معرفی کتاب اعترافات یک قاتل: روایتشده در یک شب ، نوشته یوزف روت

دربارهٔ یوزف روت
یوزف روت در سپتامبر سال ۱۸۹۴ در برودی (۱) به دنیا آمد. حضور پدر را هرگز تجربه نکرد و نزد مادر و پدربزرگش بالید. دوران ابتدایی و دبیرستان را در همین شهر پشت سر گذاشت و پس از دریافت دیپلم، همراه مادرش به وین نقل مکان کرد. روت در وین به تحصیل در رشتههای ادبیات آلمانی و فلسفه پرداخت. در بیست و یک سالگی، اولین مجموعهٔ شعرش را به نام معمای جهان منتشر کرد. در سال ۱۹۱۶، داوطلبانه به خدمت سربازی رفت و یک سال بعد به سرویس مطبوعاتی ارتش در وین منتقل شد. طی این سالها، مقالات و اشعارش در وین و پراگ به چاپ میرسید. روت در جنگ جهانی اول به اسارت روسها درآمد و پس از پایان جنگ و رهایی از اردوگاه سیبری به وین بازگشت. به علت مشکلات مالی، تحصیل را رها کرد. به خبرنگاری رو آورد و به مقالهنویسی برای روزنامهٔ روز نو مشغول شد. طی یک سال، بیش از صد مقاله از او به چاپ رسید و سرانجام سردبیری همین روزنامه را به عهده گرفت. پس از تعطیلی روزنامهٔ روز نو و در سالهای شکوفایی فرهنگی جمهوری وایمار، عازم برلین شد. آنجا برای چندین روزنامه مقاله مینوشت. در سال ۱۹۲۲، با فردریکه ریشلر، دختری اهل وین، ازدواج کرد. سال بعد، از برلین به وین بازگشت و کار مقالهنویسی برای چند روزنامه را ادامه داد. سال ۱۹۲۴ دو رمان هتل ساوُی و عصیان را به چاپ رساند. در همین سال خبرنگار دائمی روزنامهٔ فرانکفورت شد و یک سال بعد از طرف این روزنامه به پاریس سفر کرد. سپس برای تهیهٔ گزارش راهی اتحاد جماهیر شوروی شد و پس از بازگشت بهسرعت از سوسیالیسم رو برگرداند. فردریکه ریشلر، پس از شش سال زندگی مشترک با روت، دچار اسکیزوفرنی شد. او به یک آسایشگاه روانی انتقال یافت و بعدها هم به دست نازیها کشته شد. کمی پس از رویکارآمدن هیتلر، روت برای همیشه برلین را ترک کرد و در پاریس ساکن شد. در آنجا به فعالیت قلمی علیه ناسیونالسوسیالیسم پرداخت. در ماه مه ۱۹۳۳، نازیها آثار یوزف روت را به آتش کشیدند.
یوزف روت نهتنها نویسنده، که خبرنگار بسیار موفق و سرشناسی هم بود. وی طی زندگی کوتاهش آثار بسیاری خلق کرد. بیش از ده رمان، دهها نوول و داستان کوتاه و صدها مقاله از او به جای مانده است.
از زمانی که به نوشتن روی آورد، بهجز دوران کوتاه زندگی مشترک با فردریکه ریشلر، هرگز خانه و کاشانهای نداشت. او مسافر همیشگی هتلهای مختلف بود.
یوزف روت پس از یک بیماری طولانی، در بیست و هفتم ماه مه ۱۹۳۹ در چهل و پنج سالگی در بیمارستانی در پاریس چشم از جهان فرو بست.
روت اعترافات یک قاتل را در ایام مهاجرت در پاریس نوشت. این رمان در سال ۱۹۳۶، یعنی سه سال پیش از مرگش، منتشر شد. اعترافات یک قاتل شرحی است از شور و عشق، انسانیت، کینه و انتقام، جنگ و صلح، نیکی و بدی و هر آنچه در نهاد بشر خانه دارد.
راوی مردی است میانسال به نام گالوبچیک، پسر نامشروع یک شاهزادهٔ روس، خبرچین و جاسوس سابق پلیسمخفی مخوف روسیهٔ تزاری، که شبی از شبهای دههٔ سی میلادی در پاریس و در کافهرستوران روسی تاریـ باری، پاتوق مهاجرین روس، سرگذشت خود را برای چندتن از مشتریان دائم این کافه تعریف میکند.
این سرگذشت چنان پر از حادثه و ماجراست که شنوندگان خود را مسحور میکند و معنا و مفهوم زمان و مکان ضمن نقل آن رنگ میبازد. یوزف روت در این رمان نیز مانند بسیاری از آثارش به انسان و سرگشتگیهایش میپردازد، به انسانهایی که همواره در جستوجوی هویت خویشند و دانسته و ندانسته عدالتی را میجویند که وجود ندارد.
تا همین چند سال پیش، در خیابان کتروان (۲) زندگی میکردم. پنجرههای خانهام رو به رستوران روسی تاریـ باری (۳) باز میشد. کم و بیش به غذاخوردن در آنجا عادت کرده بودم. در این رستوران، در هر ساعت از روز میشد سوپ چغندر و ماهی برشته و گوشت گاو آبپز گیر آورد. بعضی روزها دیر از خواب بلند میشدم. در آن ساعات، مهمانخانههای فرانسوی که طبق سنت هرگز از زمان دقیق ناهار عدول نمیکردند، مشغول تدارک شام بودند. اما در رستوران روسی، زمان هیچ نقشی نداشت. در آنجا ساعتی حلبی به دیوار آویزان بود که گاه از کار میافتاد و گاه درست کار نمیکرد؛ گویی زمان را نشان نمیداد، بلکه میخواست آن را به سخره بگیرد. هیچکس به این ساعت نگاه نمیکرد. بیشتر مشتریهای این رستوران از مهاجرین روس بودند. حتی آنها که در وطن به دقت و وقتشناسی علاقهای داشتند نیز یا این حس را در غربت از دست داده بودند یا از ابراز آن شرم داشتند. گویا مهاجرین، در تقابل با طرز تفکر حسابگرانه و بسیار سنجیدهٔ اهالی اروپای غربی، آگاهانه چنین عاداتی از خود بروز میدادند. انگار نهتنها میکوشیدند روس واقعی باقی بمانند، بلکه تلاش میکردند، بنا بر تصور شهروندان اروپای غربی از روسها، نقش «روس واقعی» را بازی کنند. بههرحال، ساعتِ خوابیده یا عقبماندهٔ رستوران تاریـ باری چیزی بود بیش از یک دکور تصادفی. در واقع یک دکور نمادین بود. به نظر میرسید قوانین زمان لغو شده است. گاه شاهد بودم که حتی تاکسیرانهای روس ــ که باید طبق برنامهٔ زمانی دقیقی سر کار میرفتند ــ نیز به اندازهٔ مهاجرین بیکاری که به لطف هموطنان ثروتمندشان امرار معاش میکردند، به گذر زمان بیاعتنایند. در رستوران تاریـ باری، از این روسهای بیکار زیاد پیدا میشد. آنها همیشهٔ خدا آنجا نشسته بودند، در تمام ساعات روز، بعد از غروب آفتاب و حتی آخر شب، موقع تسویهحساب صاحب رستوران با پیشخدمتها، وقتی درِ ورودی را قفل کرده بودند و جز چراغ بالای صندوق آهنی خودکار، بقیهٔ چراغهای رستوران خاموش بود. این مشتریها همراه با پیشخدمتها و صاحب رستوران از آنجا بیرون میآمدند. صاحب رستوران میگذاشت مشتریهای مست یا بیخانمان همانجا بخوابند. بیدارکردن آنها کار طاقتفرسایی بود و تازه اگر بیدار هم میشدند، باز باید میرفتند دنبال هموطنی دیگر و سرپناهی دیگر.
همانطور که گفتم، بیشتر روزها بسیار دیر از خواب برمیخاستم. اما گاه که زودتر بیدار میشدم و اتفاقا میرفتم کنار پنجره، میدیدم تاریـ باری باز است و به قول رستوراندارها کیپتاکیپ پر از مشتری. آدمها میآمدند و میرفتند. آنجا صبحانه میخوردند و گاه حتی با صبحانهشان نیز چند پیاله بالا میانداختند، چون کسانی را میدیدم که با گامهای استوار وارد رستوران میشدند و بعد تلوتلوخوران بیرون میآمدند. میتوانستم چهره و سر و وضع تکتک مشتریها را به خاطر بسپارم. همهشان آنقدری چشمگیر بودند که در یادم بمانند، اما بینشان مردی بود که به گمانم میشد او را در هر ساعت از روز در تاریـ باری پیدا کرد. صبحها، هر بار که کنار پنجره میرفتم، او را آن سوی خیابان میدیدم که کنار درِ رستوران ایستاده است، به مشتریها خوشامد میگوید یا با آنها وداع میکند. غروب که برای خوردن شام پا به آنجا میگذاشتم، میدیدم سر یکی از میزها نشسته است و با مشتریها گپ میزند. و هر بار که دیروقت شب و ــ به قول مغازهداران ــ پیش از پایینکشیدن کرکره به تاریـ باری میرفتم تا گیلاسی ودکا بنوشم، آن غریبه پشت صندوق نشسته بود و در حسابرسی به صاحب رستوران و پیشخدمتها کمک میکرد. ظاهرا به مرور زمان به دیدنم عادت کرده بود و مرا کم و بیش همکار خود میدانست. میدید که من هم مثل خودش مشتری ثابت رستوران هستم و حضور پیوستهٔ مرا تحسین میکرد، چنانکه بعد از چند هفته با لبخندی آشنا و سرشار از همزبانی، که خاص آشنایان قدیم است، به من خوشامد میگفت. باید اعتراف کنم که اوایل این لبخند ناراحتم میکرد. او در مواقع دیگر سیمایی دلنشین و بیآلایش داشت، اما تا لبخند بر لبانش مینشست، چهرهاش نه نفرتانگیز که در واقع مشکوک میشد. لبخندش چندان روشن نبود و صورتش را هم روشن نمیکرد. بهرغم چهرهٔ مهربانش، لبخندی تاریک و بیفروغ بر لب میآورد که همچون سایهای بر چهرهاش مینشست، سایهای از مهربانی. ترجیح میدادم اصلاً لبخند نزند.
طبعا من هم از سر ادب به او لبخند میزدم. امیدوار بودم این لبخندهای متقابل موقتا یا حتی برای مدتی طولانی تنها نشانهٔ آشنایی ما دو نفر باشد. آری، حتی تصمیم گرفته بودم اگر روزی این غریبه مرا مخاطب قرار دهد، از خیر آمدن به این رستوران بگذرم. اما با گذر زمان، از این فکر دست کشیدم. به آن لبخند سایهوار خو گرفتم و رفتهرفته به این مشتری پروپاقرص رستوران علاقهمند شدم. بهزودی احساس کردم میل به آشنایی بیشتر با او کمکم دارد در من بیدار میشود.
دیگر وقتش است که او را دقیقتر توصیف کنم: مردی بود بلندبالا و چهارشانه با موهایی جوگندمی. با آن چشمان آبی، شفاف و درخشانش که هرگز از اثر الکل تار نمیشدند، مستقیم به مخاطبش خیره میشد. سبیلی کلفت، جوگندمی، صاف و بسیار مرتب بخش بالایی صورت پهنش را از بخش پایینی جدا میکرد و هر دو بخش هم به یک اندازه بودند. به این ترتیب چهرهاش اندکی ملالآور و پیشپاافتاده مینمود، یعنی بیهیچ رمز و رازی. صدها نفر را با چهرهای شبیه به او در روسیه دیده بودم و دهها چهرهٔ مشابه دیگر را در آلمان و نیز در دیگر کشورها. دستهای ظریف و کشیده، گامهای نرم و آرام و بیصدا و در مجموع حرکات کند و مردد و محتاط این مرد قوی و تنومند سخت به چشم میآمد. از همین رو، گاه و بیگاه احساس میکردم چهرهاش چیزی اسرارآمیز در خود دارد، چون همواره میخواست صداقت صریح و بیپردهاش را به دیگران نشان دهد. موقع حرفزدن، با چشمان آبی و صادقش به مخاطب خیره میشد، چون گمان میکرد اگر این کار را نکند، دیگران به او بدگمان خواهند شد. با اینهمه، همیشه با دیدن او به خود میگفتم اگر این مرد میتواند تصویری چنین بیعیب و نقص و معصومانه از صداقت انسانی ارائه دهد، پس باید در عمل نیز صداقت بسیاری داشته باشد. پس شاید لبخندی که موقع خوشامدگویی به من بر لبانش مینشست تنها از سر دستپاچگی چنین تیره و تار بود: دندانهای درشتش میدرخشید و برقی طلایی در سبیلش سوسو میزد، انگار سبیلش با هر لبخندی رنگ خاکستریاش را از دست میداد و مدام بورتر میشد. با اینهمه شاید تنها دلیل تیرگی لبخندش دستپاچگی بود. پس عجیب نیست که این مرد هر روز بیشتر به دلم مینشست. چیزی نگذشت که دیگر هر بار به جلو درِ رستوران میرسیدم، از دیدنش کمی خوشحال میشدم، درست همانطور که ودکای مألوف و خوشامدگویی رستوراندار چاق و دوستداشتنی خوشحالم میکرد.
هرگز به کسی در تاریـ باری نگفته بودم که زبان روسی را میفهمم. یک بار با دو راننده سر یک میز نشسته بودم. آنها رک و راست از من پرسیدند چه ملیتی دارم. پاسخ دادم آلمانی هستم و اگر میخواهند در حضور من ــ حالا به هر زبانی ــ دربارهٔ رازی حرف بزنند، لطفا صبر کنند تا من از آنجا بروم، چون کم و بیش تمام زبانهای اروپایی را میفهمم. در همان لحظه میز دیگری خالی شد. من هم از جا برخاستم و دو راننده را با اسرارشان تنها گذاشتم. بدین ترتیب نتوانستند آنچه را که ظاهرا در سر داشتند از من بپرسند: اینکه روسی هم میفهمم یا نه. این بود که کسی به روسیدانی من پی نبرد.
اما زمانی، یک روز یا به عبارت بهتر یک شب، یا دقیقتر بگویم، در اواخر شب، بالاخره به این موضوع پی بردند، آن هم به لطف مرد موجوگندمی که آن شب استثنائا کمحرف و ــ اگر بتوان این اصطلاح را دربارهٔ او به کار برد ــ نسبتا غمناک بود و درست روبهروی پیشخان نشسته بود.
کمی به نیمهشب مانده بود که وارد رستوران شدم. میخواستم گیلاسی ودکا بنوشم و بعد بیدرنگ از آنجا بیرون بزنم. از این رو به طرف میزها نرفتم و کنار دو مشتری شبانه، جلو پیشخان، ایستادم. گویا آن دو هم دنبال یک گیلاس ودکا آمده و بعد، برخلاف برنامهٔ قبلیشان، ناخواسته مدت زیادی آنجا مانده بودند. انبوهی از گیلاسهای خالی و نیمهخالی جلوشان بود، حال آنکه خودشان گمان میکردند فقط یک گیلاس بالا انداختهاند. وقتی آدم به کافهای میرود و به جای نشستن سر میز، کنار پیشخان میایستد، گاه زمان بهسرعت سپری میشود. اگر سر میز بنشیند، در هر ثانیه درمییابد که چقدر لذت برده است و از تعداد گیلاسهای خالی پی به حرکت عقربههای ساعت میبرد. اما اگر وارد میکدهای شود و بهاصطلاح به آنجا «سری بزند» و جلو پیشخان بایستد، آنوقت است که مینوشد و مینوشد و گمان میکند تمام اینها بخشی است از همان «سرزدن» ی که قبلاً فکرش را کرده بود. آن شب از رفتار خودم پی به این موضوع بردم. من نیز مثل آن دو نفر گیلاس اولی و دومی و سومی را نوشیدم و همچنان همانجا ایستادم، مثل آدمهای همیشه سراسیمه و همیشه مسامحهکاری که پا به خانهای میگذارند و بیآنکه پالتوشان را دربیاورند، دستگیرهٔ در را به دست میگیرند و هر لحظه میخواهند خداحافظی کنند، اما زمانی دراز همانجا میمانند، انگار روی مبلی نشسته باشند. هر دو مشتری کم و بیش نجواکنان با صاحب رستوران به روسی گفتوگو میکردند. مشتری دائم و موجوگندمی بیشک میتوانست نیمی از گفتوگوهای کنار پیشخان را بشنود. تقریبا دور از ما نشسته بود. او را در آینهٔ پشت پیشخان میدیدم. گویا اصلاً در بند گوشسپردن به آن گفتوگو یا حتی شرکت در آن نبود. من هم طبق عادت طوری رفتار کردم که انگار هیچچیز نمیفهمم. اما ناگهان جملهای خود به خود به گوشم خورد و دیگر نتوانستم جلو خودم را بگیرم. آن جمله این بود: «چرا قاتل ما امروز اینقدر عبوس است؟» یکی از آن دو مشتری این جمله را بر زبان آورد و در همان حال با انگشت به تصویر مرد موجوگندمی در آینهٔ پشت پیشخان اشاره کرد. ناخواسته رو به سوی مشتری دائم برگرداندم و به این ترتیب خودم را لو دادم و معلوم شد سؤال را فهمیدهام. او نیز بلافاصله وراندازم کرد، کمی مظنون و بیشتر حیرتزده. روسها بهحق از خبرچینها میترسند و من میخواستم هر طور شده به آنها ثابت کنم که جاسوس نیستم. اما اصطلاح «قاتل ما» چنان توجهم را جلب کرده بود که ابتدا تصمیم گرفتم بپرسم چرا به مرد موجوگندمی چنین لقبی دادهاند. رو که برگرداندم، فهمیدم مشتری دائم که به روشی چنین نامعمول از او نام برده بودند نیز سؤال را شنیده است. لبخندزنان سری تکان داد. اگر من در برابر آن سؤال بیاعتنا مانده و در آن لحظهٔ کوتاه شک و سوءظن دیگران را بر برنینگیخته بودم، بیدرنگ به سؤال آنها پاسخ میداد. صاحب رستوران از من پرسید: «پس شما روس هستید؟» میخواستم بگویم «نه»، اما مرد موجوگندمی از پشت سر من و برخلاف انتظارم به جای من پاسخ داد: «این مشتری دائم ما روسی را میفهمد، اما خودش آلمانی است. فقط از سر ملاحظهکاری سکوت کرده است.» حرفش را تأیید کردم: «همینطور است.» سپس رو برگرداندم و گفتم: «از شما متشکرم، آقا!» گفت: «خواهش میکنم!» آنگاه از جا برخاست و به سوی من آمد و گفت: «اسم من گالوبچیک است، سمیون سمیونویچ گالوبچیک (۴).» با هم دست دادیم. صاحب رستوران و آن دو مشتری خندیدند. پرسیدم: «از کجا میدانید که من…؟» گالوبچیک گفت: «آدم که الکی عضو اُخرانا (۵) نمیشود.» بهسرعت داستان بینظیری در ذهنم شکل گرفت. با خودم گفتم این مرد حتما کارمند سابق پلیسمخفی روسیه بوده و در پاریس دخل یک جاسوس کمونیست را آورده است، برای همین این مهاجرین روسیهٔ سفید با لحنی چنین بیواهمه و تقریبا مهرآمیز او را «قاتل ما» میخوانند. شاید هم هر چهار نفرشان با هم همدست بودهاند.
یکی از مشتریها از من پرسید: «زبان ما را از کجا بلدید؟» گالوبچیک دوباره به جای من پاسخ داد: «ایشان در سالهای جنگ در جبههٔ شرقی خدمت کرده و شش ماه عضو ارتشِ بهاصطلاح اشغالگر بوده است.» گفتهاش را تأیید کردم: «درست است!» گالوبچیک ادامه داد: «بعد از جنگ هم خبرنگار یک روزنامهٔ مهم در روسیه بودهاند… البته روسیه که چه عرض کنم، اتحاد جماهیر شوروی. ایشان نویسنده هستند!» این گزارش دقیق چندان باعث تعجبم نشد، چون زیاد نوشیده بودم و در چنین وضعی نمیتوانستم تفاوت یک امر بدیهی و یک امر غریب را دریابم. با لحنی بسیار مؤدبانه و کمی لفظ قلم گفتم: «به خاطر بذل توجهی که اینهمه وقت مبذول فرمودید و قدردانیای که از من به عمل آوردید از شما کمال سپاسگزاری را دارم!» همه خندیدند. صاحب رستوران گفت: «طرف مثل یک کارمند قدیمی شورای اداری پترزبورگ حرف میزند!» به این ترتیب تمام شک و شبههها نسبت به من از میان رفت. آری، حتی با خوشرویی وراندازم کردند و چهار دور دیگر مشروب ریختند که به سلامتی یکدیگر نوشیدیم.
صاحب رستوران به طرف در رفت و قفلش کرد، چند لامپ را خاموش کرد و از همگی ما خواست بنشینیم. عقربههای ساعت دیواری روی هشت و نیم مانده بود. ساعت نداشتم و به نظرم کار خوشایندی نبود که از یکی از مشتریها بپرسم ساعت چند است. بیشتر دل به این فکر سپردم که نیمی از شب یا تمام شب را در آنجا خواهم گذراند. تُنگ بزرگی ودکا پیش رویمان بود و به گمانم دستکم نصفش باید خالی میشد. پرسیدم: «آقای گالوبچیک، چرا شما را با آن اسم عجیب صدا کردند؟»
«این اسم مستعار من است. البته فقط یک اسم مستعار نیست. من سالها پیش مردی را به قتل رساندم و، آنطور که آن موقع گمان میکردم، یک زن را هم از پا درآوردم.»
صاحب رستوران پرسید: «یک سوءقصد سیاسی؟» معلوم شد که دیگران هم جز این اسم مستعار چیزی نمیدانند.
سمیون گفت: «بههیچوجه! من ابدا یک شخصیت سیاسی نبودهام. اساسا به مسائل عمومی اهمیتی نمیدهم. شیفتهٔ مسائل خصوصی هستم و این تنها چیزی است که توجهم را جلب میکند. من یک روس خوبم، البته از روسهای منطقهٔ مرزی. آخر من در وُلینین (۶) سابق به دنیا آمدهام. اما هرگز نتوانستم رفقای دوران جوانیام را درک کنم که با آن شور و شوق دیوانهوارشان، برای اندیشهای جنونآمیز یا فرضا اندیشهای معقول، بیبرو برگرد قید زندگی را زدند. نه! حرفم را باور کنید! زندگی خصوصی و انساندوستی ساده و بیپیرایه از تمام مسائل عمومی مهمتر و عظیمتر و اندوهبارتر است. و این موضوع شاید برای امروزیها بیمعنی باشد. اما من به این قاعده باور دارم و تا آخرین لحظهٔ عمرم نیز بر این باور خواهم ماند. هرگز نتوانستهام به قدر کافی شور و عشق سیاسی از خود نشان دهم و انسانی را به دلایل سیاسی به قتل برسانم. بههیچوجه معتقد نیستم که جنایتکاران سیاسی بهتر یا شریفتر از باقی جنایتکاران هستند، البته به این شرط که آدمی اساسا برای یک «جنایتکار» ــ حالا از هر نوعی ــ شرافتی قائل باشد. مثلاً خود من… من مرتکب قتل شدهام و خودم را از هر نظر آدم خوبی میدانم. یک حیوان، رک و راست بگویم، یک زن مرا به قتل وا داشت، آقایان.»
صاحب رستوران گفت: «خیلی جالب است!»
سمیون سمیونویچ متواضعانه گفت: «نه، اصلاً! خیلی هم معمولی است و با این حال چندان عادی هم نیست. میتوانم سرگذشتم را خیلی خلاصه برایتان تعریف کنم. خودتان خواهید دید که داستان بسیار سادهای است.»
او شروع کرد به تعریفکردن، و سرگذشتش نه کوتاه بود و نه پیشپاافتاده. بنابراین تصمیم گرفتم گفتههایش را در اینجا بنویسم.
گالوبچیک چنین آغاز کرد: «به شما قول یک داستان کوتاه را دادهام، ولی میبینم دستکم در اول کار باید به گذشتههای دور برگردم. پس خواهش میکنم صبر داشته باشید. پیشتر گفتم که فقط زندگی خصوصی برایم جالب است. باید دوباره به این موضوع بپردازم. میخواهم بگویم اگر آدم با دقت به زندگی بنگرد، بیبرو برگرد به این نتیجه میرسد که تمام رویدادهای بهاصطلاح بزرگ و تاریخی در واقع محصول یک یا چند لحظه از زندگی خصوصی پدیدآورندگان آن رویدادهاست. یعنی آدم بدون دلایل شخصی بیخود سپهسالار یا آنارشیست یا سوسیالیست یا واپسگرا نمیشود و آن اعمال بزرگ و والا و شرمآوری که جهان را تا حدی دگرگون کردهاند کم و بیش نتیجهٔ وقایع کاملاً پیشپاافتادهای هستند که ما از آنها چیزی نمیدانیم. به شما گفتم که زمانی یک خبرچین بودم. بارها به مغزم فشار آوردهام که آخر چرا من باید برای این حرفهٔ لعنتی برگزیده شوم. شغل بیخیر و برکتی است و بیشک خدا را هم خوش نمیآید. هنوز هم که هنوز است، شیطان گولم میزند. بله، شکی در این نیست. میبینید؟ من دیگر از این راه امرار معاش نمیکنم، اما نمیتوانم رهایش کنم، نمیتوانم. حتما شیطانی هست که آدمها را به جاسوسی یا خبرچینی ترغیب میکند. اگر کسی مثل این آقای نویسنده (گالوبچیک با سر به من اشاره کرد) توجهم را جلب کند، دیگر نمیتوانم آرام بگیرم. تا مو را از ماست نکشم که طرف کیست و چطور زندگی میکند و اهل کجاست، خواب و خوراک ندارم. این است که بیشتر از آنچه فکرش را بکنید از زندگیتان خبر دارم. شما آنطرف خیابان زندگی میکنید و گاهی صبحها روبدوشامبر به تن پشت پنجره میآیید و بیرون را تماشا میکنید. ولی خب، از شما که صحبت نمیکنیم. قرار است دربارهٔ خودم حرف بزنم، بنابراین ادامه میدهیم. بله، خدا را خوش نمیآمد، اما مشیت درکناپذیر خود خداوند چنین سرنوشتی را برایم رقم زد.
شما اسم مرا میدانید، آقایان. البته بهتر است بگویم: دوستان. وقتی آدم دارد طبق سنت نیک و کهن میهنش حکایت میکند، بهتر است به مخاطبانش بگوید ” دوستان”. خب، همانطور که میدانید، نام خانوادگیام گالوبچیک (۷) است. از شما میپرسم، آیا منصفانه است؟ من همیشه آدم بلندقد و پرزوری بودهام. از همان موقع که پسربچهای بیش نبودم، زور بازویم از رفقایم خیلی بیشتر بود. آنوقت اسمم باید گالوبچیک باشد. خب، یک مطلب دیگر هم هست: چنین نامی حق من نبود، یعنی بهتر است بگویم حق طبیعی من نبود. پدر قانونیام گالوبچیک نام داشت، حال آنکه اسم اصلی و واقعیام و اسم پدر واقعیام کراپوتکین (۸) بود. حالا که دقت میکنم، میبینم این نام را با تکبری شرورانه به زبان میآورم. بله، من یک بچهٔ نامشروع بودم. همانطور که بهزودی خواهید فهمید، بسیاری از املاک سراسر روسیه از آنِ شاهزاده کراپوتکین بود. روزی هوس کرد در وُلینین هم مِلکی بخرد. خب اینجور آدمها دمدمیمزاجند. کراپوتکین در این فرصت با پدر و مادرم آشنا شد. پدرم سرجنگلبان بود. کراپوتکین بهراستی عزمش را جزم کرده بود که عذر تمام کارکنان ارباب قبلی را بخواهد. اما به محض اینکه چشمش به مادرم افتاد، بهجز پدرم بقیه را از کار بیکار کرد. بله، ماجرا از این قرار بود. پدرم، گالوبچیک جنگلبان، مرد سادهای بود. یک جنگلبان معمولی و موبور را در لباس کار مرسوم این شغل مجسم کنید و آنوقت پدر قانونیام را جلو چشمتان خواهید دید. پدرش، یعنی پدربزرگم، بَرده بود. همانطور که خودتان هم درک میکنید، گالوبچیک جنگلبان اصلاً مخالفتی نداشت که ارباب جدیدش، شاهزاده کراپوتکین، در ساعتی که زنان متأهل دیار ما معمولاً کنار شوهران قانونیشان دراز میکشند، مدام به دیدن مادرم بیاید. خب، نیازی به تکرار مکررات نیست: نُه ماه بعد، من به دنیا آمدم. پدر واقعیام سه ماهی میشد که در پترزبورگ به سر میبرد. برایمان پول میفرستاد. او یک شاهزاده بود و درست مثل شاهزادگان واقعی رفتار میکرد. مادرم در تمام طول زندگیاش او را فراموش نکرد و گواهش هم اینکه جز من فرزند دیگری به دنیا نیاورد، یعنی پس از ماجرای کراپوتکین ــ به قول کتابهای شرع ــ دیگر از شوهرش «تمکین» نکرد. خوب به یاد دارم که گالوبچیک جنگلبان و مادرم هیچوقت در یک بستر نخوابیدند. مادرم در آشپزخانه میخوابید، درست زیر یک شمایل مقدس، بر بستری سرهمبندیشده روی یک نیمکت چوبی نسبتا پهن. جنگلبان هم تخت دونفره و جادار اتاق را به تصرف کامل خودش درآورده بود، چون آنقدر درآمد داشت که بتواند خانهای با یک اتاق و یک آشپزخانه داشته باشد. ما در حاشیهٔ یک جنگل تاریک زندگی میکردیم، چون آن منطقه یک جنگل غان روشن هم داشت. جنگل ما تشکیل شده بود از درختان کاج. محل زندگی ما کمی پرت بود و حدودا دو سه کیلومتر با روستای بعدی فاصله داشتیم. این روستا وُرونیاکی (۹) نام داشت. پدر قانونیام، گالوبچیک جنگلبان، ذاتا مرد خوشقلب و مهربانی بود. هرگز نشنیدم که او و مادرم مشاجره کنند. هر دو میدانستند بینشان چه گذشته است و حرفی هم دربارهٔ آن نمیزدند. اما یک روز ــ احتمالاً آن موقع هشت سالی داشتم ــ دهقانی از روستای وُرونیاکی پا به خانهٔ ما گذاشت و سراغ جنگلبان را گرفت. گالوبچیک در آن ساعت روز مشغول گشتزدن در جنگلها بود. مادرم به او گفت که شوهرش پیش از غروب به خانه نخواهد آمد، اما مرد دهقان از جایش بلند نشد. گفت: ” باشد، وقت دارم! میتوانم تا شب منتظرش بمانم، حتی تا نیمهشب یا دیرتر. میتوانم تا وقتی مرا به زندان بیندازند منتظر بمانم. تا آنوقت دستکم یک روز وقت دارم! ” مادرم پرسید: ” چرا باید شما را به زندان بیندازند؟” مرد دهقان لبخندزنان پاسخ داد: ” چون دختر خودم، آرینا (۱۰)، را با همین دستهایم خفه کردهام.” من کنار بخاری چمباتمه زده بودم؛ نه مادرم و نه آن دهقان هیچ توجهی به من نکردند، اما من آن صحنه را موبهمو به خاطر سپردم. هرگز هم فراموشش نخواهم کرد! محال است فراموش کنم که مرد دهقان چگونه لبخند میزد و موقع بر زبانآوردن آن کلمات وحشتناک چگونه دستهایش را پیش آورده و به آنها چشم دوخته بود. مادرم که خمیر را تازه ورز داده بود، آرد و آب و تخممرغ نیمهشکسته را روی میز آشپزخانه رها کرد و بر خود صلیب کشید. سپس انگشتانش را بالای پیشبند آبیاش در هم گره کرد، به مهمان نزدیک شد و پرسید: ” شما دخترتان آرینا را خفه کردهاید؟” دهقان گفت: ” بله!” ” ای وای! آخر چرا؟!” ” چون با شوهرتان، با سمیون گالوبچیک جنگلبان، زنا کرده بود. اسم جنگلبانتان همین است دیگر، نه؟” دهقان تمام این حرفها را با لبخند بر زبان آورد، با لبخندی پنهان که از پس هر کلمهاش سوسو میزد، درست مثل ماه که گاهی از پس ابرهای تیره سوسو میزند. مادرم گفت: ” تقصیر من است.” این جمله هنوز هم در گوشم زنگ میزند، انگار مادرم آن را همین دیروز بر زبان آورده باشد. حرفهای مادرم را به خاطر سپردم (گرچه آن موقع چیزی دستگیرم نشد). یک بار دیگر بر خود صلیب کشید. دستم را گرفت. دهقان را در اتاقمان تنها گذاشت و همراه با من در جنگل به راه افتاد. مدام گالوبچیک را صدا میزد، اما هیچ جوابی نمیآمد. به خانه برگشتیم و دیدیم دهقان هنوز همانجا نشسته است. وقتی شروع به غذاخوردن کردیم، مادرم پرسید: ” بلغور میل دارید؟” مهمانمان لبخندی زد و مؤدبانه گفت: ” نه! اما اگر احیانا ساموگونکا (۱۱) در خانه دارید، بدم نمیآید.” مادرم از نوشیدنی دستساز خودمان برایش ریخت و دهقان نوشید. خوب یادم است که چطور سرش را عقب انداخت. جاریشدن ودکا در گلویش از انقباض گردن عقبکشیده و پرمویش پیدا بود. نوشید و نوشید و از جایش تکان نخورد. خورشید غروب کرده بود. احتمالاً روزی بود در اوایل پاییز. سرانجام پدرم از راه رسید و با دیدن مهمان گفت: ” آه، پانتالیمون!” (۱۲) دهقان از جا برخاست و در کمال آرامش گفت: ” بیزحمت بیا بیرون!” جنگلبان پرسید: ” چرا؟” دهقان، همچنان با آرامش کامل، پاسخ داد: ” من آرینا را کشتم.”
گالوبچیک جنگلبان فورا بیرون رفت. آنها مدت زیادی آن بیرون ماندند. نمیدانم چه حرفهایی به هم زدند، فقط میدانم مدت درازی آنجا ماندند. آنموقع شاید یک ساعتی میشد که آنجا بودند. مادرم در آشپزخانه جلو تمثال مقدس زانو زده بود. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. شب فرا رسیده و مادرم چراغی روشن نکرده بود. تنها پرتو سرخ و تیرهٔ چراغ کوچک زیر تمثال مقدس بود که اتاق را روشن میکرد. تا آن لحظه هیچ واهمهای نداشتم، اما ناگهان ترس برم داشت. مادرم در تمام این مدت زانو زده بود و دعا میکرد، اما پدرم نیامد. من کنار بخاری چمباتمه زده بودم. سه ساعت یا بیشتر که سپری شد، بالاخره صدای قدمها و هیاهوی مردم را از جلو در خانهمان شنیدم. پدرم را آوردند. چهار مرد او را روی دست گرفته بودند. لابد گالوبچیک جنگلبان خیلی سنگین بود. باید گفت که از هفتبندش خون میرفت. احتمالاً پدر معشوقهاش آنطور لت و پارش کرده بود.
خُب، دردسرتان ندهم. گالوبچیک جنگلبان هرگز از زیر بار آن ضربات سر بلند نکرد. دیگر نمیتوانست به کارش ادامه دهد. چند هفته بعد هم از دنیا رفت و در یک روز پرسوز زمستانی خاکش کردند. هنوز هم گورکنانی را که برای بردنش آمدند خوب به یاد دارم. آنها دستکشهای ضخیم پشمی به دست داشتند، با این حال از سوز سرما دستهایشان را به هم میمالیدند. پدرم، گالوبچیک جنگلبان، را روی سورتمهای گذاشتند. من و مادرم هم توی سورتمهای نشستیم. در طول راه، یخبندان درخشانْ هزاران هزار سوزن بلورین و خوشایند را به صورتم میافشاند. راستش را بخواهید، کیفم کوک بود. خاکسپاری پدرم بهراستی از شادمانهترین خاطرات دوران کودکی من است.
به قول فرانسویها: (Passons! (۱۳ بهزودی به مدرسه رفتم و از آنجا که بچهٔ باهوشی بودم، فورا شستم خبردار شد که پسر کراپوتکین هستم. از رفتار معلم به این موضوع پی بردم، نیز در یک روز بهاری بهیادماندنی که کراپوتکین خودش به بازدید املاک ما آمده بود. روستای وُرونیاکی را چراغانی کرده و در ورودی و خروجی روستا حلقههای گل آویخته بودند. حتی با چند ساز بادی یک ارکستر کوچک هم ترتیب داده بودند. قرار بود چند خواننده هم آواز بخوانند. آنها از یک هفته قبل به سرپرستی معلممان مشغول تمرین بودند. اما مادرم نگذاشت آن هفته به مدرسه بروم. در واقع من فقط به شکل مخفیانه توانستم از تمام این تدارکات باخبر شوم. روزی از روزها، کراپوتکین واقعا از راه رسید و یکراست آمد پیش ما. او جادهٔ روستا، حلقههای گل، نوازندگان و خوانندگان را به امان خدا رها کرد و یکراست به خانهٔ ما آمد. سبیلی تابیده، زیبا و قدری نقرهفام داشت، بوی سیگار برگ میداد و دستهایش بسیار دراز، بسیار لاغر، بسیار خشک و حتی استخوانی بود. ناز و نوازشم کرد، سؤالپیچم کرد، مرا چند بار چرخاند و با دقت دستها و گوشها و چشمها و موهایم را وارسی کرد. بعد گفت گوشها و ناخنهایم تمیز نیستند. از جیب جلیقهاش چاقویی با دستهٔ عاج بیرون آورد و ظرف دو سه دقیقه از یک تکه چوب کاملاً معمولی برایم آدمکی ریشو تراشید که دستهای درازی داشت (بعدها شنیدم که او پیکرتراش هنرمندی بوده است). سپس آهسته با مادرم حرف زد و بعد ما را ترک کرد.
اعترافات یک قاتل: روایتشده در یک شب
نویسنده : یوزف روت
مترجم : علی اسدیان
ناشر: نشر ماهی
تعداد صفحات : ۱۴۴ صفحه