پیشنهاد کتاب: «داییجان ناپلئون»، نوشته ایرج پزشکزاد
قسمت اوّل
۱
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعدههای طلایی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را، توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچهها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار او را گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم.
لیلی، دختر داییجان، و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار ما را میکشیدند. بین خانههای ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سر و صدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه میکرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمیدانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخهای بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه خود فرار کردند و مادرم تهدیدکنان مرا به زیرزمین و زیر شمد برگرداند. قبل از اینکه سرم بهکلی زیر شمد پنهان شود، چشمم به ساعت دیواری افتاد. سه و ده دقیقه کم بعدازظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود سرش را زیر شمد کند گفت:
ــ خدا رحم کرد داییات بیدار نشد و گرنه همهتان را تکهتکه میکرد.
مادرم حق داشت. داییجان نسبت به دستوراتی که میداد خیلی تعصب داشت.
دستور داده بود که بچهها قبل از ساعت پنج بعدازظهر حتی نفس نباید بکشند. داخل چهاردیواری باغ نهتنها ما بچهها مزه نخوابیدن بعدازظهر و سر و صدا کردن در موقع خواب داییجان را چشیده بودیم، که کلاغها و کبوترها هم کمتر در آن محدوده پیداشان میشد. چون داییجان چند بار با تفنگ شکاری آنها را قلع و قمع کرده بود. فروشندگان دورهگرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما، که به اسم داییجان موسوم بود، عبور نمیکردند. زیرا دو سه دفعه الاغی طالبیفروش و پیازی از داییجان سیلی خورده بودند.
امّا آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم داییجان خاطرات دعواها و اوقات تلخیهای او را به یادم نیاورد. حتی یک لحظه از یاد چشمهای لیلی و نگاه او نمیتوانستم فارغ شوم و به هر طرف میغلتیدم و به هر چیزی سعی میکردم فکر کنم، چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعاً در برابرم باشد میدیدم.
شب، باز توی پشهبند چشمهای لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم. ولی چشمها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند.
نمیدانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فراگرفت:
«خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم!»
سعی کردم به این فکرم بخندم ولی هیچ خندهام نیامد. ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد. مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟
سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره عشق بررسی کنم. متأسفانه این اطلاعات وسیع نبود. با اینکه بیش از سیزده سال از عمرم میگذشت تا آن موقع یک عاشق ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شرح حال عشاق هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمیگذاشتند همه آنها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگان، مخصوصاً داییجان که سایه وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون محافظ از خانه را برای ما بچهها منع میکردند و جرأت نزدیک شدن به بچههای کوچه را نداشتیم. رادیو هم که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود، در دو سه ساعت برنامه روزانه خود مطلب مهمی نداشت که به روشن شدن ذهن ما کمک کند.
در مرور اطلاعاتم راجع به عشق در وهله اول به لیلی و مجنون برخوردم که قصهاش را بارها شنیده بودم. ولی هرچه زوایای مغزم را کاوش کردم دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیدهام. فقط میگفتند مجنون عاشق لیلی شد.
اصلاً شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمیکشیدم زیرا هماسم بودن لیلی و دختر داییجان احتمالاً بدون اینکه خودم بدانم در استنتاجهای بعدیم مؤثر بود. امّا چارهای نداشتم مهمترین عشاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند. غیر از آنها از شیرین و فرهاد هم مخصوصاً از طرز عاشق شدن آنها چیز زیادی نمیدانستم. یک داستان عاشقانه هم که در پاورقی یک روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم ولی چند شماره اولش را نخوانده بودم و یکی از همکلاسیهایم برایم تعریف کرده بود. در نتیجه شروع ماجرا را نمیدانستم.
صدای دوازده ضربه زنگ ساعت دیواری زیرزمین را شنیدم. خدایا نصف شب شده بود و من هنوز نخوابیده بودم. این ساعت تا یادم میآمد در خانه ما بود و اوّلینبار بود که صدای زنگ ساعت ۱۲ شب را میشنیدم. شاید این بیخوابی هم دلیلی بر عاشقشدنم بود. در نیمه تاریکی حیاط از پشت توری پشهبند سایههای درختها و بُتههای گُل را به صورت اشباح عجیب و غریبی میدیدم. وحشت برم داشته بود. چون قبل از اینکه درباره عاشق شدن یا نشدنم به نتیجه برسم از سرنوشت عشاقی که مرور کرده بودم وحشت کردم. تقریباً همه آنها سرنوشت غمانگیزی داشتند و ماجرا به مرگ و میر تمام شده بود.
لیلی و مجنون مرگ و میر، شیرین و فرهاد مرگ و میر، رومئو و ژولیت مرگ و میر، پل و ویرژینی مرگ و میر، آن پاورقی عاشقانه مرگ و میر.
خدایا نکند واقعاً عاشق شده باشم و من هم بمیرم؟ بهخصوص آن وقتها مرگ و میر بین بچهها قبل از سن رشد زیاد بود. گاهی میشنیدیم که در مجالس تعداد بچههایی را که خانمها زاییده بودند و تعدادی از آنها که زنده مانده بودند میشمردند. امّا ناگهان برق امیدی در خاطرم درخشید: امیرارسلان نامدار که قصهاش را بارها شنیده بودیم و خوانده بودیم. فقط امیرارسلان به کام دل رسیده بود.
ماجرای امیرارسلان و عاقبت بهخیرشدنش اگرچه وحشت پایان ماجراهای عشقی را در دلم کمی تسکین داد ولی از طرفی در جواب سؤال اساسی تا حدودی کفّه ترازوی عقل را به طرف مثبت یعنی عاشق بودن متمایل کرد. امیرارسلان چطور عاشق شده بود؟ عکس فرخلقا را دیده بود و در یک لحظه به او دل داده بود. پس ممکن است من هم با یک نگاه عاشق شده باشم.
سعی میکردم بخوابم. پلکهایم را بههم میفشردم بلکه خوابم ببرد و از پیچ و خم این افکار خلاص شوم. خوشبختانه بچه، حتی اگر عاشق باشد، خواب مهلتش نمیدهد که تا سحر بیدار بماند. ظاهراً این گرفتاریها مال آدمهای بزرگ عاشق است.
صبح شد مجال فکر کردن پیدا نکردم چون بیش از حد معمول خوابیده بودم. یک وقت با صدای مادرم از خواب پریدم.
ــ پاشو! پاشو! داییت کارت دارند.
تمام بدنم مثل اینکه به برق وصلش کرده باشند لرزید. صدایم بند آمده بود. میخواستم بپرسم کدام دایی ولی صدایی از گلویم درنیامد.
ــ پاشو! آقا گفتند بروی آنجا!
قادر به فکر کردن نبودم. با اینکه خلاف هر عقل و منطقی حتی عقل بچگانه بود، حتم داشتم که داییجان از راز من مطلع شده است و از ترس میلرزیدم. اوّلین چیزی که برای عقب انداختن شکنجهام به ذهنم رسید این بود که گفتم هنوز صبحانه نخوردهام.
ــ پاشو زود بخور و برو!
ــ نمیدانید داییجان با من چکار دارند؟
جواب مادرم تا حدی آرامم کرد:
ــ گفتند همه بچهها بروند آنجا.
نفسی کشیدم. به مجالس نصیحت و دلالت داییجان عادت داشتم. هرچند وقت یک بار بچههای خانواده را جمع میکرد و مقداری نصیحت میکرد. و در آخر جلسه یک شیرینی هم به هر کدام میداد. اصلاً کمکم به خود آمدم و حساب کردم که به هیچ طریقی داییجان نمیتوانسته از راز من سردرآورده باشد.
صبحانه را با آرامش نسبی خوردم. و برای اوّلین بار از موقع بیدار شدن، باز در میان بخار سماور چشمهای سیاه لیلی به نظرم آمد ولی با تمام قوا سعی کردم به او فکر نکنم.
وقتی به طرف خانه داییجان میرفتم، در باغ چشمم به مشقاسم نوکر داییجان افتاد که پاچه شلوار را بالا زده بود و داشت گُلها را آب میداد.
ــ مشقاسم، نمیدانید داییجان با ما چه کار دارند؟
ــ واللّه بابام جان، دروغ چرا؟ آقا گفتند همه بچهها را صدا کنم. راستش نمیدانم چه کارتان دارند.
ما استثنائاً حق داشتیم به داییجان، داییجان بگوییم و گرنه همه مردم از دوست و آشنا و اهل محل داییجان را «آقا» ی مطلق خطاب میکردند و از او به اسم «آقا» یاد میکردند. داییجان یکی از آن لقبهای طویل هفت سیلابی داشت. درست هفت سیلاب. یعنی باید هفت دفعه دهن را باز و بسته میکردند تا حق وجود عزیز داییجان را ادا کنند. پدر داییجان، که او هم بهسهم خود شش سیلاب لقب داشت، «آقا» ی مطلق بود و کمکم اسمش از یاد مردم رفته بود. پدر داییجان به خیال خودش برای اینکه بعد از او به اتحاد بین هفت پسر و دخترش خللی وارد نشود در باغ بزرگ خود هفت عمارت ساخته بود و در زمان حیاتش بین فرزندان تقسیم کرده بود. داییجان ارشد فرزندان بود که بعد از پدرش لقب «آقایی» را به ارث برده بود و به علت این ارشدیتِ سنی یا به علت طبیعت و خمیره خودش بود که بعد از مرگ پدر، خود را بزرگ خانواده میدانست و آنچنان این بزرگی را به کرسی نشانده بود که این خانواده نسبتاً بزرگ بدون اجازه او حق آب خوردن هم نداشتند. از بس داییجان در زندگی خصوصی و عمومی برادر و خواهرها دخالت کرده بود بیشتر برادرها و خواهرها به زور دادگاه، خانه خود را اِفراز کرده و دیوار کشیده بودند یا فروخته و رفته بودند. در آن قسمت از باغ که باقی مانده بود ما بودیم و داییجان و یک برادر دیگر داییجان که خانهاش را با نرده از ما جدا کرده بود.
داییجان در اطاق پنج دری بود و بچهها در حیاط اندرونی داییجان بدون سر و صدا صحبت یا بازی میکردند.
لیلی با نگاه به استقبال من آمد. باز نگاه ما بههم ثابت ماند. حس کردم قلبم بهطور عجیبی میزد. مثل اینکه تقتق صدا میکرد. امّا فرصت زیادی برای فکر کردن و نتیجه گرفتن نیافتم. داییجان با قد بلند و اندام لاغر استخوانیش در حالی که عبای نازک نائینی به دوش و شلوار کشباف چسبان به پا داشت، از اطاق بیرون آمد. چهرهاش درهم بود. همه بچهها حتی آنهایی که خیلی کوچک بودند حس کردند که این بار نصیحت و دلالت مقصود نیست و هوا بهکلی پس است.
داییجان در حالی که با اندام بلند خود در مقابل ما ایستاده بود و از پشت عینک دودی ذرهبینی همیشگیاش بالا را نگاه میکرد، با لحن خشک و ترسناکی گفت:
ــ کدام از شما روی در این حیاط را با گچ کثیف کرده است؟
و با انگشت لاغر و بلند خود در ِ اندرونی را که مشقاسم نوکرش پشت سر ما بسته و کنار آن ایستاده بود نشان داد. همه ما بیاختیار به آن طرف نگاه کردیم. روی در، یعنی در واقع پشت در که به طرف داخل حیاط بود با خط کج و معوجی با گچ نوشته بودند:
«ناپلئون خر است»
نگاه اکثر ما که هشت یا نه بچه بودیم یک مسیر را طی کرد و به طرف سیامک برگشت. ولی قبل از اینکه داییجان سرش را پایین بیاورد متوجه خطای خودمان شدیم و سرها را بهزیر انداختیم. برای ما شک نبود که کار سیامک است. چون چند بار درباره عشق و علاقه داییجان به ناپلئون صحبت کرده بودیم و سیامک که از ما شرورتر بود وعده داده بود که یک روز روی در خانه داییجان خریت ناپلئون را ثبت کند. ولی حس انسانیت ما مانع بود که او را لو بدهیم.
داییجان که مثل فرماندهان بازداشتگاههای اسیران جنگی در مقابل صف ما ایستاده بود، شروع به صحبت کرد. ولی در سخنرانی مؤثر و ترسناک و تهدیدآمیز خود موضوع اهانت به ناپلئون را مطرح نکرد و بهانه ظاهری را کثیف کردن در ِ حیاط با گچ عنوان کرد.
بعد از اینکه لحظهای در سکوت ترسناک گذشت، داییجان ناگهان با صدایی که هیچ تناسبی با اندام لاغرش نداشت فریاد زد:
ــ گفتم کی این کار را کرده؟
باز نگاههای زیرچشمی به طرف سیامک برگشت. این بار داییجان هم متوجه نگاهها شد و نگاه غضبآلود و ترسناک خود را به صورت سیامک دوخت. در اینجا اتفاقی افتاد. (از ذکر آن شرمندهام ولی امیدوارم لزوم رعایت صحت و اصالت عذرخواه این بیپردگی باشد) سیامک از ترس در لباس خود ادرار کرد و با لکنت زبان شروع به عذرخواهی کرد.
وقتی مجازات مجرم برای گناه اصلی و گناهی که حین بازجویی مرتکب شده بود تمام شد و سیامک گریهکنان به طرف خانهاش به راه افتاد، ما بچهها با سکوتی که نیمی از آن اثر رعب داییجان بود و نیمی دیگر ادای احترام و همدردی نسبت به زجر و شکنجه سیامک که خودمان تا حدود زیادی مسببش بودیم، به دنبال او به راه افتادیم.
وقتی به مادرش اشکریزان شکایت داییجان را میکرد، مادرش با اینکه حدس میزد بلکه یقین داشت که کار کدام داییجان باشد، بدون اراده پرسید:
ــ کدام داییجان؟
و پسر بچه شکنجهدیده بلا اراده جواب داد:
ــ داییجان ناپلئون.
همه ما وحشتزده برجا ماندیم. این اوّلینبار بود که لقبی که ما بین خودمان به داییجان داده بودیم جلوی یکی از بزرگترها بر زبانی جاری شده بود.
البته سیامک یک بار هم به وسیله پدر و مادرش تنبیه شد. ولی ما نفسی کشیدیم از بس زیر لب این لقب را تکرار کرده بودیم داشتیم خفه میشدیم.
داییجان از جوانی عاشق ناپلئون بود. بعدها دانستیم که آنچه کتاب درباره ناپلئون به زبان فارسی و فرانسه (داییجان زبان فرانسه را هم تا حدودی میدانست) در ایران موجود بود در کتابخانهاش جمع کرده بود. یعنی در واقع در چند قفسه کتاب او چیزی جز راجع به ناپلئون نبود. محال بود بحثی از علمی، ادبی، تاریخی، حقوقی و فلسفی پیش بیاید و داییجان به استناد یکی از کلمات قصار ناپلئون در آن دخالت نکند. طوری شده بود که اکثر افراد خانواده تحتتأثیر تبلیغات داییجان، ناپلئون بناپارت را بزرگترین فیلسوف، ریاضیدان، سیاستمدار، ادیب و حتی شاعر میدانستند.
داییجان گویا در زمان محمدعلی شاه در ژاندارمری آن زمان درجه نایب سومی داشت و داستان جنگها و مبارزات او را با سارقین و اشرار هر کدام از ما چهل پنجاه دفعه شنیده بودیم.
هر کدام از این ماجراها بین ما بچهها به اسم معینی مشخص شده بود. مثلاً داستان جنگ کازرون، جنگ ممسنی و غیره. در سالهای اول اساس این ماجراها عبارت از زد و خورد داییجان به اتفاق پنج شش ژاندارم با اشرار و دزدهای سر گردنه بود که در ناحیه کازرون یا ممسنی اتفاق افتاده بود. امّا بهمرور زمان کمکم عده متخاصمین زیادتر و جنگها خونینتر میشد. مثلاً جنگ کازرون داییجان در آغاز عبارت از زد و خورد داییجان و پنج ژاندارم با اشرار و محاصره شدن آنها به وسیله ده دوازده نفر از اشرار بود. ولی بعد از دو سه سال جنگ کازرون به جنگی خونین مبدل شده بود که در حدود صد و پنجاه ژاندارم به وسیله چهارهزار نفر از اشرار، البته به تحریک انگلیسیها، محاصره شده بودند.
امّا آنچه آن موقع ما نمیفهمیدیم و بعدها که کمی تاریخ خواندیم فهمیدیم، این بود که به تدریج که علاقه داییجان به ناپلئون شدت پیدا کرد نه تنها جنگهای او به حدود سرسامآوری بزرگ شد بلکه عیناً به وضع جنگهای ناپلئون شباهت یافت. در مقام صحبت از جنگ کازرون عیناً صحنه جنگ «اوسترلیتز» ناپلئون را توصیف میکرد و حتی از دخالت دادن پیادهنظام و توپخانه در همین جنگ کازرون خودداری نمیکرد. این را هم بعدها دانستیم که بعد از اینکه در ایران ژاندارمری منظمی درست شد و قدیمیها هم به فراخور فهم و اطلاع خود درجههایی گرفتند، داییجان چون علم و اطلاع کافی از این قبیل اموری که مدعی بود نبوغ آن را دارد نداشت، در یکی از درجات پایین بازنشسته شده بود.
شب طولانی دوم شروع شد. باز چشمهای سیاه لیلی، باز نگاه نوازشگر لیلی و باز تلاطم افکار یک پسربچه سیزدهساله و همان سؤال و همان مسئله به اضافه یک سؤال جدید:
«شاید لیلی هم عاشق من شده باشد. خدایا! رحم کن! حالا اگر فقط من عاشق او شده باشم ممکن است امید نجاتی باشد ولی اگر او هم…»
تمام مدتی که در صف مقابل داییجان ایستاده بودیم با اینکه در حالت نگرانی و انتظار و وحشت بودیم و هیچکدام از ما به کشف واقعیت و اجرای عدالت صحیح از طرف داییجان مطمئن نبودیم، باز نگاه لیلی را روی صورت خودم یا میدیدم یا حس میکردم.
این هم مسئله تازهای بود که بایستی جوابش را پیدا میکردم: عشق بهتر است یکطرفه باشد یا دوطرفه؟
از کی بپرسم؟ با کی مشورت کنم؟ کاش لیلی اینجا بود. نخیر شکی نیست که من عاشق شدهام و گرنه چرا اینقدر دلم میخواهد لیلی اینجا باشد؟! چطور است از یک نفر بپرسم امّا از کی؟
چطور است از خود لیلی بپرسم؟ ولی واقعاً مضحک است. من از لیلی بپرسم که من عاشق تو شدهام یا نه؟ امّا. شاید بتوانم از لیلی بپرسم که… که چی؟ بپرسم او عاشق من شده است یا نه؟ این هم مضحک است. وانگهی محال است رویم بشود از او همچه سؤالی بکنم.
به بچههای همسالَم فکر کردم.
ــ نه، نمیشود… برادر لیلی که از من کوچکتر است و عقلش نمیرسد چطور است از علی بپرسم؟… او هم بچه دهنلقی است میرود به آقاجان و از همه بدتر به داییجان میگوید. خدایا، هیچکس نیست که از او بپرسم من عاشق شدهام یا نه؟
ناگهان در میان ظلمت و اغتشاش فکرم نور امیدی پیدا شد.
«مشقاسم.»
بله، چطور است از مشقاسم بپرسم؟ مشقاسم نوکر دهاتی داییجان بود. همیشه در همه خانواده همه از دین و ایمان مشقاسم حرف میزدند. وانگهی یک دفعه به من امتحانش را داده بود. یک روز که من شیشه خانه داییجان را با توپ شکسته بودم مشقاسم دیده بود و به کسی حرفی نزده بود.
اصولاًمشقاسم همیشه طرفدار ما بود و قصههای عجیب و غریبی برای ما تعریف میکرد. حُسن او این بود که هیچوقت هیچ سؤالی را بیجواب نمیگذاشت و هر وقت سؤالی از او میکردیم اول میگفت:
دروغ چرا؟ تا قبرآآ.
و همراه با تلفظ «آآ» چهار انگشت باز دست را نشان میداد و بعدها دانستیم که مقصودش این بود که چون تا قبر چهار انگشت بیشتر فاصله نیست نباید دروغ گفت. با اینکه گاهی میفهمیدیم و حس میکردیم که مشقاسم دروغ میگوید ولی همین که سؤال را حتی اگر راجع به دقیقترین مسائل و اختراعات حیرتانگیز بود بیجواب نمیگذاشت و توضیحی برای آن پیدا میکرد برای ما جالب بود. وقتی از او پرسیدیم که اژدها واقعاً وجود دارد یا نه بلافاصله جواب داد:
ــ واللّه، بابامجان، دروغ چرا؟ تا قبرآآ، یک روز ما خودمان به چشم خودمان اژدها را دیدیم… داشتیم میرفتیم توی راسته غیاثآباد قم… از سر پیچ که رد شدیم یک وقت دیدیم یک اژدها پرید رو در رومان و ایستاد. یک حیوانی، دور از جون، فیمابین پلنگ و گاومیش و گاو و اختاپوس و جغد… از قاچ دهنش به اندازه سه ذرع آتش درمیآمد… دل را به دریا زدم با بیل همچه زدم تو قاچ دهنش که نفسش بند آمد. یک خرناسی کشید که تمام اهل شهر بیدار شدند… امّا فایدهاش چیه بابامجان؟ هیچکس نگفت مشقاسم دستت درد نکنه…
مشقاسم راجع به تمام اتفاقات تاریخ و اختراعات محیرالعقول بشر توضیحی داشت و اگر بمب اتمی در آن زمان اختراع شده بود مسلماً راجع به انفجارات هستهای توضیح کاملی میداد. آن شب اسم مشقاسم مثل شعاعی از امید در تاریکی ذهن من درخشید و خواب نسبتاً آرامی کردم.
صبح زود از خواب بیدار شدم. خوشبختانه مشقاسم سحرخیز بود از همان موقع بیدار شدن به آب دادن گلها و رسیدگی به کار باغ مشغول میشد.
وقتی به طرف او رفتم روی یک چهارپایه رفته بود و شاخههای نسترن را که دور آلاچیق داییجان آویخته بود مرتب میکرد.
ــ بابامجان، بیخواب شدی؟… چطور امروز اینقدر زود از خواب پاشدی؟
ــ دیشب زود خوابیدم. صبح دیگر خوابم نمیآمد.
ــ بازیهات را بکن دیگر چیزی به باز شدن مدرسهها نمانده.
مدتی تردید کردم ولی وحشت شب سوم در نظرم آمد. دل به دریا زدم و گفتم:
ــ مشقاسم، من میخواهم یک چیزی از شما بپرسم.
ــ بگو، بابامجان!
ــ من یک همکلاسی دارم که خیال میکند عاشق شده… امّا چطور بگویم؟… خاطرجمع نیست… رویش هم نمیشود از کسی بپرسد… شما میدانید آدم چطور میفهمد که عاشق شده است؟
مشقاسم نزدیک بود از روی چهارپایه بیفتد:
ــ چی؟… چطور؟… عاشق شده؟ یعنی خاطرخواه شده؟ همکلاسی تو؟
من با نگرانی فراوان پرسیدم:
ــ چطور مگر، مشقاسم؟ خیلی خطرناک است؟
مشقاسم در حالی که چشم به قیچی باغبانی دوخته بود با آرامش گفت:
ــ واللّه، بابامجان، دروغ چرا؟ تا قبرآآ… ما خودمان خاطرخواه نشدیم… یعنی اونهم شدیم، خلاصه میدانیم چه بلایی است! خدا برای هیچ تنابندهای نخواد! خدا انشاءاللّه به حق پنجتن، هیچکس را به درد و مرض خاطرخواهی دچار نکند! آدم بزرگش از عاشقی جان بهدر نمیبرد چه برسد به بچهاش، بابامجان!
پاهایم تاب تحمل بدنم را نداشت. سخت ترسیده بودم.
من آمده بودم از مشقاسم نوکر داییجان بپرسم که عوارض و علائم عاشق شدن چیست و او عواقب ترسناک عشق را برایم شرح میداد. ولی نه! نباید خود را ببازم! چون مشقاسم تنها آدم باتجربهایست که میتواند اطلاعات لازم را درباره عشق و علائم عاشق شدن به من بدهد. باید قوی باشم!
ــ ولی مشقاسم، این همکلاسی من که خیال میکند عاشق شده است اول میخواهد بداند راستی عاشق شده است یا نه. آنوقت اگر عاشق باشد یک جوری این دردش را دوا کند.
ــ امّا، بابامجان، مگه خاطرخواهی به این آسانیها علاج میشه؟ بیپدر از هر درد و ناخوشی بدتره. دور از جون از حصبه و قولنج بدتره…
با شجاعت گفتم:
ــ مشقاسم، اینها حالا جای خود… امّا آدم چطور میفهمد که عاشق شده است؟
ــ واللّه، بابامجان… دروغ چرا؟… اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده… وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند… همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی… خلاصه آرام نمیگیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند… امّا این هم هست اگه خداینکرده اون دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند آن وقت دیگه واویلا… ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود… یک شب آن دختره را برای یکی دیگه شیرینی خوردند. صبح آن همشهری ما زد به بیابان. تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچ کس نفهمیده چی شده… پنداری دود شد رفت آسمان…
مشقاسم ولکن نبود و داستان پشت داستان از همشهریها و همقطارهایش حکایت میکرد و من عجله داشتم که این صحبت را تمام کند زیرا میترسیدم کسی سر برسد. گفتم:
ــ مشقاسم. یک وقت داییجان نفهمند من چیزی از شما پرسیدهام… آن وقت میخواهند بدانند این آدم کی هست و کی نیست و…
ــ من به آقا چیزی بگم؟ مگه از جونم گذشتم… آقا اصلاً اگر صحبت عاشقی و خاطرخواهی بشنوه قیامت میکنه، بلانسبت ممکنه آدم بکشه.
مشقاسم سری تکان داد و باز گفت:
ــ خدا کند کسی عاشق لیلی خانم نشود. برای اینکه آقا جد و آبادش را دود میکند…
من با ظاهر خونسرد پرسیدم:
ــ چطور مگر، مشقاسم؟
ــ واللّه، یک دفعه خاطرم میاد، آن سالها یک پسرهای خاطرخواه دختر یکی از رفیقهای آقا شده بود…
ــ آن وقت چطور شد، مشقاسم؟
ــ واللّه دروغ چرا؟ تا قبرآآ… ما خودمان به چشم خودمان ندیدیم… امّا آن پسره یکباره گُم شد. پنداری دود شد رفت هوا… خیلیها میگفتند آقا یک گلوله زد توی دلش بعد انداختش توی یک چاه… همان گیراگیر جنگ کازرون و آن وقتها بود…
مشقاسم رفت توی شرح جنگ کازرون داییجان…
ما از اینکه مشقاسم از چه موقعی نوکر داییجان بود چیز درستی نمیدانستیم. ولی آنچه به مرور دانستیم این بود که اولاً مشقاسم از وقتی به خدمت داییجان وارد شده بود که داییجان از مأموریت شهرستانها به تهران برگشته بود. ثانیاً مشقاسم مـدل کوچک شخصیت داییجان بود. تخیل او مثل تخیل داییجان زیاد کار میکرد. اوایل وقتی حرف داییجان را موقع شرح و حکایت جنگها تأیید میکرد، داییجان به او تشر میزد و میگفت: «تو چه میگویی؟ تو که آنجا نبودی!» ولی گوش مشقاسم به این حرفها بدهکار نبود و یقیناً به این علت که کسی حاضر نبود خیالپردازیهای او را مستقلاً گوش کند و باور کند، با تمام قوا در طول سالها سعی کرد خود را یدک داییجان کند و داییجان هم کمکم حس میکرد شنوندگان، داستانهایش مخصوصاً داستان جنگهای مختلفش را با اعتقاد زیاد گوش نمیکنند، شاید به حکم احتیاج به یک شاهد و شاید به علت اینکه کمکم مشقاسم را در اثر تلقین خود او در صحنه جنگ میدید، آهستهآهسته وابستگی مشقاسم را به خود و حضور او را در جنگها پذیرفته بود. علیالخصوص که مشقاسم جزئیات جنگهای خیالی کازرون و ممسنی و غیره را که از خود داییجان شنیده بود، خوب به خاطر سپرده بود و گاهی حین حکایت واقعه کمکش میکرد.
امّا این قبولی یک روز، دو سه سال قبل از آن، رسمیت یافته بود:
آن روز داییجان سخت برآشفته بود. مشقاسم حین تعمیر راهآب بر اثر بیاحتیاطی، یک ریشه نسترن بزرگ داییجان را با کلنگ قطع کرده بود. داییجان که از غضب به حالتی نزدیک به جنون رسیده بود بعد از چند پسگردنی که به مشقاسم زد، فریاد کشید:
ــ برو گمشو! دیگر جای تو توی این خانه نیست!
و مشقاسم در حالی که سر خود را به زیر انداخته بود گفت:
ــ آقا، شما ما را باید از این خانه با آجان بیرون کنید یا نعش ما را از این خانه ببرند… شما جان ما را نجات دادهاید… ما هم تا جان داریم باید توی این خانه خدمت کنیم… کی آن کاری را که شما کردید میکرد؟
مشقاسم سپس رو به جمع برادرها و خواهرهای داییجان و بچهها که همه بدون جرأت اظهارنظر برای شفاعت جمع شده بودند، کرد و با هیجان گفت:
ــ فکرش را بکنید… تو جنگ کازرون ما تیر خورده بودیم. افتاده بودیم لای دو تا تختهسنگ… مثل باران گلوله از این طرف و از آن طرف میریخت… ما اشهدمان را گفته بودیم… کلاغها و مرغهای لشخور، همینطور تو آسمان چشم به ما داشتند… یک دفعه خدا خیرش بده آقا را… خدا از بزرگی و آقایی کمش نکنه، وسط اون باران گلوله خودش را رساند به ما… مثل شیر ما را انداخت روی دوشش… به اندازه یک منزل راه، همینطور برد تا رساند به سنگر خودمان… خیال میکنید آدم این جور چیزها از خاطرش میره؟
نگاه همه ما که با هیجان و تأثر داستان را گوش میکردیم متوجه داییجان شد. آثار و علائم غضب از صورتش محو شده بود. به نقطه دوردستی خیره شده بود، مثل اینکه میدان جنگ را واقعاً میدید، آرامآرام لبخند خفیفی بر لبهایش نقش بست.
مشقاسم نیز متوجه این تغییر حالت شده بود با صدای ملایمی گفت:
ــ اگر آقا نبودند ما هم مثل بیچاره سلطانعلیخان صدتا کفن پوسانده بودیم.
داییجان در این موقع زیر لب تکرار کرد:
ــ بیچاره سلطانعلیخان… او را هم خواستم برایش کاری بکنم امّا نشد… خدا رحمتش کند.
از آن روز به وسیله این چند کلمه، داییجان رسماً پذیرفته بود که مشقاسم هم در جنگها زیر دست او بوده است. آدمی که تا چندی قبل بههیچوجه حاضر نبود قبول کند که در آن زمان حتی مشقاسم را میشناخته، بعد از آن ضمن حکایت تکراری جنگها، از مشقاسم به عنوان تابین خود نام میبرد و از او اسامی بعضی اشخاص و امکنه را سؤال میکرد. حتی بعد از یکی دوسال در مجالس به مشقاسم تکلیف میکرد که واقعه نجات خود را از مرگ حکایت کند. به این ترتیب مشقاسم هم که در زمان طفولیت ما بزرگترین واقعه زندگیش عبارت از زد و خورد با چند سگ ولگرد در قم بود به صف شجاعان جنگ کازرون و ممسنی پیوست.
آن روز هم دوباره به شرح جنگ کازرون مشغول شده بود و من میان صحبت او آهسته به خانه برگشتم.
نتیجه افکار دور و درازی که در مغزم گشت و بازگشت این بود که واقعاً من عاشق لیلی شده بودم. مخصوصاً عصر آن روز وقتی بستنیفروش دورهگرد رسید و من نیمی از بستنی خودم را با میل به لیلی دادم، کلمات حکیمانه مشقاسم در ذهنم حاضر شد: «وقتی خاطرخواهی همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای او میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی» و هیچوقت سابقه نداشت که من از بستنی خودم به کسی تعارف کرده باشم.
کمکم همه عوارض و علائمی را که مشقاسم گفته بود حس میکردم. وقتی لیلی نبود واقعاً چیزی شبیه به یخبندان در دلم احساس میکردم و وقتی او را میدیدم حرارت دلم حتی به صورتم و گوشهایم میرسید. وقتی او پیش من بود، هیچ حاضر نبودم به عواقب شوم عشق فکر کنم. فقط وقتی شب میشد او به خانهاش برمیگشت و من تنها میماندم باز به گرداب مهیب عشق فکر میکردم. بعد از چند شب کمکم ترس و وحشتم هم ریخت. حتی در تنهایی شبها دیگر زیاد نمیترسیدم. چون خاطره دیدارهای روز شبهایم را پُر میکرد. یکی از قوم و خویشها که عضو وزارت خارجه بود چند شیشه اودکلن روسی از بادکوبه برای داییجان آورده بود. عطر لیلی که همان بوی اودکلن روسی بود گاهی به دستهایم میماند و دیگر نمیخواستم دستم را بشویم مبادا بوی او برود. کمکم احساس میکردم که از عاشق بودن لذت میبرم. بعد از بدبختی دو سه روز اول آدم خوشبختی شده بودم ولی باز یک نگرانی در دل داشتم. میخواستم بدانم که لیلی هم عاشق من شده است یا نه. این را حس کرده بودم ولی میخواستم مطمئن بشوم.
با وجود این تردید باز روزها به کمال خوشی میگذشت. تنها مواقعی که ابری در آسمان صاف سعادت من ظاهر میشد وقتی بود که فکر میکردم مبادا داییجان از راز من مطلع شود. گاهی خواب میدیدم که داییجان تفنگ به دست بالای سر من ایستاده و چشمهای غضبآلود خود را به صورت من دوخته است. از وحشت غرق عرق از خواب میپریدم. با اینکه سعی میکردم به عاقبت عشقم فکر نکنم ولی برایم تقریباً مسلم بود که داییجان هیچ وقت این عشق را نخواهد پذیرفت. داستان اختلاف داییجان با آقاجان خیلی قدیمی بود. اولاً داییجان از ابتدا با ازدواج خواهرش با آقاجان موافق نبود. زیرا عقیده داشت که خانواده او یک خانواده اشرافی است و پیوند یک فرد به قول خودش اریستوکرات را با یک فرد عادی آن هم شهرستانی به هیچ وجه جایز نمیدانست و اگر ازدواج آقاجان با خواهر داییجان در زمان حیات پدر داییجان صورت نگرفته بود شاید هیچ وقت صورت نمیگرفت.
ثانیاً آقاجان آنطور که باید و شاید نسبت به ناپلئون احساس احترام نمیکرد و بدون ملاحظه در مجالس و محافل و گاهی در حضور داییجان، ناپلئون را آدمی ماجراجو معرفی میکرد که ملت فرانسه را به ذلّت و بدبختی کشانیده است. خیال میکنم این بزرگترین گناه آقاجان و بزرگترین مورد اختلاف بود.
البته آتش این اختلاف معمولاً زیر خاکستر بود فقط گاهگاه به مناسبتهای مختلف مخصوصاً سر بازی تختهنرد بروز میکرد و بعد از چند روز با وساطت افراد خانواده دوباره وضع به حال عادی برمیگشت. این کشمکشهای داییجان و آقاجان برای ما بچهها زیاد مهم نبود زیرا در هر حال ما به بازی خود مشغول میشدیم. ولی بعد از اینکه من دانستم عاشق لیلی شدهام یکی از نگرانیهای عمدهام بروز اختلاف بین داییجان و آقاجان بود و بدبختانه یکی از بزرگترین کشمکشها که در تمام زندگیم اثر گذاشت در انتظارم بود.
منشأ این کشمکش و مخاصمه جدید مهمانی منزل داییجان سرهنگ بود.
شاپور پسر داییجان سرهنگ که همه خانواده او را به تبعیت از مادرش «پوری» صدا میزدند، از دانشگاه لیسانس گرفته بود و از اول تابستان صحبت از مهمانی مجلّلی بود که داییجان سرهنگ قصد داشت به مناسبت لیسانسیه شدن پسرش ترتیب بدهد.
شاپور یا «پوری» پسر داییجان سرهنگ که بچه درسخوانی بود تنها فرد خانواده بزرگ ما بود که تحصیلات خود را از حدود دیپلم متوسطه گذرانده بود. در خانواده «آریستوکراتیک» داییجان معمولاً بچهها در حدود سوّم و چهارم متوسطه فارغالتحصیل میشدند و واقعه لیسانسیه شدن «پوری» واقعه بزرگی بود. همه افراد خانواده از نبوغ او حرف میزدند. این پسر با اینکه بیش از بیست و یک سال نداشت به علت قد بلند و قوزی که در پشت داشت پیرتر از سنش نشان میداد و به نظر من آدم باهوشی نبود فقط حافظه خوبی داشت. درسها را بدون انداختن یک واو حفظ میکرد و نمره میگرفت. مادرش تا سن هیجدهسالگی او دستش را میگرفت و از خیابان عبورش میداد. رویهمرفته بچه بدقیافهای نبود. فقط در حرف زدن کمی فشفش میکرد. از بس تمام خانواده بهخصوص داییجان از نبوغ او حرف زده بودند، ما به او لقب «پوری نابغه» داده بودیم. از مهمانی مجللی که داییجان سرهنگ قصد داشت به افتخار لیسانسیه شدن «پوری» نابغه بزرگ بدهد آنقدر گفته بودند که در تمام تعطیلات نیمی از گفتگوهای ما بچهها درباره آن دور میزد.
عاقبت خبر رسید که شب سالگرد تولد پوری جشن و سرور لیسانس هم به پا خواهد شد.
اولین بار بود که برای رفتن به یک مهمانی از ظهر در تدارک بودم. حمام و سلمانی، اطوی لباس، اطوی پیراهن، واکس کفش و سایر تجملات قسمت عمدهای از بعد از ظهرم را گرفت. میخواستم در نظر لیلی بهتر از همیشه جلوه کنم. حتی از شیشه عطر «سواردوپاری» مادرم که یک عطر تند زنانه بود مقداری به سر و رویم زدم.
خانه داییجان سرهنگ هم در باغ ساخته شده بود ولی داییجان سرهنگ آن را با یک نرده چوبی از خانه ما جدا کرده بود.
داییجان سرهنگ در واقع سرهنگ نبود و درجه سرگردی داشت که آن موقع «یاور» میگفتند. ولی از چند سال پیش یعنی از وقتی که به حساب خودش استحقاق ترفیع پیدا کرده بود به حکم ضمنی داییجان ناپلئون، که ناگهان داداش سرهنگ صدایش زده بود، همه خانواده ما او را سرهنگ میدانستند و خطاب میکردند.
وقتی به حیاط اندرونی داییجان سرهنگ وارد شدیم در میان عدهای از مهمانان که رسیده بودند با نگاه دنبال لیلی گشتم. هنوز نیامده بود. ولی قبل از سایرین چشمم به نابغه بزرگ پوری افتاد. یقه جدای راهراه روی پیراهن سفید خود زده بود و کراوات بدرنگی به گردن داشت.
بعد از یقه و کراوات نابغه چیزی که نظرم را جلب کرد، هیأت ارکستر دونفره بود که روی دو صندلی جدا از سایر صندلیها در کنار تار و ضرب خود نشسته بودند و روی یک میز کوچک جلوی آنها مقداری میوه و شیرینی دیده میشد. نوازنده تار به نظرم آشنا بود. لحظهای بعد او را شناختم. در مدرسه ابتدایی معلم حساب ما بود. بعدها دانستم که برای جبران کسر درآمد معلمی در مجالس و محافل تار میزد. ضربگیر هم مرد چاق نابینایی بود که ضمناً آواز هم میخواند. ساعت هشت شب مجلس دیگر کاملاً گرم شده بود و به فاصلههای معین ارکستر آوازهای ضربی میزد. در یک گوشه عدهای دور میز مشروبات الکلی جمع بودند. من گاهگاه دستی به ظروف شیرینی و میوه میبردم و همیشه دوتا برمیداشتم و یکی را به لیلی میدادم و یکی را خودم میخوردم. چراغهای توری تمام خانه را غرق در نور کرده بود. به این جهت با کمال احتیاط لیلی را نگاه میکردم و به او شیرینی و میوه تعارف میکردم.
پوری نابغه نگاههای تند پُرکینهای به طرف من و لیلی میانداخت.
واقعه تأسفانگیزی حدود ساعت ده و نیم اتفاق افتاد. داییجان سرهنگ تفنگ شکاری تازهای را که اسداللّه میرزا عضو وزارت خارجه از بادکوبه برایش آورده بود به معرض نمایش گذاشت و درباره محسنات آن داد سخن داد و منتظر اظهارنظر داییجان ناپلئون شد.
داییجان چند بار تفنگ را در جهتهای مختلف گرفت و تماشا کرد. خانمهای مجلس چند بار به او تذکر دادند که با تفنگ بازی نکند و داییجان با لبخند جواب داد که او استاد متخصص اسلحه است و میداند چه کند.
داییجان همچنان که تفنگ را در دست داشت کمکم به یاد جنگهای شجاعانه گذشتهاش افتاد و به یادآوری خاطرات آنها پرداخت.
ــ بعله، من عین این تفنگ را داشتم… یادم میآید، یک دفعه در بحبوحه جنگ ممسنی بود، یک روز…
مشقاسم که با دیدن تفنگ حدس زده بود صحبت جنگها به میان بیاید و خود را پشت سر داییجان رسانده بود، در این موقع به میان صحبت او دوید:
ــ آقا، جنگ کازرون بود.
داییجان نگاه تندی به او انداخت:
ــ چرا مزخرف میگویی، جنگ ممسنی بود.
ــ واللّه، دروغ چرا؟ آقا؟ تا ما خاطرمان میاد جنگ کازرون بود.
داییجان در این جا متوجه یک نکته شد که همه متوجه شده بودند و آن این بود که مشقاسم قبل از اینکه بداند داییجان چه میخواهد بگوید، راجع به اسم جنگ اظهار نظر کرده بود و این در واقع به ضرر داییجان و صحت و اصالت وقایعی که میخواست حکایت کند تمام میشد. با صدای آهسته ولی غضبآلود گفت:
ــ مرد حسابی، من هنوز چیزی نگفتهام…
ــ به ما مربوط نیست، آقا، امّا جنگ کازرون بود.
و ساکت شد. داییجان ادامه داد:
ــ بعله، یک روز توی بحبوحه جنگ ممسنی بود… ما وسط یک درّه مانده بودیم. دو طرف کوه را دزدهای مسلّح گرفته بودند…
داییجان کمکم که داستان پیش میرفت از روی صندلی گاهی بلند میشد و گاهی مینشست و در حالی که تفنگ را زیر بغل راست گرفته بود با دست چپ وضع را توضیح میداد:
ــ فرض بفرمایید یک درّهای به عرض سه چهار برابر این حیاط… حالا من هستم و چهل پنجاه تا تفنگدار…
مشقاسم در میان سکوت کامل مجلس باز دخالت کرد:
ــ با نوکرتان قاسم!
ــ بله، این قاسم هم مثلاً به اصطلاح امروزی مصدر من بود…
ــ عرض نکردم آقا جنگ کازرون بود؟
ــ گفتم مزخرف نگو جنگ ممسنی بود، تو پیر شدی، حافظهات خراب شده، خرفت شدی!
ــ اصلاً ما حرفی نزدیم آقا!
ــ بهتر! خفه بشی بهتره!… بعله، من بودم و چهل پنجاه تا تفنگدار… حالا تفنگدارها چه وضع مفلوکی داشتند بماند… به قول ناپلئون یک سردار با صد سرباز سیر بهتر کار میکند تا با هزار سرباز گرسنه… یک باره باران گلوله شروع شد. من اولین کاری که کردم از اسب خودم را انداختم پایین این قاسم را هم… یا یکی دیگر از آدمها بود… که پهلوی من بود با دست گرفتم از اسب کشیدم پایین…
مشقاسم باز مداخله کرد:
ـ خود ما بودیم، آقا…
و با حجب و حیا و ترس اضافه کرد:
ــ جسارت نباشه. آقا، باز هم عرض میکنم که جنگ کازرون بود.
شاید داییجان برای اولین بار در زندگی از اینکه مشقاسم را به محدوده جنگهایش راه داده بود پشیمان شده بود. فریاد زد:
ــ حالا هر جهنمی بود! میگذاری حرفم را بزنم؟
ــ آقا، اصلاً ما لال شدیم، ما نمیفهمیم.
داییجان در میان وحشت حاضرین از جسارت مشقاسم، که اگر به دین و ایمان او اعتماد راسخ نداشتند یقین میکردند دمی به خمره زده است، ادامه داد:
ــ بعله، این ابله را که کاشکی دستم شکسته بود و نجاتش نمیدادم از اسب کشیدم پایین، خودم را رساندم پشت یک تخته سنگ… یک تخته سنگ به اندازه آن اطاق… حالا وضع چیه… دوسه تا از آدمهای ما تیر خوردهاند… بقیه هم پشت سنگها موضع گرفتهاند… من از طرز حمله و تیراندازی بلافاصله فهمیدم که با دار و دسته خدادادخان طرف هستم… همان خدادادخان معروف… از نوکرهای قدیم انگلیسا…
مشقاسم که تحتتأثیر حکایت هیجانانگیز داییجان گویا عقلش را از دست داده بود، باز به میان صحبت دوید:
ــ عرض نکردم که جنگ کازرون بود؟
ــ خفه شو!… بعله من اولین کاری که کردم گفتم باید کلک خدادادخان را بکنم… این اشرار اصولاً تا رئیسشان زنده است جسورند و به محض اینکه رئیس کشته شد همه فرار میکنند… سینهمال خودم را رساندم به قلّه تختهسنگ… کلاهپوستی داشتم، سر یک چوب کردم و بردم بالا که اینها خیال کنند…
مشقاسم باز طاقت نیاورد:
ــ آقا، پنداری دیروزه… کلاهپوستی شما را جلوی چشمم میبینم… اصلاً شما اگر خاطرتان بیاد تو جنگ کازرون کلاهپوستی را گم کردید، یعنی گلوله خورد… جنگ ممسنی اصلاً کلاهپوست نداشتید…
ما همه منتظر بودیم که داییجان با لوله یا قنداق تفنگ به سر مشقاسم بکوبد. ولی به خلاف انتظار همه کمی نرم شد. یا خواست صدای مشقاسم را ببرد و حکایتش را تمام کند یا در عالم خیال محل صحنه را به آسانی عوض کرد. با ملایمت گفت:
ــ مثل اینکه حق با قاسم است… اصلاً گویا جنگ کازرون بود… یعنی اوائل جنگ کازرون بود…
برق شعف چشمهای مشقاسم را روشن کرد:
ــ عرض نکردم، آقا؟… دروغ چرا؟ تا قبرآآ… پنداری دیروز بود.
ــ بله من یک فکر فقط توی کلهام بود. اینکه خدادادخان را بزنم… وقتی کلاهپوست را سر چوب کردم خدادادخان که تیرانداز طراز یک بود سرش را از پشت سنگ آورد بالا… حالا منم و او… مولای متقیان را یاد کردم و نشانه گرفتم…
داییجان با اندام بلند خود برپا ایستاده بود. تفنگ را به حالت نشانهگیری به شانه راست تکیه داده بود و حتی چشم چپ را بسته بود…
ــ فقط پیشانی، خدادادخان را میدیدم… بارها دیده بودمش… ابروهای پهن… جای زخم بالای ابروی راست… وسط دوتا ابرو را نشانه گرفتم و…
در این موقع که داییجان در میان سکوت محض حضّار درست میان ابروی دشمن را نشانه گرفته بود ناگهان واقعه غیرمنتظرهای اتفاق افتاد. از نزدیکی محلی که او ایستاده بود صدایی شنیده شد صدای مشکوکی بود شبیه کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ… یا حرکت بیقاعده یک صندلی کهنه یا… ولی بعدها دانستم که اغلب مهمانان منشأ آن را صندلی دانسته بودند و ذهنشان بهجای بدی نرفته بود…
داییجان ناپلئون لحظهای برجا خشکش زد. همه حضار مجلس مثل اینکه ناگهان سنگ شده باشند حرکتی نمیکردند. نگاه داییجان بعد از لحظهای به حرکت درآمد و درحالی که شاید تمام خون بدنش به چشمهایش دویده بود برگشت. به کنار دست خود یعنی آن طرفی که صدا از آنجا آمده بود برگشت.
در آن طرف دو نفر بیشتر نبودند. یکی آقاجان و یکی قمر، یک دختر درشت و فربه از بستگان که اصولاً خلوضع بود.
لحظه کوتاهی در سکوت گذشت. ناگهانه قمر خنده ابلهانهای سرداد. بهطوری که از خنده او بچهها و حتی بعضی بزرگها و حتی آقاجان به خنده افتادند. من با اینکه درست متوجه موضوع نشده بودم ولی طوفان را در آسمان حس میکردم و دست لیلی را به شدت در دستم میفشردم. داییجان لحظهای لوله تفنگ را به طرف سینه آقاجان برگرداند. همه ساکت شدند. آقاجان هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه کرد. داییجان ناگهان تفنگ را روی یک کاناپه که کنار حیاط بود پرت کرد و با صدای خفهای گفت:
به قول فردوسی:
سر ناکسان را بر افراشتن
و ز ایشان امید بهی داشتن
سررشته خویش گم کردن است
بجیب اندرون مار پروردن است
و سپس در حالی که به طرف در خروجی به راه افتاده بود، فریاد زد:
ــ برویم.
زن داییجان به دنبال او به راه افتاد. لیلی هم که اگر درست ماجرا را نفهمیده بود شاید وخامت آن را حس کرده بود دست خود را از لای انگشتهای من بیرون کشید. با نگاه سریعی از من خداحافظی کرد و به دنبال آنها به راه افتاد.
داییجان ناپلئون
نویسنده : ایرج پزشکزاد