معرفی کتاب « یاران حلقه » (کتاب اول ارباب حلقهها) ، نوشته جی. آر. آر. تالکین
تالکین گفته بود «یکی از اعتقادات سفت و سخت من این است که بررسی زندگینامه یک نویسنده، برای شناخت آثار او رهیافتی به تمامی اشتباه و بیهوده است». باری، جان رونالد روئل تالکین در سال ۱۸۹۲ در آفریقای جنوبی زاده شد، و پدر و مادرش هر دو اهل انگلیس بودند. وی در زمینه ادبیات قرون وسطی و آنگلوساکسون تحصیل کرد و از سال ۱۹۲۵ تا ۱۹۴۵ در کالج پمبروک آکسفورد به تدریس ادبیات آنگلوساکسون پرداخت و پس از آن تا سال ۱۹۵۹، یعنی تا زمان بازنشستگی استاد زبان و ادبیات انگلیسی در کالج مرتون بود.
تالکین در سال ۱۹۳۷ داستان هابیت یا آنجا و بازگشت دوباره را منتشر کرد. پس از موفقیت این کتاب، به آفرینش سهگانه (تریلوژی) مشهورش یعنی فرمانروای حلقهها مشغول شد، و این مجموعه پس از دوازده سال کار، در طی سالهای ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۶ منتشر گردید و برای او شهرتی جهانی به ارمغان آورد. کتابی که اکنون در دست دارید ترجمه بخش نخست این مجموعه با عنوان یاران حلقه است، و دو بخش دیگر آن با نامهای دو برج و بازگشت شاه به زودی منتشر خواهد شد. خواننده غربی با موجودات اسطورهای/ افسانهای همچون دورفها و اِلفها و غیره، مثلاً در داستان فولکلوریک سفید برفی و هفت کوتوله (دورف) آشناست، و بنابراین تعریف و توصیف چنین موجوداتی برای او که از کودکی این داستانها را شنیده است، کاری بیهوده به نظر خواهد رسید. اما برای خوانندگان فارسیزبان نیاز دیدم که شرح بعضی از این موجودات خیالی و ریشههای آن را در فرهنگ عامه، از دایرهالمعارف بریتانیکا در اینجا نقل کنم، هر چند که در عمل معلوم شود موجودات رمان تالکین تا حد زیادی با این تعاریف تفاوت دارند:
۱ ـ دورف:
در اساطیر و فرهنگ عامه ژرمنها و به ویژه اسکاندیناویاییها، واژه دورف به گونهای موجودات خیالی اطلاق میشود که در حفرهها و راههای درون کوهها و سطوح زیرین معادن زندگی میکنند. قامت آنان حدودا نیم متر است. گاه ظاهری زیبا دارند، اما معمولاً به شکل پیرمردانی دنیادیده با ریش بلند تجسم میشوند که در مواردی گوژپشت هستند.
دورفهای کوهی از نظام پادشاهی یا قبیلهای برخوردارند و شاهان، رؤسا و سپاهیان خود را دارند. آنان در تالارهای زیرزمینی زندگی میکنند، و معروف است که در این تالارها خروارها طلا و سنگهای قیمتی وجود دارد. شهرت دورفها بیش از هر چیز، مدیون مهارتشان در انواع فنون فلزکاری و ساخت شمشیرها و حلقههای جادوست، اما خرد عمیق، دانش خفیه، و تواناییشان در دیدن آینده، اتخاذ اشکال گوناگون و نامرئیشدن، وجهه معتبر دیگری به آنان میافزاید.
دورفها در بسیاری از افسانهها به صورت موجوداتی نشان داده میشوند که نسبت به مردمی که مورد خوشایند ایشان قرار میگیرند، مهربان و سخاوتمندند، اما اگر مورد تعدی قرار گیرند انتقام میجویند. دورفهای سوئیسی، یا «مردم زمینی» گاه به کشاورزان کمک میکنند، حیوانات سرگردان را مییابند، و سر راه کودکان بیبضاعت هیزم و میوه میگذارند. در اسکاندیناوی و آلمان هم رابطه دوستانهای میان دورفها و آدمیان برقرار است، اما دورفها هرازگاهی ذرت میدزدند، گلهها را میآزارند، و کودکان و دختران جوان را میربایند. خدماتی که برایشان انجام میگیرد معمولاً با پیشکشهایی از گنجینه آنان جبران میشود؛ اما مردمی که گنجینههای دورفها را میدزدند، از آن پس دچار مصیبت بزرگی میشوند یا پس از رسیدن به خانه، به جای طلای دزدیده شده چند برگِ خشک مییابند.
دورفهای معادن نسبت به پسرعموهای کوهزی خود غیرقابل اعتمادتر و مغرضترند. در سطوح زیرین معدن، کارگران صدای راه رفتنشان را میشنوند و گاه آنان را به چشم میبینند، و با اهدای غذای خود سعی میکنند شرشان را کم کنند.
چکش تور، محصول دورفهاست. بنابر گفته اسنوری (مؤلف اِدای منثور؛ ۱۲۴۱-۱۱۷۹ م.)، کرمهای درونِ گوشت جسدِ یمیرِ غول، اجداد دورفهایند.
۲ ـ اورک:
موجودی افسانهای (مثل هیولای دریا، غول، یا دیو) با هیئتی هراسانگیز. در انگلیسی، اورک دو ریشه از هم متمایز دارد. اورک به معنای هیولای مجهولالهویه دریایی، از اُرکا (orca) ی لاتین مشتق شده است. اُرکا ظاهرا به جانوری مثل نهنگ قاتل اطلاق میشده است. و اورک به معنای دیو یا غول در متون انگلیسی قدیم (۸۰۰ بعد از میلاد) و در کلمه ترکیبی orcneas به معنای «هیولاها» در شعر بوولف به کار رفته است. در این معنا، اُرک به اُرکوس لاتین، خدای جهان زیرین باز میگردد.
۳ ـ گابلین:
در فرهنگ عامه غرب، جن سرگردانی که معمولاً شرور و خبیث است. میگویند گابلینها در غارها زندگی میکنند اما به خانههای مردم هم میآیند و دیگها و قابلمهها را به صدا در میآورند، لباس خفتگان را چنگ میزنند، شبها اثاثیه را جا به جا میکنند، و پس از کوبیدن به در و دیوار میگریزند. تصور بر این است که آنان والدین را در امر انضباط فرزندانشان یاری میکنند، به این طریق که اگر کودک خوب باشد برایش هدیه میآورند و اگر لجبازی کند تنبیهش میکنند.
۴ ـ اِلف:
اِلف در فرهنگ عامه ژرمنها، ابتدا به هرگونه روح اطلاق میشد، و بعدها به معنی خاصتر موجود کوچکی معمولاً به شکل انسان استفاده شد.
اسنوری الفها را به الفهای روشن (که زیبا بودند) و الفهای تاریک (که از قیر تاریکتر بودند) دستهبندی کرد. الفها به شرارت و بیثباتی معروف بودند. در زمانها و مناطق مختلف تصور میشد که الفها باعث بروز مرض در میان آدمیان و حیوانات میشوند و بر سینه فرد خفته مینشینند و برایش کابوس ایجاد میکنند (ژرمنها به کابوس، آلپ دروکن میگویند که معنای لفظی آن، فشار الف است). نیز، کودکان مردم را میدزدند و جای آنها کودکان الف یا غیرآدمیزاد که نحیف یا دگرگون یافتهاند میگذارند. گاهی هم پیش آمده است که الفها خیر و سودمند انگاشته شوند. در ارتفاعات اسکاتلند، کودکان را تا پایان مراسم غسل تعمیدشان به خوبی میپایند تا موجودات موهوم آنان را ندزدند یا عوض نکنند. در شعر الف شاه اثر گوته، الفها از جنها، دیوها و پریان دیگر متمایز شدهاند.
۵ ـ ترول:
در فرهنگ عامه اسکاندیناویاییها، هیولای غولپیکری که گاه دارای قدرتهای جادوییست. ترولها که با انسانها دشمنی میورزند در قصرهایشان زندگی میکنند و با تاریکی هوا نواحی اطراف را تحت سیطره خود درمیآورند. اگر در معرض آفتاب قرار بگیرند میترکند یا سنگ میشوند. در داستانهای جدیدتر، ترولها معمولاً به اندازه انسان یا موجودات کوچکتری مثل دورفها و الفهایند. آنان در کوهستان زندگی میکنند، گاه دوشیزگان را میربایند و میتوانند تغییر شکل دهند و آینده را ببینند.
رمانهای تالکین تحسین خیلی از شخصیتهای ادبی بزرگ را برانگیخت و کسانی همچون دبلیو. اچ. اودن (شاعر آمریکایی متولد انگلیس) و سی.اس.لوئیس ازجمله ستایندگان او بودند. تالکین در سال ۱۹۷۳ درگذشت، ولی شاهکارش فرمانروای حلقهها سالهای سال پس از مرگ او در زمره آثار پر فروش جهان قرار داشت و اقتباس سینمایی پیتر جکسون با جاذبههای پر زرق و برق هالیوودیاش اخیرا موجب شد تا این اثر بار دیگر در تمام دنیا جزء آثار پرفروش قرار گیرد.
در پایان لازم میدانم که از مقاله محققانه دوست عزیزم آقای مازیار میرهادیزاده که در مقدمه کتاب خواهد آمد تشکر کنم.
رضا علیزاده
فرمانروای حلقهها در سیمای اساطیر
در ارهگیون، الفها به اتفاق سائورون، صنعت ساختن حلقههای جادویی را به اوج میرسانند. دانش ساخت این حلقهها، زبانی که آدمیان با آن تکلم میکنند، بذر درخت سفیدی که در گوندور رشد یافته است، و سنگهای پَلان تیر، همه از سرزمین اصلی الفها، از آن سوی دریای غرب آمده است. گندالف در شعری میگوید:
کشتیهای بلند و پادشاهان بلندقامت
سه بارسه
آنان از سرزمین زیر آب رفته
از آن سوی این دریای مواج چه آوردهاند؟
هفت ستاره و هفت سنگ
و یک درخت سفید
و لگولاسِ الف نیز از آن سرزمین چنین میخواند:
در اِرِسیا، در زادگاه الفها که هیچ آدمیزادی پا بر آن نتواند گذاشت
آن جا که برگها فرو میریزند: سرزمین ابدی مردم من.
متن زیر، قطعهای از مجمع القوانین بروسیانوس (۱)، در باب خاستگاه نوس، یا لوگوس است:
… از جایی آمده است که هیچکس نمیتواند بگوید کجاست…
یا به قول سرخپوستان اُجیب وی (۲) از «راز بزرگ.»
در ادامه متن، آن خاستگاه (موناد یا ملأاعلی) چنین توصیف میشود:
… به سان یک کشتی آکنده از تمام چیزهای خوب…
و همچون اورشلیم و بابل، عنوان متروپولیس (مادر شهر) به آن اطلاق میشود.
در فرمانروای حلقهها عناصر زمانه عموما نقشی منفعل دارند. شخصیت ماورایی اِلبریت گیلتونیل الف، مانند بانو عشره دریا، زوجه اِل و مادر خدایان (اساطیر کنعان) در مکانی دور، کنار دریا مقیم است. در نبرد علیه سائورون، البریت گیلتونیل، نقش سوفیا، جانشین اسرائیلی بانو عشره دریا یا عشتاروت (ملکهالسماء) را ایفا میکند؛ سوفیا خرد ازلی مؤنثیست که ناخودآگاه وحدت را جستجو میکند، و از زمانی دور و ناشناخته، تا زمان بستهشدن نطفه پسر خدا یا لوگوس، در جایی دور از یهوه، گوشهنشینی میکرد، در حالی که لوگوس (در اینجا آراگورن) نیروی فعال و شکلدهندهای است که تصور آگاهانهای از وحدت غایی یا پادشاهی دارد. در شعری که یکی از یاران گیلدور میخواند به ازلی بودن اِلبریت گیلتونیل اشارهای میشود:
… ستارههایی که در سال بیخورشید
با دستان درخشانش کاشته شدند…
در فرمانروای حلقهها، غالبا هرگاه به طور عام، سخنی از الفها میرود، از دریا و آب نیز ذکری به میان میآید، و با توجه به عشق وافر الفها به دریانوردی روشن است که آنها رابطه عمیقی با آب دارند، تا جایی که به دستور الروند و گندالف رود بروآینن به صورت اسبهای سفیدی با یالهای کفآلود برمیخیزد. در بریتانیا به کف سفیدی که روی موج را میگیرد «اسبهای سفید» میگویند. این اصطلاح در افسانههای سلتی ریشه دارد؛ منعنان (۳) که به زبان سلتی «پسر دریا» معنی میدهد خدای متغیرالشکلیست که اسبهای سفیدی ارابه باشکوهش را برروی موجها میکشند.
در زمانی دور، گروهی از الفها به هیئت انسان درآمدند و از زمره فانیان شدند. آنان به اراده خود هبوط کردند. آراگورن از این خاندان است، از نژاد نومهنور که اخلاف آنها در این مقطع از داستان، نسبت به اجداد خود ضعیفترند و طول عمر کوتاهتری دارند. به عقیده نوافلاطونیان، جوهره ملکوتیای که از منشأ ماورایی خود صدور میکند هرچه از این منشأ دورتر برود ضعیفتر میشود. بورومیر وقتی آراگورن را با تمثال ایزیلدور، پدربزرگ او مقایسه میکند دچار تردید میشود. دنهتور، پدر بورومیر، در بازگشت شاه میگوید، «من در برابر چنین شخصی سر فرود نخواهم آورد، در برابر آخرین بازمانده خاندان از هم گسستهای که مدتها است از سروری و شرف خلع شدهاند.» آراگورن، با آن قامت بلند، نگاه نافذ و رفتار نجیبانه، ابتدا با یک ولگرد راهزن اشتباه میشود. او سرشت دوگانه خود را اینگونه بیان میکند: «من هم استرایدر هستم و هم دونادان…» سرنوشت او هم الگوی نیم خدایانی نظیر بعل، هرکول، دیونیزوس، و مسیح است؛ باید آوارگی، رنج و تحقیر را بر خود هموار سازد تا پادشاهی را به دست آورد. در بازگشت شاه گندالف درباره آراگورن میگوید: «دستان شاه، دستان شفابخشاند.» و پادشاه شفابخش از القاب مسیح است که خدای پدر، او را در انتهای زنجیره آل داوود به صورت طعمهای برای صید لِویاتان که یکی از مظاهر شیطان است، قرار میدهد. سائورون برای به دست گرفتن قدرت، دو بار (بار نخست در دوران دوم و دومین بار در دوران سوم) قیام میکند. این دوبار برخاستن نیروی شر را در اسطوره اوجاریتی بعل نوشته علیملک کاتب (۴) (۱۵۰۰ ق. م.)، در تئوگونی هزیود، و در مکاشفه یوحنا نیز میتوان مشاهده کرد. لوحهای علیملک با جشن پیروزی بعل بر موت آغاز میشوند، اما پس از شکست دادن یم، بعل خود را برای رویارویی مجدد با موت که در اشعار اوجاریتی، اشتهایش با اشتهای نهنگ دریا مقایسه میشود، آماده میکند. در تئوگونی این تیتانها هستند که نیروی تهدیدکننده دائمی را تشکیل میدهند، و در مکاشفه یوحنا، اژدهای قرمز، مار پیر، یا همان شیطان خودمان بار اول به اتفاق فرشتهها یا ستارههای اطرافش قیام میکند، از سوی میکائیل و فرشتگانش سرکوب میشود و مثل زباله اتمی در زمین دفن میگردد. اما در قیام دوم از چهارگوشه زمین، یأجوج و مأجوج را برای نبرد نهایی گرد میآورد، همانطور که سائورون اورکها را فرامیخواند و مسلح میسازد. در اساطیر اسکاندیناویایی، زمانیکه راگناروک (شامگاه خدایان) فرا میرسد، گرگ فنریر، دشمن دیرین اودین، از زنجیر جادویی دورفها رها میشود و پسران موسپل به «مرکوود» (سیاهبیشه) میتازند. اما مطابق یکی از اشعار به جا مانده، پس از این نبرد واپسین، درخت دنیا باز هم زنده میماند، همانطور که در بازگشت شاه درخت سفید گوندور به حیاتش ادامه میدهد.
در مراحل نخست، روش اصلی سائورون برای رسیدن به پادشاهی، فریب (عملکرد اصلی شیطان) است. او رموز صنعت الفها را میآموزد و حلقه یگانه را در خفا میسازد، همانطور که دمیورژ با چکش خود نظام دست دومش را شکل میدهد. دمیورژ، معمار، یا خدای ثانی گنوسیها از مصالح موجود در آفرینش خدای پدر استفاده میکند و نظام پست و دروغین خود را میگسترد، مثل مایا ریسنده ابدی دنیای وهم که برهمن را در پس تور خود میپوشاند. سائورون هم، زبان یا به عبارتی نظام و منطق موردور را با حروف باستانی الفی که به او تعلق ندارند برروی حلقه خود نقش میزند. شیطان و ستارههایش در لحظهای غفلت فرشتگانِ پاسبان، حکمت الهی را میدزدند و با فرود بر زمین، آن را میان آدمیان بخش میکنند. پرومته علیرغم دستور زئوس، آتش هلیوس را به زمین میآورد. باراد-دور، کوره برج تاریک گُر میگیرد، و جنگ اول آغاز میشود. حلقه یگانه در آتش اورود روئین ساخته میشود، و فقط در چنین آتشی میتواند نابود شود. در آب یا آتش مرکوریال خطاها انجام میگیرد و خطاها تصحیح میشود. در یاران حلقه گندالف به فرودو میگوید، «گفتهاند که آتش اژدها میتواند حلقههای قدرت را ذوب و نابود کند…» آتش اژدهای مرکوریال دو جنبه سازنده و مخرب دارد. وجه سازنده آن، معجون انبیق را به عمل میآورد، و وجه مخرب آن، میتواند خود اژدها را در خود ببلعد و تجزیه کند و فساد و آشفتگی بیافریند. این دو جنبه در اساطیر روم به صورت خواهر و برادری به نامهای کاکا و کاکوس که خدایان آتش بودند تجلی یافته است. اما در فرمانروای حلقهها گندالف و بالروگ هستند که برروی پل خزد-دووم، این دو نیرو را جسمیت میبخشند. برروی همین پل است که گندالف به بالروگ (ضد عنصر درونی زمین) میگوید، «من خادم آتش پنهان، گرداننده شعله آنور هستم… آتش تاریک، چاره نبردت نخواهد بود. به سایه برگرد!»
بالروگ گنداف را با خود به وادی تاریک اعماق میبرد، و بدین طریق گندالف فرود خود را انجام میدهد، فرودی در تاریکی ماده جامد که قلمروهای زیرینش بنابر عقیده نوفیثاغوریان توسط شر اداره میشود، گندالف درباره تونلهای تاریک جهان بالروگ میگوید، «آنها را دورفهای دورین نساخته بودند، خیلی پایینتر از عمیقترین حفاریهای دورفها، موجودات مجهولی آن دنیا را میجوند.» وقتی گندالف پیر، پاشنه بالروگ گریزان را میگیرد و با او به بالاترین قله میرسد، «اضداد به وحدتی پیراسته از ضدیت میرسند و در نتیجه فسادناپذیر میشوند». مسیح پس از سه روز به سر بردن در مغاک، به صورت آتشی نو باز بر میخیزد. از تصعید هرمس پیر پرنده سفید بر میخیزد.
گندالف در حالی که آتش بالروگ او را احاطه کرده است، مدت مدیدی سقوط میکند و به درون آب عمیقی فرو میرود. «نیقودیموس بدو گفت چگونه ممکن است که انسانی که پیر شده باشد مولود گردد آیا میشود که بار دیگر داخل شکم مادر گشته مولود شود؟ عیسی در جواب گفت آمین آمین به تو میگویم اگر کسی از آب و روح مولود نگردد ممکن نیست که داخل ملکوت خدا شود. (یوحنا باب سوم، آیههای ۴ و ۵)
موقعیت گندالف در قلمرو بالروگ را میتوان با شش خطی چهل و هفت در یی چینگ، کتاب تقدیرات تشریح کرد: ک. اون (۵) محدودیتی فرساینده است که سه خط بالایی آن را تویی (دریاچه، شادان) و سه خط پایینیاش را ک، آن (آب، خطرناک) تشکیل میدهد. «در اینجا خطوط قوی به وسیله خطوط ضعیف پوشیده و تاریک شدهاند. آنچه خطرناک است، به آنچه شادان است چسبیده. مرد برتر حتی زندگی خود را فدا خواهد کرد تا به هدف خود برسد. او توسط شاخههای یک درخت سترون محصور شده است. او وارد درهای تاریک میشود، و تا به «سه سال» هیچ امیدی به نجات ندارد. انگار گیاهی خزنده به دورش پیچیده باشد، محصور شده، یا انگار در موقعیتی خطرناک از بالا آویزان شده باشد.» قطعه زیر از سروده هاوامال (۶) است که احتمالاً از زبان اودین بیان شده است:
به یاد میآورم آویزان بودم بر درختی که در معرض وزش باد بود
نُه شب تمام
مجروح از ضربه خنجری که بر اودین وارد شده بود،
از خودم بر خودم
از درختی که هیچکس نمیداند
ریشههایش کجایند.
نه نانی به من داده شد و نه نوشاکی در شاخ،
صبحگاهان سر برآوردم.
حروف رونی را آموختم، فریادزنان آموختم،
و بار دیگر بر خاک افتادم
اما ظاهرا کسی میداند که لااقل دو ریشه از ریشههای این درخت کجایند. چون در افسانهای دیگر آمده است که یک ریشه آن، سر از جهان غولها در میآورد، و ریشه دیگر به دریاچهای زیرزمینی میرسد که دانش اودین فرزانه از آن نشأت گرفته است.
معروف است که اسکندر ذوالقرنین قصد این آب کرد ولی موفق به خوردن آن نشد ولی خضر بر آن آب دست یافت و طبق قول شاهنامه، اسکندر به قصد آب حیوان حرکت کرد و در «ظلمات» گم شد و خضر که رایزن او درین سفر بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت.
ورا اندرین خضر بد رایزن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیدار دل
یکی تیزگردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
***
سدیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
خضر، روحالقدس نیز تعبیر میشود. اسب، در اسطورههای چین مرکب ربالنوع باد یا عنصر هواست. گندالف با نشستن بر اسب تندپایش شدوفکس، سوار سفید لقب میگیرد. شدوفکس مثل نقره میدرخشد. مرکوریوس که به معنای نقره سیال (جیوه) نیز هست با هرمس، پیک چابکپای خدایان یونان همارز است. الروند رود بروآینن را به خروش میآورد، اما گندالف است که نیروی ناخودآگاهتر الروند را به شکل اسب که بعدها مرکبش میشود در میآورد. او غالبا کنار میایستد اما مثل هرمس و گلوزکپ (ایزد سرگردان آلگنکیها که برای نبرد آخرالزمان تدارک میبیند) که هر دو شکلهای متعددی به مناظر میبخشند، نقش تعیینکنندهای دارد. پدر، روحش را به واسطه روحالقدس به پسر منتقل میکند. زئوس، خود به گل انسان دست نمیزند، و به پرومتئوس، خدای آتش، سفارش ساخت انسان را میدهد. در چنین اسطورههایی عنصر واسطه، در عین حال، نقش محوری را نیز ایفا میکند.
در دو برج آراگورن میپرسد، «آیا اینکه میگویم حقیقت نیست، گندالف، که تو به هر کجا که بخواهی، سریعتر از من میرسی؟»
سمهآگولِ هابیت، دورین دورف و سارومان سفید هم فرود را تجربه میکنند، اما آنان برخلاف گندالف، فرجام خوشی ندارند، زیرا از اعتدال خارج میشوند و هوبریس (۷) گریبان آنان را میگیرد. هوبریس در تفکر اخلاقی یونان کلاسیک، نادیده گرفتن حدود اعمال انسان در دنیای نظاممند است، گناهی که نابغهها و بزرگان به ارتکاب آن مستعدترند. سمهآگول کنجکاوترین عضو خانواده بود. «او به ریشهها و سرآغازها علاقهمند بود؛ در برکههای عمیق شیرجه میرفت؛ زیردرختان و گیاهان در حال رشد نقب میزد؛ در تپههای سبز، تونل میکند؛ و دیگر به نوک تپهها یا برگهای درختان، یا گلهایی که در هوای آزاد باز میشدند نگاه نکرد…» مردمش بر خلاف بیشتر هابیتها از آب ترسی نداشتند. حلقه یگانه هم مزید بر علت شد و تمایل سمهآگول به وادی تاریک ناشناخته فزونی گرفت. یونگ درباره قلمرو ناخودآگاه میگوید، زمینه روانی آن وادی تاریک ناشناخته، جذابیتی چنان مسحورکننده دارد که هرچه انسان بیشتر در آن نفوذ کند، مقاومتناپذیرتر میشود. در اینجا خطر روانی آن است که شخصیت به اجزای کنشی خود تجزیه شود، سرنوشتی که در شرح گلستان فلاسفه، بر گابریکوس غلبه میکند». در چنین شرایطی، شخص به مرحلهای که در سیر تکاملی شخصیتش، اولیهتر یا کودکانهتر است رجعت میکند، زیرا عملکرد تطبیقی بالغترین یا اخیرترین شخصیت او، به خاطر تجزیه اجزای کنشی، متوقف شده است. اگر فرآیند تجزیه متوقف نشود شخص به حالت جنینی نزدیک میشود تا جایی که آب دهان او را باید با دستمال پاک کرد. گالم (۸) در ادبیاتی که بر مبنای تورات و تلمود نوشته شده است، به عنصر جنینی ناقص اطلاق میشود. گالم در اولین داستانهایش نوکری است که فرامین اربابش را کورکورانه و مکانیکی انجام میدهد. سمهآگول که سلوک خود را چونان ارفئوس ماهیگیر آغاز میکند، در راه تشرف به دانش زیرزمینی، روح خود را در مغاک میبازد، و با نام گولوم، تابع فرمانروای جهان ظلمت میشود. دورینِ دورف در غورکردن افراط میکند، آتش مهارناپذیر را بر میخیزاند، و به سرنوشت ایکاروس دچار میشود. و «سارومان از میان پلان تیر به دورها و دورترها خیره شد تا اینکه نگاهش را بر باراد-دور افکند و در آن لحظه بود که اسارت او آغاز شد». همانطور که تزئوس و پیریتوس به ضیافت هادس دعوت میشوند و با نشستتن بر کرسیهایشان دیگر نمیتوانند از جا برخیزند.
هابیتها- به زعم گندالف – موجوداتیاند که بیش از سایرین در برابر خطر بلعیده شدن توسط نیروی حلقه مصونیت دارند. آنها دروغ نمیگویند، کودکانه معصوماند و جاهطلبی متکبرانه ندارند، همان ویژگیهایی که به شوالیه پرسیوال اجازه میدهد جام مقدس را بیابد و ببیند. سرخپوستان سو کودکاشان را واکان (مقدس) میدانند، گندالف هم برای هابیتها شدیدا احترام قائل است، در حالی که آنها از نظر اکثریت، نادیده گرفته و چون سنگ زاویه، به کناری طرد میشوند. اما تقدیر که سایه آن بر سراسر داستان افتاده است حکم میکند که خطیرترین مأموریت به کوچکترین و پیشپا افتادهترین مردمان محول شود.
مازیار میرهادیزاده
منابع:
Britannica Encyclopedia, edition 1994.
– شاهنامه فرودسی، ژول مول، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ۱۳۶۳.
– روانشناسی و کیمیاگری، کارل گوستاو یونگ، ترجمه پروین فرامرزی، معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی، ۱۳۷۳.
– اسطورهها و افسانههای سرخپوستان آمریکا، ریچارد ایرودز – آلفونسو اُریتز، ترجمه دکتر ابوالقاسم اسماعیلپور، نشر چشمه، ۱۳۷۸.
– چپق مقدس، جوزف اپس براون، ترجمه ع. پاشایی. نشر میترا، ۱۳۷۸.
– ییچینگ، کتاب تقدیرات، آلفرد داگلاس، ترجمه سودابه فضایلی، نشر ثالث، چاپ هفتم، ۱۳۷۶.
– دوره کامل آثار افلاطون، افلاطون، ترجمه محمدحسن لطفی ـ رضا کاویانی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۳۷.
A Dictionary of Ancient Near Eastern Mythology, Gwendolyne leick Routledge, 1998.
– اسطورههای اسکاندیناوی، یان ریموند پیچ، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز، ۱۳۷۷.
Dictionary of Beliefs and Religions, Rosemary Goring, Wordsworth, 1992.
سرآغاز
۱. درباره هابیتها
این کتاب به طور عمده درباره هابیتهاست و امید است که خواننده از خلال صفحات آن چیزهای زیادی درباره شخصیت و اندکی از تاریخشان را دریابد. اطلاعات بیشتر را در گزیدهای از کتابِ سرخِ سرحد غربی (۹) میتوان یافت که پیشتر با عنوان هابیت (۱۰) منتشر شده است. داستان از نخستین فصلهای کتاب سرخ اقتباس شده که نوشته خود بیلبو (۱۱) است، اولین هابیتی که آوازهاش در جهان پیچید و او آن را آنجا و بازگشت دوباره (۱۲) مینامید، چرا که کتاب درباره سفر او به شرق و بازگشت از آنجا بود: این ماجرا تمام هابیتها را درگیر وقایع عظیم آن دوران نمود و ما آن را در اینجا نقل خواهیم کرد.
اما بسیاری ممکن است بخواهند چیزهای بیشتری درباره این مردمان شگفتانگیز بدانند و برخی را شاید به کتاب پیشین دسترسی نباشد. برای خوانندگانی از این دست، یادداشتهایی را درباره نکات مهم هابیتلور (فرهنگ عامه هابیت) در اینجا گرد آوردهایم و نخستین ماجرا را به شکلی مختصر یادآوری کردهایم.
هابیتها مردمانی آرام و بیمزاحمت، اما بسیار باستانیاند و تعدادشان در گذشتهها بسیار بیشتر از اکنون بوده است؛ چراکه آنان عاشق صلح و آرامش و زمینهای زراعتی خوب بودند: نواحی روستایی منظم و خوشکاشت، اقامتگاه مطلوبشان بود. از ماشینهایی پیچیدهتر از دم آهنگری و آسیاب آبی و ماشینِ پارچهبافی دستی سر درنمیآوردند و آنها را دوست نداشتند و هنوز نیز این چیزها را خوش نمیدارند، اما ابزار را ماهرانه به کار میگرفتند. حتی در روزگار باستان از آدمها، یا به اصطلاح خودشان «مردم بزرگ»(۱۳) عادتا دوری میگزیدند، اما اکنون با وحشت از ما گریزانند و یافتن آنان دشوار شده است. چشم و گوشی تیز دارند و اگرچه مستعد فربه شدناند و بیآنکه ضرورت باشد، شتاب نمیورزند، اما در حرکات خود چالاک و ورزیدهاند. از همان نخست هنر ناپدید شدن سریع و بیسر و صدا را هنگام مواجهه با مردمان بزرگ آموختهاند و دوست ندارند از روی تصادف و دستپاچگی با آنان روبرو شوند؛ و این هنر تا بدان پایه پیش رفته است که ممکن است در چشم آدمها جادو بنماید. اما هابیتها در حقیقت هرگز به جادویی از هیچ دست توجه نداشتهاند، و گریزپایی آنان صرفا مدیون مهارتی حرفهای است و وراثت و تمرین، و رابطه دوستانه و نزدیک با زمین، موجب شده است تا نژادهای بزرگتر و ناآزمودهتر از تقلید آن عاجز باشند.
آنان مردمانی کوچکاند، کوچکتر از دورفها (۱۴): باریک اندامتر و لاغرتر، در حالی که به راستی چندان کوتاهتر از آنان نیستند. بلندی قامتشان متفاوت است و ممکن است از ۶۰ تا ۱۲۰ سانتیمتر باشد. قد آنان در حال حاضر به ندرت از ۹۰ سانتیمتر تجاوز میکند: میگویند که قامتمان تحلیل رفته است و در روزگاران باستان بلندبالاتر بودهایم. به روایت کتاب سرخ، قامت باندوبراس توک (۱۵) ملقب به بال روئر (۱۶)، پسر ایزنگریم (۱۷) دوم ۱۳۳ سانتیمتر بود و وی این توانایی را داشت که بر اسب سوار شود. در تمامِ اسنادِ هابیتها فقط قد دو تن از چهرههای مشهورِ زمان قدیم از او پیشی میگرفته؛ و ما در این کتاب به این موضوع شگفتانگیز خواهیم پرداخت.
اما هابیتهای شایر (۱۸) که این داستان به آنان خواهد پرداخت، در روزگاران صلح و رفاه، مردمانی زندهدل بودند. لباسهایی به رنگ روشن میپوشیدند و بهویژه رنگهای زرد و سبز را عاشقانه دوست داشتند؛ اما به ندرت کفش به پا میکردند، زیرا پاهاشان کف سفت چرممانندی داشت و پوشیده از موهای ضخیم و مجعد بود، موهایی بسیار شبیه موهای سرشان و اغلب به رنگ قهوهای. از این رو تنها صنعتی که کمتر در میان آنان رواج یافت، کفشگری بود؛ با این حال با انگشتان بلند و ماهر خود میتوانستند چیزهای مفید و زیبا بسازند. چهرههاشان اغلب بیش از آن که زیبا باشد، مهربان بود و گشاده، با چشمانی روشن، گونههایی سرخ، و دهانهایی مستعد خنده و خوردن و آشامیدن. و چه خندیدن و خوردن و آشامیدنی، بارها و از ته دل، و همیشه شیفته شوخیهای ساده و شش وعده غذا در روز بودند، البته هرگاه که نصیبشان میشد. مهماننواز بودند و علاقمند به میهمانی و هدیه، که با دست و دلبازی میدادند و با شور و شوق میپذیرفتند.
به راستی روشن است که علیرغم جدایی بعدی، هابیتها خویشاوندان مایند: از اِلْفها (۱۹) یا دورفها بسیار به ما نزدیکترند. از دیرباز، البته با شیوه خود به زبان آدمها سخن میگفتند و از همان چیزهایی خوششان یا بدشان میآمد که آدمی را از آن چیزها خوش یا بد میآید. اما دیگر نمیتوان دریافت که خویشاوندی ما دقیقا چه بوده است. سر منشأ هابیتها به روزگاران قدیم، به روزگاران پیشین (۲۰) باز میگردد که اکنون گم و فراموش شده است. فقط اِلفها اسناد آن روزگار نابودشده را حفظ و نگهداری میکنند و روایتهای آنان تقریبا به تمامی درباره تاریخ خودشان است که در آنها از آدمها بهندرت یاد میشود و از هابیتها هرگز ذکری به میان نمیآید. با این حال روشن است که هابیتها، پیش از آن که مردمان دیگر حتی از وجودشان باخبر شوند، سالهای سال با آرامش در سرزمینِ میانه (۲۱) زیستهاند. و از این گذشته در جهانی که پر از موجودات عجیب بیشمار بود، این مردمان کوچک را بسیار کم اهمیت میانگاشتند. با این حال در زمان بیلبو و وارث او فرودو (۲۲)، ناگهان برخلاف میل خویش مهم و پرآوازه شدند و مایه نگرانی خاطرِ شوراهای خردمندان (۲۳) و بزرگان را فراهم آوردند.
آن روزگاران، دورانِ سومِ سرزمین میانه، اکنون مدتهاست که سپری شده و شکل سرزمینها تغییر کرده است؛ اما آن نواحی که هابیتها از آن پس در آنجا زیستند، بیتردید شبیه همان جایی است که هنوز در آنجا ساکناند: شمال غرب دنیای قدیم، شرق دریا. هابیتهای زمان بیلبو از زاد و بوم اصلی خود بیخبر بودند. عشق به آموختن، جز دانش تبارشناسی، زیاد در میان آنان معمول نبود، اما هنوز تنی چند را در میان خانوادههای قدیمیتر میشد یافت که به مطالعه کتابهای خویش مشغول بودند و حتی گزارشهای زمان باستان و سرزمینهای دوردست را از طریق اِلفها و دورفها و آدمها گرد میآوردند. اسنادِ خودِ هابیتها، از بعدِ سکونت در شایر (۲۴) شروع میشد و بیشتر افسانههاشان به زحمت از مرز روزگار آوارگی فراتر میرفت. از این افسانهها و همچنین به شهادت واژهها و رسمهای خاص، کمابیش روشن است که هابیتها همانند دیگر مردمان، درگذشتهای دور به سمت غرب کوچیدهاند. قدیمیترین داستانهای هابیتها ظاهرا به اجمال زمانی را مدنظر دارد که در درههای علیای آندوین (۲۵)، میان حاشیه سبز بیشه بزرگ (۲۶) و کوههای مهآلود (۲۷) ساکن بودهاند. این که چرا بعدها راه دشوار و پرخطرِ گذشتن از کوهها را برای رسیدن به اریادور (۲۸) بر خود هموار کردهاند، دیگر به یقین معلوم نیست. روایتهای آنان از ازدیاد جمعیت آدمها در آن سرزمین سخن میگوید، و از سایهای که بر جنگل افتاد و آن را تاریک کرد، چنانکه آنجا نام سیاهبیشه گرفت.
هابیتها پیش از گذشتن از کوهستان به سه نژاد تا حدی متفاوت تقسیم شده بودند: هارفوتها (۲۹)، استورها (۳۰) و فالوهایدها (۳۱). هارفوتها پوستی تیرهتر داشتند و کوچکتر و کوتاهتر بودند، با صورتهایی بدون ریش، و چکمه نمیپوشیدند؛ دستها و پاهاشان پاکیزه و چالاک بود، و سرزمینهای مرتفع و دامنههای کوه را برای زندگی ترجیح میدادند. استورها پهنتر و قویبنیهتر بودند، با پاها و دستانی بزرگتر، و زمینهای مسطح و کناره رودخانهها را بیشتر میپسندیدند. فالوهایدها لطیفترین پوست و مو را داشتند و بلندبالاتر و باریکتر از دیگر هابیتها، و عاشق درختان و سرزمینهای جنگلی بودند.
هارفوتها در روزگار باستان، بیشتر از دیگران با دورفها ارتباط داشتند و دیرزمانی در کوهپایهها و کوهستانها زندگی میکردند. آنان زودتر به سمت غرب کوچیدند و از اریادور تا ودرتاپ (۳۲) پراکنده شدند، در حالی که دیگران هنوز در سرزمین وحشی (۳۳) به سر میبردند. هارفوتها، گونه متعارفتر را تشکیل میدادند و نماینده قوم هابیتها بودند و تعدادشان از گونههای دیگر بیشتر بود. آنان برای سکونت در یک مکان رغبت بیشتری نشان میدادند، و بیشتر از دیگران خلق و خوی اجدادی زندگی در نَقبها و سوراخها را حفظ کردند.
استورها دیرزمانی در کناره رودخانه آندوین بزرگ ماندند و از آدمها کمتر گریزان بودند. آنان پس از هارفوتها به غرب کوچیدند و در مسیر رودخانه لود واتر (۳۴) به سمت جنوب حرکت کردند؛ و بسیاری از آنان دیرزمانی پیش از بازگشت دوباره به شمال، میان تاربَد (۳۵) و مرزهای دونلند (۳۶)، ساکن شدند.
فالوهایدها، کم جمعیتترین نژاد، تیرهای شمالی بودند. بیشتر از دیگر نژادها با اِلفها رابطه دوستانه داشتند و مهارتشان در زبانآوری و آوازخواندن، از صنعتگری بیشتر بود؛ از همان دیرباز شکار را به کشت و زرع ترجیح میدادند. آنان از کوههای شمال ریوندل (۳۷) گذشتند و به رودخانه هورول (۳۸) رسیدند. در اریادور با دیگر نژادهایی که از پیش به آنجا کوچیده بودند، درآمیختند، اما از آنجا که قویبنیهتر و ماجراجوتر از دیگران بودند، رهبری یا ریاستِ قبایل هارفوتها یا استورها را بر عهده گرفتند. حتی در زمان بیلبو نیز میشد نژاد قوی فالوهایدی را در میان خانوادههای بزرگتری همچون توکها (۳۹) و اربابان باکلند (۴۰) پیدا کرد.
هابیتها در سرزمینهای غربی اریادور، میان کوههای مهآلود و کوههای لوون به آدمها و اِلفها برخوردند. در واقع بازماندههای دونهداین (۴۱) پادشاهان آدمیان که از آن سوی دریا، از وسترنس (۴۲) آمده بودند، هنوز در آنجا سکنی داشتند. اما آنان به سرعت رو به افول میگذاشتند و زمینهای پادشاهی شمالی آنان به طور گسترده و مفرط رو به ویرانی میگذاشت. آن قدر جا وجود داشت که تازهواردان در آن بگنجند و باز جای اضافی وجود داشته باشد، و هابیتها از پیش به صورت جوامعی متشکل شروع به اسکان کرده بودند. در زمان بیلبو، از ویرانی و فراموشی بسیاری از اقامتگاههای پیشین آنان مدتها میگذشت؛ اما یکی از نخستین اقامتگاهها که بار دیگر اهمیت خود را باز یافت – هر چند با ابعاد و اندازهای کوچکتر – هنوز پابرجا بود؛ این اقامتگاه در بری (۴۳) و چتوود (۴۴)، حدود چهل مایلی شرق شایر قرار داشت.
بیتردید در همان روزگاران پیشین بود که هابیتها الفبای خود را آموختند و با تقلید از شیوه دونهداینی، که آنان نیز به نوبه خود این هنر را از اِلفها آموخته بودند، شروع به نوشتن کردند. نیز در همان روزگار بود که زبانهای پیشین خود را فراموش و از آن پس به زبان مشترک (۴۵) شروع به سخن گفتن کردند، زبانی که وسترون (۴۶) نامیده میشد و در تمام سرزمینهای پادشاهان، از آرنور (۴۷) تا گوندور (۴۸) و در تمامی ساحل دریا از بلفالاس (۴۹) تا لون (۵۰) رایج بود. با این حال آنان واژههای اندکی از زبان خود و همین طور نام ماهها و روزها و گنجینه عظیمی از نامهای خاص را از گذشته حفظ کردند.
در این زمان بود که افسانههای رایج در میان هابیتها با محاسبه سالها برای نخستین بار تبدیل به تاریخ شد. زیرا در یک هزار و ششصد و یکمین سال دوران سوم بود که برادران فالوهاید (۵۱)، مارکو (۵۲) و بلانکو (۵۳) از بری عازم شدند و با گرفتن اجازه از پادشاه بزرگ در فورنوست (۵۴)، پیشاپیش خیل بیشماری از هابیتها، از آبهای قهوهای رنگ رودخانه باراندوین (۵۵) گذشتند. آنان پل تاقسنگی (۵۶) را که در دوران سلطه پادشاهی شمالی برپا شده بود پشت سر گذاشتند و زمینهای آن سو، یعنی زمینهای میان رودخانه و بلندیهای فار (۵۷) را برای سکونت در اختیار گرفتند. تنها خواسته از آنان این بود که پل بزرگ و همچنین پلهای دیگر و راهها را برای رفت و آمد سریع سفیران پادشاه دائم مرمت کنند و فرمانروایی او را به رسمیت بشناسند.
و بدینترتیب تاریخشمار شایر (۵۸) آغاز و سال عبور از برندیواین (۵۹) (هابیتها نام رودخانه را تغییر داده بودند) مبداء تاریخ شایر شد و تاریخهای بعدی از آن تاریخ، مورد محاسبه قرار گرفت (۶۰). هابیتهای سرزمینهای غربی بیدرنگ عاشق سرزمین جدید خود شدند و در آنجا باقی ماندند و بار دیگر به زودی از تاریخ آدمها و اِلفها کنار رفتند. هرچند هنوز شاهی بود که آنان به ظاهر تحت سلطه او بودند، اما در عمل تحت فرمانروایی رؤسای قبایل خود قرار داشتند و به هیچ وجه در وقایع جهان بیرون دخالت نمیکردند. آنان برای نبرد آخر در فورنوست (۶۱) با فرمانروای جادوپیشه آنگمار (۶۲) گروهی کماندار را برای کمک به شاه گسیل داشتند، یا عقیده خودشان چنین بود، اما هیچ یک از روایتهای آدمیان این موضوع را ثبت نکرده است. با این حال در آن جنگ، پادشاهی شمالی به پایان رسید؛ و پس از آن هابیتها زمین را از آن خود کردند و از میان رؤسای خود تاینی (۶۳) برگزیدند تا اقتدار شاه رفته را به او تفویض نمایند. از اینرو به مدت یک هزار سال، کمتر جنگی آرامش آنان را بر هم زد و پس از طاعون سیاه در سال ۳۷ ت.ش (۶۴) تا فاجعه زمستان طولانی و قحطی پس از آن، زندگیشان رونق گرفت و جمعیتشان فزونی یافت. هزاران تن پس از این فاجعه هلاک شدند، اما به هنگام وقوع این ماجرا، دوران قحطی (۶۰-۱۱۵۸) مدتها پیش به سر آمده بود و هابیتها بار دیگر به وفور خو گرفته بودند. اگرچه زمینِ پربار و مهربان، پیش از ورود آنان مدتها بایر مانده بود، اما آنجا را خوب آماده کشت و زرع کرده بودند و شاه زمانی کشتزاران و گندمزاران و موستانها و بیشهزارهای متعدد در آنجا داشت.
از بلندیهای فاکس تا پُلِ برندیواین، چهل فرسنگ و از خلنگزارهای غربی تا باتلاقهای جنوب، پنجاه فرسنگ بود. هابیتها نام شایر را بدانجا داده بودند: قلمرو حکومت تاین هابیتها، ناحیهای برای کشت و کار منظم؛ و آنجا در آن گوشه مطبوع دنیا زندگیشان در نظم و نظام سپری میشد و آنان به دنیای بیرون که تاریکیها در آن گسترش مییافت هر لحظه بیاعتناتر میشدند تا آن که پنداشتند صلح و فراوانی رسم سرزمین میانه و حق تمامی مردمان فهمیده است. از یاد برده بودند که تا چه اندازه از نگاهبانان (۶۵) و کوشش کسانی که صلح طولانی را در شایر ممکن ساختهاند، کم میدانند و چشم بر این واقعیت بسته بودند. به راستی که در حفاظ قرار داشتند، اما این موضوع را دیگر فراموش کرده بودند.
هیچگاه هیچ یک از تیرههای مختلف هابیتها جنگجو نبودند و هرگز در میان خود به ستیز مشغول نمیشدند. مسلم است که در روزگاران قدیم اغلب برای حفاظت از خویش در دنیای بیرحم مجبور به جنگیدن میشدند؛ اما در روزگار بیلبو این موضوع داستانی بسیار قدیمی بود. آخرین نبردِ پیش از آغازِ این ماجرا، و در واقع تنها نبردِ درونِ مرزهای شایر، در فراسوی خاطره زندگان قرار داشت: نبرد میدانهای سبز (۶۶) به سال ۱۱۴۷ ت.ش، که در آن باندوبراس توک تهاجم اورکها (۶۷) را درهم شکست. حتی آب و هوا نیز رو به ملایمت گذاشته بود و گرگهایی که زمانی در زمستانهای سخت و سفید، حریصانه از شمال بدانجا سرازیر شده بودند، اکنون فقط جزئی از قصههای پدربزرگها بودند. پس اگرچه هنوز زرادخانهای از سلاحها در شایر موجود بود، بیشتر به عنوان نشان افتخار و زینتِ رفهای بخاری و دیوارها به کار میرفت، یا در موزه میکل دلوینگ (۶۸) گرد آمده بود. آنجا را ماتومخانه (۶۹) میگفتند؛ زیرا هابیتها هر چیزی را که استفادهای بلافصل نداشت، اما هنوز میلی به دور انداختن آن نداشتند، ماتوم مینامیدند. خانههای آنان بسیار مستعد پرشدن از ماتومها بود و اغلبِ هدیههایی که دست به دست میگشت، چیزهایی از این قسم بودند.
با این همه، هنوز جای شگفتی بود که آسایش و صلح، عزم و اراده این مردمان را سست نساخته است. اگر پیش میآمد مرعوب کردن و شکستدادنشان کار دشواری بود؛ و شاید بهویژه از این رو چنین خستگیناپذیر عاشق چیزهای خوب بودند که میتوانستند در صورت اجبار بدون آن سر کنند و چنان از عهده سختیهایی همچون اندوه و خصم و آب و هوا برآیند و از آن جان سالم به در برند که در دیده کسانی که خوب آنان را نمیشناختند و به چیزی جز شکم و چهرههای چاق و چلهشان توجه نداشتند، امری شگفت بنماید. اگرچه دیر به نزاع برمیخاستند و برای تفریح هیچ موجود زندهای را نمیکشتند، اما به هنگام قرار گرفتن در تنگنا دلیر میشدند و در صورت لزوم سلاح به دست میگرفتند. به خاطر چشمان تیزبینشان کمانداران خوبی بودند و درست به نشانه میزدند. صحبت تنها از تیر و کمان نیست. اگر هابیتی برای برداشتن سنگ کمر خم میکرد، بهتر بود هر چه زودتر سرپناهی پیدا کنی و این موضوع را هر جانور تجاوزکاری به خوبی میدانست.
همه هابیتها در اصل داخل سوراخهایی در زیر زمین میزیستند و یا اعتقادشان چنین بود، و در چنین مسکنی بیشترین احساس راحتی را داشتند؛ اما در طول زمان مجبور به برگزیدن شکلهای دیگری از خانه شدند. عملاً در شایرِ روزگار بیلبو معمولاً فقط ثروتمندترین و تهیدستترین هابیتها رسم پیشین را پاس میداشتند. تهیدستان در نقبهایی از نوع بدوی میزیستند که تنها یک پنجره داشت و یا اصلاً پنجره نداشت و در واقع سوراخی بیش نبود؛ اما آنهایی که دستشان به دهانشان میرسید، انواع مجللتری را نسبت به سوراخهای حفر شده قدیمی برای خود دست و پا میکردند. اما مکان مناسب برای حفر چنین نقبهای بزرگ و شاخهشاخه (یا به اصطلاح خود آنان سمیالها (۷۰)) همه جا یافت نمیشد؛ و در نواحی پست و مسطح، هابیتها با افزایش جمعیت شروع به ساخت و ساز بر روی زمین کردند. عملاً حتی در مناطق پر از تپهماهور و روستاهای قدیمی همچون هابیتون (۷۱) یا تاکبروگ (۷۲) یا میکل دلوینگ در بلندیهای وایت (۷۳) که شهرنشین عمده شایر بود، اکنون خانههای ساختهشده از چوب و آجر و سنگ یافت میشد. این خانهها را بهویژه آسیابانان، آهنگران، طناببافان، گاریسازان و افرادی از این دست دوست میداشتند؛ زیرا هابیتها حتی هنگامی که سوراخی برای زندگی داشتند، از دیرباز به ساختن انبار و کارگاه خو گرفته بودند.
گفته میشد که عادت ساختن خانههای روستایی و انبار، نخست در میان ساکنان ماریش (۷۴) در پایین دست برندیواین رواج یافت. هابیتهای آن ناحیه، یعنی فاردینگ شرقی (۷۵) جثه و پاهایی بزرگتر داشتند و در فصلی که زمین گلآلود بود چکمههای دورفی به پا میکردند. اما معروف بود که نژاد آنان از استورهاست و این امر از کرک نرمی که بر چانه بسیاری از آنان میرست مشخص بود. هارفوتها و فالوهایدها هیچ نشانی از ریش نداشتند. در واقع مردمان ماریش، و باکلند در شرق رودخانه، که بعدها به تصرف آنان درآمد، غالبا دیرتر، از نقاط دورست شمالی به شایر آمده بودند؛ و هنوز نامهای عجیب و واژههای نامأنوسی داشتند که در هیچ جای دیگر شایر یافت نمیشد.
محتمل بود که ساختن بنا همچون بسیاری از صنایع دیگر از دونهداین منشأ گرفته باشد. اما احتمال داشت که هابیتها آن را مستقیما از اِلفها، آموزگاران دوران جوانی آدمیان آموخته باشند. زیرا اِلفهای تیره برین (۷۶) هنوز سرزمین میانه را ترک نگفته و در آن زمان هنوز در منتهیالیه غرب، در لنگرگاههای خاکستری (۷۷) و جاهای دیگری در نزدیکی شایر ساکن بودند. سه برج اِلفی متعلق به دوران بسیار کهن را هنوز در آن سوی سرحدات غربی میشد دید. در زیر نور ماه درخشش آنها تا دوردستها پرتو میافکند. دورترین آنها، بلندترینشان بود و تک و تنها بر بالای تپهای سبز قد برافراشته بود. هابیتهای فاردینگ غربی میگفتند از بالای آن برج میتوان دریا را دید؛ ولی هیچکس هابیتی را نمیشناخت که تا به حال از آن برج بالا رفته باشد. در حقیقت تعداد معدودی از هابیتها دریا را دیده یا بر روی آن سفر کرده، و باز شمار معدودتری برای بازگو کردن ماوقع بازگشته بودند. هابیتها حتی به رودخانه و قایقهای کوچک به دیده بدگمانی مینگریستند و بسیاری از آنان شناکردن نمیدانستند. و هرچه روزگار بر شایر میگذشت کمتر و کمتر با اِلفها مراوده میکردند و از آنان ترس بر دلشان راه مییافت و به کسانی که با اِلفها معاشرت داشتند بدگمان میشدند؛ و دریا کلمهای بود که ترس را در میانشان برمیانگیخت، و نشانه مرگ بود و آنان روی خود را از تپههای غرب برمیگرداندند.
منشأ صنعت ساختمانسازی ممکن است از آدمیان یا اِلفها باشد، اما هابیتها آن را به سبک و سیاق خویش به کار گرفتند. هرگز به صرافت ساختن برج نیفتادند. خانههاشان معمولاً دراز و کوتاه و راحت بود. قدیمیترین انواع آن، چیزی نبود مگر تقلید ساختار سمیالهابا سقفی از علف خشک یا کاه و یا بامی پوشیده از خاک ریشهدار و دیوارها تا اندازهای محدب. هر چند، آن مرحله به روزگاران پیشین شایر تعلق داشت، و بناهای هابیتی با ترفندهایی که از دورفها آموخته یا خود به کشف آن نایل آمده بودند، مدتها پیش تغییر کرده و بهبود یافته بود.
خانهها و سوراخهای هابیتهای شایر اغلب وسیع بود و خانوادههای بزرگ در آنها مسکن داشتند. (بیلبو و فرودو بگینز (۷۸) به خاطر زندگی در تجرد، همانطور که در دیگر شیوههای زندگی، همچون دوستی با اِلفها، استثناء بودند.) گاه در مواردی، همچون خانواده توکهای گریت سمیالز (۷۹)، یا برندیباک (۸۰) های برندیهال (۸۱)، نسلهای متعدد خویشاوند در آرامش (نسبی) با هم در یک خانه اجدادی با نقبهای متعدد میزیستند. باری تمام هابیتها تعصبات طایفهای داشتند و به روابط خویشاوندی با دقت تمام توجه نشان میدادند. شجرهنامههای مشروح و مبسوط با شاخههای بیشمار ترسیم میکردند. هنگام سر و کار داشتن با هابیتها، بسیار اهمیت دارد که بدانیم چه کسی با چه کسی نسبت خویشاوندی دارد و تا چه اندازه. ارائه شجرهنامهای که شامل اعضای مهمِ مهمترین خانوادههای زمان وقوع این داستان باشد، عملی است نامیسر. شجرهشناسیهای انتهای کتاب سرخ سرحد غربی در نوع خود کتابی است کوچک و همهکس جز هابیتها آن را بیش از اندازه کسالتبار خواهند یافت. هابیتها از چیزهایی اینچنین در صورت موثق بودن آنها لذت میبردند: آنان کتابهایی را که آکنده از چیزهای از پیش دانسته بود و بیشیله و پیله، و بیهیچ تناقض حقایق را ارائه میکرد دوست میداشتند.
۲. درباره علفِ چُپُق
باید از موضوع دیگری نیز درباره هابیتهای دوره باستان ذکری به میان آورد، از عادتی شگفت: آنان دود حاصل از سوختن برگ گیاهی که آن را برگ یا علفِ چپق مینامیدند و احتمالاً یکی از گونههای نیکوتیانا (۸۲) بود، با استفاده از چپقی سفالین یا چوبی فرو میبردند و یا به عبارتی استنشاق میکردند. منشأ این رسم یا به اصطلاح خود هابیتها «هنر» شگفت، در هالهای از رمز و راز قرار دارد. مریادوک برندیباک (۸۳)، ارباب بعدی باکلند (۸۴) تمام چیزهای مربوط به این موضوع را که در دوره باستان امکان دسترسی به آن فراهم بود، گرد آورده است، و از آنجا که او و تنباکوی فاردینگ جنوبی در تاریخی که از پی خواهد آمد نقشی مهم ایفا میکنند، یادداشتهایش در مقدمه وی بر کتاب فرهنگ گیاهان طب سنتی شایر (۸۵) در اینجا نقل میکنیم.
وی میگوید: «این هنری است که ما یقینا میتوانیم ابداع آن را به خود نسبت دهیم. این که هابیتها از چه هنگام شروع به کشیدن چپق کردند بر ما دانسته نیست، تمام افسانهها و تاریخچه خانوادهها، آن را امری بدیهی فرض کردهاند؛ سالها مردمان در شایر گیاهان مختلف را دود میکردند که بعضی نامطبوع و بعضی مطبوع بود. اما تمام روایتها متفقالقول هستند که توبولد هورن بلوئر (۸۶)، اهل لانگ باتوم (۸۷) نخستین علف چپق واقعی را در فاردینگ جنوبی برای نخستین بار در مزارع خود، در دوره ایزنگریم دوم (۸۸) حدود سال ۱۰۷۰ تاریخِ شایر، پرورش داد. هنوز نیز بهترین علف خانگی از آن ناحیه به دست میآید، بهویژه گونههایی که اکنون با نامهای برگ لانگ باتوم، توبیپیر و ستاره شمالی شناخته میشود.
«این که توبیپیر چگونه به کاشت این گیاه دست یافت، در هیچ کجا ثبت نشده است، زیرا وی تا دم مرگ لب فروبست. او چیزهای زیادی درباره گیاهان میدانست، اما اهل سفر نبود، میگویند که در جوانی اغلب به بری میرفته است، اما هیچگاه بیشتر از این از محدوده شایر فراتر نرفت. کاملاً محتمل است که وی در بری با این گیاه آشنا شده باشد، که در حال حاضر در هر اوضاع و احوالی به خوبی در دامنههای جنوبی تپه میروید. هابیتهای بری ادعا دارند که اولین استفادهکنندگان واقعی علف چپق بودهاند. آنان ادعا میکنند که در تمامی کارها بر مردمان شایر که «مهاجرنشین» شان مینامند، پیشی داشتهاند؛ اما در این مورد به گمان من بسیار محتمل است که دعوی آنان راست باشد. و یقینا از بری بود که هنر دود کردنِ علفِ اصل در قرون اخیر میان دورفها و مردمان دیگری همچون تکاوران (۸۹)، ساحران (۹۰) یا مردمان سرگردان، گسترش یافت، مردمانی که دائم در طول جاده باستانی در حال رفت و آمد بودند و با یکدیگر ارتباط داشتند. بدین ترتیب مهد و مرکز این هنر را بایست در میهمانخانه قدیمی بری، یعنی اسبچه راهوار (۹۱) پیدا کرد که خانواده باتربار از دیرباز که هنوز ثبت وقایع معمول نبود، آن را اداره میکردند.
«با این حال مشاهداتم در سفرهای بسیاری که به جنوب انجام دادهام مرا متقاعد ساخته است که خود علف، بومی منطقه ما در جهان نیست، بلکه از آندوین سفلی به شمال آمده است و به گمان من آدمیان وسترنس آن را در اصل از آن سوی دریا به آنجا آوردهاند. این علف به وفور در گوندور (۹۲) میروید و بسیار انبوهتر و بزرگتر از علفهای شمال است که هرگز در آنجا به صورت خودرو یافت نمیشود و فقط در جاهای گرم و محفوظ همچون لانگباتوم ریشه میدواند. آدمیان گوندور این علف را جالیناس شیرین (۹۳) مینامند و آن را فقط به سبب بوی خوش گلهایش ارج مینهند. این گیاه را احتمالاً در طول قرنهای طولانی، میان ظهور الندیل (۹۴) و روزگار خود ما، از راه سبز (۹۵) به مناطق بالاتر آوردهاند. اما حتی دونهداینِ گوندور نیز این افتخار را نصیب ما میداند: هابیتها نخستین کسانی بودند که این علف را با چپق کشیدند. حتی ساحران نیز پیش از ما به این فکر نیفتاده بودند. گواین که یکی از ساحرانی که من شخصا او را میشناختم، این هنر را از دیرباز آموخته و همانقدر در آن ماهر بود که در امور دیگری که دل بدآنها میداد. مهارت داشت.»
۳. درباره نظم و ترتیب شایر
شایر به چهار ناحیه یا فاردینگ شمالی و جنوبی و شرقی و غربی تقسیم شده بود که پیشتر به آن اشاره کردیم؛ و باز هر یک از این نواحی، به املاک محلی متعدد که هنوز نام بعضی از خانوادههای سرشناس بر آن بود، تقسیم میشد، اما در زمان وقوع داستان، این نامها به املاک محلی واقعی خود اطلاق نمیشد. تقریبا تمامی توکها هنوز در توکلند میزیستند، اما این موضوع درباره خانوادههای دیگر همچون بگینزها یا بوفینها (۹۶) صادق نبود. بیرون از فاردینگها، سرحدات شرقی و غربی قرار داشت: باکلند و سرحد غربی در سال ۱۴۶۲ ت.ش، به شایر افزوده شد.
شایر در این زمان صاحب هیچ نوع «حکومت» نبود. خانوادهها اغلب مشکلاتشان را خود حل و فصل میکردند. کاشت و داشت و برداشت غلات برای خوراک و مصرف آن، بخش اعظم وقتشان را میگرفت. در موارد دیگر به طور معمول سخاوتمند و بخشنده بودند و نه حریص و آزمند، و معمولاً قانع و اهل مدارا چنانکه املاک، مزارع، کارگاهها و کسب و کارهای کوچک، نسلها همچنان بیتغییر باقی میماند.
البته هنوز درباره پادشاهی برین در فورنوست یا به اصطلاح آنان نورباری (۹۷) در منتهیالیه شمالی شایر روایتهایی باقی بود. اما تقریبا به مدت یک هزار سال هیچ پادشاهی وجود نداشت و حتی ویرانه نورباری پادشاهان را علف پوشانده بود. با این حال هابیتها هنوز از مردمان وحشی یا موجودات شریری (همچون ترولها (۹۸)) سخن میگفتند که هرگز خبر پادشاهان را نشنیده بودند. آنان تمام قوانین بنیادی خود را به پادشاه دوران کهن منسوب میکردند؛ و معمولاً قوانین آزادکامی (۹۹) را پاس میداشتند چرا که این (به اصطلاح خود آنان) قواعد باستانی و در عین حال عادلانه بودند.
انکار نمیتوان کرد که خانواده توک از دیرباز بسیار برجسته بودند؛ زیرا دفتر تاین، قرنها پیش (از طرف اولدباکها) به آنان تحویل شده بود، و رئیس توک از آن زمان به بعد این منصب را بر عهده داشت. تاین، رئیس شورای شایر و فرمانده بسیج و نیروهای مسلح هابیتها بود، اما از آنجا که بسیج و شورا تنها به هنگام شرایط اضطراری تشکیل میشد و مدتها بود که چنین شرایطی پیش نیامده بود، منصب تاینی، مقامی ظاهری بیش نبود. خانواده توک به سبب جمعیت زیاد و همچنین ثروت سرشارشان به راستی از احترامی ویژه برخوردار بودند، و در هر نسل شخصیتهایی قوی با عادات خاص و حتی خلق و خویی جسور و ماجراجو پدید میآوردند. اما ویژگیهای اخیر در میان ثروتمندان اکنون بیش از آن که مورد تأیید عمومی باشد، تحمل میشد. این رسم کمابیش هنوز پابرجا بود که سرپرست خانواده را مثلاً «توک» بخوانند و در صورت نیاز عددی را به نام او اضافه کنند: به عنوان مثال ایزنگریم دوم.
تنها مقامِ رسمی واقعی در شایرِ آن زمان، شهردار مایکل دلوینگ (یا شایر) بود که هر هفت سال یک بار در بازار مکارهای که هر ساله، نیمه تابستان در بلندیهای وایت واقع در لیت (۱۰۰) برگزار میگردید، انتخاب میشد. اما تقریبا تنها وظیفه شهردار این بود که ریاست جشنها را که در روزهای تعطیل شایر در فواصل معین برگزار میشد، عهدهدار شود. اما دفاتر رئیس پست و سرداروغه تحت نظارت مقام شهرداری بود و از این رو وی مدیریت خدمات پیامرسانی و نگهبانی را نیز بر عهده میگرفت. این دو، تنها خدمات عمومی موجود در شایر بودند و پیامرسانان در این میان سرشان شلوغتر از همه بود. همه هابیتها خواندن و نوشتن نمیدانستند، اما آنان که نوشتن بلد بودند، پیوسته به دوستان یا مجموعهای از خویشاوندان که در فاصلهای دورتر از یک قدم زدن بعدازظهر مسکن نداشتند، نامه مینوشتند.
داروغگان نامی بود که هابیتها به پلیس یا نزدیکترین معادل برای آن چیزی که به عنوان پلیس داشتند اطلاق میکردند. البته داروغهها یونیفورم نمیپوشیدند (چیزهایی اینچنین کاملاً ناشناخته بود) و فقط پری به کلاه خود میزدند؛ و در عمل بیشتر ناطور بودند تا پلیس و سر و کارشان بیشتر با حیوانات بود تا مردم. در سرتاسر شایر دوازده تن بودند، سه نفر در هر فاردینگ برای امور داخلی. بسته به ضرورت، برای «حراست از مرزها» و برای اطمینان از این که بیگانگانی از هر دست، کوچک و بزرگ، دردسر ایجاد نمیکنند، آدمهای بیشتری را استخدام میکردند.
هنگام شروع این داستان، این به اصطلاح مرزبانان، تعدادشان بسیار افزایش یافته بود. گزارشها و شکایتهای بسیاری میرسید که حاکی از پرسهزدن افراد یا موجودات بیگانه در طول یا درون مرزها بود: نخستین نشانه از این که اوضاع چنان که باید نیست، و همیشه در داستانها و افسانههای بسیار قدیمی، آن را پیشبینی میکردند. تعدادی اندک به این نشانهها اعتنا میکردند و حتی بیلبو هم به این هشدارهای بدشگون توجهی نداشت. شصت سال از سفر پرخاطره او گذشته بود و حتی در مقایسه با هابیتها که اغلب به سن صدسالگی میرسیدند، کمابیش پیر محسوب میشد؛ اما از ثروت چشمگیری که هنگام بازگشت با خود آورده بود ظاهرا هنوز مقداری هنگفت باقی بود. کم و بیش این ثروت را به هیچکس، حتی برادرزاده محبوبش فرودو فاش نمیگفت. و هنوز راز حلقهای را که یافته بود مکتوم نگاه میداشت.
۴. درباره یافتن حلقه
همانطور که در هابیت ذکر آن گذشت، یک روز ساحر اعظم گندالف خاکستری (۱۰۱) با سیزده تن دورف همراهش به در خانه بیلبو آمد: در واقع همراهان وی کسی نبودند جز تورین اوکنشیلد (۱۰۲)، فرزند خلف پادشاهان و دوازده تن از یاران او در تبعید. همیشه برای خود بیلبو نیز جای شگفتی بود که یک روز صبح آوریل سال ۱۳۴۱ تاریخ شایر، با آنان عازم جستوجوی گنج بزرگ شد: گنجینه پادشاهان دورف در زیر کوهستان، میان ارهبور (۱۰۳) در دیل (۱۰۴)، واقع در شرق دور. جستوجو قرین موفقیت بود، و اژدهای نگهبان گنجینه نابود گشت. اما پیش از پیروزی کامل، نبرد پنج سپاه در گرفت و تورین کشته گردید و آن همه وقایع معروف به وقوع پیوست؛ و این موضوع هیچ ارتباطی با داستان بعدی ما نمیداشت و یا در واقع در خور یادداشتی بیش در تاریخچه طولانی وقایع دوران سوم نمیبود، مگر به سبب نوعی «تصادف» محض. اورکها در گذرگاه فوقانی کوههای مهآلود، وقتی گروه عازم سرزمین وحشی بود، بر آنان تاختند؛ بیلبو مدتی در نقبهای تاریک و عمیق اورکها در زیر کوهستان گم شد، و در تاریکی کورمال کورمال به عبث راه خروجی میجست که دستش به حلقهای خورد که بر کف نقب افتاده بود. آن را در جیبش گذاشت. انگار که بخت به او رو کرده بود.
بیلبو همچنان که میکوشید راه خروج را به بیرون بیابد، به بن کوهستان کشانده شد تا جایی که پیشروی دیگر ممکن نبود. در انتهای تونل، بسیار دور از روشنایی، دریاچهای سرد قرار داشت و روی جزیرهای صخرهای در میان آب، گولوم (۱۰۵) زندگی میکرد. موجود کوچک نفرتانگیزی بود: با پاهای پهن بزرگش قایقی کوچک را پارو میزد، و چشمان نورانی و پریدهرنگش را به آب میدوخت و با انگشتان بلندش ماهی بیچشم میگرفت و خام خام میبلعید. هر چیز زندهای میخورد، حتی اورک به شرطی که میتوانست آنها را بگیرد و بیآنکه مجبور به جنگیدن شود خفهشان کند. گنجینهای پنهانی داشت که سالیان سال پیش، هنگامی که هنوز در روشنایی میزیست به چنگاش افتاده بود: حلقهای از طلا که هر کس آن را به انگشت میکرد نامرئی میشد. تنها چیزی بود که آن را دوست داشت، «عزیز» ش را، و با آن حرف میزد، حتی هنگامی که همراهش نبود. زیرا آن را درون سوراخی مطمئن روی جزیرهاش پنهان نگاه میداشت، مگر وقتی که در نقبها عازم شکار یا جاسوسی اورکها میشد.
شاید اگر حلقه هنگام برخورد با بیلبو همراهش بود بیدرنگ به او حملهور میشد؛ اما حلقه همراهش نبود و هابیت، دشنهای الفی در دست داشت که آن را به جای شمشیر به کار میبرد. پس گولوم برای کشتن وقت، بیلبو را به بازی معما دعوت کرد و گفت که اگر معمایی از تو بپرسم که جوابش را ندانی تو را میکشم و میخورم؛ اما اگر مغلوب شوم آنگاه مطابق میل تو رفتار میکنم: میتوانم به بیرون از نقبها راهنماییات کنم.
از آنجایی که بیلبو بیهیچ امید در تاریکی گم شده بود و راه پیش و پس نداشت، دعوت به مبارزه را پذیرفت؛ و آنان از هم معماهای زیادی پرسیدند. دست آخر بیلبو مسابقه را (ظاهرا چنانکه پیداست) بیشتر از روی حسن تصادف برد تا از روی آگاهی؛ زیرا سرانجام نوبت به او رسید که معمایش را طرح کند و او تا دست خود را روی حلقهای گذاشت که آن را از زمین برداشته و فراموشش کرده بود، گفت: چه چیزی توی جیبم دارم؟ گولوم اگرچه میتوانست سه بار بخت خود را بیازماید، از دادن پاسخ صحیح درماند.
درست است که صاحبنظران بر سر این موضوع اختلافنظر دارند که سؤال آخر مطابق قوانین سفت و سخت بازی، فقط «سؤال» بوده است و نه «معما»؛ اما همگی متفقالقول هستند که گولوم پس از پذیرفتن آن و کوشش برای حدس زدن پاسخ، ملزم به انجام تعهد خود بوده است. و بیلبو پافشاری کرد که گولوم عهد خود را به جای آورد؛ زیرا به فکرش رسیده بود که این موجود ریاکار ممکن است خائن از آب درآید، هر چند که چنین عهد و پیمانهایی مقدس شمرده میشدند و از دیرباز جز شریرترین موجودات کسی شکستن آن را روا نمیدانست. اما قلب گولوم پس از سالیان سال زیستن در تاریکی، سیاه و درون آن پر از خیانت بود. وی به آرامی لغزید و به جزیره خود بازگشت که نه چندان دور در میان آبهای تاریک قرار داشت و بیلبو چیزی از آن نمیدانست. فکر میکرد حلقهاش را در آنجا گذاشته است. اکنون گرسنه و خشمگین بود و چنانکه «عزیز» ش با او بود از هیچ سلاحی هراس نمیداشت.
اما حلقه در جزیره نبود؛ گمش کرده بود، از دستش داده بود. صدای گوشخراش او لرزهای بر پشت بیلبو انداخت، هر چند که هنوز از اتفاق پیش آمده خبر نداشت. گولوم سرانجام پیش خود حدس زد، اما بسیار دیر. گفت او چه چیزی توی جیبش داشت؟ وقتی با شتاب باز میگشت که هابیت را بکشد و «عزیز» ش را بازیابد، برق چشمانش همچون شعلهای سبزرنگ بود. بیلبو به موقع متوجه خطر شد و خود را کورمالکورمال از راهرو بالا کشید و از آب دور شد؛ و بار دیگر بخت بود که جانش را نجات میداد. زیرا همچنان که میدوید دستش را در جیب فرو برد و حلقه به آرامی روی انگشتش سرید. پس، از این رو گولوم بیآنکه او را ببیند از کنارش گذشت و رفت تا مراقب راه خروج باشد که مبادا «دزد» بگریزد. بیلبو بیمناک از پی او روانه شد، و گولوم میرفت و دشنام میگفت و با خود از «عزیز» ش حرف میزد؛ از این صحبتها بود که بیلبو سرانجام حقیقت را حدس زد و امید در تاریکی به دلش بازگشت: هم آن حلقه شگفتانگیز را یافته بود و هم فرصت فرار از دست اورکها و گولوم را.
سرانجام به دهلیزی رسیدند که پیش از دریچه مخفی قرار داشت و به دروازههای تحتانی نقبها در جانب شرقی کوهستان منتهی میشد. گولوم در دهلیز کمین گرفت و بو کشید و گوش خواباند؛ بیلبو وسوسه شد که او را با شمشیر بکشد. اما دلش به رحم آمد، و نخواست که این موجود بینوا را در شرایطی نابرابر به قتل برساند. سرانجام به خود جرأت داد و در تاریکی از بالای سر گولوم پرید و از میان گذرگاه گریخت، فریادهای از روی نفرت و ناامیدی دشمنش همچنان او را تعقیب میکرد: دزد، دزد! بگینز! همیشه از تو بدمان خواهد آمد!
اکنون حقیقت شگفتانگیز این است که بیلبو ابتدا داستان را به این شکل برای یارانش تعریف نکرد. روایت او این بود که گولوم عهد کرد اگر در بازی برنده شود، هدیهای به او ببخشد؛ اما وقتی گولوم برای آوردن هدیه به جزیرهاش رفت، متوجه شد که گنجینهاش گم شده است: حلقهای جادویی که سالها پیش در روز تولد به او هدیه داده بودند. بیلبو پی برد که این همان حلقهای است که یافته، و از آنجا که برنده بازی شده بود، این حلقه به حق، هم اکنون از آنِ خودش بود. اما از آنجا که در شرایطی نامطلوب قرار داشت، از این موضوع هیچ سخنی نگفت و گولوم را وادار ساخت که به جای هدیه، جایزهاش راهنمایی او به بیرون از آنجا باشد. بیلبو این روایت را در خاطرات خود ثبت کرده و ظاهرا خود او هرگز آن را تغییر نداده است، حتی پس از شورای الروند (۱۰۶). ظاهرا این روایت هنوز در کتاب سرخ اصلی و همچنین در نسخهها و چکیدههای متعدد از این کتاب یافت میشود. اما بسیاری از نسخهها، روایت راستین را به عنوان شق دیگر ماجرا نقل، و بیتردید آن را از یادداشتهای فرودو یا ساموایز (۱۰۷) اقتباس کردهاند، زیرا هر دوی آنان به حقیقت پی بردند، اما در واقع تمایلی به حذف آنچه خود هابیت پیر نوشته بود، نداشتند.
اما گندالف تا اولین داستان بیلبو را شنید، آن را باور نکرد و به کنجکاویش درباره حلقه ادامه داد. تا این که سرانجام حقیقت را پس از پرس و جوی فراوان از بیلبو بیرون کشید و این امر تا مدتها به دوستی آنان آسیب زد؛ اما در نظر ساحر این موضوع بسیار اهمیت داشت؛ همچنین گندالف در این اندیشه بود که چرا هابیت نیک نفس از ابتدا حقیقت را نگفته است، کاری که کاملاً برخلاف خلق و خوی بیلبو بود؛ و این امر در نظرش مهم بود و او را پریشان خاطر میکرد، هر چند این موضوع را به بیلبو نمیگفت. روی هم رفته نقشه «هدیه»، اختراعی هابیتوار به نظر نمیرسید. چنانکه بعدها خود بیلبو اعتراف کرد، این داستان از حرفهای گولوم به او الهام شده بود؛ زیرا گولوم به راستی بارها حلقه را «هدیه روز تولد» ش خوانده بود. این موضوع نیز گندالف را به فکر میانداخت و بدگمان میکرد؛ اما در همان لحظه پی به حقیقت نبرد و همانطور که در این کتاب شاهد خواهیم بود، کشف آن سالها به طول انجامید.
از ماجراهای بعدی بیلبو چیزهای زیادی برای گفتن در اینجا لازم به نظر نمیرسد. او با کمک حلقه از میان اورکهای نگهبان دروازه گریخت و به یارانش پیوست. بارها به هنگام نیاز و عمدتا برای کمک به دوستان، از حلقه بهره جست؛ اما تا آنجا که میتوانست حلقه را از چشم آنان پنهان نگاه داشت. پس از بازگشت به خانه از این موضوع جز گندالف و فرودو با هیچ کس سخن نگفت؛ و هیچ کس دیگر در شایر از وجود حلقه خبر نداشت، یا به اعتقاد او چنین بود. وی داستان سفرش را که در حال نوشتن بود، فقط به فرودو نشان میداد.
بیلبو شمشیرش استینگ (۱۰۸) را بر بالای بخاری دیواری آویخت و زره شگفتانگیزش را که هدیه دورفها از گنجینه اژدها (۱۰۹) بود به موزه، یا در حقیقت به ماتومخانه میکل دلوینگ قرض داد. اما بالاپوش و باشلقی را که در سفرها میپوشید در داخل کشویی در بگاند (۱۱۰) نگاه میداشت؛ و حلقه را که برای اطمینان به زنجیری نفیس متصل بود، درون جیب خود حفظ میکرد.
وی در بیست و دوم ژوئن، هنگامی که پنجاه و دوسالش بود (سال ۱۳۴۲ ت.ش) به خانهاش در بگ اند بازگشت و از آن پس چیز قابل توجهی در شایر رخ نداد، تا آن که آقای بگینز شروع به تدارک جشن یکصد و یازدهمین سال تولدش کرد (سال ۱۴۰۱ ت.ش) و داستان ما از همین جا آغاز میشود.
یاران حلقه (کتاب اول ارباب حلقهها)
نویسنده : جی. آر. آر. تالکین
مترجم : رضا علیزاده
ناشر: انتشارات روزنه
تعداد صفحات : ۷۹۸ صفحه
معرفی کتاب: کتاب های تازه را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.