معرفی کتاب «پدرم»، نوشته اورهان پاموک

اورهان پاموک در سال ۱۹۵۲ در شهر استانبول به دنیا آمد. در رشتهٔ معماری و روزنامهنگاری تحصیل کرد و ضمن اقامت در ایالات متحده در دانشگاههای اییووا و کلمبیا به تدریس پرداخت. آثار مهم او عبارتاند از: کتاب سیاه (جایزهٔ France Culture, ۱۹۹۵)، نام من سرخ (جایزهٔ Meilleur Livre, ۲۰۰۲)، برف (جایزهٔ Médicis, ۲۰۰۵ و جایزهٔ مدیترانه, ۲۰۰۶) و استانبول. آثار او به چهل زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند.
اورهان پاموک در سال ۲۰۰۶ برندهٔ نوبل ادبیات شد.
پدرم
آن شب دیر به خانه آمدم. گفتند پدرم مرده است. تصویری بهجایمانده از دوران کودکی در برابر چشمهایم ظاهر شد، پدرم با شلوارک و پاهای لاغرش، و این به شکلی دردناک درونم را میخراشید.
ساعت دوی بامداد به خانهاش رفتم تا برای آخرین بار ببینمش. گفتند: «توی اتاق است.» به اتاق رفتم. ساعتها بعد، نزدیک صبح، در مسیر برگشت، خیابانهای محلهٔ نیشانتاشی که پنجاه سال بود در آن زندگی میکردم خالی و سرد، و نور ویترین مغازهها دور و بیگانه مینمودند.
صبح، خسته از شدت بیخوابی، طوری که انگار در عالم رؤیا هستم، به تلفنها پاسخ دادم، با کسانی که برای دیدنمان آمده بودند صحبت کردم، و در امور اداری کفن و دفن غرق شدم. وقتی حین نوشتن آگهی فوت دیدم که چطور مشغول یادداشتها و درخواستها و مباحث و موضوعات کوچک شدهام، فهمیدم که چرا در مواجهه با مرگ، مراسم تشییع با همهٔ جزئیاتش همیشه از خود مفهوم مرگ اهمیت بیشتری پیدا میکند.
عصر، برای انجام دادن کارها و آماده کردن قبر به گورستان اِدیرنهکاپی رفتیم. برادر بزرگتر و پسرعمویم از ماشین پیاده و وارد ساختمان اداری کوچک قبرستان شدند. من که روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم، با راننده تنها ماندم. آن وقت بود که راننده گفت مرا میشناسد.
گفتم «پدرم مرده» و بدون فکر قبلی و کاملاً غیرمنتظره شروع کردم به صحبت دربارهٔ پدرم. برایش تعریف کردم که پدرم چه مرد خوبی بود و از آن مهمتر، چقدر دوستش داشتم. خورشید در حال غروب کردن، و گورستان خالی و ساکت بود. ساختمانهای بتونی آن اطراف که اغلب زشت و بدقواره مینمودند، حال و هوای دیگری به خود گرفته بودند. وقتی حرف میزدم باد سردی که صدایش را نمیشنیدیم، پشت شیشههای بسته، سروها و چنارهای گورستان را بهآرامی تکان میداد. این تصویر درست مانند تصویر پاهای لاغر پدرم داشت در حافظهام حک میشد.
وقتی معلوم شد تاکسی باید بیش از آنچه تصورش را میکردیم منتظر بماند، راننده که گفته بود نام کوچکش با نام من یکی است، دوستانه و از سر دلسوزی دستی به شانهام زد و رفت. آنچه را برای او تعریف کردم دیگر برای هیچکس بازگو نکردم اما یک هفته بعد، تمام آنچه در اعماق وجودم نگاه داشته بودم با خاطرات و اندوه درآمیخت و اگر روی کاغذ نمیآوردمشان این خطر وجود داشت که غم بزرگتر شود و اندوهگینترم کند.
وقتی به رانندهٔ تاکسی گفتم: «پدرم هرگز به من اخم نکرد، هرگز با صدای بلند با من حرف نزد، حتی یک بار دست روی من بلند نکرد»، خودخواهانه صحبت دربارهٔ پدرم را آغاز کرده بودم. آنچه در مورد پدرم اهمیت داشت، چیزهایی نبود که گفته بودم. بچه که بودم او با تحسین و ستایشی صادقانه، تمام طرحهایم را نگاه میکرد. تمام چرکنویسهایم را که برای دریافت تأیید و تصویبش به او نشان میدادم با دقت بررسی میکرد، طوری که انگار با شاهکاری هنری مواجه است. به بیمزهترین جوکهایی که تعریف میکردم هم صادقانه لبخند میزد. اگر او به من اعتمادبهنفس نمیداد، نویسنده شدن و انتخاب آن به عنوان شیوهٔ زندگی برایم بسیار دشوارتر میشد. پسِ حس اطمینانی که پدرم قادر بود بهسادگی در من و برادرم ایجاد کند، و به ما بقبولاند که انسانهای بیهمتا و بااستعدادی هستیم، اعتمادبهنفس و علاقهٔ صادقانه به خودش بود. پدرم با نوعی سادگی کودکانه باور کرده بود که ما هم مثل او بااستعداد و باهوشیم، تنها به این دلیل که فرزندان او بودیم.
بله! او باهوش بود: میتوانست شعری از جناب شهابالدین را از بر بخواند. میتوانست پانزده رقم بعد از عدد پی را از حفظ بگوید و بیآنکه اشتباه کند پایان فیلمی را که در حال تماشایش بودیم حدس بزند. او دوست داشت داستانهایی دربارهٔ میزان هوش و ذکاوتش برای ما تعریف کند؛ مثلاً با شور و اشتیاق برایمان بگوید که وقتی در دوران راهنمایی تحصیل میکرده و هنوز شلوارک میپوشیده چطور معلم ریاضیاش او را صدا زده و میان شاگردان سال آخر دبیرستان نشانده. وقتی که گوندوزِ(۱) کوچک مسئلهای را که دانشآموزان چند سال بزرگتر از او نمیتوانستند حل کنند، بهآسانی پای تختهسیاه حل میکرده، چطور معلم ریاضی به او میگفته «آفرین» و به دانشآموزان دیگر میگفته «خجالت بکشید».
در مورد ظاهر پدرم هم همین احساس را داشتم. در چشم دیگران من شبیه او بودم، اما او بسیار زیباتر از من بود؛ مانند ثروتی که از پدرش به ارث برده بود و بهرغم ورشکستگیهای مکرر هرگز تمام نشد, جذابیت و زیباییاش هم زندگی را برایش خوشایند و سرگرمکننده کرده بود. نوعی خوشبینی همیشگی، اعتمادبهنفسی بینظیر و سادگی برآمده از خوبی، ضمن متمایز ساختن او از همهٔ آدمها، در وجودش جای گرفته بود و حتی در سختترین روزها هرگز او را ترک نمیکرد. زندگی برای او نه چیزی بهدستآوردنی که فرصتی بود برای خوشگذرانی و لذت. به چشم او دنیا نه صحنهٔ نبرد که زمین بازی بود و جایی برای تفریح. همانطور که پا به سن میگذاشت از اینکه نتوانسته بود آنطور که دلش میخواست ذکاوت، زیبایی و ثروتی را که بهغایت از آن استفاده کرده و لذت برده بود، با شهرت و اقتدار درآمیزد، آزردگی مختصری احساس میکرد. اما این موضوع هم چون باقی مسائل چندان متأثرش نمیکرد. همانطور که میتوانست از آدمهای مزاحم، ملک و اراضی و مشکلاتش با راحتی کودکانهای خلاص شود، قادر بود آزردگیهایش را هم کناری بیندازد. به همین ترتیب بهرغم آنکه بعد از سیسالگی زندگی برایش یا بسیار تکراری و ملالآور بود یا سراشیبی تندی رو به پایین مینمود، هرگز شکایت و گلهٔ چندانی از او نشنیدم. بعدها منتقدی مشهور که پدرم در سنین پیری با او معاشرت داشت، بعد از دیدن من، با لحنی کموبیش عصبانی گفت: «پدر تو هیچ عقدهای نداشت.»
این شادمانی و مثبتاندیشیِ پیتر پَن(۲) گونه او را از علایق و جاهطلبیهایش دور نگاه میداشت. هرچند کتابهای زیادی خوانده بود و رؤیای شاعر شدن را در سر میپروراند و شعرهای زیادی از پل والری ترجمه کرده بود، من بیمیلی او به ساختن یک هویت ادبی منحصربهفرد را اینطور توجیه میکنم: او آنقدر خوشبین و راحتطلب بود که نمیتوانست بلندپروازانه دنبال دلبستگیهایش برود. کتابخانهٔ خوبی داشت که وقتی در نوجوانی از آن دزدکی کتاب برمیداشتم، از تماشای من لذت میبرد. اما او مثل من کتابها را با حرص و اشتیاق فراوان نمیخواند. بلکه با لذت، در حالی که اجازه میداد افکارش به واسطهٔ کتابها در جاهای دیگری پرسه بزنند, مطالعه میکرد و البته بیشتر کتابها را هم نیمهخوانده رها میکرد. وقتی پدرهای دیگر دربارهٔ پاشاها و شخصیتهای بزرگ مذهبی برای فرزندانشان حرف میزدند، پدر من برایم از سارتر میگفت و کامو؛ نویسندهای که بیش از هرکس دیگر با او جور درمیآمد. آنها را در پاریس دیده بود. این داستانها تأثیرات عمیقی در من داشت. سالها بعد، زمانی که در افتتاحیهٔ یک نمایشگاه اِردال اینونو(۳) را ملاقات کردم (از دوستان دوران کودکی پدرم که با هم در دانشگاه پلیتکنیک تحصیل کرده بودند)، همچنان که لبخندی بر لب داشت ماجرای مراسم یک شام خانوادگی در کاخ ریاستجمهوریِ چانکایا در آنکارا را برایم تعریف کرد؛ گویا پدرم هنگامی که بیست سال داشت به آنجا دعوت شده بود. وقتی عصمتپاشا در میانهٔ بحث موضوع ادبیات را پیش میکشد پدرم میپرسد: «چرا در ترکیه نویسندهٔ جهانی مشهور نداریم؟» ده سال پس از انتشار اولین رمانم، پدرم کمی خجالتزده چمدان کوچکی برایم آورد. بهخوبی میدانم که چرا روزنوشتها، شعرها، متون ادبی و یادداشتهایی که در آن چمدان پیدا کردم آنقدر پریشانم کرد: همیشه دلمان میخواهد پدرمان آن پدری باشد که ما میخواهیم، نه آن چیزی که خودش میخواهد باشد.
دوست داشتم مرا به سینما ببرد. دوست داشتم وقتی دربارهٔ فیلمی که با هم دیده بودیم برای کسی دیگر صحبت میکرد، حرفهایش را بشنوم. از شیوهای که برای دست انداختن احمقها، آدمهای بد و بیاحساس داشت خوشم میآمد. همانطور که وقتی دربارهٔ یک میوهٔ تازه، شهری که دیده بود، کتاب یا تازهترین اخبار صحبت میکرد، دوست داشتم به حرفهایش گوش دهم. دلم میخواست نوازشم کند و مدام بیشتر از قبل دوستم بدارد. از اینکه مرا با ماشین به گردش میبُرد خوشم میآمد، وقتی با هم در یک اتومبیل مینشستیم اطمینان داشتم که دستکم برای مدتی ناپدید نخواهد شد. آن ماشینسواریها را بسیار دوست داشتم؛ از آنجا که در کوچه پسکوچههای شلوغ استانبول رانندگی میکرد، نمیتوانستیم در چشمهای هم نگاه کنیم، برای همین میتوانست با من مانند یک دوست دربارهٔ سختترین و پیچیدهترین و ظریفترین موضوعات صحبت کند و بعد از آنکه دربارهٔ انبوهی از مسائل برایم حرف زد، کمی شوخی کند، بعد پیچ رادیو را بچرخاند و دربارهٔ موزیکی که از رادیو پخش میشد برایم حرف بزند.
اما چیزی که بیش از همه دوست داشتم نزدیک او بودن، به او دست زدن و دوروبرِ او پلکیدن بود. در دوران دبیرستان، حتی در سالهای اول دانشگاه در غمگینترین و افسردهترین روزهای زندگیام، بهرغم بیحوصلگی، دلم میخواست به خانه بیاید و برای من و مادرم چیزی تعریف کند تا حال و هوایمان عوض شود. بچه که بودم نشستن روی زانوهایش و دراز کشیدن کنارش را خیلی دوست داشتم؛ و احساس کردن بویش و لمس کردنش را. یادم میآید که چطور وقتی خیلی کوچک بودم، در جزیرهٔ هیبلی به من شنا کردن یاد داد: وقتی در آب فرومیرفتم، در حالی که با شور و هیجان برایم حرف میزد، مرا بیرون میکشید و من خوشحال میشدم، نهفقط به خاطر اینکه میتوانستم دوباره نفس بکشم، بلکه به این خاطر که میتوانستم محکم به او بچسبم و برای اینکه دوباره در آب رهایم نکند، فریاد میزدم: «بابا ولم نکن!»
اما او ما را رها میکرد. میرفت به دورها، به سرزمینهای دیگر، مکانهای دیگر. به گوشههایی از دنیا که ما نمیشناختیمشان. وقتی روی کاناپه دراز میکشید و کتاب میخواند، گاهی چشمهایش را از صفحهٔ کتاب برمیداشت و شروع میکرد به فکر کردن و خیالبافی. آنوقتها بود که احساس میکردم درون این مرد که او را پدر خود میدانستم، آدم دیگری هست؛ جهانی که توانایی دست یافتن به آن را نداشتم. با ظنّ اینکه او رؤیای زندگی دیگری را در سر میپرورانَد، نگران و مضطرب میشدم. گاهی میگفت: «احساس میکنم گلولهای هستم که بیهوده و به سمت هیچ شلیک شده.» نمیدانم چرا این جمله عصبانیام میکرد. چیزهای دیگری هم در او بود که خشمگینم میکرد. نمیدانم حق با چه کسی بود. شاید من هم از آن پس دلم میخواست به جاهای دیگری بگریزم. با همهٔ اینها، وقتی کاسِت اولین سمفونی برامس را در ضبطصوت میگذاشت و ادای رهبر ارکستر را درمیآورد و باگت خیالی را در دست تکان میداد، از تماشایش لذت میبردم. اما وقتی میدیدم که همهٔ زندگیاش را در شادمانی ــ گاهی با نوعی سادهلوحی کودکانه، گاهی با هوشمندی ــ در خوشگذرانی و بیخیالی سپری کرده و دنبال کسی میگردد تا گناهِ به دست نیاوردن چیزی الّا خوشیِ صِرف از خوشگذرانیهایش را به گردن او بیندازد، عصبانی میشدم. در بیستسالگی گاهی پیش میآمد که بگویم «خدا نکند شبیه او بشوم»، گاهی هم احساس میکردم از اینکه هرگز به اندازهٔ او خوشحال، راحت، بیخیال و جذاب نیستم، بیقرار و ناآرامم.
سالها بعد تمام اینها را پشت سر گذاشتم، خشم آمیخته به حسادتی که به این پدر فراری و خوشگذرانی که هرگز مرا تحقیر نکرده و نرنجانده بود احساس میکردم، کمکم به پذیرشی از سر تسلیم در برابر شباهت بیچون و چرایی که بین ما بود، بدل شد. از آن زمان به بعد وقتی آدم ابلهی را در دلم تحقیر میکنم، وقتی به پیشخدمتی در رستوران اعتراض میکنم، وقتی با پوست لب بالاییام ور میروم، وقتی کتابی را نیمهکاره به گوشهای میاندازم، وقتی دخترم را میبوسم، وقتی از جیبم پول درمیآورم، یا وقتی با شادمانی شوخطبعانهای به کسی سلام میکنم، با شگفتی درمییابم که در حال تقلید از او هستم. این شباهت مثل شباهت دستها، بازوها، پاها یا خال پشتم به او نیست. این حس نشئتگرفته از چیزی است که مرا میترساند، مو به تنم راست میکند، و میل شدیدی را به خاطرم میآورد که در بچگی برای شبیه شدن به او داشتم: مرگ هر مردی با مرگ پدرش آغاز میشود.
پدرم
نویسنده : اورهان پاموک
مترجم : بهاره فریسآبادی