معرفی کتاب بخش سرطان ، نوشته الکساندر سولژنیتسین
رمان بخش سرطان نوشته «الکساندر سولژنیتسین» مشحون از آن نوع حقیقت تلخی است که میگوییم «سرّ عظیم زندگی را در خود دارد». اگر پس از تولستوی، داستایوسکی، گنچاروف و سالتیکوف شچدرین، نویسندهای همطراز این نوابغ ادب و بهقدرت ایشان سراغ بگیریم بیتردید باید از او نشان بجوییم.
سولژنیتسین از نویسندگان ناراضی اتحاد جماهیر شوروی و فریاد مهیب عدالتخواهی است که در جلای وطن نیز خاموشی نگرفته است. او ادامه اندیشه نویسندگانی و شاعرانی چون پاسترناک است.
کتاب دو بعد شگفت و انفکاکناپذیر دارد:
بخش سرطان یک دنیای حیرتزای بیامید و غمباره است ـ بخش سرطان تمامی روسیه شوروی است که در دام غده مرگبار خفقان ـ این سرطان سیاسی و روانی در کار شکنجه و احتضار خویش است.
داستان در بخش سرطان میگذرد اما محیطی تیرهتر و اندوهبارتر از آن را در بردارد ـ هر فرد در این نظام بیروزن کلکتویسم زندانی غده بدخیم و مبتلای شکنجه اسارت خویش است.
در بخش سرطان از تبعیدها، زندانها، اردوگاهها و خلاصه شکنجهگاههای روحی و جسمی استالینی سخن میرود… از قدرتهای بیرحم اهریمنیای سخن میرود که به سادگی محض چه بسا زندگیها را ویران و بیسامان میکند… هیچکس را یارای نجات ازین ظلمتکده نیست. سرنوشت کوستوگولوتف نیز جز این نیست. او نیز این غده مضاعف را همیشه و همهجا با خود دارد و سرانجام جان در سر آن میگذارد. بنگریم که محیط رعبانگیز حزبی چگونه آزاداندیشی والای بشری را در سراسر کشور کشته است.
بهراستی این چه اثر ژرف غنی و درخشانی است. همه فرا آییم و با «سولژنیتسین» در عزای این مردم محروم از عشق، روشنایی و تسلا نوحه کنیم و بر تأملات عارفانه و دید شیفتهوار او کرنش بریم. خوشبختانه اینجا دیگر از آن ادبیات خلقی عقیم که همچون درخت بیریشه و ثمر فقط برگهای کاغذی پر از شعار دارد، خبری نیست…
یکبار دیگر در این کتاب غنای عظیم حس انسانی، تأمّلات پرجذبه و پرشور عشق، آزاداندیشی بیرون از دگمهای حزبی، عظمت رهایی و آزاداندیشی و طرد دکترینهای کلیشهای را ستایش میکنیم؛ کتاب صحنههایی سرشار از موسیقی زندگی، جریانهای رحمانی حیات، تنفس در ملکوت اندیشه و آفاق انسانی دارد…
کتاب چه ارتقای فراجویانه، چه شهوت راستین و حزنانگیز و چه تپش و جهش و اشتیاق برای زیستن انسانی و آزادانه دارد، چه بسا زندگیها که تباه شدند. میلیونها انسان، میلیونها اندیشه، میلیونها آرزو و آرمان عدالتجویی و صلحدوستی که نمیخواستند گوهر زندگیشان آلوده ستم گردد. آنهمه اول زبانشان بریده شد و سپس در مجراب سوسیالیسم حزبی و دیکتاتوری مارکسیسم قربانی گشتند…
قلم «سولژنیتسین» قوی، فصیح، سلیس و تخصصمندانه است. نتیجه چنین مهارتی القای تأثیر ساده و درعینحال نفسگیر است. کتاب طبیعت رعبآمیز، مسخ (۱) یا قصر، (۲) فقر طاعون (۳) و جلا و جودت اندیشه کوهستان سحرآمیز «توماس من» را دارد. در آثار او آن شور گمشده حیات، آن حس قوی عشق به زندگی آزادی که پس از کارهای «چخوف» و «تولستوی» گم شده بود دوباره بهچشم میخورد.
رمانهای سولژنیتسین به قلم گئورگ لوکاچ
در مقاله پیشین در مورد اینکه رمانهای سولژنیتسین در تجدید حیات سنتهای بزرگ رئالیسم سوسیالیستی سالهای ۱۹۲۰ گامی بس مهم بهحساب میآید دلایل و براهینی اقامه کردم. ولی با رعایت احتیاط این موضوع را که آیا تولد دوباره رئالیسم سوسیالیستی و تبدیل آن به گرایشی نیرومند در ادبیات جهانی به دست خود وی انجام خواهد گرفت، بدون جواب رها کردم. حالا با خوشحالی میتوانم بگویم که احتیاطکاری من بیش از حد و اغراقآمیز بود: دو رمان تازه سولژنیتسین نمایانگر مقامی رفیع و نوین در ادبیات معاصر جهانی هستند.
در اینجا من فقط با اشاراتی موجز و مختصر به محدودیتهای ایدئولویک و زیبایی شناختی این آثار میپردازم.
پیشبینی من درباره این که این غلیان جدید نمیتواند بهطور ساده تداوم مستقیم و بلاواسطه عصر طلایی گذشتهای باشد، در دامنه خیلی وسیعتری به تحقق پیوست. همین واقعیت که همچون شرایط کنونی، نویسندگان واقعاً برجسته بهطور مستقیم و از صمیم قلب توجه خود را به مسائل اساسی اجتماعی و انسانی دوران خود معطوف میکنند، تفاوت کیفی محتوی و شکل را ضروری و اجباری میسازد. نابودی ناگهانی و سریع ساخت متعارض طبقاتی که میراث دوران تزاری بود وجهاشتراک بسیار اندکی ـ چه از نظر خارجی و چه از نظر داخلی و چه در محتوا و چه در شکل ـ با غلبه بردوران استالینی که حالا اجتنابناپذیر شده است دارد. همین موضوع درباره بیان هنری نیز صدق میکند. البته تداوم تاریخی در مفهوم بسیار کلی آن غیرقابل برگشت است ولی عملکرد این تداوم تاریخی در مسیری نامنظم و مارپیچی است. با آغاز جنگ امپریالیستی اول و پاسخ به سؤالاتی که از انقلاب کبیر اکتبر ۱۹۱۷ ناشی میشد، شرایط نوینی در سطح جهانی تحقق پیدا کرد. هیچ شاعر یا متفکری که در صدد درک و بیان صادقانه این شرایط نوین جهانی است نمیتواند بهطور کامل یکدستی و هماهنگی عمومی آن را نادیده بگیرید. او هر اندازه با صداقت بیشتری برای ارائه جنبههای خاص زمان حال خود تلاش کند و هرچقدر برای رویارویی با «مبارزهجویی روزگار خویش» شور و حرارت عمیقتری نشان بدهد، به همان میزان کمتر خواهد توانست این واقعیت را نادیده بگیرد. در هر صورت، پیوستگی مسائلی که بدین شکل رخ مینمایند، اگر واقعاً بهطور دقیق مورد بررسی قرار گیرند، مشاهده میگردد که غالباً و در اکثر موارد بهصورت گسستهای ناگهانی مراحل خاص ظاهر گردند.
در خود واقعیت اجتماعی نیز چنین بوده و چنین است. ارائه «سیاست اقتصادی نوین»(۴) توسط لنین در سال ۱۹۲۱، گسستی ناگهانی از «کمونیسم جنگی» بود، و نه تداوم مستقیم و ناگسسته آن با صورتی کاملاً اصلاح شده. چنین گسستی قبل از هرچیز قانون عمل اجتماعی مفید را نشان میدهد. به یقین، حتی در سیستمهای قدرتمند اصول بسیاری هستند که بر تداوم بیکمی و کاست و پابرجا تکیه میکنند ولی شخص بدون دشواری میتواند ببیند که در عینیت، و در درازمدت، کوششهای بیش از حد وسواسآمیز و نیرومندی که برای اجتناب از هرگونه بحرانی صورت میگیرد حاصلی جز تشدید وضع بحرانی ندارد.
این موضوع در ادبیات از اهمیت خاصی برخوردار است زیرا کسی نمیتواند قاطعانه تأکید کند که کار ادبیات اصیل تهیه یا تبلیغ فرمولهایی مبتنی بر واقعیت برای «پراکسیس»(۵) عمل اجتماعی نیست و وظیفهای ندارد که زندگی را بلاواسطه بهطور خصوصی، شخصی و خاص منعکس نماید، با وجود واقعی کاری نداشته باشد و ظاهراً مستقل از مسائل عمده جامعه باشد و فقط در قلمرو هنر گام بردارد. ادبیات بزرگ در سراسر قرون و اعصار از هومر گرفته تا زمان حال، در تحلیل نهایی، با نشان دادن یک وضع مفروض اجتماعی، مرحلهای از تکامل، گرایشی رو به تکامل، «خود را راضی کردهاند» و بهطور عمقی و درونی بر مسیر زندگی و تکامل انسان، بر ناانسانی و از خود بیگانگی اثر گذاشتهاند؛ چون به لحاظ هنری این کار بدون ترسیم نیروهای مشخص اجتماعی دستاندرکار و غیر قابل تصور است، در نتیجه تصویری از وجود اجتماعی بهدست میآید که بر مبنای این نقطه نظر روشنتر از آن است که خود وجود اجتماعی بتواند مستقیماً آن را بهوجود بیاورد به این دلیل ممکن است در پراکسیس اجتماعی انسان در شرایط اجتماعی معین، مسائل نه چندان غیرمهمی بهوجود آیند که غالباً در بادی امر آشکار نیستند. تمایل و جهت هنر حقیقی را از گرایشات زودگذر و فانی ادبی از اینجا میتوان تمییز داد که هنر حقیقی در مصاف با زمان خود توجه عمده خود را بر کل مجموعه، بر جوهر حقیقی پدیدههای اجتماعی متمرکز میسازد و مجبور نیست راهحلهایی برای مسائل روزمره صرف ارائه کند. چنین راهحلهایی در خود واقعیت اجتماعی، در تصویرهای عکاسی بهطور ضمنی وجود دارند و بدیهی است که در جریان پراکسیس دست یافتنی میباشند.
از این جنبه سولژنیتسین نه تنها وارث بهترین گرایشات رئالیسم سوسیالیستی مراحل نخستین است بلکه وارث سنتهای ادبی بزرگ و قبل از همه، تولستوی و داستایوسکی نیز هست.
بخش سرطان
زمان وقوع رمان دوم سولژنیتسین، مربوط به دورهای ناآرامتر یعنی دوران پس از مرگ استالین و زمان آغاز اولین کوششها در جهت کنار آمدن با میراث او است: «محل وقوع» آن که موجب برانگیختن عکسالعملهای آدمهای رمان میشود بخش سرطانی است که در یکی از دور افتادهترین ایالات قرار دارد. برخوردها و تقابلهایی که این رمان بهوجود میآورد با برخوردها و تقابلهای رمان خلف خود متفاوت است: رمانی درباره ـ و از این نظر نزدیکتر به کوهستان سحرآمیز ــ، برزخ بین زندگی و مرگ درباره زندگی در سایه مرگ و در مورد اهمیت مرگ قریبالوقوع برای شیوه زندگی آدمهای آن. در اینجا گروهی از آدمهای کاملاً تازه به صحنه میآیند که حامل کنشها و واکنشهای با اهمیتی هستند، گروهی که مستقیماً ولی نه فعال و نه غیر فعال با سیاستهای دوران استالین مربوط میشوند و از این روی میتوانند نمایانگر تودههای وسیع و در حاشیه مانده شاغلی باشند که با چنین مسائل پیچیدهای روبرو میشوند ـ که در رمان اول امکانپذیر نبود. افزون بر این بسیاری از بیمارانی هم که زندگی عادی و معمولی داشتهاند به حل این معماها فرا خوانده میشوند. این امر تلویحاً به این معنا تحتالشعاع قرار گرفته است. زمان وقوع داستان به تنهایی این کار را غیرممکن میسازد و در واقع در اینجا نیز توجه عمده بر روی همان تضادهای اصلی متمرکز است اما هماهنگ با تغییرات زمان و مکان، رویارویی مابین آنها نیز گسترش و تشدید مییابد.
هرچند سولژنیتسین با برجسته کردن این تضادهای عمده در زمینهای گسترده و با ایجاد موقعیتی که در آنجا مسائل ناشی از تهدید مرگ را خصوصیات ذاتی زندگی دوران استالینی پیچیده کرده، و رمانی آفریده است که صرفاً بهعلت مشابهتهای شکل روایتی، پیوند بسیار نزدیکی با طبقه اول جهنم (۶) دارد.
اجازه بدهید از این گروه جدید آدمها شروع کنیم. این عده عبارتند از بیمارانی که محکومیتی به علت جرایم سیاسی ندارند و کارکنان بیمارستان، دکترها (که عمدتاً زن هستند) و پرستارها. حتی وقتی که دو رمان را فقط بهطور سطحی بخوانیم به وضوح درمییابیم که هیچجا شخصیتی وجود ندارد که افکار و احساساتش حتی بهطور خیلی دور از احیای سرمایهداری که هیچ، بلکه از یک احیای بهطورکلی، یا سرنگونی حکومت سوسیالیستی، صحبتی به میان آورد. خواننده سطحی، در رمان اول ممکن است این امر را به احساس همیشه زیر نظر بودن یا سرکوب افکار مخفی ارتباط دهد. در اینجا، که اکثریت آدمها آزادانه حرکت میکنند و هر یک زندگی خصوصی بدون اعمال کنترلی دارند، نظر سولژنیتسین درباره واقعیت معاصر به وضوح تجلی مییابد.
شایسته بود که کارکنان بیمارستان با دقت بیشتری که در اینجا ممکن هست توصیف میشدند. بدیهی است که امکانات مادی بینهایت محدودند و باز بدیهی است که نظام بیرونی تحت حاکمیت دیوانسالاری است که با سهولت بسیار خود را بهصورت یک امر غیرانسانی متجلی میسازد، یعنی در قالب مقرراتی که بخش را مجبور میکند تا بیماران علاجناپذیر را به خانه بفرستند تا در آنجا بمیرند و تخت آنها برای بیماران جدید خالی گردد. با وجود این، غالباً دیده میشود که چگونه دکترها بهخاطر هر بیمار میجنگند و گاه نیز قدرت دیوانسالاری را به عقبنشینی وامیدارند. لیکن هرچند مهمتر از این تلقی اکثریت قریب به اتفاق آنها نسبت به بیماران است. روانشناسی اکثریت از هرگونه عمل مرسوم و روزمره و از هرگونه نخوت و تکبر «علمی» که ممکن است از بیمار بهعنوان موش آزمایشگاهی برای پیشرفت تحقیقات (و از آنجا برای پیشرفت خود) استفاده کنند فرسنگها بهدور است. بالعکس، تحقیقات آنها و انتقاد از خود متدیک و منظم آنها در اکثر موارد در خدمت بهبودی و درمان است که در اینجا بینهایت نادر است. در مورد دکتر ارشد، دونتسووا خودآزمایی به این منجر میشود که بهزودی کلیه، «بهترین بیمارانش، و پیروزیهای سخت بهدست آمدهاش را فراموش کند و همواره تا روزی که بمیرد چند نفری را که در این گیرودار در زیر چرخ حوادث له شدهاند بهخاطر داشته باشد.»(۷) کوستوگولوتف که نگرش حساسی نسبت به کلیه مسائل انسانی دارد، در مورد دکتر واراگانگارت میگوید که او نه از روی وظیفه، بلکه بهخاطر اینکه انسان خوبی است، مهربان است. و خود نویسنده از دکتر ارشد دونتسووا بهعنوان کسی که صاحب استعدادی اصیل و عشق به تحقیق است و فاقد کلیه ضعفهایی است که ممکن است موجب پیشرفت مقام علمی او گردد، یاد میکند. به همین دلیل، بیماران به طریق گوناگون برای او احترام تزلزلناپذیری قایل هستند. تفاهم هوشیارانه توأم با همدردی و بصیرت او موجب میگردد تا کوستوگولوتف که بهسرعت روبه بهبود است و میخواهد بیمارستان را ترک کند تا انتظارات و خواستههای تردیدآمیز خود را از زندگی به شیوه مخصوص به خود تحقق بخشد، در بیمارستان بماند و معالجهای را که شروع کرده است ادامه بدهد. شناخت کوستوگولوتف که با اعتراض میگوید که دکترها حق ندارند بدون رضایت بیماران درباره سرنوشت آنها تصمیم بگیرند و اعلام میکند که به هیچ قیمتی حاضر نیست زندگیاش را نجات دهند پیروز میگردد. قاطعیت روشنبینانه او که در تحلیل نهایی به این علت که براساس مهربانی و ملاطفت انسانی قرار دارد دوستداشتنی است، بر سرسختی نامتعارف کوستوگولوتف غلبه میکند. روسانف که دیوانسالاری است پرنخوت و احساس میکند که از نظر اجتماعی خوار شده است و میل دارد که حتماً در بیمارستان زیبا و مجللی در شهر مورد مداوا قرار گیرد، نیز مجبور است در برابر تصمیم عاقلانه او تسلیم گردد.
بنابراین ما در اینجا با گروهی از آدمها رو در رو هستیم که آشنایی ناچیزی با ترسها و وحشتهای استبدادی جریان اردوگاهها دارند و زندگی خصوصیشان از مصایب آن بری مانده است. دونتسووا وقتی از کوستوگولوتف ماجرای معالجه اولیه او را در تبعید میشنود، بینهایت متعجب شده و در واقع عصبانی میشود و از ناتوانی درک گفتههای او به خود میلرزد. در عینحال آشکار میگردد که چگونه آنچه را درمورد همزندانیهایی که از نظر اخلاقی در حد عالی هستند، نامتعارف مینامیدیم، ناشی از یک گرایش روانشناختی ذاتی نیست بلکه نتیجه تأثیر ویرانگر نوع زندگی تحمیلی بدانها، مقاومت دلیرانه آنها در برابر آن و کوششهای موفقیتآمیز آنها به حفظ تمامیت انسانی خود، حتی در اینجا میباشد. دکترهای بخش سرطان اصولاً خصوصیتی که بیانگر نامتعارف بودن آنها باشد از خود نشان نمیدهند.
این خصوصیات در بیمارانی هم که عواقب و نتایج پیشرفت بیماریشان به یک درام انسانی تبدیل میشود، مشاهده نمیگردد. آسیا دختر جوان و پرنشاطی که تا آن زمان بیاعتنا بود متوجه میشود که سینهاش باید عمل شده و قطع گردد. او در یأس و ناامیدی دواندوان خود را به تحسین کننده سرسپرده خود دیوما که شاگرد دبیرستان است و به تازگی نیز پایش را قطع کردهاند، میرساند. آسیا زندگی آتی خود را کاملاً از دست رفته میبیند. دیگر چه کسی او را دوست خواهد داشت درحالیکه فقط یک سینه دارد؟ او اصلاً کلمات دیوما را که سعی میکند تسکینش دهد نمیشنود. خود دیوما هنوز نمیتواند از تخت پایین بیاید و حتی وقتی میگوید آماده است که با او ازدواج کند، باز آسیا نمیشنود. «دیگر چطور میتوانم به کنار دریا بروم؟» او هایهای گریه میکند. (۸) مرحلهای که از اهمیت تراژیک بیشتری برخوردار است زمانی است که دکتر ارشد دونتسووا درمییابد که خود نیز مبتلا به سرطان شده است. ناامیدی فروخورده و عدم توهم و خودفریبی شجاعانه او تصویر زن نجیب و بزرگی را در برابر ما مینهد که تلاش میکند تا محکومیت مرگ خود را با آنچنان نگرشی نسبت به زندگی پیوند بزند که انسانیت او را حفظ کند.
ولی حتی در سطح گفتگوهای نظری محض نیز تفاوت بین آدمهای اینجا و نامتعارفهای اردوگاه به وضوح نمایان میگردد. وادیم دانشجو که جوانی است با استعداد ولی هنوز نابالغ درباره کششی که مسائل علمی برای او دارند صحبت میکند. شولوبین که بیماری حادی دارد و زندان هم نکشیده است، و او را بعداً بهطور مشروحتری مورد بررسی قرار میدهیم، علاقه صرف را به عنوان انگیزهیی برای کسب دانش بهشدت رد میکند. «اگر توضیح تو این باشد، آنوقت علم هیچ فرقی با حرفههای معمولی سودجویانه و کاملاً فاقد اصول اخلاقی پیدا نمیکند»(۹) و او با استفاده از نمونههای ظاهراً پیش پا افتاده که برمبنای تجربیات روزمره است اشاره میکند که وظیفه علم تغییر زندگی به مفهوم انسانی آن است و میگوید آنچه که آدم با آن انجام میدهد ارزش واقعی آن را مشخص میسازد. صرفنظر از درست یا غلط بودن حرفهای آن دو، بحث هیچیک از آنها براساس یک موضوع نامتعارف نیست.
در مقابل، از طریق کوستوگولوتف با دکتری آشنا میشویم که در همان دهکدهای در استپ زندگی و کار میکند که کوستوگولوتف نیز در آنجا است و برای ابد به آنجا تبعید شده است. کادمین که دکتر متخصص بیماریهای زنان است با دشواریهای غیرقابل توصیف موفق میشود همسر خود را که او نیز تبعیدی است برای زندگی پیش خود بیاورد. آنها برای خود زندگی هماهنگ و حتی سعادتمندی بهوجود میآورند. کادمین مورد علاقه و احترام مردم است و حتی میتواند کلبهای را با یک باغچه از آن خود بداند و با نقلقولی از کارالنکو که نظم بیرونی ضامن آرامش درونی است میتواند در آنجا احساس آسایش و راحتی کند. و از این روی آنها نظم خود را میآفرینند: در باغچه گیاه سودمندی که بتواند آنها را خود کفا کند وجود ندارد. کادمینها (۱۰) میگویند، «ولی آدم میتواند این چیزها را بخرد» و گرچه حیواناتی در خانه نگاه میدارند، باز تمامی آنچه را که در دهکدهای کوچک عملی و سودمند است نادیده میگیرند. گاه، خوک، مرغ و جوجه و غیره، و در عوض سگ و گربه نگاهداری میکنند که تقریباً روابط انسانی با آنها برقرار میکنند. کوستوگولوتف پیوند عمیقی با کادمینها و سگ و گربه آنها پیدا میکند و میل دارد در صورت امکان همراه با یک دکتر و پرستار به آنجا برود تا باقیمانده عمر خود را تا حد ممکن بهطریقی انسانی بگذراند.
در اینجا باز میبینیم که چگونه بهترین تبعیدیها موفق میشوند بهطور عادی مقام انسانی خود را فقط بهطرق نامتعارف و فقط برای خودشان حفظ کنند. کوستوگولوتف در جهت شناخت مبانی زندگی معنوی و اخلاقی خود در مقایسه با اکثریت کسانی که در سرنوشت او شریک هستند بصیرت عمیقتری کسب کرده است. «رک و راست بگویم، من خیلی هم به زندگی نچسبیدهام. فقط مسئله این است که من چیزی نه در پیش رو دارم و نه چیزی در پشت سر.»(۱۱) سختی و دشواری زندگی اردوگاهی خالی از هرگونه دورنمایی از برای فردا همراه با پیبردن به لاعلاجی بیماری خود تعیین کننده نامتعارف بودن و آغاز شک و تردیدی است که در وجود او ریشه گرفته است. طبیعت خاص زندگی او هم از درون و هم از بیرون تعیین شده است. علیرغم شور و حرارتی که نسبت به نظرات شخصی خود او ابراز میکند، وی بیشتر تیپی است پذیرنده تا نوآور و خلاق. در تأیید این گفته، او ضربالمثلی را از پدربزرگش نقل میکند، «احمق، عاشق درس دادن است، ولی آدم زرنگ عاشق یادگرفتن است.»(۱۲) و این خصوصیت تا حدود زیادی نتیجه تأثیر سرنوشت او بوده است. تبعید، به تحصیلات او پایان داده و حالا در سنی است که برای جبران از دست دادهها حتی در صورت عفو شدن نیز بسیار دیر است. لیکن او با شور و اشتیاق زیاد هرچه درباره شناخت واقعیت مییابد جذب میکند، ولی هیچ فکر (یا توهمی) درباره اینکه چگونه دانش خود را در آینده بهطور مفیدی بهکار خواهد بست ندارد. سرنوشتی نظیر سرنوشت دوست دکترش بالاترین چیزی است که او هنوز آرزوی آن را میکند.
البته تغییر وجود اجتماعی نسبت به «طبقه اول جهنم» نقشی در رفتار و کردار او ایفا میکند. در آنجا تغییرناپذیری و ناامیدی ثابت و عمومی دوران چند سال آخر حیات استالین زمینهای تعیین کننده بود. ولی حالا بهنظر میرسد که تغییری اساسی در شرف تکوین است. این در واقع ویژگی تأثیرات انباشته شده گذشتهای است که روسانف بوروکرات و کوستوگولوتف میخواهند روزنامههایی را که این خبر را منتشر کردهاند ببینند.
گرچه اخبار تغییرات در شرف وقوع (عزل مالنکف) بهشدت کوستوگولوتف را به هیجان میآورد، ولی او دیگر قادر نیست برداشت اساسی خود را از زندگی تغییر دهد.
در قطبی کاملاً متضاد، ولی باز در نوع خود نمونهای بارز، عکسالعملهایی است که روسانف نسبت به این تغییرات از خود نشان میدهد. میدانیم که او، با خشمی درونی و پنهانی خود را تطبیق میدهد و قبول میکند که در همین بیمارستان معمولی و در میان مردمی عوام مورد معالجه قرار گیرد. وقتی هر روز روزنامه به داخل بخش میرسد وی از اینکه کوستوگولوتف به حقتقدم و ارجحیت او احترام نمیگذارد دیوانهوار بهخشم میآید. روسانف فکر میکند که او تنها کسی است که میتواند روزنامه را بهطرزی صحیح بخواند. برای او روزنامه «فرمانی کثیرالانتشار است که در حقیقت بهطور رمز نوشته شده است، چیزی را نمیتوان در آن آشکارا بیان کرد ولی آدمی وارد که سررشتهها را میشناسد، میتواند اشارات گوناگون و بیاهمیت و ترتیب قرارگرفتن مقالات و مطالبی را که بیاهمیت جلوه داده شده یا حذف شدهاند تعبیر و تفسیر کند و در نتیجه تصویری حقیقی از اوضاع بهدست آورد.»(۱۳) ولی کاملاً قابل درک است که علائم کاملاً آشکار یک تغییر وضع اساسی، بیمی همراه با خشم در روسانف برمیانگیزد. این حالت قبل از هر چیز در کابوسی که در آن یکیک قربانیان خبرچین او ظاهر میشوند تجلی مییابد، او به دیوان عالی احضار میشود، گرچه عمیقاً اعتقاد دارد که عمل او کاملاً درست بوده و اینکه او کاری جز «انجام وظیفه ساده یک شهروند»(۱۴) انجام نداده است. از این روی او حالا در فضایی از ترس و بیم دائم بهسر میبرد تا اینکه دخترش از پایتخت به ملاقات او میآید.
او واقعاً فرزند خلف روسانف است. خواننده تعجب نمیکند که سولژنیتسین کاریکاتوری طنزآمیز از او ترسیم میکند. بدبختانه، مانند دیگر کاریکاتورهای افراطی که تا سرحد نابودی خود مصالحهگر هستند، این یک نیز رفتهرفته تا سرحد یک کلیشه هنری تنزل مییابد. حتی دختر روسانف نیز از تغییرات جاری دیوانهوار خشمگین است. او میگوید: «بسیارخوب قبول که آنها را مدتها پیش بهحق یا ناحق محکوم کردند… ولی حالا چرا باید برشان گرداند؟» بهنظر او این کار، «جریانی دردناک و عذابآور است.»(۱۵) بهطورکلی با کسانی که در گذشته نزدیک فعال بودهاند ناعادلانه رفتار شده است: «مردی که علامتی میفرستد حتماً از نظر سیاسی آگاه و مترقی است.»(۱۶) و البته اضافه میکند که «… باید متناسب با مقتضیات عکسالعمل نشان داد چه مطابق میلمان باشد چه نباشد.»(۱۷) درعینحال او نشان میدهد که اگر آدم فقط ارتباطاتی با افراد صالح داشته باشد و استفاده صحیح از آنها را بداند، بر کلیه این دشواریها میتوان غلبه کرد، آدم فقط باید هوشیار باشد… و نسبت به هر موقعیتی حساس. «مسئله حیاتی»(۱۸) همین است. روسانف با غرور و اطمینان بهخودفزایندهای به دخترش که فرزند خلف خود اوست مینگرد. او که روزنامهنگاری را بهخاطر ادبیات در مسکو رها کرده است، نظریات خود را در مورد مسائل مهم و اصولی ابراز میدارد و بدینترتیب توجه افراد حاضر در اتاق را برمیانگیزد. او با مسئله تغییر موضوع اساسی در ایدئولوژی با تحقیر بلندپروازانه ملایمی برخورد میکند:… یک موقع میگفتند «باید تضادی وجود نداشته باشد» ولی حالا میگویند «تئوری دروغین عدم تضاد… ولی وقتی همه با هم در مورد روش جدید شروع به صحبت میکنند آدم میبیند که اصلاً تغییری در کار نبوده است.»(۱۹) بدینترتیب درحالیکه افرادی چون یفتوشنکو را با حالتی بزرگمنشانه به باد تمسخر میگیرد، طرح ایدئولوژی نوین را چنان جمعبندی میکند که کسی نمیتواند بین آن و دگمهای ادبی اوج دوران استالینی تمایزی قائل شود. «… آدم باید چیزهای خوب را هم کاملاً بدون ترس بیان کند تا زیباییشان را صدچندان کند.»(۲۰) توصیف چیزی که وجود دارد به نسبت با توصیف چیزی که هنوز وجود ندارد اما بدون شکورزی بهوجود خواهد آمد، بسیار آسانتر است. «حقیقت آن چیزی است که ما باید باشیم، چیزی است که فردا اتفاق خواهد افتاد…»(۲۱) البته او با هوشیاری از اصطلاح رمانتیک سولژنیتسین استفاده نمیکند، ولی به احتمال زیاد آن را محور اصلی نیازهای جاری میداند. روسانف میتواند مطمئن باشد، دخترش میتواند با موفقیت پرچم را از همان جایی که او بر زمین نهاده است بلند کند.
این ملاقات قوت قلب قدیم روسانف را به او باز میگرداند. او احساس میکند با دوران جدید که کلیه شیوههای استالینی را فقط با حک و اصلاحات جزئی حفظ کرده است با موفقیت کنار خواهد آمد. مدتی نمیگذرد که پسرش به ملاقات روسانف میآید و او با اطمینان و اعتماد بهخود از کارگذشته خود صحبت میکند و «اشتباهات» (یا انحراف از چهارچوب دیوانسالاری غیرانسانی) را به او گوشزد میکند. به این دلیل او با سهولت بیشتری میتواند با محیط خود در بیمارستان کنار بیاید و میفهمد که شخص اگر میخواهد با ناراحتی و ناگواری روبرو نشود باید «با یک پرستار بیاهمیت» هم با احتیاط دیپلماتیک رفتار کند. غلیان خشم روزهای بد جدید آسیبی چندان جدی به شادی و سرزندگی او نمیزند که بدون انکار در رابطه با بهبود احتمالاً موقتی وضع جسمی او است. هنگامی که بهمناسبت سالروز تولد استالین فقط مقالهای بسیار معمولی و بدون عکس یا بدون مدیحهسرایی بیش از حد درج میکنند، او لحظهای عنان اختیار از کف میدهد و به فریاد میگوید: «چه چیزی باقی میماند؟ آدم به چه چیزی میتواند تکیه کند؟»(۲۲) لیکن امکان سازگاری آرام با واقعیتی که طبیعت اساسی آن دست نخورده باقیمانده، به صورت انگیزهای قویتر در کردار و پندار او باقی میماند. و باز سولژنیتسین بهدرستی و صادقانه و در قالب نمونهای بارز روانشناسی تغییرناپذیر مرام محافظه کاری را که دیوانسالاری آن را کرخت و افلیج کرده است و با هر چیزی سازگاری و تطابق پیدا میکند، نشان میدهد.
از سوی دیگر این حوادث موجب بروز خشمهای انفجارآمیزی میشود که، تاکنون سرکوب و فرو خورده شده بود. از اینجا است که کوستوگولوتف وقتی میشنود که یک شیاد با مانورهای زیرکانه با اظهار ندامت بهموقع از مکافات اعمال شریرانه خود میگریزد و این بهنظر روسانف نشانه انسانی بودن سیستم است، دوباره از خشم منفجر میشود. به نظر منتقدین ملایمتر این امر دال بر وجود بقایای شعور بورژوایی است. ولی کوستوگولوتف از خشم دیوانه شده است. بهنظر او این امر صرفاً آرزو و طمع انسان است که پیش از جامعه بورژوایی وجود داشته و پس از آن هم وجود خواهد داشت. دفاع سرسختانه از این تز او را وامیدارد که بر هرگونه عادت بهرهبرداری از اصل و نسب کارگری به قصد کسب امتیاز و افتخار مُهر نژادپرستی بزند. گرچه بحثهای او غالباً پراکنده و در واقع غیرقابل دفاع است ولی هربار نشان میدهند که ریشه در تنفر اساسی مردم از امتیازات اجتماعی دارد: «اگر ده تا پدربزرگ پرولتر هم داشته باشی، هیچ فرقی نمیکند، وقتی خودت کارگر نباشی کارگر نیستی…»(۲۳) کوستوگولوتف در اینجا بهطور غیر منتظره مورد پشتیبانی شولوبین قرار میگیرد که تزهای آوریل ۱۹۱۷ را به میان میکشد که برطبق آنها حقوق یک کارمند ـ مطابق با الگوی کمون (پاریس) ۱۸۷۱ ـ نباید بیشتر از دستمزد متوسط یک کارگر خوب باشد.
بهزودی پس از این ماجرا، اعترافات مدتها در سینه مانده شولوبین که جنبه انتقاد از جامعه را دارد آغاز میشود. سوای همه توهینها و تحقیرها او زندگی معمولی و «آزادی» داشته است و در بحبوحه دورههای بحرانی نیز نه بازداشت شده است و نه زندانی. حال او بازگو میکند که با پرداخت چه بهای انسانی این امان را گرفته است: «تو مجبور نبودی مدام دروغ بگویی، میفهمی؟ حداقل مجبور نبودی گردنت را به اندازه ما خم کنی، باید قدر این را بدانی! شما را گرفتند ولی ما را مثل گله بردند تا «نقاب از چهره» شماها برداریم. آنها آدمهایی مثل شما را اعدام کردند ولی ما را مجبور کردند سرپا بایستیم و موقع خواندن حکم کف بزنیم و نه فقط کف بزنیم بلکه وادارمان کردند تقاضای جوخه اعدام بکنیم، تقاضا بکنیم!»(۲۴) کوستوگولوتف در برابر طغیان این دلمردگی و یأس بهطور خودبهخودی احساس همدردی میکند. او میگوید همه بستگی به ورقی دارد که آدم میکشد. خود او نیز احتمال داشت مانند شولوبین عضوی از دسته همسرایان باشد و شولوبین نیز احتمال داشت مشقات تبعید را متحمل گردد. سپس گفتگو از چارچوب اعتراف فراتر میرود. شولوبین محکومساختن سوسیالیسم را که مخاطب او هر از گاهی چنین میکند و هرگونه اغماض نسبت به جامعه بورژوازی را که باز از جانب او ابراز میشود با شور و حرارت بسیار رد میکند. گرچه او خود به روند دمکراسی در سوسیالیسم مشکوک است، ولی اعتراف میکند که به یک «سوسیالیسم اخلاقی» اعتقاد دارد که آن را با اشاره به اسامی ولادیمیر سولوویوف و کروپوتکین مشخص و ملموس میسازد. سوای انتقادی که از سیستم استالینی میشود، گفتگو این امر را روشن نمیکند که خود سولژنیتسین نسبت به ارزشهای اجتماعی و انسانی چنین گرایشاتی چه میاندیشد، ما نمیدانیم که آیا او این گفتهها را صرفاً خصوصیات شخصیت شولوبین میداند یا آنها را نوعی راهحل واقعی تلقی میکند.
بخش اول
۱. از سرطان خبری نیست
بدتر از همه بخش سرطان «شماره سیزده» بود. پاول نیکلایویچ روسانف هیچگاه آدمی خرافاتی نبود و نمیتوانست باشد، اما وقتی پای کارت پذیرشش نوشتند «بخش سیزده» قلبش یکباره فرو ریخت. مسئولین بیمارستان باید ابتکار را از خود نشان میدادند که از شماره سیزده برای مشخص کردن بخشهایی مثل ارتوپدی یا زایمان استفاده کنند نه بخش سرطان.
اما در سرتاسر جمهوری، این درمانگاه تنها جایی بود که میتوانست به او کمک کند. پاول نیکلایویچ همچنانکه به آرامی غده بدخیماش را که در طرف راست گردنش رشد کرده بود لمس میکرد، با امیدواری پرسید: «دکتر اینکه حتماً سرطان نیست، درسته؟ من سرطان نگرفتهام؟» بهنظر میرسد که غده هر روز بزرگتر میشود، اما با وجود این پوست سفت و کشیده روی آن، چون همیشه سفید و بیآزار بود.
دکتر دونتسووا همچنانکه پرونده تاریخچه بیماری را با خطوط گستاخانه خود پر میکرد برای دهمین بار با صدای آرامبخش خود رو به وی گفت: «خدای من؛ البته که نه.» دکتر دونتسووا همیشه هنگام نوشتن عینک قابمستطیلی خود را که حاشیه گردی داشت به چشم میزد و بهمحض تمام شدن کارش با حرکتی سریع آن را از چشم برمیداشت. او حالا دیگر زن جوانی محسوب نمیشد، رنگ صورتش پریده بود و کاملاً خسته بهنظر میرسید.
این واقعه چند روز پیش در بخش پذیرش بیماران سرپایی اتفاق افتاده بود. بیمارانی را که به بخش سرطان میفرستادند، هیچکدام شب بعد نمیتوانستند بخوابند و دکتر دونتسووا به پاول نیکلایویچ دستور داده بود که بلافاصله بستری شود.
پاول نیکلایویچ که مردی سعادتمند و بیدغدغهای بود در عرض دو هفته بیآنکه بویی برده باشد یا از قبل خود را آماده ساخته باشد، مورد حمله ناگهانی این بیماری قرارگرفته بود. اما او نه فقط بهواسطه بیماری بلکه بیشتر بهعلت اینکه مجبور بود مانند یک بیمار معمولی یعنی درست مثل دیگران وارد درمانگاه شود سخت آشفته و ناراحت بود. او آخرین باری را که به یک بیمارستان عمومی رفته بود بهسختی بهخاطر میآورد. از آن زمان مدتهای مدید میگذشت. به یوگنی سیمونوویچ، شندیاپین و اولماسبایف چندینبار تلفن شده بود و آنها نیز بهنوبه خود به عدهای دیگر تلفن کرده بودند تا ببیند آیا میتوانند یک «اتاق برای شخصیتهای مهم «در درمانگاه پیدا کنند یا نه، و یا درغیراینصورت اتاق کوچکی را برای مدتی کوتاه به بخش خصوصی تبدیل کنند اما درمانگاه از نظر جا آنقدر در مضیقه بود که هیچ کاری ممکن نبود.
تنها موفقیت او در این کار فقط این شد که اتاق انتظار، حمام عمومی و تعویض لباس را در مورد او نادیده بگیرند.
یوری پدر و مادرش را در مسکوویچ آبیرنگ و کوچکشان درست تا دم پلههای بخش سیزده آورد.
با وجود سوز وسرمایی که در هوا وجود داشت، دو زن با لباس نخی خوب اتو خورده، خارج از درمانگاه روی ایوان سنگی ایستاده بودند، هر دو از شدت سرما میلرزیدند ولی با وجود این هیچکدام از جای خود تکان نمیخوردند.
پاول نیکلایویچ با دیدن این لباسهای نخی که اصلاً مناسب آن حال و هوا نبود از همهچیز آن محیط بدش آمد. راه باریکهای که بخاطر برخورد پاهای بیشماری روی ایوان ایجاد شده بود، دستگیرههای چرک درها که همه بهواسطه تماس دستهای بیماران کثیف شده بود، اتاق انتظار که رنگ کف آن هم ورقهورقه شده بود و دیوارهای بلندش با آن رنگ زیتونی که بسیار کثیف بهنظر میرسید، وبالاخره نیمکتهای بلند چوبی داخل اتاق که برای نشستن همه بیماران جا نداشت. بسیاری از این بیماران مسافتهایی طولانی را پیموده بودند و حالا مجبور بودند روی زمین بنشینند. در میان آنها ازبکهایی که کتهای کلفت و ضخیمی به تن داشتند، پیرزنان ازبکی که شالهای سفید و زنان جوانی که شالهای بنفش، قرمز و سبز بهسر کرده بودند و همگی گالوشهای بلندی بهپا داشتند، دیده میشدند. یک جوان روس که مانند دسته جارو باریک و لاغر بود و شکم متورمی داشت یکی از نیمکتها را به خود اختصاص داده، روی آن افتاده بود و گوشه کت کاملا بازش بین زمین و هوا معلق بود. او بیوقفه از درد فریاد میکشید. گوش پاول نیکلایویچ از فریادهای او کر شده بود و چنان او را میآزرد که گویی جوان روس نه بهعلت درد خود بلکه بهسبب درد بیماری روسانف چنین فریاد میکشد.
رنگ اطراف دهان پاول نیکلایویچ سفید شد و درحالیکه نفسش بند آمده بود به نجوا به گوش همسرش گفت: «کاپا، من اینجا میمیرم من نباید اینجا بمانم بیا برگردیم».
کاپیتولینا ماتویونا بازوی او را محکم گرفت وگفت: «پاشنکا! کجا برگردیم؟ برگردیم چه کار کنیم؟»
«شاید بتوانیم در مسکو کاری بکنیم».
کاپیتولینا ماتویونا بهسوی شوهرش برگشت. انبوه موهای مسی رنگ و کوتاهش سرش را بزرگتر از آنچه بود نشان میداد.
«پاشنکا! اگر به مسکو برویم باید دو هفته دیگر هم انتظار بکشیم یا شاید اصلاً نتوانیم به آنجا برویم. چطور میشود بیش از این انتظار کشید؟ غده هر روز بزرگتر از روز پیش میشود!»
همسرش بازوی او را محکم گرفت و سعی کرد با این کار شهامت و شجاعت خود را به او منتقل کند. پاول نیکلایویچ در وظایف اداری و رسمی خود مردی تزلزلناپذیر و استوار بود، بنابر این برایش بسیار راحتتر و خوشایندتر بود که در مسائل خانوادگی عنان کارها را به دست همسرش بسپارد و به او تکیه کند. همسرش کلیه تصمیمات مهم را به سرعت و بهدقت اتخاذ میکرد.
جوانی که روی نیمکت افتاده بود همچنان با فریادهای مکرر گلوی خود را میدرید.
پاول نیکلایویچ با بیاطمینانی به سخنان خود ادامه داد: «شاید دکترها بیایند به خانه؟ هر چقدر بخواهند میدهیم.»
همسرش که به اندازه شوهرش رنج میکشید، با لحنی سرزنشآمیز به او گفت: «پاسیک! خودت میدانی من بیشتر از تو میخواهم کافی است آدم بفرستد دنبال یک نفر و حقالزحمهاش را بدهد ولی ما قبلاً هم این کار را میخواستیم بکنیم؛ این دکترها برای دیدن مریض به خانه نمیآیند، پول هم نمیگیرند، تازه در منزل امکاناتی نیست، این کار غیرممکن است.»
پاول نیکلایویچ نیز خود بهخوبی میدانست که این کار غیرممکن است. او فقط از این روی چنین حرفی زده بود چون احساس میکرد باید چیزی بگوید.
طبق توافقی که با رئیس بخش درمانگاه غدهشناسی انجام گرفته بود، میبایستی مترون بخش پای پلکانی که هماکنون بیماری با چوب زیر بغل از آن پایین میآمد، منتظر آنها باشد. ولی طبق معمول از مترون خبری نبود و به در اتاق کوچکش که زیر پلهها قرار داشت قفلی آویزان بود.
کاپیتولینا ماتویونا با بدخلقی گفت: «به قول هیچکدامشان نمیشود اعتماد کرد! پس اینها برای چی حقوق میگیرند؟»
درحالیکه دوخز نقرهای شانههایش را در آغوش گرفته بودند بهطرف پایین سالن به راه افتاده و از مقابل اعلانی که روی آن نوشته شده بود: «ورود افراد بدون لباس به بیمارستان ممنوع است.» گذشت.
پاول نیکلایویچ سرپا در اتاق انتظار باقی ماند. او سرش را با ترس و لرز، کمی بهطرف راست خم کرد و غده را که از میان استخوان ترقوه و فکش بیرون زده بود، احساس کرد. خیال میکرد در عرض نیمساعتی که از نگاه کردن آن در آیینه و پیچیدنش در شالگردن میگذشت، یعنی در عرض همین نیمساعت باز هم رشد کرده و بزرگتر شده است. احساس ضعف بر پاول نیکلایویچ چیره شد و خواست بنشیند. اما نیمکتها همه کثیف بودند و بهعلاوه مجبور بود از زن دهقانی که شالی بهسر داشت و کیسهای روغنی را بین پاهای خود میفشرد، بخواهد تا از سرجایش بلند شود. او احساس میکرد بوی زننده آن کیسه حتی از آن فاصله هم مشامش را آزار میدهد.
پس کی ملت یاد میگیرند با چمدانهای تمیز و پاکیزه به مسافرت بروند! (اما، حالا با بودن چنین غدهای روی گردن این مسئله هم اهمیتی نداشت.)
روسانف به برآمدگی روی دیوار تکیه داده و ایستاده بود، فریادهای بیوقفه جوان روس او را آزار میداد و از هرآنچه میدید احساس تنفر و بیزاری میکرد. در همین زمان دهقانی از در وارد شد که یک شیشه نیملیتری برچسبدار را که پر از مایع زردرنگی بود با خود حمل میکرد. او اصلاً اهمیتی به مخفی کردن شیشه نمیداد و آن را چون یک لیوان آبجو که پس از مدتها انتظار در یک صف طولانی بهدست آورده باشد پیروزمندانه بالاگرفته بود و جلو میآمد. دهقان در مقابل پاول نیکلایویچ ایستاد، چنانکه گویی میخواهد شیشه را به او بدهد و سؤالی بکند، اما همین که چشمش به کلاه خز گرانقیمت او افتاد، مسیر خود را عوض کرد. سپس به اطراف خود نظری اندخت و خطاب به بیماری که چوب زیربغل داشت گفت:
«این را به کی بدهم برادر؟»
مرد بیپا با دست بهطرف در آزمایشگاه اشاره کرد.
پاول نیکلایویچ بهسختی میتوانست جلوی تهوع خود را بگیرد.
در بیرون دوباره باز شد و مترون که فقط کت سفیدی به تن داشت وارد شد. صورت بسیار کشیدهای داشت و اصلاً زیبا نبود. او بلافاصله متوجه پاول نیکلایویچ شد و چون او را شناخت بهطرفش به راه افتاد.
مترون نفسزنان گفت: «متأسفم.» به علت عجلهای که برای آمدن بهخرج داده بود گونههایش به رنگ ماتیک لبهایش درآمده بود.
«باید مرا ببخشید. خیلی منتظر شدید؟ برایمان دارو رسیده بود و من باید میرفتم رسیدش را امضا میکردم.»
پاول نیکلایویچ میخواست جواب تندی بدهد، اما خودش را کنترل کرد. او از اینکه انتظار پایان یافته بود، احساس خوشحالی میکرد. یوری، درحالیکه یک چمدان و کیف غذا را با خود حمل میکرد، با پیراهن و بدون کت و کلاه یعنی با همان لباسی که برای رانندگی به تن کرده بود، پیش آمد. یک طره موی طلایی روی پیشانیاش میرقصید. او بسیار آرام بود.
مترون درحالیکه جلو افتاده بود و راه اتاق انبارمانند خود را که زیر پلهها قرار داشت نشان میداد گفت: «همراه من بیایید. نظامالدین بهراموویچ به من گفت که شما خودتان لباس زیر پیژاما میآورید. قبلاً که از آنها استفاده نشده؟»
«تازه از فروشگاه خریدیم.»
«این جزو مقرراته، در غیر این صورت باید آنها را ضدعفونی کرد، متوجه که هستید؟ بفرمایید، میتوانید اینجا لباستان را عوض کنید.»
او دری را که از تخته سهلایی ساخته شده بود باز کرده چراغ را روشن کرد. در این دفتر کوچک که سقف شیبداری داشت پنجرهای دیده نمیشد و تنها چند دیاگرام مدادی به دیوار آن آویخته بود.
یوری در سکوت چمدان را به داخل دفتر آورد و سپس بیرون رفت. پاول نیکلایویچ وارد شد تا لباسهایش را عوض کند. مترون میخواست با عجله برای کاری از آنجا دور شود که کاپیتولینا ماتویونا راه را بر او بست.
او خطاب به پرستار گفت: «پرستار! گویا خیلی عجله دارید؟.»
«بله، تقریباً.»
«اسم شما چی است؟»
«میتا.»
«اسم عجیبی است. شما روس نیستید، درسته؟»
«خیر آلمانی هستم…»
«ما را خیلی منتظر گذاشتید.»
«بله متأسفم. بایستی برای امضای…»
«خوب گوش کن میتا. میخواهم چیزی را بدانی. شوهر من مرد مهمی است که کار بینهایت با ارزشی دارد. اسم شوهرم پاول نیکلایویچ است…»
«بله متوجه هستم. پاول نیکلایویچ، فراموش نمیکنم.»
«باید بدانی که از شوهرم همیشه بهخوبی پرستاری و مراقبت شده ولی حالا مریض است. میشود پرستاری پیدا کرد که همیشه فقط مراقب او باشد؟»
چهره ناراحت و معذب میتا گرفتهتر شد و سرش را تکان داد.
«ما سوای پرستارهای اتاق عمل، سه پرستار روزکار داریم که باید به شصت بیمار برسند و دو پرستار شبکار.»
«عجیب است! با این وضع ممکن است یک مریض بدحال آنقدر فریاد بکشد تا بمیرد و کسی هم به فریادش نرسد!»
«چرا شما اینطور فکر میکنید؟ ما اینجا از همه بهخوبی مراقبت میکنیم.»
«همه»، «دیگر به کسی که از «همه» صحبت میکند، چه میشود گفت؟»
«کار پرستارها نوبتی است؟»
«بله کشیک آنها هر دوازده ساعت عوض میشود.»
بخش سرطان
نویسنده : الکساندر سولژنیتسین
مترجم : سعدالله علیزاده
ناشر: انتشارات امیرکبیر
تعداد صفحات : ۹۱۲ صفحه