معرفی کتاب « بیسایگان »، نوشته فرانسواز ساگان
فرانسواز ساگان در ۲۱ ژوئن ۱۹۳۵ در بخش کاژارک از حوزهٔ لوت، در جنوب غربی فرانسه، متولد شد. کودکیاش را در لوت گذراند. آنجا با حیوانات بسیار مأنوس بود، و این کشش را در سراسر عمر خودش حفظ کرد. او کوچکترین فرزند والدین بورژوایش بود. پدرش یک کارخانهدار موفق اسپانیاییتبار و مادرش دختر یک زمیندار و مادربزرگ مادریاش اهل سن پترزبورگ روسیه بود. نام خانوادگی پدرش کواره بود اما فرانسواز پس از روی آوردن به ادبیات نام ساگان را از شخصیت شاهزاده ساگان مارسل پروست در رمان در جستوجوی زمان ازدسترفته به عاریت گرفت. فرانسواز تحصیل در دانشگاه سوربن را شروع کرد اما وقتی از عهدهٔ گذراندن امتحانات برنیامد ترک تحصیل کرد و دیگر هرگز به دانشگاه برنگشت. در سال ۱۹۵۴، در هجده سالگی، رمان سلام بر غم را منتشر کرد. این رمان در فرانسه و خارج از آن توجه و ستایش زیادی را برانگیخت.
شخصیتهای ساگان عموماً جوانانی سرخورده و نومید هستند که از بعضی جهات به شخصیتهای رمانهای سلینجر شبیهند. او در رمانهایش سبک تلخگویی رمان روانشناسانهٔ فرانسه را در پیش گرفته بود، آن هم در دورهای که زمان رونق رمان نو فرانسوی بود. مکالمات بین کاراکترهای او اغلب زمینههای هستیگرایانه (اگزیستانسیال) دارند. او به غیر از رمانهایش، نمایشنامه، بیوگرافی و اتوبیوگرافی، ترانه و نمایشنامههای رادیویی و تلویزیونی هم نوشته است.
ساگان دو بار ازدواج کرد. نخستین ازدواجش با گای شولر، سردبیر نشریهٔ هَشِت، بود که در ۱۳ مارس ۱۹۵۸ آغاز شد و در ژوئن ۱۹۶۰ به جدایی انجامید. شولر ۲۰ سال از ساگان بزرگتر بود. ازدواج دوم او با باب وستهوف، یک سفالگر جوان آمریکایی، بود که در سال ۱۹۶۲ آغاز شد. این ازدواج هم در سال ۱۹۶۳ به جدایی کشید؛ دنیس، پسر این دو، در سال ۱۹۶۳ متولد شد.
ساگان در ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۴ و در ۶۹ سالگی بر اثر آمبولی ریوی در اونفلورِ کالوادوس درگذشت و به درخواست خودش در زادگاه محبوبش، کاژارک، به خاک سپرده شد.
ژاک شیراک، رئیسجمهور وقت فرانسه، در مراسم یادبود او گفت که فرانسه با مرگ او یکی از درخشانترین نویسندگان پراحساس خودش را از دست داد، یکی از شخصیتهای برجستهٔ ادبی دوران را.
سرگرمی ساگان راندن اتومبیلهای پرسرعت بود، به گونهای که یک بار در سال ۱۹۵۷ در آمریکا تصادف مرگباری کرد و مدتها در کما بود. او پنج اتومبیل داشت.
از او نقل قولهای تأملبرانگیزی باقی مانده است:
ـ برای حسادت هیچچیزی وحشتناکتر از خنده نیست.
ـ من تا حد جنون عاشق بودهام، یعنی واقعاً دیوانهٔ دیوانه، یعنی همان چیزی که به آن دیوانگی محض میگویند، و برای من تنها شیوهٔ قابل درک برای عشق ورزیدن جنون است.
روی هم رفته، در کارنامهٔ ساگان ۲۰ رمان، ۳ مجموعه داستان، ۹ نمایشنامه، ۱۵ اتوبیوگرافی و ۲ بیوگرافی ثبت شده است. بیسایگان سومین رمان ساگان است و در سال ۱۹۵۷ منتشر شده است.
ماجرای بیسایگان در پاریس اتفاق میافتد. داستان روی زندگی گروهی از پاریسیهای هنرمند و روشنفکر متمرکز میشود. نویسنده از زوایهدید سومشخص برای روایت داستان خودش استفاده میکند تا تصویری واضح از کاراکترهایش ارائه بدهد. مخاطب بهطرز دردناکی از گمگشتگی و بیهویتی شخصیتها آگاه میشود، شخصیتهایی که هویت فردی و هدف زندگیشان را گم کردهاند. حتی جاهطلبی مثبت بئاتریس، بهعنوان یک هنرپیشه، هم صرفاً یک جاهطلبی تقلیدی است. همینطور که شخصیتها نومیدانه به داشتن روابطی اتفاقی با یکدیگر کشانده میشوند، پردهٔ زشتی از ناخشنودی هم رفتهرفته روی پاریس را میپوشاند.
این رمان یکی از رمانهای پرفروش در فرانسه بوده است. درحقیقت، این رمان در برگیرندهٔ مطالعهای جالب دربارهٔ برخی رویکردهای شخصیتهایش است و نوعی انحطاط عاطفی را به تصویر میکشد.
ترجمهٔ فارسی از روی نسخهٔ انگلیسی انتشارات پنگوئن انجام شده و مترجم انگلیسی آن آن «ایرن اَش» است.
یک
برنارد وارد کافه شد. یک لحظه زیر نگاههای کنجکاو چند مشتری که زیر چراغهای ازریختافتادهٔ نئون نشسته بودند تأملی کرد و بعد با عجله به طرف صندوقدار رفت. صندوقدارها را دوست داشت، زنان چاقوچله و محترمی که سرشان در لاک خودشان است و فقط جیرینگجیرینگ پول یا صدای کشیدنِ کبریت آنها را به خودشان میآورد. زنِ صندوقدارِ اخمو، با نگاهی پر از خستگی، سکهای به او داد. ساعت تقریباً چهار صبح بود. جعبهٔ تلفن کثیف و گوشی آن هم خیس بود. شمارهٔ ژوزی را گرفت. تمام شب را در پاریس راه رفته بود تا به اندازهٔ کافی خودش را خسته کند و بدون هیچ هیجان و احساسی به او زنگ بزند. اما چه معنی دارد که آدم در چنین ساعتی به یک دختر زنگ بزند. معمولاً ژوزی رفتارهای بد او را به رویش نمیآورد، اما این کار بهخودیخود نشانهٔ نوعی مزاحمت بود؛ و برنارد آن را کوچک به حساب میآورد. عاشق ژوزی نبود اما میخواست بداند که الان ژوزی داشت چهکار میکرد، و این فکر در تمام طول روز آزارش میداد. تلفن زنگ خورد و صدای خوابآلود مردی از آن طرف گفت: «الو» و بعد، تقریباً ناگهانی، ژوزی بود که پرسید: «شما؟»
برنارد تکان نخورد. از ترس اینکه مرد حدس بزند کیست قفل کرده بود و از ترس اینکه مظنون به جاسوسی از او بشود. لحظهٔ ترسناکی بود. گوشی را گذاشت و سیگاری گیراند. اندکی بعد، داشت در مسیر بارانداز راه میرفت و به خودش ناسزا میگفت. در همان حال، صدایی از درونش میگفت که ژوزی به او هیچ تعهدی ندارد. ژوزی ثروتمند بود و آزاد، و او حتی دوست رسمیاش هم نبود. اما پیش از این فهمیده بود برای مدتی آن شکنجه و عذابی که او را به طرف تلفن کشانده بود قویترین حسی خواهد بود که به سراغش خواهد آمد. او زمانی نقش مردِ جوان روزگار را بازی کرده بود و با حالتی حاکی از بیمیلی دربارهٔ زندگی و کتابهایش حرف زده بود. بعد یک شب را با او گذرانده بود، و باید اعتراف کرد که آپارتمان ژوزی از آن آپارتمانهایی بود که این کار را راحتتر میکرد.
و حالا برنارد داشت به منزل برمیگشت، آنجا که رمان چرندش را مییافت که آشولاش روی میز تحریر افتاده بود و زنش را میدید که روی تخت خوابیده. همیشه در چنین ساعتی زنش خواب بود؛ چهرهٔ لطیف و کودکانهاش به طرف در میچرخید و با دلواپسی حتی در خواب هم منتظر شوهرش بود، گویی از ترس اینکه او هرگز برنگردد. این کار هر روزش بود.
مرد جوان گوشی را گذاشت. ژوزی وقتی دید که او گوشی را برداشته، طوری که انگار در خانهٔ خودش است، عصبانی شد ولی خودش را کنترل کرد.
با ترشرویی گفت: «نمیدانم مردک کی بود، قطع کرد.»
ژوزی پرسید: «چرا میگویی مردک؟»
مرد جوان خمیازهکشان گفت: «خوب همیشه این یک مرد است که وسط شب به یک زن زنگ میزند و بعد قطع میکند.»
ژوزی با کنجکاوی به او نگاهی انداخت. داشت با خودش فکر میکرد که چرا اجازه داده است بعد از شامِ خانهٔ آلاین او را برساند و پس از آن به خانهاش هم بیاید. مرد جوان واقعاً خوشقیافه بود اما سطحی و ملالآور بود. خیلی کمهوشتر از برنارد بود و تا اندازهای کمجاذبهتر و نچسبتر. مرد جوان روی تخت نشست و دستش را برای برداشتن ساعتش دراز کرد.
بعد گفت: «ساعت چهار است. چه زمان وحشتناکی!»
«چرا این را میگویی؟»
مرد جواب نداد اما برگشت و از پشت شانهاش به زن زل زد. زن نگاهش را به خودش برگرداند و بعد شروع کرد به کشیدن ملافه برای اینکه خودش را بپوشاند. میدانست که مرد الان داشت به چهچیزی فکر میکرد. او ژوزی را به خانهاش رسانده بود و حالا با خونسردی تمام داشت به او نگاه میکرد. اما مرد جوان اهمیت چندانی نمیداد که ژوزی چطور است و دربارهاش چه فکری میکند. ژوزی در این لحظه به این مرد تعلق داشت و برای همین از گستاخیاش نه احساس رنجش میکرد و نه عصبانی بود، اما نسبت به او تنها یک حس حقارت عمیق داشت.
مرد چشمهایش را متوجه صورت زن کرد و به او دستور داد که ملافه را پایین بکشد. همینطور که با تأمل به او خیره شده بود، زن ملافه را پایین کشید. زن احساس شرم کرد و وقتی که چرخید نه دیگر توانست حرکتی بکند و نه حتی توانست جملهای سرسری و دمدستی بیابد، از آنها که معمولاً به برنارد یا هر کس دیگری میگفت. در هر حال، مرد چیزی حالیاش نشد و خندید. زن میدانست که او دربارهاش عقیدهٔ ثابتی داشت که هرگز تغییرش نمیداد. قلب زن داشت بهشدت میتپید. او با حسی حاکی از پیروزی فکر کرد: «گم شدهام.» مرد جوان به طرفش خم شد و در همین حال لبخند رازآمیزی روی لبهایش بود. زن بدون اینکه پلک بزند نزدیک شدنش را تماشا میکرد.
مرد همینطور که به طرفش حمله میبرد گفت: «ما هم میتوانیم از این مکالمهٔ تلفنی استفادههایی ببریم.» زن چشمهایش را بست.
زن فکر کرد: «هرگز دوباره نمیتوانم بهسادگی از این موضوع بگذرم. این موضوع دیگر هرگز چیزی ساده و یک نمایش شبانه نخواهد بود. از این به بعد، زیر نگاه و مراقبت او خواهد بود.»
***
«نمیتوانی بخوابی؟»
فنی مالیگراسه نالید:
«بهخاطر آسمم است. آلاین، محبت کن برو یک فنجان چای برایم بیاور.»
آلاین مالیگراسه بهآرامی از تختخوابش بیرون آمد و با دقت لباس خانهاش را پوشید. فنی و آلاین سالها در کنار هم خوشبخت بودند، سالها تا زمان جنگ. بعد از چهار سال جدایی، وقتی در پنجاه سالگی دوباره همدیگر را یافتند، متوجه شدند خیلی عوض شدهاند. تقریباً بهشکلی ناخودآگاه نسبت به هم یک فروتنی تأثرآور در پیش گرفته بودند. هر کدام سعی کرده بود تغییرات مربوط به سالهای سپریشده را از دیگری پنهان کند. در همان زمان، هر دوی آنها روابط گستردهای با جوانان برقرار کرده بودند. مردم با همدردی نسبت به مالیگراسهها میگفتند که آنها همیشه دوست دارند جوانان دوروبرشان باشند، و برای یک بار هم که شده آنچه مردم دربارهٔ آنها میگفتند حقیقت داشت. آنها جوانان را دوست داشتند، نهفقط بهخاطر سرگرمی و تفریح بلکه برای اینکه جوانان را جذابتر از همسنوسالان خودشان مییافتند. طراوت و تازگی جوانان آنها را جذب میکرد و از هر فرصتی برای تقویت و تحکیم این دوستیها استفاده میکردند.
آلاین همینطور که سینی را روی تخت همسرش میگذاشت با مهربانی به او نگاه میکرد. صورت کوچک، لاغر و سبزهاش از بیخوابی برافروخته شده بود. فقط چشمانش بودند که زیباییشان بدون تغییر باقی مانده بود، چشمانی با رنگ آبی ـ خاکستری تأثرآور، روشن و سرزنده.
فنی در حالی که فنجان را برمیداشت گفت: «شب خوبی بود، اینطور فکر نمیکنی؟»
همینطور که زن چایاش را مینوشید، آلاین به گلوی نسبتاً چروکیدهٔ او نگاه میکرد، اما ذهنش جای دیگری بود. سعی کرد جواب بدهد، و گفت:
«نمیتوانم درک کنم چرا برنارد همیشه بدون همسرش میآید. هرچند، باید اعتراف کرد که ژوزی هم واقعاً جذاب است.»
فنی در حالی که میخندید گفت: «بئاتریس هم همینطور.»
آلاین هم شروع کرد به خندیدن. تعریف و تمجید او از بئاتریس همیشه منبع سرگرمی و تفریح بین او و همسرش بود. اما فنی نمیتوانست درک کند که این شوخی چقدر برای آلاین دردناک شده بود. هر هفته، بعد از میزبانی دوشنبهشان، آنطور که آنها به شوخی به آن اشاره میکردند، آلاین در حال لرز به رختخواب میرفت. بئاتریس زیبا بود و بیپروا؛ وقتی که به او فکر میکرد، این دو ویژگی بودند که خودشان را به ذهنش تحمیل میکردند و او بهطرز نامحدودی میتوانست آنها را برای خودش هی تکرار کند: زیبا و بیپروا. بئاتریس وقتی میخندید صورت سبزه و حزنانگیز خودش را پنهان میکرد، طوری که گویی خندیدن برازندهاش نیست، همینطور وقتی که با عصبانیت دربارهٔ حرفهاش حرف میزد، چرا که هنوز در حرفهاش هیچ موفقیتی به دست نیاورده بود؛ بئاتریسِ واقعاً سبکمغز، آنطوری که فنی او را خطاب قرار میداد. سبکمغز، بله، او کمابیش سبکمغز بود، اما همیشه این سبکمغزی با ریتمی موسیقایی همراه بود.
آلاین بیست سال در یک مؤسسهٔ انتشاراتی کار کرده بود. آنها بهسختی حقوقش را میدادند. او آدمی تحصیلکرده و بافرهنگ بود و بسیار علاقهمند به همسرش. اما چه اتفاقی افتاد که شوخی همیشگی آنها دربارهٔ بئاتریس تبدیل به باری بزرگ شده بود، باری که هر روز صبح وقتی از خواب بلند میشد باید آن را به دوش میکشید؟ باری که هر روز آن را حمل میکرد، تا وقتی که دوشنبه میآمد؟ برای اینکه همیشه دوشنبهها بئاتریس به جلسات آنها میآمد، و او نقش یک مردِ میانسالِ روشنفکر و خوشرو، بذلهگو و حواسپرت را بازی میکرد. او عاشق بئاتریس بود.
فنی گفت: «بئاتریس امیدوار است در نمایش جدیدِ ایکس نقش کوچکی داشته باشد. ساندویچها کافی بودند؟»
مالیگراسهها برای اینکه همچنان دوستانشان را سرگرم کنند به هچل افتاده بودند. رسم ویسکی دادن در مهمانیها برایشان به فاجعهای بدل شده بود.
آلاین جواب داد: «فکر میکنم آره.» روی لبهٔ تخت نشسته بود، در حالی که دستهایش میان زانوان لاغرش آویزان بودند. فنی با مهربانی و همدردی داشت تماشایش میکرد.
فنی گفت: «فردا پسرعموی کوچکت از نرماندی میرسد. امیدوارم دلِ پاکی داشته باشد و روحی آزاد، و ژوزی هم عاشقش بشود.»
«ژوزی هیچوقت عاشق کسی نمیشود. بهتر نیست یکخرده بخوابیم؟»
آلاین سینی را از روی زانوان همسرش برداشت، پیشانی و گونهٔ او را بوسید و دراز کشید. با وجود اینکه رادیاتور روشن بود، احساس سرما میکرد. پیرمرد بود و سردش میشد و همهٔ ادبیات جهان هم نمیتوانست کمکش کند.
در یک ماه، و در یک سال
ما چه دردی که میکشیم
آه، خدای من
میان من و تو
چه پرشمار دریاهایی
که جدایی میافکنند.
روزها آغاز میشوند
و
پایان میگیرند
بیآنکه تیتوس
به برنیس برسد.
بئاتریس با لباس خانه مقابل آینه ایستاده بود و به خودش زل زده بود. اشعار مانند گلسنگ از میان لبهایش فرو میریختند. فکر کرد: «این شعر را کجا خوانده بودم؟» و بیاندازه احساس اندوه کرد. اما در عین حال عصبانی بود. در پنج سال گذشته، برنیس را از بر خوانده بود، اول برای شوهر سابقش و بعد برای آینهاش. آرزو میکرد اکنون مقابل دریای تاریک و خروشانِ یک سالن تئاتر باشد، حتی اگر برایش هیچچیزی بیش از این نباشد که بگوید: «شام آماده است، مادام.»
یواشکی به تصویرش در آینه گفت: «من بهخاطر آن ممکن است به هر کاری دست بزنم،» و تصویرش به او لبخند زد.
و در مورد آن پسرعموی اهل نرماندی، ادوارد مالیگراسهٔ جوان، هم همینطور؛ که در آن لحظه داشت سوار قطاری میشد که قرار بود او را به پایتخت بیاورد.
بیسایگان
نویسنده : فرانسواز ساگان
مترجم : علیرضا دوراندیش
ناشر: نشر نون
تعداد صفحات : ۱۳۸ صفحه