کتاب « عذاب وجدان »، نوشته آلبا دسس پدس
فرانچسکا (۱) به ایزابلا (۲)
نهم اکتبر ۱۹۶۱، رم.
بدون شک با دیدن دستخط من متعجب شدهای. ولی مطمئنم که با وجود سکوت طولانی و غیرموجه من، پاکت را نه تنها با کنجکاوی، بلکه با نگرانی باز کردهای.
سالهاست که از تو بیخبرم. از خود سؤال میکنم آیا هنوز در ورونا (۳) هستی؟ در همان خانهای که من همچنان تو را در آن در نظر مجسم میکنم؟ حتی میترسم که تو نه آنجا باشی و نه هیچ جای دیگر، میترسم مرده باشی و من خبری از مرگ تو به دست نیاورده باشم. این وحشت، گرچه ممکن است پوچ به نظر برسد ولی به تو حالی خواهد کرد که برای من تا چه حد اهمیت دارد بدانم که در جهان یک نفر وجود دارد که بتوانم کورکورانه به او اعتماد کنم. کسی که شاید بتواند به من کمک بکند.
میدانم که این اشارات مبهم پریشانحالت میکند. هر نامه من، هر ملاقات ما، همیشه به نحوی تو را پریشانحال کرده است که من، هرگز دلیل خاصی را در آن درک نکردهام. از اولین روز دوستی ما، تا آخرین باری که برایت نامهای نوشتم، علاقه تو نسبت به من، همیشه آزادی را از من سلب کرده است، نگذاشته است تا به میل خود زندگی کنم. تو، از دور هم مرا تعقیب میکردی، سؤالپیچم میکردی. با نوعی نگرانی، میخواستی با نگاه خود، چیزی را از من بیرون بکشی. هرچه را که میگفتم و یا فکر میکردم، هر اتفاقی که برایم رخ میداد، هر مشکلی که برایم پیش میآمد، هر انتخاب من، در تو چنان عکسالعمل و واکنش شدیدی ایجاد میکرد که عاقبت در مقابل تمام آن اعمال، نسبت به تو احساس مسئولیت میکردم. خیال نکن دارم مبالغه میکنم. به نظرم میرسید که سرنوشت تو بستگی به من دارد. تقدیر تو را من در دست دارم.
شاید هم صرفا به خاطر این بود که تو موجود بینهایت دلسوزی بودی و یا اینکه سعی داشتی طعم آنچه را که در زندگی خودت کم داشتی، از طریق زندگی من، در دهان مزهمزه کنی. خودم هم نمیدانم، از این گذشته، امروز دیگر از خودم هم چیزی سر در نمیآورم، چه رسد به دیگران. در گذشته، نامههای من گرچه خطاب به تو بودند، ولی برای تو نوشته نشده بودند. سعی میکردم، بیهوده، به نوجوانی خود مراجعت کنم، به نحوی به وجود خودم برگردم تا بلکه شباهتی به وجود فعلی من داشته باشد.
قادر نیستم این خلأ طولانی را با چند کلمه پر کنم. همه چیز را رفتهرفته در نامههای بعدی برایت توضیح خواهم داد تا زندگی و سرگذشتم برایت روشن شود. البته شرط اول این است که به من قول بدهی تا کمکت را از من دریغ نکنی. تصور نکن که عقیدهات را در مورد مسئلهای جویا هستم و یا خیال دارم با تو در باره چیزی مشورت کنم. نه، من صرفا به یک کمک عملی احتیاج دارم. مرا ببخش که نمیتوانم به وضوح برایت بنویسم، چون مطمئن نیستم که نامههایم به دستت خواهند رسید یا نه؟ و بعد هم، آیا خود تو شخصا آنها را باز میکنی و میخوانی؟ باید از این بابت اطمینان تام حاصل کنم، تا به تو بتوانم بگویم که نامههایم را در جایی امن، دور از چشم این و آن، مخفی کنی، تا بعدا به تو بگویم که با آنها چه کار کنی. خاطرت جمع باشد، تقاضای من چیزی نیست که باعث عذاب وجدان تو بشود. چیزی نیست که به عقاید مذهبیات اهانتی بکند. چون به خوبی میدانی که من، گرچه در مورد مذهب هرگز با تو موافق نبودهام، ولی همیشه به عقاید مذهبیات احترام گذاشتهام.
به هر حال، گوش کن: ممکن است که قبل از دریافت این نامه و یا به محض دریافت آن، در روزنامه بخوانی که بلایی سر من آمده است. البته این فقط یک فرضیه احتمالی است. چون در بعضی لحظات، همه ما، به مرحلهای میرسیم که باید با خطری مواجه شویم و در آن مخاطره، مرگ چیزی است که از هر چیز دیگر، آسانتر است. در صورتی که خبر مرگ مرا در روزنامه خواندی، بلافاصله این نامه را پاره کن و آنچه را برایت نوشتهام فراموش کن. فقط به یاد داشته باش که من، در مرحلهای بسیار حساس و اضطراری در زندگی، به تو روی آورده بودم. به تو، که خیال میکردی دیگر در افکار من وجود نداری.
از تو خواهش میکنم، نه به من تلفن کن، و نه به رم بیا. چون هر دو عمل، کاری است بس بیهوده، تو فقط قادر هستی که با دوستی خود به من کمک بکنی و دوستی، بین زنها، فقط در سکوت و رازداری ثابت میشود.
در نتیجه با کمال صراحت به من بگو که آیا قبول میکنی به من کمک بکنی یا نه؟ میتوانی هرچه را که دلت خواست در نامهات بنویسی. هیچ کس، بجز خود من، نامههایم را باز نمیکند. نمیدانی تا چه حد متأسف هستم که دارم آرامش خیال تو را برهم میزنم. گرچه این مرتبه، دلیل موجهی برای آن دارم. در قبال این محبتت لااقل میخواهم به تو بگویم که دوستت دارم. علاقه در من همیشه نسبت به کسی به وجود آمده است که با هم وجه مشترک عمیقی داشتهایم. درست همانطور که عشق، آغاز میشود ولی من و تو هرگز با هم وجه مشترکی نداشتهایم. خیلی با یکدیگر فرق داشتهایم، و درست به همین دلیل است که به تو که آن چنان دور دست هستی و در خاطرهام، مبهم به نظر میرسی، روی آوردهام. چون فقط با کسی مانند تو میتوانم با صداقت کامل حرف بزنم و درد دل کنم. درست همانطور که اگر به خداوند اعتقاد داشتم، به درگاه او پناه میبردم و برای او دعا میخواندم.
ایزابلا به فرانچسکا
دهم اکتبر ۱۹۶۱، ورونا.
ممکن نیست بتوانی تصور کنی که با خواندن نامه تو به چه حالی افتادم. بدون اینکه موفق بشوم درک کنم که چه اتفاقی برایت پیش آمده است. از چه وحشت کردهای، چه چیز باعث شده که آن جملات نومیدانه را برای من بنویسی. آن جملات، از تو بعید به نظر میرسیدند، تو را در آنها نشناختم، همانطور که با باز کردن نامه، دستخط تو را هم نشناخته بودم. دستخطی خشن که از دستخط سابق، ریزتر شده است. و بعد، از اینکه بار دیگر به هر حال تو را یافتهام، قلبم آکنده از شوق و شعف شد. من از سکوت تو بسیار رنج بردهام. برایم بسیار مشکل و غمانگیز بود که بتوانم به خود بقبولانم که وظایف اجتماعی تو به خاطر موقعیت گولیلمو (۴)، سفرها، آشناییها و معاشرین جدید، آن چنان زندگیات را پر کرده است که دیگر در آنجا حتی یک فضای کوچک هم برای دوستی ما باقی نمانده است. رفاقت ما که به هر حال گذشت زمان، صداقت و وفای آن را به تو ثابت کرده است.
ولی این مسائل، چندان اهمیتی ندارد. بهتر است واضحتر برایم شرح بدهی که منظورت از اینکه ممکن است واقعهای ناگوار برایت رخ بدهد، چه بوده است؟ مرا ترساندهای. حتی وقتی که پس از آن مصیبت که بر سر لیونلوی (۵) تو آمده بود، من به رم به نزد تو آمدم، آن بار هم چنین کلماتی را از دهانت نشنیده بودم. در آن قشر سنگی خود فرو رفته بودی. و این تنها چیزی است که همیشه از نوجوانی نسبت به آن غبطه خوردهام. چه چیزی ممکن است دردناکتر از مرگ فرزند باشد؟ هزاران مسئله را در نظر گرفتهام ولی هیچ یک از آنها قادر نیست این آشفتگی حال تو را برای من توجیه کند. اگر مرا قسم نداده و ممنوع نکرده بودی، برای رینالدو (۶) بهانهای میتراشیدم و سوار اولین قطار میشدم و به رم میآمدم. فکر میکنم فقط به خاطر اینکه از طفولیت با هم دوست بودهایم (و یا به خاطر محرمیتی که پس از سالهای اول ازدواج بین ما به وجود آمده بود) به من رو نیاوردهای، بلکه به خاطر این است که میدانی تا چه حد تو را درک میکنم و حرفهایت را میفهمم (و طبعا، راز داری من).
شاید یک نفر دارد سعادت زناشویی تو را تهدید میکند. اگر چنین است سکوت اختیار کن. به روی خودت نیاور تا کسی متوجه نشود. ولی قبل از آن، اطمینان حاصل کن. هیچ زنی، هرگز قادر نخواهد بود گولیلمو را از دست تو بگیرد. اگر هر زن دیگری به جای تو بود ممکن بود از این قضیه بترسد. ولی نه تو. تو نباید بترسی. نمیدانم چگونه برایت توضیح بدهم. برای من همیشه بیان کردن احساسات، کاری بوده است بس مشکل. خیلیها، به غلط یا درست، گولیلمو را مردی بسیار جاهطلب فرض میکنند. اگر هم چنین باشد، تو همیشه برای او جنبه اوج جاهطلبی را داشتهای. آرزوی او بودهای. یک بار دیگر هم نامه تو را خواندم. و حالا، تازه حالیام شده است که تو به یک «کمک عملی» احتیاج داری. در نتیجه دلیل این آشفتگی تو، ممکن است به کلی در مورد مسئله جداگانهای باشد. مثلاً شاید خطری دارد موقعیت سیاسی گولیلمو را تهدید میکند، چه میدانم، شاید دارد ورشکست میشود. شاید خود تو شخصا پولی را قرض کردهای و قادر به پرداخت آن نیستی. در آن صورت میتوانی روی ما حساب بکنی. چون من از همین الان دارم از جانب رینالدو هم این را به تو متذکر میشوم.
به هر حال، ملتمسانه میگویم که قبل از آنکه برایم چیزی ننوشته و جواب مرا دریافت نکردهای، تصمیمی نگیر. خواهی دید که راهحلی پیدا میکنیم. دو تا زن، متحد با هم، قادرند با مشکلترین مسائل روبرو شوند و حلش کنند.
باید در نظر گرفت که خدایی هم وجود دارد که به داد ما میرسد. ولی تو این موضوع را فراموش کردهای و خاطرنشان کردن آن به تو، عملی است بس بیهوده.
نامه را در همین جا به پایان میرسانم تا با عجله خودم شخصا بروم و آن را از ایستگاه راهآهن برایت پست کنم. در نتیجه نامه من، اگر با قطار ساعت هفت و نیم به راه بیفتد، فردا صبح زود به دست تو خواهد رسید. بلافاصله جواب مرا بده. و لطفا بار دیگر نامهای اسرارآمیز ننویس. فقط چند سطر کافی است. من همه چیز را خواهم فهمید. گرچه تو میگویی که ما با هم همیشه خیلی فرق داشتهایم، ولی من، همیشه، حرفهای تو را درک کردهام. شاید هم درست به خاطر همین تفاوت باشد که یکدیگر را دوست داریم. ولی تو اکنون داری آن را انکار میکنی. زیر آن میزنی. از روی تجربه میدانم که تو گاه تصمیم میگیری دور و بر خودت را خالی کنی. وقتی دختر بودیم اغلب با من بدرفتاری میکردی، میخواستی خودت را از دست علاقه من خلاص کنی. ولی همانطور که میبینی، هرگز در این امر موفق نشدهای. حتی این سکوت طولانیات هم به درد این کار نخورده تا از محبت من نسبت به تو چیزی کم کند.
فرانچسکا به ایزابلا
یازدهم اکتبر ۱۹۶۱، رم.
میترسیدم که غیبت مرا عفو نکرده باشی. با سکوتی بدون ارائه عذری موجه، از تو دور شده بودم. به نامههایت جوابی نمیدادم. نامههایی که رفتهرفته کم میشدند. و بعد، به چند سطری برای تبریک عید و از این قبیل قید و بندهای رسمی، محدود شدند و عاقبت هم با یکدندگی و لجبازی من، خاتمه یافتند.
باید اقرار کنم که با خاتمه یافتن دریافت نامههای تو، خیالم آسوده شده بود. و امروز، با خواندن نامه جدیدت بار دیگر همانطوری معذب شدم که آن زمان که برایم نامه مینوشتی از خواندن آنها معذب میشدم. آن سبک، بدون احساسات، اندکی خشک و در عین حال شتابزده برای اینکه فورا اگر کاری از دستت برمیآید انجام دهی. سبک انشائی که معلمهای ما از آن خیلی خوششان میآمد. آن سبک ماهرانهات که ابتدا به نظر خشک میرسد و بعد با نوعی شور و شعف معنی واقعی کلمات را بیان میکند، مملو از وعدههای نیک که هیچ کدام معنی واقعی خود را نمیرسانند. به خوبی درک میکنم که «کاتولیک» بودن را خیلی راحت میتوان از انتخاب کلماتی محتاط و به کار بردن «صفت» ها در املاء نیز حدس زد. تو، در واقع، نه به من اطمینان میبخشی که آنچه را خیال دارم از تو طلب کنم انجام خواهی داد و نه، آن را رد میکنی. مطابق معمول، خودم مجبور شدم در آن شوق و ذوق تو، علامت رضایتت را کشف کنم.
فقط چند روز دیگر، یا بهتر بگویم چند ساعت دیگر فرصت دارم. هر آن ممکن است مجبور بشوم راهحلی بس ناگوار را انتخاب کنم که طبعا زندگی گولیلمو را نیز زیر و رو خواهد کرد.
البته این موضوع موقعی طبیعیتر به نظر میرسید که ما هر دو همچنان با عشقی به هم بستگی داشتیم که ارزش روبرو شدن با هر خطری را داشت. اگر هر دو عاشق هم بودیم و یا بر سر موضوعی هر دوی ما مقصر بودیم، در آن صورت مواجه شدن با خطر، بهتر صدق میکرد. ولی ما دو نفر، شانزده سال است که صرفا «زن و شوهر» هستیم، آن هم به نحوی بسیار کامل، بدون کوچکترین اشتباه، بدون کوچکترین اظهار نقطه ضعف. و آن وقت با در نظر گرفتن اینکه او مطلقا از آنچه دارد بر سر من میآید بیاطلاع است، این را بیانصافی محض به حساب میآورم که او را نیز همراه خود، به نتایج تلخ مسئلهای بکشانم که فقط مربوط به من است و روح او از آن بیخبر است.
لابد داری از خودت میپرسی که در این صورت چرا خودم شخصا برای او نامهای نمینویسم. ولی من، حتی از طریق نامه نیز قادر نخواهم بود با او صادقانه صحبت کنم. ما، هر دو، زره پوشیدهایم و همین مانع میشود که بتوانیم به یکدیگر نزدیک شویم.
تو با حیرت حرفهای مرا گوش میکنی، و حیرت، جلوی هرگونه قضاوت را میگیرد. گولیلمو، برعکس، بسیار جدی در باره من قضاوت خواهد کرد. هم در باره من و هم در باره خودش. از آن گذشته، اگر بلایی سر من بیاید، اوراق من، ابتدا به دست مأمورین پلیس خواهد افتاد، خیلی قبل از آنکه گولیلمو بتواند شخصا صاحب آنها بشود. در نظر او، رسوایی چیزی است غیرقابل بخشش، کمبود متانت محسوب میشود. و او فکر خواهد کرد که با سکوت کردن میتواند وانمود کند که من، قربانی یک نفر دیوانه شدهام که آبروی مرا به خطر انداخته است و یا اینکه در خوردن تعداد قرص خواب، اشتباهی کردهام. یکی از آن اشتباهاتی که برای مردم فرومایه هرگز رخ نمیدهد و برعکس، کسی مرتکب آن میشود که دلیلی ندارد و یا بهتر بگویم حق ندارد دلیلی داشته باشد تا اقدام به خودکشی بکند.
به همین دلیل از تو تقاضا کردهام تا نامههای مرا در جایی حفظ کنی. هنگامی که من این خانه را ترک کردم، به تو خواهم گفت که چگونه و به چه طریق آنها را در اختیار گولیلمو بگذاری. اگر قبل از آن، اتفاقی برایم رخ داد، همین نامههایی را که تا به حال از طرف من دریافت کردهای، بردار و به او برسان.
من، یا از روی تنبلی یا نامردی و یا دلیل دیگری که سعی دارم برایم خودم هم مشخص کنم، سکوت اختیار کردهام. ولی مایل نیستم که سکوتم تقصیر را از روی گردن من بردارد و همانند سپری از من محافظت کند و باعث تبرئهام بشود. به هیچ وجه مایل نیستم که در درون تظاهر و دروغهای خود، فُسیل بشوم. درست مثل آن پشیمانیهای ظاهری که هر کس، در لحظه مرگ، از ترس بر زبان میآورد و اعتراف میکند تا به خیال خود وجدانش راحت شود. گولیلمو باید بداند که من گولش زدهام. از ابتدا به او دروغ گفتهام و بدان نحو مبارزهای را با او، همین طور با خصلت خودم ادامه دادهام. حال میخواهم حقیقت را فاش کنم، یا بهتر بگویم میخواهم با گفتن حقیقت، آن مبارزه را ادامه دهم و در آن برنده شوم، حتی اگر شده، این جریان برایم به قیمت ترک کردن این خانه و یا حتی به قیمت جان خودم تمام شود.
از خود سؤال میکنم که او چگونه مطلع خواهد شد. احتمالاً با تلفنی از طرف ریاست شهربانی و یا اینکه دو نفر مأمور، با قیافهای بدگمان و مشکوک، به دفتر روزنامه او پا میگذارند و او را تا محل وقوع حادثه همراهی میکنند؟ ولی آن محل کجا خواهد بود؟ خانه ماتئو (۷)؟ و یا غسالخانه؟ او را میبرند تا جسد را شناسایی کند. و بگوید که آری، جسدی که خونآلود و یا غرق شده و آماس کرده از آب، نیمهبرهنه، در آنجا افتاده، همسر او بوده است.
گولیلمو، ماتئو را نمیشناسد. چیزی در باره او نمیداند. دوستان و آشنایان و خدمتکاران نیز کوچکترین شکی به این قضیه نبردهاند. آزادی مطلقی که من در اختیار دارم، باعث شده است تا این راز را برای خود نگه دارم و شریک جرمی برای خود پیدا نکنم. من، همیشه ماشینم را خیلی دورتر از خانه او پارک کردهام. ساختمانی بدون سرایدار که هیچ کس اهمیتی نمیدهد به آنجا چه کسی داخل و چه کسی خارج میشود.
حتی با تحقیقات در مورد اقامت امسال تابستان من در «جزیره سرخ» نیز، چندان آسان نخواهد بود تا بتوانند نشانهای از زندگی من با او در آنجا به دست آورند. اهالی جزایر ذاتا ساکت و محجوب و کمحرف هستند. هر چیز که از خارج جزیره در آنجا مداخله کند برای آنها به منزله دخالتی بیجا محسوب میشود. و دخالت مأمورین پلیس را هم نوعی سوءاستفاده از قدرت تلقی میکنند. و در نتیجه واکنش آنها، امری است منفی، در مقابل آن مقاومت میکنند و اگر هم چیزی را بدانند عمدا بروز نمیدهند. در پانسیونی که قبل از آشنا شدن با ماتئو در آن مسکن گرفته بودم، خواهند گفت که من روز هفتم ماه اوت پانسیون را ترک کردهام. آیا به سمت بندر رفته بودم؟ در جواب خواهند گفت که بیاطلاع هستند. یک ماهیگیر آمد و چمدانهای خانم را برداشت و برد. جوان بود؟ پیر بود؟ پسربچه بود؟ به یاد نمیآورند. آنها هیچ چیز را به خاطر نمیآورند. چهرهها، اسمها و تاریخها از خاطره آنها محو شده است.
اورفئو (۸) که رختخواب ما را مرتب میکرد، با نگاهی متعجب خواهد گفت: «نه اسمش را تا به حال شنیدهام و نه به عمرم چنین کسی را دیدهام.» از آن گذشته، آنها حتی نام خانوادگی ماتئو را هم به خاطر نمیآورند. او را «ماتئوی دریانورد» صدا میکنند. لقبی بود که به خاطر اسم خلیج کوچکی که زیر خانهاش بود، به او داده بودند. خانه او، در میان یک جنگل سرو انبوه پنهان شده است و درختان سرو، در آن سرازیری که به خلیج منتهی میشود نیز وجود دارند. گرچه تک و توک. آره، «ماتئوی دریانورد» همان آقایی که سرمایهای در اختیار آلوارو (۹) گذاشته بود تا او بتواند یک قایق بزرگ ماهیگیری بخرد. بله، مرد سخاوتمندی بود. دریانورد خوبی بود. گرچه بسیار گوشهگیر و کمحرف بود. خیلیها خواهند گفت: بله، مردی بود بسیار عادی، مثل مردان دیگر.
خواهند گفت: ما او را نمیشناسیم. هیچ کس او را نمیشناسد. در واقع هم درست همین طور است. عین واقعیت است. چون تنها کسی که او را میشناسد، فقط خود من هستم و بس.
باید در نوشتن عجله کنم، ساعتها پشت ماشین تحریر بر جای میمانم. البته موقعی که گولیلمو در اداره روزنامه است و یا رفته بخوابد. به خیال خودم میخواستم همه چیز را برای تو به ترتیب تعریف کرده باشم. درست مثل کسی که در یک کلاف کاموای بافتنی، سر نخ را پیدا کرده است. ولی در عوض میبینم که این نخ، مدام پاره میشود، و در دست من چیزی باقی نمیماند، بجز چند تا نخ پاره شده. خاطرات به ما نارو میزنند و یا بهتر بگویم خود ما هستیم که میخواهیم سر خاطرات خود کلاه بگذاریم. آنچه سنگینتر است، در عمق وجود ما فرو نشسته است و ما برای اینکه به خود زیاده از حد زحمت ندهیم، فراموش میکنیم آن را به خاطر بیاوریم. در نتیجه باید آنچه را که امروز از آن ماجرا در خاطرهام باقی مانده است برای تو تعریف کنم. نتایج آن را بگویم. وقایعی که بدون شک با آنچه وقتی با آن زندگی میکردم فرق دارند.
قبل از هر چیز، فقط جزیره را در مقابل چشم میبینم. جزیرهای خاکستری رنگ، مملو از صخره. و گاه به گاه، اینجا و آنجا به یک گروه ساختمان که رنگشان به سرخی میزند. آب صافِ آن خلیج کوچک را میبینم که ریگهای سبزرنگ ته آن به چشم میخورند. در خانه، دو مبل، دو تا چراغ رومیزی، یک تختخواب بزرگ، و در فرورفتگی دیوارها، رفهایی که با دستی مبتدی ساخته شده و مملو است از کتاب. کتابهایی گرد و خاک گرفته، شبیه قلوهسنگهای یک دیواره سنگی. رفتهرفته سایر اشیاء جان میگیرند و همانطور که از آنها استفاده میکردم، آنها را به خاطر میآورم. آن زیرسیگاری که از یک سنگ آبیرنگ ساخته شده. چراغ زیر آلاچیق که شب پرهها دیوانهوار به دورش میچرخیدند. صدای تِرق کلید چراغ رومیزی را به گوش میشنوم که ماتئو قبل از اینکه به خواب برویم خاموشش میکرد. تصاویری پشت سر هم و ثابت، تصاویری از مناظری متروک که فقط شاهد ماجرا نبودند. بلکه خود ماجرایی بودند.
هر دورهای از زندگی من، در یک منظره، یک بو، یک صدای تکراری، خلاصه شده است. دوران طفولیت من، صدای نواختن پی در پی چکش نجاری را در بر دارد که در کوچه ما طنین میافکند. کوچهای که ما، در خانهای در شهر ورونا در آن سکونت داشتیم. خاطره شبهای جزیره صدای جیرجیرکهاست؛ صدای پرواز ناگهانی پرندهای که وحشتزده از خواب میپرید و از لابلای شاخ و برگ درختی پروازکنان فرار میکرد. ماتئو، سرش را به روی سینه من میگذاشت و به خواب میرفت. موهای سرش، کوتاه و پر پشت، بوی نمک میداد. بوی نمک دریا. اگر ماتئو را از دست بدهم، آن بوی نمک همچنان در مشام من باقی خواهد ماند. درست همانطور که نگاه گولیلمو به روی من، بر جای خواهد ماند. چقدر دلم میخواست میفهمیدم که پس از من، چه چیزی در آنها از من باقی خواهد ماند که محوشدنی نخواهد بود. با یادآوری من، چه تصویری برای تو از من باقی خواهد ماند؟ مادرم چه تصویری از من را به خاطر میآورد؟ من، با یادآوری گولیلمو و ماتئو، آنها را مجزا از هم و تنها به خاطر خواهم آورد. گرچه با هر دوی آنها زندگی مشترکی داشتهام. شاید آنها نیز مرا، در تصور خود، تنها میبینند. و من، در انزوایی که ما را در خاطره دیگران ثابت نگاه میدارد، به آنها حق میدهم و موقعیت طبیعی خودمان را تأیید میکنم.
ماتئو را همیشه با قیافهای اخمالو در نظر مجسم میکنم، با نگاهی که آکنده از کینه است. با این حال، ما با هم سعادتمند بودیم. از پنجرههای باز، یکدیگر را صدا میکردیم و صدای ما، با لحنی عاشقانه، در جنگل درختان سرو منعکس میشد، همانطور که وقتی در آب شیرجه میرفتیم، صدای خنده ما، مثل ترشح امواج دریا، به هر طرف پاشیده میشد. در ساحل به دنبال هم میدویدیم، به مناظر افسانهای زیر دریا فرو میرفتیم، مثل دو تا دلفین که دارند با هم در آب دریا بازی میکنند. مثل دو تا سنجاب در جنگل. اکنون هم، با هم سعادتمند هستیم. با خیال راحت داریم در لبه پرتگاهی قدم برمیداریم و دست یکدیگر را در دست گرفتهایم. مدام با هم حرف میزنیم. با یکدیگر درددل میکنیم، همدیگر را سؤالپیچ میکنیم. خواب، اندک مدتی آن را متوقف میکند و نور خورشید، در صبح، بار دیگر آن سعادت را در اختیار ما میگذارد. ولی من از مابین تمام کلمات عاشقانهای که ماتئو به من میزند، فقط کلمات پر از غیظ او را میشنوم و بقیه را ندیده میگیرم.
«برای چه پا به زندگی من گذاشتهای؟ چرا؟ به خاطر چه؟»
یک بار، وقتی از خواب بعدازظهر بیدار شدم، او را در کنار خود نیافتم، میترسیدم مبادا در خواب حرفی از دهانم پریده باشد که او را رنجیدهخاطر ساخته باشد (چون ماتئو میگوید که من در خواب حرف میزنم، هذیان میگویم، جملات نامفهوم و پریشانی را بر زبان میآورم، ناله میکنم.) برای همین دواندوان به جستجوی او رفتم. در انتهای باغ، در انباری بود. کف زمین نشسته بود و داشت به دقت پروژههایش را بررسی میکرد. چیزهایی را که هرگز نخواسته بود به من نشان دهد، همانطور که هرگز نخواسته است بگوید که چرا از شغل معماری دست کشیده است. با دیدن من، آن نقشهها را در صندوق ریخت و رنجیدهخاطر گفت: «تقصیر توست که بار دیگر مرا متوجه این چیزها کردهای. قبل از آشنایی با تو، آنچه را که در زندگی آرزو داشتم به دست آورده بودم: عاقبت تنها شده بودم. تمام عکسهای مارتزیا (۱۰) را سوزانده بودم. چهره او را دیده بودم که چگونه در میان شعلههای آتش کج و کوله میشد و میسوخت. دخترانی را که به اینجا میآمدند تا با من عشقبازی کنند، حتی تا دم در همراهی نمیکردم. به تنهایی از اینجا خارج میشدند و میرفتند و چند روز بعد هم کشتی آنها را از جزیره دور میکرد. ولی به خاطر تو، ممکن است حتی بار دیگر شغل خود را از سر بگیرم. شاید بار دیگر به سرم بزند که واقعا ارزش دارد تا انسان خود را به جایی برساند، معروف شود. تمام روزهایم به آیندهای معطوف خواهند شد. بار دیگر با زهر نقشهها و برنامهریزیها، مسموم خواهند شد. بار دیگر خواهان سعادت خواهم شد! و حق خود خواهم دانست که آن سعادت، زودگذر هم نباشد. بلکه تا ابد طول بکشد. آه، عشق، ای عشق لعنتی که بار دیگر قلب مرا اسیر خود کردهای!»
با صدایی که به زور از گلویم خارج میشد به او گفتم که اگر بخواهد من میتوانم همان لحظه آنجا را ترک کنم. ولی او مرا در آغوش گرفت و زمزمهکنان در گوشم گفت: «حالا دیگر خیلی دیر شده. از همان لحظهای که تو را برای اولین بار دیدم، دیر شده بود.»
روز بعد، کارمینه (۱۱) آهنگر را خبر کرد تا برای درِ خروجی قفلی بسازد. آن در، همیشه شب و روز، باز میماند. ولی او در را بست و قفلش کرد.
میگفت: میترسم تو را در حادثهای از دست بدهم. شاید مثلاً در دریا.
و هنگامی که شنا میکردم، بدن برهنه او را در کنار خودم میدیدم، یک بار سرما خورده بودم، تب خفیفی داشتم و او گفت: میدانستم. تو هم مریض میشوی و از دنیا میروی. درست همانطور که مادرم مرا ترک کرد. ولی من چنین اجازهای به تو نمیدهم. فهمیدی؟
و آن را با نفرت هرچه تمامتر تکرار میکرد، گویی من خیال داشتم برای گریختن از دست او، دست به دامن مرگ شوم.
از سوءظن او متعجب نمیشدم. در ماورای آنچه احاطهام کرده است، در ماورای اعمالی که انجام میدهم و ماجرایی که دارم زندگی میکنم، حقیقت دیگری را دارم حس میکنم. یک نوع زیست دیگر که هنوز عقل من به آن طرحی نداده است و به نظرم میرسد که واقعیت اصلی من، درست همان باشد. من، در هر جا، هم حاضر هستم و هم غایب. نسبت به آنچه سرم میآید احساس مسئولیت میکنم ولی درست در همان حال، نسبت به آن بیاعتنا هستم. بیگانه هستم. درست مثل حالا که از عواقب کار وحشت کردهام، مطمئنم که نجات خواهم یافت. با این حال آن واقعیت ناآشنا، تمام خوشیها را بر من تلخ میکند. به من تذکر میدهد که این احساس سعادت، چیزی است موقتی و زودگذر و من دارم بیش از حد از آن سوءاستفاده میکنم. دارم کسی را که این سعادت را به من عطا کرده است، فریب میدهم. تا آنجا که عاقبت، یک چیز و یا یک شخص، وادارم خواهد کرد تا از این سعادت صرفنظر کنم.
هر روز، وقتی به خانه ماتئو میرسم، پیروزمندانه زنگ در را فشار میدهم. و گرچه هیچ کس رفتار مرا زیر نظر نگرفته، تصور میکنم که از دست یک گروه قراول جان سالم به در بردهام.
دیروز، قبل از اینکه مرا در آغوش بگیرد پرسید: بگو، آیا سعادتمند هستی؟ از این وضع، راضی هستی؟ راضی هستی که تمام عشق ما در این ملاقاتهای کوتاه و مخفیانه خلاصه شود؟ مثل فرار از آن زندگی مرفه و عامیانهات که حوصلهات را سر برده؟
و در حین گفتن این جملات، در اتاق قدم میزد و عصبی شده بود. «به خاطر داشتهباش که من ترجیح میدهم زندگی تو را نابود سازم ولی از تو صرفنظر نکنم. هردو با هم خودمان را نابود میکنیم (و من، از زیر چشم به تفنگی که روی دیوار آویخته شده است نگاهی میانداختم. ماتئو، زمانی شکارچی ماهری بوده است و فکر میکردم که عاقبت همان تفنگ، راهحل مسئله ما خواهد بود.) من قادر نیستم کلک، ساحل دریا، خود دریا و هیچ چیز دیگر را، بدون وجود تو در نظر مجسم کنم. دیگر قادر نخواهم بود زن دیگری را در کنار خود ببینم. چون تو در همه آنها حضور خواهی داشت.» و ادامه میداد: «خوب در این مورد فکر کن. آیا از آنچه برای من و تو پیش آمده است احساس پشیمانی میکنی؟ آیا دلت میخواهد که به عقب برگردی. به موقعی که با من آشنا نشده بودی؟» و من، انکار میکردم، قسم میخوردم.
و راست میگفتم. اگر قرار شود به لحظهای برگردم که برای گذراندن دوران نقاهت تصمیم گرفتم به «جزیره سرخ» بروم، تغییری در آن تصمیم نخواهم داد. داشتم آگهیها و نقشه جغرافیایی را بررسی میکردم. با انگشت، روی سواحل نقشه پیش میرفتم و آن جزیره، فقط یک نقطه سیاه رنگ بود در روی رنگ سرمهای دریا. و هنگامی که فهمیدم فقط دوبار در هفته، لنجی به آنجا میرود، تصمیم خود را گرفتم.
گفتم: با عوض شدن کوچکترین چیز، چه میدانم، مثلاً اگر یک جای زیباتر پیدا میشد و یا یک حادثه غیرمترقبه پیش میآمد هر یک از ما به راه خود ادامه میداد و هرگز ملتفت نمیشدیم که دیگری در جهان وجود داشته است.
با چنین امکانی، به هم نزدیکتر شدیم. و سپس همچنان در بستر ماندیم. سیگار میکشیدیم. اتاق خواب، حال که هوا تاریک شده بود، فقط از نور پنجرههای خانه روبرو، نور میگرفت. ماتئو داشت از خودش سؤال میکرد: وقتی تو از لنج پیاده شدی، خدا میداند من داشتم چه کاری میکردم. آن لحظه ورود تو هم مثل تمام لحظات دیگر بود.
لنج عبارت بود از چیزی از قایق بزرگتر و از کشتی کوچکتر. همه چیز را حمل میکند. بشکههای نفت، صندوقهای میوه، گونیهای برنج، بشکههای شراب و بستههای دارو و آذوقه. مسافرین کمی دارد. فقط چند نفر سیاح، چند جوان ماهیگیر که دارند برای سربازی به خشکی میروند یا از آنجا به جزیره برمیگردند. مسافرها روی صندوقها مینشینند و یا روی گونیها دراز میکشند. روزهای سهشنبه و شنبه، بعدازظهرها، تمام اهالی جزیره به بندر میروند. حتی کسانی هم که منتظر چیزی نیستند. پسربچهها از روی نیمکتهای سنگی کنار بندر، در آب، شیرجه میروند و باز بیرون میآیند و دوباره در آن آبهای کثیف شیرجه میروند. آبی کثیف، که در میان قایقهای ماهیگیری که آنجا صف کشیدهاند، پوست پرتقال، تفاله لیموترش و تکههایی از پوست هندوانه روی آن شناور است. مردها، دور هم جمع میشوند و صحبت میکنند. و زنها، مثل سایههایی تیرهرنگ، کنار دیوارهای گچی خانهها میایستند. روزهای سهشنبه و روزهای شنبه و در عیدهای مذهبی که گروه تعزیهخوانان از آنجا عبور میکند، صاحب کافه «خوشنما» بوتههای بامبویی را که در پیت بنزین کاشته است کنار میکشد و بین مغازههای فلزکاری و رنگرزی کشتی، جای بیشتری برای خود باز میکند و چند میز و صندلی در آنجا میگذارد ـ از آن صندلیهای چوبی که تا میشوند ـ و مردهایی در آنجا مینشینند که کلاه از سر برنمیدارند و هیچ چیز هم به کافهچی سفارش نمیدهند. تازهعروسهایی به پشت پنجرهها میآیند و در همان حال بچه شیر میدهند. بعضیها هم به روی بالکنهای کهنه و زنگزده میآیند و با چهرهای متحیر دریا را نگاه میکنند. آخر از همه، کدخدا پیدایش میشود و درست در همان لحظه، لباده مشکی کشیش جزیره در زمینه درِ سفیدرنگ کلیسا نمودار میگردد. همه، تا آن لحظه، چندین بار به عقربههای ساعت برج ناقوس نگاه انداختهاند. و بعد، از پشت سد سنگی جلوی بندر، لنج ظاهر میشود. گروه حمالها پسربچهها را با تهدید به کتک دور میکنند، پسربچههایی برهنه و هنوز خیس که بدنشان برق میزند و در میان جمعیت میدوند و خود را پنهان میکنند. ناخدا سرپا ایستاده و مثل یک رهبر ارکستر، آماده برای آغاز کنسرت، بازوان خود را از هم گشوده است تا سفارش کند که همگی آرام بر جای بمانند تا زنجیر لنگر، با سر و صدای فراوان، در آب بندر فرو برود.
لنج درست به اندازهای در آنجا توقف میکند که بارها را خالی کند و دوباره بارگیری کنند و سپس بار دیگر آهسته به حرکت میافتد. اهالی جزیره که از لنج پیاده میشوند بلافاصله در خوشهای تیرهرنگ از اقوام خود فرو میروند و از نظر ناپدید میشوند. اقوام چنان به پیشواز آنها میروند که گویی آنها دارند پیروزمندانه از جنگهایی ماجراجویانه برمیگردند و بعد همگی در خیابان اصلی جزیره به راه میافتند و با افاده هرچه تمامتر، به سلام و تعارف مغازهداران، جواب میدهند.
ماتئو از من میپرسد: و تو، تک و تنها، برای چه به آنجا آمده بودی؟
داشتم عقب کسی میگشتم تا نشانی پانسیون «مرجان» را نشانم دهد و چمدانم را حمل کند. ولی هیچ کس به من اعتنایی نمیکرد. تا عاقبت کارمینه را دیدم که داشت به من با سرش علامت میداد. کارمینه آهنگر، روزهای سهشنبه و روزهای شنبه، با یک درشکه کوچک زردرنگ که روی آن تماما نقاشی شده، به امید اینکه کسی از راه برسد، به بندر میآید. سوار درشکه او شدم. کارمینه به اسب که سراپا پر از فکلهای رنگارنگ بود، آهسته شلاقی زد و درشکه ناگهان به سرعت به راه افتاد، با سر و صدای زنگولهها و سم اسب که گوش را کر میکرد.
دیروز، ماتئو، اصرار میکرد و میگفت: خوب ولی بعد؟ اگر با من آشنا نمیشدی آنجا چه میکردی؟
نمیدانم. به نظرم میرسد که به راهی پا گذاشته بودم که برایم در نظر گرفته شده بود.
به او جواب دادم: «آن وقت شروع میکردم به جستجوی تو. این طرف و آن طرف میرفتم و تو را صدا میکردم: «ماتئو، بیا بیرون، کجا قایم شدهای؟» و او جواب داد: «ولی نمیدانستی که اسم من ماتئو است.» «میگفتم: اسم تو چیست؟ هر کسی هستی بیا بیرون، یالا، نباید بیش از این وقت را تلف کرد. ولی تو هیچ کاری نمیکردی. از همان ابتدا، بداخلاق و کینهتوز بودی…. من به روی ساحل دنبال تو میگشتم، برای یافتن تو پا به جنگل سرو میگذاشتم. به اعماق دریا فرو میرفتم.» با گفتن این جملات میخندیدم و او هم میخندید. همانطور که به تو گفتهام، من و او با هم بسیار سعادتمند هستیم. دیشب، وقتی از هم جدا میشدیم، ماتئو تصمیم گرفت که روز شنبه آینده با هم اینجا را ترک کنیم.
در خیابان هوا سرد بود. چراغهای خیابان به روی آسفالت خیس از باران، نور غمانگیزی پخش کرده بودند. دلم میخواست بار دیگر به خانه او برگردم. هر بار که از هم جدا میشویم، انگار داریم با خطری روبرو میشویم. از این گذشته، برای من، از زمان دختری و یا بهتر بگویم از زمان طفولیت، گذراندن یک ساعت سعادتمند، جنبه هدیه گرانبهایی را داشته است که انگار دزدکی به دستش آوردهام. به یاد میآورم که یک روز داشتیم در باغ خانه تو که در منطقه رودخانه آدیجه (۱۲) بود، بازی میکردیم. جانلوکا (۱۳) هم با ما بود. من داشتم با طوقه فلزی بازی میکردم و آن را به جلو میراندم. آن قدر احساس خوشحالی میکردم که میدیدم باید خود را به خاطر آن تنبیه کنم. وقتی به نزدیکی نردههای در رسیدم، چنان ضربه شدیدی به آن اسباببازی زدم که از میان نردهها گذشت، در هوا چرخی زد و از نظر ناپدید شد. به نظرم میرسید که با از دست دادن آن اسباببازی، داشتم از چیز دیگری گذشت میکردم که هنوز زمان آن فرا نرسیده بود و انتظار مرا میکشید، البته غیر از چیزی که صدها بار تلختر بود. چقدر آن باغ را دوست داشتم. آن آلاچیق کوچک، آن درختانی که گلهای زردرنگ و بسیار معطری داشتند. چقدر افسوس خوردم وقتی فهمیدم که پس از مرگ پدرت آن خانه را فروختهاید.
باید نامهام را در اینجا تمام کنم. ماتئو به هیچ وجه دوست ندارد که من دیر به خانه او برسم. به خصوص حالا که به هیچ قیمتی حاضر نیست، تاریخ حرکت ما را به عقب بیندازد. عقیده دارد که به تعویق انداختن به هیچ دردی نخواهد خورد. ولی او نمیداند که برای من، به درد این خواهد خورد که بتوانم این نامهها را برای تو بنویسم.
فرانچسکا به ایزابلا
یازدهم اکتبر ۱۹۶۱، رم. شب.
گولیلمو همین الان از خانه خارج شد. به اداره روزنامه رفته است و تا شب دیروقت هم آنجا خواهد ماند. نامهام را چند ساعت پیش برای تو پست کردم ولی باز هم دلم میخواهد برایت بنویسم، چون نمیدانم تا چند روز دیگر قادر خواهم بود برایت نامه بنویسم.
امروز ماتئو نمیگذاشت من از خانهاش خارج شوم. دم درِ خانه او معطل مانده بودیم. من داشتم حساب میکردم که چقدر وقت لازم دارم تا خود را به خانهام برسانم. میز را میدیدم که چیده است و صدای گولیلمو را میشنیدم که داشت میپرسید: «خانم کجا تشریف دارند؟» و من دستگیره درِ خانه ماتئو را چسبیده بودم و او دستش را روی دست من گذاشت و گفت: «نه، دیگر بس است. تو از جان من چه میخواهی؟ مرا فقط برای وقتگذرانی میخواستی؟ بازیچه تعطیلات سرکار شده بودم؟ در آن صورت میبایستی همان صبح روز بعد مرا ترک میکردی. نمیبایستی آن همه قول به من میدادی.»
و با لحنی تهدیدآمیز تکرار میکرد: نمیتوان یک مرتبه پا به زندگی مردی گذاشت و آن را زیر و رو کرد و بعد هم از آن خارج شد. انگار نه انگار، نه، همین طوری مجانی و صحیح و سالم!…
فرانچسکا دارم برای آخرین بار به تو میگویم، آیا تصمیم خودت را گرفتهای؟ جواب بده.
و سکوت مرا حمل بر این کرد که دارم تقاضای کمک میکنم، و جملهاش را خاتمه داد: «بسیار خوب، تو همین جا بمان. من میروم با او صحبت میکنم. ما مردها آدمهای بیرحمی هستیم. نیروی ما در بیرحمیمان نهفته است.» من گفتم که مسئله ترحم در بین نیست، ولی او بدون آنکه بگذارد جملهام را به پایان برسانم، دست خود را روی دست من فشار داد و دستم روی دستگیره در درد گرفت و نالهای کردم. «آه، پس اگر ترحم مطرح نیست، چه چیز مطرح است؟» و چون دید که همچنان سکوت کردهام، گفت: همین الان تو را تا خانهات همراهی میکنم و در حضور او به تو میگویم: «انتخاب کن.» در را باز کرده بود و هوای سردی که از راهپله بالا میزد، داشت تمام وجود مرا به لرزه درمیآورد.
خودم هم نمیدانم چطور موفق شدم او را قانع کنم. به او گفتم که ما با هم از آنجا خواهیم رفت. ولی من دلم میخواهد آزادی خود را بدون رسوایی به دست بیاورم. ماتئو با قیافهای گرفته به دقت گوش میداد. «نگران حال او هستی ولی حال من، درد و غم من، برایت بیتفاوت است.» دو تا بلیت کشتی را نشانم داد که روز شنبه آینده به جزیره میرفت. و ادامه داد: امروز، چهارشنبه است (و من، در همان حال داشتم روی بلیتها میخواندم که یک ماه اعتبار دارند) تا روز شنبه، خیلی وقت داری تا خواستهات را توضیح بدهی. از این گذشته کافی است بگویی: «من عاشق شدهام» و او را ترک کنی. اگر چنین کاری را نکنی، واضح است که عاشق من نشدهای.
شاید این جریان به نظر تو هم واضح به نظر برسد. ولی تو، گولیلمو را میشناسی. میدانی که او از هرگونه موضوع عاشقانه متنفر است. آن را تحقیر میکند. بدون شک مرا هم مرخص میکند و یکی از آن جملات پر از کنایه را تحویلم میدهد. از آن جملاتی که به رقیبهای خود میگوید تا آنها را کوچک کند؛ همان جملاتی که در بین مقامهای سیاسی، معروف میشوند و دهان به دهان میگردند. عاقبت، موفق خواهد شد مرا هم کوچک کند. گرچه خود را چنان سخاوتمند نشان خواهد داد که حتی حاضر خواهد شد، دستور دهد جاده جلوی پای مرا هم صاف و مرتب کنند. به عبارت دیگر راه را در پیش پایم باز کند. درست همانطور که اگر کسی نسبت به جانش سوءقصد کند، او را خواهد بخشید. ولی من دلم نمیخواهد که مرا عفو کند. مثل یک نفر جانی که از اعدام نجاتش دادهاند.
ماتئو مردی است بسیار حسود و نمیتواند درک کند که ممکن است مرد دیگری نسبت به زنی که او آن طور دوستش دارد، بیاعتنا باشد. به زنی که او آن طور دیوانهوار عاشقش شده است. او، از اینکه من هر شب با گولیلمو شام میخورم، ته دلش سخت عصبانی است و حرص میخورد. چون نمیداند که در محیطی که من در آن زندگی میکنم، شام خوردن یک زن و شوهر چگونه است. او نیز درست مثل خود من، در خانهای بزرگ شده است که در آنجا، «شام صرف نمیشود»، «ناهار صرف نمیشود» بلکه صرفا «غذا خورده میشود» و افراد خانوادهای که دور میز نشستهاند، احساسات خوب و بد خود را بر سر هم خالی میکنند.
وقتی توی کلک بودیم. ماهیهایی را که خودمان صبح آن روز صید کرده بودیم، میخوردیم. میز، زیر آلاچیق چیده شده بود و اورفئو، با آوردن دیس ماهی به سر میز چنان بادی به غبغب میانداخت که انگار آن ماهیها با اراده خود تسلیم تفنگ زیر آبی ما شده بودند. انگار میخواستند خود را عمدا قربانی عشق ما کرده باشند. یک بار، وقتی به سر میز آمد دید که میز خالی است و دستمال سفرهها با عصبانیت، مچاله روی میز پرت شدهاند (با هم دعوا کرده بودیم)، آن وقت به زیر پنجره اتاق خواب ما آمد و شکایتکنان گفت: «چه خبر شده؟ خیال ندارید چیزی بخورید؟ پس من به آن ماهیهای هشت پا که برای شما گرفتهام، چه جوابی بدهم؟ بیچارهها داشتند در دریا برای خودشان زندگی میکردند، شنا میکردند، تفریح میکردند….» و ما، به خاطر احترام به آن ماهیها هم شده مجبور شدیم با هم آشتی کنیم.
در آنجا، گرسنگی، درست به گرسنگی زمان بلوغ شباهت داشت. در این خانه جلوی چشم رمیجو (۱۴)، باعث آبروریزی است. او که حاضر به فرمان پشت سر ما، شق و رق ایستاده است. حتی لذت سیگار آتش زدن را هم از ما سلب میکند. باید او آن را آتش بزند. او که به حرفهای ما گوش میدهد، مراقب ماست، و به امید اینکه خطایی از ما سر بزند، مدام به ما خیره مانده است. نه، حرکات عادی و غریزی از ما بعید است!
ولی همیشه مأیوس بر جای میماند. ما، در باره اوضاع سیاسی صحبت میکنیم. در باره روزنامه اخبار که گولیلمو «مدیرمسئول» آن است، در باره معاشرتها و ضیافتهای طبقات بالا حرف میزنیم. و اگر بر حسب اتفاق به مشکلی خصوصی اشاره بکنیم که طبعا مربوط به مسائل واقعی زندگی روزمره است، صرفا اشاره مختصر و مبهمی خواهد بود. به نحوی آن را به هم حالی میکنیم تا نقطه ضعف ما آشکار نشود. ما، باید به هر طریقی شده، با خودداری هر چه تمامتر، آبروی خود را حفظ کنیم. سپس رمیجو در را چهارطاق جلوی ما باز میکند و ما به آن سالن پذیرایی کوچک پای میگذاریم و قهوه بعد از غذا را در آنجا صرف میکنیم. دو نفر که همچنان دوستداشتنی هستند و تبسمی بر لب دارند. دو نفر که مدام روی صحنه تئاتر هستند. چندی نمیگذرد که گولیلمو از جا بلند میشود، لبهایش را از روی گیسوان من میگذراند و میگوید: وقتی از اداره روزنامه برگشتم، نمیآیم به تو «شببخیر» بگویم. چون نمیخواهم از خواب بیدارت کنم.
صحنهها و جملاتی که سالیان سال است دارند تکرار میشوند. ماتئو باورش نمیشود. حتی امشب هم سر خود را به علامت نفی تکان داد و گفت: اگر قرار است بدین نحو، مثل دو تا عروسک خیمهشببازی با هم زندگی کرد، چه لزومی دارد که با هم باشید؟
و بعد به من گفت که دیشب، ساعت دو بعد از نیمه شب به زیر دیوار خانه من آمده بوده و پنجره اتاق من هم روشن بوده. «بیخودی گولم نزن. تو منتظر او بودهای.» بار دیگر سوگند یاد کردم که گولیلمو سالهاست که دیگر پا به اتاق خواب من نمیگذارد. و اضافه کردم: «نمیخواهد مرا از خواب بیدار کند، ولی طبعا این بهانهای است برای وضعیتی که هر دو با هم در بارهاش تصمیم گرفتهایم. آن هم در سکوتی دوجانبه. برای اجتناب از به زبان آوردن چیزهایی که ممکن است برای هر دوی ما شرمآور باشند.» او تکرار کرد: «شرمآور؟ اگر او از تو تقاضا کند، لابد میگذاری که به اتاق خوابت داخل شود، نه؟» و بعد، کلمهای را بر زبان آورد که مثل سیلی به گوش من خورد.
و من داشتم در دل به خود میگفتم: «ببین کارت به کجا کشیده» و همانطور که میدیدم ماتئو، دارد مستقیما از بطری ویسکی میخورد، به یاد وقایع ناگواری میافتادم که در روزنامه میخوانیم. با این حال حس میکردم که آن کلمه، حق من بوده است. به نظرم میرسد که چیز دیگری، خیلی بدتر از پول، مرا منحرف کرده است. ماتئو میگوید: آن «معاشرین طبقات بالا» و من سرم را به علامت نفی تکان میدهم و او اصرار میکند و ادامه میدهد: «آن خودنمایی با ورود به ضیافتی، همراه مردی که مدیرمسئول روزنامه بسیار معتبری است. آن رد و بدل کردن تعارفات با همسران وزرا که با عجله هرچه تمامتر آنها را از آشپزخانهها بیرون کشیده، پارچهای از ابریشم مشکی به دورشان پیچیده و سپس به ضیافتهای رسمی پرتابشان کردهاند، و همگی در مقابل قراولهای بلندقامت و زرهپوشیده مات و مبهوت بر جای ماندهاند. آره، این خودنمایی که یک مشت کارت تبریک و کارت دعوت را به اطراف پخش کنید، درست مثل پاشیدن پولکهای رنگارنگ کاغذی. کارت تبریک عید کریسمس، کارت دعوت برای کوکتیل، برای شامهای رسمی و صدها چیز ابلهانه دیگر…. همه چیز را اعلام میکنید. در هر جشنی شرکت میکنید، البته به غیر از جشنهایی که ممکن است به حیثیت شما صدمهای وارد آورد. میدهید روی کارتهایی بیشمار، روی هزاران پاکت، نام و نامخانوادگی شما را چاپ کنند، تا بدان نحو اطمینان حاصل کنید که وجود دارید، زنده هستید.
ساعت ده شب به خانه برگشتم. گولیلمو همیشه سر وقت، سر ساعت هشت و نیم به خانه مراجعت میکند. یک راست به اتاق کارش رفتم. مطمئن بودم که از ظاهرم متوجه خواهد شد که دارم از کجا میآیم و چه بر سرم آمده است و حتی آشتی کردن مرا با ماتئو نیز حدس بزند. امیدوار بودم که یک نگاه او، یک سؤال او، برایم کافی باشد تا بتوانم بدون هیچگونه توضیح که به هر حال برایم بسیار دردناک است، آنجا را ترک کنم و بروم. ولی گولیلمو متوجه تأخیر من نشده بود. همانطور که اوراق روی میز تحریرش را جمع میکرد گفت: «مرا ببخش، الان میآیم» و هر دو به سر میز شام رفتیم.
تو این آپارتمان ما را ندیدهای. خیلی با آن آپارتمانمان در شهر ورونا فرق دارد که آن قدر قشنگ ولی به هر حال ساده بود. حتی با آن آپارتمان دیگر هم که اینجا در رم در خیابان تریسته در آن سکونت داشتیم خیلی فرق دارد. در جایی که وقتی پس از مرگ فرزندم لیونلو، وقتی گولیلمو به وکالت مجلس انتخاب شده بود، مسکن گرفته بودیم.
این خانه فعلی، خانهای است که مظهر ثروت ماست و به ما امتیازی را بخشیده است که فقط ثروتمندان با جدا کردن خود از بقیه، در دست دارند. در شهر ورونا، من و گولیلمو هر دو در یک اتاق میخوابیدیم. در خانه خیابان تریسته در رم، در دو اتاق مجاور که به هم دری داشتند، میخوابیدیم. و در اینجا، با فاصله اتاقک رختکن و حمام من، در دو اتاقخوابی میخوابیم که در دو انتهای یک راهروی طولانی واقع شدهاند. من و او هر یک ماشین جداگانهای داریم. دو تا ماشین تحریر جداگانه داریم. در حفاظ ثروت، زندگی ما دو نفر، هرگز با هم تصادمی ندارد. درست مثل بدنهای ما. هر یک از ما، از تصدق سر پول، میتواند با خیال راحت به اموال دیگری دست نزند. بجز پارچه، بجز چوب و فلز. خدمتکار، دستکش به دست به ما خدمت میکند. نامهها را روی یک سینی نقره برایمان میآورند. اگر به خاطر آن دست دادن به یکدیگر در میهمانیهای رسمی که شرط اول آداب معاشرت است نبود، هرگز نمیفهمیدیم که پوست بدن یک بشر دیگر چه شکلی است.
و من، ممکن بود که دیگر هرگز با گرمای یک بدن دیگر آشنایی پیدا نکنم. وقتی با ماتئو آشنا شدم دستانم را روی موی سر او میکشیدم. با تعجب چهره او را لمس میکردم. چقدر خوشم میآمد که میدیدم او در اتاق خواب قدم برمیدارد. او را میدیدم که به حمام رفته است، لباس بر تن میکند. حرفم را باور کن. او را با هوس، با شهوت نگاه نمیکردم. فقط به خاطر این بود که گرچه شانزده سال بود که ازدواج کرده بودم ولی تا آن موقع، با مردی زندگی نکرده بودم.
وقتی توی کلک بودیم، هر دو یک حوله حمام داشتیم. در یک لیوان آب مینوشیدیم. ماتئو دلش میخواهد که من همیشه در فنجان قهوهام، جرعه آخر را برای او نگاه دارم و اگر اتفاقا فراموش کنم، آن وقت میگوید که دوستش ندارم و من، در آن لحظه، بار دیگر صدای مادرم را میشنوم که دارد میگوید: «فرانچسکا، هیچ کس را دوست ندارد.»
ایزابلا، آیا به نظر تو چنین چیزی صحّت دارد؟
مادر من، با گفتن آن کلمات با چنان ترحمی به من نگاه میکرد که گویی دارد به کسی نگاه میکند که مبتلا به یک بیماری وخیم است. در نظر او، علامت آن مرض، این بود که من خیال داشتم لیسانس بگیرم، خیال داشتم چیز بنویسم. عقاید «انقلابی» در سر میپروراندم. به من میگفت: «وقتی صاحب بچه شدی دیگر از این افکار به سرت خطور نخواهد کرد.»
وقتی لیونلو را حامله بودم، به نظرم میرسید که در انتظار یک عمل جراحی هستم که میبایستی یک نقص جسمانی مرا تصحیح کند. همه به من اطمینان خاطر میدادند و میگفتند که بعدا، درست و حسابی یک زن کامل خواهم شد. یک زن نونوار. خود تو که فدریکو (۱۵) را زاییده بودی، پیروزمندانه به من میگفتی: «از همان لحظهای که فرزندت به دنیا میآید، خود تو دیگر وجود نخواهی داشت، تمام و کمال، به او تعلق خواهی یافت.» مادرم سینهاش را جلو میداد و آه میکشید و میگفت: «مثل موج میماند. میبینی که موج دارد تو را در خود میپوشاند…» و با حرکتی نشان میداد که چگونه یک موج دارد بر سر من فرو میریزد.
شاید یکی از دلایلی که سبب شده بود تا من آن طور لیونلو را دوست داشته باشم، همین بود که موجی را بر سر من فرو نریخته بود. مرا غرق نکرده بود. مرا «هیچ» نکرده بود. تمام آن بلاهایی را که شما، همگی لبخندزنان مرا از آن میترساندید، سر من نیاورده بود. آری، من بینهایت دوستش داشتم، گرچه باید بگویم که اگر عکسهای او وجود نداشتند، آنوقت نمیتوانستم قیافهاش را به وضوح به یاد بیاورم. او را میبینم که دارد روی ساحل میدود. از مدرسه بیرون دویده و به طرف آغوش باز من پیش میآید. نیمرخ او را میبینم که در ماشین کنار من نشسته است. تصاویری بس زودگذر که فقط چند لحظهای در برابر دیدگانم ظاهر میشوند و اکنون، تمام آن تصاویر در آخرین تصویر او جذب شدهاند. تصویر بچهای بیمار. تصویر یک بچه مرده، و من آن تصویر را به خاطر نمیآورم. موجودی را میبینم که پیژامای سفید و کوچکی به تن دارد. همین و بس. آن روز، خانه ما شلوغ بود. دلم میخواست با لیونلو تنها بمانم. ولی همین که به او نزدیک میشدم، شماها همگی مرا از او جدا میکردید، عقب میکشیدید و یک بشقاب سوپ جلویم میگذاشتید.
فقط در یک تصویر او را به وضوح میبینم. تازه چند ساعت بود که متولد شده بود. من در بستر دراز کشیده بودم و او را پایین پای من گذاشته بودند. لخت و برهنه، روی آن روتختی سفید رنگ، بچهای بود درشت با چشمان درشت و سیاه رنگ. همه شما گفته بودید: چشمهای تو را دارد. و موهایش به گولیلمو رفته است. دستانش نیز شبیه نمیدانم کدام یک از پدربزرگهایش بود. به من خیره شده بود. با نگاهی مثل نگاه خودم ولی جیغ میکشید، ناله میکرد. یک جای او درد میکرد، مضطرب شده بود. دردی که من از آن بیاطلاع بودم، قادر نبودم حدس بزنم کجایش درد میکند. این بود که درک کردم، برخلاف پیشبینیهای همه شما، نه او به من تعلق دارد و نه من به او. نه، ما هرگز یکدیگر را تصاحب نمیکردیم. پوست صورتی رنگ بدن او، از من مجزا بود. قدرت خود را داشت، زندگی و مرگ خود را داشت. آری، مرگی که چندان از او دور نبود. چیزی که او نمیتوانست مرا در آن شریک کند. نه من و نه هیچ کس دیگر را.
وقتی مادرم آمد به او اقرار کردم که آن موج را حس نکرده بودم. او سخت حیرتزده شده بود و بعد، آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «ولی این را به کسی نگو!»
در خاطرهام، پدر و مادرم را همیشه متحد و در کنار هم میبینم. زیر بغل یکدیگر را گرفتهاند و یکدیگر را ماچ میکنند. میخندیدند و با نگاهی شیطنتآمیز آمیخته به لوندی به هم نگاهی میکردند. تابستانها، با همکلاسیهای مدرسه موسیقی به تعطیلات میرفتند و تصنیفهای کوهستانی میخواندند و بعد چهاردستی پیانو میزدند. روسّینی (۱۶) را به سایر موسیقیدانها ترجیح میدادند. با هم ورقبازی میکردند، در یک بستر، بغل هم میخوابیدند، با هم آشپزی میکردند. هر دو یکدیگر را به لقبی که به هم داده بودند، صدا میکردند. در خیابان، مادرم درست با همان افادهای به اطراف خود نظر میافکند که پدرم، به خاطر سبیلهای چخماقیاش، دور و بر خود را نگاه میکرد. پدرم قدمهای خود را آهسته میکرد تا با قدمهای همسرش جور در بیاید. گاه که مجبور بودند از هم جدا شوند، هر یک در وجود دیگری باقی میماند و حضور داشت. مادر من، در آن هیکل چاقالویش، هرگز تنها نبود. روی پیراهنهای یقهبازش همیشه یک شال میانداخت و آن شال را گاه به گاه عقب میزد، انگار گرمش شده باشد ولی در واقع با عقب زدن آن، میخواست شوهرش که در وجود او بود، نفس تازه کند. من، که همیشه با سماجت از آن همبستگی جسمانی آنها رنجور میشدم، بارها سعی کردم آن را در خود حس کنم ولی فقط به این نتیجه رسیدهام که به آنها حسادت میکردهام و بس.
امشب، سر میز شام، گولیلمو داشت در باره یکی از خبرنگارهای روزنامه صحبت میکرد؛ در باره یک نفر به اسم جراردو ویانی (۱۷) که قبول نمیکرد برای خبرنگاری نمیدانم به کجا برود. به صحبت او گوش میدادم. جوابش را میدادم و در همان حال گوش به زنگ صدای آسانسور بودم. میترسیدم یک مرتبه در چهارطاق باز شود و ماتئو بیاید تو، و بدتر از آن ببینم که در پشت سر او بسته میشود.
با چنان تصوری، در وجود خود نعره میکشیدم. به دنبال او به راهپله میدویدم. به خیابان میدویدم و او را دواندوان تا دم ماشین دنبال میکردم و با این حال، همچنان بیحرکت سر جای خود پشت میز نشسته بودم و به دقت به گفتههای شوهرم گوش میدادم. و همانطور که در نظر مجسم میکردم که ماشین دارد به راه میافتد و دور میشود، با لحنی مهربان میپرسیدم: «و این آقای ویانی به چه دلیلی نمیخواهد به این سفر برود؟ من مطمئن هستم که تو او را متقاعد میکنی. عاقبت، هیچ کس قادر نیست در برابر حرفه خود چندان مقاومت کند. درست همانطور که نمیتوان شخصیت خود را عوض کرد» و گولیلمو سر خود را تکان میداد و میگفت: آره، درست همینطور است.
من داشتم فکر میکردم که دیگر هرگز سعادتمند نخواهم شد. و یک روز، مرگ من نیز فرا خواهد رسید. به نظرم سانتا ترزا هم همین را میگفته است: تا دو ساعت دیگر، نه؟ بگذریم. به هر حال ماجرای ما دارد به انتها میرسد. ماتئو اغلب، با نگرانی خاطر به من خیره میماند. دستش را به پیشانی من میکشد و زمزمهکنان میگوید: «حتی عشق من نیز موفق نخواهد شد از تو دفاع بکند، نه، هیچ کس قادر نیست که آن لحظه، لحظه مرگ را به عقب بیندازد.»
ولی ما، به هر حال هنوز جوان هستیم. ماتئو نُه روز قبل از من، سی و نه ساله میشود (چند روزی کم داشت تا به جای برج عقرب، مثل من در برج قوس متولد شود) ولی وقتی که روی ساحل به روی شکم دراز کشیده بود، به بدن برهنهاش درست همانطور نگاه میکردم که به لیونلو نگاه کرده بودم وقتی که او را روی روتختی سفید بسترم گذاشته بودند. نگاهی آمیخته به ترحم و دلسوزی به یک موجود بشری که توانی ندارد و روی کره زمین، تک و تنهاست.
در عوض، تنهایی گولیلمو هرگز به نظر من، مظهر ضعف و ناتوانی او نبوده است. چه چیزی از او حمایت کرده است؟ اعتماد به نفسی که در انجام وظیفه خود دارد؟ و یا ایمان مذهبیاش؟ ایمان به اینکه این زندگی، چیزی است موقتی و زودگذر و در نتیجه همه چیز در اینجا پوچ و بیمعنی است؟
ماشینی دم در توقف کرده است. حتما گولیلموست که برگشته. باید بلافاصله چراغ را خاموش کنم. ماتئو، مدتها این پایین مراقب حرکات من میماند و کشیک میدهد و اگر با دیدن ورود گولیلمو ببیند که چراغ اتاق من همچنان روشن است، خدا میداند چه فکری خواهد کرد.
ایزابلا به فرانچسکا
سیزدهم اکتبر ۱۹۶۱، ورونا.
امروز صبح فرستادم تا بروند و روزنامه اخبار را برایم بخرند. همانطور که آن را ورق میزدم قلبم داشت از سینه بیرون میآمد. میترسیدم در آن صفحات چیزی را پیدا کنم که به تو ارتباط داشته باشد. چه ساعات بدی را با نگرانی گذراندم. تا اینکه عاقبت ساعت دوازده، سر ظهر، نامه اکسپرس تو به تاریخ یازدهم، به دستم رسید.
جرئت نمیکردم نامهات را باز کنم و بخوانم. ولی بعد، خیالم آسوده شد. بیهوده در باره من قضاوت نکن که چندان احساساتی نیستم و چیزی از حال تو سرم نمیشود. به خودت نگو که همه چیز در نظر افراد بیگانه، آسانتر به نظر میرسد. البته، بیگانگان با نظر دیگری به مسائل ما نگاه میکنند و آنچه را که ما برای خودمان به نحوی غولآسا بزرگ کردهایم، آنها با مقیاس خود اندازه میگیرند و به شکل واقعی خود در میآورند.
باید تصدیق کنم که در وضعیت بسیار مشکلی قرار گرفتهای (با درنظر گرفتن رفتار و یا بهتر بگویم اخلاق آن شخص) و به خاطر اینکه به گولیلمو آسیبی نرسانی، حتی حاضر هستی تا دست از خانه و زندگی خود برداری. ولی نمیتوانم باور کنم، نه باور نمیکنم که تو واقعا خواستار چنین چیزی باشی. همانطور که با آن اشارات پی در پی در مورد وارد آوردن صدمهای به خودت موافق نیستم و آن را نمیپذیرم (عمل و لغتی که یک نفر کاتولیک حق ندارد حتی آن را بر زبان بیاورد). چون، به هر حال آن عمل جنونآمیز تو، باعث نابودی گولیلمو خواهد شد.
این گونه افکار از پریشانحالی تو سرچشمه میگیرد و عقل و منطق را بدان طریق از دست میدهی. در واقع میبینم که اصلاً متوجه نیستی که هر اشتباهی، علاج دارد. هیچ کس به تو سوءظن نبرده است. تو با کسی درد دل نکردهای و چیزی را که بقیه در مورد ما نمیدانند، خود ما نیز عاقبت آن را از یاد میبریم. انگار هرگز چنین چیزی برای ما اتفاق نیفتاده است.
به هر حال، از خواندن نامه تو، اینجا و آنجا، با اشارات تو، متوجه شدم که با آن شخص حتی مدتی زندگی کردهای. من هرگز به «جزیره سرخ» نرفتهام. ما، اکنون مدتهاست که برای گذراندن تعطیلات به ریچونه (۱۸) میرویم، در آنجا یک ویلا ساختهایم (با خرید آپارتمان مجاور، آپارتمان اینجا را هم وسعت دادهایم). میگویند که آن جزیره، جایی است دست نخورده و وحشی که فقط خارجیهایی که عاشق غواصی هستند به آنجا میروند. در نتیجه امکان اینکه کسی تو را در آنجا دیده باشد وجود ندارد. به هر حال، اگر هم کسی تو را دیده باشد، میتوانی انکار کنی. میدانی اشخاص سرشناس همیشه مورد حسادت کسانی قرار میگیرند که آرزو دارند جای آنها را بگیرند.
آنچه بیش از پیش مرا مشوش میکند، این است که به من نمیگویی این مرد، چه کسی است، چند سال دارد، شغلش چیست، با کدام درآمدی زندگی میکند. تصور میکنم که باید مرد مجردی باشد. یک نفر که خطری تهدیدش نمیکند و اهمیتی به احترام لازمه به زنی شایسته همانند تو نمیدهد. احترامی که یکی از واجبات زنانی از طبقه و شأن ماست.
هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر ضروری میدانم که تو رم را ترک کنی. به نزد من بیا. برای گولیلمو امری خواهد بود بسیار طبیعی. آیا به او گفتهای که ما مکاتبه خود را از سر گرفتهایم؟ اگر صلاح میدانی، بلافاصله چند خط به عنوان دعوتی رسمی برایت میفرستم تا نشانش بدهی. به او بگو که دو هفته دیگر برای بردنت به اینجا بیاید. دو هفته، یک ماه، تا هر وقت که خودت دلت خواست. خانه، اکنون آن قدر بزرگ شده است که من در آن گم میشوم. یک آپارتمان کوچک هم برای میهمانها درست کردهایم. (آن را به سبک قرن هیجدهم مبله کردهایم، بسیار متناسب تو است!) جای ساکتی است. آرام است، از اتاق بچهها دور است. میگویم «بچهها»، آنها به هر حال بزرگ شدهاند، دیگر سر و صدا نمیکنند. هر دو پسران بسیار خوبی هستند، خوب درس میخوانند، بسیار مذهبی هستند و هر کدام به نحوی چنان به ما شباهت دارند که میتوانیم بگوییم برادران کوچک ما هستند. فدریکو بلند قامت است ولی به افراد خانواده رینالدو رفته است. مارکو، در عوض، با آن تضاد چشمهای میشی و موهای خرمایی، واقعا پسر بسیار خوشگلی است.
اشتیاق اینکه در باره زندگی خودم با تو صحبت کنم مرا به مسئلهای کشانده است که امروز، بیش از همیشه برایم دردناک به نظر میرسد. چون اگر لیونلوی تو پا به بهشت نگذاشته بود…. تصور میکنم که این جمله آخرم به آن جملاتی شبیه شده که تو همیشه از من ایراد میگرفتی. تو همیشه با وسواس خاصی مواظب این نکتهها بودهای. وقتی من اسامی همه را خلاصه میکردم، آن قدر مسخرهام میکردی تا عاقبت از آن بیماری شفا یافتم!
مرا ببخش. باز داشتم حاشیه میرفتم. چنان داشتم با تو حرف میزدم که انگار هنوز در باغ آن خانه قدیمی ما، کنار هم نشستهایم. تو وارد میشدی و یک لحظه هم نمیگذشت که شب میشد و مرا برای صرف شام صدا میکردند. ولی ما، تمام بعدازظهر را با هم گذرانده بودیم و من میبایستی تقریبا بیست و چهار ساعت دیگر صبر میکردم تا بار دیگر تو را ببینم. با خود فکر میکردم: «هشت ساعت آن به حساب نمیآید چون در خواب هستم» و هنگامی که تو خانه ما را ترک میکردی به طرف پنجره میدویدم. ولی تو هرگز سرت را برنمیگرداندی و بعد به من میگفتی: «من این طوری هستم، طبع خشنی دارم.»
حالا موقع آن رسیده که آن طبع خشن خود را نمایان سازی. خودت را یک تکان بده و نجات ببخش. بلافاصله حرکت کن و بیا. لازم هم نیست که آن شخص را باخبر کنی و یا لااقل به او نگو که به کجا میروی. اگر اصرار کرد که تو را تا ایستگاه راهآهن همراهی کند، سوار قطاری بشو که به میلان میرود و بعد در بولونیا (۱۹) پیاده شو و قطار را عوض کن. همانطور که خودت هم میگویی نباید وقت را هدر داد. مردی که متوسل به تهدید میشود، از همین حالا، مردی است که بازی را باخته.
از تمام این حرفها گذشته، من چندان معتقد نیستم که تو واقعا عاشق او شده باشی. تو، در باره جزیره، در باره درختان سرو و دریا صحبت میکنی. شاید ذوق و شوق تعطیلات و زیبایی فصل را با احساسی که نسبت به او داری، عوضی گرفتهای. چندی نخواهد گذشت که او نیز برایت به صورت فرد بیگانهای در خواهد آمد، مثل کسانی که در سفر با کشتی با آنها آشنا میشویم، و یا در خارج از کشور میشناسیم. اگر قرار بشود باز آنها را ببینیم دیگر حرفی نداریم به هم بزنیم.
شکی نیست که او عاشق تو شده است. در غیر این صورت چه هدف دیگری دارد؟ (آیا به او گفتهای که شما هرچه دارید متعلق به گولیلمو است و تو در صورتی که او را ترک کنی، صاحب هیچ چیز نخواهی بود؟) وقتی دختر بودی همه عاشق تو میشدند. جانلوکا از روزی که او را به خاطر گولیلمو ترک کردی، دیگر مثل سابق نیست. ما اغلب یکدیگر را میبینیم، گرچه همسر او، چون میداند من دوست تو هستم، چندان از من خوشش نمیآید و جانلوکا هر بار از من میپرسد: «از فرانچسکا چه خبر؟» و من او را دعوا میکنم و میگویم: «هنوز به فکر او هستی؟ سیلوانا، همسرت زن بسیار زیبایی است، عاشق بچه است. میهمانیهای خوبی میدهد و بسیار قشنگ پذیرایی میکند…» و او تصدیق میکند. «آره، راست میگویی. ولی بودن یا نبودن او برای من علیالسویه است. در حالی که بودن با فرانچسکا زندگی مرا عوض میکرد.»
به هر حال، صحبت کردن با گولیلمو کاری خواهد بود جنونآمیز. گرچه اگر هم او بویی برده باشد ممکن است اعتنایی نکند و آن را به حساب یک هوس زودگذر تو بگذارد و عفوت کند. ولی به هر نحوی شده میخواهی از خودت دفاع کنی، خودت را تبرئه کنی، میخواهی او را به مجادله دعوت کنی.
فراموش نکن که درست خود من بودم که او را به تو معرفی کردم. من همه چیز را میدانم. کدام مبارزه؟ او به محض دیدن تو خلع سلاح شده بود. آری، مردی مثل او که عادت دارد در هر مبارزهای برنده باشد. اکنون میتوانم واقعیت را به تو بگویم: ازدواج عجولانه شما، همه را به شک انداخته بود که او حتما مجبور شده است که با تو ازدواج کند. ولی لیونلو، دو سال پس از ازدواج شما به دنیا آمد. آن وقت مردم همه به دست و پا افتادند تا یا نشانهای مصلحتآمیز در تو جستجو کنند و یا در پکر شدن او. با درنظر گرفتن اینکه تو از طبقهای بودی که با طبقه او بسیار تفاوت داشت، حساب میکردند که شوهری که پانزده سال از همسرش بزرگتر است، طبعا مردی است حسود. بخصوص اینکه تو زنی بودی با شخصیتی بسیار مستقل و در جامعه شهرستانی ما، معاشرت تو با مردها، بسیار رفتار بد و ناشایستهای به شمار میرفت. فقط من بودم که میدانستم گولیلمو بود که عجله داشت هرچه زودتر تاریخ عروسی را تعیین کند. چون تو با پذیرفتن ازدواج با او، سعادتی را به او عرضه میکردی که خودش را لایق آن نمیدانست.
اگر دست خودم بود، تمام نامههای تو را پاره میکردم و دور میانداختم ولی باید به قولی که به تو دادهام وفا کنم. از همین حالا، نامهها را در کشویی گذاشتهام که بجز خود من، هرگز کسی درِ آن را باز نمیکند. ولی از آنجا که بشر از امور الهی بیخبر است، تمام نامهها را در یک پاکت بزرگ گذاشتهام و روی آن هم نوشتهام: «در صورت مرگ ناگهانی من، این بسته که متعلق به خانم فرانچسکا آنتالدی است باید شخصا به دست ایشان برسد.»
اندکی مکث کرده بودم. مچ دستم درد گرفته بود. عادت ندارم این قدر طولانی چیز بنویسم. به این فکر افتادهام که تو خودت را مجبور کردهای که آنجا را ترک کنی. چون لجباز هستی. غروری بیش از اندازه همیشه مانع شده است تا به اشتباهات خود اقرار کنی. ترجیح میدهی، راه خطا را پیش بگیری و تازه وانمود هم بکنی که به میل خودت آن را انتخاب کردهای!
مادرم تو را خیلی دوست داشت، ولی همیشه با لحنی پر از تأسف میگفت: «فرانچسکا زیاده از حد جدی است.» حتی زنی مانند او هم متوجه میشد که آن تکامل تو، نقصی را در خود پنهان دارد. آری، وسواس داری که حتی اگر کسی هم از تو تقاضا نکرده باشد، شخصا خودت را مجازات کنی.
این مرتبه میخواهی تقاص چیزی را پس بدهی که غم و غصهات آن را در تو به وجود آورده است، چیزی که خدا را شکر دیگر وجود ندارد. دیگر نه من و نه گولیلمو قادر به تبرئه کردن تو نیستیم، یا بهتر بگویم تبرئه ما، برای تو کافی نیست. فقط یک نفر، مافوق همه ما، قادر است در باره تو قضاوت کند و با تبرئه کردنت، خیال تو را آسوده کند. نامه تو، در خفا، خواستار چنین چیزی است. تو که همیشه میخواهی برای هر عملی، عذری موجه یا غیرموجه بیاوری، به یاد داشته باش که حتی یک خطا نیز میتواند طریقهای از بخشش الهی باشد. به ورونا بیا. سالهاست که به اینجا نیامدهای: خیابانها، هوا، رنگ آسمان (و همانطور که خودت میگویی صدای چکش یک کارگر) همه چیز، تو را به دوران طفولیت برمیگرداند. یادت میآید که آن دختر خانم که نام خانوادگیاش مورینو بود ما را برای گردش به زیارتگاه سان جیرولامو میبرد؟ من، گاه به گاه به آنجا میروم تا دعایی بخوانم و نزد کشیش اعترافی بکنم. گرچه باید بگویم که محلی است بسیار دورافتاده. جاده با آن زمان فرقی نکرده است. من، یا با دوچرخه و یا پای پیاده به آنجا میروم. آهسته آهسته خود را به آنجا میرسانم و وقتی به آنجا میرسم حس میکنم که تبدیل به زن دیگری شدهام.
دارم پیشبینی میکنم که در جواب من خواهی گفت: «ولی من به خدا و مذهب اعتقادی ندارم» و بعد هم در باره مذهب چند جمله کنایهآمیز بر زبان خواهی راند. ولی تو، به هر حال، همیشه زن خوبی بودهای، همیشه پاک و منزه بودهای.
فرانچسکا، گوش کن. درست است که میگویی در خاطره ما هر کسی در یک تصویر خود ثابت باقی میماند. ولی من، وقتی به گذشته مشترک خودمان فکر میکنم، تصویری را که از تو به یاد میآورم، تصویری است که در آن داری در مراسم نماز کلیسا آواز میخوانی. بار دیگر نوری را میبینم که در دیدگان تو درخشیدن گرفته بود. آن حالت مسحور شده چهره تو. شاید در آن زمان، ایمانی داشتی که بعد، روی آن را پردهای پوشاند و از نظرت محو کرد. از کجا معلوم، شاید اکنون بار دیگر، آن ایمان، از میان ظلمت بیرون بزند و بار دیگر قلب تو را نورانی کند.
دیگر برایم نامه ننویس. به دردی نمیخورد جز اینکه مبارزه تو را وخیمتر کند و خاطرات گذشته را بیشتر به یادت بیندازد. عاقلانهترین کار این است که از آنجا حرکت کنی و به اینجا بیایی. وقایع خود، چندان اهمیتی ندارند. نوشتن در باره آنها همان اندک ارزش را هم کم میکند.
عذاب وجدان
نویسنده : آلبا دسس پدس
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۵۰۳ صفحه