کتاب بائودولینو ، نوشته اومبرتو اکو
۱. بائودولینو دست خود را در نوشتن میآزماید
راتیسبون ماه دسامبر سنه یک هزار و یک صد و پنجاه و پنج بعد از میلاد وقایهنامه بائودولینو از خانهدان آئولاریو
من بائودولینو پسر گائلیادوی آئولاری با یک سر شبیه سر شیر هللویا سپاس گادر متعال را که بادا گناهم را ببخشد بنده فیالواقع بزرگترین دزدی زندگیام را ارتکاب دادم، منظور این است که از گنجه اسقف اوتو صفحههای زیادی دزدیدهام که شاید مال دیوانخانهٔ امپراطوری باشد و تقریبا همه را از دم تراشیدم به جز جاهایی که نوشتههاش نمیرفت لذا حالا آنقدر رّق برای نوشتن دارم که هر چه دوست دارم بنویسم یعنی همان داستان خودم را با این که بلد نیستم لاتین بنویسم.
اگر بفهمند نوشتهها گم شده خدا میداند چه قیامتی به پا میکنند لذا شاید خیال کنند کار جاسوس اسقفهای رومی بوده که از امپراتور فردریکوس بدشان میآید
شاید هم کسی در دیوانخانه متوجه نشود آنها دایم مشغول نوشتن و نوشتناند حتی وقتی که لازم نیست و هر کس پیداشان کند (منظورم صفحههاست)… کاریشان نمیتواند بکند
بتدای مقدمه یا داستان دو شهر سنه یکهزار و یکصد و چهل و سه ب م زمانی مدید بسا در باب دگرگونی و بیهودگی امور دنیوی میاندیشیدم
این چند خط از قبل اینجا بود و نتوانستم آنها را بتراشم پس گذاشتم که باشد
اگر این صفحهها را پیدا کنند که من حالا روشان نوشتهام حتی رییس دیوانخانه هم ازشان سر درنمیآورد چون این لسانی که اینجاست همانی است که در فراسکتا بش حرف میزنند اما کسی بلد نیست بنویسدش
اما حتی زفانش را هم نفهمند در جا میگویند کار من بوده، چون همه میگویند ما مردم فراسکتا به لسانی حرف میزنیم که هیچ مسیهی تا حالا نشنیده پس باید این صفحهها را خوب قایم کنم
ای خدا نوشتن خیلی کار سختی است همیه انگشتام از همین الآن درت میکند
بابام گالیادو همیشه میگوید لابد استعداد سانتا ماریای روبرتویی به من رسیده چون از همان تولهگی اگر کسی فقط پنج کلمه حرف میزد عین خودش شروع میکردم به حرف زدن میخواست از تردونا آمده باشد یا از گاوی یا حتی از مدیولانوم جایی که مردمش عجیبتر از سگها حرف میزنند، خلاصه حتی وقتی اولین بار در عمرم آلمانها را دیدم که داشتند تردونا را محاصره محاسره مهاسره میکردند، همه مست و کثیف و میگویند ماین گوت، قبل از این که روز به شب بکشد من هم میگفتم ماین گوت و آنها به من میگوفتند میگفتند کینت برو یک فروو خوشگل برامان پیدا کن تا ما فیکیفیکیاش کنیم حتی اگر نخواد به ما بگوید کجاست خیلی زود میگیریماش
گفتم فروو چی هست گفتند ززن جنسس لتیف دو ورستان با دستشان ادای سینههای بزرگ را در آوردند چون توی این محاصره از بابت زن در مزیقه هستیم، چون زنهای تردونایی توی شهراند و وقتی وارد میشویم شهر را میگذارند برای ما اما زنهای بیرون شهر آفتابی نمیشوند و بعد شروع کردند به فحش دادن فحشهایی که حتی من مورمورم شد
هونهای شپشوی گوه، خیال نکنید من میآیم به شما بگویم فرووها کجا هستند، من خبرچین نیستم، بهتر است مثل قبل سرتان را با خودتان ور گرم کنید
یا مادر مقدس، میتوانستند بکشندم
بکشند یا مقتولم کنند، حالا تقریبا دارم لاتین مینویسم، نه این که لاتین بلدم درست که یاد گرفتهام از روی کتب لاتین بخوانم و وقتی با من لاتین حرف میزنند، میفهمم ولی نوشتناش مهم است که نمیدانم چهطور باید کلمهها را بنویسی
نکبت اصلن نمیفهمم ستور است یا استور و همیشه اشتباه میکنم ولی برای ما همیشه اسب است و هیچ وقت هم اشتباه نمیشود چون هیچ کس اسب را نمینویسد راستش هیچ وقت هیچ چیز را نمینویسند چون کسی خواندن بلد نیست
ولی آن روز به خیر گذشت و آلمانها هیچ کاریم نکردند چون درست به موقع چند تا جنگآور از راه رسیدند که فریاد میزدند زودباش زودباش داریم دوباره حمله میکنیم و بعد جهنم به پا شد و من مانده بودم که چهطور حواسم را جمع کنم وقتی سوارهنظام میرود این طرف و پیادهنظام میرود آن طرف با این همه بیدق و صدای شیپور و برجهای چوبی بلند شبیه درختهای بورمیا که مثل ارابه جابهجا میشدند و کماندارها و فلاخناندازان هم سوارش و یک عده هم در حال بردن نردبان و تیر مثل تگرگ میبارید سرشان و یک عده مشغول انداختن سنگ با یک جور قاشغ بزرگ که وزوز مثل زوبینها از بالای سرم میگذشت که تردوناییها از بالای دیوارها پرت میکردند، عجب خرمحشری!
و من قشنگ خودم را دو ساعتی زیر یک بته قایم کردم و میگفتم عزرای مقدس کمکم کن بعد سر و صداها خابید و چند تا مرد که همراهم میدویدند و مثل اهالی پاویا حرف میزدند، هوارکنان میگفتند آنقدر تردونایی کشتهایم که آنجا مثل دریای خون شده و خوشحال بودند چون حالا تردوناییها میفهمیدند دست به یکی کردن با مدیولانیها چه مزهای میدهد
چون آلمانها با آن غضیه فرووشان داشتند برمیگشتند، البته لابد نه به زیادی دفعه قبل، چون تردوناییها هم اسلاً بیکار ننشسته بودند به خودم گفتم بهتر است فلنگ را ببندم
پس راه افتادم و آمدم و آمدم وقتی رسیدم خانه که دمدمای صبح بود و همه ماجرا را به بابام گالیادو گفتم که گفت خل دیوانه تو را چه به محاصره و بعید نیست یکی از همین روزها یک نیزه بکنند توی ماتحتات این بند و بساط مال آقاها و اربابهاست پس ولشان کن بابای هم را در بیاورند باید مواظب گاوهای خودمان باشیم ما که بیکار نیستیم گور پدر فردریک، اول میآید بعد میرود دوباره برمیگردد آخرش هم هیچی به هیچی
راستش تردونا سقوط نکرد چون نتوانستند قلعهاش را بگیرند. و این ماجرا ادامه پیدا کرد تا آخر قصه من وقتی که آلمانها آب را به روشان بستند و آنها هم به جای این که شاش خودشان را بخورند به فردریک گفتند ما آدمهای تو هستیم، او هم گذاشت بیایند بیرون ولی اول شهر را آتش زد و بعد درب و داغونش کرد مثل کاری که اهالی پاویا کرده بودند چون این طرفها همه سایه تردوناییها را با تیر میزنند و مثل آلمانها نمیباشند که همه همدیگر را دوست دارند و با هم جانجانیاند ولی ما اینجا در گاموندیو وقتی کسی را از برگولیو ببینیم توخممان مورمور میشود
ولی حالا برگردم سر قصه خودم وقتی که توی بیشههای فراسکتا بودم آنجا مخصوصن وقتی هوا راستیراستی مهآلود است طوری که نک دماغت را نمیبینی و چیزها یک دفعه طوری از جلوی آدم سر درمیآورد که نمیبینی میآید آن وقت من رویا میبینم مثل وقتی که تکشاخ دیدم و دفعه دیگر که قدیس بائودولینو را دیدم با من حرف زد و گفت ولدازّنا تو میروی جهنم چون قصه تکشاخ همه میدانند این طوری است که برای شکار تکشاخ باید یک دختر را که هنوز باکره است بنشانی زیر یک درخت و حیوان بوی باکرگی به دماغش میخورد و میآید سرش را میگذارد روی دامن او پس من هم نِنای برگولیو را برداشتم که با پدرش آمده بود گاو پدرم را بخرد و گفتم به او که بیا با هم برویم توی بیشه و تکشاخ شکار کنیم و بعد نشاندمش زیر درخت چون خاطرجمع بودم باکره است و گفتم همینطور آرام بشین و پات را باز کن تا جا برای سر حیوان باز شود و او پرسید این طوری باز کنم من گفتم همان جا درست همان جا و دست زدم به او و او شروع کرد به در آوردن صدا از خودش مثل مادهبزی که بزغاله بیندازد و نمیدانم چهطور شد که یک اتفاقی افتاد و بعدش دیگر نه مثل دستهگل تمیز گفت خدایا حالا چهطوری جفت و جورش کنیم که تکشاخ بیاید اینجا و درست همانوقت یک صدایی از آسمان شنیدم که گفت تکشاخ طاهرکننده گناهان دنیوی منام و شروع کردم به بالا پایین پریدن دور بتهها و شیهه کشیدم هیهیهیهی فررررر از تکشاخ واقعی شاخ روی دامن باکره و برای همین بود که قدیس بائودولینو به من گفته بود ولد اُقیره ولی بعد من را بخشید و دفعههای دیگر باز هم دیدمش ولی فقط وقتی که هوا حسابی مهآلود است یا وقتی که هوا آنقدر روشن نیست که همه چی جزغاله شود
اما تا به پدرم گالیادو گفتم قدیس بائودولینو را دیدم با ترکهسیبار زد پشتم و گفت خداوندا چرا این بلا سر من آمد، پسری که هزار و یک چیز میبیند ولی حتی گاو دوشیدن بلد نیست یا من سرش را با عصایم خرد میکنم یا میدهمش به آن لوطیهایی که توی بازار مکاره میمون آفریقایی میرقصانند و مادر پدر آمرزیدهام سرم داد زد که بیسروپای به دردنخور مگر من چه کردم خدا پسری به من داد که قدیس میبیند و پدرم گالیادو گفت قدیس کجا بود از یهودا هم دروغگوتر است چاخان سر هم میکند از زیر کار در برود
این قصه را میگویم برای این که اگر نگویم نمیفهمید چهطور شد آن بعدازظهر که هوا مهآلود بود و آنقدر غلیظ که میشد با چاقو بریدش و تازه آن هم ماه آوریل ولی توی ولایت ما حتی ماه آگوست هم هوا مهآلود میشود و اگر اهل این طرفها نباشی وسط راه بورمیا به فراسکتا گم میشوی مخصوسن اگر قدیسی هم نباشد که افسارت را بگیرد و من کله کرده بودم طرف خانه که درست جلوی خودم یک نجیبزاده دیدم سوار اسب سر تا پا زرهپوش
نجیبزاده سر تا پا زرهپوش بود نه اسب و با شمشیرش مثل شاهآرّاگون به نظر میرسید
و من دوست داشتم میمردم یا مادر مقدس شرط میبندی این خودِ قدیس بائودولینو است که آمده ببردم جهنم ولی او گفت لطفا خواهش میکنم کینت و من حالیام شد که یکی از نجیبزادههای آلمانی است که به خاطر مه توی بیشه گم شده و نمیتواند رفقاش را پیدا کند و یواشیواش داشت شب میشد و او یک سکه نشانم داد و من تا آن زمان پول ندیده بودم و خوشحال شد که میتوانم به زبان خودش جواب بدهم و به دویچ گفتم اگر همینطور صاف بروی مثل روز روشن است که میخوری به باتلاق
شاید نباید میگفتم مثل روز روشن آن هم با آن مه که میتوانستی با چاقو ببری ولی زیاد فرقی نکرد و منظورم را فهمید
بعد گفتم میدانم آلمانیها از کشوری میآیند که آنجا همیشه بهار است و شاید آنجا سدر لبنانی سبز بشود اما اینجا در پالئا مه هست و توی این مه یک تخم حرامهایی این دور و ورها پرسه میزنند که نوه و نتیجههای همان عرباییاند که با شارلماین میجنگیدند و بد جماعتی هستن و وقتی چشمشان بیفتد به آدم غریب با چماق میکوبند توی صورتاش و حتی موهای سرش را میدزدند لذا اگر تو بیایی کلبه پدرم یک کاسه آش سبزی و کاه برای خوابیدن توی طویله گیرت میآید و بعد فردا صبح علیاطلوع راه را نشانت میدهم مخصوسن اگر آن سکه را مرحمت بفرمایید ما آدمهای فقیری هستیم ولی درستکار
این شد که او را بردم پیش پدرم گالیادو که شروع کرد داد و فریاد احمق خدا لعنتات کند چه توی کلهات میگذشت که اسمم را به یک غریبه گفتی که با این مردم یک دفعه دیدی یکی از باجگزارهای مارکی مونفراتو از آب درآمد و ازم مالیات غله و علوفه و بقولات یا مالیات برای گله گاو خواست حالا خانهخراب شدیم و داشت دست میبُرد به چوبش
گفتم حضرت آقا آلمانی است لذا نه اهل مونفرّاتو و بابام گفت دیگر بدتر اما وقتی حرف سکه را زدم آرام گرفت چون مردم مارنگو مثل ورزو کلهشق اما مثل اسب آب زیرکاهند و فهمید که چیزی این وسط میماسد به من گفت تو که به همه زفانها حرف میزنی به او بگو
ایضا: ما آدمهای فقیری هستیم ولی درستکار
قبلاً این را بهاش گفتهام
باشد دوباره بگویی ضرر ندارد و ایضا به خاطر سکه تشکر کن. ولی موضوع علوفه برای اسب هم هست ایضا یک تکه پنیر و کمی نان و یک تُنگ جنس اعلا میگذارم بغل آش داغ ایضا میتواند همان جایی بخوابد که تو کنار بخاری میخوابی و امشب تو میروی طویله ایضا سکه را نشانم بده که من سکه طلای جنووا میخواهم و بعد چنین باد انگار کن که توی خانه خودتی چون پیش ما اهالی مارنگو مهمان حبیب خداست
نجیبزاده گفت هاها شما مردم مارینکوم زرنگ تشریف دارید ولی مبایعه مبایعه است دو تا از این سکهها به تو میدهم و سکه طلای جنووا بیسکه طلای جنووا چون با آن سکه که میگویی خانه و دار و ندارت را یک جا خرید میکنم ولی این را بگیر و راضی باش چون باز هم سود میکنی و بابام راضی شد و دو سکهای را که نجیبزاده انداخت روی میز برداشت چون مردم مارنگو کله شق اما آب زیرکاهند و او مثل یک گرگ گرسنه بود (نجیبزاده) شاید هم مثل دو تا (گرگ) بعد از این که پدر و مادرم رفتند بخوابند آن هم بعد از یک روز جان کندن و من تمام روز را توی فراسکتا ول چرخیده بودم، هِر گفت این شراب خوب است یک چکه دیگر همینجا کنار آتش میخورم کینت به من بگو ببینم از کجا زفان ما را اینقدر خوب حرف میزنی
ضرورت حکم میکرد برادر عزیزم ایزنگرین که در جواب خواهش تو کتاب نخست گاهشمار را تألیف آغاز کنم
نه سردرگمی بنیبشر
این هم باز یک جای دیگر که نتوانستم بتراشم
حالا برگردم سر قصه خودم با آن ارباب آلمانی که میخواست بداند از کجا یاد گرفتهام لسان او را حرف بزنم و من گفتم که من مثل هواریها استعداد زفان دارم و مثل زنان مجنون استعداد رویا دیدن چون وقتی توی بیشه راه میروم قدیس بائودولینو را میبینم سوار تکشاخ شیری شاخ پیچپیچیاش درست آنجا که ما آدمها درست برعکس اسبها دماغ داریم
ولی اسبها دماغشان جایی نیست مگر آنجا که آدمها زیرش ریش دارند مثل آن نجیبزاده که ریش پری داشت رنگ ماهیتابه مسی ولی دیگر آلمانیهایی که من دیدهام حتی تو گوششان موی زرد دارند
و او گفت باشد باشد تو چیزی دیدهای که به آن میگویی تکشاخ و شاید منظورت مونوکروس است ولی از کجا خبردار شدی که حیوانی مثل این در دنیا هست و من گفتم که توی یکی از کتابهای راهب فراسکتا خواندم و او با چشمهای گشاد مثل جغد نگاهم کرد و گفت تو از کجا یاد گرفتهای بخوانی
گفتم خدایا ببخشم حالا قصهاش را تعریف میکنم
پس گفتم قصهاش اینطور بود که یک راهب مقدس نزدیک بوسکو زندگی میکرد که مردم گاهی براش یک مرغ چاق یا خرگوش میبردند و او هم از روی یک کتاب براشان دعا میخواند و وقتی مردم از آن دوروبرها میگذرند با سنگ میکوبد به سینه خودش ولی من میگویم این کلوخ است به عبارتی همهاش خاک پس زیاد خودش را اذیت نمیکند خلاصه آن روز صبح برایش دو تا توخممرغ بردیم و وقتی مشغول خواندن کتاب بود به خودم گفتم یکی مال تو یکی مال من مثل مسیحیهای مؤمن گفتم لابد نمیبیندم ولی نمیدانم چهطور شد که پسگردنم را گرفت و گفتم به او که رخت مرا در میان خود تقسیم کردند و او شروع کرد به خندیدن و گفت چیزهایی بلدی تو پسرک باهوشی هستی هر روز بیا اینجا تا خواندن یادت بدهم
پس او حرفهای نوشته را با نواختن بامبی به سرم یادم داد. فقط بعدها وقتی باهم دوست شدیم سر حرف را باز کرد که چه جوان خوش قد و قامت خوشگلی هستی با سر مثل شیر بیا نشانم بده بازوهایت چهقدر قوی است و سینهات چهطور است بگذار بیخ پاهایت دست بزنم ببینم صحیح و سالمی آن وقت فهمیدم که کجا کله کرده و با زانو محکم کوبیدم به بیزههایش یعنی خصیه و او دولا شد و گفت ای خدای متعال حالا میبینی به مردم مارنگو میگویم که شیطان حلول کرده توی جلدت تا زندهزنده بسوزاندت و من میگویم باشد ولی من قبل از آن میگویم آن شب چهطور دیدمت که رفته بودی توی شکم آن ساحره. آن وقت مردم میبینند چه کسی چه چیزی حلول کرده توی جلدش چه کسی نکرده و این را که گفتم گفت نه صبر کن داشتم شوخی میکردم و میخواستم ببینم از خدا میترسی یا نه بیا دیگر حرفش را نزنیم فردا بیا و من شروع میکنم نوشتن یادت دادن چون خواندن یک چیزی است که خرج ندارد فقط باید نگاه کنی و لبت را بجنبانی اما اگر بخواهی توی کتابچه بنویسی کاغذ و مرکب و دوات لازم داری که فضل راستین در مرکب غسل تعمید میگیرد و از کاغذ جامه برتن میکند و از فاق قلم خوراک میخورد. چون مدام لفظ قلم بلغور میکرد
من هم به او گفتم که وقتی یاد میگیری بخوانی چیزی یاد میگیری که قبلاً نمیدانستی. ولی وقتی مینویسی، چیزی را مینویسی که قبلاً میدانستی پس درنگ بهتر است نوشتن یاد نگیرم چون آدم الاغ الاغ است
وقتی این را برای نجیبزاده آلمانی تعریف کردم مثل دیووانهها خندید و گفت کینتِ خوب این راهبها امردبازند ولی بگو ببینم دیگر چه توی بیشه دیدی ولی من که خیال میکردم او یکی از همانهاست که مثل قوای امپراتور فردریکوس میخواهند تردونا را بگیرند به خودم گفتم بهتر است دلش را به دست بیارم گور پدرش یک دفعه دیدی یک سکه دیگر هم سلفید و گفتم که دو شب قبل قدیس بائودولینو جلوم ظاهر شد و گفت که امپراتور در تردونا پیروز میشود چون فردریکوس تنها و تنها فرمانروای همه لونگوباردیا و از جمله فراسکتا است.
آن وقت نجیبزاده گفت تو کینت از آسمان فرستاده شدهای دوست داری به اردوگاه امپراتور بیایی و بگویی قدیس بائودولینو چه گفته و من گفتم اگر دوست داری میگویم قدیس بائودولینو گفته که پطرس و پولس رسول هر دو میآیند به محاصره و قوای امپراتوری را رهبری میکنند و او گفت بسیار عالی از نظر من فقط خود پطرس هم بیاید بس است
کینت با من بیا و آیندهات تضمین است
همان آن یا تقریبا همان آن خلاصه صبح روز بعد نجیبزاده به پدرم میگوید میخواهد من را با خودش ببرد جایی که خواندن و نوشتن یاد بگیرم و بلکه یک زمانی جزو آدمهای دیوانی بشوم
پدرم گالیادو نمیدانست این یعنی چه ولی فهمید از شر یک نفر خلاص میشود از شر کسی که بیشتر از چیزی که میارزد میلمباند و دیگر لازم نیست از این به بعد وقتی میروم ولگردی خون خونش را بخورد. ولی فکر کرد نکند این نجیبزاده یکی از همانهایی باشد که توی بازار و سر گذر با میمون معرکه میگیرند و نکند به من دستدرازی کند و نگران شد اما آن نجیبزاده گفت که من ملاک پردرآمدیم و بین آلمانها امردباز پیدا نمیشود
پدرم گفت این امردباز که میگوید چیست و من توضیح دادم که گوه گِزها او گفت گِز همه جا پیدا میشود ولی وقتی نجیبزاده پنج تا سکه بعد از آن دو تای دیشبی بیرون آورد آن وقت هر چه نگرانی داشت فراموش کرد گفت پسر پس برو بلکه بخت به تو رو کرده بلکه هم به ما چون این آلمانها چه خواهی چه نخواهی مدام این دور و ورها میپلکند و این یعنی این که گهگدار میتوانی بیایی به دیدن ما و من گفتم قسم میخورم که میآیم و حاضر و آماده شدم که راه بیفتم ولی انگار یک چیزی توی گلوم غلنبه شده بود چون مادرم طوری گریه میکرد که انگار دارم میروم بمیرم
سپس زدیم به راه و نجیبزاده به من گفت که او را ببرم جایی که اردوگاه سپاه امپراتور است و من گفتم کاری ندارد به خورشید نگاه کن برو طرف جایی از آن درمیآید
و داشتیم میرفتیم و از همین الآن چادرها دیده میشد که یک دسته سوار از راه رسیدند همه با زلمزیمبو و تا چشمشان افتاد به ما زانو زدند و نیزهها و بیرقهاشان را پایین آوردند و شمشیرهاشان را بالا نگه داشتند این دیگر چه محشری است به خودم گفتم و آنها شروع کردند اینجا و آنجا به فریاد زدن کایزر و اعلاحضرت همایونی و دست نجیبزاده را بوسیدن و از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم و دهنم مثل گاله باز مانده بود چون تازه فهمیدم آن نجیبزاده ریش قرمز حیوحاضر خود امپراتور فردریکوس است و من داشتم تمام شب قصههای چاخان برایش سر هم میکردم به خیال اینکه یکی از همان عوضیهاست
به خودم میگویم حالا میدهد گردنم را بزنند ولی باز میبینم برایش ۷ سکه آب خوردهام و اگر میخواست گردنم را بزند همان دیشب این کار را میکرد حمد و سپاس
سپس گفت که هیچ نترسید جای نگرانی نیست خبر رویای بزرگ را آوردهام کینت رویایی را که توی بیشه دیدهای از اول تا آخر تعریف کن و من مثل کسی که حالش خراب باشد میافتم زمین با چشمهای از حدقه درآمده و دهن کفکرده فریاد میزنم من دیدم دیدم و قصه پیشگویی قدیس بائودولینو را از سیر تا پیاز براشان تعریف میکنم و همهشان خدا را شکر میکنند میگویند اعجاز اعجاز خودایمان
و با آنها قاصدهای تردونا هم بودند که هنوز تصمیم نگرفته بودن تسلیم بشوند یا نه ولی وقتی حرفهایم را شنیدند دراز به دراز افتادند روی زمین و گفتند اگر قدیسها هم با ما بدند بهتر است تسلیم بشویم چون آخر و عاقبت ندارد
سپس تردوناییها را دیدم که داشتند از شهر درمیآمدند مرد زن بچه سپس کهنسالان به همچنین و همه داشتند ضجه میزدند و آلمانها داشتند میبردندشان انگار که گله گوسفند بودند همه جا و مردم پاویا که خوشحالی میکردند و وارد تورتونا میشدند مثل دیووانهها با چوب و پتک و چماق و بیل چون همین با خاک یکسان کردن شهر بس بود که بکشاندشان آنجا
سپس دمدمای شب دود زیادی بالای تپه دیدم و تردونا یا درتونا داشت میرفت پی کارش و جنگ همین است به قول بابام گالیادو جنگ حیوانی زشت
باز در مقابل خودمان صد رحمت به آنها
سپس سر شب امپراتور خوشحال و خندان برمیگردد به شادروان و با محبت میزند پس کلهام طوری که پدرم هم تا حالا نزده و یک نجیبزاده را صدا میزند که معلوم میشود کشیش راهوینوس مهربان است و میگوید که میخواهد من نوشتن و حساب و حتی نحو یاد بگیرم که تا آن موقع نمیدانستم چیست و حالا یواشیواش دارم یاد میگیرم و پدرم گالیادو خوابش را هم نمیدید
چهقدر خوب است آدم فاضل بشود و چه کسی فکرش را میکرد حمد و سپاس خدا منظورم این است که شکر خدا اینطور که پیداست قصه نوشتن حتی زمستانها عرق آدم را درمیآورد ازین ور میترسم چون چراغ خاموش شده و به قول آن مرد شستم درت میکند
۲. بائودولینو به نیکتاس خونیاتس برمیخورد
نیکتاس بعد از آن که پوست نوشته را توی دست گرداند و کوشید چند سطری بخواند، پرسید: «این چیست؟»
بائودولینو جواب داد: «اولین تلاشم برای نوشتن، و از زمانی که نوشتماش – به گمانم چهارده سالم بود، و هنوز پسر بچهای بودم با خلق و خوی جنگلی – تا حالا آن را مثل تعویذ با خودم این طرف و آن طرف بردهام. بعد از این که یک عالمه از این رقّها را سیاه کردم، بعضی وقتها هر روز، احساس میکردم فقط برای این زندهام که شب بگویم صبح چه اتفاقی برایم افتاد. بعد فقط به یادداشتهای ماهانه دلم خوش بود، چند سطر برای این که وقایع عمده یادم بماند، و به خودم میگفتم وقتی سن و سالم زیاد شد – مثلاً مثل الآن – بر اساس این یادداشتها کارنامهٔ بائودولینو را مینویسم، برای همین در طول سفرها داستان زندگیام را با خودم این طرف و آن طرف میبردم. اما موقع فرار از قلمرو کشیش یوحنا…(۱)»
«کشیش یوحنا؟ هیچ وقت چیزی از او نشنیدهام.»
«بعد از او برایت حرف میزنم – شاید هم خیلی زیاد. ولی داشتم میگفتم: موقع فرار این اوراق را گم کردم. درست مثل این بود که خود زندگی را گم کنی.»
«تو هرچه یادت است برایم تعریف کن. من تکههای وقایع را میگیرم، پارههای حوادث را، و از دل آنها یک داستان بیرون میکشم، و به مشیت الهی سر هم میشود. تو با نجات جانم مختصر عمری را که برایم مانده، به من ارزانی کردی و من با پس دادن گذشتهای که گم کردهای دینام را به تو ادا میکنم….»
«ولی شاید داستان من بیمعنی باشد.»
«هیچ داستانی بیمعنی نیست. و من از کسانیام که میتوانم حتی وقتی دیگران از دیدنش عاجزاند، این معنی را پیدا کنم. بعد داستان به کتاب زندگی تبدیل میشود، همانطور که نفیر صور کسانی را که قرنهاست به خاک تبدیل شدهاند از گور برمیخیزاند… از طرفی این کار زمان میبرد، تو باید به وقایع فکر کنی، به آنها نظم و ترتیب بدهی، ارتباطشان را پیدا کنی، حتی چیزهایی را که کمتر بهچشم میآیند. ولی ما که کار دیگری نداریم؛ دوستان جنوواییات میگویند باید صبر کنیم تا هیجان این سگها فروکش کند.»
نیکتاس خونیاتس (۲) خطیب پیشین دربار، قاضیالقضات امپراطوری، دادرس پرده، صاحب دیوان اسرار یا – به اصطلاح لاتینها – صدراعظم باسیلئوسِت. آ ۱ بیزانس و همین طور مورخ بسیاری از امپراطوران خاندان کومننی (۳) و آنگلوس (۴) به مردی که در برابرش بود با کنجکاوی مینگریست، و بائودولینو گفته بود که آن دو در گالیپولی (۵)، در عهد امپراطور فردریک (۶) به هم برخوردهاند، اما اگر بائودولینو هم آنجا بود، عده زیادی از دیگر عاملان دیوانی دوروبرش را گرفته بودند، ولی نیکتاس که از طرف باسیلئوس برای مذاکره آمده بود، بیشتر به چشم میآمد. آیا بائودولینو داشت دروغ میگفت؟ اهمیتی نداشت: او بود که جان نیکتاس را از آتش کینهجویی متجاوزان نجات داده بود، او را به جایی امن آورده بود، کاری کرده بود که خانوادهاش به او بپیوندد، و حالا وعده میداد که از قسطنطنیه بیرونش ببرد….
نیکتاس نگاهی به ناجی خود انداخت. ریخت و قیافهاش، اکنون چندان به مسیحیها نمیخورد که به ساراسنها. تا صورت آفتابسوخته، رد زخمی کبود رنگ که طول گونهاش را درمینوردید، سری هنوز پوشیده از موهای قهوهای مایل به زرد که به او ظاهری شیرآسا میبخشید. طولی نمیکشید که نیکتاس از دانستن این که سن و سال این مرد از شصت گذشته شگفت زده میشد. دستانش زمخت بود، و وقتی آنها را روی دامانش قلاب میکرد، بندهای گرهدار انگشتاش توی ذوق میزد. دستهای روستایی، بیشتر جان میداد برای بیل دست گرفتن، نه شمشیر.
و با این حال یونانی را روان حرف میزد، نه آن زبان آب نکشیدهای که معمولاً خارجیها بلغور میکنند، و نیکتاس شنیده بود، البته گذرا، که چطور دیگر مهاجمان را به زبان پر دستانداز خودشان خطاب قرار میداد، زبانی که تند و خشن به نظر میرسید؛ و این مرد بلد بود که آن را به طرز توهینآمیزی به کار بگیرد. در خصوص این قضیه بائودولینو شب قبل گفته بود که یک جور قریحه فطری دارد؛ کافی بود بشنود که دو نفر، حال مهم نبود به چه زبانی، با هم حرف میزنند و در یک چشم به هم زدن میتوانست مثل آنها حرف بزند. نوعی قریحه بینظیر که نیکتاس تا آن زمان بر این باور بود که فقط رسولان از آن بهره دارند.
زندگی در دربار – و به خصوص آن دربار – به نیکتاس آموخته بود که مردم را با سوءظنی توأم با آرامش سبک و سنگین کند. چیزی که در مورد بائودولینو او را سردرگم میکرد، این بود که همیشه موقع حرف زدن همصحبتاش را زیرچشمی نگاه میکرد، و انگار به او هشدار میداد که مرا جدی نگیر. یک جور حرکت غیرارادی که آن را در هر کسی میشد توجیه کرد، جز کسی که از او انتظار روایت واقعی دارید، روایتی که قرار است تبدیل به تاریخ شود. اما نیکتاس خلق و خویی عجیب داشت. عاشق این بود که به داستانهای دیگران گوش کند، و این امر فقط به چیزهای ناشناخته منحصر نمیشد. حتی چیزهایی که به چشم خود دیده بود، وقتی کسی آنها را از نو برایش روایت میکرد، انگار وقایع از منظر دیگری گشوده میشد، وتو گویی که روی یکی از آن کوههای داخل شمایل میایستاد و میتوانست سنگها را چنان ببیند که رسولان داخل شمایل میدیدند و نه مثل ناظران مؤمن از زیر. بعلاوه به پرس و جو از لاتینها علاقه داشت، لاتینهایی که این قدر با یونانیها فرق داشتند، و در درجه اول به خاطر زبانهای کاملاً جدیدشان، که هر کدام متفاوت از دیگری بود.
نیکتاس و بائودولینو در اتاق کوچک برج که از سه طرف پنجرههای جفت داشت روبروی هم نشسته بودند. از یک سو شاخ زرین (۷) نمایان بود و ساحل پرا (۸) در مقابلاش، با برج گالاتا که از میان ردیف خانهها و کلبهها سربرآورده بود، از جفت پنجره دوم تنگه بندرگاه را میدیدند که به آبراهه قدیس گئورگیوس (۹) میپیوست، و سرانجام جفت پنجره سوم مشرف به غرب بود، و از آن تمام قسطنطنیه را میشد دید. اما امروز صبح، رنگ ملایم آسمان، از دود غلیظِ باسیلیکاهاتا و کاخهای طعمه حریق، تیره و تار بود.
این سومین حریقی بود که در عرض نُه ماه گذشته شهر را درمینوردید؛ نخستین حریق، انبارها و اندوختههای دربار را بلعیده بود، از قصر بلاخرنائه (۱۰) تا دیوارهای کنستانتینوس (۱۱)، دومین حریق انبارهای ونیزیها، بازرگانان آمالفیایی (۱۲)، پیزاییها و جهودها، از پراما تا نزدیکی ساحل را در کام کشیده، و فقط محله جنوواییها را تقریبا در پای آکروپولیستا به حال خود گذاشته بود، و حالا سومین حریق در همه سو شعله میکشید، و بعد شعلههایی که هوسبازانه به آتش آن دوزخ دامن میزد، برای در کام کشیدن هر آنچه قبلاً باقی مانده بود، بازمیگشت. دود غلیظی به هوا برمیخاست که هنوز لبه پایینی آن از انعکاس آتش، سرخفام بود، اما خواه به واسطه بازی تیغهای آفتابِ طلوع، یا به خاطر خاصیت ادویهجات، خرت و پرتها، یا چیزهای مشتعل دیگری که این دود را به وجود میآورد، رنگی دیگرگونه داشت. علاوه بر آن، بنا به جهت باد از نقاط مختلف شهر عطرهای مختلفی به مشام میرسید، عطر جوزا، دارچین، فلفل، زعفران، خردل یا زنجبیل – زیباترین شهر جهان میسوخت، آری، اما مثل مجمری از ادویهجات عطرآگین.
بائودولینو پشت به سومین پنجره کرده بود و به سایه سیاهی میمانست با هالهای از پرتو مضاعفِ روز و آتش. نیکتاس نصفه و نیمه به حرفهای او گوش میداد، و در تمام این مدت هوش و حواسش معطوف وقایع روزهای قبل بود.
بائودولینو
نویسنده : اومبرتو اکو
مترجم : رضا علیزاده
ناشر: انتشارات روزنه
تعداد صفحات : ۶۷۲ صفحه