معرفی کتاب: «گریز دلپذیر»، نوشته آنا گاوالدا

یادداشت مترجم

«گریزِ دلپذیر» آخرین اثرِ گاوالدا است. رُمانی کم‌حجم اما سراسر گیرایی، گفت‌وگوهای خیال‌پردازانه، سفری شادمانه به دنیای کودکی در کنارِ خواهر و برادرهامان، آن زمان که هنوز بزرگ یا پیر نشده بودیم. ماجراجویی خواهران و برادرانی که از جشن عروسی یکی از فامیل‌های خود می‌گریزند تا چند ساعتی، زندگی روزمره و رنج‌های خود را فراموش کنند، تا شاید دوباره آن آرامش و دل‌خوشی را که زندگی‌شان در نقشِ آدم‌های بالغ و بزرگسال از آن‌ها ربوده، بازیابند. وقتی داستان را می‌خوانیم، گاه آرزو می‌کنیم ای کاش عضوی از آن‌ها بودیم.

گاوالدا در این کتاب هم با نوشتارِ صریح، واژه‌ها و جمله‌های موجزش، مشاهده‌گرِ سراپا چشمِ رویدادها و واقعیت‌هایی است که از نگاهِ ما دور می‌ماند یا به‌نظرمان بی‌اهمیت می‌رسد، همان‌ها که زیر بارِ روزمرگی مدفون شده‌اند. گاوالدا از نزدیک و با شیفتگی به انسان‌ها نگاه می‌کند، آن‌ها را دوست دارد، گویی برای کسانی هم که خواندن را دوست ندارند، می‌نویسد.

چارچوب داستانی این اثر نیز چون آثار قبلی وی شخصیت ــ محور و موقعیت ــ محور است و باز هم بورژوازی و قراردادها و باورهای سترون‌کننده را به نقد می‌کشد و لحظه‌های زندگی واقعی را ارج می‌نهد. آری، زندگی دل‌مشغولی پابرجای گاوالدا است. او بیش از هر چیزی از زیاده‌گویی بیزار است، زبانِ خود را می‌آفریند تا با واژه‌هایی نه کم، نه زیاد، از احساسات، عواطف و دل‌تنگی‌های آدمی بگوید.

در این کتاب همه درها به روی ما باز می‌شود تا یک‌باره به جهانِ کودکی نوجوانی، جوانی یا هر جهانی که دوست داریم، بازگردیم و با لبخندها و اشک‌هایی که چون از میل به هم‌زیستی برمی‌آیند، بسیار موزون می‌نمایند، حسِ اطمینان‌بخشِ «با هم بودن» را بازیابیم. باهم‌بودنی که فکرِ از دست دادنش، غم عجیبی در دل‌مان می‌افکند. رفتارهای عاری از مهربانی و لطف، واکنش‌هایی که نفرت به ابتذال‌شان کشیده، بیزارمان می‌کند. با این‌همه بگذار همه چیز روشن باشد!

 

[… حرف زدیم، حرف‌ها زدیم، همان حرف‌های ده سال پیش، پانزده یا بیست سال پیش، یعنی کتاب‌هایی که خوانده بودیم، فیلم‌هایی که دیده بودیم، آهنگ‌هایی که گوش کرده بودیم و سایت‌هایی که کشف کرده بودیم. مجله‌های سریالی، گنجینه‌های آن‌لاین، موسیقی‌دان‌هایی که انگشت‌به‌دهان‌مان می‌کردند، بلیت‌های قطار، کنسرت‌ها، بلیت‌هایی که آرزو داشتیم برای عذرخواهی تقدیم‌مان شود، نمایشگاهی‌هایی که به ناچار از بازدیدشان ناکام می‌ماندیم، دوستان‌مان، دوستانِ دوستان‌مان و داستان‌های عاشقانه، عشق‌هایی که دل‌مان را برده یا نبرده بود…]

 

گاوالدا از آن دست نویسنده‌ها نیست که فقط از خوشحال کردن خواننده‌هایش لذت ببرد، پس همان دمِ سرخوشی، ما را تا یک قدمی شکستن از غم می‌کشاند اما نمی‌گذارد در ورطهٔ یأس فنا شویم.

انگار در دلِ واقعیت بمبی منفجر می‌شود. در این کتاب، واقع‌بینی بی‌چون‌وچرا اما مملو از امید گاوالدا، حساسیتِ آشوبگر و هوشِ سرشارش، او را از دامِ بدبینی بیرون می‌کشد و بیش‌تر دوست دارد، به اعتمادِ بین آدمیان امید بندد. ترس را دور می‌اندازد تا به مهارتِ شگفت‌انگیز آدمی شانسی دهد تا از درونِ خویش خوشبختی بیافریند.

بعد از «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» و «من او را دوست داشتم»، «گریزِ دلپذیر» سومین اثر گاوالدا است که توسط نشرقطره منتشر می‌شود. از همه منتقدان گرامی که نقدهای سازنده و امیدبخش درباره کتاب‌های قبلی نوشتند و همه خوانندگان باریک‌بین و پُرلطف که به پست الکترونیکی من پیام فرستادند صمیمانه سپاسگزارم.

امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید.

 

دارچینیان


دربارهٔ نویسنده

فکر می‌کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به‌آرامی سخن گفت، به‌هرحال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است.

آنا گاوالدا

 

آنا گاوالدا در سال ۱۹۷۰ در بولوین ـ بیلان کورت در حومهٔ پاریس به دنیا آمد. والدینش از شهروندان اصیل پاریس بودند و به هنرهای دستی اشتغال داشتند (نقاشی روی ابریشم). در سال ۱۹۷۴ به بخش اور ـ اِ ـ لوار در جنوب شرقی پایتخت، محلهٔ قبلی راهبان کوچ می‌کنند. آنا در این محله دوران کودکیش را با سه خواهر و برادرش در محیطی بدون دغدغه و فضایی هنری گذراند. وقتی چهارده ساله شد، والدینش از هم جدا شدند، او نزد یکی از خاله‌هایش رفت که مادر سیزده کودک بود. جابه‌جایی محل زندگی دگرگونی جدی در محیط و عادات را به همراه داشت. به عضویت یک انجمن کاتولیکی در سن‌کلود درآمد، در آن‌جا طرز تفکر بدون قید و بندش به محک آزمایش سختی گذاشته شد، ولی از این رهگذر فراگرفت از سنین کم خود را با دیگر واقعیت‌های زندگی وفق دهد. بعدها وارد دبیرستان مولیر واقع در منطقهٔ ۱۶ در خیابانِ دکتر بلانش شد. «… با دختران شایسته سرزمین همکلاس بودم. همهٔ بوها و چهره‌ها را به یاد دارم، همهٔ آن اندوه را…» قبل از آن‌که برای تحصیل از سوربن پذیرش بگیرد به کارهایی از قبیل پیشخدمتی، فروشندگی، بازاریابی آژانس املاک، صندوقداری و گل‌آرایی پرداخت. «… زندگی را آموختم. دسته‌گل‌های کوچک برای همسران و دسته‌گل‌های بزرگ برای معشوقه‌ها…» او تجربه‌ای همه‌جانبه در حیطه‌های متنوع زندگی می‌اندوزد و با ویژه‌ترین انسان‌ها آشنا می‌شود. بدین ترتیب برداشت‌ها، تجارب، تأثیرات و یافته‌هایش را ذخیره و ثبت می‌کند، تا بعدها آن‌ها را دوباره فراخوانی کند و به مددشان داستان‌های جذاب و تا اندازه‌ای غیرمعمولش را بپروراند.

با یک دامپزشک ازدواج کرده و از او صاحب دو فرزند به نام‌های لوئیز و فلیسیتی می‌شود. در این دوران گاهی به‌عنوان آموزگار و گاهی در مرکز اسناد کار می‌کند و برای گام نهادن در دنیای ادبیات دست به نخستین کوشش‌ها می‌زند. در ۲۹ سالگی با مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» به موفقیت بزرگی دست می‌یابد.

آنا گاوالدا پس از جدایی از همسرش، کارش را رها و تمام زندگیش را وقف ادبیات می‌کند. موفقیت مغرورش نمی‌کند و با وجود پیشنهادهای اغواکننده، به ناشر کوچکش «لو دیل‌تانت Le Dilettante» وفادار می‌ماند. «شهرت و ثروت مرا اغوا نمی‌کند. آدمی هر چه کم‌تر داشته باشد کم‌تر از دست می‌دهد. ثروت و شهرت دامی برای کودن‌هاست. باید در استقلال کامل نوشت و دل‌مشغول میزان فروش اثر خود نبود».

رمانِ «من او را دوست داشتم» که در سال ۲۰۰۲ به چاپ می‌رسد، گفت‌وگویی طولانی میان زنی جوان و پدرشوهرش است. شوهرِ زن تازه ترکش کرده و پدرشوهر به او می‌گوید چگونه عشق بزرگش را به‌دلیل اشتباهاتش از دست داده است، نویسنده با توانایی عظیمش در درک احساسات دیگران، اشتیاق مرد متأهل را به یک زن جوان، مشاجرات روحی و انصرافش را از عشق به‌زیبایی تصویر می‌کشد؛ کندوکاو تکان‌دهندهٔ مرد سالخورده در زندگی شخصی و کمک پر از هم‌دردی او به عروس خودباخته‌اش.

عشق در کارهای آنا گاوالدا همچون زندگی، موضوع اساسی است. عشق می‌تواند خوشبختی‌آفرین و اسرارآمیز و در عین حال دردآور و صدمه‌زننده باشد. «به آدم‌هایی که زندگی احساسی برای‌شان در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد، به‌گونه‌ای رشک می‌برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین‌تن.»

پیش از آن‌که نویسنده شروع به نوشتن کند، به مطالعاتی عمیق دربارهٔ موضوع مربوطه می‌پردازد. مثلاً وقتی درباره یک راننده کامیون ترانزیتی می‌نویسد، به سراغ پمپ بنزین یا تعمیرگاه اتومبیل می‌رود، انسان‌ها را زیر نظر می‌گیرد، با آن‌ها صحبت می‌کند، سؤالات کنجکاوانه‌ای در مورد کوچک‌ترین جزئیات می‌کند و با جدیت یادداشت برمی‌دارد. «با آدم‌ها برخورد می‌کنم. آن‌ها را نگاه می‌کنم. از آن‌ها می‌پرسم صبح‌ها چه ساعتی از خواب بیدار می‌شوند، برای زندگی‌شان چه می‌کنند و مثلاً دِسر چه دوست دارند، بعد به آن‌ها فکر می‌کنم. تمام مدت فکر می‌کنم. از نو به چهره‌شان، دست‌هاشان حتی به رنگ جوراب‌هاشان دقیق می‌شوم. ساعت‌ها نه سال‌ها به آن‌ها فکر می‌کنم و سپس روزی، می‌کوشم درباره‌شان بنویسم.»

آنا گاوالدا توجه ویژه‌ای به انسان‌هایی دارد که در زندگی سرکیسه شده‌اند، سرخوردگان و تیپ‌های تباه‌شده، فرقی نمی‌کند ثروتمند، فقیر، جوان، پیر، روشنفکر و یا، کارگری ساده باشند. به‌نظر او هر انسانی دارای نقطه‌ضعفی است. او به کسانی که خود را بدون نقطه‌ضعف می‌نمایانند و گویی هرگز دچار تزلزل نمی‌شوند، اعتماد ندارد.

سبکش بسیار روان، تازه، بی‌طمطراق، سلیس و سهل است، سبکی که از همان ابتدا اثرگذار است. منتقد مجلهٔ ادبی «ماریان»، سبک گاوالدا را این‌گونه ارزیابی می‌کند: «نقطهٔ قوت آنا گاوالدا در این است که همان‌گونه که آدمی سخن می‌گوید، می‌نویسد و این ویژگی کیفت کار را تضمین می‌کند […] کلام مکتوب از کلام شفاهی پیشی نمی‌گیرد، از آن عقب نمی‌ماند، آن را دو چندان نمی‌نمایاند، بلکه به‌سادگی جایگزین آن می‌شود.» خودش می‌گوید «به جمله‌های روان و سلیس بسیار علاقه‌مندم، به این‌که هیچ چیز مانع روانی نوشته نشود […] می‌خوانم، دوباره می‌خوانم، اضافه می‌کنم، کم می‌کنم، تا متن آشوب‌برانگیز شود. وسواس عجیبی به این کار دارم.»

بنابه گفته‌های خودش وقت زیادی صرف می‌کند و کوشش بسیار به خرج می‌دهد تا متن‌هایش را اصلاح کرده و به کارش جلوه دهد، آن را از ناخالصی‌ها برهاند، هماهنگ سازد و هنگام چاپ مجدد دوباره تصحیح کند. «فکر می‌کنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به‌آرامی سخن گفت. به‌هرحال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است.»

طنز، شوخی و بذله‌گویی، جایگاه به‌سزایی در داستان‌هایش دارد. او حتی واقعیت‌های بسیار جدی و تلخ را که به هیچ روی خنده‌دار نیستند، ساده‌تر به تصویر می‌کشد، تا فضاهای غمزده را مقداری صمیمانه‌تر کرده و آرامش ایجاد کند. از دیگر آثار گاوالدا می‌توان از Ensemble cest tout«فقط با هم، همین» و Condolante «تسلی‌دهنده» را نام برد. LÉchappée belleآخرین اثر گاوالدا است.


هنوز ننشسته بودم، یک طرف باسنم در هوا بود و دستم به دستگیره درِ ماشین که زن‌برادرم هجوم آورد:

ــ ای بابا… این همه بوق زدیم نشنیدی؟ ده دقیقه است این‌جا هستیم!

جواب دادم.

ــ سلام

برادرم رو به من کرد. چشمک کوتاهی زد:

ــ اوضاع روبه‌راهه خوشگله؟

ــ خوبم.

ــ می‌خواهی وسایلت را صندوق عقب بگذارم؟

ــ نه ممنونم. فقط همین چمدان کوچک را دارم و پیراهنم… پیراهن را صندلی عقب می‌گذارم.

زن‌برادرم نگاهی به پارچه مچاله و چروکی که روی زانوهایم بود انداخت و گفت:

ــ پیراهنت، این است؟

ــ بله.

ــ این دیگر چیست؟

ــ یک ساری…

ــ بله می‌بینم…

با مهربانی گوشزد کردم:

ــ نه، نمی‌بینی، وقتی پوشیدم، خواهی دید.

اخم‌هایش کمی در هم فرو رفت.

 

برادرم گفت:

ــ می‌توانیم راه بیفتیم؟

ــ بله، خُب نه… می‌توانی دمِ مغازه عرب‌ها انتهای خیابان نگه داری؟

آن جا کار کوچکی دارم…

زنْ‌برادرم آه کشید.

ــ باز هم چه چیز یادت رفته؟

ــ کرم موبَر.

ــ و می‌خواهی از مغازه عرب‌ها بخری؟

ــ اوه، بله من همه چیزم را از رشید عزیزم می‌خرم، همه و همه و همه!

زنْ‌برادرم حرفم را باور نمی‌کند.

ــ همان جا؟ برویم؟

ــ بله.

ــ کمربندت را نمی‌بندی؟

ــ نه.

ــ چرا کمربند نمی‌بندی؟

جواب دادم:

ــ ترس از جاهای تنگ.

و پیش از آن که زن‌برادرم شروع کند به قصه گفتن درباره مرگ بر اثر قطع نخاع و پیوند اعضا، اضافه کردم:

ــ می‌خواهم کمی بخوابم. درب و داغان هستم.

برادرم لبخند زد.

ــ مگر تازه از خواب بیدار نشده‌ای؟

خمیازه کشان گفتم:

ــ خوب خوابم نبرد.

 

البته راست نمی‌گفتم. چند ساعتی خوابیده بودم. اما می‌خواستم لجِ زن‌برادرم را در بیاورم. البته لجش هم در نیامد. آن چه را در زن‌برادرم دوست دارم، این است که هرگز کم نمی‌آورد.

 

نگاهی به آسمان انداخت و قرقر کنان گفت:

ــ دوباره کجا بودی؟

ــ خانه بودم.

ــ مهمانی داشتی؟

ــ نه، بازی می‌کردم.

ــ بازی می‌کردی؟!

ــ بله!

سرش را تکان داد. البته نه زیاد. هوا پُر از گردوغبار بود.

 

برادرم شوخی کنان گفت:

ــ چه‌قدر باختی؟

ــ هیچی. این بار، بُردم.

سکوتی کرکننده.

بالاخره درحالی‌که عینک آفتابی‌اش را صاف و صوف می‌کرد، صدایش درآمد:

ــ می‌توانیم بدانیم چه‌قدر بُردی؟

ــ سه هزار تا.

ــ سه هزارتا؟ سه هزار تا چی؟

مظلومانه گفتم:

ــ خُب… سه هزار یورو، مغزم را که خر نخورده سَرِ هیچی وقتم را هدر بدهم…

 

در صندلی عقب خودم را گلوله کردم و پوزخند زدم. طفلکم کارین را برای ادامه راه حسابی سرِ کار گذاشته بودم…

 

صدای ترق‌وتروق چرخ‌دنده‌های مغزش را می‌شنیدم که می‌گفت:

«سه هزار یورو… تیک و تیک و تیک… چه‌قدر باید شامپوهای مخصوص موهای خشک و قرص‌های آسپرین بفروشد تا سه هزار یورو بشود؟… تیک و تیک و تیک… با محاسبه هزینه شارژ مغازه، مالیات بر مشاغل، عوارض شهری، اجاره ماهانه، البته مالیات بر ارزش افزوده را باید از این‌ها کم کند… چند بار باید روپوش سفیدش را تن کند تا سه هزار یوری خالص به چنگ بزند؟ و مالیات‌های دیگر… هشت تا اضافه می‌کنم دو تا برمی‌دارم… و مرخصی‌های با حقوق… بگو ده تا، من ضربدر سه می‌کنم… تیک و تیک و تیک…»

بله. نیشخند بر لب داشتم. موتور ماشین‌شان برایم لالایی می‌خواند، بینی‌ام را در گودی دست‌هایم فرو کرده بودم زانوهایم تا زیر چانه مچاله شده بود، چرت می‌زدم. به اندازه کافی از خودم راضی بودم چون زن‌برادرم برای خودش آدمِ دماغ بالایی است.

زن‌برادرم، کارین دوره داروسازی دیده اما دوست دارد به او بگویند خانم دکتر، یک داروخانه‌دار است ولی ترجیح می‌دهد او را دکتر داروساز بنامند، مغازه داروفروشی دارد، اما میل دارد بگوید داروخانه.

هنگام دسر خیلی دوست دارد از حسابدارش با آه و ناله شکوه کند، یک پیراهن جراحی دکمه‌دار می‌پوشد و دکمه‌ها را تا گردن می‌بندد. اسمش روی یک برچسب آبی مخصوص پزشک‌ها نوشته شده و به روپوش سنجاق شده. این روزها بیش از هر چیز کرمِ سفت‌کنندهٔ کفل می‌فروشد و کپسول‌های جوان‌کننده پوست چون طرفدار زیاد دارد، اما خُب ترجیح می‌دهد بگوید گیشه محصولاتش را بهینه‌سازی می‌کند.

زن‌برادرم کارین بسیار قابل پیش‌بینی است.

 

وقتی من و خواهرم لولا ملتفتِ این فرصت باد آورده شدیم که در خانواده از این پس یک فروشنده کرم‌های ضد چروک و محصولات کلینیک(۱) و گِرلن(۲) دمِ دست‌مان خواهد بود، مثل توله‌سگ برایش گردن خم کردیم. اوه! آن روز چه جشنی برایش تدارک دیده بودیم! به او قول دادیم دیگر برای همه خریدها پیش او خواهیم رفت، حتی حاضر بودیم لقب دکتر یا پروفسور به او بدهیم تا با ما مهربانی کند.

آماده بودیم سوار قطار سریع‌السیر شهری شویم تا به دیدن او برویم! برای من و لولا سوار شدنِ قطارهای سریع‌السیر تا داروفروشی او، کار مهمی است!

گروهبان‌هایی که برای مافوق خود خوش‌خدمتی می‌کنند، جلو ما کم می‌آوردند. چه رنجی کشیدیم…

 

اما لازم نبود تا آن جاها پیش برویم تا او در پایان آن اولین ناهارِ مقدس خانوادگی ما را در آغوش بگیرد، پایین را نگاه کند و خیال ما را راحت کند:

«می‌دانید… اوه… نمی‌توانم به شما تخفیف بدهم چون… اوه… اگر به شما تخفیف بدهم، دیگر… مجبور خواهم بود… خب حتما می‌فهمید… دیگر معلوم نیست این تخفیف‌دادن‌ها تا کی ادامه خواهد داشت؟ نه؟»

لولا درحالی‌که می‌خندید، جواب داد: «حتی یک چیز خیلی خیلی کوچک؟ مثلاً چند تا اشانتیون؟»

در حالی که آهی از سرِ آرامش می‌کشید، پاسخ داد: «آه چرا… اشانتیون چرا، مشکلی ندارد.»

هنگام رفتن، دست برادرمان را محکم می‌کشید مبادا فرار کند، لولا در حالی که از بالکن برای آن‌ها بوسه می‌فرستاد زیر لب غر زد: «اشانتیون‌هایش هم مال خودش…»

من هم کاملاً با لولا موافق بودم، با هم سفره را تکان دادیم و حرف را عوض کردیم.

 

حالا، بدمان نمی‌آید درباره همین موضوع کمی سربه‌سرش بگذاریم و کفرش را درآوریم. هر بار که او را می‌بینیم، از دوستم ساندرین می‌گویم که مهماندار هواپیما است و به خاطر معافیت مالیاتی شغلش، می‌تواند در خریدها برای‌مان تخفیف بگیرد.

مثلاً می‌گویم:

ــ راستی کارین… قیمت لایه‌بردار قوی جوان‌کننده پوست با ویتامین B۱۲ مارک استی‌لادر(۳) چند است؟

کارینِ عزیز ما، این‌جور موقع‌ها حسابی فکر می‌کند. تمرکز می‌کند، چشم‌هایش را می‌بندد، به فهرست اجناسش فکر می‌کند، آزادی عملش را در تخفیف دادن در نظر می‌گیرد، مالیات‌ها را کم می‌کند و سرانجام می‌گوید:

ــ چهل و پنج؟

من رو به لولا می‌کنم:

ــ تو یادت می‌آید چند خریدی؟

ــ ببخشید…؟ درباره چه حرف می‌زنید؟

ــ کرمِ لایه بردارت را می‌گویم. استی‌لادر با ویتامین B۱۲ که آن روز ساندرین برایت آورد؟

ــ خُب چه؟

ــ چه‌قدر به او پول دادی؟

ــ اوه… تو از این سؤال‌ها می‌پرسی…

ــ فکر می‌کنم حدود بیست یورو…

کارین با صدای گرفته تکرار می‌کند:

ــ بیست یورو! لایه‌بردار استی‌لادر با B۱۲! مطمئنی؟

ــ بله…

ــ نه، با این قیمت، حتما تقلبی است! متأسفم دخترها اما سرتان کلاه گذاشته‌اند…

کرم نیوآ را در بطری‌های قاچاقی لادر می‌ریزند و کار تمام است. پیروزمندانه برگ برنده را به دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

ــ متأسفم این را می‌گویم، رفیق‌تان بنجل‌فروش است! یک بنجل‌فروش ناب!

لولا حالتی اندوهگین به خود می‌گیرد و می‌گوید:

ــ مطمئن هستی؟

ــ کاملاً مطمئنم. به هر حال من از هزینه‌های تولید با خبرم! لادر در محصولاتش فقط از روغن‌های اصل استفاده می‌کند…

در این لحظه‌ها به سوی خواهرم برمی‌گردم و می‌پرسم:

ــ همراهته؟

ــ چی؟

ــ خُب کرِمت…

ــ نه، فکر نمی‌کنم… اِ چرا! شاید… صبر کنید کیفم را ببینم.

لولا می‌رود، با شیشه کرمش برمی‌گردد، آن را به کارشناس‌مان می‌دهد. خُب دیگر وقت آن است که عینک ذره‌بینی‌اش را بزند و مدرک جرم را از همه جوانب تفتیش کند. ما در سکوت نگاه‌مان را به لب‌های او می‌دوزیم و سخت نگرانیم.

لولا می‌گوید:

ــ خُب، دکتر چه شد؟

ــ چرا، چرا، لادر است… عطر لادر را می‌شناسم… و بافت موادش را… بافت مواد لادر بسیار اختصاصی است. باورکردنی نیست گفتی چه‌قدر بابتش پرداختی؟ بیست یورو؟ باور کردنی نیست.

کارین آهی می‌کشد و دوباره عینکش را در قابش می‌گذارد، قاب را در کیف کوچک لوازم بهداشتی و کیف را در ساک.

باورکردنی نیست… این فقط بهای تمام‌شدهٔ کالاست. اگر بازار را این طور بشکنند، چه‌طور سر سلامت به در ببریم؟ رقابت ناعادلانه‌ای است. دیگر هیچ آزادی عملی در تعیین قیمت‌ها نخواهیم داشت. واقعا هر کسی هر کار می‌خواهد می‌کند. این طور کار و بار من کساد می‌شود، عجب…

در ورطه‌ای از تشویش و ابهام فرو می‌رود، مدتی طولانی قند رژیمی‌اش را در قهوه بدون کافئینش هم می‌زند، این گونه خود را تسلی می‌دهد.

 

این‌جور مواقع، حفظ ظاهر تا آشپزخانه برای ما سخت‌ترین کار است، اما وقتی بالاخره به آشپزخانه می‌رسیم مثل دیوانه‌ها می‌زنیم زیر خنده اگر مادرمان آن دور و برها باشد افسوس کنان می‌گوید، «هر دو شما خیلی بدبختید، همین…» لولا رنجیده‌خاطر جواب می‌دهد: «اوه… ببخشید… به هر حال این آشغالِ لادر برایم شصت یورو تمام شد!» بعد، دوباره پقی می‌زنیم زیر خنده و کنار ماشین ظرفشویی از خنده روده‌بُر می‌شویم.

 

ــ خوب است، با پولی که شب گذشته بُرده‌ای می‌توانی برای یک بار هم که شده کمی از پول بنزین را بدهی…

بینی‌ام را مالیدم و گفتم:

ــ البته هم پول بنزین را می‌دهم، هم عوارضی!

ــ پشتش به من است، نمی‌بینمش اما حدس می‌زنم لبخندی از خشنودی بر لبانش نقش بسته و دست‌هایش را صاف روی زانوهایش گذاشته.

تکانی به خود می‌دهم تا اسکناس را از جیب شلوار جینم در بیاورم.

برادرم می‌گوید:

ــ نمی‌خواهد…

کارین با صدایی جیغ مانند اما جیغ ضعیف می‌گوید:

ــ ولی… عجب، سیمون، نمی‌دانم چرا…

برادرم بدون آن که صدایش را بالا ببرد، تکرار می‌کند:

ــ گفتم نمی‌خواهد.

دهانش را باز می‌کند، می‌بندد، کمی پیچ و تاب می‌خورد، دوباره دهانش را باز می‌کند، دامنش را گردگیری می‌کند، با انگشتر یاقوت کبودش ور می‌رود، آن را صاف می‌کند، ناخن‌هایش را نگاه می‌کند، چیزی خواهد گفت… سرانجام خفه می‌شود.

هوا پس است. اگر او خفه می‌شود و زبان‌درازی نمی‌کند معنی‌اش این است که با هم جر و بحث کرده‌اند. اگر دهانش را بسته است یعنی برادرم پیش از آن صدایش را بلند کرده است.

چنین چیزی بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد… برادرم هیچ گاه از کوره در نمی‌رود، هرگز دربارهٔ کسی بد نمی‌گوید، اصلاً نمی‌داند کینه یعنی چه و درباره آن‌چه پیش خواهد آمد قضاوت نمی‌کند. برادرم اهل زمین نیست. شاید یکی از ساکنان سیاره ونوس باشد…

 

ما او را می‌پرستیم. از او می‌پرسیم: «بگو چه‌طور این همه آرامی؟» شانه‌هایش را بالا می‌اندازد: «نمی‌دانم.» باز می‌پرسیم: «هرگز هوس نمی‌کنی گاهی کمی خودت را خالی کنی؟ کمی بدجنس باشی، کمی فقط کمی، حرف‌های بد بزنی؟»

با لبخندی فرشته‌وار پاسخ می‌دهد:

«خُب، شما به جای من این کار را می‌کنید، خوشگل‌های من…»

 

بله، عاشق برادرمان هستیم. وانگهی همه دنیا عاشق او هستند. پرستارهای دوران کودکی‌مان، معلم‌هایش، استادهایش، همکارهایش، همسایه‌هایش، همه دنیا او را دوست دارند.

وقتی کوچک بودیم، روی موکت اتاق او دراز می‌شدیم، موسیقی گوش می‌دادیم. او تکالیف مدرسهٔ ما را انجام می‌داد و ما سرش را می‌خوردیم، با تخیل کردن آینده‌هامان خودمان را سرگرم می‌کردیم، برای او پیش‌بینی می‌کردیم «تو آن‌قدر مهربانی که سرانجام گیر یک دخترک لکاته می‌افتی.»

درست پیش‌بینی کرده بودیم. آفرین بر ما.


گریز دلپذیر

گریز دلپذیر
نویسنده : آنا گاوالدا
مترجم : الهام دارچینیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]