معرفی کتاب «پس پرده»، نوشته آنا گاوالدا
مقدمه
از من خواستهاند در مورد کتاب جدیدم چند کلمهای برای کتابفروشیها و منتقدها بنویسم و مثل هر بار، نوشتن این چند کلمه سختترین کار است. میتوانم بگویم که این کتاب مجموعهای از چند داستان کوتاه است، چند روایت، هفت داستان که همهشان با روایت اولشخص شروع میشوند اما من اینطور به آنها نگاه نمیکنم. اینها برای من داستان نیستند و حتی «شخصیت» هم نیستند، اینها مردماند. مردم واقعی. مردم خوب. «مردم» در داستانهای این کتاب فقط از تنهایی حرف میزنند. مردمی مثل لودمیلا، پل، ژان و باقیشان که اسمی ندارند. تقریباً همهٔ داستانها در طول شب روایت میشوند، در لحظهای از زندگی که راوی دیگر تفاوت میان شب و روز را احساس نمیکند. آنها حرف میزنند تا واضحتر ببینند، درددل میکنند و پرده از اسرارشان برمیدارند. هرچند که همهشان نمیتوانند این کار را بکنند، اما تماشای تلاششان من را تحت تأثیر قرار داد. باز هم تکرار میکنم که اینها شخصیت نیستند، مردماند. مردم واقعی، مردم جدیدی که من امروز رازهایشان را برای شما بازگو میکنم.
عشق مؤدبانه
۱
«بس کن بهت میگم! الکی اینقدر اصرار نکن.»
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
اصلاً دلم نمیخواست بروم آنجا. خیلی خسته بودم، حس میکردم خیلی زشتم و تازه اپیلاسیون هم نکرده بودم. در این مواقع هیچ قولی نمیدهم و چون میدانم که چیزی گیرم نمیآید، آخرش حسابی مست میشوم.
میدانم، میدانم که خیلی حساسم اما خب، کاریاش نمیشود کرد، به هر حال من هم آدمآهنی یا سگ هار نیستم، بدم نمیآید با کسی آشنا شوم.
گذشته از این، رئیس احمقم هم موقع تمیز کردن قفسها پدرم را درآورده بود و حسابی عصبانیام کرده بود.
ماجرا سر محصولات جدید پروکانینا بود، حیوان حساس.
«نمیفروشمش. هزار بار گفتم نمیفروشمش. افتضاح بود. کمک به بهبود عملکرد مغز و بینایی، وقتی داشتم بستهٔ کروکت مسخرهاش، که سه کیلوش بیست و هفت یورو بود، رو پسش میدادم دوباره این جمله رو خوندم. بهبود عملکرد مغز، یا حالا هرچی، هه، اگر راست میگین خودتون این آشغالا رو بخورین.»
رئیسم همانطور که راجع به گزارشش، سرووضع و طرز حرف زدن من، قرارداد استخدام رسمی که هیچوقت نخواهم داشت و فلانوبهمان بدوبیراه میگفت، دور شد، اما برایم هیچ اهمیتی نداشت. من را اخراج نمیکند و خودش هم این را بهتر از من میداند. از وقتی که آمدم اینجا سودشان دو برابر شده است و مشتریهای قبلیام در فروشگاه فورو را هم آوردهام. پس معلوم است دیگر…
برو گورت را گم کن. برو گم شو!
نمیدانم چه پدرکشتگیای با این شرکت دارد. فکر کنم که بازاریابشان کلی وعدهووعید الکی به او میدهد. قاب گوشی شبیه کروکت، خمیردندان برای سگش یا آخر هفته کنار دریا… یا شاید از این هم بهتر، هفتهای الکی به بهانهٔ سمینار فروش بروند کنار دریا و دور از چشم زنش، که بیش از هرچیزی حواسش به کارهای خانه بود، عشق و حال کنند.
حتماً همینطور است…
خانهٔ دوستم، سامیا، بودم. شیرینیهای مادرش را میخوردم و سامیا را نگاه میکردم که موهایش را صاف میکرد. یک تکه مو، بعد تکهٔ دیگر و دوباره تکهٔ دیگر. چندین ساعت طول میکشید. انگشتهای عسلیام را لیس میزدم و فکر میکردم چه حوصلهای دارد.
پرسید: «خب حالا… شما از کی تا حالا غذای بابابزرگا رو میفروشین؟»
«ها؟»
«اون کروکتا رو میگم، اونجا…»
«نه. اونا غذای تولهسگه. به انگلیسی پاپی یعنی تولهسگ(۱).»
پوزخندی زد: «آها ببخشید، خب؟ مشکل چیه؟ از مزهشون خوشت نمیاد؟»
«…»
«خب حالا. اخماتو تو هم نکن. اصلاً دیگه هیچ حرفی نمیزنیم. بعدش با من بیا مهمونی. بیا دیگه… تو رو خدا… بیا لولو جونم… یهبارم شده حرف منو زمین ننداز.»
«خونهٔ کی هست؟»
«همخونهٔ قبلی داداشم.»
«من اصلاً نمیشناسمش.»
«منم نمیشناسم، ولی مهم نیست. یه دیدی میزنیم، یکی رو پیدا میکنیم، یهکم بازی میکنیم و حرف میزنیم.»
«داداشت رو میشناسم دیگه، قراره پولدارا دوباره دور هم جمع شن.»
«خیلیخب بابا! پولدارا خیلی هم خوبن! لازم نیست به چهارده تا پسرخاله زنگ بزنی که دمودستگاه آهنگ رو جور کنن و صبح هم کسایی هستن که چند بار برات کروسان میارن.»
واقعاً خیلی راضی نبودم. جرئت نمیکردم بگویم اما کلی از قسمتهای سریال نیکی جذاب مانده بود که میخواستم ببینم و دیگر از دست آن برنامههای مسخرهاش خسته شده بودم.
حوصلهٔ قطار سوار شدن را نداشتم. سردم بود، گرسنه بودم، بوی مدفوع خرگوش میدادم و دلم میخواست تنهای تنها روی تختم بخوابم و سریالم را ببینم.
بابلیسش را گذاشت و جلوی من زانو زد، لبش را جمع کرد و دستهایش را به هم گره کرد.
خیلیخب.
آهی کشیدم و به سمت چوبلباسیاش رفتم.
دوستی.
تنها چیزی که به بهبود عملکرد مغز من کمک میکند.
از حمام داد زد: «تاپ نیمتنهٔ منو بپوش. خیلی بهت میاد.»
«وای… اونکه خیلی پف داره؟»
«برو بابا خیلی هم خوشگله. تازه یه حیوون هم روش سنگدوزی شده. خیلی واسه تو خوبه. حرف من رو گوش کن.»
باز هم باشد.
ماشین اصلاحش را قرض گرفتم، رفتم حمام و تا جایی که میتوانستم خودم را جمعوجور کردم تا توی آن تیشرت XXS با عکس کیتی که برق میزد، جا شوم.
وقتی رفتیم پایین، کنار صندوق نامهها، دوباره به آینه نگاه کردم تا ببینم چه شکلی شدم.
تتویم را خیلی دوست داشتم. عکس موشو بود (اژدهای کارتون مولان) (خنده ندارد ولی من این کارتون را لااقل صد و پنجاه و شش بار دیدهام و هر بار گریه کردهام، مخصوصاً موقع تمرینها وقتی که بالاخره توانست از آن میله برود بالا.)
پسری که این عکس را برایم تتو کرد قسم خورد که این اژدها واقعاً در زمان مینگ وجود داشت و چون خودش هم چینی بود حرفش را باور کردم.
«واااای چقدر خوب شدی.»
چون بهترین دوستم بود، خیلی به تعریفش توجه نکردم، ولی وقتی دهن پسره را که از آسانسور بیرون میآمد دیدم، فهمیدم که واقعاً خیلی خوب شدهام.
خیلی از من خوشش آمده بود.
سامی دیوار را نشانش داد: «اهمم، آقا… کپسول آتشنشانی اونجاست…»
زمان میگذشت و ما همچنان در خیابان داشتیم به سمت ایستگاه میدویدیم. غشغش میخندیدیم و دست هم را محکم گرفته بودیم که نیفتیم چون با آن پاشنههای بلندمان، دقیقاً مثل پانپان و بامبی توی تعطیلات در یخ راه میرفتیم.
برای قطار ساعت هفت و چهل و دو دقیقهٔ عصر بلیت گرفتیم. چک کردیم و دیدیم ساعت دوازده و پنجاه و شش دقیقهٔ نیمهشب قطار برگشت داشت. بعد سامیا سودوکویش را درآورد که خیلی جلبتوجه نکنیم وگرنه تمام مدت اذیت میشدیم.
۲
پولداربازی، راست گفتی. قبل از ورود به خانه باید حداقل چهار بار رمز وارد میکردیم.
چهار بار.
باور کن فرمانداری بوبینی که همان بغل بود، شبیه زمین بازی پلیموبیل بود.
حتی لحظهای فکر کردم قرار است شب را پشت در توی سطل آشغالهای زرد بگذرانیم. خل بودم. سامی بیچاره میگفت که شارژ ندارم ولی باز هم پیغام میفرستم.
خوشبختانه پسری آمد بیرون تا سگ کوتولهٔ آلمانیاش بشاشد وگرنه هنوز پشت در بودیم.
افتادیم روی سگه. بیچاره فکر کنم از ترس سکته کرد. ولی من هیچوقت حیوانی را له نمیکنم. حتی سگهای اشنوزر؛ اعتراف میکنم که خیلی از آنها خوشم نمیآید. موهای زبر و ریش و سبیل و موهای شکم و دور پنجهشان را دوست ندارم. نگهداریشان بدبختی است.
بالاخره بعد از اینکه کلی کد در آیفونهای مختلف وارد کردیم، رسیدیم به فضای گرم. همینکه وارد شدیم بیمعطلی رفتیم سراغ چیزی که مثل ضدیخ، یخمان را باز کند.
همانطور که نوشیدنی گرم و تهوعآوری را جرعهجرعه میخوردم، دوروبرم را خوب دید زدم تا بفهمم میتوانم جنسها را خودم بیرون مغازه آب کنم یا نه.
حیف. جنسها به درد آنها نمیخورد. فقط چند تا بچهگربه بودند که شیر مادرشان را میخوردند. مشتری من نبودند.
اگر درست فهمیده باشم یک چیز هنری بود. نمایشگاه عکس دختری که رفته بود هند یا نمیدانم کجا. خیلی نگاه نکردم. برای یکبار که حالم خوش بود، خیلی حوصله نداشتم که فقیربیچارهها را نگاه کنم.
خوب بود. هرچیزی لازم داشتم آنجا بود.
سامی داشت سعی میکرد با سرمهٔ مامانش و موهای عجیبوغریبش قیافهاش را وحشتناک کند و راستش را بگویم وقتی دیدم کنار او که خودش را شبیه دراکولا کرده بود، دوستش با لباس گوچی ایستاده، اصلاً از برنامهٔ جشنشان خوشم نیامد.
اینجا، خیلیخب، حالا، چیلیک، حالا اینجا. خیلی سلفی قشنگی شد.
چون میشناختمش میدانستم که برای اولین بار در زندگیاش دارد دوروبر کسی میچرخد که اهل کلینیانکور نیست و حتماً داشت زمینه را برای پسره آماده میکرد.
به درک.
برای اینکه اینطور به نظر نیاید که میخواهم خودم را نشان بدهم رفتم در آپارتمان دوری زدم.
هیچی.
فقط یک سری کتاب بود.
به کارگر خانهشان غر میزدم…
خم شدم تا به عکس گربهای نگاه کنم. نژادش بیرمن بود. از پنجههای سفیدش معلوم بود. از آنها خوشم میآید اما خیلی ضعیفاند و تازه باید قیمت را هم دید… به جای یک بیرمن، میتوانی دو تا سیامی بخری، پاهای کوچکشان خیلی گران تمام میشوند. یادم انداخت که هنوز کلی اسباببازی گربه و سبد برای گربه دارم که رد کنم. پوف… واقعاً دیگر توی غرفهٔ خودم جا نداشتم. منتظر میماندم که تبلیغات…
«اسمش آرسنه.»
ای وای. دیوانه یکدفعه ترساندم.
ندیده بودمش، پسری که روی مبلی درست پشت سر من نشسته بود، در تاریکی قایم شده بود و فقط پایش معلوم بود. در واقع… فقط جوراب و نیمبوت مشکیاش دیده میشد و بعد هم دستش روی دستهٔ صندلی. دست بزرگش که با جعبهٔ کبریت خیلی کوچکی بازی میکرد.
«گربهٔ منه. در واقع گربهٔ بابامه. آرسن اسم ایشون…»
«ممم… لولو.»
«لولو؟»
«آره.»
با لحن مرموزی تکرار میکرد: «لولو… لولو… حتماً اسمت لوس یا لوسیه. شایدم لوسیل… یا حتی لودیوین… مگر اینکه لوسین باشه؟»
«لودمیلا(۲).»
«لودمیلا! چه شانسی! قهرمان زن کتاب پوشکین(۳). «روسلانِ(۴)»تون چطوره عزیزم؟ هنوز با اون روگدایی(۵) دنبالتون میگرده؟»
کمک کنید!
لامصب هر بار یکی از دیوانهخانه فرار میکند، میتوانی مطمئن باشی که میآید سراغ من.
راست میگویی. عجب شانسی داری.
گفتم: «ببخشید؟»
از جایش بلند شد و دیدم که هیکلش به پایش نمیآید. حتی خیلی تودلبرو بود. لاغر بود و خیلی به من نمیخورد.
از من پرسید نوشیدنی میخورم یا نه و رفت با دو تا لیوان شیشهای واقعی که در آشپزخانه داشت، نه از آن لیوانهای یکبارمصرف، برگشت و با هم رفتیم توی بالکن سیگار بکشیم.
برای اینکه فکر نکند از آن دخترهای احمقم از او پرسیدم که اسم گربهاش را به خاطر آرسن لوپن و دستکشهای سفیدش گذاشته آرسن؟ و یک لحظه ناامیدی را توی چشمهایش دیدم. هیجانزده شد و گفت درست است اما معلوم بود که دارد به خودش میگوید: اه لعنتی، این دختره آنقدر هم که به نظر میرسید دمدستی نیست.
بله. نباید به ظاهر اعتماد کرد. شاید ظاهرم خیلی معمولی است، اما اینجوری خودم را استتار میکنم. مثل آفتابپرستها روی تنهٔ درخت یا روباههای قطب شمال که رنگ پوستشان را در زمستان عوض میکنند. چیزی که ظاهرم نشان میدهد رنگ واقعی من نیست.
یک سری مرغها هستند که اسمشان را یادم نیست. پشت پایشان پر دارند، همانطور که راه میروند پرها ردپایشان را پاک میکنند. من هم همینطورم با این تفاوت که جهتم برعکس است: قبل از اینکه وارد رابطهای بشوم همهچیز را جلوجلو خراب میکنم.
چرا؟ برای اینکه همیشه بدنم ذهنم را گمراه میکند.
(و اعتراف میکنم بیشتر وقتی این اتفاق میافتد که تیشرتهای دوستم، سامی، را میپوشم که انگار از کاغذ مگسکش درست شدهاند.)
همینجوری اول شروع کردیم از گربهٔ او حرف زدیم. بعد در مورد همهٔ گربهها. بعد در مورد سگها و اینکه خیلی نجیب نیستند اما به شدت مهربانترند و از اینجا به کار من رسیدیم.
خیلی تعجب کرد وقتی فهمید که من مسئول همهٔ حیوانهای کوچک در مرکز فروش حیوانات هستم.
«همهشون؟»
«خب آره دیگه… کرمهای ماهیگیری، سگها، خوکچههای هندی، جوندهها، کپور، طوطیها، قناری، هامستر و… دیگه… خرگوشها، قوچ، آنگورا… بعد هم اونایی که الان دیگه به خاطر مستی یادم رفته اما به هر حال اونجا هستن دیگه!»
(راستش من واقعاً مسئول نیستم، اما چون او روبهروی نتردام زندگی میکرد و من پشت استد دو فرانس(۶)، احساس کردم لازم است که یککم این تفاوت را جبران کنم.)
«خیلی عالیه.»
«چی؟»
«منظورم اینه که جالبه. شگفتانگیزه.»
فکر کردم واقعاً؟ اینطرف و آنطرف بردن، برچسب چسباندن، بلند کردن، برداشتن کیسههای غذایی که از خودت سنگینترند، سروکله زدن با مشتری، دامدارهای احمق که همهچیز را بهتر از همهٔ دنیا میدانند، مربیان سگها که با قیمتهای عجیبوغریب اعصابت را خرد میکنند، مادربزرگها که چند ساعت گیرت میاندازند و داستان سگهای پیر و ولشده را تعریف میکنند و کسانی که آهی از سر احترام به موشهای مردهٔ فرزندانشان میکشند و از تو میخواهند که آنها را برایشان عوض کنی، درست مثل اینکه آمدهاند لباسی را که سایزش درست نبوده تعویض کنند، درگیری با صاحبکار، چاپلوسهای عوضی که همهٔ برنامهها را تغییر میدهند، جنگیدن برای استراحت، غذا دادن به یک لشکر، چک کردن جای غذا، جدا کردن قلدرها، خلاص کردن حیوانهای روبهمرگ، بیرون انداختن مردهها و عوض کردن هفتاد تا جای غذا در روز، واقعاً تماشایی و شگفتانگیز بود؟
حتماً بود. چون در موردش هزار تا سؤال از من پرسید.
پس پرده
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : عاطفه حبیبی