معرفی کتاب « حالوهوای عجیب در توکیو »، نوشته هیرومی کاواکامی
شاید در بدو امر، آنچه من را به تهیهٔ نسخهٔ انگلیسی این کتاب ترغیب کرد، عنوان داستان، ژاپنی بودن نویسنده (با توجه به علاقهام به ادبیات ژاپن)، و عکس روی جلد آن بود: دختر جوانی که در هوا شناور است! اما خود داستان در گیرایی و نیز سبک نگارش، چیزی به موارد یادشده بدهکار نیست. داستان عشقی نامعمول که رفتهرفته بین دو انسان تنها از دو نسل کاملاً متفاوت در ژاپن امروزی شکل میگیرد.
شاید بهترین دلیل را برای دوست داشتن این کتاب، «لورن استاین» سردبیر پاریس ریویو بیان کرده باشد: «من درگیرش شدهام… خواندن راجع به زنی میانسال که جذب مردی بزرگتر از خود میشود به اندازهٔ کافی جالب توجه است، اما وقتی این جذابیت غرق در نوستالژی ژاپنی برای میهمانخانههای قدیمی، جستوجوی قارچ، رفتاروکردار موقر، و باشو میشود، چگونه یک فرد میتواند در برابرش مقاومت کند؟»
«هیرومی کاواکامی» متولد سال ۱۹۵۸ در توکیو و فارغالتحصیل کالج زنان اُچانومیزو است. او که یکی از محبوبترین نویسندگان نسل خود در ژاپن است، نخستین اثر خود را که مجموعه داستانی با عنوان «خدا» است در سال ۱۹۹۴ منتشر کرد. او در سال ۱۹۹۶، جایزهٔ بسیار معتبر ادبی آکتاگاوا را بهخاطر داستان «لگد کردن یک مار» به دست آورد. «حالوهوای عجیب در توکیو» که در سال ۲۰۰۱ با عنوان سنسه نو کابان (کیفدستی آموزگار) منتشر شد، توانست جایزهٔ ادبی تانیزاکی را به خود اختصاص دهد. این اثر که ابتدا با عنوان «کیفدستی» به انگلیسی ترجمه و منتشر شده بود، در فهرست نامزدهای نهایی جایزهٔ منبوکر آسیا درسال ۲۰۱۳ قرار گرفت، و در پی انتشارش در کشور انگلستان با عنوان «حالوهوای عجیب در توکیو»، در فهرست نامزدهای نهایی «جایزهٔ ادبیات داستانی خارجی ایندیپندنت» سال ۲۰۱۴ نیز قرار گرفت.
از سایر افتخارات «هیرومی کاواکامی» در عرصهٔ داستاننویسی میتوان به کسب «جایزهٔ ادبی ایتو سِی» و «جایزهٔ زن نویسنده» برای داستان اُبُرِرو اشاره کرد.
بهعنوان مترجم این کتاب، بر خود لازم دیدم تا پانوشتهای داستان را بر حسب نیاز خوانندهٔ ایرانی وارد کنم، و ازاینرو مسئولیت مطالب ذکرشده با خود من است. همچنین نگارش عنوان و نام دو شخصیت اصلی داستان (سنسه و اتسکیکو) را بر اساس تلفظ صحیح ژاپنیشان در متن آوردهام.
بهعنوان یکی از علاقهمندان جدی ادبیات ژاپن، چه کلاسیک و چه مدرن، امیدوارم با توجه بیشتر خوانندگان ایرانی به دنیای منحصربهفرد و زیبای ادبیات سرزمین آفتاب تابان، زمینهٔ ترجمهٔ آثار بیشتری از این کشور فراهم شود.
مژگان رنجبر، بهمن ۱۳۹۵
ماه و باتریها
نام کاملش آقای هاروتسونا ماتسوموتو (۱) بود. اما من او را سنسه (۲) صدا میکردم. نه «آقا» و یا «قربان»، فقط سنسه.
او معلم زبان ژاپنیام در دبیرستان بود. معلم اصلیام نبود و زبان ژاپنی چندان خوشایند من نبود. بنابراین بهراستی او را به خاطر نمیآوردم. از زمانی که مدرسه را تمام کرده بودم، مدتی مدید بود که او را ندیده بودم.
چند سال پیش، ما داخل یک بار در نزدیکی ایستگاه قطار کنار هم نشسته بودیم، و از آن پس بود که هرازگاه با یکدیگر مواجه میشدیم. آن شب، او دم پیشخان نشسته بود و پشتش چنان صاف بود که کمابیش حالتی مقعر داشت.
دم پیشخان نشستم و «ماهی تون همراه با لوبیای سویای تخمیرشده، ریشهٔ نیلوفر آبی سرخشده و موسیر شور» سفارش دادم. در همین حین، پیرمردی که کنار من نشسته بود تقریباً بهصورت همزمان، «موسیر شور، ریشهٔ نیلوفر آبی سرخشده، و ماهی تون همراه با لوبیای سویای تخمیرشده» درخواست کرد. وقتی به سمتش نگاهی انداختم، دیدم که او هم داشت مستقیماً به من نگاه میکرد. با خودم گفتم، چرا چهرهاش را میشناسم…؟ سنسه به حرف آمد.
«ببخشید، شما اِتسکیکو اُماچی (۳) هستید؟»
من که تعجب کرده بودم، در پاسخ به نشانهٔ بله سر تکان دادم.
سنسه گفت: «گهگاه شما را اینجا دیدهام.»
من که همچنان به او نگاه میکردم، بهحالتی گیج پاسخ دادم: «واقعاً؟» موهای سفیدش را به دقت به سمت عقب خوابانده بود، و یک پیراهن سفید آهارخورده و جلیقهای خاکستریرنگ به تن داشت. روی پیشخانِ مقابل او یک بطری ساکه، بشقابی با باریکهای از گوشت خشکشدهٔ نهنگ، و کاسهای که کمی جلبک دریایی موزوکو (۴) در آن باقی مانده بود، قرار داشت. داشتم پیش خودم فکر کردم که این پیرمرد چه کسی است که سلیقهٔ یکسانی با من دارد، که تصویر او درحالیکه روی سکوی معلمها ایستاده بود در ذهنم شناور شد.
سنسه همیشه وقتی روی تختهسیاه مینوشت، تختهپاککنی را در دستش میگرفت. او با گچ چیزی مینوشت، مثلاً اولین خط از کتاب بالشی (۵) اثر سِی شوناگون (۶): در بهاران، طلوع خورشید زیباترین است. سپس، در کمتر از پنج دقیقه آن را پاک میکرد. حتا هنگامیکه شروع به درسدادن به دانشآموزان میکرد، باز هم تختهپاککن را در دست نگه میداشت، انگار که به رگ و پِی دستش چسبیده باشد.
سنسه گفت: «دیدن زنی تنها در مکانی اینچنینی غیرمعمول است.» و با ظرافت روی آخرین تکه از گوشت نهنگ خشکشده، میسو (۷) سرکهای ریخت و آن را با چوبهای غذاخوریاش به سمت لبهایش برد.
من که داشتم توی لیوانم آبجو میریختم، پاسخ دادم: «بله.» او را بهعنوان یکی از معلمهای مدرسهام شناخته بودم، اما هنوز نمیتوانستم نامش را به خاطر بیاورم. درحالیکه لیوان را خالی میکردم، از اینکه او توانسته بود نام دانشآموز خاصی را به یاد بیاورد، بخشی از وجودم شگفتزده، و بخشی گیجومبهوت بود.
«در دبیرستان موهایتان را نمیبافتید؟»
«بله.»
«بهمحض اینکه اینجا دیدمتان، شما را شناختم.»
«اُه.»
«امسال در همین اواخر سیوهشتساله شدید؟»
«من هنوز هم سیوهفتسالهام.»
«متأسفم. لطفاً من را ببخشید.»
«اصلاً اشکالی ندارد.»
«دنبال اسم شما دفتر ثبت گزارشات سالانه را گشتم، فقط برای اطمینان خاطر.»
«متوجهم.»
«دقیقاً همانطور بهنظر میرسید، میدانید؟»
«شما هم دقیقاً همینطور، سنسه.» او را سنسه خطاب کردم تا این حقیقت را که نامش را نمیدانستم، پنهان کنم. از آن پس، او همیشه سنسه بوده است.
آن غروب، ما پنج بطری ساکه را با هم نوشیدیم. سنسه صورتحساب را پرداخت. دفعهٔ بعد که یکدیگر را در بار دیدیم و با هم نوشیدیم، من پرداختش کردم. بار سوم، و در تمام دفعات پس از آن، ما صورتحسابهای جداگانه میگرفتیم و سهم خودمان را میپرداختیم. اوضاع بر این منوال پیش میرفت. چنین بهنظر میرسید که هر دو از آن دسته افرادی باشیم که مایلند هرازگاه توقفی در بار محلی بکنند. اولویتهای غذاییمان تنها چیزی نبود که بینمان مشترک بود، ما ریتم یا سرشتی مشابه داشتیم. بهرغم بیش از سی سال اختلاف سنیمان، من با او بیشتر از دوستان همسنوسال خودم احساس خودمانی بودن میکردم.
***
من چندین بار به خانهٔ سنسه رفتم. ما گهگاه بار همیشگیمان را ترک میکردیم تا در مکان دوم بنوشیم، و بعد مسیرهای جداگانهمان را به سمت خانه میرفتیم. اما چند دفعهای که تا بار سوم و چهارم هم پیش رفتیم، بهناچار برای نوشیدن آخرین نوشیدنیمان سر از خانهٔ سنسه درآوردیم.
«من همین نزدیکی زندگی میکنم، چرا یک سر نمیآیی؟» این اولین باری بود که سنسه من را به خانهاش دعوت کرد، و من حسی از کمحرفی داشتم. شنیده بودم که همسرش مرده است. فکر وقتگذراندن در خانهٔ فردی بیوه اندکی ناخوشایند بود، اما از زمانی که آغاز به نوشیدن کردهام، چیز زیادی نمیتواند مانع من شود، بنابراین همراهیاش کردم.
آنجا بههمریختهتر از آن بود که تصور کرده بودم. گمان میکردم که خانهاش بیعیبونقص است، اما در آنجا اسباب و وسایل در هر گوشهٔ تاریکی روی هم کپه شده بود. درست چسبیده به هال، اتاقی مفروش با یک کاناپهٔ قدیمی قرار داشت که کاملاً ساکت بود و هیچ نشانهای از کتاب و کاغذِ نوشتنی و روزنامههایی که در اتاقِ تاتامی (۸) مجاور پخشوپلا بودند در آن نبود.
سنسه میز غذاخوری کوتاه را بیرون کشید و یک بطری بزرگ ساکه را از میان چیزهایی در گوشهٔ اتاق برداشت. او دو فنجان چایخوری در اندازههای متفاوت را لبالب پر کرد.
سنسه قبل از اینکه به سمت آشپزخانه برود، گفت: «لطفاً نوشیدنی میل کنید.» اتاقِ تاتامی به سمت باغی چشمانداز داشت. فقط یکی از بارانگیرها باز بود. از راه در شیشهای میتوانستم طرح مبهمی را از شاخههای درخت ببینم. از آنجا که شکوفه نداشتند، نمیتوانستم بفهمم که چه نوع درختانی هستند. راجع به گیاهان هیچوقت اطلاعات زیادی نداشتهام.
از سنسه، هنگامیکه یک سینی از تکههای کوچک ماهی سالمون و کراکر برنجیِ کاکی نو تانه (۹) را میآورد، پرسیدم: «درختان توی باغ از چه نوعی هستند؟»
پاسخ داد: «همهشان درخت گیلاساند.»
«همهشان درخت گیلاس؟»
«بله، همهشان. همسرم عاشقشان بود.»
«باید در بهار زیبا باشند.»
سنسه بدون هیچ تنفر خاصی گفت: «حشرات از سر و کولشان بالا میروند. در پاییز برگهای مرده کل اینجا را برمیدارد، و در زمستان شاخههای خالی غمافزا و دلتنگکنندهاند.»
«امشب ماه بیرون است.» یک ماه نیمهٔ مهآلود آن بالا در آسمان آویخته بود.
سنسه یکی از کراکرهای برنجی را برداشت، و فنجانش را هنگامیکه از ساکه پر میکرد کج گرفت. «همسرم از آن نوع افرادی بود که راجع به مسائل خیلی با دقت فکر نمیکنند.»
«متوجهم.»
«او صرفاً عاشق چیزهایی بود که عاشقشان بود، و از چیزهایی که متنفر بود نفرت داشت.»
«اُه.»
«این کاکی نو تانهها مال نیییگاتا (۱۰) هستند. اینها خوب و تُندند.»
سوزش تندوتیز ناشی از کراکرها به راستی خیلی خوب با ساکه جور درمیآمد. برای مدتی آنجا ساکت نشستم، و با انگشتانم از آنها خوردم. چیزی آن بیرون روی نوک درختی بالبال زد. حتماً پرندهای بود. جیکجیک ضعیف و صدای خشخش برگهای روی شاخهها را برای لحظهای شنیدم، و بعد دوباره سکوت بود.
پرسیدم: «آنجا لانهٔ پرندگان است؟» اما جوابی نیامد. چرخیدم، سنسه به روزنامهای خیره شده بود. روزنامهٔ آن روز نبود، بلکه یکی بود که او بهطور تصادفی از میان آنهایی که در اطراف پخشوپلا بودند برداشته بود. با اشتیاق صفحهای را از سرویس اخبار خارجی که عکس زنی در روی آن بود، میخواند. بهنظر میرسید فراموش کرده که من آنجا هستم.
صدا کردم: «سنسه.» اما باز هم جوابی نیامد. کاملاً مجذوب شده بود.
با صدایی بلند دوباره گفتم: «سنسه.» سنسه سرش را بالا آورد.
ناگهان از من پرسید: «دوست داری این روزنامه را بخوانی، اتسکیکو؟» سنسه بیآنکه منتظر پاسخ من بماند، روزنامهٔ باز را روی تاتامی گذاشت، فوسوما (۱۱) را باز کرد، و به اتاق کناری رفت. او در حال آوردن چند چیزی که از یک گنجهٔ قدیمی درآورده بود، بازگشت. قطعات کوچکی از سفال بودند. سنسه چندین بار بین این اتاق و آن اتاق رفتوآمد کرد.
«بله، خدمت شما.» سنسه گوشهٔ چشمهایش را چینوچروک انداخت، و سرامیکها را با دقت روی تاتامی به صف کرد. هر کدام از آنها یک دسته، یک در، و یک لوله داشت. «نگاهشان کن!»
«میبینم.» اما آنها چه بودند؟ بهشان زل زدم، و با خود فکر کردم که چنین چیزهایی را قبلاً دیدهام. همگی بهطور سرهمبندی ساخته شده بودند. آیا قوری بودند؟ اما خیلی کوچک بودند.
سنسه گفت: «اینها قوریهای راهآهن هستند.»
«قوریهای راهآهن؟»
«اینها از سفرهایی هستند که میرفتم. من در ایستگاه یا توی قطار جعبههای بنتو (۱۲) میخریدم که همراه این قوریها بودند. الان قوریها پلاستیکی هستند، اما قبلاً جعبهها را همراه با قوریهای سرامیکِ راهآهن مثل اینها میفروختند.»
بیش از دوجین قوری راهآهن به صف بود. برخیشان کهربایی بودند، و برخی به رنگ سایر رنگهای ملایم. شکل همهشان متفاوت بود. این یکی لولهای بزرگ داشت، آن یکی دستهای بزرگ، این قوری در کوچکی داشت، آن قوری چاق و گرد بود.
پرسیدم: «شما آنها را جمعآوری میکردید؟» سنسه به نشانهٔ نه سر تکان داد.
«اینها همراه با جعبههای ناهاری بودند که من در طی هر سفری که میرفتم میخریدم.
این یکی متعلق به سالی است که دانشگاه را شروع کردم، وقتی داشتم در اطراف شینشو (۱۳) سفر میکردم. این یکی مال وقتی است که همراه یک همکار در طی تعطیلات تابستانی به نارا (۱۴) رفتم، جایی از قطار پیاده شدم تا در آن ایستگاه برای هر دومان ناهار بخرم، و قطار درست در لحظهای که من میخواستم برگردم و سوار شوم راه افتاد! آن یکی را در اُداوارا (۱۵) در ماه عسلم خریدم ــ همسرم در کل طول سفر حملش کرد، آن را در روزنامه پیچیده بود و بین لباسها در چمدان فرو کرده بود، برای اینکه نشکند.» سنسه توضیح میداد و به هر کدام از قوریهای راهآهن که در یک صف بودند اشاره میکرد. من فقط میتوانستم سر تکان دهم و در برابر هر داستان به نشانهٔ پاسخ چیزی زمزمه کنم.
«شنیدهام افرادی هستند که اینجور چیزها را مجموعه میکنند.»
«بهخاطر همین است که هنوز هم اینها را دارید؟»
«البته که نه! من هرگز درگیر چنین هواوهوسهای احمقانهای نمیشوم.»
سنسه درحالیکه دوباره چشمهایش را چینوچروک میانداخت، ادامه داد تا بگوید: «من صرفاً چیزهایی را به تو نشان میدهم که برای مدتی طولانی دارمشان. بهنظر میرسد که نمیتوانم چیزی را دور بریزم.» این را گفت و دوباره به اتاق کناری رفت و اینبار چندین کیسهٔ پلاستیکی کوچک آورد.
او که داشت گره سر یکی از کیسههای پلاستیکی را باز میکرد گفت: «اینجا را ببین…» چیزهایی را که داخلش بود درآورد، همهشان باتری بودند. کنار هرکدامشان با ماژیک سیاه چیزهایی مانند صورتتراش برقی، ساعت دیواری، رادیو، یا چراغقوه نوشته شده بود. یک باتری سایزِ C را در دستش گرفت.
«این باتری متعلق به سال طوفان خلیج ایسه (۱۶) است. آن طوفان شدیدتر از آنچه انتظارش میرفت به توکیو صدمه زد، و آن تابستان من از باتریها در چراغقوهام استفاده میکردم.»
او درحالیکه توضیح میداد، حرفش را پِی گرفت: «اولین ضبطصوتی که خریدهام هشت باتری C لازم داشت که همهشان را میبلعید. من بارها و بارها به سمفونیهای بتهوون گوش میکردم، و باتریها را ظرف چند روز مصرف میکردم! معلوم است که نمیتوانستم تمام هشت باتری را نگه دارم، بنابراین تصمیم گرفتم فقط یکی را نگه دارم، که آن را با چشمهای بسته از میان گروه برمیداشتم.
من برای این باتریها که به نفع من سخت کار کردهاند احساس دلسوزی میکنم، و نمیتوانم دور بیندازمشان. بهنظر شرمآور میرسد که بهمحض تمام شدن دور انداخته شوند، بعد از اینکه این باتریها به چراغهای من روشنایی بخشیدهاند، صداهایم را فرستادهاند، و موتورهایم را به حرکت درآوردهاند.»
سنسه که به من چشم دوخته بود، پرسید: «تو اینطور فکر نمیکنی، اتسکیکو؟»
هنگامیکه آن شب برای دفعات بسیار به نشانهٔ تصدیق چیزی را زمزمه میکردم، با خود فکر کردم که چگونه پاسخ دهم. یکی از بیشمار باتریها در انواع و اقسام اندازهها را با نوک انگشتم لمس کردم. زنگزده و مرطوب بود. این یکی نوشتهٔ ماشین حساب کاسیو را داشت.
سنسه که داشت گردن میکشید، گفت: «ماه واقعاً پایین آمده است.» ماه از غبار خارج شده بود و داشت بهشفافی میدرخشید.
من بهنرمی گفتم: «شرط میبندم که چایِ قوریهای راهآهن مزهٔ خوبی داشت.»
سنسه که ناگهان دستش را دراز میکرد، گفت: «میخواهی الان چای بنوشیم؟» وقتی اطراف جایی را که بطری ساکه در آن قرار داشت جستوجو میکرد، قوطی چای را بیرون کشید. با خونسردی مقداری برگ چای در قوری عاجیرنگ راهآهن ریخت، سپس سر یک فلاسک قدیمی را که کنار میز قرار داشت برداشت و مقداری آب داغ داخلش ریخت.
«دانشآموزی این فلاسک را به من داد. یک مدل قدیمی آمریکایی است، اما آب جوشی که دیروز داخلش ریختم هنوز هم داغ است. بسیار قابل ملاحظه است.»
سنسه چای را توی فنجانهایی ریخت که داخلشان ساکه نوشیده بودیم و سپس روی فلاسک دست کشید، انگار که جنس گرانبهایی باشد. حتماً مقداری ساکه درون فنجان من باقی مانده بود، زیرا چای طعم عجیبی داشت. ناگهان تأثیرات الکل را حس کردم، و از چیزهایی که در اطرافم میدیدم کاملاً راضیوخشنود شدم.
«سنسه، میتوانم نگاهی به اطراف بیندازم؟» و بدون صبرکردن برای اینکه سنسه پاسخ بدهد، در جهان چیزهایی که دوروبر اتاق تاتامی پخشوپلا بودند کندوکاو کردم. تکههای کاغذ آنجا بود. یک چراغ قوهٔ زیپوِ قدیمی. یک آینهٔ جیبی تماماً زنگزده. سه کیف چرمی سیاهرنگ در آنجا قرار داشت، هر کدام با چینوچروکهای فرسودهشده. همگی کاملاً مثل هم بودند. قیچیهای گُل در آنجا بود. یک میزتحریر. و یک چیز سیاه پلاستیکی شبیه جعبه. درجهبندیهایی رویش داشت و یک سوزن.
جعبهٔ درجهبندیشدهٔ سیاه را برداشتم و پرسیدم: «این چیست؟»
«بگذار ببینم…اُه، این. این تستکننده است.»
تکرار کردم: «تستکننده؟» و درهمینحال سنسه با ملایمت جعبهٔ سیاه را از دست من گرفت و در میان چند وسیله جستوجو کرد. بهمحض اینکه جای یک سیم سیاه و یک سیم قرمز را پیدا کرد، هر کدام از آنها را به تستکننده وصل کرد. هر دو سیم پایانههایی در انتهایشان داشتند.
سنسه گفت: «اینطوری کار میکنند.» و پایانهٔ سیم قرمز را به یک انتها و پایانهٔ سیم سیاه را به انتهای دیگر باتریای وصل کرد که رویش نوشته شده بود ریشتراش برقی.
«ببین، اتسکیکو، به آن نگاه کن!» و از آنجا که هر دو دستش پر بود، با چانهاش به درجهبندیهای تستکنندهٔ باتری اشاره کرد. سوزن داشت میلرزید. او پایانهها را از باتری دور کرد و سوزن بیحرکت شد، و هنگامیکه دوباره آنها را لمس کرد، سوزن لرزید.
سنسه بهنرمی گفت: «هنوز هم کمی شارژ باقی مانده، نه؟ آنقدر کافی نیست تا موتوری را به حرکت درآورد، اما هنوز هم کمی زندگی در آن هست.»
سنسه تکتک آن همه باتری را با تستکننده ارزیابی کرد. بیشترشان هنگامیکه او پایانههایشان را لمس میکرد چیزی را در دستگاه ثبت نمیکردند. اما هرازگاه سوزن تکان میخورد. هروقت این اتفاق میافتاد، او یک «اُه!» کوچک میگفت.
من گفتم: «ناچیزترین نشانهٔ زندگی.» و سنسه بهطور مبهم سر تکان داد.
او با سستی، و با صدایی خفه گفت: «اما در نهایت همهشان تمام میشوند.»
«اینها عمرشان را داخل کمد سپری خواهند کرد.»
«به گمانم حق با توست.»
هر دو برای لحظهای آنجا نشستیم، و در سکوت به ماه زل زدیم، تا اینکه سنسه بالاخره با خوشرویی گفت: «نوشیدنی دیگری بنوشیم؟» او در فنجانهایمان ساکه ریخت.
«وای، هنوز کمی چای باقی مانده بود.»
«ساکه با چای بریده میشود، درست است؟»
«اما ساکه نیازی ندارد تا با چیزی بریده شود.»
«اصلاً اشکالی ندارد سنسه.»
حالوهوای عجیب در توکیو
نویسنده : هیرومی کاواکامی
مترجم : مژگان رنجبر
ناشر: انتشارات البرز
تعداد صفحات : ۲۲۴ صفحه