معرفی کتاب « با عشقی بزرگ »، نوشته آلبا دسس پدس
آلبا د سسپدس طرح اولیه این کتاب را در سال ۱۹۳۹ با عنوان رمان کوبایی نوشت، ولی نوشتن آن را در دهه هفتاد آغاز کرد و عنوان آن را هم جزیره گذاشت.
در سال ۱۹۷۷ در ملاقاتی با فیدل کاسترو در کوبا، از او سؤال میکند که چطور توانسته در آن مدت کوتاه آن همه کارهای مفید برای کوبا بکند. کاسترو هم در جوابش میگوید: «با عشقی بزرگ.» آلبا نیز از آن جمله الهام میگیرد و عنوان قطعی کتاب خود را با عشقی بزرگ میگذارد.
با عشقی بزرگ متأسفانه به دلیل مرگ نابهنگام نویسنده نیمهتمام میماند.
با عشقی بزرگ
وقتی دختربچه بودم، پدرم در باره کوبا با من حرف میزد؛ سرزمینی افسانهای، رازی بین من و او.
مدتها بعد با کشور کوبا آشنا شدم. پدرم در سال ۱۹۰۸ با سمت وزیر مختار از جانب کوبا به رم آمده بود. در آخر همان سال با مادرم آشنا شده و ازدواج کرده بود. در سال ۱۹۱۱ هم من متولد شدم. آنها با عشقی بزرگ همدیگر را دوست داشتند به نحوی که همه، عشق آنها را مثل رمانی عاشقانه میدانستند. همه مرا با کنجکاوی نگاه میکردند چون ثمره آن عشق بودم. همانطور هم به دلیل اینکه کوبایی بودم.
در آن زمان، اروپاییها اطلاع چندانی در باره کوبا نداشتند. خیلیها بودند که اصلاً نمیدانستند کوبا وجود دارد یا در کجاست. امروزه اغلب در این مورد صحبت میشود، در روزنامهها، در رادیو و اخبار مستند در تلویزیون، اما در زمان طفولیت من فقط در باره سفرهایی به کوبا چیز مینوشتند با عناوینی مثل مروارید کارائیب یا ملکه آنتیل، عنوانهایی که بسیار به عناوین رمانهای امیلیو سالگاری (۱) شباهت داشتند.
این شباهت وطنم را به سرزمینی اسرارآمیز تبدیل کرده بود. در واقع از نظر دختران همسن و سالم که اهل روستاهای ایتالیا یا حتی اهل شهرهای بزرگ مثل رم و ونیز بودند ــ داشتن پدری از یک جزیره در مناطق حارّه در کارائیب ــ موضوع حیرتانگیزی بود. آن هم جزیرهای که بین خلیج مکزیک و تنگه یوکاتان واقع شده بود. جزیرهای پر از تمساح، ایگوانا، طوطی و فلامینگو.
وقتی در رم مرا برای بازی به پارک ویلا بورگزه یا باغ ملی میدان کاوور میبردند، آنجا زیر درختان کاج مینشستم و با دختران همبازی خود در باره کوبا حرف میزدم؛ همینطور در باره جزیره دیگری به اسم جزیره کاجها (که در واقع همان جزیره گنج استیونسون (۲) بود). دخترها همگی حیرتزده میشدند، چون با آن کتاب آشنایی داشتند. وقتی اضافه میکردم کوبا مملو از دزدان دریایی است که سوار بر کشتیهای اسپانیایی در دریا سفر میکنند، آنوقت بیشتر حیرت میکردند.
من هم فرصت را غنیمت میشمردم و در توصیف خودم مبالغه میکردم. تا آن موقع هرچه تعریف کرده بودم عین واقعیت بود، چون گفتههای پدرم را بازگو میکردم. در باره رودخانهها صحبت میکردم که اسامی بومی آنها بسیار زیبا بودند. پدربزرگم که اولین رئیسجمهور کوبا بود، در باره آن رودخانهها شعری گفته بود که من آن را حفظ بودم. همانطور هم از کوهستانی حرف میزدم که دو هزار متر ارتفاع داشت. عکس کلبههای روستایی را میکشیدم تا به دوستانم نشان دهم. روستاییهایی که از نژاد سرخپوستان بودند.
یکی از آن دخترها از من پرسید: «پس خانواده شما هم سرخپوستند؟»
قبل از هر چیز باید برایشان توضیح میدادم که سرخپوستها و بومیهای کوبا با هم فرق دارند. آبا و اجداد من از بومیهای اسپانیایی بودند، و ربطی به سرخپوستها نداشتند.
در جواب میگفتم که در واقع یکی از عمههایم سرخپوست است.
«از آنهایی که به خود’پر‘آویزان میکنند؟»
«آره، فقط یک پر: زنهای سرخپوست فقط یک پر را از پشت سر خود آویزان میکنند.»
«عمهات چپق هم میکشد؟»
«البته که میکشد. همه سرخپوستها چپق میکشند: وقتی کریستف کلمب در کوبا از کشتی پیاده شده بود، آن سرخپوستهای سراپا برهنه را دیده بود که از دهانشان دود بیرون میزند. خیال کرده بود که’جادوگرند، چون آنها با تنباکو آشنایی نداشتند. شماها در اینجا هنوز با تنباکو آشنا نشده بودید. حتی از سیبزمینی هم اطلاعی نداشتید.»
وقتی اسم عمهام را پرسیدند، لحظهای مکث کردم و گفتم: «اسمش تائیناست.»
یادم نیست که توضیح دادن جریان عمه تائینا چقدر طول کشید. از آنجایی که همبازیهایم فرزندان دوستان خانوادگی ما بودند، یک روز آن قضیه به گوش پدرم رسید. بدون شک چقدر همگی خندیده بودند. با مادرم و خالهام، ماریا، که ما نزدش میهمان بودیم، چون پدرم برای مأموریت به واشنگتن رفته بود. ولی من در رم مانده بودم. پدرم عادت داشت بالای سرم بماند تا خوابم ببرد. او مثل آدمبزرگها با من حرف میزد و یک شب هم به من گفت که نباید آنقدر دروغ بگویم: سرخپوستها مردمانیاند که با شجاعت بسیار با اسپانیاییها جنگیده بودند. ولی در کوبا دیگر سرخپوستی نیست ــ خیلی مأیوس شده بودم ــ اصل و نسب ما از منطقه آندلُس اسپانیاست. از شهر کوردووا یا سویل، یکی از اجداد ما ــ به اسم خاویر د سسپدس ــ در سال ۱۵۱۳ به کوبا مهاجرت کرده بود.
یک بار پس از تعریفهایم، یکی از دخترها پرسید: «آیا واقعا اسپانیاییها آنطور بدجنس بودند؟»
«آره، خیلیخیلی بدذات.»
«پس در این صورت شما هم که از همان نژادید، آدمهای بدجنسی هستید.»
همان شب از پدرم پرسیدم که آیا ما نیز مثل اسپانیاییها بدجنسیم؟ او دستان مرا در دست گرفت و گفت: «گوش کن آلبا!» وقتی اشتباهی میکردم یا اینکه میخواست در باره موضوعی جدی صحبت کند، مرا آلبا مینامید. «به خاطر داشته باش که هیچ ملتی خوب یا بد نیست. اگر با عدالت و عشق بر آنها حکومت کنند، آنوقت ملتی خوب از آب درمیآید.»
در آن زمان و بعدها در اولین سالهای بلوغ، تاریخ کوبا خیلی به نظرم پیچیده میرسید. آن را مرور میکردم و با انگشتانم میشمردم. خوب، یک، ابتدا سرخپوستها بودند. بعد با ورود کریستف کلمب، اسپانیاییها سر رسیدند، این هم میشود دو. آنها سرخپوستان را قتلعام کردند و از آفریقا بردههای سیاهپوستی آوردند تا در مزارع نیشکر کار کنند، این هم میشود سه. بعد، نوبت دزدهای دریایی فرانسوی شد، چهار. بعد هم انگلیسیها آمدند، پنج. یک سال بعد هم اسپانیاییها برگشتند، که میشود شش. آمدند و سرخپوستها و بردههای آفریقایی را قتلعام کردند و همینطور وطنپرستان کوبایی را شکنجه دادند و کشتند، هفت. تا اینکه عاقبت در سال ۱۹۰۲ کوبا دیگر مستعمره نبود و تبدیل به جمهوری شد.
من هرگز حافظه خوبی برای حفظ کردن تاریخها نداشتهام البته بجز تاریخهای زندگی خصوصی خودم. امروز، با مرور گذشتهام، تاریخ انتشار کتابهایم را به خاطر میآورم. چون تاریخ حوادث کوبا در یاد نمیماند، آنها را در دفترچهای یادداشت میکردم. چون پدرم، حتی موقعی هم که ازدواج کرده بودم، ناگهانی در آن مورد از من سؤالاتی میکرد. همانطور که نام پایتختهای آمریکای لاتین را از من میپرسید. میگفت: «همه آمریکای لاتین، مثل کشوری واحد است. تو باید اسامی آنها را بدانی.» سرگذشت سیمون بولیوار (۳) را که نوشته بود به من داد تا آن را برایش حروفچینی کنم (که بعدا به چاپ رسید). بعد هم به من گفت که میتوانست آن را به کسان دیگری بدهد ولی «دلم نمیخواست دختر خودم از این موضوع بیاطلاع بماند. از طرفی هم ما مدام در سفر بودهایم و تو نتوانستهای در کوبا تحصیل کنی».
من همیشه اسامی پایتختهای آسانتر را فراموش میکردم. یعنی شهرهایی که هماسم کشور خود بودند. مثل السالوادور، وطن گیرمو گریرو، پدر تعمیدی خودم که در زمان تولدم در رم سفیر بود و دوست صمیمی پدرم. به یاد میآورم که در شب قبل از ازدواجم، داشتم هدیهای را که آن پدر تعمیدی برایم فرستاده بود به پدرم نشان میدادم. و پدرم غیرمترقبه از من پرسید: «پایتخت السالوادور؟» من خندیدم و اعتراضکنان گفتم: «پدرجان، من فردا دارم ازدواج میکنم!» او هم گفت: «یک دلیل بیشتر.» من هم گفتم: «البته که میدانم: مونتهویدئو.» میدانستم که پدر تعمیدی من اکنون در اوروگوئه سفیر است. پایتخت آن را به جای السالوادور عوضی گفته بودم.
در مورد کوبا هم قادر نبودم جنگها را از هم تشخیص بدهم. میدانستم که هر دو جنگ مهم برای به دست آوردن استقلال بوده است. با فرق اینکه یکی از آنها اسمش جنگ د سسپدس و دیگری جنگ مارتی (۴) بوده است. پدربزرگم جنگ اول را در سال ۱۸۶۸ و مارتی جنگ دوم را در سال ۱۸۹۵ آغاز کرده بود. در آن بین هم جنگ کوچکی پیش آمده بود که میتوانستم آن را ندیده بگیرم چون نه پدربزرگم در آن شرکت کرده بود و نه پدرم. ولی چطور میتوانستم همه آن اسامی را به یاد بسپارم؟ اسامی اقوام و قهرمانان جنگی؟ علاوه بر آن، نام خانوادگی قهرمانان همیشه یک جور بود و گاه حتی اسم اول آنها. چون رسم بر این بود که اسم پدر را بر اولین فرزند پسر میگذاشتند. مثلاً در خانواده خود ما اسم همه فرزندان مذکر کارلوس مانوئل بود. من همیشه نام مادری آنها را به خاطر میسپردم که همیشه پس از نام خانوادگی پدر ذکر میشود. ولی یک برادر ناتنی پدرم اسمش کارلوس مانوئل د سسپدس د سسپدس بود. چنان برایم مشکل شده بود که تصمیم گرفتم هرگز اسم او را بر زبان نیاورم.
اغلب پیش میآید که شخصیتهای جنگ اول، در جنگ دوم هم شرکت کرده بودند. برای تشخیص جنگ میبایستی به عکسها مراجعه میکردم، مثلاً آیا آنتونیو ماسئو ــ مو و ریش مشکی داشت یا فولادیرنگ ــ ولی از آنجایی که او را «تیتان برنزی» مینامیدند، آنوقت با اسامی آن دو فلز گیج میشدم.
انگار آن اسامی گیجکننده کافی نبود، اسامی زنهای کوبایی هم به آنها اضافه شده بود. زنها را حتی پس از ازدواج هم به نام دختری خودشان صدا میکردند. آنها نیز در استقلال کوبا سهم بزرگی داشتهاند. از این بابت احساس غرور میکردم. فکر میکردم که آنها با وجود عملیات قهرمانانهشان، به هر حال در مدارس راهبهها چندان تحصیلی هم نکردهاند. شاید آنها نیز اسامی پایتختهای کشورهای آمریکای لاتین را بلد نبودند. (در آن زمان آمریکای لاتین را آمریکای جنوبی میگفتند.)
حدودا هفت هشت ساله بودم که متوجه کلمهای شدم که بزرگترها زیرلبی ادایش میکردند. معنی آن را درک نمیکردم و دلم هم نمیخواست از آنها سؤال کنم. لابد از آن کلماتی بود که بچهها نباید یاد بگیرند. از آن کلمات قبیحی که روی دیوارهای خیابان مینویسند. به سراغ لغتنامه کتابخانه پدرم رفتم ولی آن لغت را در آنجا پیدا نکردم. به نظرم میرسید که منظور «ضماد» است. مطمئن شده بودم که به نوعی بیماری وحشتناک مربوط است، مثل جذام. مرضی که هنوز در مناطق فقیرنشین کوبا وجود داشت ولی هرگز کسی اسم آن را بر زبان نمیآورد. پس در این صورت کلمه «ضماد» چیزی بود مثل گیاهان جادویی. از آنهایی که نوک تیرهای کمان را با آن زهرآلود میکنند.
یک شب که چند میهمان داشتیم، بار دیگر متوجه شدم که دارند در باره «آن لغت» صحبت میکنند. وقتی رفتم به همه شببهخیر بگویم و بروم به اتاق خودم، گفتم که بیهوده دارند آنطور اسرارآمیز صحبت میکنند انگار من بچه کوچولو هستم. گفتم: «من همه چیز را میفهمم. معنی آن لغت را هم میدانم.’ضماد‘زهرآلود است و در کوبا وجود دارد.»
آنها همگی لحظهای مردد ماندند و بعد غشغش خنده سر دادند. دلم میخواست آنها را به باد کتک بگیرم چون واضح بود که دارند به من میخندند. عاقبت، پدر تعمیدی من، همان که اهل السالوادور بود و سر راه خود در رم توقف کرده بود، مرا نوازش کرد و گفت: «حق با تو است. ضماد زهرآلود قانون اساسی کوبا است.»
من معنی «قانون اساسی» را نمیدانستم. خیال میکردم مربوط به «استخوانبندی» است. در خانه میگفتند که من ظریفم ولی استخوانبندی درشتی دارم. ولی حال میدیدم که استخوانبندی همه اهالی کوبا در خطر است. با خودم میگفتم که از تصدق سر مادرم، من نیمهایتالیایی هستم. ولی به هر حال پدرم، اقوام پدری، مستخدمان، دوستان، همگی جانشان در خطر بود. از تصور اینکه من تنها کسی هستم که امید نجات دارم، به جای آنکه تسلی خاطر بگیرم، باعث شد تا هقهق گریه سر بدهم…
با عشقی بزرگ: کتاب ناتمام
نویسنده : آلبا دسس پدس
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه