معرفی کتاب: «راز آن اتاق»، نوشته یوناس کارلسون
یک
اولین باری که پا به آن اتاق گذاشتم، بیهیچ معطلیای برگشتم. درواقع، دنبال دستشویی میگشتم که اتفاقی آن در را باز کردم. به محض باز کردن در، بوی نا و ماندگی خورد توی دماغم. چیز بیشتری از آن روز یادم نیست. درواقع، تا آن روز متوجه نشده بودم در آن راهروی دراز که به آسانسور و دستشویی ختم میشد جای دیگری هم وجود داشته است، جایی مثل یک اتاق.
تنها کاری هم که آن روز کردم همین بود؛ درش را باز کردم و بلافاصله بستم.
دو
تازه دو هفته بود که آنجا کار میکردم. با تمام احترامی که برای استعدادهای خودم قائلم، باید اعتراف کنم که به هر حال برای آنها تازهوارد به حساب میآمدم. با این حال، سعی میکردم تا حد ممکن کمتر سؤال کنم. میخواستم در کوتاهترین زمان ممکن خودم را طوری نشان بدهم که همهجوره رویم حساب کنند.
در شغل قبلیام یکی از سرگروههای مهم بودم. نمیشود گفت رئیس یا حتی مدیر گروه، اما فردی بودم که بعضی اوقات اجازه داشت به دیگران امر و نهی کند؛ نه همیشه، و نه بهعنوان کارمندی متملق و چاپلوس و نه ابداً آدمی بلهقربانگو، اما کسی که همیشه مورد احترام واقع میشد و حتی گاهی مورد تشویق. و خیلی بهندرت هم شایستهٔ تقدیر و توجه. و من درصدد بودم تا همان جایگاه را در شغل جدیدم نیز به دست بیاورم، آن هم در کمترین زمان ممکن.
درواقع، این جابهجایی تصمیم من نبود. به اندازهٔ کافی از شغلم رضایت داشتم و تقریباً برایم بهصورت جزئی از کارهای عادی و روزمره زندگی درآمده بود. اما ناگهان این حس در من قوت پیدا کرد که این کار برایم خیلی تحقیرآمیز است و بسیار پایینتر از سطح تواناییهای من. طالب موقعیت بهتری بودم و باید اقرار کنم که هیچوقت با بقیهٔ همکارانم سازگار نبودم.
بالاخره، یک روز رئیس سابقم آمد سراغم. دستش را گذاشت روی شانهام و گفت که بهتر است دنبال یک راه چاره باشیم و دیگر وقتش رسیده که تکانی به خودم بدهم و در وضعیت فعلیام تغییری ایجاد کنم. رئیس همانطور که حرف میزد دستهایش را هم به سمت بالا نشانه گرفته بود تا خط سیر یک زندگی حرفهای رو به ترقی و پیشرفت را نشانم بدهد. با همفکری همدیگر راهحلهای پیش رویمان را بررسی کردیم.
بعد از ملاحظات و بررسیهای انجامشده، با توصیهٔ رئیس سابقم و مذاکراتی که با شعبهٔ جدید سازمان انجام شد، انتقالم با کمترین مشکلات صورت پذیرفت. شعبهٔ جدید سازمان هم طبق رویهٔ معمول اینجور وقتها در کمال تعجب سد راهم نشد و با انتقالم به آنجا موافقت کرد. من و رئیس سابقم هم این موفقیت را با یک لیوان آب سیب بدون الکل در دفترش جشن گرفتیم و او برایم آرزوی موفقیت کرد.
همان روزی که اولین برف زمستانی بر استکهلم میبارید، داشتم جعبهها و وسایلم را از پلهها بالا میبردم که رسیدم به یک در ورودی بزرگ با نمای آجرقرمز. زنی که در قسمت پذیرش بود لبخندی به رویم پاشید و من هم بیدرنگ از او خوشم آمد. نهتنها بهخاطر لبخندش، بهدلیل چیز خاصی که در او بود ازش خوشم آمد. مطمئن بودم که راه را درست آمدهام و این همان جایی است که میتوانم پیشرفت کنم. کمرم را صاف کردم و ناگهان عنوانی مانند «مرد آینده» از ذهنم گذشت. شاید این کار جدید یک شانس دوباره بود؛ جایی که میتوانستم تمام استعدادهای بالقوهام را شکوفا کنم و همان آدمی بشوم که همیشه آرزویش را داشتم.
حقوق شغل جدیدم از قبلی بیشتر نبود. درواقع، کاملاً برعکس، اوضاع پاداش، مرخصیهای انتخابی، روزهای تعطیل و مرخصی ماهیانه کمی بدتر از شغل قبلی بود. حتی میز کارم را هم با کسی شریک بودم و آن هم در یک دفتر فضاباز و بدون دیوار جداکننده(۱). با وجود این، پر از شور و اشتیاق بودم. میخواستم سکوی پرتابی برای خودم بسازم و از همان ابتدای کار توانایی و استعدادهایم را به رخ همه بکشم.
کار من چارچوب استراتژیکی داشت. نیم ساعت زودتر در محل کارم حاضر میشدم، جدول زمانی آن روزم را موبهمو اجرا میکردم. پنجاه و پنج دقیقه کار متمرکز و پنج دقیقه استراحت، که شامل دستشویی رفتن هم میشد. از هر گونه معاشرت غیرضروری هم در مدتزمان کاری اجتناب میکردم. بنا به درخواستم، جزواتی با مضمونهای اداری و کاری از قبیل تصمیمات پیشبردی جهت برقراری ارتباط کلامی سازنده برای مطالعه در خانه در اختیارم قرار داده بودند و تقریباً تمام بعدازظهرها و تعطیلاتم با مطالعهٔ انواع ساختارها و ترکیبات واژگانی برای مکالمات خودمانی و غیررسمی میگذشت که فرا گرفتنشان در شبکهٔ ارتباطی این شعبه مورد نیاز بود.
با تمام این کارها درصدد بودم در مدتزمان کوتاهی بهنحوی مؤثر و کارآمد بر باقی همکارانم که مدتها بود در این محیط جا افتاده بودند و به زیروبم کار اشراف بیشتری داشتند برتری هرچند کوچک اما محسوسی پیدا کنم.
سه
میز کارم را با هاکان شریک بودم. فردی با خط ریش و با حلقههایی سیاه دور چشمها. هاکان مرا در جزئیات کاربردی کمک میکرد؛ منحنیهای اعداد و ارقام صحیح و جزوات مربوط را نشانم میداد و مدارکی را که حاوی اطلاعات ضروری بود برایم ایمیل میکرد. احتمالاً این کارها برایش یک جور زنگ تفریح حساب میشد. یک جور فرار از کار حین انجام وظیفه. هر بار با یک سری اطلاعاتی که فکر میکرد دانستنش برای من لازم و ضروری است از راه میرسید. چیزهایی ظاهراً مربوط به کار، مثلاً مسائل مربوط به بقیهٔ همکارها یا نشانی بهترین غذاخوریهای دوروبر محل کارمان. اما بالاخره بعد از مدتی مجبور شدم به او بفهمانم که حق دارم بدون مزاحمتهای وقتوبیوقت او به کارم بپردازم. «آروم بگیر، رفیق!»
درست همان موقعی که با پوشهای در دستش ظاهر شد و درصدد بود توجه مرا به چیزهای بیربطی که میخواهد بگوید جلب کند، به او گفتم: «میتونی فقط یه کم آروم و ساکتتر باشی؟!»
از آن به بعد، هاکان بهطور غیرعادی ساکت و تودار شد. اخمالو و ترشرو بود و احتمالاً در حالتی شبیه به قهر به سر میبرد. آن هم تنها به این دلیل که از همان ابتدای کار، رکوراست، احساساتم را با او در میان گذاشته بودم، رفتاری که از یک تازهوارد بعید بود، اما با شهرت و اعتباری که آرزوی به دست آوردنش را داشتم شیوه و تاکتیکی سخت و دشوار ولی مناسب به نظر میرسید.
کمکم با شخصیت همکارهای دوروبرم آشنا شدم. یک آشنایی تدریجی اما بسیار نزدیک به واقعیت. هم با شخصیتشان، هم با سلسلهمراتب کاری. کنار هاکان، آن مینشست. زنی حولوحوش پنجاه. با معلومات و مصمم به نظر میرسید اما از آن دسته آدمهایی بود که فکر میکردند همیشه حق با آنها است. پس از مدتی هم برایم روشن شد که هر کس بنا به دلایلی جرئت نزدیک شدن به رئیس را ندارد به آن رو میاندازد.
روی میز کار آن نزدیک کامپیوترش یک نقاشی بچگانه بود. یک نقاشی از غروب یا بهتر بگویم از غرق شدن خورشید در دریا. اما نقاشی غلط به نظر میرسید. بهخاطر اشتباه فاحشی که در کشیدن خطوط افق داشت. در هر دو طرف خورشید این خطوط وجود داشت، که خب، بهطور قطع چنین چیزی غیرممکن است. احتمالاً این نقاشی ارزش معنوی داشت که برایش مهم نبود بقیهٔ همکارانش از دیدن هر روزهٔ آن نقاشی ممکن است حس خوبی نداشته باشند.
روبهروی آن، یورگن بود. مردی قوی و هیکلی. اما بدون شک بدون استعداد یا توانایی خاصی که بتوان راجع بهش صحبت کرد. به میز کارش کوهی از یادداشتهای مسخره، کارتپستالهای مختلف و چیزهایی که ابداً ربطی به کار نداشتند سنجاق کرده بود، چیزهایی که روحیهٔ مبتذل و پیشپاافتادهاش را نشان میداد. از هر فرصتی برای پچپچ کردن با آن استفاده میکرد و بعد از هر جوک بیادبانهای که بینشان ردوبدل میشد میتوانستم جیرجیر صدای تیز و گوشخراش آن را بشنوم که میگفت: «اوه… یورگن…»
فاصلهٔ سنیشان زیاد بود، حدس میزدم چیزی حدود ده سالی باشد.
آن طرفِ یورگن، جان مینشست. جنتلمنی شصت ساله و کمحرف. در بخش مالی بازرسی کار میکرد و همکار کنار دستیاش شخصی بود به نام لیزبث یا همچو چیزی. دقیقاً نمیدانم. هیچوقت نپرسیدم و او هم تا به حال خودش را معرفی نکرده بود.
درمجموع، بیست و سه نفری میشدیم و هر کس با یک پردهٔ نازک از همکار کناریاش جدا میشد، بهجز من و هاکان که میزمان درست وسط سالن قرار داشت. هاکان میگفت که بهزودی بین ما هم از اینجور پردهها قرار میدهند اما من هر بار او را مطمئن میکردم که این موضوع برایم اهمیت چندانی ندارد و میگفتم: «من چیزی برای پنهون کردن ندارم، رفیق!»
بالاخره، بعد از مدتی، ریتم مورد نظرم را در پنجاه و پنج دقیقهٔ کاریام پیدا کردم و در کار جدیدم حسابی جا افتادم. سخت تلاش میکردم تا از برنامهای که برای خودم تعیین کرده بودم تخطی نکنم و به خودم اجازهٔ هیچ استراحتی از قبیل نوشیدن قهوه، گپوگفت با بقیهٔ همکارها، تماس تلفنی و حتی دستشویی رفتن را نمیدادم. بعضی وقتها که حس دستشویی رفتن بهم دست میداد، خودم را مجبور میکردم که تا پایان وقت مقرر صبر کنم و از جایم تکان نمیخوردم. این کار برای تقویت روح و جسم، سازندگی شخصیت و ایجاد آرامش در فشارهای روزمره که مرتب بیشتر و بیشتر میشد بسیار مؤثر بود.
کلاً دو راه برای رسیدن به دستشویی وجود داشت. راه اول و کوتاهتر از گوشهٔ سالن بود. درست بعد گذشتن از کنار گلدان نخل سبز. اما برای اینکه تغییری در برنامهٔ یکنواخت روزانهام بدهم، آن روز تصمیم گرفتم راه دوم را امتحان کنم. و همان وقت بود که اشتباهی و برای اولین بار پا به آن اتاق گذاشتم.
بلافاصله، متوجه شدم که درِ اشتباهی را باز کردهام و راهم را به سمت سطل زبالهٔ کاغذهای باطله کج کردم، جایی که اولین در از مجموعهٔ سه تایی دستشوییها قرار داشت.
سر موقع مقرر هم به میز کارم برگشتم و پنجاه و پنج دقیقهٔ بعدی را شروع کردم. در پایان روز هم بهکل فراموش کردم که حتی به داخل چنین اتاقی پا گذاشتهام و نیمنگاهی انداختهام.
چهار
بار دومی که پایم به آن اتاق باز شد دنبال کاغذ فتوکپی میگشتم. میخواستم روی پای خودم بایستم. با وجود همهٔ تشویقها و توصیهها برای پرسیدن مسائل کاری از همدیگر، باز هم تمایلی به این کار نداشتم. احساس خفت و خواری بهم دست میداد و کلاً دوست نداشتم با پرسیدن مسائل کماهمیت، معلوماتم زیر سؤال برود. بهتجربه دریافته بودم که اینجور وقتها، زیر فشار حاکی از پرسش، دچار استرس و اضطراب میشوم. و هیچکس هنوز نمیدانست که با این کارها سعی دارم به بالاترین درجهٔ اقتدار شغلی نائل بشوم. به کارمندی شایستهٔ احترام. و از اینها گذشته نمیخواستم بهانهٔ تازهای برای از زیر کار در رفتن به دست هاکان بدهم.
تقریباً همهجا را زیر پا گذاشتم. تمامی اتاقها و دفاتری را که فکر میکردم ممکن است در آنها کاغذ فتوکپی پیدا کنم. اما دریغ از یک برگ کاغذ. در آخر، راهم را به سمت راهرویی که از توالتها میگذشت کج کردم، همان جایی که فکر میکردم قبلاً اتاق کوچکی دیدهام.
هر چه گشتم، کلید روشنایی اتاق را پیدا نکردم. روی دیواری که در امتداد در وجود داشت هم اثری از کلید نبود. بیخیال شدم و از اتاق آمدم بیرون. در کمال تعجب، کلیدْ بیرون اتاق بود. با خودم فکر کردم جای عجیبی برای تعبیهٔ کلید است و دوباره برگشتم توی اتاق.
چند لحظهای طول کشید تا مهتابی فلورسنت جان بکند و روشن شود. از همان اول هم تقریباً مطمئن بودم که اینجا هم خبری از کاغذ فتوکپی نیست و درست به همان اندازه هم مطمئن بودم که اینجا یک اتاق معمولی نمیتواند باشد.
انصافاً اتاق جمعوجورِ خوبی بود. میز تحریری در وسط، یک کامپیوتر و چند پوشه روی طاقچه، خودکار و لوازمالتحریر اثاث اتاق را تشکیل میدادند. چیز قابل ذکری وجود نداشت. اما همهچیز در نهایت نظم و ترتیب چیده شده بود.
شستهرُفته و مرتب و منظم.
روی یکی از دیوارهای اتاق قفسهای تمیز برای پوشههای بایگانی تعبیه کرده بودند که رویش یک پنکهٔ رومیزی قرار داشت. کف اتاق هم با فرش سبز تیرهای مفروش شده بود، فرشی تمیز و بدون کوچکترین ذرهای گردوغبار. همهچیز از تمیزی میدرخشید. بیشتر شبیه اتاق مطالعه به نظر میرسید، اتاقی که برای شخص بخصوصی آماده شده باشد. اینطور به نظرم آمد که اتاق منتظر کسی است.
رفتم بیرون، در را بستم و چراغ را خاموش کردم. از روی کنجکاوی، دوباره در را باز کردم. میخواستم مطمئن شوم که چراغ خاموش شده و غیر از اینکه در را باز کنم راه دیگری نداشتم. ناگهان از اینکه بالا و پایین بودن کلید نشانهٔ روشن یا خاموش بودن مهتابی است دچار گیجی شده بودم. همین که کلید بیرون اتاق بود به حد کافی عجیب به نظر میرسید. به عجیبی چراغ توی یخچال فریزر. دوباره رفتم توی اتاق. چراغ خاموش بود و همهجا تاریک.
پنج
فردای آن روز، رئیس جدیدم در دفتر فضابازمان درست کنار میز من و هاکان پدیدار شد. موهایش نازک و کمپشت بود و کت کتانی به تن داشت. اسمش کارل بود. کت کتان با اینکه نونوار نبود، گرانقیمت به نظر میرسید. کارل کنار هاکان ایستاد و بدون مقدمهچینی رفت سر اصل مطلب. به کفشهایم اشاره کرد که تمیز نیستند و گفت: «ما باید حواسمون به زمین باشه.»
بعد هم به سبد فلزی انتهای سالن اشاره کرد، سبدی پر از روکشهای پلاستیکی کفش که نزدیک در ورودی آویزان شده بود. سرم را تکان دادم و گفتم: «البته. طبیعیه.»
کارل دستی به شانهام زد و از سالن بیرون رفت.
به نظرم عجیب بود که حتی یک لبخند هم نزد. مگر این نیست که بیشتر مردم سعی میکنند بنا بر ملاحظاتی حداقل یک لبخند را برای تلطیف فضا در روابطشان بگنجانند؟ او میتوانست با این کار حس دوستانهای به من منتقل کند یا حداقل کاری کند که بهعنوان یک تازهوارد در محیط جدید احساس راحتی بیشتری کنم؟ آنقدر رک و بیپرده صحبت کردن هم رفتار خوشایندی نیست. رفتار کارل به روند کاری آن روزم ضربه زد و مدت زیادی فکرم را مشغول کرد. در عوض، درس بزرگی گرفتم. بیشتر از این مسئله دلخور بودم که چرا خودم به فکر استفاده از روکشهای پلاستیکی نیفتاده بودم و تصمیم گرفتم از آن به بعد بیشتر در مورد چیزهای مهم فکر کنم.
کارل باعث شد که همزمان احساس حماقت و دستوپاچلفتی بودن بکنم. در حالی که، برعکس، یکی از باهوشترین و کاربلدترینها بودم. آنطور گذاشتن و رفتن هم رفتار خوشایندی نبود. در حال شمردن تمام خطاهایی بودم که رئیس جدیدم در آن مدت کوتاه مرتکب شده بود. سه تایی میشدند، همراه با یک نیمخطای کوچک. به هر حال، سه یا چهار تا بودنش بسته به این بود که از کدام زاویه به آن نگاه کنید.
هاکان که از ابتدا همهچیز را رصد کرده بود بهطرزی غیرعادی خودش را با پروندههای پیش رویش مشغول نشان میداد و وانمود میکرد که سرش به کار خودش است. و در آن لحظه فکر کردم که واقعاً وانمود میکند که مشغول کار کردن است.
خم شدم و کفشهایم را کندم. درست وسط پنجاه و پنج دقیقهٔ کاریام بودم و بالاجبار باید وقت استراحت کوچکی را لحاظ میکردم.
راز آن اتاق
نویسنده : یوناس کارلسون
مترجم : مائده مرتضوی