معرفی کتاب « سنگنبشتهای برای گور یک جاسوس »، نوشته اریک امبلر
اریک کلیفورد امبلر در ۲۸ ژوئن سال ۱۹۰۹ در لندن متولد شد. والدینش هر دو هنرمند موزیکهال بودند. اریک در مدرسه پلیتکنیک ساوت همپتون مهندسی خواند. در اوایل دهه ۱۹۳۰ در یک آژانس تبلیغاتی در لندن مشغول کار شد و از همان زمان نوشتن نمایشنامه و داستان کوتاه را آغاز کرد. چند سال بعد به پاریس مهاجرت کرد و در آنجا با لوئیس کرامبی همسر آیندهاش آشنا شد. از آنجا که در آن زمان در اروپا مهمترین نیروی مقاومت در برابر هجوم فاشیسم را کمونیستها سازماندهی کرده بودند امبلر نیز مثل اغلب نویسندگان ضدفاشیست به کمونیسم گرایش یافت. به همین دلیل است که در آثار اولیهاش، شخصیتهایی که گرایشات کمونیستی دارند افراد مثبت و تأثیرگذار داستان هستند. اما امبلر نیز مثل بقیه روشنفکران آن زمان از انعقاد پیمان دوستی میان دول شوروی و آلمان نازی در سال ۱۹۳۹ شگفتزده و سرخورده شد و برای همیشه به کمونیسم پشت کرد. کتاب موفق او به نام داوری در دلچف (۱۹۵۱) به ماجرای محاکمات فرمایشی استالین در کشورهای اروپای شرقی میپردازد و در خلال بازگویی داستانی جذاب از سیاستهای فاشیستی دولت شوروی پرده برمیدارد. منتقدان این داستان را «رمان سوسیالیستی ضداستالینی» نامیدند و از آن بهشدت استقبال کردند. دو کتاب اول امبلر با نامهای مرز تاریک (۱۹۳۶) و خطر نامتعارف (۱۹۳۷) ترکیبی از قواعد سنتی رمان جاسوسی با نوآوری در طرح و نگارش بودند و نام او را بر سر زبانها انداختند اما با داستان نقاب دیمیتریوس بود که شهرتش عالمگیر شد. آلفرد هیچکاک چنان مجذوب این داستان شد که برای چاپ اولش در آمریکا مقدمه نوشت. در مقدمه هیچکاک آمده بود: «آقای امبلر حیاتی تازه به هنر رمان جاسوسی بخشیده است. قهرمانانش آدمهایی معمولی هستند و درگیر مسائلی میشوند که حل آنها از قدرتشان خارج است. در نتیجه خواننده میتواند به راحتی خود را با این قهرمانان یکی ببیند زیرا اگر او هم در موقعیت آنها قرار میگرفت بدون تردید همان هیجانات را احساس میکرد. نوشتههای آقای امبلر از ظرافتی خاص برخوردار هستند و جایی ویژه در قفسه کتابخانه دارند. با این همه آثارش آنچنان پیچیده نیست که خواننده عادی طالب رمان جاسوسی به هیجان نیاید و جذب نشود.»
با آغاز جنگ جهانی دوم امبلر به ارتش پیوست و در واحد فرهنگی ارتش بریتانیا مشغول خدمت شد. در آنجا چندین فیلمنامه با نام مستعار نوشت که همه در خدمت تبلیغات میهنپرستانه قوای متفقین بودند. وی نگارش فیلمنامه را با نام واقعیاش در سالهای بعد دنبال کرد و یکی از فیلمنامههایش با نام دریای بیرحم بر مبنای داستانی از نیکلاس مونسارات در ۱۹۵۳ کاندید جایزه بهترین فیلمنامه اقتباسی اسکار شد. همچنین در نگارش فیلمنامههای راه پیش رو (کارول رید) و دوستان صمیمی (دیوید لین) مشارکت داشت. در ۱۹۵۸ از کرامبی جدا شد و در همان سال با جوان هریسون، فیلمنامهنویس و دستیار آلفرد هیچکاک ازدواج کرد. در سال ۱۹۶۰ فیلمنامه مجموعه پلیسی کیش و مات را برای تلویزیون نوشت. این مجموعه از موفقترین سریالهای پلیسی دهه شصت به حساب میآید. امبلر در ۱۹۶۹ به اتفاق همسرش به سوئیس مهاجرت کرد. اقامت شانزدهساله او در آن کشور به نوعی دوران بازنشستگی به حساب میآمد و امبلر در خلال آن اثر مهمی منتشر نکرد. در ۱۹۷۵ انجمن نویسندگان داستانهای پلیسی آمریکا امبلر را مفتخر به دریافت عنوان «استاد بزرگ» کرد. وی در سال ۱۹۸۵ زندگینامهاش را با عنوان اینجا اریک امبلر آرمیده است به چاپ رساند و در ۱۹۸۷ جایزه ادگار را برای همین کتاب دریافت کرد. اریک امبلر در ۲۲ اکتبر سال ۱۹۹۸ در لندن درگذشت.
اریک امبلر مبدع تریلر سیاسی مدرن است و جان لوکاره نویسنده بزرگ انگلیسی و استاد این ژانر، آثار امبلر را «منبع الهام نویسندگان این نوع داستان» نامیده است. گراهام گرین نیز درباره امبلر نوشته: «او بزرگترین نویسنده داستانهای تریلر است که تاکنون دنیا به خود دیده.» در واقع در اواسط دهه پنجاه قرن بیستم، اریک امبلر و گراهام گرین بودند که رمان جاسوسی را به اوج رساندند. این دو با توجه به جنبههای سیاسی، اقتصادی و روانشناختی کشورهای اروپایی در سالهای پس از جنگ جهانی و زمینههایی که منجر به درگیر شدن شهروندان عادی در ماجراهای جاسوسی میشد داستانهای خواندنی و جالبی نوشتند که صرفنظر از جنبه سرگرمی ارزشهای ادبی و هنری قابل توجهی داشتند. پیدایش ایدئولوژیهای جدید سیاسی، صفآرایی کشورهای متفاوت از نظر خطمشی ایدئولوژیک در برابر یکدیگر، ظهور حکومت فاشیستها در ایتالیا و استیلای نازیها بر آلمان بر این نوع داستانها تأثیری اجتنابناپذیر گذاشتند که تا سالها پابرجا بود. هنر امبلر این بود که توانست رمانهای جاسوسی را که از نظر مضمون به ملال و تکرار رسیده بودند به عرصههای جدیدی وارد کند و ژانر «ادبیات جاسوسی» را تا آنجا ارتقا دهد که امروزه از محبوبترین انواع ادبی بهشمار میرود. وی یکبار در مصاحبهای گفته بود: «دوروتی سایرس داستان کارآگاهی را به گونهای ادبی تبدیل کرد. چرا من برای داستان جاسوسی چنین کاری نکنم؟» در سالهای بعد وارثان خلف امبلر، جان لوکاره، لن دیتون، آدام هال، فیلیس ویتنی، فردریک فورسایت، کن فولت و دزموند باگلی و در نسل بعدی جان گریشام، تام کلنسی و رأس تامس تریلر سیاسی را به آثاری پرفروش تبدیل کردند. امبلر در ۱۹۸۱ در مصاحبهای با خبرنگار نیویورک تایمز از ماحصل ادبی نسل خود ابراز رضایت کرد و گفت: «اکنون رمانهای تریلر جایگاهی احترامآمیز یافتهاند.»
از میان نوزده رمان امبلر، مشهورترین کتاب، تابوتی برای دمیتریوس است که در آمریکا با نام نقاب دیمیتریوس چاپ شد. اصل کتاب در سال ۱۹۳۹ در لندن چاپ شد و ژان نگولسکو در سال ۱۹۴۴ فیلم موفقی با بازی پیتر لور و سیدنی گرین استریت بر مبنای آن ساخت. این کتاب که یکبار در سالهای دور در مجموعه سازمان کتابهای جیبی به چاپ رسیده بود خوشبختانه اخیرا به همت جناب شهریار وقفیپور با ترجمه بسیار خوبی به فارسی درآمده است. کتابهای دیگر امبلر که به موفقیت شایان توجهی دست یافتند عبارتند از:
۱. سنگنبشتهای برای گور یک جاسوس (۱۹۳۸) که بر مبنای آن در سال ۱۹۴۴ فیلمی با نام هتل رزرو با بازی جیمز میسن در نقش اصلی ساخته شد. در ۱۹۶۳ نیز در انگلستان سریالی تلویزیونی بر مبنای این داستان ساختند که موفقیت بسیاری در پی داشت.
۲. سفر به درون وحشت (۱۹۴۳) که ارسون ولز در همان سال فیلمی با بازی جوزف کاتن و دولورس دلریو بر مبنای آن ساخت.
۳. مرد اکتبر (۱۹۴۷) که روی وارد بیکر در همان سال فیلمی با بازی جان میلز و جوان گرینوود بر مبنای آن ساخت. امبلر در سال ۱۹۵۸ برای همین کارگردان فیلمنامهای به نام شب بهیادماندنی بر مبنای رمان والتر لرد نوشت که به نظر اغلب مورخان قابل اعتمادترین اقتباس سینمایی از ماجرای غرق کشتی تایتانیک بهشمار میآید.
۴. روشنایی روز (۱۹۶۲) که ژول داسن بر مبنای آن در سال ۱۹۶۴ فیلم معروف و تحسین شدهٔ توپکاپی را ساخت.
سنگنبشتهای برای گور یک جاسوس از جذابترین داستانهای امبلر است و در ادبیات جاسوسی اثری کلاسیک محسوب میشود. این کتاب که در ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه دیلی اکسپرس چاپ میشد جزء ده رمان برجسته تاریخ ادبیات جاسوسی به انتخاب مجله ایندیپندنت است. سبک نگارش و طرح این داستان به آثار جان باکن (۱۹۴۰ ـ ۱۸۷۵) نویسنده برجسته کانادایی شبیه است. باکن که مدتی فرماندار کل کانادا بود با نگارش ده رمان جاسوسی که اکنون در زمره آثار کلاسیک این ژانر محسوب میشوند و قهرمان آنها ریچارد هنی است به شهرتی بسزا دست یافت. وی شخصیت ریچارد هنی را که جهانگردی ماجراجوست در ۱۹۱۵ و با رمان سیونه پله معرفی کرد. در این رمان هنی جهانگردی اسکاتلندی است که ناخواسته درگیر یک ماجرای پیچیده جاسوسی میشود و ناگزیر دست به مخاطراتی میزند که پیش از آن در تصورش هم نمیگنجید. وضعیت وادسی قهرمان داستان سنگنبشتهای برای گور یک جاسوس نیز همینطور است. او باید مراقب جاسوسان باشد چون خود به همین اتهام مورد سوءظن پلیس است. تنها راه نجات او از اتهام جاسوسی این است که خود جاسوس را پیدا و معرفی کند و این برای یک معلم سادهٔ زبان به هیچوجه کار سادهای نیست. امبلر با نبوغ منحصربهفرد و طنز استثنایی خود داستانی جذاب و پرکشش را روایت میکند که در میان آثار مشابه در گونه تریلر یک سروگردن بالاتر میایستد. به قول منتقد کتاب روزنامه واشینگتن پست: «کسی که آثار امبلر را نخوانده باشد دلهره واقعی را تجربه نکرده است.»
۱
سهشنبه، چهاردهم اوت از نیس (۱) وارد سن گاتیین (۲) شدم. پنجشنبه، شانزدهم، ساعت یازدهوچهلوپنج دقیقه صبح یک افسر پلیس که مأموری با لباس شخصی همراهش بود بازداشتم کرد و مرا به کمیسری بردند.
خط آهن مسیر تولون به لاسیوتا (۳)، تا چندین کیلومتر مجاور ساحل قرار گرفته است. در آن حال که قطار از میان بیشمار تونل کوتاه بین راه میگذرد گهگاه منظرهای از دریا، که به نحوی سحرانگیز آبی است، صخرههای سرخ و خانههای سفید در میان جنگل کاج به چشم میخورد. انگار مشغول تماشای نمایشی از فانوس جادویی (۴) باشی که در آن متصدی بیتاب دستگاه تصاویری با رنگهای زنده را پیاپی از پیش چشمانت میگذراند. چشم فرصت تماشای تمام جزئیات را ندارد. حتی اگر سن گاتیین را بشناسی و در جستوجویش باشی چیزی از آن به چشم نمیآید مگر شیروانی قرمز روشن و دیوارهای گچی زرد کمرنگ هتل رزرو (۵).
هتل بر مرتفعترین نقطه دماغه بنا شده و تراس آن در ضلع جنوبی عمارت قرار دارد. آنسوی تراس صخرهای پرشیب به عمق پانزده متر قرار گرفته. شاخههای درختان کاج که بر صخره پرشیب روئیدهاند پایههای طارمی را نوازش میکنند اما از آنجا به بعد بار دیگر صخرههای سرخ و مرتفع نمایان میشوند که لابهلا در زمینه درختچههای سبز و خشک پیدا هستند. طرح مبهم شاخههای پیچان چند درختچه گز بر زمینه دریای لاجوردی پیداست. گاهی نمنمِ بارانِ ابری سفید، صخرههای فرودست را خیس میکند.
دهکده سنگاتیین در پناه دماغه کوچکی که محل استقرار هتل است گسترده شده. دیوار خانهها مانند اغلب دهکدههای ماهیگیرنشین دریای مدیترانه یا آبی کمرنگ است یا صورتی گلسرخی. دیوارهٔ پوشیده از کاجِ صخرهها با شیبی مورب در آنسوی خلیج به ساحل دریا میرسد و لنگرگاه کوچک را از گزند باد میسترال (۶) که گاه با شدت از شمالغربی میوزد محافظت میکند. جمعیت دهکده هفتصد و چهل و سه نفر است. اکثر مردم از راه ماهیگیری روزگار میگذرانند. دهکده دو کافه، سه نوشگاه و هفت مغازه دارد و کمی دورتر از خلیج، یک پاسگاه پلیس قرار گرفته است.
اما آن روز صبح از آنجا که در انتهای تراس هتل نشسته بودم دهکده و پاسگاه پلیس دیده نمیشدند. هوا واقعا گرم بود و جیرجیرکها در باغهای دیواربهدیوار هتل زمزمه میکردند. با گرداندن سر میتوانستم از میان طارمی، پلاژ کوچک هتل رزرو را ببینم. روی ماسهها دو سایهبان رنگی بزرگ برپا کرده بودند که از زیر یکی از آنها دو جفت پا بیرون آمده بود. یکی به زنی تعلق داشت و دیگری به مردی. به نظر جوان میرسیدند و پوستشان برنزه شده بود. زمزمه خفیفی که از دور به گوش میرسید نشان میداد که در قسمت سایهدار ساحل مهمانان دیگری هم هستند که به چشم نمیآیند. باغبان که برای محافظت سر و شانهها در برابر آفتاب، کلاه حصیری بزرگی بر سر گذاشته بود دور لبه قایقی را که وارونه روی سهپایهای قرار داشت رنگ آبی میزد. یک قایق موتوری دماغه را دور زد و از دور به طرف ساحل آمد. وقتی نزدیکتر رسید توانستم هیکل دیلاق کخ (۷)، مدیر هتل رزرو، را که روی سکان خم شده بود تشخیص بدهم. سرنشین دیگر قایق یکی از ماهیگیران دهکده بود. لابد از سحرگاه به دریا رفته بودند. شاید قرار بود ناهار شاهماهی داشته باشیم. در دوردست، کشتی اقیانوسپیمای خط هلند ـ لوید راه خود را از بندر مارسی به ویلهفرانش (۸) ادامه میداد. همهچیز خوب و آرام بود.
با خودم فکر میکردم که فردا شب چمدانم را میبندم و شنبه صبح زود با اتوبوس به تولون میروم و سوار قطار پاریس میشوم. قطار در اوج گرمای ظهر به نزدیک آرل (۹) خواهد رسید. من سرِ جایم به صندلی سفت چرمی کوپه درجه سه چسبیدهام و دور همهچیز را لایهای از دود و غبار فرا گرفته است. تا به دیژون (۱۰) برسیم سخت خسته و تشنه خواهم شد. باید یادم باشد که یک بطری آب بردارم. شاید در آن کمی هم شراب بریزم. خوشحالم که به پاریس میروم اما این خوشحالی چندان نخواهد پایید. از سکوی ایستگاه لیون (۱۱) تا مترو راه زیادی است. سنگینی چمدانم را بیشتر حس خواهم کرد. مسیر مترو از نویی (۱۲) به کنکورد (۱۳) است. باید قطار عوض کنم. از ماری دیسی (۱۴) به ایستگاه مونپارناس (۱۵). باز هم باید قطار عوض کنم. از دروازه اورلئان به آلزیا (۱۶). از مترو خارج میشوم. مونروژ. خیابان شاتییون (۱۷) هتل بردو (۱۸). صبح روز دوشنبه ایستاده جلوی پیشخوان کافه اورینت صبحانه میخورم و بار دیگر سفر با مترو آغاز میشود. از دانفرـ روشرو (۱۹) به اتوال (۲۰) و از آنجا پیاده تا خیابان مارسو (۲۱). تا آنوقت موسیو ماتیس (۲۲) هم باید به آنجا رسیده باشد: «صبح بهخیر موسیو وادسی (۲۳). به نظر خیلی سرحال میآیید. این ترم باید دروس انگلیسی مقدماتی، آلمانی پیشرفته و ایتالیایی مقدماتی را بردارید. من انگلیسی پیشرفته را برمیدارم. دوازده دانشجوی جدید داریم. سه تاجر و نه خدمتکار. همه برای درس انگلیسی ثبتنام کردهاند. کسی نیست که بخواهد زبان مجاری یاد بگیرد.» یک سال دیگر.
اما تا آن وقت کاجها هستند و دریا، صخرههای سرخ و ماسهها. با خیال راحت دراز کشیدم. مارمولکی که بر کف کاشی فرشِ تراس با شتاب میدوید ناگهان زیر آفتاب ایستاد. میتوانستم ضربان رگی را که زیر گلویش بود ببینم. دمش به حالت نیمدایره زاویه بین کاشیها را تقسیم کرده بود. مارمولکها قدرت خارقالعادهای برای تطبیق شکل خود با محیط دارند.
مشاهده مارمولک باعث شد یاد عکسهایم بیفتم.
در این دنیا فقط برای دو چیز ارزش قائلم: یکی دوربین عکاسیام و دیگری نامهای از دیک (۲۴) به فنبوست (۲۵) به تاریخ دهم فوریه ۱۸۶۷. اگر کسی حاضر شود برای خرید نامه پول بدهد با کمال میل قبول میکنم اما به دوربینم بیش از اینها علاقمندم و هیچ چیز جز از گرسنگی مردن نمیتواند اغوایم کند که از دوربینم دل بکنم. در عکاسی مهارت چندانی ندارم اما از اینکه وانمود کنم عکاس ماهری هستم لذت میبرم. روز قبل یک حلقه فیلم از عکسهایی که در هتل رزرو گرفته بودم به داروساز دهکده داده بودم. (۲۶) البته الان در شرایط عادی حتی فکرش را هم نمیکنم که کسی غیر از خودم فیلمهایم را ظاهر کند. نیمی از لذت عکاسی آماتوری کار در تاریکخانه است. اما آن زمان یک عکاس تجربی بودم و اگر نتایج تجاربم را پیش از ترک سنگاتیین نمیدیدم دیگر فرصتی برای استفاده از آنها پیش نمیآمد. بنابراین آنها را به داروساز سپردم. نگاتیو فیلم باید تا ساعت یازده چاپ و خشک میشد.
ساعت یازدهونیم بود. اگر همین الان نزد داروساز میرفتم پیش از ناهار برای برگشتن، حمامکردن و خوردن یک نوشیدنی اشتهاآور به اندازه کافی وقت داشتم.
از جا برخاستم و قدمزنان از تراس به باغ رفتم و بعد از پلههای سنگی باغ وارد جاده شدم. گرما بیداد میکرد طوری که هوا بالای آسفالت جاده موج میزد. کلاه سرم نبود و وقتی به موهایم دست کشیدم احساس کردم که پوست سرم داغ شده است. دستمالی روی سر انداختم و از تپه بالا رفتم. بعد در خیابان اصلی منتهی به لنگرگاه به راه افتادم.
داروخانه خنک بود و بوی عطر و مواد ضدعفونیکننده میداد. هنوز طنین زنگ بالای در فرو ننشسته بود که داروساز پشت پیشخوان ظاهر شد. به چشمهایم خیره شد اما انگار مرا بهجا نیاورد.
ــ موسیو؟
ــ دیروز یک حلقه فیلم برای ظهور دادم.
سرش را به آرامی تکان داد: «هنوز حاضر نشده.»
ــ ولی قولش را برای ساعت یازده داده بودید.
بدون تغییر لحن تکرار کرد: «هنوز حاضر نشده.»
چند لحظهای سکوت کردم. در رفتار او چیزی وجود داشت که حس کنجکاوی را تحریک میکرد. نگاهش که حالت عجیبی داشت از پشت شیشههای قطور عینک روی من ثابت مانده بود. بلافاصله معنی این نگاه را فهمیدم. از چیزی واهمه داشت.
یادم است که از درک معنای آن نگاه جاخوردم. او از من میترسید، از من که تمام عمر از دیگران ترسیده بودم!
میخواستم بزنم زیر خنده اما عصبانی بودم چون فکر میکردم که میدانم چه اتفاقی افتاده. فیلم را خراب کرده بود.
ــ نگاتیو سالم است؟
سرش را قاطعانه تکان داد: «کاملاً موسیو. مسئله فقط خشک شدن آن است. اگر لطف کنید و اسم و آدرستان را بدهید به محض آنکه نگاتیو حاضر شود میدهم پسرم برایتان بیاورد.»
ــ مهم نیست. بعدا دوباره سر میزنم.
ــ مانعی ندارد موسیو.
انگار خیلی دستپاچه بود. نخواستم به آن فکر کنم. اگر فیلم را خراب کرده و مثل بچهها دلواپس است تا خبرهای بد را پنهان نگهدارد برای من فرقی نمیکند. خودم را قانع کردم که حاصل تجاربم از دست رفته است.
«بسیار خوب.» اسم و آدرسم را دادم.
موقع نوشتن، اسم و آدرسم را با صدای بلند تکرار کرد: «موسیو وادسی. هتل رزرو» صدایش را پایین آورد و پیش از ادامه صحبت زبانش را دور لبها چرخاند: «به محض آنکه حاضر بشود برایتان میفرستم.»
از او تشکر کردم و به طرف در مغازه رفتم. از روبهرو مردی میآمد که کلاه حصیری به سر و لباس سیاه مراسم روز یکشنبه را به تن داشت. لباس به تنش زار میزد. پیادهرو باریک بود و چون کنار نرفت زیرلب عذرخواهی کردم و خواستم از کنارش رد شوم. همین که این کار را کردم دستش را روی بازویم گذاشت:
ــ موسیو وادسی؟
ــ بله؟
ــ باید همراه من به کمیسری بیایید.
ــ برای چه؟
ــ فقط برای تشریفات گذرنامه است، موسیو.
رفتارش خشک ولی مؤدبانه بود.
ــ بهتر نیست اول گذرنامهام را از هتل بردارم؟
جوابم را نداد و در حالی که پشت سرم را نگاه میکرد با بیاعتنایی سری تکان داد. دستی بازوی دیگرم را محکم چسبید. سرم را برگرداندم و مأموری اونیفورمپوش را دیدم که پشت سرم جلوی در مغازه ایستاده بود. داروساز غیبش زده بود.
دستها با حرکتی نهچندان ملایم مرا به جلو هل دادند.
گفتم: «سر در نمیآورم.»
مردی که لباس شخصی به تن داشت در چند کلمه گفت: «بهزودی میفهمی. راه بیفت!»
لحنش دیگر مؤدبانه نبود.
۲
تا رسیدن به کمیسری کسی چیزی نگفت. مأمور اونیفورمپوش بعد از آنکه گفت اختیار تام دارد چند قدم عقب رفت و اجازه داد من با مأمور لباس شخصی جلوتر از او قدم بردارم. از این بابت خوشحال شدم چون دلم نمیخواست مرا مثل یک جیببر از وسط دهکده پیاده ببرند. همانطور که انتظار میرفت چند نفر با کنجکاوی وراندازمان کردند و حتی از دو رهگذر متلکی راجع به ویولن به گوشم خورد.
زبان عامیانه فرانسه بسیار پیچیده و نامفهوم است چنانکه تشبیه ساختمان کمیسری پلیس به ویولن بسیار دور از ذهن به نظر میرسد.
این ساختمان واقعا بدقواره در سنگاتیین مکعب ترسناکی از بتون سیاه است با پنجرههایی کوچک که بیشباهت به چشم نیستند. چندصدمتر دورتر از دهکده و نزدیک خلیج قرار گرفته و آنقدر بزرگ هست که تشکیلات پلیس منطقهای را که سنگاتیین مرکز آن است در خود جای دهد. واقعیت این است که سنگاتیین یکی از کوچکترین روستاهای منطقه است و اهالی آن بیشتر از اهالی روستاهای دیگر مطیع قانون هستند اما در عین حال دور از دسترسترین روستای منطقه هم هست و به همین دلیل از طرف مقامات مسئول چندان مورد توجه قرار نمیگیرد.
اتاقی که مرا درونش بردند جز یک میز و چند نیمکت چوبی وسیله دیگری نداشت. مأمور لباس شخصی بیدرنگ از آنجا رفت و مرا با مأمور اونیفورمپوش که کنارم روی نیمکت نشسته بود تنها گذاشت.
ــ خیلی طول میکشد؟
ــ صحبت کردن ممنوع است.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. میتوانستم سایهبانهای رنگین را در آنسوی خلیج در پلاژ هتل رزرو ببینم. به این ترتیب دیگر برای آبتنی فرصتی نداشتم اما شاید میتوانستم در راه برگشت نوشیدنی اشتهاآوری در یکی از کافهها بنوشم. همهچیز عذابآور بود.
ناگهان محافظ من فریاد زد: (Attention!»(۲۷»
در باز شد و مردی میانسال که قلمی پشت گوش گذاشته بود به درون آمد. کلاه به سر نداشت و دگمههای اونیفورمش را هم نینداخته بود. با دست اشاره کرد که خارج شویم. مأمور همراه من یقهاش را مرتب، اونیفورمش را صاف و کلاهش را راست کرد. بازویم را با فشاری غیرضروری گرفت و مرا به طرف اتاقی در انتهای راهرو راند. چند ضربه آرام به در زد و آن را باز کرد. بعد مرا به درون اتاق هُل داد.
زیر پایم قالی نخنمایی را احساس کردم. روبهرویم مردی عینکی شبیه کاسبکارها پشت میزی پوشیده از کاغذ نشسته بود. خودِ کمیسر بود. کنار میز مردی بسیار چاق با دستهای درهم قلاب شده و پیراهن ابریشمی قهوهای کمرنگ در یک صندلی کوچک فرو رفته بود. غیر از باریکهای موی سیخسیخ ولی آراسته دور سر و بالای گردن گوشتالویش، بقیه سرش تاس بود. پوست صورتش شل و در قالب چینهای کلفتی آویخته بود و گوشههای دهانش را هم با خود به طرف پایین کشیده بود. بفهمینفهمی به قضات شباهت داشت. پلکهایش سنگین و چشمانش به طرزی غیرطبیعی کوچک بودند. عرق از سرورویش جاری بود و دائم با دستمال دور گردنش را خشک میکرد. سعی داشت به من نگاه نکند.
کمیسر پرسید: «جوزف وادسی؟»
ــ بله.
کمیسر به مأموری که کنارم ایستاده بود سری تکان داد. مأمور از اتاق خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست.
ــ کارت شناسایی.
کارت را از کیف بغلیام درآوردم و به او دادم. کمیسر دسته کاغذی را به طرف خود کشید و شروع به نوشتن کرد.
ــ سن؟
ــ سیودو.
ــ اینطور که میبینم معلم زبان هستید.
ــ بله.
ــ در استخدام کدام مؤسسهاید؟
ــ مدرسه زبان برتران ماتیس (۲۸). پاریس، منطقه ۶، خیابان مارسو، پلاک ۱۱۴.
در حالی که کمیسر یادداشت میکرد نگاهی به مرد چاق انداختم. چشمانش را بسته بود و با دستمال صورتش را باد میزد.
کمیسر با لحنی تند پرسید: «اینجا چکار میکنید؟»
ــ برای تعطیلات آمدهام.
ــ تبعه یوگسلاوی هستید؟
ــ خیر. تبعه مجارستانم.
کمیسر با خشم به من نگاه کرد. قلبم فرو ریخت. باز باید توضیح بلندبالای همیشگی را درباره ملیت و شاید بیشتر انکار تابعیتم ارائه میدادم. این توضیح همیشه باعث میشد بدبینیشان نسبت به من بیشتر شود. کمیسر کاغذهای روی میزش را با عصبانیت زیرورو کرد. بعد ناگهان آهی از رضایت کشید و چیزی را در برابر چشمانم تکان داد.
ــ خب موسیو، در این مورد چه توضیحی دارید؟
وقتی فهمیدم منظورش از «این» گذرنامهام است جاخوردم چون فکر میکردم گذرنامهام در هتل و درون چمدانم است. معنایش این بود که پلیس اتاقم را در هتل جستوجو کرده است.
اضطراب وجودم را فرا گرفت.
ــ منتظر توضیحاتتان هستم موسیو. چطور تبعه مجارستانید در حالی که از گذرنامه یوگسلاوی استفاده میکنید؟ آن هم گذرنامهای که ده سال است اعتبار ندارد؟
از گوشه چشم نگاهی به مرد چاق انداختم و دیدم که از بادزدن خودش دست کشیده است. بار دیگر جوابی را که از بر داشتم تکرار کردم.
ــ من متولد ژابادکا (۲۹) در مجارستان هستم. پس از معاهده تریانون (۳۰) در سال ۱۹۱۹ ژابادکا به خاک یوگسلاوی ملحق شد. در ۱۹۲۱ به عنوان دانشجو به دانشگاه بوداپست رفتم. به همین خاطر گذرنامه یوگسلاوی گرفتم. وقتی هنوز در دانشگاه بودم پدر و برادر بزرگم در جریان اعتراضات سیاسی توسط پلیس یوگسلاوی دستگیر و تیرباران شدند. مادرم در دوران جنگ مرده بود و من هم دوست و خویشاوند دیگری نداشتم. به من توصیه کردند که سعی نکنم به یوگسلاوی برگردم. اوضاع در مجارستان خیلی بد بود. در سال ۱۹۲۲ به انگلستان رفتم و همانجا ماندم. تا سال ۱۹۳۱ در مدرسهای نزدیک لندن، آلمانی تدریس میکردم تا آنکه اجازه کارم لغو شد. من هم مثل خیلی از خارجیهای دیگر بودم که آن زمان اجازه کارشان لغو شده بود. وقتی موعد اعتبار گذرنامهام سررسید برای دریافت گذرنامه جدید به سفارت یوگسلاوی در لندن رفتم. اما آنها از صدور گذرنامه جدید امتناع کردند و گفتند که دیگر شهروند یوگسلاوی نیستم. پس از آن برای اخذ تابعیت از انگلستان اقدام کردم اما چون اجازه کار نداشتم نمیتوانستم در انگلستان کاری پیدا کنم. به پاریس رفتم. پلیس فرانسه به من اجازه اقامت داد با این شرط که اگر از فرانسه خارج بشوم دیگر حق بازگشت نداشته باشم. از آن وقت تا به حال برای تابعیت فرانسه درخواست دادهام.
به هر دوی آنها نگاه کردم. مرد چاق سیگاری برداشته بود. کمیسر با انگشت روی گذرنامه بیمصرف من ضربهای زد و به همکارش نگریست. داشتم کمیسر را نگاه میکردم که مرد چاق به حرف آمد. صدایش باعث شد از جا بپرم چون از آن لبهای کلفت، آرواره غولآسا و هیکل تنومند صدایی بسیار نازک و زنگدار بیرون میآمد.
گفت: «جرم پدر و برادرتان چه بود که به خاطر آن تیرباران شدند؟»
طوری شمرده و آهسته حرف میزد که انگار میترسید صدایش تَرَک بردارد. وقتی شروع به جواب دادن کردم سیگارش را عین سیگار برگ روشن کرد و حلقهای از دود را به سر سیگار روشن فرستاد.
گفتم: «آنها عضو حزب سوسیال دمکرات بودند.»
کمیسر آهی کشید. انگار همه چیز حالا روشن شده بود.
با دلخوری گفت: «خب، این توضیح میدهد که چرا…»
اما مرد چاق با بلند کردن دست مانع ادامه حرف او شد. دستش کوچک و متورم بود. با لایهای چربی روی مچ، مثل دست بچهها. به آرامی گفت: «موسیو وادسی، شا چه زبانهایی تعلیم میدهید؟»
ــ آلمانی، انگلیسی و ایتالیایی. گاهی هم مجاری. اما نمیفهمم این سؤالات چه ارتباطی به گذرنامه من دارند.
حرفم را نشنیده گرفت.
ــ شما ایتالیا هم بودهاید؟
ــ بله.
ــ کی؟
ــ در کودکی. همیشه تعطیلات را آنجا میگذراندیم.
ــ در رژیم فعلی هم آنجا رفتهاید؟
ــ به دلایل معلوم خیر.
ــ آیا در فرانسه کسی را میشناسید که اهل ایتالیا باشد؟
ــ یکی را در محل کارم میشناسم. مثل خودم معلم است.
ــ اسمش چیست؟
ــ فیلیپینو روسی (۳۱).
دیدم که کمیسر اسم را یادداشت کرد.
ــ دیگر چه کسی؟
ــ هیچکس.
کمیسر پرسید: «موسیو وادسی. شما عکاس هستید؟»
ــ بله، یک عکاس آماتور.
ــ چند تا دوربین عکاسی دارید؟
ــ یکی.
این دیگر خیلی مضحک بود.
ــ مارکش چیست؟
ــ زایس کنتاکس (۳۲).
کشوی میزش را باز کرد.
ــ همین است؟
دوربینم را شناختم.
با خشم گفت: «بله و دلم میخواهد بدانم شما به چه حقی وسایل شخصی مرا از اتاقم برداشتهاید. لطفا آن را به من برگردانید.» دستم را برای گرفتن دوربین دراز کردم.
کمیسر دوربین را در کشو گذاشت و گفت: «غیر از این دوربین دیگری ندارید؟»
ــ قبلاً که گفتم. خیر.
نیشخندی حاکی از پیروزی بر چهره کمیسر نشست و بعد بار دیگر کشو را باز کرد.
ــ خب، پس موسیو وادسی عزیز. برای فیلم سینماتوگرافی که به داروساز دهکده داده بودید تا ظاهر کند چه توضیحی دارید؟
به چشمانش خیره شدم. بین دستهایش نگاتیو ظاهر شده فیلم من قرار داشت که به داروساز داده بودم. از جایی که نشسته بودم میتوانستم زیر نور پنجره یکدوجین از عکسهایم را تشخیص بدهم. تمام عکسها از مارمولکها گرفته شده بودند. کمیسر هنوز نیشش باز بود. به شدت به خنده افتادم.
با رفتاری بزرگوارانه گفتم: «اینطور که میبینم شما از عکاسی سررشتهای ندارید. این فیلم سینماتوگراف نیست.»
ــ نیست؟
ــ نه. قبول دارم که کمی شبیه آن است ولی فیلم سینماتوگراف یک میلیمتر باریکتر است. این یک حلقه فیلم استاندارد سیوشش تایی ۲۴ در ۳۶ میلیمتر است. مخصوص دوربین کنتاکس.
ــ پس این عکسها را با همان دوربینی گرفتهاید که در اتاقتان بود؟
ــ البته.
مکثی طولانی برقرار شد. دیدم که نگاههایی با هم ردوبدل کردند. بعد مرد چاق پرسید: «کی به سنگاتیین رسیدید؟»
ــ روز سهشنبه.
ــ از کجا؟
ــ نیس.
ــ چه ساعتی نیس را ترک کردید؟
ــ با قطار ساعت نهوبیستونه دقیقه آمدم.
ــ چه ساعتی به هتل رزرو رسیدید؟
ــ درست قبل از شام. حدود ساعت هفت.
ــ ولی قطار نیس ساعت سهونیم به تولون میرسد. اتوبوس سنگاتیین هم ساعت چهار حرکت میکند. قاعدتا باید ساعت پنج میرسیدید. برای چه اینقدر تأخیر داشتید؟
ــ مسخره است.
بیدرنگ سرش را بالا آورد. نگاه چشمان ریزش تهدیدآمیز بود.
ــ به سؤال من جواب بدهید. چرا تأخیر داشتید؟
ــ بسیار خوب. چمدانم را در ایستگاه تولون گذاشتم و برای قدمزدن به بارانداز رفتم. قبلاً تولون را ندیده بودم و تا ساعت شش که اتوبوس بعدی حرکت میکرد وقت داشتم.
یقه کتش را از داخل با دستمال پاک کرد.
ــ موسیو وادسی حقوقتان چقدر است؟
ــ ماهی هزاروششصد فرانک.
ــ زیاد نیست. نه؟
ــ متأسفانه همینطور است.
ــ اما کنتاکس دوربین گرانی است.
ــ دوربین خوبیست.
ــ شک ندارم اما میخواهم بدانم چقدر برای آن پول دادهاید؟
ــ چهار یا پنج هزار فرانک.
سوت آرامی کشید.
ــ یعنی معادل سه ماه حقوقتان. نه؟
ــ بله. عکاسی سرگرمی من است.
ــ سرگرمی گرانی است! اینطور که پیداست باید با ماهی هزاروششصد فرانک، بیشتر صرفهجویی کنید. تعطیلات در نیس، بعد هم اقامت در هتل رزرو! از توان ما پلیسهای فقیر خارج است. نه کمیسر؟
کمیسر خنده تلخی سر داد. حس کردم صورتم سرخ شده است.
گفتم: «برای خرید دوربین مدتی پسانداز کردم. برای این تعطیلات هم باید بگویم بعد از پنج سال این اولین مسافرتم است. برای این هم مدتها پسانداز کرده بودم.»
کمیسر با پوزخند گفت: «مسلم است.»
پوزخند کمیسر باعث شد از کوره در بروم. با عصبانیت فریاد زدم:
ــ به اندازه کافی توضیح دادم. حالا نوبت من است که از شما توضیح بخواهم. دقیقا از من چه میخواهید؟ حاضرم درباره گذرنامهام به سؤالات شما جواب بدهم. در این مورد حق دارید از من سؤال کنید. اما حق ندارید اموال شخصیام را بیاجازه بردارید. حق ندارید درباره جنبههای خصوصی زندگیام پرسوجو کنید. در مورد نگاتیوهایی که اصرار دارید آنها را مرموز جلوه بدهید باید بگویم تا اینجا فقط معلوم شده که عکس گرفتن از مارمولکها ممنوع است. خب، آقایان. من مرتکب خلافی نشدهام. سخت گرسنهام و الان هم در هتل وقت ناهار است. لطفا همین الان دوربین، عکسها و گذرنامهام را پس بدهید.
چند لحظه سکوت مرگباری حکمفرما شد. از یکی به دیگری نگاه کردم. هیچیک تکان نخوردند.
گفتم: «بسیار خوب.» و به طرف در رفتم.
مرد چاق گفت: «یک دقیقه صبر کنید.»
ایستادم: «خب؟»
ــ لطفا وقت ما و خودتان را تلف نکنید. مأمور پشت در نخواهد گذاشت که از اینجا خارج شوید. چند سؤال دیگر هم هست که باید از شما بپرسیم.
با ناراحتی گفتم: «شاید بتوانید به زور نگهم دارید ولی نمیتوانید وادارم کنید به سؤالاتتان پاسخ بدهم.»
مرد چاق به آرامی گفت: «طبیعی است. این را قانون تصریح کرده است. اما میتوانیم به شما توصیه کنیم که به سؤالات ما پاسخ بدهید به خاطر خودتان.»
چیزی نگفتم.
مرد چاق نگاتیوها را از روی میز کمیسر برداشت و آنها را رو به نور گرفت و در حالی که با انگشت به آنها اشاره میکرد گفت: «دو دوجین عکس که همه شبیه هم هستند. حالا که فکرش را میکنم متوجه میشوم که جالب است. شما اینطور فکر نمیکنید؟»
با لحنی تند گفتم: «بههیچوجه. پیداست که شما چیزی درباره عکاسی نمیدانید یا مثل یک تماشاگر عادی به این عکسها نگاه میکنید وگرنه متوجه میشدید که جهت نور در هر عکس با دیگری متفاوت است و در هر عکس سایهها شکل متفاوتی دارند. در واقع آنچه در عکسها دیده میشود کوچکترین اهمیتی ندارد. آنچه مهم است نحوه نورپردازی و ترکیببندی نور و سایه است. در هر صورت اگر من دوست داشته باشم از مارمولکهای خوابیده زیر نور آفتاب صدها عکس بگیرم فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشد.»
ــ توضیح زیرکانهای بود وادسی. خیلی زیرکانه. حالا بهتان میگویم چه فکر میکنم. نظر من این است که شما به بیستوشش عکس آخر علاقهای نداشتید و اگر آنها را گرفتید به خاطر آن بود که میخواستید زودتر حلقه فیلم تمام شود تا دهتای اول را ظاهر کنید.
ــ دهتای اول؟ راجع به چه حرف میزنید؟
ــ اگر بخواهید بیش از این نقش بازی کنید وقت ما را تلف کردهاید.
ــ من واقعا نمیدانم منظورتان چیست.
مرد چاق به زحمت خود را از صندلی بیرون کشید و کنارم ایستاد.
ــ نمیدانید؟ درباره ده عکس اول… ممکن است برای من و کمیسر توضیح بدهید برای چه آن عکسها را گرفتهاید؟ مطمئنم که برای ما جالب است!
با انگشت به سینهام زد: «وادسی، نور بود یا شکل متفاوت سایهها که باعث شد به استحکامات پایگاه دریایی تولون علاقمند شوید؟»
دهانم از تعجب باز ماند.
ــ شوخی میکنید! عکسهای اول حلقه فیلم آنهایی هستند که روز قبل از ترک نیس از کارناوالی که آنجا راه افتاده بود گرفتم.
با لحنی مطمئن گفت: «میپذیرید که این عکسها را شما گرفتهاید؟»
ــ من که خودم این را گفتم.
ــ بسیار خوب. لطفا آنها را نگاه کنید.
نگاتیو را برداشتم، آن را رو به نور گرفتم و عکسها را با انگشت آرام آرام رد کردم. مارمولک. مارمولک. مارمولک. بعضی از عکسها امیدوارکننده بودند. مارمولک. باز هم مارمولک. ناگهان نگاتیو را نگهداشتم. نگاهی به آنها انداختم. هر دو مشغول تماشای من بودند.
کمیسر با تمسخر گفت: «ادامه بده وادسی. سعی نکن خودت را متعجب نشان بدهی.»
چیزی را که چشمانم میدید باور نمیکردم. باز هم به نگاتیو نگاه کردم. چند عکس پشت سرهم از بخشی از نوار ساحلی بود که قسمتی از آن با چیزی که به ترکهای شباهت داشت و نزدیک به عدسی دوربین بود تار شده بود. چیزی در عکسها دیده میشد که شبیه به نواری کوتاه و خاکستری بود. عکس بعدی که نزدیکتر و این بار از زاویه دیگری گرفته شده بود باز هم همان نوار خاکستری را نشان میداد. در یک سوی نوار چیزهایی شبیه دریچه دیده میشد. باز هم چند عکس دیگر. دو عکس دیگر باز هم از همان زاویه و عکس بعدی از بالا و نزدیکتر گرفته شده بود. بعد از آنها سه عکس دیگر بود که توسط جسم سیاهی جلوی عدسی دوربین کاملاً تار شده بودند. لبه جسم نامشخص بود و مثل یک تکه پارچه طرح مبهمی بر خود داشت.
در عکس بعدی نمای مبهمی نزدیک به دوربین دیده میشد که به سطحی بتونی شباهت داشت. آخرین عکس بیش از حد نور دیده بود و فقط یک گوشهاش واضح بود. از انتهای چیزی گرفته شده بود که به لوله بتونی پهنی شباهت داشت. عکسها نماهای عجیبی داشتند و چند لحظهای از دیدنشان مات و مبهوت شدم. دست آخر متوجه شدم که به چه چیز نگاه میکنم. تصاویری که پیش چشمم بودند لولههای بلند و برّاق توپهای ساحلی را نشان میدادند.
سنگنبشتهای برای گور یک جاسوس
نویسنده: اریک امبلر
مترجم: رامین آذربهرام
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۵۲ صفحه