کتاب «جادوگر مدرن»، نوشته دبورا گریی

فصل اول
«از این گِن خوشم میاد، نل. میتونم زنی که اینو میپوشه رو ببینم؟»
«چی؟»
نل سعی در اصلاح کردن دو خط کُد ناهماهنگ را داشت و حرفهای برادرش جیمی هم اصلاً با عقل جور درنمیآمد.
«من کنار یه کرست بزرگ وایستادم که رنگهای بادمجونی، شکلاتی و یاقوتیش موجوده. به سایز ۵۴ اما یا یه اشتباه بزرگه یا اینکه تو منو زیادی کوچک کردی. به هر جهت، قرمزشو انتخاب کن. بهت میاد.»
«چی؟ اوه، نه.»
سر نل به سمت دومین رایانهش چرخید. روی یک صفحه درحال تست برنامهنویسی رمزی بود و روی دیگری درحال خرید آنلاین(۱) برای جشن یاد بود. همینطور، یک نسخه پنج اینچی(۲) از جیمی درحال حاضر روی صفحهٔ دوم قرار داشت که سرش را درون گِن قرمز فرو برده بود. سرش را بیرون آورد و تکان داد.
«تحتتاثیر قرار گرفتم، حقهٔ جادویی خوبیه. گِن خوبی هم هست. روی چی داری کار میکنی؟»
نل خوشحال بود که او متوجه کمربند کشی و جوراب ساقبلندی که در سبد خریدش بود نشده است.
«لعنتی، متاسفم. دارم روی یه طلسم گردآوری برای گفتگوی جادوگرها، کار میکنم. برای انجمن آنلاین جادوگرهایی که سوفی به سایتش اضافه کرده. این طلسم باید وقتی جادوگرها دارن تو اینترنت جستجو میکنند، اونا رو پیدا کنه و به چتروم(۳) ما هدایتشون کنه.»
جیمی از لباس توری قرمزی بالا رفته بود و به نظر راحت میآمد.
«شاید قسمت مکانیابیش خوب کار میکنه، اما حدس میزنم اینجایی که من هستم اون چترومی که داری ازش حرف میزنی نیست، اگه هست که تضمین میکنم تعداد مردای جادوگر چترومتون حسابی میره بالا.»
«از اون لباس بیا پایین جیمی، داره حواسم رو پرت میکنه. اینو ببین.»
نل هر دو رایانه را به سمت هم چرخاند تا جیمی بتواند کد طلسم را بخواند.
«نمیدونی کجاش اشتباهه؟»
جیمی چشمانش را جمع کرد.
«هوممم. خوب قسمت اول… تو جادوگرهایی که آنلاین هستند رو شناسایی میکنی. این قسمت مکانیابیه، درسته؟»
«آره. بعد براشون یه کوکی کوچک به جا میذاریم که بتونیم دوباره پیداشون کنیم. وقتی قسمت گردآوری طلسم، راه میفته. باید کوکی رو راه بندازه و جادوگرمون رو توی چتروم بکشه. ما قسمت گردآوری رو فعال کردیم، اما اینطور که معلومه اونا رو به جای درست نمیکشونه.»
«فکر کنم فهمیدم مشکلتون کجاست. تو باید برنامه چتروم جادوگرها رو تو خط شصتودو به صورت جای متغیر بنویسی. درحال حاضر داره افراد رو به آخرین جایی که تو هستی میکشونه. حالا نه که من بدم بیاد ها.»
جیمی از بندهای یک لباس خواب مانند تاپ آویزان شده بود.
«لعنتی. حالا متوجه شدم. به خاطر کمکت ممنون.»
«خواهش میکنم. به هر جهت، کد طلسم خوبیه. میشه منو برگردونی؟ وسط خوردن ناهار بودم و ناهار خوبی هم بود.»
«اوه، لعنتی. تو هنوز اونجایی؟»
نل خط شصتودو را رها کرد. ظاهراً آنها مشکلات بزرگتری داشتند.
«اون قرار بود فقط تو رو هدایت کنه نه اینکه تو رو توی شبکه گیر بندازه. من فکر کردم ما فقط داریم یه نسخه مجازی از تو رو دریافت میکنیم.»
«همونطور که گفتم، جادوی خوبیه. میتونیم برای پیشرفت واقعی ازش استفاده کنم، قسمتایی از قلمرو افسونگری که فقط برای جادوگرها باشه.»
جیمی همیشه به دنبال چالش کدنویسی جدیدی برای دنیای بازی آنلاین خود بود. نل میدانست که مهارت کد طلسمنویسی خودش هم آنقدر خوب نیست.
«من قدرت کافی برای تنهایی کار کردن روی طلسم انتقال ندارم. باید متکی به مهارت انتقال خودت باشه.»
جیمی سرش را روی لباس قرمز گذاشت.
«آره، میتونه باعث بالا رفتن ولتاژ بشه. ولی بیا روش کار کنیم، میتونه واقعاً قلمرو رو تکونی بده. در این بین، میتونی یه لطفی در حقم بکنی، میتونی روی عکس زنای مدل بزنی؟ میتونم وقتی داری روی برگردوندن من کار میکنی بیشتر سرگرم بشم. هر چقدر هم دلت میخواد طولش بده.»
نل به خشکی گفت: «خوشبختانه، من به اندازه کافی روی خنثی کردن طلسمهام کار کردم.»
برای دقیقهای فکر کرد و بعد دو خط دیگر نوشت. دستش را به نشانه خداحافظی برای جیمی تکان داد و سپس آن را به سمت دکمه خاموش کامپیوتر برد.
«از خطوط قدرت و طلسم تقاضا دارم،
گامهایی که به تازگی برداشتید را به خاطر بیاورید.
اینبار همانطور که خودتان به خوبی میدانید عمل کنید،
او را سلامت به خانه بفرستید.
همانند من، باشد که همینگونه باشد»
***
لارن جلوی ورودی یکی از جذابترین آپارتمانهای جدید شیکاگو جلو و عقب میرفت. لبخندی نامتمرکز به دربان زد و پرونده آن ملک را به سمتش تکان داد. با ناراحتی فکر کرد.
«خدا را به خاطر این هندزفریهای بلوتوثی شکر.»
این روزها، صحبت کردن با خودت در خیابان زیاد توجه کسی را جلب نمیکرد. این میتوانست راز کوچک خودش باشد که در هر دو طرف خط، این خودش است که درحال مکالمه است. قصد داشت از این پرونده استعفا دهد. مشتریها آدمهای محشری بودند، اما لیست خواستههایشان بسیار طولانی بود. درواقع، هیچ آپارتمانی در جنوب شیکاگو که با انتظارات آنها جور دربیاید، وجود نداشت. به هر جهت، وظیفهاش نشان دادن آپارتمان به آنها بود، حالا میخواستند واقعگرا باشند یا نه؟ امیدوار بود آنها سریع تصمیم خود را بگیرند. اگر دوباره کلاس یوگا را از دست میداد، نات عصبانی میشد. یک تاکسی کنارش نگه داشت، لارن بهترین لبخندی که مخصوص مشاوران املاک بود بر چهرهاش نشاند.
«کیت، خوشحالم دوباره میبینمت. شما قراره عاشق این آپارتمان بشید، منظره زیبا و آشپزخونه مبهوتکنندهای داره. میچ هم میاد؟»
«فکر کنم، اما بیا بریم بالا. میچ شاید بتونه سریع از یه جا دیدن کنه، اما من دوست دارم با خیال راحت اطراف رو ببینم.»
کیت گرینلی زنی زیبا که به تازگی ازدواج کرده بود و با سرعت درحال صعود به اوج دنیای طراحی شیکاگو بود. هرچند هیچکدام از این موارد نمیتوانست رنگ پریدگی ناگهانی او زمانی که آسانسور شروع به بالا رفتن کرد را توضیح دهد. لارن یک دستش را روی بازوی مشتریاش قرار داد و دل به هم خوردگی او را احساس کرد.
«کیت، حالت خوبه؟»
کیت سر تکان داد و یک تکه بسکوییت از کیفش بیرون آورد.
«حتماً به خاطر اینکه بدون پیش آمدن مسئلهای، الکی ناهار نخوردم. اخیراً، اینجوری اذیتم میکنه. خوب، بهم راجع به این آپارتمان بگو. اون فضای دفتری که ما میخوایم رو داره؟ نورش چطوره؟»
لارن درحالیکه به دنبال توضیحات رنگی آن ملک دستش را به درون کیفش فرو برده بود، سخنرانی خود را شروع کرد. همینطور پنهانی یک چشمش به کیت بود، ماه فوریه در شیکاگو، آنفولانزا همیشه در کمین بود و او چنین چیزی را نمیخواست. آنها از آسانسور به راهروی قابل توجهی قدم گذاشتند. پنجرههایی که از زمین تا سقف کشیده شده بودند، فضای خاکستری و بادخیز بالای رودخانه در زمستان را به نمایش گذاشته بودند. هرچند، تمام مشتریها هوای بادی را دوست نداشتند.
لارن گفت: «تو میتونی منظرههای متحیرکننده تابستونش رو تصور کنی، با آسمون آبی و قایقهایی که روی رودخونه هستند.»
کیت خندید.
«اگه میتونی به اون نگاه کن و رودخونه میشیگان رو در تابستون تصور کن. تعجبی نداره که اونقدر تو کارت خوبی. من رودخونه رو در همه حال دوست دارم، حتی اونایی که زیاد قشنگ نیستن. این یکی از دلایلی بود که منظره رودخونه هم توی لیستمون بود.»
«آهان، بله… لیست.»
لارن در را باز کرد.
«همونطور که قبلاً هم گفتم، تقاضاهای گسترده میچ رام شدنیه. اما فکر میکنم تو هم موافقت میکنی که اینجا مطابق خیلی از خواستههای شماست. بیا بریم و اطراف رو نگاه کنیم.»
با دقت مشتری خود را تماشا کرد و از درون، آرام خودش را تشویق کرد. میتوانست ببیند که طراحی داخل، کیت را اسیر طراحی وسیع و مدرن آپارتمان کرده است. لارن که میدانست چه زمانی اجازه دهد که مکانی خود، فروشنده خودش باشد، کنار کشید و به کیت اجازه داد تا به کنار پنجرههای شانزده فوتی(۴) برود که مشرف به شهر و رودخانه بود. خوب بود. نیمهای از مشتری درحال حرکت به مسیر درست بود. حالا او تنها به میچ و لیستش نیاز داشت. صدای زنگ آرامی به او خبر داد که نزدیک به رسیدن به خواستههایش است.
او در را باز کرد تا میچ گرینلی را به داخل هدایت کند. سرتاپایش شیک به نظر میآمد، حسابدار جوان همه چی تمام، از کتوشلوار محشرش گرفته تا لپتاپ بزرگی که زیر بازویش بود.
لارن مایل بود طرح دخترانه کتوشلوار او را داشته باشد.
«از دیدن دوبار شما خوشحالم، لارن.»
میچ وارد شد و دستش را به سمت او دراز کرد. به کیت نگاه کرد و لارن توانست احساس خوشحالی جدید را که از او تراوش میشد، احساس کند. این مرد شاید شبیه یکی از آن بازیگرهای خونسرد به نظر برسد، اما عمیقاً عاشق نوعروسش بود.
«معذرت میخوام دیر کردم، عزیزم. فصل مالیات داره میاد و مشتریها دارن خواستار بیلان(۵) میشن.»
«سروکله زدن با افراد عالیرتبه یکی از بهترین استعدادهای توئه، عزیزم.»
کیت بوسه خوشآمدی تحویل همسرش داد.
«پس فکر میکنی برای چی باهات ازدواج کردم؟»
میچ گفت: «منو بگو که فکر میکردم به خاطر لپتاپمه.»
و درحال گفتن این جمله به لپتاپش که روی میز صبحانه گرانیتی قرار داده بود ضربهای زد.
لارن خندهاش را خورد.
«میچ، فکر میکنم اینجا جای خوبی مطابق با خواستههای شما باشه، اما بگذار یه نگاه به اطراف بندازیم و بذاریم اینجا خودش تاثیرشو روت بذاره.»
کیت خندید.
«لپتاپ اون اولین چیزیه که روش تاثیر میذاره. بیا منظره رو ببین، عزیزم، واقعاً محشره. حتی تو یه روز گرفته مثل امروز، نور اینجا عالیه.»
میچ دست همسرش را گرفت و به همراه هم به سمت مرکز اتاق پذیرایی رفتند. لارن مشغول تماشای روال عادی آشنای آنها شد. کیت حتی با وجود گرفتن دست همسرش، راه رفتن در اتاق را شبیه به رقص جلوه میداد، با رفتوآمد و تغییر مسیرهای ناگهانی نگاهش، میچ با حسابوکتاب به سمت هر چهار گوشه اتاق چرخید، طوریکه انگار درحال سبکوسنگین کردن آن در مقابل لیستی که روی تخته ذهنش حک کرده بود، است.
ظاهراً شالوده وجودی آن دو، از مواد کاملاً متفاوت ساخته شده بود. لارن میتوانست سر ماموریت بعدی خود شرط ببند که آنها تفاهم بسیار کمی بر سر اینکه، چه چیزی را به عنوان اولین شام در خانه جدیدشان بخورند دارند، درست همانطور که سر اولین خانه مشترکشان این بساط را داشتند. به هر جهت، آنها باهم کنار میآمدند.
لارن درحالیکه میچ به سمت کامپیوترش میرفت به کیت که وسط اتاق ایستاده بود پیوست.
«خوب، میچ، چطوره؟»
«مطمئناً، میشه گفت که با چندتا از اولویتهای اساسی ما جور درمیاد.» میچ لیست را جلویش بالا و پایین کرد. «منظره رودخانه حله. فضای باز و پرروح اتاق پذیرایی حله. کفپوش چوبی سخت، این چیه لارن؟ بامبو؟»
لارن گفت: «آره، بامبو با طول مختلف که تمام آپارتمان ازش پوشیده شده. من خودم مخصوصاً کفپوش آشپزخونه رو دوست دارم. چونکه با قفسههای شکلاتی و فلز ضدزنگش به زیبایی هماهنگ شده.»
میچ چرخید تا نگاهی طولانیتر به آشپزخانه بیاندازد.
«مطمئن نیستم که طرفدار قفسههای باز به جای کابینت باشم. پس وسایل زشتمون رو کجا قایم کنیم؟»
کیت که چهار زانو وسط اتاق پذیرایی خالی نشسته بود، نگاهش را از دفترچه یادداشت خود بالا آورد.
«قرار نیست وسیله زشتی تو آشپزخونه باشه.»
میچ گفت: «اوه، نه! این صدای طراح درونشه.»
«ما فقط باید اون کاسههای سرامیکی که عمه جوزفین تو به ما کادو داده رو مخفی کنیم.» کیت نگاهی به لارن انداخت. «یه دست شامل پنج تا کاسه هلالی شکل با خوکهای صورتی رنگ شده با دست. نمیخوایشون؟»
میچ لرزید.
«اون میاد ملاقات ما و دنبال اونا میگرده، همیشه اینکارو میکنه. به نظرت بیادبانه نیست که کادوهای عروسیمون رو رد کنیم بره؟»
کیت نیشخندی به او زد.
«من یه خونه نمیخرم تا با چینیهایی خوکی صورتی هماهنگ باشن، حتی برای عمه پدری مورد علاقت. علاوه بر اون، ما نباید اونو تشویق کنیم، اینجوری بیشتر بهمون از این کادوها میده. من قفسههای باز رو دوست دارم. اون روز چندتا دیگ مسی دیدم که اون بالا خیلی عالی به نظر میان.»
لارن آن قدری با گرینلیها وقت گذرانده بود که بداند حداکثر مهارت کیت در آشپزی پخت نان تستهای حلقهای است.
میچ زمزمه کرد: «وحی طراح درون.» به همسرش چشمک زد. «ببین، حتی نمیخوام ازت بپرسم برای چی تو مغازه ظروف آشپزخونه بودی. دارم یاد میگیرم.»
کیت فقط خندید.
میچ به سمت لپتاپش برگشت. «خوب، اینطور که به نظر میاد، ما یه آشپزخونه شیک با دکوراسیون خوب داریم، نه؟»
به کیت برای تایید حرفش نگاهی انداخت.
«آره، فکر کنم. من الان حسی که اینجا بهم میده رو دوست دارم. بیا باقی لیست رو ول کنیم تا برسیم به حمام بزرگ، باشه؟ امیدوارم یه وان بزرگ و مرمری با منظره رودخونه داشته باشه.»
لارن این سخن را به عنوان اشاره او در نظر گرفت و قدم به جلو برداشت تا راه رسیدن به سرویس بهداشتی را به آنها نشان دهد.
«دوباره، عزیزم؟»
لارن از نگرانی که در صدای میچ موج میزد متوقف شد.
میچ با سرعتی قابل توجه به کنار همسرش رفت. «مطمئنی آنفولانزا نگرفتی؟ امروز صبح هم تو خونه خیلی رنگپریده به نظر میاومدی.»
«من خوبم. حدس میزنم به خاطر اون همه قهوه و غذای کم امروز باشه. بیا بقیه اینجا رو هم نگاه کنیم و بعد میتونی برای شام منو ببری بیرون. حسابی گرسنهام.»
میچ سرش را تکان داد.
«همین الان شام میخوریم، مثل روح شدی. لارن، میشه بقیه نشون دادن خونه رو بذاری برای فردا؟»
یک دستش را روی بازوی کیت قرار داد تا اعتراض او را خاموش کند.
لارن با خود فکر کرد! «هممممم،»
حسابدار جذاب کنترل اوضاع را به دست گرفت.
«مشکلی نیست. اینجا خالیه، برای همین فقط باید به املاکی یه زنگ کوتاه بزنم و فردا شما رو اینجا ببینم. ساعت ۹ خوبه؟»
«خوبه.» میچ کیت را به سمت در برد. «قول میدم جفتمون قبلش یه صبحونه خوب بخوریم.»
کیت پشت چشمی برای لارن نازک کرد و برایش دست تکان داد. همانطور که به سمت آسانسور میرفتند به شوهرش تکیه داد.
«پشت گوشم رو هم میشوری؟»
لارن نیازی به شنیدن جواب میچ نداشت تا بفهمد این بحث هیچ ربطی به غذا ندارد. همانطور که در آسانسور بسته میشد میتوانست جرقههای گرما و شوخطبعی را از کیت احساس کند. به نظر میآمد بعد از تمام این ماجراها، بالاخره وقت کافی برای رسیدن به کلاس یوگا باقی مانده است.
***
«خاله مویرا، اینترنت توسط جادوی سیاه درست نشده، بهت قول میدم.»
«البته که همینطوره سوفی، اگه نیست پس چرا کاری که دارم با این موس میگم انجام نمیده؟»
سوفی به خودش یادآوری کرد که قبل از جلسه کامیپوتر بعدی خاله مویرا، کمی چای صبر دم کند.
«بیا دوباره امتحان کنیم. این دفعه تا وقتی که بهت نگفتم طلسم ورود رو شروع نکن.»
«سوفی، مطمئناً کار با گوی فالگیری راحتتره، نه؟ یا میتونم آینهٔ دوطرفهٔ عمو سین رو برات بفرستم، برای یه چت راحت دوست داشتنی.»
«خاله مویرا من میتونم با اون با تو چت کنم. اما نمیتونیم با نل یا هر کدوم از جادوگرهایی که امید دارم به زودی بهمون ملحق بشن، چت کنیم.»
مویرا گفت: «این انجمن جادوگرهایی که میخوای بسازی، فکر فوقالعادهایه. اما مطمئنی که اینترنت بهترین جا براشه؟ جادوگرها تونستن برای هزاران سال بدون استفاده از اون همدیگه رو پیدا کنند، میدونی که؟»
سوفی نیشخند زد. مویرا مادرزاد جادوگر بود و احساساتش نسبت به آداب و رسوم سنتی قوی و عمیق بود.
«میدونم جدید و متفاوته، خاله مویرا. ایکاش! پیدا کردن همدیگه تو این روزا برامون آسونتر بود. چقدر از آخرین باری که شاگردی داشتی که از خانوادهٔ خودت نبوده گذشته؟»
مویرا آه کشید.
«تو این مورد حق با توئه. ما از زمان تو فقط دوتا شاگرد داشتیم.»
سوفی گاهی اوقات فراموش میکرد که او و مویرا واقعاً خویشاوند نیستند. تابستانهای کودکی اش در کلبهٔ مویرا در ساحل نوااسکوتیا یادگیری هنر و آداب و رسوم جادوگری بود، که قلبی هر دو را تبدیل به خانوادهٔ یکدیگر کرده بود.
«منم دلم برات تنگ میشه، خاله مویرا. این تابستون هر وقت بتونم میام، هم برای دیدنت و هم برای کمک.»
«اینجا همیشه خونه تو هم هست عزیزم. اگه استعدادهای ذهنخوانی رو داشتی، ازت میخواستم که اینجا تو ایرلند بهم بپیوندی. ما تازه فهمیدیم که نوهٔ فرزندم مورفی، میتونه ذهن بخونه. اما هنوز کسی رو نداریم تا بهش یاد بده چطور از جاییکه بهش دعوت نشده، بیرون بمونه. اون تمام چیزایی که برای گوشای یه پسر کوچک مناسب نیست رو میشنوه. اون خیلی کوچکه و با اینحال قراره به جای دیگهای فرستاده بشه.»
«برای همینه که ما به یه انجمن آنلاین نیاز داریم. جیمی یه جادوگر ذهنخوانه؛ شاید اون بتونه چتروم مارو ببینه و بهتون دربارهٔ مورفی کمک کنه. جادوگرای مدرن باید از ابزار مدرن استفاده کنند.»
«مگه من تازه سوار یه هواپیما نشدم و از اون سر اقیانوس پرواز نکردم؟ این به اندازهٔ کافی برای این جادوگر پیر، مدرن هست. به هر جهت، فکر خوبیه، تقاضا از جیمی برای کمک به مورفی کوچولو و شیطون.»
«امیدوارم بتونیم از چت استفاده کنیم تا به اوضاع جادوگرا و چیزایی ورای اون کمک کنیم.» سوفی کارت برندهاش را رو کرد. «موهبتهای بسیاری داره هدر میره. همه از خونوادهای نیستن که قدرتو بشناسه و اونو پرورش بده. تو همیشه به ما گفتی که یه جادوگر آموزش ندیده هم خطرناکه و هم از دست رفته.»
«اوه، سوفی، میدونم. برای همینه که موافقت کردم کمکتون کنم.»
«درسته. پس بیا شروع کنیم. باید تو رو ببریم داخل چتروم. برو به اون نواری که بهت نشون دادم و تایپ کن: www.amodernwitch.com»
مویرا پوفی کرد.
«من که کاملاً احمق نیستم سوفی؛ میتونم به مغازهٔ کوچک دوست داشتنیت برم. مگه همین ماه پیش، چندتا از محلولهای شستوشوی بابونهات رو نخریدم؟»
«خاله مویرا، دفعه بعدی که محلول شستوشو خواستی، فقط بهم بگو. لازم نیست بخریشون.»
«دوست دارم از تجارت جادوگرها پشتیبانی کنم. محلول شستوشوی بابونهٔ تو برای ورم دستام تو زمستون معجزهاس.»
سوفی خندید. تلاش برای تغییر بحث با خاله مویرا که بر منبر اخلاقیات مینشست فایدهای نداشت.
«من تسلیم شدم، هر وقت دوست داشتی محلول بخر. الان، بیا تو رو وارد چتروم جادوگرها بکنیم.»
«مگه بیست دقیقه درحال همین کار نیستیم؟ پس من موس کوچولوم رو میذارم روی اون دکمهٔ زرد، اونجا. بعدش چی؟ این مخلوقات موش(۶) همش میخوان برن یه جای دیگه. دارم فکر میکنم که مورفی یا یکی دیگه از کوچولوها اونو برای من جادو کردن.»
سوفی نیشخند زد. ممکن بود.
«میتونم چند نفری رو که تلاش میکنند رو تصور کنم خاله مویرا، اما تو از شوخیهای هر جادوگر نوآموزی قویتری، مطمئنم. اول روی دکمهٔ زرد کلیک کن، بعد طلسم ورود رو شروع کن. اون تو رو میبره به داخل چتروم. اونجا منتظرت میمونم.»
هنگامیکه شنید صدای خوشآوای طلسمخوانی مویرا را شنید، سوفی انگشتانش را به هم گره کرد و خودش روی دکمهٔ «چت جادوگرها» کلیک کرد.
«من به دنبال کسانی هستم که با آنها در موهبتهایم سهیم هستم،
برای صحبت کردن، برای آموختن.
و من را راه بده، به عنوان یکی از سه نفر.
همانند من، باشد که همینگونه باشد.»
سوفی: «تونستی! میتونی اینو بخونی؟»
مویرا: «چشمام چیزیشون نیست، سوفی.»
سوفی: «درسته، همینطوره. خوب، حالا تو میدونی طلسم ورود چطور کار میکنه. ما کمی بعد امروز نل رو اینجا میبینیم و میفهمیم که طلسم گردآوری آماده شده و به کار افتاده یا نه؟»
مویرا: «برای من میشه فردا صبح. بعداً میبینمت، عزیزم. طلسم خروج هم داریم؟»
سوفی: «نه، فقط روی علامت ضربدر در گوشهٔ راست بالا کلیک کن. خوب بخوابی، خاله مویرا.»
جادوگر مدرن
نویسنده : دبورا گریی
مترجم : حانیه مالمیر