معرفی کتاب یک فنجان چای(مجموعه داستان)، نوشته کاترین منسفیلد

کاترین منسفیلد بزرگترین نمایندهٔ داستان کوتاه است که انگلستان تاکنون به جهان عرضه داشته… اگر او تنها ده سال بیشتر زنده میماند، نامش در تاریخ ادبیات در کنار جورج الیوت و شارلوت برونته قرار میگرفت.
به نقل از نیویورک تایمز بوک ریویو، ۱۸ فوریهٔ ۱۹۲۳
کاترین منسفیلد یکی از برجستهترین نویسندگان انگلیسیزبان و استاد داستان کوتاه است. با اینکه قالب داستان کوتاه در سالهای آغازین سدهٔ بیستم اعتبار چندانی در سنت ادبی انگلیسی نداشت و نویسندگان همعصر منسفیلد مانند جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دی. ایچ. لارنس شهرت خود را مدیون رماننویسی هستند، کاترین منسفیلد تنها نویسندهٔ این دوران است که عمر کوتاه خود را صرف داستان کوتاه کرد و موجب تحول این نوع ادبی شد. او شگردهای بدیعی در داستانهایش بهکار میبرد: شروع بیمقدمه و ناگهانی داستان و پایان باز آن، بیآنکه نتیجهگیریای از داستان شده باشد؛ کمکردن اهمیت پیرنگ و پرداختن به جزئیات؛ تمرکز بر دنیای درونی شخصیتها به جای حوادث بیرونی؛ و درآمیختن فضای داستان با احساسات، چنانکه پس از خواندن داستان حال و هوای احساسی آن بیش از هر چیز دیگری در ذهن خواننده رسوب میکند.
کاترین منسفیلد در ۱۴ اکتبر ۱۸۸۸ در شهر ولینگتن، پایتخت نیوزیلند، به دنیا آمد. او سومین دختر پدر و مادری بود که سخت به دنبال داشتن فرزند پسر بودند. اسمش را کاتلین گذاشتند. اسم دومش منسفیلد بود، نام دوشیزگی مادربزرگش. اجدادش عمدتا بریتانیایی بودند، ولی اصل و نسب پدرش، هرولد بیچِم، به اوگِنوهای (پروتستانهای) فرانسوی میرسید. پدر و مادرش متولد استرالیا بودند و در کودکی به نیوزیلند مهاجرت کرده بودند. پدرش مردی سختکوش بود و زمانی که دخترش کاتلین (کاترین) به دنیا آمد، موفق و ثروتمند شده بود. بعدها رئیس هیئتمدیرهٔ بانک نیوزیلند شد و در سال ۱۹۲۳، به پاس خدمات شایان توجهش به مهاجرنشین نیوزیلند، لقب «سِر» گرفت. مادرش، آنی بِرنِل دایر، زنی زیبا و خوشپوش بود، اما نه بنیهٔ جسمی شوهرش را داشت و نه شور و شوق او را در زندگی. وقتی برادر کاترین، لِزلی، به دنیا آمد، خانوادهٔ بیچم عملاً به دو بخش تقسیم شد. دو خواهر بزرگتر، وِرا و شارلوت، گروه فرزندان ارشد را تشکیل دادند. خواهر کوچکتر، گوِندالین، در سه ماهگی از دنیا رفت و جین، که چهار سال کوچکتر از کاترین بود، به همراه لزلی «کوچولوهای» خانواده بودند. کاترین، تکافتاده میان این دو گروه، دمدمیمزاج و زودرنج بار آمد.
تحصیلات رسمی کاترین منسفیلد در ۱۸۹۵ آغاز شد. علاقهاش به نویسندگی خیلی زود آشکار شد و در ۱۸۹۷ به خاطر قطعهای به نام «سفر در دریا» برندهٔ انشای انگلیسی مدرسه شد. از آن پس، احساساتش را در دفترهای خاطراتش ثبت کرد و تا پایان عمر به این کار ادامه داد. یکی از منابع مهم شناخت منسفیلد همین دفترهای خاطرات است.
در ۲۹ ژانویهٔ ۱۹۰۳، خانوادهٔ بیچِم راهی انگلستان شدند. کاترین و دو خواهر بزرگترش سه سال در لندن ماندند و در مدرسهٔ دخترانهٔ کوئینز کالج به تحصیل ادامه دادند. در زمان تحصیل، اسکار وایلد جایگاه ویژهای نزد کاترین پیدا کرد. در همین مدرسه با دختر تنهایی به نام آیدا کانستِنس بِیکر ــ که او را با نام لِزلی مور یا ال. ام. هم میخواند ــ آشنا شد. آیدا بِیکر دختر یک پزشک ارتش بریتانیا در افریقای جنوبی بود و تا پایان عمرِ کاترین دوست و یار وفادار او باقی ماند. دخترهای خانوادهٔ بیچِم در ۱۹۰۶ به نیوزیلند بازگشتند، اما کاترین دیگر علاقهای به زندگی در آنجا نداشت. پس از سه سال زندگی در محیط پرهیاهو و پرهیجان لندن، تحمل محیط بستهٔ ولینگتن سخت و خفقانآور بود. مادربزرگ محبوبش هم در همین سال از دنیا رفت. در این زمان بود که او تصمیم گرفت نویسنده شود و در انواع ادبی گوناگون طبعآزمایی کرد. در اکتبر ۱۹۰۷، سه قطعهٔ توصیفی از او به نام «شرح مختصر» در مجلهٔ نِیتیو کامپَنین در ملبرن استرالیا منتشر شد که اولین اثر منتشرشدهٔ او در بزرگسالی است. او برای نخستین بار نام خود را به صورت «کی. منسفیلد» ثبت کرد.
کاترین منسفیلد در ششم ژوئیهٔ ۱۹۰۸، در نوزده سالگی، برای دومین بار راهی انگلستان شد و تا پایان عمر دیگر به نیوزیلند بازنگشت. چند هفتهای از اقامتش در لندن نگذشته بود که تنهایی و دلتنگی او را به طرف خانوادهٔ تراول کشاند که از نیوزیلند با آنها آشنا بود و حالا ساکن لندن شده بودند. او عاشق پسرهای این خانواده شد، ولی نهایتا در دوم مارس ۱۹۰۹ با جو باودِن ازدواج کرد، معلم آوازی که چندان نمیشناختش. تنها شاهد این ازدواج آیدا بِیکر بود. خبر ازدواج کاترین به ولینگتن رسید و خانواده را بهتزده کرد. مادرش به لندن رفت و او را با خود به شهر کوچکی در باواریای آلمان برد که به چشمههای آبمعدنیاش معروف است. او پس از بازگشت به نیوزیلند هم نام کاترین را از فهرست وراث وصیتنامهاش حذف کرد. در اواخر ماه ژوئن، کاترین دچار خونریزی و سقط جنین شد. منسفیلد داستان «کودکی که خسته بود» را پس از سقط جنین نوشت، داستان تلخی که در این مجموعه آمده است.
کاترین در باواریا با گروهی از روشنفکران لهستانی آشنا شد، از جمله با ناقد ادبی و مترجمی به نام فلوریان سوبینوفسکی. او کسی بود که کاترین را با داستانهای کوتاه آنتون چخوف ــ احتمالاً ترجمههای آلمانی آن ــ آشنا کرد. آشنایی با چخوف و فرهنگ روسی تأثیری ماندگار بر کاترین گذاشت، تا جایی که خود را به سبک روسها «کاتیا» یا «کاتارینا» میخواند. از میان نویسندگان جهان، چخوف تنها نویسندهای است که عمیقا بر کاترین منسفیلد تأثیر گذاشت. چخوف در ۱۹۰۴ از بیماری سل درگذشت. در ۱۹۱۷ که کاترین منسفیلد به سل مبتلا شد، پیوند احساسیاش با چخوف عمق بیشتری یافت.
منسفیلد در ژانویهٔ ۱۹۱۰ به لندن بازگشت و مدتی با همسر قانونیاش، جو باودِن، زندگی کرد. از طریق او با آلفرد ریچارد اُراژ آشنا شد. اُراژ سردبیر هفتهنامهای سوسیالیستی به نام نیو اِیج بود که از پرشورترین نشریات روشنفکری لندن به شمار میآمد. در فاصلهٔ یک سال و نیم پس از این ملاقات، دوازده داستان کاترین در نیو اِیج چاپ شد. اولین مجموعهداستان کاترین منسفیلد، در یک پانسیون آلمانی، در یازدهم دسامبر ۱۹۱۱ به چاپ رسید. این مجموعه شامل سیزده داستان بود و در کتاب حاضر داستان «فرا برشنماخر به عروسی میرود» از این مجموعه انتخاب شده است. بنا به عقیدهٔ بسیاری از منتقدان، این داستان بهترین داستان مجموعهٔ در یک پانسیون آلمانی است و تصویری واقعبینانه، هرچند هولناک، از زندگی مشترک ارائه میدهد. لحن داستانهای این مجموعه طنزآمیز است و در آنها آلمانیها مردمانی دهاتی، زمخت، بیفرهنگ، متفرعن و نژادپرست نشان داده شدهاند. به خاطر جوّ ضدآلمانی زمانه، استقبال خوانندگان از این مجموعه خوب بود، اما نُه سال بعد کاترین منسفیلد حاضر به چاپ مجدد این داستانها نشد. در دسامبر ۱۹۱۱، کمی پس از انتشار در یک پانسیون آلمانی، کاترین داستانی جنایی نوشت به نام «زن در فروشگاه» و آن را برای مجلهٔ تندرو جدیدی به نام ریتم فرستاد. جان میدلتِن ماری، سردبیر بیست و دو سالهٔ این مجله و دانشجوی دانشگاه آکسفرد، چنان تحت تأثیر این داستان قرار گرفت که از دوست مشترکی خواست او را با کاترین منسفیلد آشنا کند. ماری شیفتهٔ کاترین شد و رابطهٔ دوستانهای میان آنها شکل گرفت. کاترین خیلی زود ماری را قانع کرد که دانشگاه آکسفرد چیزی برای عرضه به او ندارد و ماری، بهرغم مخالفت خانواده، دست از تحصیل در آکسفرد کشید. ظرف چند هفته، پایدارترین دوستی و عشق زندگی کاترین منسفیلد شکل گرفت و نهایتا به ازدواج او با جان ماری انجامید. این آشنایی البته پیامدهایی هم داشت. اُراژ از کاترین روی گرداند و دیگر آثارش را برای چاپ در نیو اِیج نپذیرفت. در عوض، کاترین دستیار ماری در مجلههای ریتم و بلو ریویو شد و در سالهای ۱۹۱۲ و ۱۹۱۳ برای این مجلهها داستان، شعر و نقد نوشت. مهمترین تأثیری که انتشار این دو مجله در زندگی منسفیلد و ماری داشت آشنایی آنها با دی. ایچ. لارنس و همسرش فریدا ویکلی بود. دوستی کاترین با لارنس تأثیر محسوسی بر داستاننویسی او نداشت، اما لارنس شخصیت کاترین منسفیلد را در دو داستان زنان عاشق و رنگینکمان تصویر کرده است.
در سیزدهم ژوئیه، کاترین منسفیلد و جان میدلتِن ماری بهعنوان شاهد در مراسم ازدواج دی. ایچ. لارنس و فریدا ویکلی حاضر شدند. فریدا در این مراسم حلقهٔ ازدواج اولش را به کاترین داد و کاترین تا پایان عمر این حلقه را به دست داشت و با همین حلقه به خاک سپرده شد.
در نیمهشب چهارم اوت ۱۹۱۴، بریتانیا پا به جنگ جهانی اول گذاشت. چهار سال رنج و محرومیت آغاز شد و کاترین نیز، در کنار میلیونها انسان دیگر، از آن بینصیب نماند. فجایع جنگ زخم ماندگاری بر روح و روان او به جا گذاشت.
در اکتبر ۱۹۱۴، کاترین و ماری کلبهای در نزدیکی خانهٔ لارنس و فریدا اجاره کردند. در آنجا با سمیوئل کاتِلیانسکی آشنا شدند و در ترجمهٔ آثار نویسندگان روس به او کمک کردند. این فرصتی بود برای کاترین تا در آثار نویسندگان روس دقیق شود و شگردهای آنها را، که سالها بود راهکارهای جدیدی در داستاننویسی یافته بودند، فرا بگیرد. بیشک مهمترین اثر این دوره از زندگی منسفیلد بخش اول داستان «صبر زرد» است که بعدها آن را بازبینی کرد و بلندترین داستانش «پرلود» را، که در مجموعهٔ گاردن پارتی گنجانده شده، از روی آن نوشت.
در همین زمان، برادرش لزلی، پیش از انتقال به جبههٔ فرانسه، مدتی با کاترین زندگی کرد. آن دو ساعتهای طولانی مینشستند و خاطرات کودکیشان را برای هم تعریف میکردند. وقتی لزلی در ۱۹۱۵ در جنگ کشته شد، نگاه منسفیلد به زندگی و نویسندگی تغییر کرد و در دفتر خاطراتش نوشت:
از این پس تنها میخواهم دربارهٔ خاطرات دوران کودکی در سرزمین مادریام بنویسم و به این ترتیب دِین خود را به این سرزمین زیبا و به برادر ازدسترفتهام ادا کنم.
در نوامبر ۱۹۱۶، کاترین منسفیلد با ویرجینیا وولف ملاقات کرد. وولف خیلی زود به توانایی بینظیر کاترین در داستاننویسی پی برد، چنانکه پس از مرگ او نوشت:
تمایلی به نوشتن ندارم، چون احساس میکنم رقیبی در کار نیست؛ کاترین نیست که این نوشتهها را بخواند.
در اواخر سال ۱۹۱۷، کاترین سرمای شدیدی خورد و سخت بیمار شد. پزشکان تشخیص دادند که او مدتی است به سل مبتلا شده است. در آن روزگار، سل بیماری لاعلاجی بود. پزشکان به کاترین توصیه کردند برای دوری از زمستان سرد انگلستان به خارج از کشور برود. کاترین که با افسردگی شدیدی دست و پنجه نرم میکرد، راهی فرانسه شد و یکی از سیاهترین داستانهایش به نام «من فرانسه حرف نمیزنم» را نوشت. در سال ۱۹۲۰، نقدی بر این داستان در آتِنایوم به چاپ رسید که نویسندهٔ آن را «اعجوبهٔ داستان کوتاه» لقب داده بود. در این زمان، پزشکان به او توصیه کردند در آسایشگاهی بستری شود، اما او زندگی در آسایشگاه را مخل کار نویسندگی میدانست و حاضر به این کار نشد.
در اواخر آوریل، طلاق کاترین منسفیلد از جو باودِن نهایی شد و در سوم مه ۱۹۱۸ به عقد جان میدلتِن ماری درآمد. ازدواجشان در همان دفترخانهای ثبت شد که چهار سال پیش لارنس و فریدا ویکلی در آن با هم ازدواج کرده بودند. اما حال کاترین مساعد نبود و جشن عروسی برگزار نشد. منسفیلد دستبهکار ویرایش داستانهای نویسندگان روس شد و از مهمترین آثاری که ویرایش کرد ترجمهٔ نامههای چخوف بود. او دربارهٔ این نامهها نوشت:
تا امروز، چخوف حرف آخر را زده و از آن مهمتر راه درست را نشان داده… خدای بزرگ، اگر من روی صندلی آخر نشسته باشم، آ. چ. [ آنتون چخوف] استاد من است.
در یازدهم نوامبر ۱۹۱۸، جنگ جهانی اول به پایان رسید و کاترین و ماری هم در جشن و پایکوبی پایان آن شرکت کردند. در فوریهٔ ۱۹۱۹، ماری سردبیر هفتهنامهٔ معتبر آتِنایوم شد و از کاترین دعوت کرد برای این هفتهنامه نقد رمان بنویسد. کاترین در بیست ماه بعد از آن بیش از صد نقد نوشت و شهرتی در این کار به هم زد. پس از مرگ کاترین، ماری این نقدها را در کتابی با عنوان رمان و رماننویسان به چاپ رساند.
در اواسط ماه اوت، کاترین بهشدت بیمار شد و در دفتر خاطراتش نوشت:
سرفه میکنم و سرفه میکنم. با هر نفسی که میکشم، صدای قُلقُل میآید. احساس میکنم تمام قفسهٔ سینهام میجوشد. جرعهجرعه آب میخورم، تف میکنم، آب میخورم، تف میکنم. احساس میکنم باید قلبم را بشکافم. قفسهٔ سینهام را نمیتوانم بازتر کنم؛ انگار سینهام از کار افتاده. زندگی یعنی… یک نفس دیگر. هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد.
در دوم دسامبر ۱۹۲۰، مجموعهٔ دوم داستانهای منسفیلد به نام سعادت چاپ شد. این مجموعه با استقبال فراوانی روبهرو شد و در فوریهٔ ۱۹۲۱ در امریکا هم به چاپ رسید. ناقدان به شباهتهای کار منسفیلد و چخوف اشاره کردند، اما در عین حال کار منسفیلد را منحصربهفرد و بیهمتا خواندند:
هنوز یک صفحه از کتاب کاترین منسفیلد را نخواندهای که به خودت میگویی: چخوف. ولی هنوز دو صفحه را تمام نکردهای که چخوف از یادت میرود.
در مه ۱۹۲۱، دورهٔ خلاق دیگری در کار منسفیلد آغاز شد. با وجود موفقیت مجموعهٔ سعادت، هزینههای پزشکی کاترین زیاد بود و او همچنان با مشکلات مالی دستوپنجه نرم میکرد. منسفیلد داستان «در خلیج» را در همین زمان نوشت، یکی از بلندترین داستانهای او که در مجموعهٔ حاضر نیز آمده است. این داستان در حقیقت دنبالهٔ داستان «پرلود» است و همان شخصیتها در آن حضور دارند.
یکی از پرکارترین دوران زندگی منسفیلد از سپتامبر ۱۹۲۱ آغاز شد و تا ژانویهٔ ۱۹۲۲ ادامه داشت. در این دوران، او هشت داستان نوشت که چهارتایشان ناتمام ماندند. منسفیلد پرطرفدارترین و پرخوانندهترین داستانش، «گاردن پارتی»، را در این دوره نوشت. این مجموعه در فوریهٔ ۱۹۲۲ انتشار یافت و بلافاصله با موفقیت مواجه شد و در ماههای مارس، آوریل و مه تجدید چاپ و در مجلات و روزنامههای مهم بریتانیا معرفی شد. گاردن پارتی برای نخستین بار در مه ۱۹۲۲ در امریکا انتشار یافت و تا پایان مه ۱۹۲۳ هفت بار تجدید چاپ شد. از همهطرف پیام تبریک به کاترین میرسید، اما او دیگر التفاتی به موفقیت ادبی نداشت و تنها دلمشغولیاش تن بیمارش بود. «مگس»، که در مجموعهٔ حاضر نیز آمده، داستان تلخی است دربارهٔ زخمی که جنگ بر دل انسانها میگذارد. این داستان از مهمترین داستانهای منسفیلد است و منتقدان آن را همتراز داستانهای چخوف میدانند.
پس از بازگشت به لندن، کاترین دیدار صمیمانهای با اُراژ داشت. اُراژ او را تشویق کرد در جلسات پیوتِر اوسپینسکی، عارف و روشنفکر روس، شرکت کند. چند هفته بعد، اُراژ و در پی او کاترین منسفیلد به «انستیتو رشد هماهنگ انسان» در فونتِنبلو فرانسه پیوستند. این مرکز را گئورگ گُرجییف، استاد اوسپینسکی، اداره میکرد. گرجییف شخصیتی نامتعارف و اسرارآمیز داشت و، بهرغم نام روسیاش، از ارامنهٔ یونان بود و آموزههایش تلفیقی بود از فلسفهٔ شرق و غرب، مسیحیت ارتدوکس، عرفان اسلامی و تعلیمات بودا. اکثر هواداران او روس بودند و بسیاریشان پناهندگان پس از انقلاب روسیه. پس از مرگ کاترین منسفیلد، بسیاری گرجییف را به باد انتقاد گرفتند که شرایط مطلوبی برای زندگی او در انستیتو فراهم نکرده، اما از آنجا که کاترین منسفیلد هنگام پیوستن به این مرکز شدیدا بیمار بود، به نظر نمیرسد اقامتش در انستیتو تأثیر چندانی در مرگ زودهنگامش داشته باشد. در نهم ژانویهٔ ۱۹۲۳، ماری به انستیتو رفت تا سال نو روسی را با کاترین جشن بگیرد. در ساعت ده شب، کاترین و ماری از پلههای انستیتو بالا رفتند تا به اتاق کاترین در طبقهٔ اول بروند. وسط پلهها کاترین به سرفه افتاد و ریهاش خونریزی کرد. دو پزشک انستیتو به کمکش شتافتند، اما در ساعت ده و نیم شب درگذشت. او به هنگام مرگ سی و چهار سال داشت. سه روز بعد، جمعه دوازدهم ژانویه، مراسم تشییع در کلیسای پروتستان فونتنبلو برگزار شد. ماری، آیدا بِیکر، دو خواهر کاترین، چند دوست انگلیسی، گرجییف و جمعی از اعضای انستیتو در این مراسم شرکت داشتند. منسفیلد در گورستان شهر کوچک آوُن در مجاورت فونتنبلو به خاک سپرده شد.
در سال ۱۹۲۳، مارتین آرمسترانگ در تحلیل کلی آثار کاترین منسفیلد در ضمیمهٔ ادبی اسپِکتِیتِر چنین نوشت:
مشخصهٔ اصلی کار منسفیلد نازکطبعی و حساسیت بیاندازهٔ اوست… داستانهای او را میتوان به دو دستهٔ کلی تقسیم کرد. در یک دسته شخصیتی دیده میشود که به یک بحران روحیـ روانی واکنش نشان میدهد. این داستانها حال و هوای روانشناسانه دارند… در دستهٔ دوم با برشی کوتاه از وقایع کماهمیت در زندگی یک خانوادهٔ معمولی آشنا میشویم، مثل داستانهای «پرلود» و «در خلیج». این داستانها نه آغاز دارند و نه انجام. در عین حال، آثار ادبی کاملی هستند، چون حس و حال نویسنده مثل نیرویی گدازنده بر کل داستان اثر میگذارد، آن را ذوب میکند و به شکل تجربهای واحد درمیآورد…
منسفیلد در وصیتنامهاش تمام نوشتههایش را به همسرش واگذار کرده بود و از او خواسته بود تا میتواند این نوشتهها را منتشر نکند. ماری اما بلافاصله بسیاری از مقالات و نوشتههای همسر فقیدش را انتشار داد، از جمله دو مجموعهداستان به نام چیزی بچگانه و داستانهای دیگر و آقای کبوتر و بانو، به اضافهٔ تعدادی داستان ناتمام و دفترهای خاطرات و نوشتههای پراکندهٔ دیگر. اما آن تصویر اسطورهای که ماری از همسرش ساخته بود با کاترین منسفیلد واقعی فرسنگها فاصله داشت و نهتنها کسی را جذب نمیکرد، بلکه دافعهٔ بسیاری هم به دنبال داشت. پس از مرگ ماری در ۱۹۵۷، ناقدان تصویری واقعیتر از کاترین منسفیلد ترسیم کردند؛ تصویر زنی جسور، متهور، پرتناقض، خودرأی، مصمم، جنجالی و مرموز.
زندگی کوتاه کاترین منسفیلد مملو از ناکامی، سرخوردگی و درد و رنج بیماری بود، اما او وجود خود را یکسره وقف داستاننویسی کرد. داستانهای او بازتاب حال و هوای امپرسیونیستی زمانهاش هستند. او در این داستانها فضا را با رنگهایی لطیف بر کاغذ ترسیم میکند، آنگاه احساس را چون قطرههای رنگ بر آن میپاشد و به این ترتیب داستانی میآفریند که با ظرافت تمام از دل روزمرگیها بیرون کشیده شده، داستانی از بهشتی گمشده به نام «زندگی».
فرا برِشِنماخِر به عروسی میرود
۱۹۱۰
حاضرشدن کار مزخرفی بود. بعد از شام، فرا(۱) برِشِنماخِر چهار تا از پنج بچهاش را برد خواباند، ولی اجازه داد رزا پیشش بماند و دگمههای یونیفرم هِر(۲) برشنماخر را برق بیندازد. بعد با اتوی داغ افتاد به جان بهترین پیراهن هِر برشنماخر، پوتینهایش را واکس زد و یکی دو تا کوک هم به کراوات ساتن مشکیاش زد.
گفت: «رزا، پیراهن من را بیاور و جلو اجاق آویزان کن تا چروکهایش باز شود. راستی حواست باشد، باید مواظب بچهها باشی و از هشت و نیم هم دیرتر نخوابی. دست به چراغ هم نزن؛ خودت میدانی اگر دست بزنی چه میشود.»
رزا که نُه سالش بود و احساس میکرد آنقدری بزرگ شده که از پس هزار تا چراغ هم بربیاید، گفت: «باشد، مامان. اما اجازه بدهید بیدار بمانم. پسره ممکن است بیدار شود و شیر بخواهد.»
فرا گفت: «هشت و نیم! به پدر هم میگویم خودش بهت بگوید.»
رزا گوشههای لبش را کشید پایین.
«اما… اما…»
«پدر آمد. برو توی اتاقخواب و آن دستمال ابریشمی آبی من را بیاور. وقتی من نیستم، میتوانی شال سیاهم را بیندازی. برو دیگر!»
رزا شال را از روی شانههای مادرش کشید و با احتیاط دور خودش پیچید و دو گوشهاش را پشتش گره زد. پیش خودش فکر کرد حتی اگر قرار باشد ساعت هشت و نیم هم به تختخواب برود، شال را باز نمیکند. این تصمیم حسابی آراماش کرد.
هِر برشنماخر کیسهٔ خالی نامهها را پشت در آویزان کرد و پوتینهایش را محکم به زمین کوبید تا برفشان را بریزد. بعد فریاد زد: «پس لباسهای من کو؟ یعنی هیچچیز هنوز آماده نیست؟ همه رفتهاند عروسی. رد که میشدم، صدای موسیقی میآمد. داری چهکار میکنی؟ هنوز لباس نپوشیدهای؟ اینجوری نمیرسیم.»
«بفرما! همهچیز روی میز آماده است. یککم آب گرم هم توی کاسهٔ حلبی هست. سرت را بکن تویش. رزا، حوله را بده به پدرت. همهچیز حاضر است بهجز شلوارت. وقت نکردم پاچههایش را کوتاه کنم. توی راه باید پاچههایش را بکنی توی پوتینهایت.»
هر گفت: «(Nu (۳، جنب نمیشود خورد. من چراغ لازم دارم. تو برو توی راهرو لباس بپوش.»
برای فرا برشنماخر لباسپوشیدن توی تاریکی کار سختی نبود. قزن دامن و بالاتنهٔ لباسش را بست و دستمالگردن را با سنجاق قشنگی که چهار نشان مریم باکره داشت بست به گردنش. آخرسر هم شنل را انداخت روی دوشش و کلاه را کشید روی سرش.
هِر برشنماخر صدا زد: «بیا این سگک را ببند.» توی آشپزخانه ایستاده بود و بریدهبریده حرف میزد. دگمههای روی یونیفرم آبیاش حسابی برق میزدند، درست مثل دگمههای رسمی. «چه شکلی شدهام؟»
فرا برشنماخر ریزهمیزه که داشت سگک کمر را محکم میکشید و اینطرف و آنطرفش را فشار میداد گفت: «عالی شدی. رزا، بیا پدرت را ببین.»
هِر برشنماخر توی آشپزخانه رژه رفت و گذاشت پالتویش را تنش کنند. آنوقت منتظر ماند تا فرا فانوس را روشن کند.
«خب دیگر، بالاخره کارهایت تمام شد! بیا برویم.»
فرا که داشت درِ ورودی را پشت سرش میبست، یادآوری کرد: «رزا، چراغ.»
تمام روز برف نیامده بود. زمین یخ زده بود و به دریاچهٔ یخ لیزی میمانست. هفتهها میشد که زن از خانه بیرون نرفته بود و آن روز به قدری هیجان داشت که احساس گیجی و منگی میکرد. احساس میکرد رزا از خانه بیرونش کرده و مردش هم دارد بهسرعت دور میشود.
فریاد زد: «صبر کن، صبر کن!»
«نمیتوانم، پاهایم خیس میشوند. بجنب دیگر.»
به دهکده که رسیدند، اوضاع بهتر شد. حالا میتوانستند نردهها را بگیرند. برای مهمانانِ عروسی راه باریکی درست کرده بودند که از ایستگاه راهآهن تا گاستهاوس(۴) میرفت و روی آن خاکستر پاشیده بودند.
گاستهاوس غرق در جشن و پایکوبی بود. تمام پنجرهها برق میزدند و به لبههایشان حلقهٔ گل صنوبر آویزان بود. درهای ورودی بازِ باز بودند، تزیینشده با شاخههای درخت. توی راهروی ورودی، مهمانخانهدار که میخواست ریاستش را نشان دهد مرتب به دخترهای پیشخدمت تشر میزد. دخترها هم مدام با لیوانهای آبجو، سینیهای پر از فنجان و نعلبکی و بطریهای شراب اینور و آنور میدویدند.
مهمانخانهدار فریاد زد: «بروید بالا، بروید بالا! پالتوهایتان را بگذارید توی پاگرد.»
هِر برشنماخر که حسابی تحت تأثیر رفتار آقامنشانهٔ مهمانخانهدار قرار گرفته بود، بهکلی راه و رسم همسرداری را فراموش کرد، پرید روی پلهها و سعی کرد زودتر از بقیه به بالای پلهها برسد. در این میان زنش را چنان هل داد که زن چسبید به نردهها. هِر برشنماخر حتی عقلش نرسید عذرخواهی کند.
همین که هِر برشنماخر وارد فِستزال(۵) شد، همکارانش هلهلهکنان به استقبالش رفتند. فرا سنجاقسینهاش را مرتب کرد، دستهایش را روی هم گذاشت و از اینکه همسر پستچی و مادر پنج بچه است بادی به غبغب انداخت. فِستزال واقعا قشنگ بود. سه تا میز بزرگ را گذاشته بودند یک گوشه و بقیهٔ فضا برای رقص باز شده بود. چراغهای نفتی آویخته از سقف نور گرم و درخشانی میانداختند روی دیوارهایی که با گلهای کاغذی و تاج گل تزیین شده بودند، نیز نور گرمتر و درخشانتری روی صورت قرمز مهمانهایی که بهترین لباسهایشان را پوشیده بودند.
عروس و داماد سر میز وسطی نشسته بودند. عروس لباس سفیدی به تن داشت مزین به روبان و پاپیون رنگی. شکل کیک خامهای شده بود، آمادهٔ بریدن و سِروکردن در تکههای کوچک و تر و تمیز برای آقاداماد که پهلویش نشسته بود. داماد کت و شلوار سفیدی به تن داشت که به تنش زار میزد، با کراوات ابریشمی سفیدی که تا بالای یقهاش آمده بود. کنار آنها پدر و مادر و قوم و خویشهایشان نشسته بودند، هر کس بسته به شأن و مقامش و البته نسبتش با عروس و داماد. دختر کوچولویی که لباس ململ چروکی به تن داشت سمت راست عروس روی چهارپایهای نشسته بود و حلقهای گل «فراموشم نکن» به یک گوشش آویزان بود. همه با هم حرف میزدند و میخندیدند و دست میدادند و گیلاسهایشان را به هم میزدند و پایکوبی میکردند. بوی عرق بدن و آبجو هوا را پر کرده بود.
فرا برشنماخر، بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان عروس، دنبال شوهرش راه افتاد. میدانست قرار است خوش بگذراند. آن بوی آشنای مهمانی که به مشامش خورد، انگار باد کرد و سرخ شد و گُر گرفت. کسی گوشهٔ دامنش را کشید. پایین را نگاه کرد و فرا روپ را دید، زن قصاب. فرا روپ یک صندلی خالی را کشید جلو و از فرا برشنماخر خواست کنارش بنشیند.
گفت: «فریتس برایت آبجو میآورد. عزیزم، پشت دامنت باز است. به اتاق که آمدی، بند سفید زیرپوشت پیدا بود و نتوانستیم جلو خندهمان را بگیریم!»
فرا برشنماخر خودش را انداخت روی صندلی و لبش را گزید و گفت: «وای، چه بد شد!»
فرا روپ دستهای چاقش را روی میز دراز کرد و با لذت تمام به سه حلقهای که به دست داشت و نشان سه بار بیوهشدنش بود نگاه کرد و گفت: «(۶)Na، حالا که دیگر گذشت، اما آدم باید حواسش را جمع کند، بخصوص توی عروسی.»
فرا لِدِرمان که طرف دیگر فرا برشنماخر نشسته بود فریاد زد: «آن هم همچین عروسیای. فکرش را بکن. ترِزا آن بچه را هم با خودش آورده. میدانی که عزیزم، بچهٔ خودش است و قرار است با آنها زندگی کند. به نظر من گناه بزرگی است که یک بچهٔ حرامزاده را به جشن عروسی مادرش بیاوری.»
هر سه زن نشسته بودند و چشم از عروس برنمیداشتند. عروس کاملاً بیحرکت نشسته بود، لبخند محوی به لب داشت و فقط چشمهایش با بیقراری این طرف و آن طرف میچرخید.
فرا روپ نجواکنان گفت: «بهش آبجو دادهاند و شراب سفید با یخ. معدهاش از اول هم تحمل این چیزها را نداشت. باید بچه را میگذاشت خانه.»
فرا برشنماخر چرخید و نگاهی به مادر عروس انداخت که چشم از دخترش برنمیداشت. پیشانیاش را مثل یک میمون پیر چین میانداخت و هر از چندی هم سرش را تکان میداد. لیوان آبجوخوری را که بلند کرد، دستش میلرزید. آبجو را که خورد، مثل آدمهای بیفرهنگ تف کرد روی زمین و دهانش را با آستین لباسش پاک کرد. بعد صدای موسیقی بلند شد. با چشم ترزا را دنبال کرد. به هر مردی که با او میرقصید با شک و تردید نگاه میکرد.
شوهرش سقلمهای به پهلویش زد و بلند گفت: «خوش باش، پیرزن. به مراسم عزای ترزا که نیامدهای.» بعد چشمکی به مهمانها زد و مهمانها هم خندهٔ بلندی سر دادند.
پیرزن مِنمِنکنان گفت: «اتفاقا خوشحالم.» و با دست روی میز ضرب گرفت تا نشان دهد خوشحال است و سر از پا نمیشناسد.
فرا لدرمان گفت: «یادش نمیرود ترزا چه موجود چموشی بود. اصلاً کی یادش میرود، آن هم با آن بچهای که آنجاست؟ شنیدم هفتهٔ پیش یکشنبه شب ترزا به سرش زده و گفته با این مرد ازدواج نمیکند. ظاهرا آخرش مجبور شدهاند کشیش را خبر کنند.»
فرا برشنماخر پرسید: «راستی آن یکی کجاست؟ پس چرا او ترزا را نگرفت؟»
فرا لدرمان شانههایش را بالا انداخت.
«رفته. غیبش زده. طرف مسافر بوده و فقط دو شب توی مهمانخانهشان مانده بوده. دگمه پیراهن میفروخت؛ خودم چند تایی ازش خریدم. دگمههای قشنگی هم بودند. اما مردک چه خوک کثیفی بود! نمیفهمم چه چیز این دخترک بینمک برایش جالب بوده. آدم چه میداند. مادرش میگوید از شانزده سالگی مثل آتش داغ بوده!»
فرا برشنماخر نگاهی به آبجویش انداخت و با فوت سوراخی توی کفها درست کرد.
گفت: «بنیان این عروسی خراب است. خلاف دین و ایمان است که آدم عاشق دو تا مرد بشود.»
فرا روپ با هیجان گفت: «عوضش با این یکی حسابی بهش خوش میگذرد. تابستان پارسال مستأجر من بود. با هزار بدبختی خودم را از شرّش خلاص کردم. دو ماه یک بار هم لباسش را عوض نمیکرد. وقتی هم حرف بوی بد اتاق را پیش میکشیدم، میگفت حتما بو از مغازهٔ پایین میآید. آه، هر زنی بدبختی خودش را دارد. قبول داری، عزیزم؟»
فرا برشنماخر نگاهی به شوهرش انداخت که سر میز بغلی کنار همکارانش نشسته بود. داشت زیادی مشروب میخورد. زن این را میدانست. وقتی هم با هیجان سر و دست تکان میداد و حرف میزد، آب دهانش میپاشید بیرون.
فرا برشنماخر حرف فرا روپ را تأیید کرد و گفت: «بله، قبول دارم. دخترها باید خیلی چیزها یاد بگیرند.»
فرا بین دو تا پیرزن چاق و چله گیر افتاده بود و امیدی نداشت کسی او را به رقص دعوت کند. زوجهای رقصنده را که میدید، شوهر و پنج بچهاش را از یاد میبرد و احساس میکرد دوباره دختر جوانی شده. موسیقی غمانگیز و دلچسب بود. دستهایش را که حسابی زمخت شده بودند توی چین دامنش باز و بسته میکرد. وقتی صدای موسیقی بلند بود، جرئت نمیکرد به صورت کسی نگاه کند. لبخند میزد و گوشهٔ لبش کمی میلرزید.
فرا روپ فریاد زد: «ای وای، خدای بزرگ، به بچهٔ ترزا سوسیس دادهاند تا ساکتش کنند. الان نوبت سخنرانی میشود. قرار است شوهر تو حرف بزند.»
فرا برشنماخر روی صندلی سیخ شد. صدای موسیقی آرام شد و رقصندهها برگشتند سر میزهایشان.
فقط هِر برشنماخر ایستاده بود. یک قوری قهوهٔ بزرگ نقره توی دستش بود. همه به حرفهایش میخندیدند، همه بهجز فرا. اداهایش قاهقاه خندهٔ همه را درآورده بود. قوری قهوه را جوری میبرد سمت عروس و داماد که انگار نوزادی را حمل میکند.
عروس درِ قوری قهوه را برداشت و یواشکی نگاهی به داخلش انداخت. جیغ کوتاهی کشید، درش را بست و لبهایش را گزید. داماد قوری قهوه را از دست ترزا بیرون کشید و یک شیشه شیر بچه و دو تا گهواره با عروسکهای چینی پیش آورد. همین که این گنجینه را جلو ترزا گرفت و آن را توی بغلش جنباند، اتاق داغ انگار از زور خنده متورم شد و تکان خورد.
به نظر فرا برشنماخر، چیز خندهداری نبود. زل زد به صورتهای خندان و یکباره انگار همه با او غریبه شدند. دلش میخواست برگردد خانه و دیگر هیچوقت بیرون نیاید. خیال میکرد همهٔ این آدمها دارند به او میخندند، حتی آدمهایی که توی این اتاق نبودند. بله، همه به او میخندیدند، چون قویتر از او بودند.
* * *
در سکوت و قدمزنان برگشتند خانه. هِر برشنماخر جلوجلو میرفت و زن سلانهسلانه به دنبالش. جادهای که از راهآهن به طرف خانهشان میرفت سفید و متروک بود. باد سردی آمد و کلاه را از سر زن برداشت. یکباره یاد شب اولی افتاد که با هم میآمدند خانه. حالا پنج تا بچه داشتند و دو برابر آن روزها هم پول، اما…
از خودش پرسید: «Na، اصلاً که چی؟» به خانه که رسید، با گوشت و نان شام مختصری برای شوهرش آماده کرد، اما همچنان این سؤال احمقانه در ذهنش بود: «Na، اصلاً که چی؟»
هِر برشنماخر نان را توی بشقابش تکه کرد، تکهها را با چنگال کشید ته بشقاب و با اشتها خورد.
زن دستهایش را روی میز گذاشت، سینهاش را به دستهایش تکیه داد و گفت: «خوب بود؟»
«عالی بود!»
مرد یک تکه از وسط نان کند و کشید لب بشقاب و گرفت طرف دهان زن.
زن سرش را تکان داد و گفت: «گرسنهام نیست.»
«ولی این یکی از بهترین قسمتهایش است. چربِ چرب.»
مرد بشقابش را تمیز کرد. بعد پوتینهایش را درآورد و انداخت گوشهٔ اتاق.
پاهایش را دراز کرد و انگشتهایش را توی جورابهای پشمی تکان داد و گفت: «عروسیاش چنگی به دل نمیزد.»
زن جواب داد: «نه، اصلاً.» پوتینهای پرتشده را برداشت و گذاشت روی اجاق تا خشک شوند.
هِر برشنماخر خمیازهای کشید و بدنش را کش و قوسی داد. بعد نگاهی انداخت به زن و نیشش باز شد.
«یادت میآید آن شبی را که اولین بار با هم آمدیم خانه؟ تو خیلی معصوم بودی! واقعا معصوم بودی.»
«دست بردار. مال خیلی وقت پیش است. یادم نمیآید.» اما خوب یادش میآمد.
«عجب ضربهای زدی توی گوشم… اما زود ادبت کردم.»
«اُه، بس کن دیگر. زیادی آبجو خوردی. بیا بگیر بخواب.»
مرد پشتش را به صندلی داد و نخودی خندید.
«ولی آن شب این را نگفتی. خدای من، چقدر اذیت کردی!»
اما فرا برشنماخرِ ریزهمیزه شمع را برداشت و رفت به اتاق پهلویی. بچهها خوابِ خواب بودند. تشک را از روی تخت نوزاد برداشت که ببیند خشک است یا نه. بعد شروع کرد به کندن بلوز و دامنش.
گفت: «همیشه همینطور است. همهجای دنیا همینطور است. اما، خدای بزرگ، اینکه خیلی احمقانه است.»
آنوقت حتی خاطرهٔ شب عروسی هم محو شد. توی تخت دراز کشید و همینطور که هِر برشنماخر تلوتلوخوران میآمد توی تخت، زن دستهایش را گذاشت روی صورتش، درست مثل بچهای که قرار است آزار ببیند.
یک فنجان چای: مجموعه داستان
نویسنده : کاترین منسفیلد
مترجم : نرگس انتخابی