پیشنهاد کتاب: «هزار و یک شب نو»، نوشته محمدعلی علومی

مقدمه و توضیح
ـ بنویس غمبار!
با تعجب و حتی با نفرت نگاهش کردم، پرسیدم ـ چی؟
گفت ـ گفتم بنویس غمبار، به جای غروب غمانگیز، بنویس غروب غمبار.
(الف)، دوست کهنسال من ـ دوست؟! عجب حرفی! ـ با آن پوزهٔ منحوسش خم شده بود روی صفحهٔ کاغذ و مقدمهای که نوشته بودم و دوباره گفت:
ـ ببین علومی، نوشتهای که در یک غروب غمانگیز در شهر بم زمانی که برگهای درختها… اینها را بگذار کنار و مقدمه را همینجوری شروع کن که من میگویم.
بعد، با آب و تاب و در حالیکه دست تکان میداد، گفت ـ بنویس که در یک غروب غمبار که برگان درختان یکانیکان چونان آرزوهای آدمیان آهکشان میافتادند شاد و رقصان، من این داستان را قلمی نمودم.
(الف) مدتی ساکت شد، مات مانده بود به روبهرو، پیرمرد رذل پرادعا به گمانم تحت تأثیر گفتههای خودش قرار گرفته بود که آنطور خشکش زده بود! به خود آمد، نگاهم کرد و اخم کرد و پرسید ـ پس چرا نمینویسی؟
داد زدم ـ نمیخواهم بنویسم، اصلاً خسته شدهام از داستانهایی که سروته دارند و معنی و مفهوم دارند. میخواهم طوری بنویسم که هیچکس، هیچوقت، هیچی ازشان نفهمد. فهمیدی؟
به گمانم (الف) ترسید. یک لحظه دلم به حالش سوخت، چون که رنگش پرید و کمکم از من فاصله گرفت، مراقب تمام حرکاتم بود، دم در اتاق، گفت:
ـ خدا عقلت بدهد بدبخت!
به طرفش خیز برداشتم و او زد به چاک. شرّش را کم کرد… اما من چهکار کنم؟ تا نیمهشب فکر کردم که آیا پستمدرن بشوم؟ نشوم؟… آخرش به خودم گفتم که همین صفحهها را میدهم به ناشر اما ناچارم که راستش را بگویم. دی ماه پارسال به شهر خودمان، بم رفته بودم، در خیابان کنار ارگِ بم، زمانی که هوا داشت تاریک میشد، مردی انگار از میان تاریکی به درآمد و ناگهان بازوی مرا محکم گرفت. ترسیدم. گفت ـ این دفترچهها را شهرزاد خانم داده برسانم به شما. علومی هستی دیگر، نه؟
چند دفترچه به من داد که کاهی و قدیمی و پر از داستان بودند (همین داستانها) و من زیر نور چراغ برق، مدتی تماشاشان کردم و بعد که دور و برم را نگاه کردم، دیدم آن مردِ غریبه نیست، رفته بود.
کلاه پوستی کهنهای داشت و موهای سر و ریش بلندی داشت به رنگ سفید و خاکستری، نگاههای نافذی هم داشت…
اما خانوادهٔ شهرزاد یکی از خانوادههای سرشناس و محترم بم است. بعد که سراغ گرفتم فهمیدم که شهرزاد خانم، متأسفانه در زلزلهٔ بم مرحوم شده است و جلوتر، مدتی طولانی در مغازهٔ بزرگ و خواربار فروشی برادرش، در بخش فروش قند و چای و شکر کار میکرده است و انگار، حالا برای تبلیغات و یا برای فروش بیشتر، شهرزاد خانم، چای شهرزاد میفروخته و خودش هم از همان چای مصرف میکرده است. البته اینها مهم نیست، مهم این است که عنوان داستانها همین بود «هزار و یک شب نو» و تمام حکایتها و داستانهای این کتاب، همانهایی است که در آن دفترچهها آمده است و من در مواردی بعضی جملهها را تغییر دادهام و بعضی کلمهها را حذف کردهام که به اصطلاح رکیک به حساب میآیند و ممکن است که برای اخلاق جامعه مضر باشند و باعث ترویج دروغ و ریا و تملق و دزدی و هیزی و امثالهم بشوند، اینها را من با کمال شهامت حذف کردهام تا بر آینهٔ وجدان خاص و عام حتی ذرهای غبار ننشیند.
در ضمن، داستانها ناگهان قطع میشوند. دلیلش شاید مرگ نابهنگام شهرزاد خانم در زلزلهٔ بم است. همچنین مثل هزار و یک شب قدیمی، نویسنده و یا راویها متعدد هستند و برای خودم باعث تعجب است که شهرزاد خانم حتی مرا راوی دو حکایت دانسته است! باز، مانند هزار و یک شب، بعضی از داستانها در جاهای دیگر نیز آمدهاند.
در عین حال برای من حیرتآور است که شهرزاد خانم، از کجا و چهطور با بعضی از هنرمندان و فرهیختگان اهل تهران آشنا بوده است؟ چون که اول دفترچهٔ کاهی و با خط خود نوشته بود که: «… و من که شهرزادم، پس از هزاران سال قصه گفتن، حالا میگویم که بعضی انسانها خودشان تجسم قصههایی غریب و شاعرانه و حتی حماسیاند، آن هم در جهانی چنین بیهدف و منظورم احترام به محسن توحیدیان و آقای بهرام فیاضی و اکبر اکسیر و بلقیس سلیمانی و چند نفر دیگر است و منظورم مردم بم و مردم ایران است که با قصههاشان هزاران سال است که شاهان ظالم را سرانجام رام کردهاند و آرام و انسان…»
سرانجام: دهشت عمیق همراه با طنز و ترحم و شفقت به حال انسان درمانده در سرتاسر جهان، مضمونهای اصلی هزار و یک شبِ نو را ایجاد میکند و عجیب است که همین مضامین در هزار و یک شب اصلی نیز دیده میشود!
به گمانم والتر بنیامین گفته بود که تمدن بشر، در معنا، پیشرفت از تیر و کمان به بمب اتم بوده است… ممکن است گفتهٔ آدورنو باشد چون که والتر بنیامین قبل از انفجار بمب اتم و از ترس داخائو و آشوتیس، خودکشی کرد… چه فرق میکند که گویندهاش کی باشد؟!
محمدعلی علومی
حکایتِ «شهرزاد چای فروش»
… خب، خانم شهرزاد خانم را که یادتان هست، نیست؟… همان که یک وقتی بهترین قصهگوی دنیا بود و بعدها دید که نه بابا! کار فرهنگی آب و نانی ندارد، زد به کار آزاد که در آن هم ناموفق بود. شهرزاد خانم، پاک حیران شد. شمِّ اقتصادی که نداشت ببیند باد از کجا میآید تا او هم بادش بدهد، در شأن خودش هم نمیدید که بعد از این همه سال، حالا برود چارتا کتاب ترجمه بخرد، از بر کند و برود کافیشاپی، جایی بنشیند و از نظرات پستمدرن ژان تاتو(۱) و یا لیزا مدو، حرف بزند و اینجوری برای خودش دکان باز کند(۱)…
خب، روزگار هم سر سازگاری نداشت و شهرزاد خانم گوشهگیر شد اما هنوز هم خانمی است بسیار متین و موقر و چاق و چله و اینجور میگویند که چند وقتی که خانهنشین بوده، یک سبیل پرپشتِ خیلی خوشگلی هم درآورده است.
حالا شهرزاد خانم را شناختید؟ ها، آفرین!… همین چند وقت قبل، یک آگهی استخدام در نشریهٔ محلی «ندای بم» چاپ شد: داوطلبان کار! توجه، توجه، به یک قصهگوی ماهر که بتواند آقای شهریار را به خواب خوش فرو ببرد، با حقوق مکفی مورد احتیاج است. داوطلبان به این آدرس…
شهرزاد خانم بار اول و دوم که این آگهی را دید خیلی توجهی نکرد، با خودش میگفت که من کجا و قصه کجا؟
گویا از یادش رفته بود که روزی، روزگاری شهرزاد قصهگو بوده و از بس که محبوب بود، اسمش را روی یک نوع چای مرغوب گذاشته بودند…
اما چاپ همین آگهی استخدام باعث شد که شهرزاد خانم مدتی به فکر و خیال بیفتد، یک چیزهایی از خاطرات بسیار دور در ذهنش جرقهای میزد و زود محو میگشت… قصهٔ ما تقریباً از اینجا شروع میشود که شهرزاد خانم یک گوشهٔ اتاق درب و داغانش نشسته و غرق در فکر بود و در گوشهٔ دیگر، پسرش برزو نشسته بود و به خط و خالهایی که بچههای همسایهها بر دیوار اتاق کشیده بودند، ماتش برده بود (این خطها خیلی مهم هستند و تصویرشان را در ضمیمه آوردهام).
برزو چارزانو زده بود و بالاتنهاش را به طرزی یکنواخت، مدام جلو و عقب میبرد و هماهنگ با آن حرکات مکانیکی، غُم غُم هم میکرد. انگار برزو، ماشین کوکی و اسباببازی بود که از صبح زود تا ساعتی بعد از نیمهشب و حتی تا وقتی که (بامداد شد و شهرزاد لب از سخن فرو بست)، کارش فقط و فقط همین بود.
برزو به قول بعضیها دیوانه بود اما شهرزاد خانم قبول نداشت، میگفت که همسایههای حسود، جادو کرده و پسر باهوش و با استعداد او را به این روز و حال انداختهاند که آن هم البته به زودی حالش خوب میشود و پولدار و خوشبخت میشود.
… همان آگهی استخدام، سومین بار در «ندای بم» چاپ شد ولی حالا مبلغ دستمزد آنقدر بالا بود که شهرزاد خانم وسوسه شد و به مغازهٔ برادرش، کلجبار تلفن زد تا دربارهٔ شهریار پرسوجویی بکند.
کلجبّار مغازهدار قدیمی و آدم سرد و گرم چشیده، حدس زد که کاسهای زیر نیمکاسه بوده و این پرسوجوهای شهرزاد، حتماً با قصد و غرض خاصی است. کلجبار، بیمعطلی مغازه را به شاگردش سپرد و خود به سرعت به منزل خواهرش رفت. شهرزاد خانم، فنجان چای تازهدم و معطر جلو دست آق داداشش گذاشت.
کلجبار در حال چای نوشیدن گفت ـ چهکار میخواهی بکنی شهرزاد؟ دوباره میخواهی در این آخر عمری بیفتی سرِ زبان مردم؟ مگر چه خیری از این جماعت دیدهای که ولت کردهاند به حال خودت و هیچکی نمیگه که بابا! این شهرزاده نه برگ چغندر! این آدمی است که بورخس به احترامش از جا بلند میشد و چه میدانم امینالله حسین براش سمفونی میساخت. حالا اینها به کنار، هیچکی نمیگه که این، آدمی است که شاه خونخوار را رام کرد… کلجبار سیگار روشن کرد و چوب کبریت سوخته را، چون زیرسیگار دم دستش نبود، به حیاط انداخت. گفت ـ شهرزاد جان، خواهر من، هر که شهریار را نشناسد من یکی، خوب خوب میشناسمش، خونخواری قدیمیاش به کنار، کلاهبردار هم هست. یادمه یک وقتی با هم شریک بودیم و دیگر هیچ بنی بشری در این شهر نمانده بود که کلاهش را برنداشته باشد، آنوقت شهریار کلاه خودش را برداشت، یعنی یک تکه زمین خوب و با موقعیت عالی مال خودش را با یک قیمت پایین جهت فروش، آگهی داد در روزنامههای محلی چاپ کردند و خودش صبح اول وقت رفت محضر و زمین را خودش از خودش خرید. گفتم که این کارها چیست؟ گفت کلجبار، حالا که نمیشود مثل روزگار خوشقدیمها، هر شب با یک دختر ازدواج کرد و صبح او را کشت، افتادهام تو خطّ کلاهبرداری تا بالاخره شرّم به دیگران برسد، آنوقت شهرزاد جان، نکند به فکر افتادهای که دوباره زن همچه موجودی بشوی و بهخیال خام خودت جماعت را از شرّش راحت کنی، هان؟ واقعاً که به قول شاعر، زکی! تو جهانی بر خیالی بین روان… گذشت وقتی که حریفش بودی.
کلجبار با تأسف سر جنباند و فنجان خالی چای را به طرف شهرزاد خانم لغزاند و گفت ـ خیلی چسبید یک چای دیگر هم بده… ولی کج بنشین و راست بگو، قصدت واقعاً چیه که میخواهی بروی و دوباره قصهگوی شهریار بشوی؟ اگر از کار کردن برای من راضی نیستی، اگر خیال میکنی که این روزی سه تا نان دستمزدی که میدهم کم است خُب هر روز، چند سیر پنیر هم میگذارم روش، قبول؟
شهرزاد خانم، اینبار برای کلجبار و برای خودش و برزو که همچنان رو به سوی خطهای کج و کوله نشسته بود، چای ریخت… عطر چای، فضایی نوستالژیک و غمگین ایجاد میکرد.
شهرزاد خانم با لحنی غمزده، آهسته گفت ـ کلجبارخان، در زندگی زخمهایی هست که روح را آهسته و در انزوا میخورد. این زخمها را به کسی نمیشود گفت، چون که مردم بنا به عادت، آنها را قبول ندارند. نداشته باشند، به درک!… آخر تا کی؟ تا کی من باید این جهان رجّالهها را فقط از دور تماشا کنم و حسرت به دلم بماند؟ بفرما، آن از دختر عمومان تورانخانم که هر روز زندگیاش جشن است. پولش از پارو بالا میرود و هیچ غمی ندارد. آن از دخترعمه پوران که مانتو ده میلیونی به پایین را قبول ندارد و آنوقت من، چی بگویم؟
کلجبار پکی تند به سیگار زد، طوری که آتش سیگار به فیلتر رسید. کلجبار در حالیکه تهسیگار را در سهگوشِ دیوار میمالاند تا خاموشش کند، گفت ـ خیلی خب، حالا که بر خر خودت سواری حرفی نیست. برو، ولی میترسم بر سرِ تو همان بلایی بیاید که بر سرِ مرد دهقان و همسرانش آمد.
شهرزاد خانم گفت ـ چگونه است آن حکایت؟
کلجبار گفت ـ گفتهاند که دهقانی بود خوشتیپ و خوش سر و زبان که از مالِ دنیا هیچی نداشت اما دلی داشت صاف، چنان که آواز بلبلها را میفهمید و صدای پای آب را میشنید. این دهقان ما وقتی به خود آمد و دید که بعضی از اهل دهاتشان به شهر رفته و از راه زورگیری و کیفقاپی و جیببری و یا از راههای دیگر، به جایی رسیده و برج و پاساژ و حتی موبایل خریدهاند و او هنوز اندرخم یک کوچه است. این دهقان راستین و روستایی باصفا، شبی تا صبح فکر کرد، به این نتیجه رسید که به قول قدما و عارفان این جهان محلگذر است و مانند اینها. پس تصمیم گرفت که تا دیر نشده به خود بجنبد، به سر و وضع خود رسید به شهر رفت، از پیرزنهای پولدار و بیوه، دل میربود و با آنها ازدواج میکرد. پول و پله هرچه داشتند بالا میکشید و سپس طلاقشان میداد. باری، یکبار یکی از همان پیرزنان گفت ـ ای دهقان سابق، با من چنین مکن که میترسم بر تو همان رود که بر پدربزرگ بچه محلمان رفت. دهقان سابق گفت ـ چگونه است آن حکایت؟
پیرزن گفت ـ میگویند که در همین محلهٔ خودمان، پدربزرگی بود بازنشستهٔ دخانیات و او، نوهای بیکار و معتاد به شیشه و کراک داشت. روزی که توهم بالا زده بود، نوه پنداشت که پدربزرگ پسانداز بیحساب دارد. او را ابتدا مقطوعالنسل و پس از آن مقتولالنفس نمود و سپس به سراغ کیف سامسونتِ پدربزرگش رفته آن را گشود و مشاهده نمود که دریغ از یک پاپاسی.
نوه دست حسرت بر سر زده با خود میگفت که ایکاش اندکی خودداری مینمودم تا حقوق بازنشستگی این ماه پدربزرگم میرسید و آنگاه به این عمل فجیع مبادرت مینمودم. اما همانگاه مأموران رسیدند و دریغا گویی او دیگر سودی نداشت.
دهقان سابق گفت ـ شما نمیخواهد نگران من باشی، حالا هم زود آماده شو که باید برویم طلاقت بدهم، آژانس دم در منتظر است.
اما (مصرع) یکی نغز بازی نمود روزگار، چنانکه دخترکی خوش حرکات بر سر راه دهقان سابق نشاند، چنانکه آن بینوا پنداشت که آن همه حرکاتِ شیرینِ شیرین (میگویند نام دخترک این بود) محض خاطر چشم و ابروی اوست، تو نگو که محض خاطر پولهایش بوده ولیکن دهقان سابق خبر نداشت که گفتهاند (بیت) از مکافات عمل غافل مشو/ گندم از گندم بروید جو ز جو… القصه، آن دخترک شیریننام و شیرینحرکات تمام ثروت دهقان سابق را بالا کشیده و به آن اکتفا ننمود و مهریه به اجرا گذاشت و دهقان سابق را به زندان انداخت و خود رفت تا با یکی دیگر ازدواج نماید.
شهرزاد خانم با لحنی پرتمسخر پرسید ـ خب، روز چه ربطی دارد به شقایق؟
کلجبار گفت ـ خواهرِ من، من مغازه دارم، من سروکارم با جماعته، من میدانم که به قول شکسپیر، زندگی مثل صحنهٔ نمایشی است پر از خشم و هیاهو که یک دیوانه روایتش میکند.
شهرزاد خانم گفت ـ به من داری میگویی آق داداش که یک عُمرِ طولانی، همیشه سروکارم با دیوانهها بوده؟
به برزو اشاره کرد که غُم غُم میکرد و رو به خطهای روی دیوار، خم و راست میشد، انگار تعظیمشان میکرد.
کلجبار اینبار خود برای خودش چای ریخت و برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند، زیر و بالای جعبهٔ چای شهرزاد را نگاه کرد و آن را سر جایش، کنار سماور گذاشت و گفت ـ چای بدی نیست.
شهرزاد گفت ـ فرضاً، حالا ازدواجی هم بود، مگر چی میشه؟ شما هم خیالت از بابت من و خواهرزادهٔ خُلت راحت میشه.
کلجبار، آه کشان گفت ـ شهرزاد، آنوقت من کارگر خوب و قانع مثل تو، این روزها از کجا پیدا کنم؟
چشمهای شهرزاد خانم گشاد شد، دستی به سبیل کشید و گفت ـ پس اینطوری است خانداداش؟ پس دلت به حال خودت سوخته، نه من و این مادر مرده. حالا که اینجور شد، همین عصری میروم و برای شهریار، قصه…
کلجبار برخلاف تمام داستانهای کلاسیک که میگذارند تا صحبت طرف تمام شود، حرف شهرزاد را قطع کرد (تقصیر ما نیست، بیادبی از خودش است) و گفت ـ هی قصه قصه میکند! مگر تو قصه هم بلدی بگی؟
شهرزاد با نگاهی نافذ و درعینحال بسیار غمزده، مدتی خاموش ماند و بعد، آه کشان و حیرتزده گفت ـ کمکم یه چیزهایی داره یادم میآد. به نظرم یک وقتی من قصهگوی خیلی خیلی خوبی بودم.
کلجبار که انگار داغ کرده بود، دست تکان میداد، دهانش کف کرده بود و از خشم میلرزید. گفت ـ بله، من هم یادمه که بودی ولی کِی؟ اووه! بگو هزار سال، بگو دو هزار سال پیش از این… حالا شهرزاد خانمجان! دورهات تمام شد و رفت پی کارش، کجای کاری خواهر من؟ حالا باید اول یک «درجهٔ صفر نوشتار» و یا بهتر از آن «خودآموز پستمدرن در ده جلسه» را بگیری بخوانی، از بر بکنی و بعد از روشان قصه، قصه که نه، داستانِ پستمدرن بنویسی… بگو ببینم، تو اصلاً مرگ مؤلف را میدانی چیه؟ میدانی که دالت نباید بخورد به مدلول؟ من که قصههات را شنیدهام شهرزاد خانم، من که میدانم همهٔ دالهات، میخورند درست به وسط مدلول. اینجوری قصه میگویند شهرزاد خانم؟ به قول شاعر، خواب دیدی خیر باشه. نخیر، حالا باید فقط ساختار داشته باشی. اصلاً تو شهرزاد، به ساخت خودت نگاه کردهای؟ خپله و شل و ول شدهای، چاق شدهای، سبیل درآوردهای. نه ساختی داری، نه پرداختی، نه زبانی، نه هیچی، هیچ!
شهرزاد به گریه افتاد. کلجبار از بس که تند رفته بود، خودش هم فهمید. بیخود نیست که به او میگویند کلجبّار، والّا میگفتند کلرحمان… شهرزاد آهسته گریه میکرد. نمیخواست که دیگران اشکش را ببینند.
سرانجام کلجبار، دو زانو جلو خواهرش نشست و گیسوی نخنمای خواهر پیر و زشت خود را نوازش کرد. شهرزاد خانم زود آشتی کرد به روی کلجبار لبخند زد و حتی عذر خواست که با گریههاش باعث ناراحتی او (و احتمالاً خوانندههای محترم) شده است. اینطور آدمی است شهرزاد که قصههاش زندگی اوست.
کلجبار با احتیاط گفت ـ خب، برو. برو بیوفا، ولی قصه که نداری. کجا میخواهی بروی؟
شهرزاد گفت ـ صبر کن.
رفت و از تاقچه، چند دفترچهٔ صدبرگ کاهی آورد و با خوشحالی گفت ـ برزوی مادرمردهام، وقتی که در تیمارستان بستری بوده، هرچی دیده و شنیده در همین دفترچهها نوشته.
کلجبار، دفترچهای را گرفت و ورق زد، نیمنگاهی به برزو انداخت و او، بیتوجه به همه، همچنان به خطهای درهمِ روی دیوار ماتش برده بود.
کلجبار گفت ـ خوشخط هم نوشته.
شهرزاد گفت ـ من خودم پاکنویسشان کردهام. یک چیزایی هم به نوشتههای پسرکم، کم و اضافه کردهام. یعنی خط و ربطشان از خودمه، از شهرزاد!
***
ـ گفتم که دوباره به هم میرسیم. گفتم یا نگفتم؟ بیمعطلی جواب بده، ببینم!
البته که شهرزاد خانم چیزی از این بابت، یادش نمیآمد. شهریار با آن جثهٔ لاغر و با آن صورت باریک غمزده و کلاه اشرافی گشاد و جواهر نشانی که بر سر داشت، شباهت زیادی به تصویر آغامحمدخان پیدا کرده بود.
در حیاط آجر فرش و غبار آلودِ آن خانه باغ قدیمی، گویا شهریار دستپاچه شده بود. گاهی از خوشحالی دیدار دوبارهٔ شهرزاد، انگار بال درمیآورد و جستوخیز میکرد. بعضی وقتها ماتش میبرد، زیرلب با خود حرف میزد…
رو کرد به شهرزاد و گفت ـ بگو بدانم شهرزاد، هنوز فرمایش آنوقتهای مرا قبول داری که شیمبول، شیمبول، شیمبول جان؟(۲)
شهرزاد گفت ـ من از همان وقتی که به خدا بیامرز بابام گفتم که مرا بر ملک کابین کن، فرمایشتان را قبول کرده بودم.
شهریار خوشحال شد، لبخند زد ولی تا نگاهش به برزو افتاد، اخمهاش در هم رفت، گفت ـ این پسر پدرسوختهمان که قبول ندارد. دیوانهٔ بدبخت! من میدانم که به شعر سعدی علاقه دارد که بنیآدم نمیدانم چهکارهٔ همدیگرند! مزخرف. شهرزاد خانم که میترسید شهریار، باز قاطی کند و دستور به احضار جلاد و نطع بدهد، با عجله گفت ـ خودتان هم میگویید دیوانه است دیگر، چهکارش میشه کرد؟
عموخان گفت ـ تقصیر خود بیلیاقتش هم هست.
شهرزاد گفت ـ مگر من میگویم نیست؟ مگر خودش دستیدستی خودش را نابود نکرد؟ آنقدر هوش و استعداد، آنقدر توانایی، همه چیز را نابود کرد.
همه، حتی خود برزو، آه کشیدند. هوا داشت کمکم تاریک میشد. در حوضِ پر از لجن و خزه بسته و در میان حیاط، لاشهٔ چند ماهی رنگی افتاده بود و یک سگِ ولگرد سیاه و زخمی، لاشهٔ یک ماهی بزرگ را، از حوض لجنآلود بیرون آورده بود و آن را کُریچ، کریچ میجوید و در همان حال ترسیده و با احتیاط جماعت را نگاه میکرد…
یک گروه زن و مرد و بچه و بزرگ، کارگرهای قراردادی، آمده بودند کنار حوض، لای و لجن را در شیشههای رنگی جمع میکردند و یک زن جوان، با ادا و اطوار، رو به دوربینِ فیلمبرداری میگفت ـ با کِرمهای دلفین، ساخت فرنگ، هزار سال جوانتر بشوید.
شهریار خندهکنان گفت ـ میبینی شهرزاد؟ اگر همین خانه و حوض را نداشتم، حالا قوم و خویشهام شوتم کرده بودند بیرون. نه شهرزاد، دورهٔ قصههای ما گذشت. قصههای ما، لبِ جو میخواست. حوض و باغچهای، آسمان پرستارهای میخواست حالا که…
دیگر داشت شب میشد و خانه، باغ کهنه و متروک با آن همه اتاقهای ویران و درهای شکسته بسته، مثل جمجمههای غبارآلود، خاموش و ترسناک مینمود… کمکم جماعت با هیاهوی فراوان و با بگو و بخند، بساطشان را برچیدند و رفتند. سکوت… صدای آواز بلبلی از تهِ خانه باغ برخاست. ماه بالا آمد. زنی از اتاقی تاریک بیرون آمد و لب حوض نشست، به تصویر ماه در آبِ سیاه حوض خیره ماند. آهسته میخندید.
شهرزاد گفت ـ دیوانه است؟
شهریار لبخند زد، گفت ـ از خودمان است. ولی شهرزاد، یادته آن قدیمها زندگی آدمها چهقدر با طبیعت همراه بود؟ آواز بلبلها و شبهای پرمهتاب را یادته؟ شهر قدیمیمان، بم را یادته که خانهها و باغهاش پر از افعیهای خوشخط و خالی بود که یکهو میپریدند، آدم را میزدند، راحت میکردند؟ بابابزرگم، شازده را یادته که با چه ادب و آدابی رعیت را به فلک میبست؟ جماعت از ترس، آرزوی مرگ میکردند، میفهمیدند که زندگی بقا و وفا ندارد. یادته بچه رعیتهای گشنه که در قحطی جنگ دوم آمدند به همین باغ، علف بچرند و من با تیر زدمشان، فهمیدند که مال با ارزشتر از جان آدمه. آن وقتها جماعت صفا و وفا حالیشان بود، به قول شاعر چه با صفایی ای روستایی، چه با وفایی ای روستایی، ولی حالا چی؟
… ناگهان از حیاطِ تاریکِ خانه، صدای گُرپ گُرپِ دویدن بلند شد. چند نفری که دیده نمیشدند، میدویدند و بلند میخندیدند. صداشان انگار در همه جا میپیچید و تکرار میشد… برزو، ترسیده به مادرش نگاه کرد.
شهریار گفت ـ نترس برزو جان، نترس. اینها هم مثل خودت دیوانه هستند. ولی بهتره برویم به اتاق، اینجا داره کمکم خطرناک میشه.
شهرزاد و برزو و شهریار به اتاقی بزرگ و نیمهتاریک رفتند که با لامپا روشن میشد و پر از تفنگهای قدیمی و دشنه و نیزه و پر از گلیم و گیوه و خمره بود.
شهریار بر صندلی قدیمی مجللی نشست. شهرزاد و برزو هم نشستند. برزو، باز رو به دیوار نشست. چند خط و خال کودکانه بر دیوار چرک و پر از لکهٔ روغن و دودهٔ اجاق نقش شده بود. (شاید خود برزو، تا ما حواسمان نبود این خطها را کشید. همیشه یک تهمداد همراهش است.)
شهریار گفت ـ شهرزاد، نمیگذارم برادر نامردت از گشنگی بکشدت. خبر دارم که برای مغازهاش قند حبّه میکنی، با دهان بیدندانت براش پسته خندان میکنی، دیگر نمیدانم، سبزی پاک میکنی و بستهبندی میکنی و آنوقت کلجبار کلاهبردار فقط روزی دو، سه تا نان خشک و خالی دستمزدت میدهد، ولی تمام شد.
شهرزاد، تو دوباره برام قصه میگی و من نه فقط نمیکشمت بلکه جانت را نجات میدهم. حالا هم حاضرم، قصه را شروع کن.
شهریار، سرجاش جابهجا شد و حتی چپق چاق کرد. شهرزاد خانم دستی به سبیل کشید و گفت ـ نمیشه، باید انگیزهای داشته باشم. آنوقتها، اینطوری که کمکم داره یادم میآد، انگیزهام نجات دخترهای مردم از دست تو بود. خودم حکیم بودم که تمام قصههای حکیمانهٔ دنیا را میدانستم، حافظ نسلها بودم. شجاع بودم، خلاصه جلوهای از سپندارمذ بودم، فرشتهٔ موکل زمین، منتها آن زمین بکر، آن طبیعت آلوده نشده و آن آدمهای سادهدل همه رفتند و حالا حافظهام از دست رفته، قصههای برزوی دیوانه را ناچارم بخوانم که دیگر آن برزویهٔ حکیم نیست. بعد، یکی هم به اسم علی علومی که میگویند چند وقتی همین جا در تیمارستان خصوصی شما بستری بوده، دارد آنها را بازنویسی میکند ولی خودم، محو شدهام. هیچ شدهام…
فیییقق… شهریار در حال پک زدن، صدای ناهنجاری از چپق به در آورد و در میان لایههای دود چپق، با صدایی طنینانداز گفت ـ شهرزاد، من میگویم که انگیزه، منگیزه کیلویی چند؟! من، اینجا هزار سال بیشتر منتظرت بودم. همه بودند و فقط جای تو خالی بود، شهرزادِ من… ولی انگار این پیری بیپیر باز حواسم را پرت کرده، بلکه هم به خاطر دیدنت است که دستپاچه شدهام، یادم رفت بهت بگویم که به هوای دیدن تو، شهرزاد، محفل سوتهدلانی راه انداختم. اولین تیمارستان خصوصی شهر را راه انداختم. برزو در اینجا بستری بود و ابراهیم بود و یک پیرمردی به اسم آمیز حسین عطار بود، جمال عرب بود که بعثیها در رمادیه آنقدر شکنجهاش دادند که دیوانه شد. بعد که کمی حالش جا آمد، نعش خودش را برداشت، به هوای قوم و خویشهاش یعنی من و تو، خودش را کشاند به بم و من هم بستریش کردم. فقط و فقط جای تو خالی بود تا جمعمان جمع باشد ولی تو کجا بودی شهرزاد، کجا؟ آن هم وقتی که از تو، در چهار گوشهٔ عالم چهار پسر شاخ شمشاد داشتم…
در میان دود چپق و در آن نور ضعیف و زرد لامپا، میشد به زور و با دقت زیاد، دید که قطره اشکی از چشم شهریار سرازیر شد و یواش، چِلک، چکید بر آتشِ سرِ چپق، طوری که آن را خاموش کرد.
شهریار دوباره چپق روشن کرد و فیییقق… آن را باز به صدا درآورد.
ـ آخر من هم دل دارم. شهرزاد، مگر تو همسرم نبودی؟ مگر همسرم نیستی؟ مگر بعد از آن هزار و یک شب، من چهار پسر از تو ندارم؟ خب، یکیشان که همین برزو است. یکیشان آمیزحسین، یکی جمال و آن یکی، ابراهیم افغان. من فقط از تو بیخبر بودم. الکی سهبار آگهی دادم تا بلکه پیدات کنم و حالا… شهرزاد، شهرزادِ من، اصلاً نمیدانستم که اینجور سبیل قشنگ مردانهای هم درآوردهای. قصهات را بگو.
شهرزاد با عشوهای بسیار پیرانهسر، گفت ـ یادمه در هزار و یک شب، صفحهٔ پنجاه، آمده که: «… چون شب برآمد دختر وزیر را بیاراستند (شهرزاد گفت ـ حواستان هست که مرا میگوید؟) و به قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و… با شهرزاد به خوابگاه اندر شد… پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت ای خواهر، من از بیخوابی به رنج اندرم طرفه حدیثی برگو… شهرزاد گفت…»، خلاصه دیگه.
شهریار گفت ـ زکی! گرفتم منظورت چیه ولی شهرزاد خانم همان طوری که تو در این دو سه هزار سال سبیلت درآمده، من هم خیلی چیزهام درآمده! گذشت آن زمان که آنسان گذشت، که به قول همان هزار و یک شب: «اما شهرباز، خاتون و کنیزکان و غلامان را عرضهٔ شمشیر و طعمهٔ سگان کرد، پس از آن هر شب دختری باکره را به زنی آورده، بامدادانش همی کشت و تا سه سال حال بدین منوال گذشت.»، متوجهی؟ میگه سه سال، هر شب… بله، ولی حالا چی؟ به دستشویی که میروم، گلاب به روتان، عرقم درمیآد تا آیا مزاجم اجابت بکند یا نکند. چی میگی شهرزاد؟ حالا دیگر من و تو باید عشق افلاطونی و پاک را دریابیم، قصهات را بگو شهرزاد که شب دارد میگذرد!
شهرزاد با اخم و دلخوری و حتی با خجالت، دفترچهٔ کاهی صدبرگ برزو را باز کرد، میخواست قصه را شروع کند که شهریار (از این به بعد میگوئیم شهرباز، چون که در کتاب هزار و یک شب اینجور آمده است و ما حواسمان نبود و این نوشتهها هم، حساب و کتابی ندارند. همه چیز ممکن است تغییر کند.) به هر حال، شهربازخان دست بالا آورد و گفت ـ صبر کن، صبر کن… یک مقدمهٔ خیلی ضروری هم این قصه دارد. آن سگ سیاه و آن خانم لب حوض را یادتان که هست؟ با شما هستم شهرزاد، حالا برزو که هیچ ولی با شما هم هستم. ای خوانندههای احتمالی که آنها فقط برای فضاسازی که نبودند، بلکه همانها یک وقتی پسرهای رشید و دلیر ولی دیوانهٔ مرا میترساندند. آنوقتی که من اولین تیمارستان بم را راه انداختم، تهِ همین خانه باغ یک اتاق درب و داغان و تاریکی بود که خیلی ترسناک بود و آن خانم هم که دیدید که از همان اتاق درآمد، در همان اتاق بود و هیچ کس او را نمیشناخت.
حالا بهخصوص شبهای طوفانی از همان اتاق تنگ و تاریک و در آن تاریکی ظلماتِ نصفِ شب، صدای ساخت و ساز و بنّایی میآمد، طوری که انگار جماعتی دارند ساختمان ده، بیست طبقه در آن گُلِ جا میسازند. صدای غشغش خنده میآمد. همهٔ دیوانهها میترسیدند، چون که بعضی وقتها از نصف شب به بعد، یکهویی میدیدی که از میان همین حوض پر از لای و لجن، یک موجود بلند بالا مثل چنار منتها به شکل سگ سیاه درمیآمد و دور تا دور خانه میدوید و بلند بلند گریه میکرد و میخندید… بعد که همهجا ساکت میشد، میرفتیم و میدیدیم که حیاط خیس است و هیچ کس نیست.
شهرزاد خود را جمع و جور کرد، رنگ از رویش پریده بود، ترسیده به شهربازخان نگاه کرد، گفت ـ شهرباز، لطف کن تمامش کن. دارم از ترس میمیرم. تو چه دلی داری، مگر نمیترسی؟
شهرباز خان لبخند زد، گفت ـ من؟ من و ترس؟! معلومه که میترسم. خوب گوش کن، همین الآن هم…
از خانه باغ تاریک، در آن وقتِ شب، صدای همهمهٔ جماعتی شنیده میشد. بعد، عدهای شروع کردند به دویدن… یکی ضجّه میزد و یکی بلند میخندید. ناگهان همه جا ساکت شد… فیییقق… شهرزاد و برزو، از ترس از جا جهیدند اما شهربازخان، باز به چپق پک زد و صدای فیق آن را درآورد و در میان دود، گفت ـ دیگر امشب اذیّت و آزارشان تمام شد، رفت تا فردا شب همین موقع… اما شهرزاد، داشتم میگفتم که آن وقتها، من در همین خانه و همین تیمارستان خصوصی، خودم همهکاره بودم، پزشک معالج بودم، دربان، آشپز، سرایدار بودم و بعضی وقتها که فشارِ کار خردم میکرد، مثل همین دیوانهها بیمار بستری هم میشدم، آچار فرانسهٔ همهکاره… آن وقت یک عدهای دیوانهٔ دائمی بودند مثل همین (با حرکتِ سر به برزو اشاره کرد که خیره به خطهای دیوار ماتش برده بود) و آن پسرهای دیگر من و تو و یک عدهای هم چند وقتی بستری میشدند و میرفتند که به آنها عبوری میگفتیم. این قصهای که برزو نوشته و من گفته بودم که اسم «وحشت» را بر قصه بگذارد، یکی از همان دیوانههای عبوری تعریف کرد که هم خودش خیلی عجیب و غریب بود و هم، جنون لاعلاج داشت. عادت داشت میرفت به جاهای تاریک مثل همان اتاقی که ازش صداهای ناجور گریه میآمد. چندبار رفتم گوش دادم، دیدم که این دیوانهٔ عبوری بدبخت آواز میخواند که: طفیل هستی عشقاند آدمی و پری… خب، واضحه که خوب بشو نبود و حکایتی که گفت، خیلیخیلی ترسناک بود، مثل مثلاً دراکولا و اینها… حالا دیگه من ساکت میشوم، نوبت قصهخوانی توست.
و شهرزاد دفترچهٔ برزو را گشود. داستان را آورد و در حالیکه آرام آرام سبیلش را نوازش میداد شروع کرد به خواندن و به این ترتیب بود که شب اوّل قصهگویی شهرزاد در هزار و یک شبِ نو، با «وحشت» شروع شد.
هزار و یک شب نو
نویسنده : محمدعلی علومی