معرفی کتاب «خواندن در توالت»، نوشته هنری میلر
هنری میلر، پسر خیاط بروکلینی، در دسامبر سال ۱۸۹۱ در نیویورک به دنیا آمد و کودکی و نوجوانیاش را در خیابانهای محل زندگیاش گذراند. پس از تحصیلی کوتاهمدت در سیتیکالج نیویورک شغلهای متعددی را تجربه کرد و سرانجام مسئول پیکهای شرکت وست یونیون تلگراف شد. سپس ازدواج کرد اما خیلی زود زنش را ول کرد. در سال ۱۹۱۷ اولین کتابش کندن بالها را نوشت که هرگز منتشر نشد. کمی بعد در دَنس پلس برادوی با جون ادیث اسمرث آشنا شد؛ کسی که او را تشویق کرد و به او دلگرمی داد تا زندگیاش را بهکلی وقف ادبیات کند. در سال ۱۹۳۰ این زوج در پاریس مقیم شد و آنجا زندگی کولیواری را در پیش گرفت و با آناییز نین، رمون کنو و بلز ساندرار ارتباط برقرار کرد. میلر در سال ۱۹۳۴ مدار رأسالسرطان را نوشت، رمانی که اینگونه توصیفش میکند: «هجو تهمت، هجو افترا، تصویری افراطی، آب دهانی بر هنر، لگدی به ماتحت هستی، به انسان، به تقدیر، به زمان، به زیبایی، به عشق.» پس از آن یک مجموعه داستان از او منتشر شد و دو رمان با عنوانهای بهار سیاه و مدار رأسالجدی. این آثار به دلیل مواردی که داشتند در ایالات متحده ممنوع شدند اما مخفیانه دستبهدست میچرخیدند و او را در مقام نویسندهای آوانگارد معرفی میکردند. او در سال ۱۹۳۹ از جنگ گریخت، در منزل لارنس دارل رماننویس انگلیسی مقیم شد و آنجا غول ماروسی را نوشت، کتابی که به یونان اختصاص داده شده. بازگشت به ایالات متحده از راه سفری در دل کشور انجام گرفت که الهامبخش افشاگریهایی تندوتیز دربارهٔ مدرنیسم آمریکایی شد با عنوان کابوس با تهویهٔ مطبوع (۱۹۴۵) و خاطرات، خاطرات (۱۹۴۷). او بالاخره در بیگ سور کالیفرنیا ساکن شد؛ در «باغ لذت دنیوی» به انزوا روی آورد و عمرش را به نوشتن و نقاشی اختصاص داد. در سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۶۰ خودزندگینامهاش را در قالب سهگانهای جاهطلبانه منتشر کرد با عنوان تصلیب گلگون متشکل از سکسوس، پلکسوس و نکسوس. در سال ۱۹۶۱ سرانجام مدار رأسالسرطان در زادگاهش منتشر شد. او در سال ۱۹۸۰ درگذشت.
هنری میلر نویسندهای بود با فرهنگ اروپایی، داستانسرایی حیرتانگیز با آثاری غنی و پراحساس که دست به افشای ریاکاری و افراطیگری کشورش میزد.
آنها زنده بودند و با من حرف میزدند
در اتاق کوچکی مینشینم، حالا یکی از دیوارهایش پر از کتاب است. اولین باری است که لذت کار کردن با چیزی مثل مجموعهای از کتابها نصیبم شده. احتمالاً همهاش به بیشتر از پانصد جلد نمیرسد، اما اکثراً نشاندهندهٔ انتخابهای خودم هستند. از وقتی نوشتن را شروع کردهام، اولین باری است که کتابهای فراوانی احاطهام کردهاند که همیشه دلم میخواست داشته باشمشان. به هر حال این حقیقت را که در گذشته بیشتر کارم را بدون یاری کتابخانه انجام دادهام امتیاز در نظر میگیرم نه کمبود.
یکی از اولین چیزهایی که با خواندن کتابها در نظرم تداعی میشود، تلاشی است که برای به دست آوردنشان میکردم. نه برای داشتنشان، این را یادتان باشد، بلکه برای در دست گرفتنشان. از لحظهای که اشتیاق امانم را میبرید، جلوِ رویم فقط و فقط موانع مختلف میدیدم. همیشه کتابهایی که از کتابخانهٔ عمومی میخواستم بیرون بودند. و البته هیچوقت پولی در بساط نداشتم آنها را بخرم. گرفتن مجوز از کتابخانهٔ محلمان ــ آن موقع هجده نوزده سالم بود ــ برای امانت گرفتن اثر ضالهای چون اعترافات یک ابله نوشتهٔ استریندبرگ واقعاً ناممکن بود. آن روزها کتابهایی که خواندنشان برای جوانترها ممنوع بود، با ستارههایی مشخص شده بودند ــ یک، دو یا سه ستاره ــ طبق درجهٔ بیاخلاقیهایی که به آنها نسبت داده میشد. به نظرم چنین روالی هنوز پابرجاست. امیدوارم همینطور باشد، چون جز این نوع طبقهبندی و ممنوعیت احمقانه، اقدام بهتری نمیشناسم که اشتیاق آدم را برانگیزد.
چه چیزی باعث میشود کتاب زنده باشد؟ خیلی اوقات این سؤال به ذهن میرسد! به نظرم پاسخش ساده است. کتاب با توصیهٔ پرشور یک خواننده به خوانندهای دیگر زندگی میکند. هیچچیز نمیتواند این انگیزهٔ اساسی را در انسان خفه کند. با وجود نظرهای افراد بدبین و مردمگریز، من اعتقاد دارم انسانها همیشه میکوشند عمیقترین تجربیاتشان را با هم به اشتراک بگذارند.
کتاب یکی از معدود چیزهایی است که انسانها از ته دل برایش احترام قایلاند. و آن انسان هرچه نیکتر باشد، راحتتر میتواند از محترمترین داراییهای خود دل بکند. کتابی که بیهوده توی قفسه گذاشته شده، مهماتی هدررفته است. کتابها هم مثل پول باید مدام در جریان باشند. تا بالاترین درجه قرض داده و قرض گرفته شوند ــ هم کتابها هم پول! اما بهویژه کتابها، چون بسیار بیشتر از پول بیانگر مسائلاند. کتاب نهتنها دوست آدم است، بلکه برایتان دوست هم پیدا میکند. وقتی با دل و جان کتابی در اختیار داشته باشید، پربارید. اما وقتی آن را دست کسی بدهید پرباریتان سه برابر خواهد شد.
در اینجا انگیزهای مقاومتناپذیر ناچارم میکند توصیهای مختصر و مفت کنم. توصیهام این است: تا جایی که میشود کم بخوانید، نه زیاد! آه، فکر نکنید به کسانی که غرق کتاباند حسودی میکنم. من هم یواشکی دوست داشتم کتابهایی را بخوانم که مدتهای مدید در ذهنم با آنها کلنجار بروم. اما میدانم اهمیتی ندارد. حالا میدانم حتی لازم نبود ده درصد آن کتابهایی را که خواندهام بخوانم. سختترین کار در زندگی این است که یاد بگیری فقط کارهایی را انجام بدهی که واقعاً به درد آسایشت میخورد، واقعاً حیاتی است.
راه فوقالعادهای برای امتحان کردن این توصیهٔ ارزشمند وجود دارد، توصیهای که به زبان آوردنش از روی بیملاحظگی نبوده. وقتی به کتابی برمیخورید که دلتان میخواهد آن را بخوانید یا فکر میکنید باید بخوانید، آن کتاب را چند روزی رها کنید. اما با شدت هرچهتمامتر به آن فکر کنید. اجازه بدهید عنوان کتاب و اسم نویسنده در ذهنتان بچرخد. فکر کنید اگر آن فرصت را داشتید، چه چیزی ممکن بود بنویسید. با جدیت از خودتان بپرسید واقعاً لزومی دارد این کتاب را به اندوختهٔ آگاهیتان یا ذخیرهٔ خوشیتان اضافه کنید یا نه. بکوشید تصور کنید چه میشود اگر این لذت یا دانش اضافه را به دست نیاورید. بعد اگر متوجه شدید حتماً باید کتاب را بخوانید، با تیزهوشی کامل به آن فکر کنید. به این موضوع هم فکر کنید که هر چقدر جذاب باشد، چیز خیلی کمی از کتاب برایتان تازگی دارد. اگر با خودتان روراست باشید، متوجه میشوید به خاطر همین تلاش برای مقاومت در برابر انگیزههای آنیتان ارزشتان بالاتر رفته.
تردیدی نیست که اکثریت کتابها با یکدیگر اشتراک دارند. راستش تعداد کمی کتاب هست که چه در سبک و چه در محتوا نشانی از اصالت دارند. کتابهای بیهمتا کمیاباند ــ شاید کمتر از پنجاه تا، در کلِ انبار ادبیات. بلز ساندرار در یکی از رمانهای زندگینامهای اخیرش اشاره میکند به اینکه رمی دو گارمون به خاطر علم و آگاهیاش از کیفیت تکراری کتابها، توانست در حوزهٔ ادبیات کتابهایی را انتخاب کند و بخواند که ارزش داشتند. خود ساندرار هم ــ مگر میشود شک داشت؟ ــ خوانندهای شگفتانگیز است. او بیشتر کتابها را به زبان اصلی نویسندهشان میخواند. قضیه به همینجا ختم نمیشود، وقتی از نویسندهای خوشش میآید تمام کتابهایی را که او نوشته میخواند به علاوهٔ کل نامهها و کتابهایی که دربارهٔ او نوشته شده است. به نظرم در عصر ما موردی مثل مورد او یافت نمیشود. چون او نهتنها جامع و عمیق کتاب میخواند، بلکه خودش هم کتابهای زیادی نوشته، یعنی در کنار کار اصلیاش. چون بلز ساندرار هرچه نباشد، مرد عمل است، ماجراجو و کاشف، مردی که یاد گرفته چطور وقتش را شاهانه هدر بدهد. او تا اندازهای ژولیوس سزار ادبیات است.
یک روز بنا به درخواست گالیمار، ناشر فرانسوی، فهرستی تهیه کردم از صد کتابی که به نظرم بیشترین تأثیر را رویم گذاشتهاند. واقعاً فهرست عجیبی است و شامل عنوانهای ناهماهنگی مثل پسر بدِ پک،(۱) نامههای ماهاتما، و جزیرهٔ پیتکرن. (۲) کتاب اول را که قطعاً کتاب بدی است، در بچگیهایم خواندم. فکر کردم ارزشش را دارد توی فهرستم قرار بگیرد چون هیچ کتاب دیگری باعث نشده بود آنقدر از ته دل بخندم. بعد در نوجوانی، گهگاه سری به کتابخانهٔ محل میزدم تا کتابهای قفسهٔ طنز را بردارم. اما به نظرم تعداد کمی از آنها واقعاً طنز بودند! این حوزه از ادبیات کاملاً ضعیف و ناقص است. بعد از اشاره به هاکلبری فین، خمرهٔ طلا، (۳) لیسیستراتا، (۴) نفوس مرده،(۵) دو سه تا کتاب از چسترتون، و جونو و پیکاک، (۶) واقعاً نمیتوانم اثر برجستهٔ دیگری را در بخش طنز نام ببرم. قسمتهایی از آثار داستایفسکی و هامسون هستند که همچنان باعث میشوند از فرط خندیدن اشکم دربیاید، جدی میگویم اما فقط قسمتهای کوتاهی هستند. طنزنویسهای حرفهای و اسامیشان یک لشکر میشوند که بینهایت حوصلهام را سر میبرند. کتابهایی که دربارهٔ طنزند، مثل آثار مکس ایستمن، آرتور کوستلر، یا برگسون هم به نظرم کسالتبارند. حس میکنم اگر بتوانم قبل از مردنم فقط یک کتاب طنزآمیز بنویسم، موفقیت بزرگی کسب کردهام. از قضا چینیها حس شوخطبعی خاصی دارند که برایم بسیار نزدیک و عزیز است، مخصوصاً شاعرها و فیلسوفهایشان.
در کتابهای کودکان، که از همه بیشتر ما را تحت تأثیر قرار میدهند ــ منظورم قصههای پریان، افسانهها، اسطورهها، و تمثیلهاست ــ بدیهی است طنز کاملاً غایب است. به نظر میآید وحشت و تراژدی، حرص و بیرحمی، از عناصر اساسی این داستانها هستند. اما با خواندن این کتابهاست که قوهٔ تخیل تغذیه میشود. همچنانکه بزرگتر میشویم، بهندرت میتوانیم خیالپردازی و تخیل کنیم. آدم روی تردمیلی حرکت میکند که مدام یکنواختتر میشود. ذهن آنقدر کند میشود که فقط یک کتاب فوقالعاده میتواند آدم را از بیاعتنایی و بیعلاقگی خلاص کند.
عامل مهمی در کتاب خواندن در بچگی وجود دارد که فراموشش میکنیم ــ محیط فیزیکی موقعیت. آدم سالها بعد حس یک کتاب محبوب را چقدر خوب به یاد میآورد، تایپوگرافی، جلد، تصاویر، و اینجور چیزها را. آدم چه راحت میتواند زمان و مکان اولین باری را که آن کتاب را خوانده مشخص کند. بعضی از کتابها با بیماری، بعضیها با آب و هوای بد، بعضی دیگر با تنبیه، و بعضیها هم با جایزه پیوند دارند. در یادآوری این رویدادها دنیای درون و بیرون با هم ترکیب میشوند. این کتابخوانیها بهوضوح رویدادهای زندگی آدماند.
علاوه بر اینها مسئلهای هم هست که کتاب خواندن در کودکی را از کتابخوانیهای بعدی متمایز میکند، و آن نبود حق انتخاب است. کتابهایی که آدم در بچگی میخواند به آدم تحمیل میشود. خوش به حال بچهای که پدر و مادر عاقلی دارد! به هر حال قلمرو برخی از کتابها آنقدر نیرومند است که حتی پدر و مادرهای نادان هم بهزحمت میتوانند از آنها اجتناب کنند. کدام بچهای سندباد بحری، جیسون و پشمِ طلایی، علیبابا و چهل دزد، قصههای پریان برادران گریم و آندرسن، رابینسون کروزوئه، سفرهای گالیور و اینجور کتابها را نخوانده؟
این را هم میپرسم که چه کسی از آن هیجان غیرطبیعی که بعداً هنگام بازخوانی کتابهای مورد علاقهٔ کودکی به سراغ آدم میآید برخوردار نشده؟ من تازگیها، بعد از فاصلهٔ زمانی پنجاهسالهای، کتاب شیر شمال هنتی را دوباره خواندم. عجب تجربهای بود! وقتی پسربچه بودم هنتی نویسندهٔ محبوبم بود. پدر و مادرم، هر سال کریسمس، هفت هشت ده تا از کتابهای او را به من میدادند. لابد پیش از چهاردهسالگی تکتک آنها را خواندهام. امروز میتوانم هر کدام از کتابهای او را بردارم و مثل دورانی که پسربچهای بیش نبودم همان لذت دلربا نصیبم شود، این را خارقالعاده میدانم. به نظر میرسد او از بالا به خوانندهاش نگاه نمیکند. بلکه خیلی با او صمیمی است. به گمانم همه میدانند کتابهای هنتی عاشقانههای تاریخیاند. آنها در نظر جوانهای دوره و زمانهٔ من واقعاً مهم بودند، چون اولین دورنمای تاریخ جهان را به ما میدادند. مثلاً شیر شمال دربارهٔ گوستاو آدولفوس و جنگ سیساله است. آن شخصیت عجیب و مرموز توی همین کتاب ظاهر میشود ــ والنشتاین. دیروز وقتی به صفحات مربوط به والنشتاین برخوردم، انگار همین چند ماه پیش خوانده بودمشان. همانطور که در نامهای به یکی از دوستهایم گفتهام، بعد از بستن کتاب، در این صفحات مربوط به والنشتاین برای اولین بار به کلمات تقدیر و نجوم برخوردم. اینها به هر حال برای یک پسربچه کلمات سنگینی هستند.
مطلب را با صحبت از کتابخانهٔ خودم شروع کردم. من تازه، همین اواخر، لذت خواندن دربارهٔ زندگی و دوران مونتنی را به دست آوردهام. عصر او هم، مثل عصر ما، عصر تعصب، آزار و اذیت، و قتلعامهایی گسترده بود. به طور قطع بارها و بارها شنیده بودم مونتنی از زندگی فعال کناره گرفته، خودش را وقف کتاب کرده بود، و زندگی آرام و معتدلی داشت، زندگیای که از نظر درونی بسیار پربار بود. بدیهی است میشود گفت او کسی بود که کتابخانهای داشت! لحظهای به او حسودیام شد. فکر کردم اگر بتوانم توی این اتاق کوچک، درست کنار خودم، تمام کتابهایی را داشته باشم که در کودکی، پسربچگی و جوانی دوستشان داشتم، چقدر خوشبخت میشوم! همیشه عادت داشتم کتابهایی را که دوست دارم، زیاد نشانهگذاری کنم. فکر میکردم چقدر عالی میشود اگر دوباره آن نشانهگذاریها را ببینم، و بفهمم آن موقعها عقاید و واکنشهایم چه بوده. به آرنولد بنت فکر میکردم، به عادت فوقالعادهای که داشت و پشت هر کتابی که میخواند، چند صفحه سفید میچسباند تا یادداشتها و نظرهایش را موقع خواندن کتاب بنویسد. آدم همیشه کنجکاو است بداند در دورههای مختلفِ گذشته از چه چیزی خوشش میآمده، چه رفتاری داشته، به افکار و اتفاقات چه واکنشی نشان میداده. آدم بهراحتی میتواند در حاشیهنویسیهای کتابهای مختلف، شخصیتهای گذشتهٔ خودش را کشف کند.
وقتی آدم متوجه تغییر فاحش وجود خودش میشود که طی یک عمر رخ میدهد، مجبور میشود بپرسد: «آیا زندگی با مرگِ جسم به پایان میرسد؟ من پیش از این زندگی نکردهام؟ دیگر روی زمین یا شاید سیارهای دیگر ظاهر نمیشوم؟ یعنی مثل چیزهای دیگر جهانِ هستی ابدی نیستم؟» شاید وادار شود این سؤال مهمتر را هم از خودش بکند: «آیا من اینجا روی زمین درس خودم را آموختم؟»
با لذت متوجه این نکته شدم که مونتنی بارها و بارها از حافظهٔ بدش حرف میزند. او میگوید قادر نبوده محتوای بعضی از کتابها یا حتی عقاید خودش دربارهٔ آنها را به یاد بیاورد، حال آنکه بسیاری از این کتابها را نه یک بار بلکه چندین بار خوانده بود. با این حال یقین دارم او حتماً در موضوعات دیگر حافظهٔ خوبی داشته. بیشتر آدمها حافظهای ضعیف و متغیر دارند؛ افرادی که میتوانند از هزاران کتابی که خواندهاند بهوفور و بیعیب و نقص نقلقول کنند، افرادی که میتوانند جزء به جزء طرح داستانی یک رمان را تعریف کنند و از این دست کارها، بله، این افراد حافظهٔ خارقالعادهای دارند که همیشه در نظر من نفرتانگیز بوده. من از آن دسته آدمهاییام که در بعضی موضوعات حافظهای ضعیف و در بعضی دیگر حافظهای قوی دارند. خلاصه اینکه دقیقاً از آن نوع حافظهها که به درد من میخورد. وقتی واقعاً دلم میخواهد چیزی را به یاد بیاورم موفق میشوم، هرچند ممکن است تلاش و وقت زیادی صرف کنم. بهخوبی میدانم هیچچیز از دست نرفته اما این را هم میدانم که مهم است حافظهای فراموشکار هم دست و پا کنم. من هیچوقت طعم، مزه، عطر، شکل، ارزش یا بیارزشی چیزی را فراموش نمیکنم. تنها نوع حافظهای که دلم میخواهد داشته باشم حافظهٔ پروستی است؛ که بدانم این حافظهٔ بینقص، کامل و دقیق برایم کافی است. چقدر پیش میآید آدم با نگاه انداختن لای کتابی که سالها پیش خوانده به پاراگرافهایی برسد که هر کلمهاش طنینی سوزان، پایدار، و فراموشنشدنی داشته باشد؟ این اواخر، موقع تکمیل کردن متن کتاب دوم از تصلیب گلگون مجبور شدم بروم سراغ یادداشتهایی که خیلی سال پیش دربارهٔ انحطاط غربِ اشپنگلر نوشته بودم. میتوانم بگویم پاراگرافهای بسیار زیادی بود که فقط بایست کلمات آغازینشان را میخواندم تا بقیهٔ جملات مثل موسیقی از پیشان بیاید. در بعضی موارد مفهوم کلمات از بین رفته بود، موارد مهمی که زمانی دلبستهشان بودم، اما خود کلمات نه. هر بار این پاراگرافها به ذهنم خطور میکند، چون بارها و بارها خواندمشان، زبان مفهومتر و پرمعناتر میشود و آن کیفیت مرموزی که هر نویسندهٔ بزرگی در زبانش به کار میبندد و نشانی از منحصربهفرد بودنش است بیشتر در آن نفوذ میکند. در هر صورت من آنقدر تحت تأثیر قدرت و ویژگی خیرهکنندهٔ این پاراگرافهای اشپنگلر قرار گرفته بودم که تصمیم گرفتم بسیاری از آنها را بیکم و کاست نقل کنم. تجربهای بود که حس کردم مجبورم انجامش بدهم، تجربهای بین خودم و خوانندگانم. جملاتی که برای نقلقول انتخاب کردم، به جملات خودم تبدیل شدند و احساس کردم باید منتقل شوند. مگر آنها درست به اندازهٔ برخوردهای تصادفی، بحرانها و اتفاقاتی که توصیف میکردم، در زندگیام مهم نبودند؟ چرا وقتی اسوالد اشپنگلر در زندگی من اتفاق محسوب میشود او را تمام و کمال انتقال ندهم؟
من از آن دسته خوانندگانی هستم که گهگاه از پاراگرافهای طولانی کتابهایی که میخوانم یادداشتبرداری میکنم. هر وقت میخواهم وسایلم را وارسی کنم این نقلقولها را هر گوشه و کناری پیدا میکنم. خوشبختانه یا متأسفانه هیچوقت دم دستم نیستند. گاهی اوقات چند روز کامل وقت صرف میکنم تا از جایی که قایمشان کردهام جمعشان کنم. از این رو، چند روز پیش که دفترچهیادداشتهای پاریسم را باز کردم تا دنبال چیز دیگری بگردم، به یکی از آن پاراگرافهایی برخوردم که سالها با من زندگی کردهاند. مطلبی است نوشتهٔ گوتیه از مقدمهٔ هولاک الیس برای رمان بیراه.(۷) اینطور شروع میشود:
شاعر گلهای بدی(۸) عاشق چیزی بود که بهغلط سبک انحطاط نامیده میشد. این سبک چیزی نیست جز هنری که در بلوغ کامل شکوفا شده و پرتوهای مایلِ تمدنهای باستان بر آن تابیده: سبکی هوشمندانه و غامض، سرشار از ابهام و کاوش، سبکی که پیوسته مرزهای گفتار را فراتر میبرد، از تمام واژگان تخصصی وام میگیرد، از کل تختهرنگها و دکمهها رنگ و آهنگ میگیرد…
بعد جملهای از پی میآید که همیشه مثل چراغی راهنما نمایان میشود:
سبک انحطاط حرف آخر کلمه است، که برای ابراز نهایی، احضار و به واپسین مخفیگاهش رانده شده.
خواندن در توالت
نویسنده : هنری میلر
مترجم : محمدرضا شکاری