته استخاره را ما فقط در مورد قرآن بـه کـار مـیبریم. امّا فال را هم در مورد قرآن به کار بردهاند. از حافظ خواهم خواند که فال را بـه جـای استخاره به کار برده است. اصلا چرا راه دور برویم، استخاره هم خودش یـک نـوع فـال است. استخاره را باید فقط در مورد قرآن به کار ببرید و نمیتوانیم بگوییم با حافظ استخاره بـکنیم. البـته استخاره با تسبیح هم میکنند، من حرفم را تصحیح میکنم. امّا فرد بـارز شـاخصش هـمان قرآن است. در اینکه استخاره رواست یا نارواست از نظر شرعی، بحثهای زیادی کردهاند. استخاره از ریشهٔ خـیر اسـت، یـعنی طلب خیر کردن، خیر جستن. از خدا خیر خواستن. اینطور بوده که کـسی احـساس و نیّت خود را صاف میکرده، احساس نزدیکی میکرده با خداوند. بعد میگفته یا میگوید خداوند الهام کـن بـر دلم که کدامیک از دو کار را انجام دهم. یعنی جستن خیر و خواستن خیر. بعد هـم نـمازی داشته، بیشتر نماز استخاره بوده. در متون حـدیث در قـرون اول اسـتخاره به معنی رایج بعدی، یعنی فال گـشودن بـا قرآن نبوده است. لا اقل در زمان حضرت رسول اللّه (ص) نبوده، ولی از یکی از امویان که قـرن اول هـستند، نقل میشود که استخاره کـرده و حـتا از ولید نـقل مـیکنند کـه یک استخاره کرده و استخاره بد آمـده و بـعد به قرآن اهانت کرده، قرآن را با تیر و کمان زده و شعری است در ایـن زمـینه که مشهور است: لعبت هاشم بـالملک فلا…الخ.
سر کتاب بـاز کـردن فکر نکنید فقط در فرهنگ مـا بـوده، در فرهنگ اسلام و فرهنگ غربی هم بوده است. هرچیزی که اسلامی باشد لزوما عـربی نـیست و هرچیزی که عربی باشد لزومـا اسـلامی نـیست. مثلا فرهنگ قـبل از اسـلام که عربی است و اسـلامی نـیست و فرهنگی ایرانی که اسلامی است ولی عربی نیست، این تفاوتها را دارد. سر کتاب باز کـردن یـک اصطلاح انگلیسی هم دارد.
Bibliomancy که بسیار کـهن هـست و در پیش از مـیلاد مـسیح ریـشه دارد در حوزهٔ فرهنگ روم و یونان، بـه آثار هومر فال میزدند، به ویرژیل هم فال میزدند. باید کسی کار بکند که آیـا بـه شاهنامهٔ خودمان هم فال میزدند یـا نـه. ولی در شـاهنامه از فـالهایی کـه زدهاند یاد شـده اسـت. چون بحث ما شاهنامه نبود، مثالش را نیاوردهام.
ببینیم حافظ به فال چهگونه نگاه میکرده است. خـوشبختانه هـفت تـا هشت بار حافظ فال را جوری به کـار بـرده کـه بـرمیآید اعـتقاد بـه صحّت فال دارد. فال را بازی روشنفکرانه یا بازی فرهنگی- علمی نمیداند. بله راهبر به حقیقت و جهان غیب میداند. میفرماید:
به نااُمیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قـرعهٔ دولت به نام ما افتداز غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآیدروز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد این اختر گـذشتن هـم مثل اینکه قرینهٔ این است که ما در وقتی که یک نفر دعا میکرد و دعایش مستجاب میشد، میگفتیم مرغ آمین در راه بوده است، که آمین علامت استجابت است.
یک جای دیـگر (در مـثنوی آهوی وحشی) حافظ میگوید:
مگر وقتی وفا پروردن آمد#که فالم لا تذرنی فردا آمد چند نکته از این حاصل میشود که یکی لا تذرنی فردا عـبارتی اسـت از قرآن، گفتهٔ حضرت زکریا اسـت. مـعنایش ایناست که مرا تنها مگذار.{/و انت خیر الوارثین/}هم آخرش دارد. تو بهترین بازماندگانی. خطاب به خداوند میگوید. اولین نکتهیی که ما از این بیت حـافظ مـیگیریم اینی است که اسـتخاره را فـال نامیده است.
دومین آن این است که این را راهبر به حقیقت میدانسته. یعنی برایش حقیقتی، صدقی، صحتی قائل بوده، که میگوید. گفتیم که «مگر» همیشه سؤالی نیست، غالب مگرها در دیوان حـافظ سـؤالی نیست، افادهٔ یقین و قطع میکند. یعنی میگوید مطمئنا یا الحمد اللّه «وقت وفا پروردن آمد» وقتی آمد که یاران در حق یاران وفا کنند، بیوفایی سر بیاید، مطمئن هستم چنین شده، چرا کـه فـال من مـناسب مقام آمده است.{/لا تذرنی فردا/}آمده است. من از این تنهایی که دارم بیرون میآیم.
محققان گفتهاند به کـتاب شاهنامه فال میزدهاند و از آن قول قویتر آنکه به مثنوی مولانا فال مـیزدند. امـّا در اعـصار جدید و قرون اخیر خیلی کم میشود که به جز به قرآن استخاره و جز به حافظ فال زد.یـعنی مـثنوی و شاهنامه و متون دیگر بوده، امّا آنها کنار رفتهاند. منابعی داریم که نمونههای تـاریخی از فـالهای بـه حقیقتپیوسته یاد میکند که بسیار شگرف و موافق نیّت فالگیرنده و خبردهنده از جهان غیب و غیب جهان اسـت. از نوادر تاریخی چندتایی را نقل میکنم:
شاه طهماسب صفوی یک روزی انگشتر گرانبهایش را گم مـیکند. دلتنگ میشود. میگوید دیـوان حـافظ را بیاورید ببینیم که راه به کجا میبریم. برای تسلّی خاطرش پناه میآورد به دیوان حافظ و آداب فال به جا میآورد و دیوان را میگشاید. چنین میآید:
دلی که غیبنمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گـم شود چه غم دارد
شاه طهماسب به علامت تعجب دستش را میزند به زانویش. از اینهمه مناسب آمدن. در همین حین احساس میکند چیز برجستهای زیر دستش آمد. همان را پیجویی میکند، میبیند انگشترش لغزیده بـود در سـجاف لباسش که نمیدانیم چه بوده، گیر کرده بوده، درمیآورد. این یک نمونه. و لا بد سوری میدهد و ابراز خوشوقتی میکنمد و حالش خوش میشود.
نقل دیگر این است که میگویند شاه عباس صـفوی در بـدایت کار که همهٔ ولایات ایران یا حتا خارج ایران امروز زیر نگین او نبوده هنوز باید جاهایی را فتح میکرده و بایستی حاکمیت خودش را در جاهایی مستقر میساخته، فکر میکند باید یک لشـکرکشی بـه تبریز بکند؛ ولی تردید میکند و فال میزند به دیوان حافظ، این بیت میآید. یعنی غزلی میآید که این بیت موافق آن است. آخر، همهٔ غزل جواب یک فال نیست. باید «بـیت الفـال» را پیـدا کرد. آن بیتی که به اصـطلاح بـرجستهتر اسـت یا گمشدهٔ ما در آن است یا سخنگوی غزل است. آخر این غزل این است که: عراق و فارسی گرفتی (عراق منظورش عراق عـجم اسـت بـیشتر اراک و مثلا لرستان و حتا اصفهان و این نواحی، یعنی از مـرکز تـا غرب ایران حدودا).
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریزست شاه عباس شـگفتزده مـیشود و مـیبیند که حافظ صریحا دارد میگوید وقت تبریز است و لکشرکشی میکند بـه تبریز و بعدها به اهمیت تاریخی و ضرورت سیاسی این عمل خودش پیمیبرد و درود به روان حافظ میفرستد که ترغیبش کرد. حـوزهٔ رواج فـال و فـال زدن به حافظ از ایران امروز خیلی گستردهتر بوده است. آسیای مـیانه کـه هنوز مناطقی از آن فارسیزبان هستند مهمتریناش تاجیکستان. این طرف در شرق ما شبهقارهٔ هند. آن طرف در غرب ما آسـیای صـغیر و عـثمانی و ترکیهٔ فعلی. شبهقارهٔ هند شامل هند و پاکستان و بنگلادش.
بعضی از محققان کمک مـیکنند کـه مـا بدانیم حوزهٔ رواج فال در این مکانها که عرض کردم کجا بوده است. دربارهٔ آسـیای صـغیر یـا آناتولی یا عثمانی، در کتاب کشف الظنون حاجی خلیفه بحثی هست. اسمش هم کاتب چـلبیست، هـم حاجی خلیفه. دو اسمی است. صاحب کتابشناسی مشهوری است به نام کشف الظنون. چـنین مـیگوید: «دیـوان حافظ معروف و متداول بین فارسیان است با آن فال میگیرند و بسیار اتفاق میافتد بیت مـناسبی، مـوافق حسبحال گیرنده میآید. به همین جهت آن را لسان الغیب میگویند. [لسان الغیب یـعنی زبـان سـخنگو از جهان غیب یا از جانب غیب. بعد لسان الغیب که صفت دیوان حافظ بوده است. بـا نـظر به اینکه این فلها مناسب و صادق درآمده بوده، بعدها به خود حـافظ گـفته شـده است. الآن مراد ما از لسان الغیب حافظ است و نه دیوان حافظ. ولی قول جامی هم تـأیید مـیکند کـه اول به دیوان و بعد به خود حافظ گفته میشده]. و در تصدیق این ادعا مـحمّد بـن شیخ محمّد هروی رسالهٔ مختصری تألیف کرده و در آن حکایاتی که متضمّن فالهایی بوده، مطابق حال فـالگیرنده گـرد آورده و در مدح حافظ داد سخن داده است. مولا/ملا حسین کفوی متوفی بعد از سالهای 980 ق.«نـیز رسـالهای به ترکی راجع به تفألات دیوان حـافظ تـألیف کـرده است که مشحون است از حکایات غریبه.»(نـگاه کـنید به کشف الظنون ذیل دیوان حافظ).
از معاصران ما چند نفر هم راجع بـه فـال و چندوچون آن کار کردهاند کـه اشـاره خواهم کـرد. هـم بـه کتابشان و هم آراءشان. امّا یک سـند دیـگر هم داریم. برای اینکه نشان دهیم در گذشته آن حوزهیی که به فال حـافظ اعـتقاد داشتند یا عمل میکردند گستردهتر از ایـران بوده است که اشـاره کـردیم، این است که سند دوم بـعد از قـول کشف الظنون که راجع به آسیای صغیر و آناتولی بود تا میرسد به بـالکان. هـمین بوسنی و هرزگوین میدانید که سـودی بـوسنوی- سـودی شارح قدیمی حـافظ-اهـل بوسنی است. که مـنسوب بـه آنجا میشو بوسنوی. سند دیگری که ما داریم عبارت است از نسخهیی از دیوان حافظ کـه مـتعلق به شاهان مغولی هند بوده اسـت. یـعنی سلسلهیی بـا شـاهانی مـثل جهانگیر، همایون، داراشکوه، آدمـهای بافضلی هم بودند که سلسلهٔ مغولی هند را تأسیس کردند. تقریبا معاصر صفویهٔ خودمان. یک دیـوان حـافظ در خزانهشان موجود بوده که این را کـتابخانهٔ عـمومی خـدابخش در دهـلی چـاپ عکسی کرده اسـت. حـکمت به خرج داده است که چاپ عکسی کرده. چون خط آن روزگار و عین آن خط البته تصویرش دیده مـیشود درحـالیکه اگـر چاپی بود، هزار جای تردید بود. بـعد در ضـمن آدم نـمیدانست کـه آنـها چـهطور به فارسی مینوشتهاند.
این است که فارسی تا 60-70 سال پیش، یعنی 1000 سال زبان رسمی رایج، مکاتباتی، دیوانی و سراسری شبهقاره بوده است.
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زیـن قند پارسی که به بنگاله میرود
یکی از دوستان من که در هند بود این تحفه را برای من فرستاد. این دیوان حافظ را با یادداشتهایی که یکی از یکی عجیبتر است. فالهایی در بزنگاه تـاریخی گـرفتهاند پادشان و شاهزادگان این سلسله، آنوقت درست درآمده، نوشتهاند که در چنین واقعهیی ما چنین فالی گرفتهایم و این آمد و یک ستایشی از حافظ یا دعایی در حق حافظ و یا نذرونیازی و فتحوفتوح و غیره نـیز مـورد اشاره است. در حاشیهٔ این دیوان شاهان مغولی هند از جمله همایون، جهانگیر، داراشکوه، یادداشتهای تاریخی بسیار ارزشمندی دربارهٔ راستی و درستی و مناسب حال درآمدن فـال حـافظ در موارد خاص و غالبا در وقایع تـاریخی و چـه خوب که به زبان فارسی نوشتهاند. یک مورد آن را بیان میکنم که ببینیم چهگونه است؟
یک مورد از این فالها به نوشتهٔ داراشکوه، صاحب مجمع البحرین و مـترجم اوپانـیشادها، شاهزادهٔ فوق العاده بـافرهنگی بـوده. دوفرهنگی هم بود، یعنی هم فرهنگ هندوئیسم، هند و هندویی داشت و هم فرهنگ ایرانی. و مجمع البحرین را نوشته در تلفیق بین اینکه عرفان هندویی و عرفان اسلامی وجه مشترک باهم دارند. و این مجمع البـحرین چـاپ شده است. دکتر شایگان نویسنده و متفکر معروف رسالهیی، کتابی به فرانسه دارند که به فارسی هم به کوشش آقای جمشید ارجمند ترجمه شده و راجع به تصوف و هندوئیزم/آیین هندو اسـت.
داراشـکوه دانشمند عـرفانپژوه مینویسد:
«جهانگیر پادشاه در ایام شاهزادگی به سبب آزردگی از والد ماجد خود جدا شده در الهآباد میبود. من [تردید داشتم کـه اللّهآباد بوده یا الهآباد. تحقیق کردم دیدم مثل اینکه همین الهـآباد درسـت اسـت] و تردد [یعنی تردید] داشتند به ملازمت پدر عالیقدر بروند [یعنی آشتی بکند] یا نه. که اگر میرفت دوستی و آشتی برقرار میشد و لا بـد در مـیان مدعیان به اصطلاح سلطنت یا وراثت جهانگیر، پدر تمایل به او پیدا میکرد. ولی آن چون قـهر کـرده بـوده راه چاره را دیوان حافظ یافت و این آمده:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خـاک ره کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چون برنمیتابم
به شهر خود روم شـهریار خود باشمچو کـار عـمر نه پیداست (البته عمر پدرش، برای اینکه پدرش به فاصلهٔ کمی فوت میکند).
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
«به موجب این فال بیتأمل و اهمال به سـرعت روانه شده به ملازمت ایشان مشرف گشتند و قضا را بعد از شش ماه اکبر پادشاه فوت کردند و ایشان پادشاه شدند. این فقیر به دستخط جهانگیر پادشاه دیده که در حاشیهٔ دیوان حافظ این مـقدمه را نـوشتهاند.»
این مطلب که من نقل کردم از مقدمهٔ همان دیوان شاهان مغولی هند است. خود نسخهٔ کتابت 900 و اندی است، یعنی خالی از قدمت هم نیست.
منابع دیگری راجع به فال حافظ یـکی لطـیفهٔ غیبی اثر محمّد دارابی است که اشاراتی دارد. تاریخ ادبی براون که میدانید 4 تا 5 جلد است و یک جلدش سعدی تا جامی نام دارد که مرحوم آقای حکمت ترجمه کردهاند. در آنجا حـکمت پانـویس داده و دهها فال مناسب مقام را نقل کرده است. یک کتابی هم هست به اسم الهاماتی از خواجه حافظ و فالنامه. فالنامه جدولی است که به مدد آن جدول، فال میگیرند. آقای مـحمّد وجـدانی فـراهم کردهاند و در قید حیات هستند. نـمیدانم ایـن کـتاب الآن در بازار هست یا نه. من قدیم دیدهام.کتابی متین است. جلد دوم سفینهٔ حافظ تدوین مسعود جنتیعطایی، شرح 105 فال مناسب را دربـردارد. امـّا بـیشتر جمع و تدوین و نقل و تکرار است و فقط جامعه بـودن آنـ قابل توجه است.
امّا کتاب جدیدتر، کتابی است به اسم به شاخ نباتت قسم، با عنوان فرعی «باورهای عـامیانه دربـارهٔ فـال حافظ» با شرح و تحلیل زیر نظر دکتر محمود روح الامینی دوسـت دانشمند و حافظشناس، استاد مردمشناسی دانشگاه تهران. این کتاب را پاژنگ که حافظشناسی را درمیآورد، و کلی کتاب در مورد حافظ شاید 20 تـا 30 عـنوان درآورده اسـت، در سال 69 چاپ کرده است. دو مقاله هم قابل توجه است، یکی اسـتادمان حـضرت آقای زرینکوب نوشتهاند. از آن جدیدتر، مرحوم کیوان سمیعی را که عرفانپژوه بودند و شرح لاهیجی را بر منظومهٔ عرفانی گـلشن راز مـیشناسید، چـند اثر دیگر هم دارند. ایشان یک مقاله نوشتهاند در شمارهٔ یک کتاب ادواری یـا مـجلهٔ حـافظشناسی که آقای نیاز کرمانی در همان پاژنگ درآوردهاند.
چهگونگی فال گرفتن
در این کتاب آقای روح الامـینی؛ بـا طـرز فال گرفتن با اختلافاتی که هر منطقه با منطقهٔ دیگر دارد یاد شده است، کـه مـثلا در گیلان چهگونه میگیرند. در لرستان چهگونه میگیرند. تقریبا آنچه که قدر مشترک میان ایـنهاست، ایـن اسـت که کسی که میخواهد فال بگیرد، حتی المقدور سعی میکند که وضو (یا طـهارت شـرعی) داشته باشد. همچنین رو به قبله باشد که البته هیچکدام از اینها ضرورت ندارد، شـاید در جـاهای دیـگر نباشد. بعد از درود فرستادن و دعا و بخشی از قرآن خواندن برای حافظ، با صلوات فرستادن مثلا سه صـلوات کـه ثوابش به روح حافظ برسد، این هم در غالب آنها مشترک است. بعد غـالبا چـشم را مـیبندند و با انگشت وسطی جایی از دیوان را باز میکنند. بعد اولین غزلی که در صفحهٔ سمت راست بـیاید آن را حـساب مـیکنند. اگر نیمهٔ غزل باشد و اصل غزل در صفحهٔ ما قبل باشد، به صـفحهٔ قـبل رجوع میکنند و آنوقت غزلی که بلا فاصله بعد از این غزل است اسمش را میگذارند شاهد فال و یـا هـمهٔ شاهد فال را میخوانند یا مثلا بیت اول، سوم، پنجم و هفتم را میخوانند. خطاب بـه حـافظ میگویند به شاخ نباتت قسم. بعضیها هـم یـک چـیزهای دیگری هم دارند و میگویند.
شاخ نبات در سـنت، مـعشوق حافظ شمرده میشود، امّا شاخ نبات در دیوان حافظ به کار رفته:
اینهمه شـهد و شـکر کز سخنم میریزد
اجر صـبریست کـز آن شاخ نـباتم دادنـد
و ایـن لسان الغیب که اول لقب دیوان بـوده، بـعدا تحول معنا پیدا کرده به خود حافظ گفته شده است، این هـم کـه اشارهیی به انسان محبوب حافظ بـوده یا اصلا شاید اشـاره بـه سخن باشد، اشاره به آدم نـباشد. ولی در فـرهنگ عامه گفتهاند که حافظ در جوانی معشوقی بدین نام داشته است. اگر غزل مـنفی یـا ناامیدکننده دربیاید، گیرندهٔ فال کـه دیـگر مـیشود گیرندهٔ فال یـا فـالخوان، چنین اظهارنظر میکند کـه فـال راه نمیدهد. امّا پروبال دادن به غزل حافظ و یافتن آن بیت الفال به نکتهدانی، حافظشناسی، هـوش و هـنر و سر و زبان و این چیزهای فالگیرنده ارتـباط دارد، کـه بیتی یـا کـلمه یـا تعبیری را برجسته بکند و بـههرحال ربط اصلی فال را پیدا کند.
حقیقت و مجاز فال حافظ
جدیترین بحثی که در مورد حقیقت داشـتن و یـا نداشتن فال حافظ من دیدم، دو تـن بـزرگواری کـه اسـمشان را بـردم، باز تکرار مـیکنم: اسـتاد عبد الحسین زرینکوب در کتاب یادداشتها و اندیشهها و شادروان کیوان سمیعی در حافظشناسی، شمارهٔ یک، بحث مفصلی کردهاند. نـظرشان شـبیه هـم است و عصارهاش این است: راست و درست درآمـدن بـعضی فـالها را اتـفاقی و در مـجموع فـال را پناهجویی انسان درمانده به عوالم مرموز غیبی میدانند که فقط برای کسب امیداری و دلخوشی است. به عبارت دیگر فال راهبر به حقیقت نیست. یا الزما نیست. و حـافظ مثل ما انسانی بوده که در حل مشکلات عادی زندگیاش هم درمانده بوده، کافی است فکر کنیم که از فقر یا تنهایی یا دیر رسیدن حقوق ماهانه اظهار کسالت میکرده:
-وجه مـی مـیخواهم و مطرب که میگوید رسید-وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید-حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار… و اللّه از آثار این بزرگواران برمیآید که هردو عرفانشناساند. عرفانپژوهاند، دربارهٔ عرفان کار کـردهاند. امـّا دیگر از این قطعیتر یعنی بیشتر نمیدانم جواب بدهم که واقعا ممکن است کسی به عوالم غیبی اعتقاد داشته باشد، به فال حافظ اعـتقاد نـداشته باشد. این هم هست هـر مـؤمنی، مؤمن به استخارهٔ قرآن یا فال حافظ هم نیست، یا باورکنندهٔ صدق بعضی از موارد فال حافظ نیست.
دوستان گفتهاند که بله حافظی که مـانند مـا انسانی بوده که در حـل مـشکلات زندگیاش هم درمانده بوده و حالا که قرنها از درگذشت او میگذرد، چهگونه میتواند از ما فی الضمیر خوانندگان و فالجویان باخبر باشد و به آنها پاسخهای سرراست و مناسب بدهد، به عبارت دیگر هرگونه و مخصوصا ایـنگونه کـسب اطلاع از آینده و یا ضمایر پنهان است و امور پنهان در پردهٔ غیب اعتباری ندارد. امّا در جهت تأیید این قول، که قول بنده نیست، میشود افزود که شعر حافظ کثیر الاضلاع است. پرمـضمون اسـت. سرشار از شـادی و امید و نوید و دوپهلو و کلیگویانه و تأویلپذیر و پرمضمون است و از همهچیز حرف میزند. از مسایل به اصطلاح دلخواه انسانها حرف مـیزند، از معنویات گرفته تا مادیّات، از همهچیز و از پرمضمونی دیوان حافظ که طبق آمـار یـک کـتاب مرجع که شاید قبلا معرفی شد از 206 موضوع هم بیشتر است. قبلا هم صحبت کردیم. من هم اوایـل ایـنگونه فکر میکردم که این تأویلپذیری و این دوپهلو بودن شعر حافظ و اینکه با حـال خـودمان جـورش میآوریم، این قول و نظر اول من بود، امّا بعد شاید با دیدن وقایع و واقعیاتی، چشم رازبـینم گاهی به «رخنهٔ تماشا» گشوده شد. پشت این جهان ظاهر به جهان بـاطن ایمان دارم، حالا بخشی از آن آخـرت اسـت و بخشی همین غیب است، که همهاش آخرت نیست، آخرت غیب است، ولی آخرت همهاش غیب نیست. جهان پدیدار داریم و جهان ناپدیدار. جهان ناپدیدار یا ناپیدا اسمش غیب است و در قرآن هم گفته شـده غیب را جز خدا نمیداند و بعد افزوده شد مگر کسی که خدا اذن و اجازه بدهد و بهرهیی از غیبدانی به او ببخشد. این صریح قرآن است.
بنده در همان نظرگاهی بودم که استادان بودند. در عین اینکه هـم مـسلمان بودم و هم معتقد به ضروریات و اعتقادات و اصول اسلامی، ولی یک تغییر دید نسبت به این مسأله پیدا کردم که ذیل این بحث ما میخورد به اینکه یک رشتهیی هست علمی-نـاعلمی، عـلمی-شبهعلمی و 60-70 سال یا بیشتر حتا 100 سال سابقهٔ تحقیق در دانشگاهها و مراکز تحقیقی جهان دارد، مخصوصا اروپایی و امریکایی. باید شنیده باشید فارسیاش فراروانشناسی است و فرانسهٔ آن پاراپسیکولوژی است. یعنی روانشناسی امور غیرمتعارف. مـثلا تـلهپاتی و یا دورآگاهی که یک نفر به یک نفر نظر خودش را از دور بفرستد یا نظر او را دریابد. یا ضمیر یک نفر را بخواند.
هیپنوتیزم هم جزو همین اقلامیست که موضوع فراروانشناسی است. حـالا طـب سـوزنی هم حدودی هست. یک وقـتی هـیپنوتیزم را یـک نوع شیّادی و یک بازی ماجراجویانه میدانستند، امّا دیگر هیپنوتیزم شایع شد در جهان که قبول کردند چنین پدیدهیی رخ میدهد. علم هـم طـب سـوزنی را قبول کرد که کارایی دارد، معنا دارد،
یک ماجراجویی و خـرافه نـیست، هم آن را پذیرفته و هم هیپنوتیزم را. امّا توجیه نکرده، توضیح علمی ندارد، یا تاکنون ندارد.
یک نوع دارو یا بلکه درمان بـرای هـمهٔ بـیماریهاست که میگویند هومیوپاتی/هامیوپاتی، فارسیاش چه میشود؟(هرچه میشود «دگرچاره» و طـب فراعلمی است، جزو Alternative Medicine است). آدمهای شفادهنده میدانید در سراسر جهان هستند که از دستشان با چشمشان نیرویی ساطع میشود و اثـرات درمـانگر دارد. مـن از اشخاصی شنیدهام به این اشخاص مراجعه کردهاند و اثر خوبی دیدهاند. خـودم هـم اشعهٔ ساطعه از کسی را دیده و احساس کردهام.بههرحال اینجور چیزها تا اینکه جنّی را احضار بکنند یا نـه، جـنگیری بـکنند یا نه، رمالی بکنند یا نه، یک کمی بدنام است، این رشـته بـه خـاطر اینکه به شیّادی و ماجراجویی و موارد نادرست آمیخته است، امّا میگویند برای یک بینماز در مـسجد را نـمیبندند. خـوب وقتی که یک چیزی تقلّبیاش هست، یک معنیاش این هست که اصلیاش هم هـست.
مـثلا میگویید این زردچوبه تقلبی است، اگر همهٔ زردچوبهها مثل همان یعنی تقلبی بـاشد، دیـگر نـمیتوانید بگویید کدام تقلبی و کدام اصل و درست است، یا مثلا این طلا عیارش پایین اسـت، در مـقابل طلایی که عیارش استاندارد باشد. مسألهٔ دعا هم در این زمینه است. دعاهایی کـه مـستجاب مـیشود در زمینهٔ فراروانشناسی بررسی میشود. حتا اگر ما یک مورد داشتیم در طول تاریخ از رؤیای صادقه مـثلا از یـکی از این اقلام از جمله از رؤیای صادقه، معروف است و میدانیم که خوابها چندجور اسـت. خـوابهای پریـشان داریم، خوابهایی که آدم آن روز گرفتار یک مسألهای بوده، دنبالهاش را در خواب میبیند و نظیر این خوابهایی داریم کـه صـادق اسـت. به این معنا که چنانکه در خواب دیده شده، در عالم واقع و بعد از بـیداری حـالا با فاصلهیی دور یا نزدیک، رخ میدهد و معمولا چنانکه در خواب دیدهشده رخ میدهد.
کسانی مثل حافظ یا دیگران کـه در ایـن مسایل هستند، اگر طور دیگری نگاه شود، این مسؤولیت از روی دوش حافظ و امثال حـافظ بـرداشته میشود و آن اینکه برگردیم به خود انـسانها و ایـنکه مـا از ابعاد وجودی انسان شاید دو یا سه بـعد را بـشناسیم درحالیکه اگر شما بروید در آثار یونگ و هسه میبینید ابعاد دیگری از انسان را به شـما مـعرفی میکنند ک در واقع این خود شـما هـستید که در یـک لحـظاتی راه آشـنایی یا به دست آوردن حقیقت را به روی خـودتان بـاز میکنید و حافظ فقط یک واسطهٔ فیضرسانی است. برای این قضیه در آن لحظه مـمکن اسـت حافظ سر راه من نوعی که ایـرانی هستم قرار بگیرد و بـرای کـسی دیگری، یک کس یا یـک اتـفاق عملکرد دیگر رخ بدهد. فقط این برمیگردد به اینکه شما چهقدر استعداد دارید تـا ابـعاد وجودیتان راهگشا باشد. آنوقت دیـگر آدمـهایی مـثل حافظ هم زیـر سـؤال نمیروند که آیا واقـعا ایـن قضیه درست و دیوان حافظ درست میگوید یا نه. که من فکر میکنم، اگر ایـنگونه بـه مسأله نگاه کنیم، خیلی روشنتر مـیشود. تـا اینکه خـوب هـمینکه در عـمل میبینیم حافظ همیشه جـواب نمیدهد. چونکه ما همیشه این اجازه را نمیدهیم که ابعاد دیگر برامان کشف شود.
من مـقالهای نـوشتم در کیهان فرهنگی به اسم «هم جـهان غـیبی و هـم غـیب جـهانی دارد»، که خیلی آن زمـان بـحثانگیز شد و بعدا در کتابی به اسم جهان غیب و غیب جهان تجدید چاپش کردم. بعد هم با افـزایشهای جـدید و رویـدادهای تازهیی که پیش امده بود در این زنـدگینامهٔ نـاچیز، ولی هـفتصدصفحهای کـه نـوشتهام، فـصلی را باز کردم تحت این عنوان و گفتم که غیر از مسموعات که میگویند همه شنیدهاند و ما هیچکس را ندیدهایم که بگوید یک رؤیای صادقه برای من رخ داده، ولی حالا ما میگوییم و رد و قـبولش با شما.
برای من دو رؤیای صادقه پیش آمد، یکی در حدود 15 سال و یکی 12-13 سال پیش، یعنی خوابهایی مثل اینکه شما یک فیلم را برای بار دوم که میبینید یادتان میآید که این صـحنه را دیـده بودهاید. آنچه در بیرون رخ داد با خواب همین رابطه را داشت. یعنی من کنجکاو بودم که یک قسمت از آن جزئیات که رخ داد، آیا بقیهاش هم رخ میدهد. دیدم که بقیهاش هم رخ داد. حیران و کنجکاو و حـتا هـراسان بودم که آیا با همان رنگ و میزانسن و صحنه (به تصویر صفحه مراجعه شود) و اشخاص رخ میدهد؟ و شگفتا که رخ داد. که توضیحاش را فکر میکنم در همان زندگینامه آورده بـاشم کـه سر فرصت مراجعه کنید و بـبینید. (در کـتابی به نام فرار از فلسفه).
این برای کسی حجت نمیتواند باشد. میخواهم بگویم که از اینجا من دیدم شروع شد به تغییر یافتن و اینکههم جـهان غـیبی و هم غیب جانی دارد. بـعد اشـاره میکنم و میگذرم. آیت اللّه بزرگی داشتیم به اسم آقای خوانساری،45-35 سال پیش. یک قحطسال و خشکسال بزرگی در شهریورماه در قم شده بود. ایشان به درخواست مردم که دیگر به فغان آمده بودند و بـه نـوحه و زاری، راضی میشوند بروند نماز باران بخوانند و روشنفکرها و بیاعتقادها و تودهییها هر کسی را که از شهر بیرون میرفته به مصلا، مسخره میکردهاند.
میروند و دعایش مشهور است. میروند و نماز باران میخوانند و به یک سـاعت نـمیرسد که بـا احتمال بسیار کمی که میرفته در دل شهریورماه آنچنان بارانی مانند باران بهاره ببارد، باران میبارد. خوب بالاخره نـماز طلب باران یک تاریخچهٔ مفصلی دارد. موارد استجابتشده و استجابتنشده هم دارد. مثل دعـا کـه اسـتجابتشده داریم و استجابتنشده هم داریم. در پایان چند فال غریب را براتان بگویم:
1-یکی از دوستان فاضل و ادیب و سخنشناسم نقل مـیکرد کـه در ایام انقلاب یا پیش از آنکه هنوز ساواک کرّوفرّی داشت امّا دیگر خانهروشنی مـیکرد و مـیرفت کـه چانه بیندازد و چکو چانهاش را ببندند و هنوز رژیم پیشین سقوط نکرده و انقلاب پیروز نشده و مبارزه ادامـه داشت، ایشان میگفت: خواهرم فعال سیاسی بود و دستگیر شده و در زندان و در تهدید یا در مـعرض شکنجه بود تا نـام 20-30 نـفر همرزمانش را فاش کند و ما با تمام وجود دست به دعا برداشته بودیم که خداوندا بر قدرت و قوت و مقاومت جسمی و روحی او بیفزای که از فشار شکنجههای ددمنشانه، ناچار از افشای نام کسی یا کـسانی نشود که حتا بیم خطر جانی میرفت و ما روز و شب نداشتیم. تا یک شب گفتیم روی به دیوان حافظ بیاوریم و دست به دامن او بزنیم که شاید ان شاء اللّه نور امیدی در دل ما بتاباند.
بـاری آداب فـال را به جای آوردیم و این غزل آمده بود: خوشست خلوت اگر یار یار من باشد، چنانکه عرض کردم گیرنده و خواننده و مفسر فال باید هم اهل شعر و ادب و هوشمند باشد و به قـول حـافظ: آنکس است اهل بشارت که اشارت داند، تا بیت الفال را بازیابد و پاسخ روح جاویدان حافظ را، با اجازهٔ خداوند که در قرآن میفرماید: «هیچکس را جز کسی که خود بپسندد و بر بخشی از غـیبش مـطلع نمیگرداند» به دوستدار خود که مهمان معنوی و معنویت اوست، در میان ابیات و مصرعهایی غزل برساند. دوست حافظپژوه دانشور نکتهدانم فرموده گمشده و پاسخ خود را در این بیت پایانی غزل یافتیم:
به سـان «سـوسن» اگـر ده زبان شود حافظ
چو غـنچه پیـش تـواَش «مهر بر دهن باشد»
که ادامه دادند همهٔ اعضای خانواده از فرط شگفتی و شادی فریاد به اللّه اکبر و سبحان اللّه برداشتند، زیرا یـک نـکتهٔ مـهم در اینجا این است که نام خواهر مبارز ایـشان «سـوسن» بوده است و از طرف دیگر صراحت در بیت دوم دارد که حتا اگر پرسخن و دارای ده زبان هم باشد، در این راه مانند غنچهٔ سربسته و فـروبسته، مـهر سـکوت بر دهان خود خواهد داشت یا خواهد زد و همین امر هـم علی رغم شکنجههای ساواک رخ داده بوده است. راستی را این از نوادر فالها بوده که من، بدون واسطه، از دوسـت فـرزانهام شـنیدهام و با این نقل دیگر جزو تاریخچهٔ فال/فالپژوهی حافظ خواهد شـد.
2-یـکی از دوستان دانشمند مهربانم که سی سال با ایشان سابقهٔ مودت و ارادت دارم وقتی تلفنی این مژده را با ایـشان در مـیان گـذاشتم که قرار است بنیاد فارسشناسی و مرکز حافظشناسی صلای عام دردهند و فالهای صـادق را از سـراسر ایـران دریافت دارند، به وجد درآمد و گفت موردهایی از فال صادق برایش پیش آمده و چون اسـم از یـک دوسـت مشترک پاکدل بسیاردان بردم که مانند دو فرزانهٔ سابق الذکر که در آغاز این بخش مـقاله از آنـان یاد کردم که منکر صدق و صحت داشتن فال حافظاند و حرفشان را هم صادقان و بـدون نـقاب و نـفاق زدهاند، گفت خواهشمندم دیگر نگو او منکر صدق و صحت فال است. گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه 23 سـال پیـش در روزهای (یا شاید گفت هفتههای) آخری که انقلاب رو به پیروزی میرفت، در حضورش فـالی از حـافظ در بـاب سرنوشت انقلاب گرفت، این غزل آمد:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گـذشت اخـتر و کار آخر شد
[که استدعا دارم این غزل را بازخوانی کنید تا به کـمال تـناسبش پی بـبرید].
بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
تـا آنـجا کـه میفرماید: نخوت باد دی (راستی گویا شاه در 26 دیماه 57 ایران را با نزدیک دیدن انـقلاب تـرک کرد) و شوکت خار (لا بد شاخهوشانه کشیدن ارتش شاهنشاهی، آن هم بخش کوچکی از آن) آخر شد.
3-مورد دیگر را اسـتاد عـلامه حضرت آقای سیّد جلال آشتیانی نقل فرمودهاند و در قول ایشان هیچ عاقلی و آشـنا و ارادتـمندی شک نمیکند. فرمودند: یک شب در منزل مـرحوم امـیریفیروزکوهی بـودیم. گفتند-و از ایشان مشهور است-که صائب شـاعری بـزرگتر از حافظ است و معلوم نیست چرا حقّش خورده شده. استاد میفرمایند: جناب امیری یـک مـلّت باذوق مثل مردم ایران در شـشصد سـال اشتباه نـمیکنند. خـود صـائب هم دلدادهٔ حافظ بوده و از اینگونه سـخنان و سـرانجام کار به فال زدن از حافظ کشیده میشود. جناب امیری فیروزکوهی خودشان آداب فال را بـه جـای میآورند و دیوان حافظ را میگشایند. در مطلع غـزل چنین آمده بود کـه بـس پاسخگو و ذی ربط است:
چـو بـشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخنشناس نئی جان من خطا اینجاست
سخن آخـر ایـن است که نه هر نـمازی مـقبول اسـت و نه هر دعـایی مـستجاب است و نه هر رؤیـایی صـادق است و نه هر فالی راست و درست درمیآید و مراد ما این نیست که بگوییم هـرکس بـرای تفریح و سرگرمی یا اختلاط با مـیهمانان در مـجلسی فال بـگیرد بـا عـالم غیب تماس حاصل کـرده است و روح حافظ دست او را میگیرد و به او بیرونشدی از ظلمات حیرت نشان میدهد. عالم غیب همچنان در پردهٔ راز پنـهان اسـت، به قول حافظ: راز این پرده نـهان اسـت و نـهان خـواهد بـود. امّا از خلوت دل انـسانهای پاکـدل و درمانده که اهل انقطاع الی اللّه یعنی از همه بریده و به خدا پیوسته و توکل و اخلاص باشند راهی بـه جـهان غـیب هست و خداوند میفرماید: «و چون بندگانم از من پرسـند بـدانند کـه مـن نـزدیکم و دعـای صاحب دعا را چون دعایم کند اجابت کنم.»(سورهٔ بقره، آیهٔ 186) به قول حافظ:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سرشته تا نگه دارد
مقاله دوم:
و وقتی شنیده بودم، کودکی سنگ به دیوار دبستان میزد، اما هسته ی زردآلو را هم روی سجاددیی بیرنگ پدر تف می کرد اما ندیده بودیم کسی از دیوار دبستان پایین آمده از علفهای خشک آیه های قدیمی پنجره بسازد یا ریسمانی برای بالارفتن از بامهای خیالی دیگر ببافد و یا خدای ناکرده با آن به چاه عمیق حیرت و سرگشتگی فرو رود.
باری، از آنجا که دنیا جای شگفتیها و حیرت هاست، بعد از خواندن و دیدن پارادوکس های عجیب ادبی و اجتماعی و سیاسی به حکم فال و نماشا، ورقی در حافظ – البته ماهنامهی حافظ – زدم، که چندی ست صفابخش محفل دوستان و آرامش دهندهی روح فرسوده و خسته ی جگرسوختگان فرهنگ و ادب ایرانی شده است. جای شما خالی، با میل و اشتیاق فراوان به خواندن مقاله یی با عنوان «فال حافظ» از گرامی استادی نام اور مشغول شدم. چه مدتها بود در نظر داشتم در باب فال حافظ و وجه منطقی و علمی أن قلمی بر کاغذ بلغزانم تا از شر رشحات وسواس درون که گاه و بیگاه دچارش میشدیم، نجات یابم. یادداشتها و فیش هایی هم در این بابه فراهم کرده بودم تا آن را به وقت مناسب سر و سامانی بخشم. به هر جهت، نخست گمان بردم که این کار، آن هم به قلم استادی ماهر و سوارکاری قابل در عرصه ی حافظشناسی، انجام پذیرفته و دیگر پیادگانی چون من را مجالی نیست تا در این میدان گوی گردانی کنیم. بنابراین قلم انصراف در قلمدان ذهن نهاده و مشتاقانه پیگیر مطالب مقاله شدم. چشم بد دور، هرچه پیشتر رفتم، جز حیرتم نیفزود و با ناباوری به خود لرزیدم، تا جایی که با چشمانی خیره و ذهنی سرگشته و پریشان، به هر زحمتی بود، مقاله را خواندم. در این لحظات که به نگارش این پرت و پلاها مشغول هستم، حالم آشفته و روانم درهم و پریشان گشته سرم درد می کند و نمی دانم چه بگویم یا چه بنویسم. نمیدانم ایا دانشجویانی چون من چه گونه می توانیم تکیه گاه عمرمان را که گمان میبردیم به جای پیمودن راههای هولناک و پیراههای منتهی به فناو خرافه پرستی و رذالت و پوچی و خیالهای واهی، راهی را برگزیده ام که لااقل آرام بخش روح و روان مجروح مان باشد و این گونه پس ان دو دهه عشق و علاقه و رهرو و سرنهادن بر آستان بزرگ مردان فکر و فرهنگی خردگرای ایرانی پوچ و پیراهه و هباء منثورأه بپنداریم، اما نه، هرگز باور نمی کنم، گمانم که خوابی دیده باشم، آن هم از نوع احلام یقظه»..
حدود بیست سال پیش، در محضر استاد بزرگ حافظشناسی جناب دکتر اصغر دادبه – که خداوند عمری با برکت دهادش – شروع به خواندم حافظ کردم. اطلاعات و آگاهی ما در باب حافظ و اشعارش، در حد طراوت و لطافت ظاهری و موسیقایی و گاهی فالگیری های مرسوم بود؛ چنان که بارها و بارها از آن دیوان کهنه و فرسودهی خانه ی پدری که مثل جامعه ی فقیر و فلک زدهی ما زوارش در رفته بود و شیرازه اش از هم پاشیده بود، بیت می خواندم و می شنیدم که روزی روزگاری هم فلان استاد بزرگ امروزی در ایام کودکی اش، در این خانه، چنان فال هایی برای مادر و پدر و فامیل گرفته است و چنین و چنان آثار و تأثیرهایی هم داشته است و بسیاری از افراد فامیل راه و هدفشان را منوط به پاسخ این فال ها دانسته اند باری به هر جهت، ذوق و شوق بنده هم که دوره دبیرستان و تا حدودی یکی دو ترم دانشگاه را در رشته ی ریاضی و فنی گذرانده بودم به لحاظ عشق و وابستگی این چنینی به حافظ و تا حدودی سعدی و خیام، به سویی و جایی دیگر کشیده شد و علی رغم پند شیرین بزرگان، به بخت و اقبال دنیایی خویش تیپایی جانانه زدم و چون دیوانگان به ادبیات فارسی روی آوردم مع القصه، با زانوزدن در محضر آن استاد بزرگ و فرزانه امیدوار شدم تا روزی اجازه مرتع نشینی در محضر آن بزرگواران را بگیرم و مشتاقانه تقل حدیثی کنم.
روز به روز به عظمت و عمق ارزش های حافظ دوران کودکی بی بردم، وقتی که از زبان شیرین و تأثیرگذار استاد اپن پیستها را | میشنیدم و تفسیر و تاویل میشد، لذتی وصف ناپذیر به ما دست میداد بگیر طرهی ماطلعتی و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلکه حقه باز کرد
پاد خیز تا خرقهی مصرفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم و زمانی که در پایه معنا و مفهوم این ابیات و نظایر آن، با استاد مناظره یا مکابره می کردیم، با بیانی منطقی و فلسفی خاص، به ذوق نوازی می پرداختند تا به اصل ماجرا پی برده و ماجرا کم می کردیم. در پایان کلاس ها، با شوق و شعف وصف ناپذیری بیرون أملهء تا کلاس های بعدی و بحثی و درسی دیگر، در باب نظریات مطرح شده در مورد ابیات حافظ به مباحثه مینشستیم که البته کارهای گونه گون حافظ شناسی و مقالات بی شمار منتشرشده هم
راهنما و ره گشایی دل انگیز در این راه بود و روز به روز بر خردورزی آگاهانه ی حافظ در طرح مسائل هستی و جهان و زندگی پی می بردیم
در میان کتابهای حافظشناسی چند کتاب بود که استاد بیشتر بر آنها تأکید داشتند. یکی مکتب حافظ اثر استاد بزرگ حافظ شناسی دکتر منوچهر مرتضوی، دو دیگر آثار مرحوم دکتر قاسم غنی و سوم حافظنامهی جناب استاد خرمشاهی بوده و این نام ها در آن روزها به شکلی زیبا و کارساز در ذهن ما شیفتگان کلام و بیان حافظ شکل گرفت و تا این اواخر باز هم برای دانشجویان خود در روال همان نقل حدیث»، در میان کارهای متعدد حافظ شناسی، تأکیدی ویژه بر این کتاب و چاپ های متعدد و حواشی أن داشتم. در کنار آن صد البته مقالات ارزشمند و محققانهی چون «ذهن و زبان حافظه یاری رسان فهم ما و دانشجویان بود. اما چشمتان روز بد نبیند با خواندن مقاله ی فال حافظه اثر آن گرامی استاد نادیده ام، انگار آبی سر بر روح و روانم فروریخت، چنان که تا مغز استخوان را لرزاند. باری افتخار فکر و فرهنگ ایرانی و دین و آیین آن، بویژه مکتب شیعه، در جهان، به خردگرایی ست، علما و فقهای بزرگ پیشین و حاضر، با اصول و منطق روشن پرورده شده اند و آن بزرگمرد ورجاوند میدان خرد؛ همان دهقان طوس، خرد را سرلوحهی فکر و اندیشه ی ایرانی دانسته است. نیز رادمردانی آزاده چون شیخ اشراق، پورسینا و خیام نیشابوری و خواجه نصیرالدین طوسی و ملای شیرازی (= صدرالمتألهین و صدهای دیگر، همواره مایه ی سرافرازی و ا افتخار ما ایرانیان مسلمان بوده اند. چه به لحاظ آیین نامه های دینی و چه به لحاظ اندیشه و دانش و ادب و فرهنگی در پرتو این خردگرایی بی نظیر بوده است که سرو سایه افکن اندیشه و فرهنگ خردگرایی ایرانی، همواره شاداب و سرسبز، با همهی توفان ها و زلزله های بنیان کنی چون ترک و تازی و فرنگی، هنوز این گونه با پیرانه سری جوانه های تازه می زند و میوه های نو می دهد
أن خردگرای خردنواز طوسی، در آغاز مهین نامهی باستانی و
یادگار و کارنامه ی ریشه دار ما می گوید به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
کنون تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد رهنمای و خرد رهگشای . ..
خرد دستگیرد به هر دو سرای
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهای خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش، بیگانه داند ورا و این آغاز راه بی پایان فرهنگ ایرانی در مسیر تکامل فکر و اندیشه است که پس از چند قرن لگد کوب بی امان بی خردان بیگانه از فرهنگ، پیموده ایم. ما که ایجدخوان دبستان این فرهنگ دیرینه سال و اهورایی هستیم، بارها و بارها این ابیات را بر لوح سیمین این مکتب خانه نوشته ایم و چون ده آیدی نوآموزان و چون آیات نماز از بر کرده ایم، چه گونه آن مطالب و گفتارهای شگفت حضرت عالی و نقل قول های عامیانه و خردستیز و بی بنیاد خرافی را باور کنیم، هرچند با هزار قسم حضرت عباس و نقل قول از فلان فرنگی پاشد، حتا اگر بارها و بارها ما را تخدیر ذهنی کنند و به تعبیر حضرت استادی، هیپنوتیزمان نماینده حاشا که آیینه ی شفاف و رسای فکر و فرهنگ و خود ایرانی و اسلامی، به ما اجازه دهد جز تصویر روشن و چشم نواز خود را به تماشا بنشینیم آن خلف صدق فردوسی، ملای بی بدیل عقل و خرد جمعی ایرانی، هرچند به عنوان بزرگترین عارف می شناسیمش، به ما در این باب هشداری سرخ می دهد ظالم آن قومی که چشمان دوختند
. زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند راستی را اگر استوانه هایی چون فردوسی و شیخ اشراق و مولانا و خیام و حافظ نبودند، آیا می توانستیم در این وانفساهای ویرانگر تاریخی، امید به زنده ماندن فکر و فرهنگ ایرانی داشته باشیم؟ وقتی ما دانشجویان قصهی آن درخت دهکده» را میشنویم، شرمندهی دفتر و دستک خویش و کار و کردارمان می شویم، آن جا که آن پیرمرد پاکدل و بی ریای روستایی، این چنین صادقانه می خوانده
– دیگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند
اگر چند حافظ، یعنی أن حافظهی فکر و فرهنگی ایرانی، به ما اجازه داده باشد که «حافظ مجلسیه باشیم و همدردی کش محفلی دیگر»، مسلما روح بزرگش آزرده خواهد شد اگر به افسوس و جفا مهر وفایش بشکنیم و پایبند مرام خردگرایش نباشیم. با شرمساری تمام به عرض می رساند حضرت والاتان متعلق به خودتان نیست که بگویید و بگذرید، چه ما حق نداریم این جویبار زلال را که خون دل جاری هزاران شهید و دل سوختهی تاریخ و فرهنگ است، گل آلود یا تیره سازیم که درویشانی تهیدست و درمانده با هزار امید و آرزو، نان خشک به دست، در سایه سار آن سرو سایه فکن نشسته و نانی نرم می کنند و اجاقی گرم مینمایند و آبی می نوشند. بیاییم به آن کبوتران معصوم و بی پناه حرم فکرو فرهنگ ایرانی رحم کنیم که در فرودست های تاریخ آب می نوشند. در عصر و زمانی که به قول عزیز و بزرگواری: همه چیز کلنگی شده» و خرید و فروش می گردد، اجازه فرمایید این چمنزار بیازار برای روز مبادا بماند که روزی روزگاری در درماندگی و استیصال فرهنگی به دردمان بخورد فکر خود و برای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی
گیرم که چیزهایی هم باشد و حدیث خودنوشت حضرت استادی به جا و متین باشد، اما هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. در حال حاضر و با این اوضاع اسفبار فکری و فرهنگی که خرافه پرستی و پوچ گرایی تا مغز استخوان جامعه ریشه دوانیده و حتا روشنفکران کم سایه و بی انصاف ما هم هیزم آور معرکه شده اند و مشتریان این آشفته بازار دجالی و رجالی هزاران برابر کالای فکر و فرهنگ عقلانی سمته اگر ما متولیان امام زاده ی فکر و فرهنگ بی پناه ایرانی هم به اعجاز أن دهن کجی کنیم و دکان خرافه بگشاییم، زهی بی انصافی، چرا که همان حافظ بزرگ هشدار می دهد در میخانه ببستند، خدایا مپسند .
که در خانه تزویر و ریا بگشایند و در چنین مقام و منزلی زیرکی نخواهد بود که با جماعت همراه و رسوا گردیم
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
و صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود .
هر که حلوا خورد ، واپس تر شود
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زان که صحت یافت و پرهیز دست
طالب مسکین میان تب در است
چون نهای سټاح و نی دریاییی
در مسیفیکن خویش از خودرایبی
هیچ گاه نباید گمان بریم که ما هم؟ آری شما هم حضرت استاد! که اگر به خرابه یی روی به نماز کردن، متهم شوی به خمر خوردن»، پس: اتقوا عن مواضع التهم» و به قول طنازی: ای شیخ توهم»! مگر سرگذشت بزرگان و نام آوران تاریخ را نخوانده ایم: مواعتبروا یا اولی الابصار ، بنده ی بی مقدار هنوز هم بر سر دو راهی مانده ام و سخت در مانده ام که چه گونه ارزش های والای فلسفه و کلامی و عرفانی آن دانشمند بی بدیل و آن عارف بی نظیر، حجت الاسلام دوران ها، غزالی بزرگ و کوشش های پکا عمر بابرکت و بی نظیر در جهتی بی جهت صرف ستیز با بنیاد خردگرایی شد؟ با کدام معیار فلسفی و منطقی می توان تهاف الفلاسفه» را حل و هضم کرد؛ پس از سال ها و بارها تحقیق و جست وجو در کار و کردار آن متکلم بزرگ، این سوال برای من بی پاسخ مانده است که آیا غزالی بزرگ با آن آثار پربار و ارزشمند و با آن قدرت خلاقه و ذهن وقاد اما عقل ستیز، نقطه ی عطف سراشیبی بزرگ تمدن اسلامی بوده است و آیا او آغازگر آن دوران انحطاط درخشان بوده است؟ حکیم و متکلمی که علی رغم سنی بودنش، بهترین و بزرگترین مرجع فقهای شیعه در کلام اسلامی گشته است
شاید غزالی بزرگ هم در آن روزگاران متوجه اثر منفی کار خویش نبوده است و یا کسی نبود که بر او خرده بگیرد یا بارای مقاومت و انتقاد در برابر او را نداشتند. اما با کمال تأسف جبهه گیری غزالی به رد را محکوم کردن چند فیلسوف و عقل گرا مثل خیام و ابن رشد تمام نشد، بلکه سنگ بنای کجی بود که تا ثریا فکر و راه و روش ایرانیان و جهان اسلام را به کجی رهنمون شده تا جایی که بارها فروریخت و تعمیر کردند و هنوز هم قابل اعتماد نیست
حرف و حدیث و سخن و سخن پردازی، همواره محل اعتراض و معارضه بوده است و در مرام علم و اخلاق و حتا دین، جایگاهی والا دارد و هرچند گفته اند: انظر الى ما قال و لاتنظر الی من قاله اما امروزه اغلب چشم ها و گوشها بر دهان و زبان گویندگان است و برخلاف عادتهای حسنه ی دیگر قدما، اکثر افراد جامعه شعار: «خذو العلم من افواه الرجال» را به کار می بندند. بنابراین باید همواره مقام مقال را پایید و سنجید که کوران عصا به دست و درماندگان راه بسیارند و به تاریک و نایاسامان
گفتارهای استاد خرمشاهی، هر چند اظهارنظر شخصی و فردی و قابل احترام هم باشد، اما به هر حال نوع عادت ذهنی و روانی برای خوانندگان به حکم درازنای پیشینه ی ادبی و فرهنگی استاد پدید آمده است که بدون تأمل و نقد و انتقاد هرچه را بشنونده بی چون و چرا نصب عین خویش قرار داده و آن را فصل الخطاب می دانند و جای چون و چرا و بحث در آن نمی بینند. در مقام مثاله جامعه ی فکری و فرهنگی ما، با مردم عادی و عامی، یا حتا روشنفکران، چون بیماران دیابتی هستند که نادانسته مجذوب قند و شیرینی میباشند غافل از آن که الطالب مسکین میان تب در است، می نوشند و لذت می برند و در اعماق وجودشان موثر می افتد و غافل از غوغای دل های جان خراش بعدی هستند
در روزگاری که ما به شدت نیازمند گفتارهای علمی و فلسفی هستیم، و ظاهرا خواهان تولید علم و نهضت نرم افزاری جدید می باشیم که در مسابقه با غولان اندیشه و فکر جهانی در این عرصه بس پیادهایم، طرح چنین مسائل و نظریاتی، شیون به مادر مرده آموختن است که خود به خود بدون تنبور هم می رقصند.
طرح چنین نظریاتی که حتا در دوره صفویه هم بی ضرر نبوده است، اگر نگوییم بی انصافیست، لااقل نامهربانی و پیمان شکنی نسبت به جامعه ی درماندهی ما می باشد و اصولا در عصر و زمانی
که ریاضیات و فلسفه و علم، حرف اول را می زند چرا باید مایوسانه از فلسفه گریخت و به ناکجاآباد بی پایان و موهوم پناه آورد؟
پندهی ناچیز وقتی در جلسات امتحانی دانشجویان می بینم به جای طراوت و لطافت ذهنی و ذوقی و علمی، جوانان این مرز و بوم مایوسانه و افسرده حال کتابهای دعا در دست دارند و زمزمه می کنند، با اگر اهلش باشند به فال حافظ تکیه می کنند، با گامی جهت تصمیم گیری های جدی علمی یا اجتماعی با زندگی فردی
سرسختانه به فال حافظ امید بسته اند، با وجود دلبستگی به حافظ و شعرش، با خود می گویم اگر حاصل اندیشه و نبوغ هنری آن شاعر جهانی این باشد و بهمرهی آن برای جامعه و جوانان ما فالگیری لمبیت، ای کاش = زبانم لال ۔ حافظ هم ثیود که چون بید بر سر ایمان خویش میلرزم و نگران آیندهی این جماعت آینده ساز
حضرت استاد چرا ما دیگر در قرن بیست و یکم باید تکرار کننده ی تجریدی تلخ تاریخ باشیم که شاید به این باور برسیم که همه فلاکتهای گذشته و حال ما به دلیل فرار از مدرسه می غالیها و گریز از فلسفه ی بزرگانی چون حضرتعالی باشد بسیار عجیب و غیر قابل هضم است که با وجود این همه دانایی و ارزش و والایی در جهان از دانش و فلسفه بگریزیم و به طناب پوسیده و امتحان شدهی فال و خرافه سرنگون در چاه نیستی فروافتیم که به تعبیر آن دانای بی بدیل، یعنی برویدی طبیب که یکی از خردورزن ایرانی است: بعضی به طریق ارث دست در شاخی ضعیف زده و طایقه یی از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکن لرزان نهاده و جماعتی برای حطام دنیا و رفت منزلته میان مردمان دل در پشتیوان پوده بسته و تکیه بر استخوان های پوسیده کرده و برای هر یک بر این مقرر که من مصیبم و خصم معظیه
که بحمدالله شان والای استاد خرمشاهی از تمام موارد یادشده صبر است، پس چه دلیلی دارد که راه روشن و راست را رها کرده و به رامهای بهره و بی سرانجام دل ببندیم.
حقیر با همه ی اعتبار و ارزشی که برای حضرت عالی قائل هستم و قلیا شما را دوست دارم و نوشته ها و کتابهای شما را همواره نصب عین خویش داشته ام و در باب قرآن پژوهی و تحقیقات در ازدامن حضرت عالی در این زمینه هیچ تردیدی نیست و دست تان را از دور میبوسم و بدان افتخار می کنم. اما انصاف بدهید طرح مسائل فراعلمی و فراذهنی و فراروان شناسی نه تنها هیچ دردی را از جامعه ی علیل فرهنگی ما دوا نمی کنید، لااقل حافظانه نیست و این سخن را با تکیه بر آموزش های حافظشناسی حضرت بی بدیلتان و سایر بزرگان این عرصه می گویم
حضرت استاد! بنده و شاید صدها چون من، نگران آن هستیم که نه تنها چون اعرابیان به کعبه ترسیم، که سر از ترکستان گمراهی و پوچی در آوریم و خدای ناکرده روزی فرا برسد که مجبور شویم حافظانه خرقهی صوفی را به خرابات برده و شطح و طامات را به بازار خرافات حراج کنیم که آن زمان دیگر نه از تاک نشان خواهد بود و نه از تاک نشان۔ فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد با شرمساری و پوزش، از تمام چشم دریدگیها و بی ادبیها که بسیاری را از حافظ آموخته امه سخن را تمام می کنم
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه؟ .
منبع: حافظ , مهر 1383 – شماره 7