معرفی کتاب: « نفرتیتی » (کتاب مردگان)، نوشته نیک دریک
سه هزار و پانصد سال پیش، آخناتن (۱)، وارث امپراتوری عظیمی در اوج قدرت و ثروت بینالمللی شد. دوره و زمانهٔ حیرتبرانگیز زیبایی و اغواگری بود، اما همچنین دوران خشونت و پوچی.
این امپراتوری دارای یک نیروی پلیس بود به نام مدجای (۲) و یک بایگانی پهناور از کاغذ پاپیروس تا در مورد شهروندانش اطلاعات لازم را در اختیار داشته باشد.
تنها دغدغهٔ دولتمردان، سفید شدن موهایشان بود و لذت بردن از شکار و زندگی عشقی؛ همینطور خرج مبالغی هنگفت تا آرامگاهشان را برای زندگی پس از مرگ آماده سازند. کارمندان اداری و نیروی کار فراوان بودند و همه را افراد محلی و مهاجران تشکیل میدادند. این اجتماع پیچیده وابسته بود به آبهای رود نیل که چون ماری عظیم از میان کویر میگذشت و دنیای مصر را به دو بخش تقسیم میکرد: مصر عُلیا با زمینهای حاصلخیز سیاه، و مصر سُفلی با زمینهای لمیزرع سرخ.
آخناتن تصمیم گرفت با ثروتش کاری خارقالعاده انجام دهد. او و همسرش نِفِرتیتی (۳) که لقبش یگانهٔ کامل بود، دورهای انقلابی را در مذهب، سیاست و هنر بنیانگذاری کردند. انقلابی شامل براندازی و طرد مکاتب و خدایان سنتی مصر و مقابله با کاهنان مقتدر. آنها شهر جدید و شگفتانگیز آخت آتن (۴) را بنا کردند که مرکزی بود برای برپایی جشنی باشکوه به افتخار مذهب جدیدشان، و در قلب این مذهب و کیش جدید، پرستش آتن (۵) بود، تجسم را (۶) خدای خورشید، و نماد آن صفحهای بود مدور که اشعهٔ حیاتبخش خورشید را ساطع میکرد.
امروز آثار کمی از آن شهر به جا مانده است. در خارج شهر مدرن آمارنا (۷)، شما میتوانید ردی از جادهٔ سلطنتی، قصرها و معابد آن بیابید. در دل صخرهها میتوانید از قبور مردان بزرگی که برای آخناتن و نفرتیتی کار میکردند، دیدن کنید؛ مردانی چون: ماحو (۸) رئیس پلیس، مِریرا (۹) کاهن اعظم، پارننِفِر (۱۰) طراح و معمار آمارنا و آی (۱۱)، مهتر ارشد و مشاور بانفوذ پادشاه. شما میتوانید از پلههای بیشماری پایین بروید و در حجرههای خالی مدفن آخناتن قدم بزنید.
اما نمیتوانید از مقبرهٔ نفرتیتی دیدن کنید زیرا او، قدرتمندترین و وارستهترین زن دنیای باستان، در دوازدهمین سال از سلطنت هفده سالهٔ آخناتن به طرز مرموزی ناپدید شد. او چرا و چهوقت ناپدید شد و اینکه چه اتفاقی برایش افتاد، رازی است که این داستان پرده از آن برخواهد داشت.
فهرست شخصیتهای داستان
راحوتپ: جستجوگر اسرار
خانوادهاش:
تانفرت: همسرش
سخمت، تویو، نجمت: دخترانش
همکاران مدجای، پلیس شهر آختآتن:
ماحو: رئیس پلیس
تهجنری، خهتی: دستیاران
خانوادهٔ سلطنتی:
آخناتن – آمن حوتپ: پادشاه، فرعون
نفرتیتی، یگانهٔ کامل: همسر اول فرعون، ملکه
مریت آتن، مکت آتن: دختران آخناتن و نفرتیتی
آنخه سپناآتن، نفرنفرو آتن: دختران آخناتن و نفرتیتی
نفرنفرورا، سته پنترا: دختران آخناتن و نفرتیتی
تایی ـ ملکه مادر ـ همسر: آمن حوتپ سوم ـ فرعون فقید
سنت: ندیمهٔ ملکه
درباریان آخناتن در شهر آختآتن:
راموس: وزیر اعظم
پارننفر: مباشر امور ـ طراح و معمار شهر
آی: مهتر ارشد اصطبل سلطنتی ـ پدر خدا
حورمحب: فرماندهٔ ارتش
مریرا: کاهن اعظم
توتموسیس: پیکرتراش سلطنتی
ناخت: نجیبزاده، وزیر اول
سهشات ـ آنات: زنان حرمسرا
فصل اول
سال دوازدهم سلطنت شاه آخناتن، پیروزی قرص خورشید
تِبِس (۱۲)، مصر
خواب برف دیده بودم. در جایی تاریک گم شده بودم و برف آرام و بیصدا میبارید. هر دانهٔ آن برایم معمایی بود و هرگز نمیتوانستم قبل از ناپدید شدنش معمای آن را حل کنم. با احساس سبکی مرموز و گذرای آن بر صورتم بیدار شدم. به طرزی تعجببرانگیز غصهدار بودم، انگار چیزی یا کسی را برای همیشه از دست داده باشم.
چند لحظه بیحرکت دراز کشیدم و به صدای نفسهای آرام تانفرت (۱۳) در کنارم گوش دادم. گرمای روز تقریبا شروع شده بود. البته من هرگز برف را ندیده بودم ولی بهخاطر دارم گزارشی خوانده بودم از جعبهای که چون گنجی باارزش از سرزمینهای دوردست شمالی آورده بودند. آن را در حصیر بستهبندی کرده بودند. داستانهایی از سرزمینی در آن سوی افق تعریف میکردند. از جهانی یخزده. بیابانهایی از برف. رودخانههایی از یخ. شیئی سفید و بیوزن، که اگر کسی قادر بود درد آتش سردش را تحمل کند، میتوانست آن را در دستش بگیرد. ولی البته چیزی نبود جز آب، آبی که در دست نمیماند. تنها شکل ظاهری آن تغییر کرده بود و من معتقدم بر حسب جهانی که خود را در آن مییافت، دوباره به شکل اولیه برمیگشت. همچنین شنیده بودم زمانی که بالاخره درِ آن جعبه را باز کرده بودند، جعبه خالی بود. آن برف مرموز ناپدید شده بود. تردیدی نیست که بابت این ناامیدی کسی کشته شده بود. گنجها این چنیناند.
شاید این هم مرگ باشد. این چیزی نیست که از کاهنان میشنویم. همهٔ ما این دعا را یاد میگیریم: “باشد زمانی که قبر را میگشایند، بدن برای زندگی پس از مرگ، کامل باقی بماند.” ولی آیا ندیدهاید که گرمای خدای خورشید گوشت بدن موجود زنده را با تمام جوانی و زیباییاش، با تمام امیدهای بیاساس و رؤیاهای واهیاش میپوساند و میگنداند و به شکلی ترسناک و هیولایی مسخشده از وحشت مرگ تبدیل میکند؟ آیا دیدهاید صورتی دوستداشتنی دو نیمه شود و سوراخهایی در عضلات ایجاد شود، سر به تودهای استخوان خرد شده تبدیل شود و گوشت و چربی سوخته به چیزی چروکیده؟ من که شک دارم.
چنین افکاری عذاب و شکنجهٔ شغل من هستند. من، راحوتپ (۱۴)، جوانترین رئیس کارآگاهان مدجای، پلیس تبس، درحالیکه فرزندانم را تماشا میکنم که چگونه بازی میکنند و سعی دارند فکرشان را بر استفاده از ابزارهای موسیقیشان متمرکز کنند، در این اندیشه فرو میروم که پوست آنها که اینقدر بوسیده و نوازش میشود، با روغن بادام و عطر و عنبر محافظت میشود و بر آن لباسهای حریر و زربفت پوشانده میشود، تنها کیسهای است که اعضای داخلی و استخوانها را در خود دارد و خمرهای از خون است. امید زنده بودن و محبوب واقع شدن همگی به همین شغل قصابی بستگی دارد. من این افکار را در ذهن خودم نگه میدارم، حتی زمانی که کنار همسرم خوابیدهام و چهرهٔ زیبای او ناگهان در نور چراغ روغنی به نمادی از مرگ تبدیل میشود. ظاهرا اینها افکاری شناخته شدهاند و شاید من باید ممنون باشم که چنین افکاری در ذهن دارم. من باید هنگامی که از اوقات خصوصی خود لذت میبرم، افکاری شاعرانهتر و فیلسوفانهتر داشته باشم. ولی خوب، من اوقات خصوصی ندارم و هنگامی که دوباره بالای سر جنازهای میایستم که زندگی و داستان کوتاهی از عشق است و در یک لحظهٔ آشفتگی، نفرت، دیوانگی یا جنون به آخر رسیده است، احساس میکنم این تنها زمانی است که میدانم کجای این جهان قرار گرفتهام.
البته همانطور که تانفرت هر زمان که فرصتی پیش میآید میگوید ـ که این روزها بهندرت پیش میآید ـ این عادت من است که به هر موقعیتی از بدترین زاویه نگاه کنم. اما در آن دوران سخت حکومت آخناتن، من هر روز با موقعیتهایی روبهرو میشدم که این دیدگاه مرا توجیه میکرد. اوضاع روز به روز بدتر میشد و من این را در محیط کارم میدیدم. در بالا رفتن شمار اجساد قربانیان شکنجهدیده و قطعه قطعه شده، در سرقت و بیحرمت کردن قبور اشخاص ثروتمند و توانگر درحالیکه نگهبانان این قبور گلویشان گوش تا گوش بریده شده بود؛ در خودنمایی ثروتمندان و بینوایی پایانناپذیر فقرا، همینطور در اخبار تکاندهنده از تغییرات عظیم در دنیای بزرگتر: شاه کاهنان معبد کارناک را از حقوقشان محروم و از سرزمین باستانیشان تبعید کرده بود، انکار و بیحرمتی نسبت به آمون (۱۵)، خدای خدایان و خدایان کوچکتر و قدیمیتر و محبوبتر و جایگزین کردن خدای عجیب جدید که قرار بود ما از این به بعد او را بپرستیم و برایش جشن بگیریم. من این را در ظهور عجیب و غریب و به گونهای غیرمعقول کلان شهر معبدگونهٔ آختآتن ظرف چند سال اخیر در میان بیابان و در نیمه راه ممفیس (۱۶) و دور از شهرهای دیگر میدیدم. و همهٔ اینها را در شرایطی میدیدم که امپراتوری ما از لحاظ اقتصادی دورانی نابسامان و نامطمئن را میگذراند. بنابراین، آیا حقیقتا میتوانستم طور دیگری فکر کنم؟ همسرم میگفت که این طبیعی نیست و حق با او بود. اما من خیلی وقت پیش از این دروازه گذشته بودم. زمانی که فهمیدم سایهها و تاریکیها در درون هر یک از ما زندگی میکنند و طولی نخواهد کشید که آنها روح و لبخند ما را تسخیر کنند. مردن آسان است.
به این ترتیب، زمانی که من ظهر با فکر خبر احضار فوری برای تحقیق در مورد رازی بزرگ در قلب رژیم به خانه رفتم، تانفرت نگاهی به من انداخت و گفت: “به من بگو، چه شده؟” او در اتاق جلویی بر نیمکتی نشست. ما هرگز در این اتاق نمینشستیم. دستم را به طرفش دراز کردم ولی او گفت: “لزومی ندارد دستم را بگیری. من آمادگیاش را دارم.”
پس ماجرا را برایش تعریف کردم. در مورد آمدن آموس (۱۷) به دفترم در آن روز صبح گفتم. او مثل همیشه با لذت در حال خوردن شیرینی بود، بدون توجه به اینکه خردههای آن بر چینهای ردایش میریخت. شکم بزرگش حرکات او را کند میکرد. یک کارآگاه باید قوی و خوشاندام باشد، همانگونه که من با تمرینهای ورزشی روزانه هستم. گفتم که چطور او با رفتار عبوسانهٔ معمولش خبر داد که دستور رسیده است من بلافاصله و بدون تأخیر برای پیگیری رازی بزرگ به آختآتن بروم و در دربار آخناتن حاضر شوم.
ما مدتی به یکدیگر خیره نگاه کردیم. بعد من پرسیدم: “چرا چنین افتخاری نصیب من شده؟”
آموس شانهای بالا انداخت و بعد لبخندی زد که بیشباهت به خمیازهٔ گربهٔ شهر اموات نبود، و گفت: “این وظیفهٔ توست که این را بفهمی.”
“و این راز چیست؟”
“وقتی با رئیس پلیس جدید مدجای در آنجا ملاقات کردی، برایت روشن خواهد شد. این شخص ماحو نام دارد. شهرتش که به گوشات رسیده؟”
سرم را به نشانهٔ تأیید تکان دادم. انگشتنما بابت اشتیاق فراوانش در نوشتن تقاضانامههای رسمی.
آموس آخرین قطعهٔ شیرینیاش را با سروصدا قورت داد و به سمت من خم شد. “ولی من در پایتخت جدید رابطهایی دارم و شنیدهام که موضوع دربارهٔ شخصی گم شده است.” این را گفت و دوباره لبخندی شوم بر لب نشاند.
تانفرت بیحرکت نشسته بود و چهرهاش از وحشت منقبض بود. او هم مثل من میدانست چنانچه در حل این معما، هر چه که بود، شکست بخورم ـ و را میداند که این راز چیزی نبود جز معمایی که اشخاص و قدرتهای بزرگ در آن دخیل بودند ـ در این صورت شکی در مورد سرنوشت من وجود نداشت. از سمت خود خلع میشدم، افتخارات و داراییهایم مصادره میشد و خودم هم به دست مرگ سپرده میشدم. با وجود این، من احساس ترس نمیکردم. احساسی داشتم که در آن لحظه قادر به شناخت آن نبودم. به او نگاه کردم و گفتم: “حرفی بزن.”
“چه میخواهی بگویم؟ هیچ چیز نمیتواند تو را پیش ما نگه دارد. در واقع همین حالا هم خیلی هیجانزده به نظر میرسی.”
و این حقیقت داشت، هر چند خودم قادر به اعتراف نبودم. جواب دادم: “چون نمیخواهم جلوی دخترها نگران به نظر برسم.”
تانفرت حرفم را باور نکرد. پرسید: “چه مدت از ما دور خواهی بود؟”
نمیتوانستم حقیقت را به او بگویم چون خودم هم هیچ اطلاعی نداشتم. “در حدود پانزده روز. شاید هم کمتر. بستگی دارد به اینکه با چه سرعتی بتوانم این راز را کشف کنم. بستگی دارد به وضعیت شواهد، وجود سرنخها، شرایط…”
اما او سرش را برگردانده و بیهدف به بیرون از پنجره خیره شده بود. ناگهان با تابش نور بعدازظهر بر چهرهٔ او، قلبم به درد آمد و سکوت کردم.
ما مدتی بدون اینکه حرفی بزنیم، همانطور نشستیم. بعد او گفت: “من نمیفهمم. مطمئنا مدجای، پلیس شهر، باید در مورد این معما تحقیق کند. این یک موضوع داخلی است. آنها چرا تو را میخواهند؟ تو غریبه هستی. تو هیچ ارتباطی نداری، به هیچکس نمیتوانی اعتماد کنی… و اگر قرار است این راز باشد، چرا آنها به یک خارجی دستور میدهند؟ پلیس محلی بابت اینکه به قلمرو آنها تجاوز میکنی از تو خواهد رنجید.”
طبق معمول تمام حرفهایش واقعیت داشت؛ شمّ او برای درک حقایق ساده، تیز و بدون خطا بود. لبخندی زدم.
او گفت: “چیزی برای خندیدن وجود ندارد.”
“دوستت دارم.”
“دلم نمیخواهد تو بروی.”
این حرفش مرا متأثر کرد. گفتم: “میدانی که چارهای ندارم.”
“چاره داری. همیشه راهی وجود دارد.”
او را در آغوش کشیدم. احساس کردم میلرزد. سعی کردم با نوازش آرامش کنم. کمی که آرام شد، به آرامی دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: “هر صبح نمیدانم آیا این آخرین باری است که تو را میبینم؟ پس صورتت را به خاطر میسپارم. حالا به خوبی میدانم که یاد آن تا درون قبر همراهم خواهد بود.”
“بیا راجع به قبر و مرگ صحبت نکنیم. بگذار دربارهٔ جایزهای که در صورت حل این معما از رئیس دریافت خواهم کرد حرف بزنیم. در آن صورت من معروفترین کارآگاه شهر خواهم شد.”
بالاخره او لبخند زد. “هر جایزهای بدهد، استقبال میکنیم. ماههاست که تو حقوقی نگرفتهای.”
وضع اقتصادی افتضاح بود. چند سالی میشد که محصولات کشاورزی کم شده بود و حتی گزارشهایی از غارت و چپاول رسیده بود و مردم فوج فوج از مرزهای شمالی و جنوبی مهاجرت میکردند. مردم به دنبال وعدههای واهی برای کار و استخدام و با این فکر که در نهایت چیزی برای باختن ندارند، مهاجرت میکردند. میگفتند غلات کم شده است، حتی در انبارهای سلطنتی، و به هیچکس مزدی پرداخت نمیشود. اینها حرفهایی بود که در شهر به گوش میرسید و همه را نگرانتر میکرد. هر کسی شکمهایی برای سیر کردن داشت. مردم از قحطی میترسیدند. نگران این بودند که چه وقت مجبور خواهند شد قطعات نفیس مبلمان شهریشان را در بازار سیاه با یک شقه گوشت یا سبدی سبزی روستایی معاوضه کنند.
گفتم: “من میتوانم از خودم مواظبت کنم و هر لحظه در این فکر خواهم بود که پیش تو برگردم. قول میدهم.”
او سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد.
“باید با بچهها خداحافظی کنم.”
“مگر همین حالا میروی؟”
“ناچارم.”
تانفرت رویش را برگرداند.
نفرتیتی(کتاب مردگان)
نویسنده : نیک دریک
مترجم : الهه صالحی