معرفی کتاب آینههای شهر ، نوشته الیف شافاک

شنل گابوی جادوگر
وقتی رمدیوس خوشگله به آسمان میرفت، اورسولای کهنسال نیمهکور دست او را دید که به علامت خداحافظی تکان میداد اما آرامشش بههم نخورد. در رویارویی با صحنهای جادویی، اگر آرامشت را حفظ میکنی، به این معنا نیست که اتفاقی نیفتاده یا اتفاقی که افتاده چندان مهم نبوده. به این معنا هم نیست که تو از درک عظمت آن اتفاق عاجزی. شاید به این معنا باشد که آن اتفاق، برای دیگران جادویی است، اما برای تو اتفاقی است اگر نه پیشپاافتاده که معمول.
الیف شافاک عمر چندانی ندارد. دستکم نه به اندازهٔ اورسولای کهنسال. او در سال ۱۹۷۱ متولد شده اما شاید تجاربش اهمیتی بیش از زندگی تقویمی او داشته باشند. الیف فرزند مادری دیپلمات است. به اقتضای شغل مادرش، اغراق نیست اگر بگوییم، دور دنیا گشته. سالهای ابتدای زندگیاش را در مادرید گذرانده (یکی از شهرهایی که داستان آینههای شهر در آن میگذرد)، بعد به استانبول بازگشته (یکی دیگر از شهرهای آینههای شهر) و این سیر آفاق همچنان در زندگیاش ادامه داشته، میتوان رد پای تکبهتک شهرهایی را که الیف شافاک در آنها زندگی کرده در کتابهایش یافت.
گذشته به خودی خود رنگ و بویی جادویی دارد. قصههایی که در کودکی از بزرگترها شنیدهایم به زمان گذشته نقل میشدند. یکی بود یکی نبود. مردی که زنش سر زا رفته بود با دخترش در دهکدهای دور زندگی میکرد… کافی است زمان رویدادی را به گذشته ببریم تا حال و هوایی جادویی پیدا کند. انگار اگر رویدادی به اندازهٔ کافی از زمان حال که ما در آن بهسر میبریم فاصله داشته باشد، امکانات قصهپردازی، امکانات باوراندن غیرقابل باورترین رویدادها بیشتر و بیشتر میشود. به راحتی میتوان ادعا کرد در روزگاران قدیم دختری نیمهشب رویش را در دریاچهای که نور ماه بر آن تابیده بود شست و صبح که به خانهٔ نامادری برمیگشت، صورتش مثل قرص ماه میدرخشید. هر رویدادی امکانپذیر است به شرط اینکه در زمانی کهن روی داده باشد. در زمانی که یکی بود و یکی نبود. آیا شافاک هم به همینخاطر داستان آینههای شهر را به قرن شانزدهم میبرد؟ در روزگار تاریکی که میشد روح و روان انسانی را به خاطر عقایدش به بازی ـ بازجویی گرفت؟
الیف در یکی از سخنرانیهایش از مادربزرگ مادریاش میگوید که فال قهوه میگرفته و بیمارانی را که به او مراجعه میکردند با دعاخواندن شفا میداده. و حتی مدعی میشود یادش نیست کسی از این بیماران دست خالی از کنار مادربزرگش بازگشته باشد. دنیای جادویی الیف دنیای موجودات و اتفاقات خارقالعاده نیست. همین دنیایی است که ما در آن زندگی میکنیم، ساده، (گاهی) ملالآور و پیشپاافتاده. در آینههای شهر نه اسپانیا و نه استانبول، نه جادو و نه تفتیش عقاید و نه حتی عشق ممنوع، به اندازهٔ عناصر آشنایی که الیف به آنها خاصیتی جادویی بخشیده، برجسته نیستند. خود الیف دربارهٔ رمانی دیگر گفته دوست دارد از عناصر پیشپاافتاده و بیاهمیت بنویسد. در آینههای شهر زنی به پرواز در نمیآید اما دختربچهای یکشبه پیر میشود. میشود یاشلی. در سردابهای که محبوسش بوده اجنه را به خدمت میگیرد و راههایی برای مسافرت دارد که برای کسی آشنا نیست.
نگاه شافاک به اشیا بیشباهت به نگاه اعتصامی شاعر نیست. اما دنیای جادویی اشیای شافاک از ملال حاکم بر اشعار پروین فاصله دارد. اشیای شافاک پند نمیدهند بلکه بازیگوش هستند و ماجراجو: «سرمهدانی که سالهای سال عشق خود را به مهرهٔ بلورین چونان سرّی در سینه پنهان کرده بود، از پی او قصد پرش داشت اما از عهدهاش برنیامد و با آوایی سوزناک نوحهای سر داد. زبرجدی که هر فرصتی را غنیمت میشمرد تا ثابت کند عشق و شیدایی نزد او بیاعتبار است، درست زمانی که از اندوه سرمهدان لب ورچیده بود، متوجه نگاههای خیرهٔ سنگ زیتونیرنگی شد که بر عصایی از چوب درخت گل سرخ نشانده بودند. سرخ شد.»
مهمترین نکتهای که میتوان دربارهٔ آینههای شهر به آن اشاره کرد همزیستی ادیان در فضایی است که شافاک خلق کرده. مسلمان و مسیحی و یهودی دستکم در دنیای این رمان بی هیچ اختلافی میتوانند در کنار هم، در خانهٔ هم، در شهر هم، بهسر ببرند. نه دین یا ادیان که قدرت(های) حاکم هستند که میخواهند به نفع خود بین آنها تفرقه بیندازند. وگرنه خاخام یعقوب با شیخ سلیمان صدف، و شیخ با اسحاق (میگل) همخانهاند و چه خانهای پذیراتر از استانبول. گویا این شهر به گلیمی میماند که تمام دراویش میتوانند بر آن بخسبند.
شاید اولین سؤالی که دربارهٔ کتاب ترجمه شده به ذهن بیاید این است: چرا این کتاب؟ و کتاب دیگری نه؟ پاسخ این سؤال میتواند در عین دشواری بسیار ساده باشد و در عین سادگی بسیار دشوار. اگر کتابی سفارشی ترجمه نشود، ترجمهاش دلیلی بسیار ساده دارد: خوشم آمد! به همین سادگی. اما شاید به همین سادگی هم نباشد. «خوشآمد» هم طبیعتا معیارهایی دارد. چرا مخاطبی از شعری، داستانی، رمانی، موسیقی و فیلمی خوشش میآید و از شعری دیگر، از رمانی و… خوشش نمیآید؟ و چرا مترجم رمانی را برای ترجمه انتخاب میکند و رمان دیگری را نه. تجربههای کتابخوانی هستند که مترجم را برای انتخابی بهزعم خودش مناسب راهنمایی میکنند. بعضی از ویراستارها میگویند دیگر از خواندن هیچ کتابی لذت نمیبرند، چرا؟ چون مدام به دنبال رفع ایرادهای نگارشی هستند. مترجم هم به گونهای دیگر از لذت خواندن (و فقط خواندن) محروم است. چون ناگزیر هنگام خواندن هر کتابی، وسوسهٔ ترجمه به سراغش میآید.
پاورقیهاییکه نویسنده معنای کلمات اسپانیایی (اسامی) را نوشته، نام نویسنده درج شده تا از پاورقیهایی که مترجم اضافه کرده، مشخص باشند. برخی از نقلقولها نیز از ترجمههای موجود وام گرفته شدهاند که در این صورت نام مترجم ذکر شده است.
تهمینه زاردشت / زمستان ۱۳۹۳
آینههای شهر
دلم که میگیرد به خودم یادآوری میکنم برای چه اینجا آمدهام. از تکرارش خسته نمیشوم تا سر سوزنی تردید در ذهنم باقی نماند:
ــ به شهر آینهها آمدم چون در داستانی هستم که پیش از من نوشته شده. در شهر آینهها هستم چون میخواهم بدانم کیستم.
از وقتی آمدهام میشود گفت پایم را از خانه بیرون نگذاشتهام. فقط یک بار سوار قایق شدم و سری به آن طرف زدم؛ چند باری هم در ساعات خلوت صبحگاهی خاصکوی(۱) را گز کردم. همین و بس. در یکی از این پیادهرویها سنگی در چاه معروف نزدیکیهای محلهٔ بالا انداختم. بعد خم شدم داخل چاه و گوش خواباندم تا صدای برخورد سنگ را با ته چاه بشنوم. اما صدایی نیامد. نه صدای سنگی که در آب بیفتد نه صدای سنگی که به خاک ته چاه بخورد… انگار قبل از اینکه به ته چاه برسد، در نیمهٔ راه بخار شد و به آسمانها صعود کرد. به خود لرزیدم. نه فقط چاه که این شهر میترساندم. اینجا به هیچ کجا و هیچچیز نمیماند. مردمانی سراسیمه با کوچههایی پرهیاهو. هر لحظه گوش بهزنگم؛ در هر چهرهای که میبینم نشانههای آغاز قیامت را میجویم. کسی چه میداند، شاید این منم که نفرین شدهام. شاید این شهر به نظرم وحشتناک میآید چون همیشه با ترس بزرگ شدهام، همیشه از کسی، از چیزی ترسیدهام. هرچه هست سر در نمیآورم. چرا پدرم شهری را که بویی چنین غریب دارد، دوست داشته؟ چرا به اینجا آمد؟ و چرا آن را «شهر آینهها» نامید؟
چند باری خاخام یعقوب به دیدارم آمد. آنقدر پیر است که انگار علاوه بر موها پوستش هم سفید شده. از من برنمیآید بخواهم از پدرم بگوید. به نظر نمیرسد او هم چندان مشتاق باشد در این باره صحبت کند. آدم عجیبی است. گاهی انگار احوالاتم را درک میکند و به من حق میدهد. اینگونه مواقع در چشمانش برقی از شفقت میبینم که کاملاً با آن بیگانهام اما چندان معذبم نمیکند. بعضی وقتها هم جوش میآورد که چرا هنوز به جماعت نپیوستهام. صدایش را بالا میبرد و پایین میآورد تا مؤاخذهام کند. خوب، چندان هم ناروا نمیگوید. تا به امروز، یهودیانی که بعد از پشت سر گذاشتن مخاطرات بسیار پایشان به این شهر رسیده قبل از هر کار با دینی آشنا شدهاند که این همه مدت در دل و شاید رؤیاهایشان پنهان میکردند. نام تازهٔ این آدمها گذشتهٔ تازهای برایشان به ارمغان آورده. و اما من. مطمئن نیستم بخواهم چنین کاری بکنم. برای منی که نمیدانم کیستم، پذیرش دین بیمعناست. مثل آن است که برای سایهای لباس بدوزی. کدام سایه نیاز به لباس دارد؟
زنی امورات خانه را رتقوفتق میکند و غذایم را میپزد. پیرزنی مسلمان به نام زیشان(۲). علیرغم سنش چنان سختکوش است که مرا به حیرت وامیدارد. کار که میکند لبهایش مدام میجنبند. مدام دعا میکند. گهگاه با نگاههای کنجکاو براندازم میکند اما چیزی نمیپرسد. گاهی وقتها دور از چشم من زیر بالشم سیاهدانههایی میریزد که بر آنها ورد خوانده. نمیدانم چرا اینجور مواقع به خواب عمیقی فرو میروم. از حضور زیشان خوشحالم. شاید دینداری این پیرزن سادهدل است که آرامم میکند. در اعتقادات بیپایه و اساسش چیزی است که ترسهایم را فرو مینشاند، و به پوچیای که درونم را آکنده یادآور میشود که پا از گلیمش بیرون نگذارد. شاید هم از این بابت خوشحالم که به کسی برخوردهام که مانند خودم با ترس روزگار میگذراند. زیشان به هرچه میبیند، و هر خشخشی که میشنود، ندیدهها و نشنیدههایی نسبت میدهد. از مزار درویش روبهروی خانه بیش از همه واهمه دارد. عقیده دارد این درویش در شبهای بارانی از قبرش برمیخیزد و در کوچه پسکوچهها میگردد و گاهی هم محض مزاح در خانهها را میکوبد. میگوید اگر کسی در این شبها مزار را بپاید، درویش از این کارش خیلی ناراحت میشود، و ناراحت که شد خرتوپرتهایش را جمع میکند و رخت سفر به دیاری دیگر میبندد و موقع رفتن دعاهای خیرش را هم با خود میبرد. در گوشم نجوا میکند، اگر صبح شبی بارانی قبل از اینکه سپیده بزند بیدار شوم، بیدار که شدم چرک چشمهایم را بشویم و با نگاهی پاکیزه آن بیرون را نگاه کنم، میتوانم رد پاهای درویش را ببینم که مانند دانههای سینهریزی که قیمتش را نشناختهاند، روی گِلولای بهجا مانده.
گاهی اوقات با قدمهای هراسان مسافری که میترسد در گذرگاهی که راهزنان کمین کردهاند، قلبش را به تاراج بدهد، از خانه خارج میشود و به زیارت درویش میرود. موقع رفتن با خودش ارزن میبرد. او و خیلی از زنان مسلمان، دوروبر مزار ارزن میریزند و دعا میکنند. قصد لجاجت با زیشان خدمتکار را ندارم اما دوست دارم شبهای بارانی مزار درویش را تماشا کنم. در این شبها نه به درویش بلکه به دانههای ارزنی فکر میکنم که اینطرف و آنطرف پخشوپلا شدهاند و با هر قطرهٔ باران کمی بیشتر در زمین فرو میروند.
صبحها در فنجانی با گلهای ریز آبیرنگ که دستهای مطلا دارد برایم قهوه میآورد. از وقتی به اینجا آمدهام، مدام قهوه مینوشم. نمیشود گفت جای شکلات را گرفته اما حسابی به نوشیدنش عادت کردهام. روزی اگر قهوه ننوشم، آرامشم را از دست میدهم و ترسهایم شدت میگیرند. زیشان اصرار دارد فالم را ببیند. هر بار به بهانهای درخور شانه خالی میکنم چون نمیخواهم از چیزهایی باخبر شود که خودم هم نمیدانم.
از وقتی پایم به این شهر رسیده، باران میبارد. زیشان میترسد درویش از فرط پرسهزنی خسته و مانده شود. اما من هر وقت دلتنگ انوار طلایی خورشید میشوم، به خودم یادآوری میکنم چرا به اینجا آمدهام.
«به شهر آینهها آمدم چون حکایت دیگری به ابتدای حکایتم الصاق شده که پیش از من به قلم آمده. در شهر آینهها هستم چون اگر بتوانم یکبار برای همیشه این سد را ویران کنم، آبها جاری خواهند شد، دیوانهوار جریان خواهند یافت؛ این را حس میکنم.»
اما خوب همیشه که نمیتوانم از این جملههای فاخر بسازم. گاهی وقتها که حقیقت با تمامی زشتی و وقاحتش رو در رویم میایستد، از صرافت بزکدوزک سرنوشتم میافتم. اینگونه مواقع چشمهایم را میبندم، لم میدهم و سرگرم تهمزهٔ ترشی میشوم که کلمات دشناموار زیر دندانم بهجا میگذارند.
«در شهر آینهها هستم چون بزدلم و مانند هر بزدلی که خودش را میشناسد، این راز را پیش خودم نگه میدارم.»
اسرار
چرا که میداند قطرات از اقیانوس و اقیانوس از قطرات بهوجود میآیند.
یعقوب ق. قارا عثمان اوغلو(۳)
جام باده
آنگاه که اقیانوس حیات آرام میگیرد،هولناکتر میشود چرا که طوفان
در قلب آرامش خفته است.
لوئیس دِلیون(۴)، کلیات، هفت(۵)
در اتاق بزرگ نهارخوری که دیوارهایش با تصاویر ملائک و شیاطین تزئین شده بود، گویی زمان به استراحت روی میآورد. اینجا به دریاچهای مهآلود، خزهبسته و گریان میمانست که کسی را یارای آن نبود به تلاطمش آورد. پرندهها و حشرات، غازهای وحشی و مارماهیها در طول روز دور این دریاچه و توی آن و روی آن پرسه میزدند اما آموخته بودند به حیاتشان ادامه دهند بیآنکه تماسی با دریاچه داشته باشند. چرا که دریاچه نهتنها خوش نداشت با کسی تماس داشته باشد که از تماس دیگران هم رویگردان بود. نمیخواست شاهد کوچکترین لکهٔ سیاهی بر آینهای قدی باشد که گاهی غبار مه را از تنش میزدود و خود را با چشمانی بیحالت در آن تماشا میکرد. حتی اگر نمیخواست زیر بار برود، سرگذشتش در گذشته نهان بود و گذشتهاش در سوگندی که بر زبان آورده بود. از روزی که آبهایش را جمع کرده و قسم خورده بود کوچکترین حرکتی را در نطفه خفه کند، اوضاع بر همین منوال بود.
آلونزو پرز دِارّرا(۶) امروز نیز مانند هر روز به هنگام دعای پیش از غذا، با ولع کسی که نعمتهای روی میز را کافی نمیدید و میخواست نعمات بیشتری به کف بیاورد، به درگاه خداوند دعا کرد طعم روزهایی را که ممکن بود در عین تمول در فقر سپری کند، و در عین سیری گرسنه باشد، به او نچشاند و مرگ ارزانیاش کند. هر بار بعد از اینکه این دعا را میخواند، دعای رقتانگیزی که باعث میشد چشمانش تَر شود، و تنش از فرق سر تا نوک پا به لرزه بیفتد، غرق تماشای نقشی میشد که درست مقابل چشمانش قرار داشت. خدمتکارانی که میز را چیده بودند، تلاش میکردند روی نوک انگشتانشان راه بروند و زیادی آن اطراف نپلکند. در خانهای به آن بزرگی کمترین صدایی از کسی در نمیآمد. تنها چیزی که به خودش زحمت نمیداد با این نمایش سکون همپا شود، بخاری بود که از کاسهٔ سوپ برمیخاست. بخار سوپ شیطان و لاقید بود، سرکش و شهرآشوب. چنان پیچوتابی میخورد که گویا میخواهد با نغمهای شاد همنوازی کند، و عاشقانه به تماشای زیبایی بیمثالی نشسته است که در برابر چشمانش فزونی میگیرد؛ در عوالم خود حظ تنهایی را میبرد. و اما آلونزو پرز دِارّرا. او تا وقتی مطمئن نشده بود سوپ حسابی سرد شده، آن را به لبهایش نزدیک نمیکرد. و در برابر نقش نیز چنان از خود بیخود شده بود که متوجه گستاخی بخاری نشد که از سوپ برمیخاست.
زمان روی به سکون آورده؛
دریاچه ــ خدا میداند چرا ــ باز هم خشم آورده بود.
مدتی طول کشید تا آلونزو پرز دِارّرا با حرکاتی به غایت کند، طوری که دریاچه متلاطم نشود، خوردن غذایش را شروع کرد. گهگاه دست نگه میداشت، سری از روی پریشانخیالی تکان میداد و بعد با حرکاتی کند به خوردن غذایش ادامه میداد. گوشش به صدا بود. صدایی که در آن لحظه کسی جز او نمیتوانست بشنود، از نقشی میآمد که درست مقابلش نشسته بود. نقش برجستههای طلایی که دور نقاشی را مزین کرده بودند، از دور به برگهای انجیر میمانستند؛ به برگهای انجیری که درهم فرو رفته، دست به دست هم داده بودند تا ننگ هولناکی را بپوشانند. این نقش که با عظمت خود قسمت زیادی از دیوار را میپوشاند آلونزو پرز دِارّرا را در بستر مرگ به تصویر میکشید. چهار سال قبل آن را به نقاشی ایتالیایی سفارش داد. نقاش تا خرخره غرق بدهی بود، و به همین دلیل هنرش را وقف سیری شکمش میکرد. از روزی که کار نقاشی به پایان رسید، عادت کرده بود غذایش را مقابل همین نقش بخورد، بادهاش را مقابل آن جرعه جرعه سر بکشد و سختترین و مهمترین تصمیماتش را مقابل همین نقش بگیرد.
نقش بیش از آنکه تصویرگر دنیایی بیرون از اتاق نهارخوری باشد، انگار دنبالهٔ این اتاق بود، انعکاس این اتاق. خونی در نقش جریان نداشت؛ رنگی نبود که به چشم بیاید. سیاهی نقش و تاریکی حاکم بر اتاق همدیگر را تنگ در آغوش گرفته، به وحدت رسیده بودند. در تنها نقطهٔ روشن نقش، آلونزو پرز دِارّرا با صورتی به زردی لیمو روی تشک کاهی بزرگی دراز کشیده بود. انگشتان دست چپش که از روی تشک آویزان بود، انگار در آخرین لحظه پری نامرئی را در هوا قاپیده بودند. در گوشهٔ دیگر اتاق، آلونزو پرز دِارّرا ایستاده بود. در نقطهای که نوار باریکی از نور خورشید با وجود پردههای کیپ به اتاق راه یافته بود. خشنود از اینکه حال و هوایی را که در آن نقش دارد در زندگیاش جاری ساخته، عکس خود را تماشا میکرد.
خودش را تماشا میکرد در نقش خود؛
زندگی را نقش میزد در چهرهٔ مرگ.
بعد از نصب نقش روی دیوار اتاق نهارخوری، قبل از هر کاری اسباب و اثاثیهٔ اتاق را عوض کرد. تمام اسباب و اثاثیهای که با رنگهای نقش جور در نمیآمدند و زیر بار سلطهاش نمیرفتند، یکی یکی اتاق نهارخوری را ترک کردند. آلونزو پرز دِارّرا به همین بسنده نکرد. سفارش داد استادکاری کاسه بشقابهای غذاخوری را با شمایلهای مرگ تزئین کند. بیتردید جام باده را بیشتر از همه دوست میداشت و خانه که بود مدام آن را در دست داشت. روی جام بادهٔ لبطلایی اسکلتی بود که زیر چشمانش به سبز میزد. خطوط سیاهی که از پایهٔ جام سر بر میآورد در نگاه اول به شاخهٔ خشکیدهای میمانست اما در واقع ماری بود که توان پوستاندازی نداشت و زیر سنگینی انبوه پوستههای مردهاش له شده بود. در واقع، استادی که این مار را نقش زد، از خود مار هم ناتوانتر بود. اما به نظر آلونزو پرز دِارّرا همین که نقش در نگاه اول کمترین شباهتی به مار نداشت، معنای عمیقی را در خود نهفته بود. به همین خاطر نهفقط نسبت به استاد قدحساز حس بدی نداشت، برعکس تحسینش میکرد. زبان سرخ ماری که شباهتی به مار نداشت به پای راست اسکلت میخورد؛ البته اسکلت متوجه این زبان نبود. در اصل، هدف نهایی مار این نبود که زبانش را به اسکلت برساند بلکه میخواست حداقل جرعهای از بادهٔ داخل جام بنوشد. امیدوار بود با همین جرعه از باری که بر پشت دارد خلاص شود، جوانیاش را بازیابد و به پوستی تَروتازه برسد. به همین دلیل، در تقلا بود و چهره عوض میکرد؛ برای یافتن راه چارهای هزار معلق میزد. و اما آلونزو پرز دِارّرا. او از وقتی دستش به این جام رسیده بود، از هر جرعهای که مینوشید، حظی بیاندازه میبرد. باده را روی زبانش میچرخاند و مار را منکوب میکرد؛ لذت میبرد از اینکه مار به خود میپیچید و زار میزد. در هر جرعهای که مینوشید، بر پوستهٔ ابلیس که با موهای سیاه پوشیده شده بود، زخم تازهای میزد؛ احتیاط میکرد که خونی جاری نشود حتی اگر زخمی خود ابلیس باشد…
از قدیمالایام صحبت از مرگ را خوش داشت. باور داشت وظیفهاش در این دنیا چیزی نیست مگر اینکه انسانها را با وحشت مرگ، با مرگ خودشان آشنا کند. در هر فرصتی فریاد برمیآورد که هرچه این فانیان بینوا تلاش کنند تا از این واقعهٔ ناخوشایند بگریزند، تقلاهایشان بیهوده است. بعد قدمی عقب میکشید و سایهٔ وحشتی را که بر چهرههایشان نشسته بود تماشا میکرد؛ صبورانه به انتظار بارش باران مینشست. باران هم ناز نمیکرد؛ نشده بود یک بار دیر کند. ابرهای سیاه آسمان را میپوشاند؛ آسمانغرنبهای که آماده بود گوشها را کر کند، در آن حول و حوش ولوله میانداخت. فانیان بینوا زانو میزدند و هقهق گریه را سر میدادند. آنوقت پهنهٔ آسمان با پهنهٔ زمین، ابرها با خاک، آب با دانه گرد هم میآمدند؛ و تنهای فانیان به سرعت در دریای متلاطمی از لجن فرو میرفت. به دستانی که از لجنزار دراز میشد، فریادهایی که برمیآمد و توبههایی که در آخرین لحظات بر زبانشان جاری میشد، بیتفاوت میماند. اینجا نقطهٔ پایانی بود بر هر کاری که از دستش برمیآمد.
بعد از بلعیدن تکههای گوشت داخل بشقاب لم داد. خدمتکارانش هم خوب میدانستند که باید گوشت را خوب بپزند. تحمل دیدن خون را نداشت. هرچه میخورد، هر کاری که میکرد، نباید خونی جاری میشد. نباید در نقش زندگی و مرگ هیچ رنگی به چشم میخورد.
بعد از کمی تأمل، سوپی را که حالا خوب سرد شده بود، مزمزه کرد. چشمانش را چنان تنگ کرده، ابروانش را چنان درهم گرده زده بود که انگار میخواست جدیت کارش را نشان دهد. سوپ خوشمزه بود اما انگار چیزهایی را عوضی داخلش ریخته بود. در واقع آلونزو پرز دِارّرا هیچوقت مزهٔ سوپی را که جلویش میگذاشتند نمیپسندید و فقط به همین خاطر مدام آشپز تازهای میجست. آشپز تازه باعث میشد از اخراج آشپز قبلی پشیمان شود. مدتی کاری به کارش نداشت. ولی روزی ناگهان او را هم بیرون میکرد در حالی که آشپز دلیلش را نمیفهمید. آلونزو پرز دِارّرا را به حال خود واگذاریم تا سوپهایی را که یکی از دیگری لذیذتر است نپسندد و آشپزهایش را بیرون کند چرا که چیرهدستترین آشپزهای روی زمین هم نمیتوانند این روال را متوقف کنند. چون مزهای که دِارّرا نمیپسندد ربطی به هیچکدام از مخلفات سوپ ندارد بلکه به بخار بازیگوشی مربوط میشود که از این سوپها برمیخیزد. وقتی بخار با هوا میآمیزد و محو میشود، بوی ترشی بهجا میگذارد انگار که بخواهد از عمر کوتاه و پرنشاطش یادبودی کوچک به یادگار گذارد. همین مزه بود که به احترام یادبود بخار مزبور بیسروصدا وظیفهاش را به انجام رسانده، درون سوپ نفوذ میکرد. شاید اگر آلونزو پرز دِارّرا این را میدانست بالکل از خوردن سوپ صرفنظر میکرد. اما چون همیشه تقصیر را به گردن آشپزها میانداخت و کمترین شکی به این بخار نداشت، امروز هم چهره درهم کشید، کاسهٔ سوپ را پس زد و عزمش را جزم کرد تا در اولین فرصت آشپز تازهای دستوپا کند.
جرعهای از باده سر کشید و بیاختیار، بعد از نوازش کلهٔ ماری که به مار نمیرفت، دوباره مشغول تماشای نقش خودش شد. امروز خیلی خسته شده بود. در جلسهای که دعوت شده بود، خطابهٔ طولانی و آتشینی ایراد کرده و سرتاپا غرق عرق شده بود. در تمام موعظههایش همین اتفاق میافتاد. تسخیر جادوی صدا میشد و پیش میرفت. در اصل، او فقط دهانش را باز و بسته میکرد. سروکلهٔ کلمات از کسی دیگر، از جایی دیگر پیدا میشد. به خانه که برمیگشت، این صدا چونان پرندهای که از قفس آزاد شده باشد، سراسیمه پر میگرفت و در نقش مقابلش فرو میرفت. صدا این بار هم از همانجا شروع به صحبت کرده بود. صدا که وجودش را ترک میکرد، ابتدا آلونزو پرز دِارّرا چنان به لرزه میافتاد که گویی تمام خون بدنش را از دست داده، و بعد غرق سکوت میشد. به همین دلیل، واعظی که آوازهاش آن بیرون در تمام مملکت پیچیده بود، این استاد سخنوری، در خانهاش بهقدر مردهای خاموش و بیتحرک بود. این سکوت سوگوارانه در تمام خانه میپیچید. خدمتکارها هم خلق و خویش را به خوبی میشناختند و هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند تا در ساعاتی که او در خانه حضور دارد، صدایی از کسی بلند نشود. اتاق نهارخوری به دریاچهای مهآلود، پُر خزه و گریان میمانست که کسی را یارای آن نبود کوچکترین موجی در آن به راه اندازد.
جامش را پُر کرد. اجازه نمیداد خدمتکارها به محبوبترین جامش نزدیک شوند چه رسد به اینکه پُرش کنند. میترسید سستی و سربههواییشان این دریاچه را به تلاطم درآورد و گوارایی باده و پوستههای مردهٔ مار از دست برود. گردنش را صاف نگاه داشت و بادهای را که به سرخی خون بود، روی زبان، کام و بین دندانهایش چرخاند. بیتردید، نوشیدن باده از این جام لبطلایی حظی بیمثال داشت. در همین اثناء، صدایی که در نقش فرو رفته بود، دوباره به گوش رسید:
ــ روز سختی بود، مگر نه؟ اما خوب از عهده برآمدیم. ترسیدند. باز هم ترس را تا مغز استخوان حس کردند.
آلونزو پرز دِارّرا سر تکان داد. لبخندی محو بر لبانش نشست. روزگاری که با صدا آشنا شد، کودکی کمسنوسال بود. در خانهای قوزی در آویلا(۷) چشم به جهان گشوده بود. پنجمین پسر نانوایی بود از زندگی به تنگ آمده. عمر دو تا از پسرها به دنیا نبود؛ از میان سه برادر بهجا مانده خداوند دو تن را خوشبنیه آفریده بود با گونههایی که خون از آنها میچکید، چنان که انگار قصد داشت تن ضعیف و بیمار دو برادر مرده را تلافی کند. اما لابد هنگام برقراری عدالت از آلونزو غافل شد که این پسرک ریزه ذرهای به برادران بزرگترش نرفت. آلونزو فقط به شهر آویلا میمانست. این شهر که دیواری دورتادورش را فرا گرفته، بادهای تندی خشکش کرده و در خود فرو برده بودند، هم در تن و روح آلونزوی کوچک نفوذ کرده، و هم گذشتهٔ خویش را در آتیهٔ آلونزو حک کرده بود. شهر طبعی خودپسند، سرگذشتی حزین و حافظهای کامل داشت. صدها سال قبل، ساخت برج و بارویی که هدفش مقابله با عربها بود، نُه سال تمام طول میکشد. هزاران نفر به پایش عرق میریزند و در نهایت، وقتی آخرین سنگ بنایش را میگذارند، برج و باروهای زرد، دوست و دشمن را تا ابد از هم جدا میسازد و با تمام سنگینیاش روی کسانی آوار میشود که در این میانه جای گرفتهاند. از همان روزها، غریبههایی که راهشان از آنجا میگذشت، قبل از هر چیز متوجه میشدند خاک آنجا سرزمین عشقهای تپنده نیست، سرزمینی که حماسههایش از پدربزرگها به نوهها میرسد یا حتی قهرمانیهایی که موجب میشوند انگشت حیرت به دندان بگیری. فقر شهر در نهایت درجه بود. در هر قدم گدایی در کوچهها به چشم میخورد. گداهایی که چرک از زخمهایشان جاری بود، مترصد نشسته بودند تا رزق و روزی از دهان هم بربایند، و مسکنشان گوشهٔ کوچههایی بود که چونان فرچهای ژندهپاره در آنها رها شده بودند. دزدانی که قلبشان چونان چرم سفت شده، بعد از تشت مامایی روی آب به خود ندیده و جز شپشهای تنشان وفای کسی را نچشیده بودند، روی پشتبامهای سرهمبندی شدهٔ خانهها شلنگ میانداختند. لابد به هالهٔ دور سر قدیسین حسادت میکردند که چرخ فلک را بر سر خود حمل میکردند. گاهی هنگام غروب با فریادهای سرکردهٔ خشمگینی که پس از پیروزیهای پیدرپی نمیتوانست شکست در برابر مرضی را بر خود هموار کند، مرضی که حتی بردن نامش بدشگون است، به تقدیس شهری میپرداختند که پناه خویش میدانستند.
شاید هم شهر آویلا در چشمبههمزدنی فرزندان خود را نفله میکرد چون خود را در حصارهایش حبس کرده بود. یهودیان و اعراب شهر که علفهایی وحشی فرض میشدند که به لطایفالحیل قد برمیافراشتند، تک به تک از ریشه کنده شدند. هرچه این علفها سوزانده میشدند، زمینهایی که برکتشان از بین رفته بود به خاک لمیزرع، و پهنهٔ آسمان مسموم از این دود به گنبدی سیاه و کدر مبدل میشد. شهر که با تمام این اوصاف انتقامش را نگرفته بود به اژدهایی برافروخته تبدیل شده و ریزه استخوانهای سفید کسانی را که با زبانههای آتش دهانش تفتیده و روانهٔ شکمش ساخته بود، به بیرون از دیوارها تف میکرد.
پدرش بدخلق بود. مشتریها، و بیش از همه پسرانش تاوان تلخی فقری را میدادند که پدرش از آن نفرت داشت. تنها هدفش این بود که دستکم یکی از پسرانش را به مدرسه بفرستد و خود را از زالوی فلاکتی برهاند که از وقتی خودش را میشناخت خونش را مکیده بود. فقط درمانده بود که پشتگرمی به کدامشان عاقلانهتر است. حتی اگر پاسخ این سؤال را نمیدانست، مسلما آلونزو آخرین تن از فرزندانش بود که درخور آتیهٔ درخشانی باشد که رؤیاهای او را میآراست. آلونزو عملاً حرف نمیزد. نمیتوانست حرف بزند. صدایش بیش از صدای انسانی به صدای پرندهای میمانست. هرگاه میخواست حرفی بزند، مانند چکاوکی که در منقارش ترانههای عاشقانه آورده باشد، آوازی بریده بریده سر میداد. چونان چلچلهای که در دام افتاده باشد دم برنمیآورد و بهسان شاهین کوچکی قبل از حمله به صید، جیغهای وحشتناکی سر میداد و گوشها را میخراشید. از صدایش شرم داشت. تا وقتی مجبور نمیشد دهانش را باز نمیکرد تا محمل مضحکهٔ اطرافیانش نشود. سالها بعد، هفت ساله بود که او را به گروه همسرایان کلیسا راه دادند. در آنجا بود که آسود و به آرامشی واصل شد که این همه مدت آرزو میکرد. تن ضعیف و رنجورش در فروغ کمسوی کلیسا پناه گرفت؛ صدای زیر و پرندهسانش توجه کسی را جلب نمیکرد و هدف تمسخر قرار نمیگرفت. حتی گاهی اوقات، سرودهای دینی را که سایر کودکان در خواندنشان دچار زحمت میشدند، از اول تا به آخر بدون کمترین اشباهی میخواند و نظر مساعد همگان را به خود جلب میکرد. اگر به اختیار خودش بود، پایش را از آنجا بیرون نمیگذاشت. تمام عمر در این مأمن میماند. پشت نردههای آهنی به زندگیاش ادامه میداد. بین شمعدانهای نقره، درهای کندهکاری شده، اشکهای مریم باکره، نگاههای محزون قدیسین، شعلههای لرزان شمع، تسبیحهای دانهدرشت، نانهای مقدس، و بخورهایی که سرش را به دوران میانداختند. کر نبود اما میتوانست نشنود، لال نبود اما میتوانست کلمهای به زبان نیاورد، قلب داشت اما میتوانست بیحس باشد. بالاخره لانهای برای خود یافته بود. کلیسا لانهای بود به غایت گرم و نرم، دور از چشمهای درنده. در همان دوران بود که با صدا آشنا شد.
روزی بعد از اینکه گروه همسرایان متفرق شدند، مثل همیشه آنقدر پا سست کرد و عقب ماند تا مطمئن شود همه از آنجا دور شدهاند. هیچ دوستی نداشت. خوب میدانست که اگر از سر بیحواسی بیرون کلیسا دهانش را باز کند، هدف مضحکهشان میشود و به همین خاطر از دست آدمیان در هر سوراخ سنبهای پنهان میشد. به سمت درب بزرگ کندهکاری شده میرفت که صدای کسی را شنید. کسی از پشت صدایش میزد.
ــ آلونزو… آلونزو… صبر کن.
پسرک وحشت کرد. یکه خورد. کسی آن دوروبر نبود. خیال کرد مریم باکره به سخن آمده است و سراسیمه صلیب کشید. بعد وقتی سعی میکرد روی نوک پاهایش دزدکی از آنجا در برود، دوباره همان صدا را شنید.
ــ من هستم آلونزو. عمری است که با تو هستم.
ــ کیـ.. کیــ… کیستی؟
ــ نشنوم به تتهپته بیفتی. آخرین بارت باشد. ساکت نباش. با صدای بلند فریاد بکش، آنقدر حرف بزن تا از تکوتا بیفتی. نترس چون منبعد منم که از دهان تو سخن میگویم. آلونزو از صدایت شرم نمیکنی. صدایت به تو جان میدهد.
دیگر نمیلرزید. انگار خشکش زده بود. توان جنبیدن نداشت چه رسد به اینکه قدمی بردارد. در همان حال، به خود آمد و به سرعت برق از کلیسا خارج شد چنان که انگار دستوری ناگهانی شنیده باشد. همین که بیرون آمد و باد خنکی به صورتش خورد، به خود آمد. خودش را رها کرد. خودش را خیس کرد. بیکس و بیچاره بود.
سرگشته از اینکه یگانه لانهاش را، تنها مکانی را که در آن از صدایش شرم نمیکرد، از دست داده، به بهانههای مختلف از رفتن به کلیسا امتناع کرد. با هر بهانهای از پدرش کتک خورد. اما نانوا آنقدر که باید درمانده بود تا خودش را به خاطر پسری که همیشه به ذکاوتش شک داشت زیاد به زحمت نیندازد. از خیرش گذشت. پسری را که حماقتش پایانی نداشت به حال خودش گذاشت. و آنگاه آلونزو که تاب تحمل خانه را نداشت، دریافت که باید حواسش را جمع کند. تمام شهامتش را جمع کرد و دوباره به گروه همسرایان کلیسا ملحق شد. باز هم با صدای نازک و پرندهوارش سرود خواند. باز هم تنها ماند. تک و تنها. بیخود ترسیده بود. خبری از صدا نبود. هرچه که بود، معلوم میشد از آنجا دور شده. شاید اصلاً وجود خارجی نداشت.
اما مدت زیادی نگذشته بود که فهمید اشتباه کرده. صدا در خانه، کلیسا، کوچه و نانوایی حضور داشت. سروکلهاش از میان ظرف و ظروف، درها، دیوارها و درختان پیدا شد. مدام حرف میزد و حرف میزد. رفته رفته کمتر از او میترسید. بالاخره، شبی از شبها این صدای ناشناس گفت:
ــ تویی که باید سوگلی پدرت باشی. تویی که باید به مدرسهٔ عالی بروی.
آنوقت بود که دل پسرک به صدا گرم شد. فهمید که صدا تنها پیشوایش در زندگی است، تنها دوستش. شاید او هم تنها و غمگین بود. شاید به همین خاطر بود که از میان آن همه، سراغ او رفته بود، سراغ پسرک خموش و بیکس نانوای آویلایی. گهگاه میان جمع هم پیدایش میشد اما به گوش آنها نمیرسید. رفته رفته آلونزو پرز دِارّرا از این مزیت لذت میبرد. به این فکر افتاد که چندان هم بد نیست به دیگران شباهتی نداشته باشی. بالاخره روزی، شهامتش را جمع کرد و مقابل پدرش درآمد تا کاری را انجام دهد که مدتها بود صدا از او میخواست.
ــ پدر، کی میخواهی مرا ببینی؟
نانوا بهتش برده بود. پسرش را نگاه کرد که صدایی پرندهوار و صورتی زردنبو داشت. به فرزندی که کمتر از بقیه دوستش داشت و کمتر از بقیه به او رفته بود. زمان کافی نداشت که برای او تلف کند به همین خاطر شانه بالا انداخت و به کارش ادامه داد. اما آلونزو با شهامتی که از او انتظار نمیرفت، جلویش درآمد. سرش را بلند کرد و او را که با تن ستبرش به دیوی میمانست نگاه کرد.
ــ مرا انتخاب کن، پدر!
لحنش طوری بود که انگار دستوری صادر میکند، نه اینکه خواهشی کرده باشد. صدایش باعث میشد چندان جدی گرفته نشود اما بیتوجهی به عزمی که بر چهرهاش نشسته بود، امکان نداشت. نانوا از این تغییر آنی پسرش سر در نیاورد. سرش را خاراند، فرزندش را نگاه کرد که از او دور میشد، و چارهای ندید مگر اینکه در سلامت روحی پسرش شک کند.
فردای آن روز صدا را در کلیسا ملاقات کرد. بعد از اینکه گروه همسرایان متفرق شدند، باز هم پا سست کرد و از آنها عقب ماند. وقتی کسی داخل کلیسا نماند، صدا او را مقابل عیسای مصلوب فراخواند. آن بیرون گرمای شبانگاهی با سستی تمام به سردی میگرائید، باد پاییزی نالهٔ باروهای آویلا را بلند کرده بود، گدایانی که بساط خود را جمع میکردند، کش و قوسی به پاهایشان میدادند تا از کرختی به در آیند. آن تو، نگاههای پسرک چهار گوشهٔ کلیسا را کاوید و کاوید و بر کف دستان عیسی خیره ماند.
ــ آلونزو! وقتش رسیده. باید من و تو به هم بپیوندیم.
آلونزو که نمیدانست وقت چه کاری رسیده، به خود میلرزید و تنش به عرق نشسته بود. میترسید درد بکشد. گاه به گاه به پاهایش خیره میشد. به نظر میرسید پاهایش هر لحظه ممکن است خودبهخود به حرکت بیایند و از آنجا بگریزند. هر چقدر هم که میترسید باید جلوی پاهایش را میگرفت. مبادا او را کشانکشان به روزهای بد گذشته برمیگرداندند. در هر صورت، صدا اجازه نداد این انتظار تشویشآمیز طول بکشد. از آلونزو خواست دهانش را باز کند و با بلندترین صدایی که از حلقومش بیرون میآید، فریاد بزند. پسرک آنقدر هیجانزده بود که حتی نالهای از گلویش بیرون نیامد چه رسد به فریاد. خیره به پاهایش، با وجود تپشهای تند قلبش خشکش زده بود. مدتی گذشت. صدا خواستهاش را تکرار کرد. این بار آلونزو با تقلای تمام تلاش کرد فریاد بزند. تا بناگوش سرخ شده بود و سرتاپا غرق عرق بود. آنقدر به خود فشار آورد، آنقدر فشار آورد تا نفسی در سینهاش نماند. اتفاقات غریبی در تن آلونزو روی میداد. حس کرد پاهایش از زمین کنده شدهاند، حس کرد در حال صعود به آسمان است و خونی که در رگهایش جریان دارد، خشکیده. صدایی که از دهانش بیرون میآمد، یکریز افکارش را از هم میگسیخت و پارههایی را که به اینطرف و آنطرف پخشوپلا شده بودند، گرد هم میآورد. آلونزو فریاد میزد. میتوانست فریاد بزند. صدایش، صدای نازک و پرندهوارش، صدایی که از روز تولد گوشها را خراشیده بود، صدایی که محمل تمسخرش بود، روی دیوارهای پیر و مرطوب کلیسا، و در شمعهای کمفروغ زراندود انعکاس مییافت.
اتفاقات عجیبی در حال وقوع بود. هرچه سایهٔ شمعهایی که قطره قطره آب میشدند غولآساتر میشد، دیوارهای پوسیده از رطوبت کمر راست میکردند. هرچه صدای نازک پرندهوار کلفتتر میشد، آلونزو که برای اولین بار در زندگی لذت نعره را میچشید. از شدت سرخوشی مستتر میشد. معجزه که میگفتند همین بود. این صدای عجیب که هفتهها او را تعقیب کرده بود، به همین بسنده نمیکرد که پروبالش را بگیرد بلکه وجودش را تسخیر کرده بود و سرنوشتش را عوض میکرد. پس باید جشن بگیرد. اگر اجازه میدادند، یعنی اگر صدا اجازه میداد، ساعتها و حتی روزها و شبها فریاد میزد. خشمی را که چونان دندانی پوسیده روز به روز حفرهاش عمیقتر میشد و مزهای تهوعآور و بویی تند داشت، از ریشه در میآورد و بیرون میانداخت؛ تنهاییاش را، بیچارگیاش را همراه صدایش به آن دورها تبعید میکرد. اما او مانع شد:
ــ کافی است!
آلونزو تعجب کرد. نمیخواست از صدا اطاعت کند. حالا که از تنها مسبب ناراحتیها و تنهاییاش، از سرچشمهٔ شرمها، از محمل تمسخرش خلاص شده بود، میخواست از این معجزه حظ ببرد. حتی اگر اینها همه خواب و خیالی بیش نبود، نمیخواست از این خواب بیدار شود. اما همین که آماده شد دهانش را باز کند و دوباره فریاد بکشد، انگار دستی نامرئی موهایش را گرفت و سرش را به سرعت و خشونت عقب کشید. پسرک چنان دردش آمد، و همهچیز با چنان سرعتی اتفاق افتاد که خیال کرد دهانش کج شد. با حیرت و وحشت دهان و چانهاش را جست. عصبانی شده بود.
ــ پسر کوچولو، آخرین بارت باشد. آخرین بارت باشد که از فرمانم سرپیچی میکنی!
آلونزو این لحن بدخلق را خوب میشناخت؛ به همان اندازه خشمگین، به همان اندازه بیزار، و به همان اندازه تهدیدآمیز. که اینطور. سرخوشیاش این همه کوتاه بود و دردی که پس از آن به سراغش آمده بود، این همه جانفرسا. اما مدت زیادی نگذشته بود که صدا با مهربانی شروع به صحبت کرد. انگار بخواهد سرسختی چند لحظهٔ پیش را از خاطرش بزداید.
ــ من و تو نمیتوانیم وقتمان را سر این بازیهای بیاهمیت تلف کنیم. جای ما دو نفر اینجا نیست. آلونزو ما اهداف بزرگی داریم. نباید خستهام کنی.
سکوتی کوتاه حکمفرما شد. آلونزو ناخنهایش را در تنش فرو میبرد و لبهایش را به هم فشار میداد تا جلوی گریهاش را بگیرد.
ــ فراموش نکن. هر وقت من بخواهم نه وقتی که تو میخواهی… فقط هر وقت من میخواهم صدایت به صدایم تبدیل میشود. هیچوقت فراموش نکن!
فراموش نکرده بود. آلونزو پرز دِارّرا خطای آن شب را تکرار نکرد و سخنان صدا را از یاد نبرد.
با گذشت زمان همه چیز طبق گفتههای صدا پیش رفت. روزی که آلونزو شهر آویلا را به مقصد مدرسهٔ عالی پشت سر میگذاشت، سرخوش و سرمست به سرنوشت پر سیر و سیاحتی خوشآمد گفت که پدر نانوا و برادران قلچماقش حتی خواب آن را نمیدیدند. نگاهی به پشت سرش نینداخت. هرچه را که باید به یاد میماند در خاطرش نگاه میداشت، و هرچه را که باید از یاد میرفت، به سرعت فراموش میکرد. در زمانی چنان کوتاه که مایهٔ شگفتی باشد، یکی از والاترین واعظان مملکت میشد؛ در یاد و خاطرهٔ کسانی حک میشد که از شهرها و روستاهای دور برای شنیدن سخنانش میآمدند. تنها غصهاش این بود که افسار امور دست صدا بود. او خودش تصمیم میگرفت کی از دهان آلونزو سخن بگوید و چه زمانی او را با صدای سابق نازک و پرندهوارش تنها بگذارد. آلونزو پرز دِارّرا برای هیچکدام از موعظههایش پیشاپیش آماده نمیشد. وقتی مهلت تمام میشد و موعد مقرر از راه میرسید، خود را به دست آن صدای داوودی میسپرد. به همین خاطر خود نیز نمیدانست قرار است در چه موردی موعظه کند. تنها کارش این بود که خود را به تمامی رها کند. صدا که قطع میشد، با نگاههای خالی به کسانی چشم میدوخت که چشمانشان از فرط گریه سرخ شده بود و از فرط وحشت نمیتوانستند کمر راست کنند. انگار تلاش میکرد بفهمد چه چیزی آنها را به این روز نشانده. هر بار با عجله به خانه برمیگشت. احتیاط میکرد بعد از موعظه با کسی حرف نزند. هر وقت مجبور میشد کلماتی بر زبان بیاورد، دلتنگی وحشتناکی را در درونش حس میکرد چون صدایی که آن موقع از دهانش خارج میشد صدایی نبود که چند لحظهٔ قبل شنیده بودند.
امروز صدا در موعظهاش از تولدهای عجیبی گفته بود که اخیرا پشت سر هم برملا شده بودند. اول از همه، حرف گوسالهای را پیش کشیده بود که در دهکدهٔ بوتوریتا(۸) به دنیا آمده بود و دو سر، دو دُم، و شش پا داشت. چون دهاتیهای نادان نمیفهمیدند این گوساله نشانهٔ گناهانی است که مرتکب شدهاند، اگر اوضاع به همین منوال پیش میرفت، در این دهکده تولدهای غریب اینچنینی رو به فزونی میگذاشت. بعد، صدا از جانوری سخن گفته بود که در ریوسهکو(۹) بهدنیا آمده بود و از سر تا پا پوشیده از مو بود. این کودک که به محض تولد شروع به راه رفتن کرده بود، به جای گوش دو شاخ کوچک و صورتی داشت. پاهایش مثل پاهای اردک پرده داشتند و دستانش به پنجهٔ پرندگان درنده میمانست. دهاتیها این کودک را که بیتردید مخلوق شیطانی بود به دست جلاد سپرده بودند. جلاد او را مثله کرده، هر تکه را در آتشی جداگانه انداخته بود. اما تمام آتشهایی که برپا کرده بودند، ناگهان خاموش شده بود؛ هیزمها، هیمهها و علفهایی که روی هم انباشته شده بودند، از عهدهٔ این کار برنیامده بودند. بالاخره، با رأی راهبی که از آن ده میگذشت، در محلی که سایهٔ ناقوس بزرگ کلیسا میافتد، گودال عمیقی حفر میکنند؛ چهار صلیب در چهار گوشهٔ گودال میگذارند و تنها در همین محل است که میتوانند آتشی برپا کرده، از شر کودک شیطانی خلاص شوند.
بعد از اینکه صدا این داستان وحشتناک را موبهمو تعریف کرد و خبر داد که بهزودی در همهجای سرزمینشان مخلوقات اینچنینی به دنیا خواهند آمد، مطابق معمول از مصیبتی سخن گفت که از سمت شرق میآمد.
ــ آنان ظالمترین لشکر دنیا هستند که به خون شما تشنهاند. هرجا پا بگذارند، حتی به زنان و کودکان هم رحم نمیکنند. تمام مسیحیان را از دم تیغ میگذرانند. وقتی این زبانیها در وین(۱۰) تارومار شدند، سلطان سلیمان چه کرد؟ مگر نه اینکه چهارصدهزار مسیحی را کشت تا در آتش انتقام درونش دمیده باشد؟ با این اوصاف، چرا باید اخلاف او دلرحمتر و عادلتر از خودش باشند؟ فراموش نکنید، جنگیدن با مصیبتی که از شرق میآید، جنگ با دجال است. از شما میپرسم، تا به حال به عقلتان رسیده، چرا خداوند متعال به پیشروی و پیشرفت این اردو کمک میکند؟ چرا بر سرشان سنگ نمیبارد و سرایشان را بر سرشان خراب نمیکند؟ بلی، خداوند به پیشروی ترکها کمک میکند چرا که دنیای مسیحی غرق گناه است. بلی، دنیای مسیحی در باتلاق گناهان دستوپا میزند. ما همه گناهکاریم. شما همه گناهکارید!
بعد از ترکها نوبت یهودیها بود. آلونزو پرز دِارّرا در شگفت بود که با وجود گذشت تمام این سالها، وقتی این موضوع مطرح میشد انگشت کوچک دستچپش به زقزق میافتاد. روزی که صدا این حقیقت شرمآور را نزد او فاش کرد، سراسیمه خودش را در لرزههای آزاردهندهای غرق کرده بود که حالا فرزندان، نوهها و نبیرههای همان لرزهها بیسروصدا نزدیک شده بودند و بر نوک انگشت کوچکش سدّ میزدند. هیچکدام از طرفین به دیگری حمله نمیکرد و به همین خاطر زدوخوردی در نمیگرفت. نفرات زرهپوش لرزهها مدتی به انتظار دشمنی میماندند که از شمایلش بیخبر بودند، و یکصدا سرودهایی با کلمات نامفهوم میخواندند، و بعد باز هم بیسروصدا عقب میکشیدند. خونی ریخته نمیشد. چه خوب که دیگر خونی جاری نمیشد. آلونزو پرز دِارّرا از آن روز لعنتی که خون برای اولین و آخرین بار جاری شده بود، تاب تحمل دیدن سرخی را نداشت.
ــ از این به بعد زندگیات خیلی عوض خواهد شد. تو دیگر آلونزو پسر کوچک نانوای آویلایی نیستی. با آن پسرک ریزهٔ بزدل وداع کن!
آن روز آسمان به رنگ خاکستری درآمده بود. به زودی باران میگرفت. آلونزو با قیافهای کیفور گوش به صدا داشت؛ سست و بیحال نشسته بود.
ــ اما رازی داری که هنوز از آن بیخبری. و تو دوست کوچکم، این راز را تا آخر عمرت مخفی خواهی داشت.
آلونزو پرز دِارّرا آنوقتها صدا را آنقدرها که باید نمیشناخت. هنوز نمیدانست صدا میتواند از مهارتی که در تلافی رنجیدگیهایش دارد، برای ازهم پاشیدن شادیهایش استفاده کند، شادیهایی که آلونزو با کسی تقسیم نمیکرد.
ــ آلونزو، آن چاقو را میبینی؟ چاقو را بردار. هی! دست دست نکن، گفتم برش دار!
چاقو در دست، با قیافهای که معلوم میشد حرفهای صدا را زیاد جدی نگرفته است، منتظر ماند؛ گهگاه سر بلند میکرد و ابرهایی را تماشا میکرد که آبستن باران بودند.
ــ حالا میخواهم انگشت کوچکت را ببری. انگشت کوچک دست چپت.
این کار را کرد. از این بازی عجیب به تنگ آمده بود. خونی را که از انگشتش میچکید لیس زد. میخواست به آرامش سابقش بازگردد که صدا غرید:
ــ آلونزو، خونت را نگاه کن. به دقت نگاه کن. خون مسیحی، خون خالص مسیحی، خون پاک مسیحی سرخ است آلونزو. سرخ سرخ. اما خون یهودی به سیاهی میزند، آلونزو. غلیظ است. حالا خونت را خوب نگاه کن. به نظر خودت، آنقدر که باید سرخ است؟
آلونزو به وحشت افتاده بود. با چشمانی که از وحشت گرد شده بود انگشت کوچکش را نگاه میکرد؛ حس میکرد خونی که کمکمک از انگشتش میچکد، نه تنها لخته نمیشود بلکه تندتر میچکد و به زودی همهجا را به رنگ جیغ خود در میآورد. دست راستش را که در هوا آویزان بود به گردنش برد که از فرط عرق یخبسته بود و نفسهای بریده بریدهای از سینه برآورد. تقلا میکرد مبادا خفه شود. وقتی به خود آمد، زارید:
ــ بلی! معلوم است که خونم سرخ است. معلوم… خون خالص مسیحی.
صدا قهقههای سر داد. آن دورها رعد و برقی زد. طاق آسمان روشن شد. به زودی باران میگرفت.
ــ به دقت نگاهش کن، آلونزو. چند قطرهٔ سیاه نمیبینی که سرخی را آلوده کردهاند؟ نمیبینی؟
آلونزو که از وحشت رنگش پریده بود، در حال و هوایی نبود که چیزی ببیند.
ــ تو که پدربزرگت را ندیدی، آلونزو. چیزی از او نمیدانی. به نظرت دلیلش چیست؟ به خاطر اینکه پدربزرگت خون خانواده را آلوده کرده. دختر یهودی پولداری را به زنی گرفت. عاشقش شد و او را داخل دیوارهای آویلا آورد. خون او را قاطی خون خانواده کرد. چند قطرهٔ سیاهی که در خون انگشتت پیداست از همان خون است، آلونزو. این هم از راز کوچک تو.
آلونزو فریاد کشید. صدای زیرش بیشتر از چاقویی که چند لحظهٔ پیش انگشتش را بریده بود، آزارش میداد. وقتی از شدت درد کمرش دوتا شد و روی زانوانش افتاد، لابهلای اشک چشمانش زار زد:
ــ نه! دروغ است! دروغ میگویی!
ــ آلونزو، تا به حال دروغی از من شنیدهای؟ خونی که در رگهایت جاری است، لکهای است سیاه. حقیقتی است که از تو پنهان کردهاند. حقیقتی که تو هم باید عمری پنهانش کنی.
او هم پنهانش کرده بود. این راز دهشتناک را با کسی در میان نگذاشته بود. نزد خود نگاه داشته بود. وقتی با آن سرعت اوج میگرفت، نگران این نبود که رازش برملا شود. مسئلهای نبود که نگرانش باشد. وگرنه صدا پیشاپیش خبرش میکرد. با وجود این، بهتر آن بود که همیشه محتاط باشد. همین کار را کرده بود. هرچه بیشتر اوج گرفته بود، بیاحساستر شده بود و از یهودیها متنفرتر.
ــ نوکیشان… دورو هستند، متقلباند. با اینکه ظاهرا مسیحیان مؤمنی به نظر میرسند، در واقع از صمیم قلب یهودیتشان را حفظ کردهاند. چرکی هستند که باید پاک شوند. بیهوده دستوپا میزنند! چرا که محکوماند تا در خون خود غرق شوند. به هرجا بگریزند، از بلاهایی که بر مصر نازل شد، از مصایبی که مرتدان را نابود کرد، نجات نمییابند. در شهرها و روستاها، در میادین و مزارع، لعنت میشوند. مردانشان بذری نمیکارند، زنانشان بار نمیگیرند. نفرین سدوم و عموره رهاشان نمیکند.
***
در اتاق بزرگ نهارخوری که دیوارهایش مزین به نقوش ملائک و شیاطین بود، از جام لبطلایی باده مینوشید و کیفور بود از آزار ماری که به مار نمیمانست. نمیتوانست چشم از نقش مقابلش بردارد. گهگاه سر تکان میداد و سخنان صدا را تصدیق میکرد که پس از موعظه در نقش فرو رفته بود و حالا کسی جز او سخنانش را نمیشنید؛ بعد دوباره در سکوتی به نرمی بالشی از پر فرو میرفت.
ــ امروز چقدر سؤال پرسیدند. چقدر خستهمان کردند.
آلونزو پرز دِارّرا با سر تصدیق کرد. هرچند فقط یک سؤال پرسیده بودند. موعظه که به پایان رسیده بود، زنی از میان جماعت از سکوت ناگهانی استفاده کرده، صدایش را بلند کرده بود؛ لابهلای هقهقها پرسیده بود:
ــ چرا خداوند اجازه میدهد انسانهای معصوم بمیرند؟
این سؤال صدا را بدخلقتر کرده بود.
ــ آه، فرزند جاهلم! با عقل ناقصت دنبال دلیل میگردی؟ پس گوش کن. دلیلش کاملاً روشن است. آنها نه به خاطر گناهانی که مرتکب شدهاند، بلکه به خاطر گناه اول میمیرند.
آینههای شهر
نویسنده : الیف شافاک
مترجم : تهمینه زاردشت
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۳۷۸ صفحه