معرفی کتاب کنستانسیا ، نوشته کارلوس فوئنتس
مُهر کن مرا با چشمانت
ببر به هر کجا که هستی
حفظ کن مرا با چشمانت
مرا ببر مثل تکه ای بازمانده از کاخ اندوه
مرا ببر مثل عروسکی، مثل خشتی از خانه
تا کودکانمان بازگشت را به یاد آرند.
ــ محمود درویش ــ
موسیو پلوتنیکوف (۱)، بازیگر سالخوردهٔ روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
درست از حرف هاش سر درنیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا (۲) مثل خوابِ بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر می کنی چشم هات را باز کرده ای، اما واقعیت این است که از رؤیایی به رؤیای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند، آن قدر که به صورت رؤیا درآید. اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت ۴۰ درجه. در عین حال می توان مطلب را این طور بیان کرد: ژرف ترین رؤیاهای من در بعدازظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون…
احساس گیرافتادن در هزارتوی این شهر به علت طرح اسرارآمیز ساواناست که سبب شده این شهر به تعداد ستاره های آسمان میدان داشته باشد، یا دست کم این طور به نظر بیاید. صفحه ای را در نظر بگیرید با طرح منظم مثل صفحهٔ شطرنج که آغازش میدانی است که چهار یا شش یا هشت خیابان از آن منشعب می شود و به سه یا چهار یا پنج میدان دیگر می رسد و از این میدان ها هم در نهایت دوازده یا چهارده خیابان کشیده می شود که به نوبهٔ خود به بی نهایت میدان دیگر می رسد.
از این لحاظ، رمز و راز ساوانا سادگی هندسی شفاف آن است. هزارتوی این شهر خطی مستقیم است. شفافیت و وضوح آن به شکلی نامنتظر، آدم را تا حد استیصال سردرگم می کند. نظم، پیش درآمد ترور و وحشت است و وقتی همسر اسپانیایی من کتاب کهنهٔ نقاشی های سیاه قلم گویا (۳) را باز می کند و نگاهش بر آن نقاشی بسیار مشهور Caprichos [هوسباز] خیره می ماند، از خودم می پرسم آیا حق دارم رشتهٔ تخیلش را پاره کنم و به یادش بیارم که:
تعقلی که هرگز به خواب نمی رود هیولا می آفریند.
در حال حاضر واقعیت، خیلی ساده، از این قرار است: تنها چارهٔ من این است که در ایوان خانه ام روی صندلی ننویی بنشینم و بادبزنی گرد به دست بگیرم و ردّ رود سبز و آرام و فریبنده را با نگاه دنبال کنم و وقتی دنبالهٔ رود را گم کردم، خودم را با این استدلال دلخوش کنم که چون در هوای آزاد نشسته ام باید خنک شده باشم.
همسرم که از من عاقل تر است، می داند این خانه های قدیمیِ جنوب را طوری ساخته اند که عایق گرما باشد، پس ترجیح می دهد کرکره ها را ببندد و تمام بعدازظهر توی ملافه های خنک و زیر پنکهٔ چرخانِ بی صدا دراز بکشد. از دوران کودکی اش در سویل به این کار عادت کرده. با این همه من و او یک خصلت مشترک داریم و آن این که زیر هر نوع دستگاه تهویه چایمان می کنیم و گلومان خشک می شود، بنابراین توافق کرده ایم که در این خانه از آن دستگاه هایی که مثل زگیل یا جای زخمی قدیمی بر پنجرهٔ تمام خانه های این شهر چسبیده، استفاده نکنیم.
کنستانسیا
نویسنده : کارلوس فوئنتس
مترجم : عبدالله کوثری