معرفی کتاب « تا وقتی مرگ شما را از هم جدا کند »، نوشته اد مک بین
سالواتوره آلبرت لومبینو که بعدها به ایوان هانتر (۱) تغییر نام داد و نام مستعار اد مک بین (۲) را برای نگارش آثار پلیسی خود برگزید، در ۱۵ اکتبر ۱۹۲۶ در نیویورک به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانیاش در برانکس سپری شد، در رشتهٔ هنر تحصیل کرد و با آغاز جنگ جهانی دوم به نیروی دریایی پیوست. در سالهای جنگ چند داستان کوتاه نوشت اما هیچیک از این داستانها را تا سال ۱۹۵۰ چاپ نکرد. بعد از جنگ مشاغل مختلفی را تجربه کرد حتی در یک دورهٔ هفده روزه بهعنوان معلم هنر در دبیرستانی به تدریس پرداخت. تجربهٔ تدریس، بعدها در نگارش رمان معروف جنگل تخته سیاه (۱۹۵۴) به کارش آمد.
هانتر در ۱۹۵۱ در آژانس ادبی اسکات مردیت بهعنوان ویراستار مشغول کار شد و با نویسندگان بزرگی از قبیل آرتور سی کلارک، پی جی وودهاوس و لستر دل ری به همکاری پرداخت. حاصل این همکاری نگارش و چاپ نخستین داستان علمی تخیلیاش با نام خوش آمدید مریخیها بود. در ۱۹۵۲ با تلفیق نام دو مرکز آموزشی که در آنها تحصیل کرده بود (دبیرستان ایواندر چایلدز و کالج هانتر) نام ایوان هانتر را ابداع کرد و از طریق مراجع رسمی نامش را به ایوان هانتر تغییر داد.
در ۱۹۵۴ انتشار داستان جنگل تختهسیاه که خیلی زود فیلم موفقی بر مبنای آن ساخته شد او را در ۲۸ سالگی به شهرت رساند. هانتر در این رمان شرح حال معلمی جوان را بازگو میکند که با رفتار وحشیانهٔ شاگردان یک دبیرستان به مقابله برمیخیزد. جنگل تختهسیاه در زمان خود به فروشی بیش از پنج میلیون نسخه دست یافت و فیلمی که از روی آن به کارگردانی ریچارد بروکس و با بازی گلن فورد و سیدنی پواتیه ساخته شد آغازگر مجموعهای از فیلمها با درونمایههای مشابه گردید. این فیلم با صحنهٔ آغازین خود که در آن برای نخستین بار در سینما از موسیقی راک استفاده شد، شوکی ناگهانی به تماشاگران سینما، بهویژه جوانان و نوجوانان آمریکایی وارد کرد. جامعهٔ آمریکا، ناگهان خود را با نیروی مهارناشدنی نسل جوان رودررو دید. همین موضوع، بسیاری از نهادهای اجتماعی آمریکا را برانگیخت تا با تصویری که این فیلم از شورش بیدلیل جوانان نشان میداد، مقابله کنند. جنگل تختهسیاه با وجود آنکه در پایان فیلم، لحن پرخاشگرانهٔ خود را به نفع حفظ نظم در جامعه تغییر داد، اما در گیشه و جلب مخاطبان جوان و نوجوان بسیار موفق بود. پس از آن بود که چندین داستان پلیسی و علمی تخیلی با نامهای مستعار هانت کالینز، کورت کنون و ریچارد مارستن منتشر کرد. اما معروفترین کتابهایی که او را به شهرت جهانی رساند مجموعهٔ «کلانتری ۸۷» با بیش از پنجاه داستان بود که آنها را در فاصلهٔ سالهای ۱۹۵۶ تا ۲۰۰۶ با نام مستعار اد مک بین منتشر کرد. این مجموعه تصویر کامل و دقیقی از عملکرد پلیس نیویورک در نیمهٔ پایانی قرن بیستم ارائه کرده است. از ۱۹۶۰ به بعد هر داستانی که در ژانر پلیسی مینوشت با نام اد مک بین منتشر میشد و بقیهٔ داستانها نام ایوان هانتر را بهعنوان نویسنده بر خود داشتند. جالب اینجاست که در سال ۲۰۰۰ داستانی منتشر کرد که دو نویسنده داشت: ایوان هانتر و اد مک بین!
ایوان هانتر اگرچه داستانهای خود را به نامهای گوناگون منتشر کرد، اما بدون شک از مهمترین و مؤثرترین نویسندگان داستانهای عامهپسند قرن بیستم در ادبیات آمریکا است. او نویسندهٔ پرکاری بود و بیش از نیم قرن است که آثارش در زمرهٔ پرفروشترین کتابهای پلیسی در سراسر جهان هستند. تاکنون بیش از یکصد میلیون نسخه از آثار او به چاپ رسیده است. او در فیلمنامهنویسی هم مهارت داشت و علاوه بر نگارش چندین سناریو برای تلویزیون که از آثار خودش اقتباس شده بودند، فیلمنامهٔ فیلمهای پرندگان (بر مبنای داستان دافنه دوموریه) و وقت ملاقات بیگانهایم (بر مبنای داستانی از خودش) را هم به ترتیب برای آلفرد هیچکاک و ریچارد کویین نوشته است.
از میان کارگردانان مشهور جهان، جان فرانکنهایمر فیلم وحشیهای جوان (۱۹۶۱)، آکیرا کوراساوا فیلم بالا و پایین (۱۹۶۳)، دلبرت مان فیلم زن بدون چهره (۱۹۶۵)، فرانک پری فیلم تابستان گذشته (۱۹۶۹) و کلود شابرول فیلم خویشاوندان (۱۹۷۸) را بر مبنای آثاری از ایوان هانتر ساختهاند.
ایوان هانتر در ششم جولای سال ۲۰۰۵ به دنبال ابتلا به سرطان حنجره در سن ۷۸ سالگی از دنیا رفت.
تا زمانی که مرگ شما را از هم جدا کند یکی از بهترین آثار اد مک بین است. نیویورک تایمز در صفحهٔ نقد کتاب خود آن را داستانی بسیار جذاب، پرتعلیق و سرشار از خلاقیت نامیده و خواندنش را به دوستداران ادبیات ناب پلیسی توصیه کرده است. چاپ اول کتاب در ۱۹۷۶ انتشار یافت و تنها ظرف دو ماه شش بار تجدید چاپ شد. از آن پس نیز چندین بار توسط ناشران مختلف به چاپ رسیده و در میان کتابهای مجموعهٔ «کلانتری ۸۷» از پرفروشترینهاست.
یک
عکاس، الکساندر پایک (۳) نام داشت و برای کاری که انجام میداد پولی نمیگرفت؛ چون آن روز آگوستا بلر (۴)، دوست خوبش عروسی میکرد. آن روز، روز عروسی بارت کلینگ (۵) هم بود اما پایک او را تا ساعت چهار بعدازظهر درست قبل از مراسم، ندیده بود. پایک گرچه برای داماد آرزوی خوشبختی میکرد اما شادی او بیشتر بهخاطر آگوستا بود.
پایک تاکنون در زندگیاش آنهمه پلیس یکجا ندیده بود.
داماد پلیس بود، مرد قدبلند و موبوری که بهنظر میرسید هر چیز کوچکی در اطراف، او را به شگفتی وا میدارد. به همین دلیل بود که در مراسم عروسی، مأموران پلیس از هر رده و درجهای، اینجا و آنجا، حتی برای پذیرش مهمانان دیگر به چشم میخوردند. همهٔ آنها لباس شخصی پوشیده بودند، اما پایک پلیسها را حتی اگر برهنه هم در مراسم عروسی شرکت کرده بودند، تشخیص میداد. زمانی مجبور شده بود از مراحل اِعمال قانون عکس بگیرد و از آن زمان پلیسها را خیلی خوب میشناخت. پایک با پلیسها میانهٔ خوبی داشت، با آنکه آن روز بعدازظهر یکی از آنها با آگوستا بلر ازدواج میکرد؛ دختری که پایک از سه سال و نیم قبل میشناخت و نسبت به او محبتی بیپایان در قلب خود احساس میکرد.
آشنایی پایک با او اندک زمانی پس از آنکه آگوستا از سیاتل واشنگتن به این شهر آمد آغاز شد. پایک در یک مهمانی بود که ناگهان در ورودی باز شد و همهٔ مهمانان ساکت شدند. دختری که در آستانهٔ در ایستاده بود، قدی بلند و اندامی لاغر داشت و موهای طلاییاش روی شانهها فرو ریخته بود. استخوانهای گونهاش برجسته بود و رنگ سبز سیر چشمانش حالت پرخاشگری به چهرهاش میبخشید. بینی سربالایش انحنای ملایمی داشت و دندانهای سفیدش از میان لبهای نیمهباز پیدا بود. با وجود سینهٔ زیبا و پاهای کشیده، کمرش پهنتر از آن بود که برای یک مدل عکاسی لازم است. با لبخند یکراست سراغ مهمانانی رفت که میشناخت. پایک به طرف او رفت، خودش را معرفی کرد و با هم به سراغ آرت کاتلر (۶) رفتند که با کمک همسرش لسلی (۷) یک آژانس نمایش مد را اداره میکرد. کار حرفهای آگوستا و دوستی طولانی او با پایک از همینجا آغاز شد.
پایک شصتوچهار ساله بود و زندگی زناشویی موفقی داشت که حاصل آن سه پسر بود. پایک نسبت به آگوستا محبتی صرفاً پدرانه داشت اما ساعت چهار بعدازظهر آن روز وقتی کشیش پرسید: «آگوستا بلر، آیا این مرد را بهعنوان همسر قانونی خود قبول میکنید؟» پایک حسادت مبهمی را در قلب خود احساس کرد. کشیش با لحن یکنواخت خود کلمات عشق، افتخار، احترام، سلامت، بیماری، موفقیت و ناکامی را بر زبان آورد و در آخر، کلامش را اینگونه پایان داد که: «تا وقتی مرگ شما را از هم جدا کند؟» و چه میشد اگر آگوستا جواب نداده بود: «بله، قبول میکنم».
آه، بگذریم.
مراسم عروسی در هتلی در مرکز شهر برگزار میشد. در تالاری که به آن اتاق سبز میگفتند. پایک ترجیح میداد دیوارهای اتاق رنگ دیگری داشته باشد چون در عکسهای سیاه و سفیدی که میگرفت سبز، چرکمرد نشان میداد اما قدر مسلم نمیخواست چنین موقعیتی را از دست بدهد. بهجز آگوستای محبوبش و شوهر خوشقیافهٔ او (پایک به این موضوع اذعان داشت) مدلهای عکاسی فراوانی در مراسم حضور داشتند: دوستان آگوستا که شغلشان در ارتباط با عکاسی از مدلها بود و دوستان داماد که همگی مأمور اجرای قانون بودند. طبعاً عکاسهای دیگری هم در عروسی حضور داشتند که هرکدام با دوربینهای نیکون آویخته بر گردن عکس میگرفتند اما هیچیک از آنها رسماً به مراسم عروسی دعوت نشده بودند. آگوستا از پایک خواسته بود که عکاس رسمی مراسم باشد و البته بابت این کار دستمزدی هم دریافت کند. پایک دعوت او را مشتاقانه پذیرفته بود ولی حاضر نشده بود پشیزی دستمزد بگیرد.
پایک نمیدانست که در طول مراسم چند حلقه عکس گرفته است. همینقدر میدانست که دریچهٔ دوربینش هر آن باز میشد و فلاش عکاسی او لحظهای از کار نمیافتاد. بیشتر از آگوستا عکس میگرفت ولی این موضوع قابل اغماض بود. از «باد»(۸) (آیا نام او همین بود؟) هم در کنار سفرهٔ عقد عکس گرفته بود؛ در کنار مأمور پلیس دیگری که ساقدوش داماد محسوب میشد. هر دوی آنها چنان به راهروی تالار خیره شده بودند که انگار منتظر بودند عنقریب در آنجا سرقتی اتفاق بیفتد. از آگوستا درحالیکه در آغوش پدرش از راهرو عبور میکرد، لحظه به لحظه عکس گرفته بود. آگوستا شگفتانگیز بود و پدرش درست شبیه صاحبان کارخانههای کاغذسازی بهنظر میرسید (درواقع مالک کارخانهٔ کاغذسازی هم بود.) دومین بار بود که پیرمرد، فراک به تن میکرد. بار نخست شب عروسی خودش بود. پایک از مهمانانی که در دو طرف راهرو روی نیمکتها نشسته بودند عکسهای خوبی گرفته بود. از چهرهٔ بیاعتنای کشیش عکس انداخته و دوربینش لحظهای از کار نیفتاده بود. بعد، از آگوستا و بوید (۹) درحالیکه از لیموزین پیاده میشدند و از پلههای هتل بالا میرفتند و از صف مهمانان که از راه میرسیدند عکس گرفته بود. چند عکس جالب هم از مراسم شام انداخته و با دوربینش لابهلای مهمانان جشن پرسه زده بود.
تالار هتل پر بود از دخترهایی مثل آگوستا که عادت داشتند جلوی دوربین عکاسی قرار بگیرند و چهرهٔ خودشان را در صفحات مجلات، بر صفحهٔ تلویزیون (و در مورد حداقل یکی از آنها بر پردهٔ سینما) ببینند. هر یک از آنها با دقتی اشتباهناپذیر میدانست که چطور برابر دوربین سرش را عقب ببرد، لبخند بزند، درحالیکه دامنش چرخ میخورد دور خود بگردد، دست تکان دهد یا ابروانش را بالا بیندازد. درست قبل از آنکه پایک دکمهٔ دوربینش را بفشارد، آنها ژست خود را گرفته بودند. دختری قبل از آنکه پایک دوربین خود را مقابل چشم بیاورد زیتونی را در دهان گذاشته بود اما وقتی فلاش روشن شد و پایک عکس او را گرفت، دخترک زیتون را درسته بلعیده بود و توانسته بود سرش را به طرف عدسی دوربین برگرداند و با بهترین حالت چهرهٔ خود برابر دوربین لبخند بزند.
پایک به طرف نوشگاه رفت و از مردی که پشت پیشخوان ایستاده بود یک گیلاس بوربن خواست. به نوشیدنی لب زد و به گفتوگوهایی گوش سپرد که دوروبرش جریان داشت. حرفهای مهمانان دربارهٔ کارشان بود: جرم و جنایت و مد. ترکیبی بینظیر برای یکشنبهای دلگیر در ماه نوامبر؛ روز عروسی تنها دخترت. پایک لحظهای فکر کرد و بعد از خود پرسید: «تنها چی من؟» پوزخندی زد و گیلاس را در سکوت بالا برد.
دختر موخرمایی زیبایی که به آرنجش تکیه زده بود با پلیس موقرمز قلچماقی که دستهای موی سفید بر شقیقهٔ چپ داشت و به همین خاطر چهرهٔ ترسناکی پیدا کرده بود صحبت میکرد: «یه آگهی پزشکی بود. میدونی… ساعت سه رفتم سر صحنه و عکاس راهم داد تو و گفت که آگهی راجع به سرطانه و لزوم چکآپ مداوم. بعد ازم پرسید که میدونم باید لخت بشم؟ گفتم منظورت چیه؟ واسه چی باید لخت بشم؟ اون گفت فکر میکرده تو آژانس برام توضیح دادن. داستان دربارهٔ یه مأمور پلیسه که دختر مدلی رو که برهنه است و تیر خورده پیدا میکنه. بهش گفتم تا حالا لخت بازی نکردهام و ترجیح میدم راستراسی گلوله بخورم تا اینکه لخت بشم. اون گفت: پس اینطور. باشه. بعد با هم دست دادیم و یهراست اومدم بیرون.»
ساقدوش بوید کارآگاهی ایتالیایی بود که بهنظر پایک چهرهٔ جالبی داشت. او را میدید که داشت با زنی که شاید همسرش بود میرقصید. موها و چشمانش قهوهای بودند و چشمها رنگی تیرهتر از موها داشت. چشمان مورب و استخوانهای برجستهٔ گونه او را به مرد شرقی خوشگذرانی شبیه ساخته بودند. قدبلند و اندام ورزشکاری داشت. در حال رقص با همسرش به پایک نزدیک شد. زن، زیبایی چشمگیری داشت با موهای سیاه و چشمانی قهوهای که به سیاهی میزد. پیراهن یقهبازی به تن کرده بود. نزدیکتر که آمدند، پایک با تعجب پروانهٔ سیاه کوچکی را دید که روی شانهٔ راست زن خالکوبی شده بود. مرد سرش را به طرف پایک برگرداند و با خونسردی به او لبخند زد. پایک هم لبخند زد، برای او سر تکان داد و از آنها در حال رقص عکس گرفت. آنها با آهنگ والس کسالتآوری میرقصیدند که «همیشه» نام داشت و آن را در تمام عروسیهایی که پایک تا آن زمان رفته بود نواخته بودند. این آهنگ با نام خود به تمام تحقیقاتی که ثابت کرده بودند سرنوشت دوسوم از ازدواجها طلاق است، دهنکجی میکرد.
«… من که ندیدهام. به خانم بگو، هال (۱۰)، تو تا حالا خون زیاد دیدهای؟»
«خیلی زیاد خانم.»
«به من بگو آنی (۱۱).»
«وقتی ما لکههای خون را در راهرو دیدیم، هفتتیرهایمان را بیرون کشیدیم و با نوک پا رفتیم تو آپارتمان ـ درست میگم هال؟»
تا وقتی مرگ شما را از هم جدا کند
نویسنده : اد مک بین
مترجم : رامین آذربهرام
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۹۱ صفحه