معرفی کتاب « مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است »، نوشته فردریک بکمن
فردریک بَکمَن، وبلاگنویس و نویسندهٔ جوان و بسیار موفق سوئدی، سال ۱۹۸۱ در استکهلم به دنیا آمد. او پس از ناتمام گذاشتن تحصیلات دانشگاهی، مدتی به عنوان رانندهٔ کامیون، کارگر رستوران و رانندهٔ لیفتراک کار کرد. در سال ۲۰۰۷ به استخدام روزنامهٔ مور در آمد، ولی پس از یک سال و نیم کار، از شغلش استعفا داد و از آن زمان به بعد، به عنوان خبرنگار آزاد، برای چند نشریهٔ سوئدی مقاله مینویسد.
اولین اثر نویسنده، مردی به نام اُوِه است که در سال ۲۰۱۲ وارد بازار کتاب سوئد شد و بلافاصله با فروشی بیش از ششصد هزار نسخه، در صدر پُرفروشترین کتابهای سال قرار گرفت. این اثر در سال ۲۰۱۴ به زبان آلمانی ترجمه شد و بازار کتاب این کشور را هم تسخیر کرد و به فروش میلیونی دست یافت.
مردی به نام اُوِه تا بهحال به ۲۵ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده و در سال ۲۰۱۶ براساس آن یک فیلم سینمایی ساخته شده است. این اثر نویسنده، مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است، نیز با استقبال گستردهای در سطح بینالمللی روبهرو شد و ماهها در لیست پرفروشترین کتابهای سال ۲۰۱۶ آلمان قرار گرفت. سومین اثر نویسنده، بریت- ماری اینجا بود هم به موفقیتهای چشمگیری دست پیدا کرد.
نویسنده با یک زن ایرانی به اسم ندا ازدواج کرده و دارای دو فرزند است.
نظر تعدادی از منتقدان ادبی سوئد دربارهٔ این اثر:
این کتاب اثری است فوقالعاده که خواننده را به خنده و گریه میاندازد. باید به این ماجراجویی تن دهید؛ فوقالعاده است.
اکسپرسن زونداگ
همه این اثر پراحساس را که دربارهٔ نیروی قدرت تخیل است، خواهند بلعید و عاشق آن خواهند شد.
داگنس نیهتر
۱- توتون
داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفتساله است. بههمین راحتی. و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمیکند.
مادربزرگِ السا (۱) که اینطور میگوید.
السا هفتساله است، یعنی در واقع تقریباً هشتساله. خودش هم میداند که در مقام یک دختر هفتساله، چندان خوب نیست، میداند که با بقیه فرق دارد. مدیر مدرسهاش میگوید، السا «باید خودشو هماهنگ کنه، تا بتونه با سایر بچهها بهتر کنار بیاد» و همسنوسالهای والدین السا معتقدند که او «نسبت به سنوسالش بسیار پخته است». السا میداند که این، فقط بیان مؤدبانهای است برای «نسبت به سنوسالش بسیار گستاخ است»، چون همیشه وقتی این حرف را به زبان میآورند که او اشتباهات ای را تصحیح کرده باشد، مثلاً وقتی کلمهٔ (۲)«Dé jà vu» را اشتباه تلفظ کنند و یا فرق مفعول بیواسطه و باواسطه را ندانند، اشتباهاتی که معمولا کسانی مرتکب میشوند که خودشان را عقلکل میدانند. بعد همین آدمها میگویند: «اون نسبت به سنوسالش خیلی پختهست.» و بهزور به والدین السا لبخند میزنند. انگار که این نوعی عیب محسوب شود، انگار از اینکه السا در سن هفتسالگی نادان و کم عقل نیست، ناراحت شوند. اصلاً به همین دلیل السا بهجز مادربزرگش، هیچ دوست دیگری ندارد. چون عقل تمام کودکان هفتسالهٔ مدرسهشان، مثل عقل سایر هفتسالهها، محدود است. ولی السا با بقیه فرق میکند. مادربزرگ به او میگوید، به این مسئله حساسیت نشان ندهد، چون تمام ابرقهرمانان با بقیه فرق میکنند و اگر قدرتشان عادی بود، خب آن وقت با بقیه فرقی نداشتند.
مادربزرگ هفتاد و هفتساله است. یعنی در واقع تقریباً هفتاد و هشتساله. او هم نسبت به سنوسالش چندان خوب نیست. آدم از چهرهاش تشخیص میدهد که پیر شده است، چون صورتش مثل یک تکه روزنامه است که در کفش خیس قرار داده شده باشد، ولی به ذهن هیچکس خطور نمیکند که بگوید، مادربزرگ آدم پختهای است. گاهی بعضیها به مادر السا میگویند که مادربزرگ «سرزنده» است و بعد با نگرانی، حتی کمی خشمگین، به مادر السا نگاه میکنند. و مادر السا هم هربار آه میکشد و میپرسد، اینبار میزان خسارت چقدر است. مثلاً بهنظر مادربزرگ، وقتی که او هنگام پارک رنو، با دندهعقب به ماشین عقبی میکوبد، این مردم هستند که مقصرند، چرا که اگر باهم همبستگی داشتند، هیچوقت ترمزدستی ماشین را نمیکشیدند. یا وقتی در بیمارستان سیگار میکشد و آژیرهای اعلام حریق به صدا درمیآیند، او فریاد میکشد: «عجب دوره و زمونهٔ گندی شده! امروزه همه مجبورن از خودشون رفتار صحیح سیاسی نشون بدن!» بعد سروکلهٔ مأمور حفظ امنیت پیدا میشود و او را وادار میکند، سیگارش را خاموش کند. یا آن دفعه که آدمبرفی درست کرد، تن آن را با لباس واقعی پوشاند و او را در حیاط، طوری زیر بالکن همسایهاش، بریت – ماری گذاشت که بهنظر میآمد یک نفر از پشتبام سقوط کرده است. یا آن موقع که عدهای مرد عینکی و خوشلباس در محله میچرخیدند، زنگِ درِ تمام خانهها را میزدند و با ساکنین دربارهٔ خدا، مسیح و بهشت صحبت میکردند، مادربزرگ با ربدوشامبری که کمربندش را نبسته بود، روی بالکن خانهاش ایستاد و با اسلحهٔ پینتبال به سمت آنها شلیک کرد. بریت – ماری نمیتوانست تصمیم بگیرد که به خاطر این کار از دست مادربزرگ شکایت کند، یا به خاطر باز بودن ربدوشامبرش. پس جانب احتیاط را رعایت کرد و به خاطر هر دو مورد از دست او شکایت کرد.
در این طور مواقع مردم فکر میکنند که مادربزرگ نسبت به سنوسالش کمی «سرزنده» است.
حالا دیگر میگویند که او دیوانه است. ولی مادربزرگ در واقع یک نابغه است، البته همزمان کمی هم مجنون است. او قبلاً پزشک بود، جوایز متعددی دریافت کرد. خبرنگاران دربارهاش مطالب زیادی مینوشتند و به بدترین نقاط جهان سفر میکرد، در حالیکه بقیه تمام سعیشان این بود که از آن مناطق فرار کنند. در سراسر دنیا جان انسانها را نجات میداد و با بدی و شرارت میجنگید. درست همان کاری که ابرقهرمانان انجام میدهند. ولی در پایان یک نفر به او گفت که دیگر «پیر» شده است و نمیتواند جان انسانها را نجات دهد، گرچه السا تصور میکند، منظور آن یک نفر «دیوانه» بوده است. حالا دیگر مادربزرگ حق طبابت ندارد. مادربزرگ به آن یک نفر «جامعه» میگوید و معتقد است، دلیلش این است که امروزه باید همهچیز از لحاظ سیاسی صحیح باشد و بنابراین او دیگر حق ندارد به مردم دست بزند، مخصوصاً به این دلیل که جامعه آنقدر خردهگیر شده که حتی استعمال دخانیات را در اتاقهای عمل هم ممنوع اعلام کرده است، خب چه کسی میتواند تحت این شرایط کار کند؟ هان؟
بنابراین حالا اکثر مواقع خانه است و بریت – ماری و مامان را به مرز جنون میرساند. بریت – ماری همسایهٔ مادربزرگ است و مامان، مادرِ السا. در واقع بریت – ماری همسایهٔ مادر السا هم هست، چون مادر السا در آپارتمان مادربزرگ السا زندگی میکند و السا هم در مجاورت مادربزرگ زندگی میکند، چون السا نزد مادرش زندگی میکند، البته بهجز آخر هفتهها که یکدرمیان پیش پدرش و لیزته است. و البته جرج هم در مجاورت مادربزرگ زندگی میکند، چون او هم با مامان زندگی میکند. مسئله کمی پیچیده است.
بگذریم. برگردیم سر اصل مطلب: ابرنیروی مادربزرگ این است که زندگی دیگران را نجات دهد و مردم را به مرز جنون برساند، چیزی که او را به یک ابرقهرمانِ «دیسفانکشنال» تبدیل کرده است. السا معنی این لغت را میداند، چون به ویکیپدیا مراجعه کرده است. همسنوسالهای مادربزرگ به ویکیپدیا، «لغتنامهٔ اینترنتی!» میگویند، ولی السا وقتی میخواهد توضیح بدهد، به لغتنامه، «ویکیپدیا، ولی به شکل کتاب» میگوید. السا در هر دو مرجع دنبال معنی لغت «دیسفانکشنال» گشته است. معنی این کلمه این است که؛ چیزی کار میکند، ولی نه آنطور که باید. این یکی از خصلتهای مادربزرگ است که السا خیلی دوست دارد.
البته احتمالاً بهجز امروز، چون الان ساعت دو نیمهشب است و السا بسیار خسته است و هیچچیز را به خواب ترجیح نمیدهد، ولی نمیتواند این کار را انجام دهد، چون مادربزرگ دوباره به طرف یک پلیس گُه پرت کرده است.
میتوان گفت که قضیه پیچیده است. درست مثل استاتوسهای فیسبوک.
السا نگاهی به اتاق کوچک میاندازد و از شدت خستگی چنان خمیازهای میکشد که بهنظر میآید انگار میخواهد سرش را برعکس قورت بدهد.
غرغرکنان میگوید: «بهت گفتم که نباید از حصار بری بالا» و به ساعت نگاه میکند.
مادربزرگ جواب او را نمیدهد. السا شال گریفیندور (۳) را از دور گردنش باز میکند و آن را روی زانوانش میگذارد. او هفت سال پیش، بهزودی هشت سال پیش، در دومین روز ماه ژانویه به دنیا آمده است. یعنی درست در همان روزی که محققین آلمانی تشعشع اشعهٔ گامای یک مگنتار را بر سطح زمین ثبت کردند که قویترین تشعشع تمام ادوار بود. البته السا به طور دقیق نمیداند که یک مگنتار چیست، فقط تا این حد میداند که یک ستارهٔ نوترونی است. و طنینش کمی شبیه مگاترون است، همان شخصیت بدجنس فیلم «ترانسفورمرز» که افرادی که به اندازهٔ کافی اهل مطالعهٔ کتابهای خوب نیستند، تصور میکنند موضوعش کودکانه است. در واقع این ترانسفورمرها مُشتی ربات هستند، ولی اگر آدم با دید آکادمیک به قضیه نگاه کند، میتواند آنها را هم جزء ابرقهرمانان به حساب بیاورد. السا، هم مجذوب مگنتارهاست، هم مجذوب مگاترونها، و پیش خودش «تشعشع اشعهٔ گاما» را هم چیزی مثل منفجر شدن آیفونش تصور میکند که مادربزرگ روی آن فانتا پاشیده و بعد برای خشک کردن دستگاه، آن را داخل توستر گذاشته بود. مادربزرگ میگوید، اینکه السا در چنین روزی به دنیا آمده، او را به یک چیز خاص تبدیل کرده است.
خاص بودن، بهترین شیوهٔ متفاوت بودن است.
ولی مادربزرگ در این لحظه مشغول ریختن مقداری توتون روی میز چوبی جلوی رویش است، تا بعد آنها را داخل کاغذ سیگار بپیچد.
السا آه میکشد.
دوباره تأکید میکند: «نگفتم از نردهها بالا نرو؟»
السا در واقع اصلاً نمیخواهد نامهربان باشد، او فقط کمی عصبانی است. میزان عصبانیتش هم به اندازهٔ عصبانیت کودکان هفتسالهای است که مجبورند خستهوکوفته در پاسگاه پلیس بنشینند، یا مثل مردان چهلسالهای که پروازشان تأخیر دارد و هیچکس هم به آنها اطلاعات دقیقی نمیدهد.
مادربزرگ نفسش را با سروصدای زیادی از بینی بیرون میدهد و در جیبهای مانتوی بسیار بزرگش دنبال فندک میگردد. بهنظر میآید که قضیه را زیاد جدی نگرفته است؛ احتمالاً چون هیچ قضیهای را جدی نمیگیرد. البته بهجز مواقعی که بخواهد سیگار بکشد و فندک پیدا نکند. در این موقع خیلی جدی میشود؛ سیگار کشیدن برای مادربزرگ مسئلهای بسیار جدی محسوب میشود.
مادربزرگ با خونسردی تمام میگوید: «یه حصار خیلی کوچیک بود. واقعاً هیچ دلیلی برای عصبانیت وجود نداره. خدای من!»
السا میگوید: «به من نگو خدای من! تو بودی که به طرف مأمور پلیس گُه پرت کردی.»
مادربزرگ چشمانش را میچرخاند.
«اینقدر شلوغش نکن. مثل مادرت نباش. فندک داری؟»
السا میگوید: «من فقط هفت سالمه!»
«تا کی میخوای هر دفعه همین بهانه رو بیاری؟»
«تا وقتی که دیگه هفتساله نباشم.»
مادربزرگ آه میکشد و زیرِلب چیزی مثل «خیلی خب، پرسیدنش که ضرر نداره» میگوید و همچنان داخل جیبهایش را میگردد.
السا که کمی آرامتر شده، میگوید: «فکر نمیکنم اجازه داشته باشی اینجا سیگار بکشی.» و نوک انگشتانش را روی شال میکشد.
مادربزرگ با بیحوصلگی میگوید: «البته که میشه اینجا سیگار کشید. یکی از پنجرهها رو باز میکنیم.»
السا با شک و تردید به پنجرهها نگاه میکند.
«فکر میکنم اینها از اون پنجرههایی هستن که نمیشه بازشون کرد.»
«مزخرف نگو. چرا نمیشه؟»
«چون جلوی شیشههاشون شبکههای توری کشیده شده.»
مادربزرگ با دلخوری به پنجرهها نگاه میکند. بعد به السا.
«پس دیگه نمیشه حتی تو پاسگاه پلیس هم سیگار کشید. عجب جامعهٔ قیّممآبانهای، راست میگم!»
السا دوباره خمیازه میکشد.
«میتونم گوشیت رو داشته باشم؟»
مادربزرگ میپرسد: «میخوای چیکار؟»
السا میگوید: «تو اینترنت موجسواری کنم.»
«دقیقاً دنبال چی میگردی؟»
«چیزهای مختلف.»
«وقت زیادی برای بازیهای اینترنتی خرج میکنی.»
«درستش اینه؛ صرف میکنی.»
«آره بابا، تو راست میگی.»
«آدم میتونه پول رو خرج کنه، ولی زمان رو نمیشه خرج کرد. تو هم راه نمیافتی به همه بگی که بابت خرید شلوارت، دویست کرون صرف کردی، یا این کار رو میکنی؟»
مادربزرگ آه میکشد و میگوید: «داستان اونی که خودش رو مرده فرض نکرد، شنیدهای؟»
پلیسی که وارد اتاق میشود، بسیار بسیار خسته بهنظر میآید. آنطرف میز مینشیند و به السا و مادربزرگ نگاه میکند. از نگاهش یأس و ناامیدی میبارد.
مادربزرگ بلافاصله طلب میکند: «میخوام به وکیلم تلفن کنم.»
السا بلافاصله بعد از آن طلب میکند: «میخوام به مادرم تلفن کنم.»
مادربزرگ پافشاری میکند: «اول باید با وکیلم تماس بگیرم.»
مأمور پروندهٔ نازکی همراه دارد. میگوید:
«مادرت داره میآد اینجا.» آه میکشد و به السا نگاه میکند.
مادربزرگ چنان نالهٔ دراماتیکی میکند که فقط از خودش برمیآید.
«چرا به اون زنگ زدین؟ مگه عقلتونو از دست دادهید؟ حتماً خیلی عصبانی شده.» مادربزرگ طوری اعتراض میکند که انگار مأمور پلیس قصد دارد السا را به جنگل ببرد و بزرگ کردن او را به گرگها بسپارد.
مأمور با خونسردی تمام، جواب عاقلانهای میدهد. «ما باید سرپرست قانونی کودک رو مطلع کنیم.»
مادربزرگ با صدایی بلند میگوید: «من هم سرپرست قانونی کودک هستم. من مادربزرگشم!» روی صندلی نیمخیز میشود و سیگار خاموشش را در هوا تکان میدهد.
مأمور با بیتفاوتی میگوید: «ساعت یک و نیم بامداده. یه نفر باید مواظب این بچه باشه.» و قبل از اینکه با عصبانیت به سیگار نگاه کند، به ساعتش اشاره میکند.
مادربزرگ غرولندکنان میگوید: «بله! من! من مواظبشم!»
مأمور مؤکّدانه و دوستانه به اتاق بازجویی اشاره میکند.
«اون وقت در مورد اینکه کار به اینجا کشیده شده، چی میگین؟»
مادربزرگ کمی دلخور میشود. ولی بعد دوباره سر جایش مینشیند و سینهاش را صاف میکند.
«اگه… خب… نه. بسیار خب، اگه آدم بخواد وارد جزئیات بشه، اون وقت مسئله یه کم ناخوشایند میشه. ولی تا قبل از اینکه شما منو تعقیب کنین، همهچیز روبهراه بود.»
مأمور میگوید: «شما به حریم باغوحش تجاوز کردین.»
مادربزرگ دوباره تأکید میکند: «ولی اون فقط یه حصار خیلی کوچیک بود.»
مأمور میگوید: «ولی ما چیزی به اسم تجاوز خیلی کوچیک به حریم خصوصی نداریم.»
مادربزرگ شانههایش را بالا میاندازد و دستش را روی میز میکشد؛ انگار معتقد باشد که راجع به این مسئله، به اندازهٔ کافی صحبت شده باشد.
«اِ… راستی اینجا سیگار کشیدن که اشکال نداره؟»
مأمور با قیافهای جدی سرش را به علامت مخالفت تکان میدهد. مادربزرگ به سمت او خم میشود، نگاه عمیقی به چشمان او میکند و لبخند میزند.
«حتی برای موجود نحیفی مثل من؟»
السا از بغل ضربهای به مادربزرگ میزند و زبان گفتاری را به زبان سرّی تغییر میدهد. چون مادربزرگ و السا برای خودشان یک زبان سرّی دارند که حق تمام مادربزرگها و نوههاست.
مادربزرگ میگوید: «این موضوع تو کتاب قانون هم ذکر شده. یا حداقل باید بشه.»
السا به زبان سرّی میگوید: «بس کن مادربزرگ! تحریک مأمورهای پلیس برخلاف قانونه.»
مادربزرگ به زبان سرّی میگوید: «کی گفته؟»
السا میگوید: «پلیس.»
مادربزرگ میگوید: «پلیس باید امنیت شهروندان رو حفظ کنه. هر چی باشه، من مالیات میدم.»
مأمور پلیس طوری به آن دو نگاه میکند که یک مأمور، به یک دخترک هفتساله و مادربزرگ هفتاد و هفتسالهای که نیمهشب در پاسگاه پلیس جنگ زرگری راه انداختهاند. مادربزرگ چشمک اغواگرانهای به مأمور میزند و دوباره به سیگار اشاره میکند. ولی وقتی مأمور دوباره سرش را به علامت مخالفت تکان میدهد، مادربزرگ با عصبانیت به صندلیاش تکیه میدهد و به زبان عادی نعره میکشد: «این رفتار صحیح سیاسی هم عجب مصیبتی شده! تو این کشور لعنتی، با ما سیگاریها حتی بدتر از آپارتاید رفتار میشه!»
قیافهٔ مأمور کاملاً درهم کشیده میشود.
«اگه جای شما بودم، تو اظهاراتم بیشتر احتیاط میکردم.»
مادربزرگ چشمانش را میچرخاند.
السا به او چشمک میزند.
«دیکتهش چطوریه؟»
مادربزرگ آه میکشد، درست مثل مالیاتدهندهای که تمام دنیا علیه او متحد شدهاند. «دیکتهٔ چی؟»
السا میگوید: «همین آپارتاید که گفتی.»
مادربزرگ هجی میکند: «آ.پ.ا.ر.ط.ا.ی.د»
السا بعد از اینکه دستش را دراز میکند و گوشی مادربزرگ را برمیدارد و در گوگل سرچ میکند، خیلی زود متوجه میشود که دیکتهٔ کلمه صحیح نیست. دیکتهٔ مادربزرگ واقعاً ضعیف است.
مأمور به مادربزرگ میگوید: «الان شما رو میفرستیم خونه، ولی بعداً به خاطر تجاوز به حریم خصوصی و تخلف رانندگی، باید بیاین اینجا.»
السا نالهکنان میگوید: «میشه آدم فقط اندروید داشته باشه؟» و در حالیکه وا رفته، به دکمههای گوشی میزند.
این یک گوشی اندروید است، چون گوشی قدیمی مادر الساست و فقط سیستمعامل اندروید دارد. السا بارها متذکر شده است که هر آدم عاقلی باید یک آیفون داشته باشد. البته مادربزرگ اصلاً نمیخواهد اسمارتفون داشته باشد، ولی السا او را مجبور کرد از گوشی قدیمی مادر استفاده کند، چون مادربزرگ طبق عادت، گوشیهای السا را به طرق مختلفی، منجمله با استفاده از توستر خراب میکند و بعد السا مجبور میشود گوشی مادربزرگ را قرض بگیرد.
مادربزرگ شگفتزده میپرسد: «کدوم تخلف رانندگی؟»
مأمور جواب میدهد: «در وهلهٔ اول، استفادهٔ غیرمجاز از خودرو.»
«غیرمجاز؟ ماشین خودمه. من که برای استفاده از ماشین خودم به مجوز احتیاج ندارم! پناهبرخدا!»
مأمور صبورانه سرش را تکان میدهد.
«نه، ولی شما باید گواهینامه داشته باشین.»
مادربزرگ دستهایش را در هوا تکان میدهد.
«عجب جامعهٔ زورگویی!»
وقتی السا لحظهای بعد گوشی اندروید را به میز میکوبد، صدای وحشتناکی در اتاق میپیچد.
مادربزرگ با تعجب میپرسد: «چی شده؟»
«اصلاً هم مثل آپارتاید نیست. اینکه تو اجازه نداری سیگار بکشی، چه ربطی به آپارتاید داره؟ اینها که اصلاً باهم قابلمقایسه نیستن! باهم کوچیکترین ارتباطی ندارن.»
مادربزرگ کمی کوتاه میآید و دستش را تکان میدهد.
«من گفتم که این… خودت که میدونی، تقریباً شبیه…»
السا فریاد میکشد: «اصلاً هم تقریباً اینطور نیست.»
«خدای من، این فقط یه مقایسه بود!»
«بله، ولی یه مقایسهٔ بیمارگونه!»
«تو از کجا میدونی؟»
السا فریاد میکشد: «از ویکیپدیا.» و به گوشی مادربزرگ اشاره میکند.
مادربزرگ رو به مأمور میکند و تسلیم میشود: «بچههای شما هم همینطوریاند؟»
مأمور درمانده شده است. «تو خونوادهٔ ما… ما به بچهها اجازه نمیدیم تنها تو اینترنت موجسواری کنن.»
مادربزرگ بلافاصله دستهایش را به سمت السا میچرخاند، تا با انجام این حرکت گفته باشد: بفرما، شنیدی!
السا فقط سرش را تکان میدهد و دستبهسینه میایستد.
در حالیکه هنوز به خاطر موضوع آپارتاید عصبانی است، با زبان سرّی میگوید: «حالا به خاطر اینکه به سمت مأمورها تاپاله پرت کردهٔ، عذرخواهی کن، تا بتونیم بالاخره بریم خونه.»
مادربزرگ به زبان سرّی میگوید: «معذرت میخوام.»
«از مأمورها عذرخواهی کن، نه از من، خنگ!»
مادربزرگ غرولندکنان میگوید: «من از فاشیستها عذرخواهی نمیکنم. من مالیات میدم. خنگ هم خودتی!»
السا میگوید: «نه، خودتی.»
بعد به حالت قهر دستبهسینه مینشینند و رویشان را از هم برمیگردانند. مادربزرگ پس از مدتی سرش را برای مأمور تکان میدهد و به زبان عادی میگوید:
«لطف میکنید به نوهٔ لوسم بگین که اگه نظرش اینه، مجبوره پای پیاده تا خونه بدوه؟»
السا بلافاصله جواب میدهد: «پوف! به اون بگین، من با مادرم میرم و خودش میتونه پای پیاده بره.»
مادربزرگ میگوید: «به اون بگین که…»
مأمور در این لحظه بدون اینکه حرفی بزند، از جا بلند میشود، اتاق را ترک میکند و در را پشتسرش میبندد- تقریباً انگار بخواهد به اتاق دیگری برود، صورتش را در یک بالش نرم و بزرگ فرو کند و تا آنجا که میتواند، با صدای بلند فریاد بکشد.
مادربزرگ میگوید: «ببین چیکار کردی!»
السا نعره میکشد: «خودت ببین چیکار کردی!»
کمی بعد یک مأمور زن با دستهایی عضلانی و چشمانی سبز وارد اتاق میشود. بهنظر میآید برای اولینبار نیست که مادربزرگ را میبیند، چون مثل تمام کسانی که مادربزرگ را میشناسند، لبخند تلخی میزند، آه میکشد و میگوید:
«لطفاً دست بردارین، ما اینجا خلافکارهای واقعی داریم و باید حواسمون رو به اونها بدیم.»
مادربزرگ غرغرکنان میگوید: «شما دست بردارین.»
و بعد آن دو اجازه پیدا میکنند به خانه بروند.
وقتی در پیادهرو منتظر آمدن مامان هستند، السا در حالیکه در افکارش غرق شده است، دستش را روی پارگی شالش میکشد. نشان گریفیندور پاره شده است. سعی میکند جلوی گریهاش را بگیرد، ولی کاملاً موفق نمیشود.
مادربزرگ سعی میکند السا را کمی سر حال بیاورد، میگوید: «آخ، مادرت میتونه پارگی رو بدوزه.» و با مشت به شانهٔ او میکوبد.
از چهرهٔ السا نگرانی میبارد، مادربزرگ با خجالت سرش را تکان میدهد. جدیتر میشود و صدایش را پایین میآورد.
«آخ، میتونیم… خودت که میدونی، میتونیم به مادرت بگیم، وقتی داشتی مانع بالا رفتن من از حصار میمونها میشدی، شال پاره شد.»
السا سرش را به علامت موافقت تکان میدهد و دوباره انگشتانش را روی شال میکشد. البته این اتفاق در مدرسه افتاد، نه زمانیکه مادربزرگ سعی میکرد از حصار بالا برود. سه نفر از دخترهای بزرگتر که از او متنفر هستند، بدون اینکه السا دلیلش را بداند، شال او را پاره کردند و بعد آن را داخل توالت انداختند. خندههای رذیلانهیشان هنوز مثل گویهای دستگاه فیلیپر در سرش زنگ میخورد.
مادربزرگ نگاهی به چهرهٔ غمگین السا میاندازد، خم میشود و به زبان سرّی در گوشش نجوا میکند:
«یه روز اون هممدرسهایهای احمقت رو با خودمون میبریم میاماس (۴) و اونها رو خوراک شیرها میکنیم!»
السا اشکهایش را با پشت دست پاک میکند و با تردید لبخند میزند.
آهسته میگوید: «مادربزرگ، من احمق نیستم. میدونم هر کاری که امشب کردی، برای این بود که من اتفاقی رو که تو مدرسه افتاد، فراموش کنم.»
مادربزرگ ضربهای به سنگریزهها میزند و سینهاش را صاف میکند.
«خب… خودت که خوب میدونی، تو تنها نوهٔ منی. نمیخواستم امروز رو به خاطر اتفاقی که برای شالت افتاد، به خاطر بسپری. با خودم فکر کردم، بهتر اینه که هر وقت یاد امروز افتادی، یاد مادربزرگ بیفتی که از حصار باغوحش بالا رفت…»
السا نیشخند میزند: «و از بیمارستان فرار کرد.»
مادربزرگ لبخند میزند: «و از بیمارستان فرار کرد.»
السا میگوید: «و به سمت پلیسها تاپاله پرت کرد.»
مادربزرگ از خودش دفاع میکند: «ولی اون خاک بود! حداقل قسمت زیادی از اون، خاک بود.»
السا اعتراف میکند: «تغییر خاطرات، یه ابرنیروست.»
مادربزرگ شانههایش را بالا میاندازد.
«اگه آدم نمیتونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه، باید روی اون چیزهایِ خوبِ زیادی بپاشه.»
«اینو با گویش شمالی گفتی!»
«میدونم.»
السا میگوید: «مرسی مادربزرگ.» و سرش را به بازوی او تکیه میدهد.
مادربزرگ هم سرش را تکان میدهد و نجوا میکند: «ما سوارکارهای قلمروِ پادشاهیِ میاماس فقط به وظیفهمون عمل میکنیم.»
چون داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفتساله است.
و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمیکند.
مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : حسین تهرانی
ناشر: انتشارات کتاب کولهپشتی
تعداد صفحات : ۴۸۸ صفحه