معرفی کتاب « نبرد »، نوشته کارلوس فوئنتس
آیا ما میتوانیم در آنِ واحد همهٔ آن چیزی باشیم که بودهایم و همهٔ چیزی که میخواهیم باشیم؟
از متن کتاب
این گفتهٔ فوئنتس که «آنچه را که تاریخ ناگفته میگذارد، رمان بازمیگوید»، بیتردید بیش از هر جای دیگر در مورد اغلب آثار خودش مصداق مییابد، چرا که بیشتر رمانهای فوئنتس به شیوههای مختلف، آشکارا یا پنهانی، با تاریخ مکزیک و امریکای لاتین پیوند دارد؛ رمانهایی چون گرینگوی پیر، زمین ما، درخت پرتقال، پوستانداختن و حتی آئورا و بخصوص رمان نبرد.
اصولاً پرداختن به تاریخ یکی از ویژگیهای رمان امریکای لاتین است و به گمان من این ویژگی یکی از سرچشمههای قدرت و جذابیت و غنای رمان این منطقه است. آثاری چون پاییز پدرسالار و ژنرال در هزارتوهایش از گارسیا مارکز، من، عالیجاه از اوگوستو روئا باستوس، قلمرو این عالم از آلخو کارپانتیه، جنگ آخر زمان از ماریو بارگاس یوسا و… جملگی به نحوی با تاریخ پیوند دارند. اما هیچیک از این رمانها، برخلاف تصور سادهای که از «رمان تاریخی» داریم، بازگویی رویدادهای تاریخ در قالب ادبی نیست. این رمانها در واقع بازاندیشی تاریخ است، جستوجویی است برای یافتن ریشههای هویت انسان امریکای لاتین و نیز ریشههای مشکلات بیشمار در هستی امروزی این انسان. به عبارت دیگر، کشاندن گذشته به اکنون برای واکاوی آن و راهبردن به درون آن.
این تاریخ برای امریکای لاتین از زمان کشف قاره آغاز میشود. روبرتو گونسالس اچهوریا، منتقد سرشناس ادبیات امریکای لاتین، میگوید:
بسیاری از تاریخنگاران اولیهٔ دنیای جدید عقیده داشتند کشف امریکا به همت کریستوف کلمب مهمترین رویداد بعد از بهصلیبکشیدن مسیح بوده است. میتوانیم بگوییم کشف قاره احساس مدرنِ حضور در تاریخ را در مردمان این منطقه پدید آورد. (۱)
پنجاه سال فعالیت فکری و هنری کارلوس فوئنتس بیش از هر چیز دیگر تلاش بیوقفه برای بیان هویت انسان امریکای لاتین و جستوجوی ریشههای این هویت بوده است. این متفکر برجستهٔ مکزیکی میکوشد پیامدهای برخورد جوامع سنتی این منطقه را با فرهنگ جهانی و مدرنیته کشف کند و از این طریق دریابد که چرا ملتهای امروزی امریکای لاتین به گفتهٔ خودش «جوامعی ناتمام» ماندهاند و چرا آرمانهای انسانی و پرشکوهی که در آغاز شکلگیری این ملتها ستارهٔ راهنمای ایشان بود، هرگز مجال تحقق نیافت و تعارضات و تضادهای درونی گوناگون از همان روزهای بعد از استقلال گریبانگیر این ملتها شد.
رمان نبرد در جستوجوی این ریشهها به آغاز تاریخ امریکای لاتین، یعنی انقلاب آزادیبخش، رجوع میکند. آبشخور فکری و ایدئولوژیک این انقلاب که از سال ۱۸۱۰ تا ۱۸۲۲ به درازا کشید و سرتاسر این منطقه را، از آرژانتین و شیلی تا مکزیک و ونزوئلا و پرو، درنوردید، بیش از هر چیز دیگر آرا و افکار فیلسوفان فرانسوی عصر روشنگری بود، یعنی کسانی چون روسو، ولتر و دیدرو. در عین حال، رویدادهایی چون انقلاب فرانسه، انقلاب استقلالطلبانهٔ امریکای شمالی و از آن مهمتر پیروزی ناپلئون بر نظام مرتجع سلطنت اسپانیا در پیشبرد این انقلاب و پیروزی آن تأثیری نمایان داشت.
در رمان نبرد، مسیر حرکت این انقلاب و رویدادهای مهم آن از چشم بالتاسار بوستوس، روشنفکر آرژانتینی که دلبسته و سرسپردهٔ افکار روسو است، و در قالب نامههایی که به دو دوست روشنفکرش مینویسد، تصویر شده است. این روایت که گاه به شرح دقیق آن رویدادها نزدیک میشود، توصیفی از سیر و سلوک روحی و فکری بالتاسار بوستوس نیز هست. این روشنفکر آرمانخواه که سراسر زندگیاش را وقف مطالعهٔ فیلسوفان فرانسوی کرده و از معلم یسوعی خود آموخته که امریکای لاتین تاریخ و هویتی جدا از تاریخ و هویت اسپانیا دارد، برای تحققبخشیدن به آن آرمانها و نیز به انگیزهٔ عشقی ناممکن و در جستوجوی معشوقی دسترسناپذیر به امواج توفندهٔ انقلاب میپیوندد و گام به گام و منزل به منزل با آن همراه میشود. اما دیری نگذشته به این واقعیت ناخوشایند میرسد که این انقلاب، با همهٔ شور و شری که در سرتاسر قاره به پا کرده، در هیچ کجای این سرزمین وسیع تفسیر واحدی ندارد. آن آرمانهایی که روشنفکران بوئنوس آیرس از جان و دل ستایش میکنند، در دل پامپا (صحرا) و میان گاچوها تفسیری یکسره متفاوت دارد و در بلندیهای آند سرخپوستانی که اساسا زبان اسپانیایی نمیدانند، از اعلامیههای پرشور بوئنوس آیرس چیزی درنمییابند و هدفشان از پیوستن به انقلاب چیزهای دیگر است. ما چگونگی این تفاوتها را در طول سفرهای بالتاسار بوستوس از زبان شخصیتهایی بهراستی جذاب و اصیل میشنویم. باری، بدین گونه است که فکر ساختن دنیای جدید با الهام از آرمانهای پرشکوه عصر روشنگری با موانعی بس جدی روبهرو میشود. مسئلهٔ برابری و عدالت در جامعهای با تنوع فراوان نژادها و فرهنگها و سنتها بدل به یکی از دغدغههای دیرپای متفکران امریکای لاتین تا عصر حاضر میشود. (۲)
مغز متفکر انقلاب آزادیبخش و نیروی محرک اصلی آن کرئولها هستند، یعنی نژاد سفید یا همان نژادی که در اصل اسپانیایی و اروپایی است و اکنون در برابر مادر خود، اسپانیا، قد علم کرده است. سایر نژادها، یعنی سرخپوستان، سیاهان، مولاتوها، مستیزوها و… در واقع سیاهیلشکر و خدم و حشم این نیروی آزادیبخش هستند. چگونه میتوان عدالت و برابری را در هنگامهٔ انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب و رسیدن به استقلال تحقق بخشید؟
روشنفکر جوان امریکای لاتین، غرقه در شور انقلابی و ناسیونالیسم آمیخته به رومانتیسم فرانسوی، با یقینی برخاسته از همهٔ اینها میگوید: «ما مدرنیتهٔ خودمان را میسازیم که با مدرنیتهٔ انگلیسیها و فرانسویها تفاوت خواهد داشت.»
اما کسانی که در کانون پرتپش این انقلاب زندگی میکنند و از تعارضات و مشکلات بیشمار این فرایند که در نهایت همانا «ساختن ملت» است بیشتر خبر دارند، گویی با هر گام که به استقلال نزدیکتر میشوند تشویش و دلهرهشان بیشتر میشود. ژنرال خوسه سن مارتین، که بیگمان از مهمترین رهبران انقلاب است و لقب «آزادیبخش» گرفته، این دلهره را چنین به زبان میآورد:
ما اگر نهادسازی نکنیم، اگر میان امریکاها وحدت برقرار نکنیم، چیزی نگذشته این دعواهای لفظی به جنگ و برادرکشی میکشد.
و پیرمردی اسرارآمیز که گویی جام جهاننما به دست دارد، با صراحت بیشتر از آیندهای قرین آشوب و ناکامی سخن میگوید.
رمان نبرد از این حیث بازگویی دغدغههای پابرجای فوئنتس و شاید دغدغهٔ همهٔ متفکران ژرفاندیشی است که میهنشان خاستگاه مدرنیته نبوده، اما در مرحلهای از تاریخ خود خواهناخواه با مدرنیته رودررو شدهاند، با همان موج عظیمی که هیچچیز را چنانکه بوده برجا نمیگذارد و سیلابوار پیش میتازد.
روشنفکران امریکای لاتین نیز از همان روزهای بعد از استقلال کوشیدهاند این مشکل را به شیوهٔ خود حل کنند. دومینگو فائوستینو سارمینتو در کتاب مشهور فاکوندو، که عنوان فرعیاش توحش و تمدن است، میگفت امریکای لاتین باید تمامی گذشتهٔ نکبتبارش را که نماد توحش بوده دور بریزد و سراپا مدرن شود. اما آریل دورفمن، نویسندهٔ شیلیایی، در همان مقالهٔ «وحشی واقعی کیست؟» پیامدهای اسفبار این نگرش را نشان داده است. در مقابل سارمینتو، کسانی دیگر عقیده داشتند حفظ هویت گذشته و اصلاح و بازنگری در آن راه رستگاری این ملتها و بهرهگیری از مدرنیته است. معلم یسوعی بالتاسار بوستوس میگفت:
نو شدگی صرفا، به خاطر نو شدن، نوعی نابهنگامی است؛ سراسیمه و شتابان به سوی کهنسالی و مرگ خود میتازد. گذشتهٔ نوسازیشده تنها تضمین برای مدرنیته است.
در صحنهای دیگر از رمان، پیرمرد اسرارآمیز دیگری در بلندیهای آند، بالتاسار را به دیدن دنیای آرمانی سرخپوستان میبرد. آن دو به غاری هولانگیز میروند و در انتهای غار با آدمیانی با چشمهای بسته مواجه میشوند، آدمیانی که برای دیدن نیاز به چشم باز ندارند و زیر پای ایشان ال دورادو یا بهشت آرمانی بومیان امریکا جلوه میکند و این دنیایی است سراسر روشنایی که همهچیز در آن ساخته از نور است. و بالتاسار بوستوس در حالتی غریب، چیزی میان رؤیا و بیداری، جنون و عقل، این دنیا را رؤیت میکند. دنیایی یکسره متفاوت با دنیای آرمانی اما عقلانی مرشد بزرگش ژان ژاک روسو.
بدین گونه، نبرد در عین روایت انقلاب آزادیبخش، وجوه گوناگون این انقلاب و دنیاهای متفاوت مردمانی را که در این انقلاب شرکت جستهاند تصویر میکند و ریشههای بسیاری از مصائب و مشکلات ملتهای امروزی امریکای لاتین را در همان سرچشمهٔ تاریخ این منطقه پیش چشم خواننده مینهد.
روبرتو گونسالس اچهوریا در نقد ستایشآمیزی که بر نبرد نوشته میگوید:
«برخلاف اغلب رمانهای تاریخی امریکای لاتین که سنگین و پیچیده هستند، نبرد رمانی است بسیار دلنشین و سرگرمکننده، با طرحی بس استادانه و شخصیتها و صحنههایی بهیادماندنی… این رمانْ کارلوس فوئنتس را با سنت شکوهمند اسپانیا پیوند میدهد و او را در کنار نویسندگانی چون فرناندو د روخاس، سروانتس و کالدرون مینشاند. این رمانِ روایتکنندهٔ خاستگاه در عین حال نشانهٔ رابطهٔ فوئنتس با استادانش، از جمله اوکتاویو پاز، است.
نبرد در عین حال که نشانهٔ کارلوس فوئنتس را بر خود دارد، آنچنان آزاد و آنچنان رها از تجربههای متأخر او نوشته شده و رویکردی چنان اصیل به مضمونی چنین عظیم دارد که میتوان گفت این رمان نوشتهٔ کارلوس فوئنتسی است از نو زادهشده و سراپا نوشده.»(۳)
۱. ریو د لا پلاتا (۴)
[۱]
شب بیست و چهارم ماه مهٔ ۱۸۱۰، دوست من بالتاسار بوستوس (۵) به اتاقخواب مارکیز دِ کابرا (۶)، همسر رئیس دیوان عالی نایبالسلطنهنشین ریو د لا پلاتا، رفت و کودک نوزاد این بانو را دزدید و به جای آن نوزاد سیاهی را در گهواره گذاشت که فرزند روسپیای بود که همان روزها پیش چشم مردم شلاق خورده بود.
این حکایت بخشی است از داستان سه دوست ــ خاویر دورِگو (۷)، بالتاسار بوستوس و من، مانوئل وارِلا (۸) ــ و یک شهر، یعنی بوئنوس آیرس، شهری که ما سه نفر تلاش میکردیم در آنجا برای خودمان چیزی یاد بگیریم و نیز شهر قاچاقچیهایی که خجالت میکشیدند مال و منالشان را به رخ مردم بکشند. اگرچه امروز جمعیت ما، که خودمان را پورتنو (۹) میخوانیم، سر به چهارصد هزار نفر زده، بوئنوس آیرس شهری ملالتخیز است، با ساختمانهای قوزکردهٔ کوتاه و کلیساهای عبوس. سر و سیمای شهر نشان از نوعی فروتنی کاذب و پنهانکاری نفرتانگیز دارد. ثروتمندان پول به صندوق صومعهها میریزند تا صومعهها کالاهای قاچاقشان را پنهان کنند. اما این وضع به نفع ما شیفتگان اندیشه و کتاب هم تمام میشود. از آنجا که صندوقهای حاوی آلات و ادوات و خرقههای اهل کلیسا را در گمرک باز نمیکنند، کشیشهای هممسلک ما کتابهای ممنوع ولتر و روسو و دیدرو و… را توی همین صندوقها برای ما میفرستند. دورِگو که خانوادهاش تجارتپیشه و توانگر است، این کتابها را میخرد؛ من که در چاپخانهٔ یتیمخانهای کار میکنم، پنهانی کتابها را چاپ میکنم؛ و بالتاسار بوستوس که اهل روستاست و پدرش مالک بزرگی است، آن کتابها را به عمل درمیآرد. این رفیقمان قصد دارد وکیل دعاوی شود، آن هم در رژیمی که وکلا را خوار میشمرد و آنها را متهم میکند به اینکه دعواهای حقوقی تمامنشدنی راه میاندازند و تخم کینه و نفرت در دل مردم میکارند. اما چیزی که مایهٔ هراس رژیم شده این است که ما به وکلای کرئول (۱۰) بیاموزیم که از مردم دفاع کنند و در نهایت پرچم استقلالطلبی را به دست بگیرند. مشکل اصلی بالتاسار این است که ناچار است در بوئنوس آیرس بدون دانشگاه درس بخواند و (مثل دو رفیق خودش، دورِگو و من) به کتابهای قاچاق و کتابخانههای خصوصی پشتگرم باشد. مقامات حکومت ما را زیرچشمی میپایند. نایبالسلطنهٔ قبلی حق داشت که میگفت باید جلو «اغفال» مردم را در بوئنوس آیرس بگیریم، چون این بلایی است که انگار در جاهای دیگر هم پراکنده شده.
اغفال! چی هست، از کجا میآید و به کجا میرود؟ چیزی که ما را اغفال میکند افکار است و وقتی این ماجرا به پایان برسد، من همیشه بالتاسار بوستوس جوان را به یاد میآرم که در کافه دِ مالکوس جامش را به سلامتی ما بلند میکرد، سراسر جوش و خروش از خوشبینی، اغفالشده و حالا در کار اغفال ما با چشمانداز ناکجاآبادی سیاسی، تجدید قرارداد اجتماعی بر ساحل گلآلود و باتلاقی بوئنوس آیرس. جوش و خروش رفیق ما همه را از کار باز میداشت، حتی پسربچههایی را که آب رود را توی کوزههای گلی میریختند تا نوشیدنی بشود و آشپزهایی که جوجهها و خروسها و بوقلمونهای شقهشده همانطور در دستشان مانده بود. بالتاسار بوستوس مینوشید به سلامتی آرژانتینیهایی که تابع قانون بودند و نه مشیتی الاهی که در شخص شاه تجسم مییافت، و حتی گاریهای آکنده از جُوِ تازهدرویده که به سوی اصطبلها میرفتند به گوشدادن میایستادند. اعلام میکرد که انسان آزاد زاده شده، اما همهجا در بند است و صدایش فرا میگرفت این شهر کرئولها و اسپانیاییها، کشیشها، راهبهها، محکومان، بردگان، سرخپوستان، سیاهان و سربازانِ صف اندر صف را… اغفالشدهٔ آن شهروند مفلوک ژنو که بچههای حرامزادهاش را پشت در کلیسا رها کرده بود!
نبرد
نویسنده : کارلوس فوئنتس
مترجم : عبدالله کوثری