کتاب تبهکاری و جرم (مجموعه داستان)، نوشته فردیناند فن شیراخ
در میان فلاسفهٔ مدرن فیلسوف آلمانی آرتور شوپنهاور نخستین کسی بود که به بشر به عنوان موجودی شر، خبیث و مملو از ویژگیهای منفی مینگریست. در کتاب غیرفلسفی او «در باب حکمت زندگی»، ترجمهٔ محمد مبشری (انتشارات نیلوفر)، اندیشههای سیاسیـ اجتماعی او که ملزوم آن آموزههای فلسفی است، آشکار میشود. در این کتاب با فیلسوفی نژادپرست، ضدزن و دشمن سرسخت لایههای زیرین جامعه، و در برابر آن، جانبدار اشرافیت روبرو میشویم. در رسالهٔ «دربارهٔ زنان» (Über die Wieber) که به فارسی ترجمه نشده است عناصر پیشگفته در اندیشههای او ــ بهویژه دربارهٔ زنان ــ پُررنگتر میشود. شوپنهاور از پیشکسوتان فلسفهٔ وجودی است. نیچه فیلسوف جوانترِ سدهٔ نوزدهم در کتاب «تبارشناسی اخلاق»، ترجمهٔ داریوش آشوری، به صراحت میگوید: شوپنهاور آنچه را که خود بود به بشر نسبت میداد.
ضمیر ناخودآگاه فروید هم جهنمی است آکنده از منفیترین خواستها و غرایز بشری. از این دیدگاه گرایشِ دلِ آدمی بهطورکلی ــ مانند آنچه از فلسفهٔ شوپنهاور نتیجه میشود ــ جز بهسوی شر نیست. گوستاو یونگ سوئیسی، شاگرد بلافصل فروید، که تا زمان حیات استادش به دلیل آوازهٔ استاد و به دلیل خلق و خوی فروید، دلیری ایستادن در برابر او را نداشت، پس از مرگ فروید کشف خود درزمینهٔ روانکاوی را منتشر کرد و در برابرِ ناخودآگاهِ فردی فروید ناخودآگاه جمعی را قرار داد. مُهمل بودن آن جهنم توسط اریش فروم هم در کتاب «دل آدمی و گرایشاش به خیر و شر» که به فارسی ترجمه شده است، ثابت شد. فروم براین باور بود که دلِ آدمی سالم در مجموع نه گرایش به خیر دارد نه به شر، بلکه به سویی گرایش مییابد که او را به آنسو میکشند.
فردیناند فُن شیراخ (Ferdinand von Schirach) هماندیش شوپنهاور و فروید نیست اما آنگونه که از مصاحبهها و مقالاتاش برمیآید چندان هم به بشر خوشبین نیست. میگوید هرکس در شرایطی قرار بگیرد که موکلین او قرار داشتند، دست به همان کارهایی میزند که موکلهایاش زدهاند. اینجا پرسشهایی پیش میآید که پاسخشان با آن آساننگری و گفتههای غیرمُنَجَز آسان نمینماید: آیا اگر مادرْ تِرزا، آلبرت شوایتزر یا انسانهایی مانند آنها در همان شرایط موکلهای او قرار میگرفتند دست به سرقت بانک میزدند، آدم میکشتند، مواد مخدر قاچاق میکردند…؟ آیا در کشورهایی که توسط دیکتاتورها اداره میشود و در آنها همهٔ مبارزین در شرایط یکسانی به سر میبرند، شماری تا پای جان نمیایستند و شماری در همان ابتدای گرفتاری خود را نمیبازند؟
اما در پسِ پشتِ اندیشههای نویسنده هر قطعیتی وجود داشته باشد، آثار داستانی او از پراقبالترین داستانهای سدهٔ بیستویکم در بیش از ۴۰ کشور است. ما در تاریخ ادبیات جهان بالزاک را هم داریم که باوجود باورهای بهروز نشدهاش در حوزهٔ سیاست و مذهب، از چنان صداقت رئالیستی برخوردار بود که در رمانهای مجموعهٔ «کمدیـ انسانی» او اندیشههای عقبافتادهاش یا رخصت ظهور نمییافت یا بسیار کمرنگ رخ مینمود.
فردیناند فن شیراخ سال ۱۹۶۴ در مونیخ زاده شد. در میان پیشینیاناش میتوان پدربزرگاش، بالدور فن شیراخ (۱۹۷۴ ـ ۱۹۰۷)، را یافت که رهبر «جوانان رایش» در دوران هیتلر بود و پس از دومین جنگ جهانی در دادگاه نورنبرگ محاکمه و به ۲۰ سال زندان محکوم شد. پیشینیان دیگر او را، اما، افرادی خوشنام تشکیل میدادند؛ ازجمله میدلِتون فن شیراخ که از امضاءکنندگان بیانیهٔ استقلال آمریکا بود.
تحصیلاتاش در رشتهٔ حقوق در بُن، که در آغاز تحصیلات او پایتخت آلمان غربی بود، سپری شد. دوران کارورزیاش را در کلن گذراند. در ۱۹۹۴ برای کار در رشتهٔ حقوق روانهٔ برلین شد و تاکنون ساکن آنجاست. از میان مشاغل قضایی وکالت را برگزید و در گسترهٔ وکالت نیز گزینهاش امور کیفری بود. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۹ که تنها به وکالت میپرداخت یکی از نامدارترین وکلای مدافع آلمان شد و موکلهایی بسیار سرشناس داشت؛ ازجمله نُربِرت یورتسکو که نویسنده بود و چندسالی کارمند BND (ادارهٔ اطلاعات فدرال). یورتسکو اسراری از این سازمان را افشا کرد و مورد پیگرد قرار گرفت. فن شیراخ باورمندانه از او دفاع کرد. یکی دیگر از موکلهای پرآوازهٔ او گونتر شابو وسکی ــ از اعضای عالیرتبهٔ دولت آلمان شرقی سابق ــ بود که در سقوط دیوار برلین نقشی نسبتا مثبت داشت و بااینحال محاکمه شد.
فن شیراخ سال ۲۰۰۹، در ۴۵ سالگی، نخستین کتاب خود، مجموعه داستان «تبهکاری» (Verbrechen) را انتشار داد و با این اثر یکشبه ره صد ساله رفت. محتوای داستانهای «تبهکاری» پروندههای زندگی و محاکمهٔ موکلین خود اوست.
فن شیراخ جایی گفته است، به ادبیات دلبستگی ندارد، شماری از نویسندگان هم او را در جهان ادب غریبه میدانند. حال چه فن شیراخ به ادبیات دلبسته باشد یا نباشد؛ چه نویسندگان او را بیگانه بدانند یا خودی، این اثر ۵۴ هفته در لیست پرفروشترین کتابهای هفتهنامهٔ اشپیگل جا خوش کرده بود. قرارداد ترجمهٔ آن در همان سال انتشار با ۳۰ کشور امضا شد و باز در همان سال، سیدی کتاب با صدای بورکهارت کلاوسِز (خواننده، بازیگر و کارگردان تئاتر) پخش شد.
در آگوست ۲۰۱۰ دومین اثرش «جُرم» (Schuld) که باز حاصل پروندههای دفتر وکالت او در برلین است، در صدر کلیهٔ کتابها در لیست آثار پرفروش اشپیگل قرار گرفت. سیدی این مجموعه داستان با صدای هنرمند پیشگفته انتشار یافت. بورکهارت کلاوسز برای این سیدی جایزهٔ برترین فرد در این حوزه را بهدست آورد. «کنستانتین فیلم» امتیاز ساخت فیلم داستانهای کتاب را خرید.
نویسنده در سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۳ دو رمان منتشر کرد که هر دو هنگام انتشار، دومین کتاب پرتیراژ در لیست اشپیگل بودند.
در ۲۰۱۵ نمایشنامهٔ «ترور» همزمان در دو تئاتر معتبر در برلین و فرانکفورت به نمایش درآمد. این اثر با ترجمهٔ رحمان افشاری و با ویراستاری دکتر فرامرز بهزاد در ۱۳۹۶ از سوی انتشارات مهراندیش منتشر شد. بنابراین فضل تقدم ترجمهٔ آثار فن شیراخ با نامبردگان است. ترجمهٔ پیشِرو برگردانِ تقریبا نیمی از داستانهای دو مجموعهٔ «تبهکاری» و «جُرم» است.
نثر فردیناند فن شیراخ فاصلهٔ بسیار زیادی با اکسپرسیونیسم ادبی در ابتدای سدهٔ بیستم دارد. میتوان گفت درست خلاف آن است؛ بیان شدید احساس و اشتیاق در نثر او نیست، هرچند خواننده در محتوای داستانها شور و اشتیاق را حس میکند. از کاربُرد صفت و قید برای تشدید تأثیر در خواننده پرهیز میکند. در کاربرد علامت شگفتی (!) امساک به خرج میدهد. رویدادها را موجز اما موشکافانه مینویسد. مثلاً ۱۵ سال از زندگی شخصیتی را در یک پاراگراف وصف میکند. جملههایاش هم کوتاه است. اگر کاربرد صنایع ادبی و ساختار جملات بلند، خود، در داستاننویسی هنر بهشمار میآید (مانند آثار تئودور فونتانه، هاینریش مان، توماس مان، گونتر گراس…)، سادهنویسی هم اگر رُخدیسی بر چهرهٔ بیمایگی نباشد، تا همان حد هنر است. کافکا شاید سادهنویسترین هنرمند در زبان آلمانی باشد. فن شیراخ که در داستانهایاش فضاهای کافکایی ــ اما واقعی ــ دارد نثر سادهٔ کافکا را هم به کار میگیرد.
علم حقوق در آلمان و ایران تفاوتهای فراوانی داشته و دارد. در آلمان روندهای قضایی بسیاری هست که ما آن را نمیشناسیم و به تبع آن واژهها، ترکیبها یا مشاغلی وجود دارد که ما با آن بیگانهایم و من برای آنها باید برابر نهادهای فارسی بسازم. از آن جایی که در متنهای حقوقی زبان فارسی واژههای عربی به وفور یافت میشود و زبانِ این کتاب هم حقوقی است، کوشش نکردهام در ساختن واژهها و ترکیبات جدید و بهطورکلی در ترجمهٔ این اثر تا میتوانم فارسینویسی کنم. این تلاش را البته در ترجمههای دیگرم کردهام اما اینجا جایاش نیست. برای مثال در برابر Steuerungsunfähigkeit ترکیب «عدم تسلط بر رفتار» را ساختهام و در برابر Schuldfähigkeit «توان تشخیص عمل مجرمانه» را نهادهام.
ما میگوییم فلانکس «محجور» است، اما در حقوق آلمان ماجرا پیچیدهتر است: افراد غیرِمحجور هم میتوانند تحت شرایطی پاسخگوی رفتار خود نباشند. خواننده هنگام خواندن داستانها بیشتر به مقصود مترجم، پی میبرد.
در این ترجمه نیز کلیهٔ پینوشتها افزودهٔ مترجم است.
ک. ج. مهرماه ۱۳۹۶ خورشیدی
کتاب اول: تبهکاری
اتیوپیایی
مردِ رنگپریده وسط زمین چمن نشسته بود. چهرهای عجیبْ کژمژ داشت، گوشهایاش بَلبَلی و موهایاش قرمز بود. پاهایاش را دراز کرده و دو دستاش را که دستهای اسکناس را در آنها میفشرد روی پا قرار داده بود. مرد به سیبی پلاسیده که کنارش قرار داشت زل زده بود. مورچههایی را نگاه میکرد که تکههایی ریز را به دهان داشتند و به جایی حمل میکردند.
دقایقی پس از ساعت دوازدهِ یک روز جهنمی وسط تابستان در برلین بود، از آن روزهایی که هیچ آدم عاقلی ظهر، اگر مجبور نباشد، از خانه قدم بیرون نمیگذارد. میدانی کمعرض، مَحصور میان ساختمانهایی بلند که به گونهای تصنعی توسط نقشهریزان شهر پدید آمده بود. ساختمانهای شیشهایـ پولادی نورخورشید را بازمیتاباندند و حرارتْ زمین را داغ کرده بود. فوارهٔ زمین چمن ازکارافتاده بود و چمن تا عصر احتمالاً آفتابسوز میشد.
هیچکس توجهی به این مرد نداشت، حتی وقتیکه آژیر بانک روبروی او به صدا درآمد. سه ماشین گَشت هم که از طریق بیسیم از ماجرا باخبر شدند و مدت کوتاهی پس از برخاستن صدای آژیر از راه رسیدند، حتی آنها، بهسرعت از کنار او گذشتند. چند پلیس به داخل بانک دویدند و چند پلیس دیگر میدان را بستند. مرتب پلیس بود که از راه میرسید.
خانمی ملبس به کتودامن با چند پلیس از بانک بیرون آمد. یکدست را سایبان چشم کرد، نگاهاش در زمین چمن پیجوی چیزی بود و بالاخره با انگشت نشانهٔ دست دیگر مرد رنگپریده را نشان داد. به ناگهان خیل اونیفورمهای سبز و آبی در مسیرِ دستِ درازشدهٔ زن به خط شدند. پلیسها فریاد کشیدند، یکیشان اسلحهاش را کشید و نعره زد: دستها بالا.
مرد واکنشی نشان نداد. یک استوارِ شهربانی که تمام روز در کلانتری گزارش مینوشت و حوصلهاش سر رفته بود، بهسوی او دوید، میخواست نخستین فرد باشد. به روی مرد پرید، دست راستاش را پیچاند و به پشتاش رساند. اسکناسها در هوا معلق شدند، دستورات با فریاد صادر میشدند، اما به آنها توجه نمیشد، سپس همگی دور او ایستادند و به جمع کردن اسکناسها پرداختند. مرد دَمر افتاده بود، پلیس با زانو به پشت او فشار میآورد و سرش را به زمین چمن فشار میداد. زمین گرم بود. مرد حالا میتوانست از میان چکمهها بار دیگر سیب را ببیند. مورچهها بیاعتنا به این حوادث سرگرم کارشان بودند. مرد بوی چمن، خاک و سیب پلاسیده را فرو میداد. او چشمهایاش را بست و دوباره در اتیوپی بود.
زندگیاش مانند قصهای تلخ آغاز شد: او را سر راه گذاشتند. یک وانِ سبزِ برّاقِ پلاستیکی روی پلههای کلیسای ناحیهٔ کوچکی در نزدیکی شهر گیسِن قرار گرفت. نوزاد در پتویی از پشمِ آبرفته پیچیده شده بود و بدناش گرمای طبیعیاش را ازدستداده بود. کسی که او را سر راه گذاشته بود، چیزی از خود بهجا نگذاشته بود. نه نامهای، نه عکسی، نه یادگاریای. وان را از هر فروشگاهی میشد خرید، پتو متعلق به ارتش آلمان بود.
کشیش فورا پلیس را خبر کرد، اما از مادر خبری نشد. نوزاد را به پرورشگاه فرستادند و سه ماه بعد مسئولین او را به زن و شوهری دادند که کودک را به فرزندی قبول کرده بودند.
خانوادهٔ میشالکا که خود فرزند نداشتند او را پذیرفتند و با نام فرانک اِکساوِر غسل تعمیدش دادند. آدمهایی کمحرف و سختگیر بودند، کشاورزانی که در روستای زیبا و آرامی در اوبِر فرانکن (۱) رازک میکاشتند، تجربهٔ بچهداری نداشتند. پدرخواندهاش همیشه میگفت: «زندگی لیسیدن شکر نیست» و زبانِ مایل به آبیاش را از دهان بیرون میآورد و لبهایاش را میلیسید. رفتارش با انسان، چهارپا و ساقههای رازک با احترام و سختگیری یکسانی توأم بود. هرگاه همسرش با بچه رفتاری بیشازحد ملایم داشت سرِ او غر میزد. میگفت: «تو این بچه را تباه میکنی.» و به چوپانهایی فکر میکرد که هیچگاه سگهایشان را ناز نمیکنند.
در کودکستان سربهسرش میگذاشتند، در ۶ سالگی به مدرسه رفت. در هیچ کاری موفق نبود. بیریخت بود و بیش از حد قدبلند، از همه بدتر اینکه وحشی هم بود. مدرسه به او سخت میگذشت، دیکتهاش افتضاح بود، تقریبا در هر درسی بدترین نمرهها را میگرفت. دخترها از او میترسیدند یا از قیافهٔ او حالشان به هم میخورد. او اعتمادبهنفس نداشت و به همین دلیل پرخاشگری میکرد. موهای قرمزش او را وصلهٔ ناجور کرده بود. خیلیها او را ابله میپنداشتند، تنها خانم معلم آلمانی مدرسه میگفت، او استعدادهای دیگری دارد. خانم معلم گاهی تعمیرات کوچک خانهاش را به او میسپرد و نخستین چاقوی جیبی را هم به او هدیه داد. میشالکا به مناسبت کریسمس یک آسیاب بادی چوبی برای او ساخت. پرههای آسیاب با فوت کردن دور خود میچرخید. خانم معلم با مردی نورنبرگی ازدواج کرد و در ایام تعطیلات تابستانی از روستا رفت. در این مورد چیزی به او نگفته بود و یک روز که باز به سراغ خانم معلم رفته بود، جلوی خانهٔ او آسیاب بادیاش را در کانتینری یافت که نخالههای ساختمانی را در آن میریزند.
میشالکا دو سال رفوزه شد. پس از پایان تحصیلات اجباری ۹ ساله مدرسه را ترک کرد و در نزدیکترین شهر یک دورهٔ نجاری را آغاز کرد. حالا دیگر کسی سربهسرش نمیگذاشت، قدش ۱ متر و ۹۷ سانتیمتر بود. امتحان کارآموزی را تنها به این دلیل با موفقیت به پایان رساند که در بخش عملی آموزش، حیرتانگیز خوب بود. سربازیاش را در یک واحد مخابرات در نزدیکی نورنبرگ گذراند. با مافوقهایاش درگیر شد و یک روز را در زندان گذراند.
پس از ترخیص با اتواستاپ روانهٔ هامبورگ شد. فیلمی دیده بود که داستاناش در هامبورگ اتفاق افتاده بود، در آن فیلم زنان زیبا، خیابانهای عریض، یک بندر و زندگی شبانهٔ عالی به نمایش گذاشته شده بود. آنجا باید همهچیز بهتر میشد. جایی خوانده بود: «آزادی ساکن هامبورگ است.»
صاحب یک کارخانهٔ تولید لوازم چوبی در فولز بوتِل او را استخدام کرد و اتاقی بالای سوله به او داد. اتاق تمیز بود، میشالکا در کارش مهارت داشت، از او راضی بودند. با اینکه مفاهیم نوشته شده را نمیفهمید، از روی شکلها و تصاویر فنی به همه چیز پی میبرد، حتی شکلها را تصحیح میکرد و میتوانست آنها را به مرحلهٔ اجرا درآورد. روزی که از یکی از قفسهها پولی دزدیده شد، او را اخراج کردند. او آخرین فردی بود که به استخدام کارخانه درآمده بود و پیش از آن هیچگاه در شرکت دزدی نشده بود. دو هفته پس از آن پلیس صندوقچهٔ پول را در آپارتمان فردی معتاد پیدا کرد ــ میشالکا پول را ندزدیده بود. ــ
در رِپِربان به همقطاری در ارتش آلمان برخورد که برای او کاری در خانهای نهچندان خوشنام یافت. میشالکا پادوی آن خانه شد. او با حاشیهٔ جامعه آشنا شد، نزولخوارها، معتادها، پااندازها، روسپیها، زورگیرها. او تا میتوانست خود را از این مفاسد دور نگاه میداشت. دو سال در اتاقی تاریک در زیرزمین زندگی میکرد. بعد شروع به خوردن مشروب کرد. او نمیتوانست نکبتی را که احاطهاش کرده بود تحمل کند. زنان اینجا ــ برعکس دختران مدرسه ــ به او علاقه داشتند و دربارهٔ سرنوشتشان با او صحبت میکردند. او با آنچه در حاشیهٔ جامعه میدید نمیتوانست کنار بیاید. از آدمهایی متقلب پول قرض گرفت، چون نتوانست قرضهایاش را به موقع بپردازد، نزول پول افزایش پیدا کرد. لتوپارش کردند و جلوی یک خانه انداختندش. پلیس او را یافت و با خود برد. میشالکا میدانست که بهاینترتیب تباه خواهد شد.
پس تصمیم گرفت بختاش را در خارج آزمایش کند، در کدام کشور؟ برای او به طور کامل بیتفاوت بود. در این باره زیاد فکر نکرد و یک لنگه جوراب نایلونی از یکی از زنهای آنجا گرفت. وارد بانک شد، جوراب را آنگونه که در فیلمی دیده بود به سر کشید، با یک تپانچهٔ پلاستیکی صندوقدار را تهدید کرد و ۱۲۰۰۰ مارک به غنیمت برد. پلیس خیابانها را بست و از هر عابر پیادهای بازخواست کرد، اما میشالکا، تقریبا در حالت خلسه، سوار اتوبوس خط فرودگاه شد. آنجا یک بلیط اکونومی به مقصد آدیسابابا خرید، چون فکر میکرد این شهر در آسیاست، بههرحال بسیار دور از اینجا. هیچکس مانع او نشد. چهار ساعت بعد از دستبرد در هواپیما نشسته بود، تنها بارش یک کیسهٔ پلاستیکی بود. هواپیما که از زمین بلند شد میشالکا وحشت کرد.
پس از ده ساعت پرواز، نخستین پرواز عمرش، در پایتخت اتیوپی فرود آمد. در فرودگاه یک ویزای ۶ ماهه خرید.
۵ میلیون سکنه، ۶۰۰۰۰ کودک خیابانی، فحشا، بزهکاریهای کوچک، فقر، گدایان بیشمار، معلولین کنار خیابانها که برای جلب ترحم، بخش معیوب بدن خود را به رهگذران نشان میدادند. سه هفته بعد چیزی برای او مسلم شد: سیاهروزی در هامبورگ و آدیسابابا دست کمی از یکدیگر نداشتند. چند آلمانی را دید، در مهاجرنشینی متشکل از افراد ناموفق و شکستخورده. وضعیت بهداشتی مهاجرنشین فاجعهبار بود، میشالکا حصبه گرفت، تب کرد، بدناش کهیر زد، اسهال گرفت، دست آخر یکی از آشنایاناش پزشکی یافت که به او آنتیبیوتیک تجویز کرد. یک بار دیگر به آخر خط رسیده بود.
تبهکاری و جرم: مجموعه داستان
نویسنده : فردیناند فن شیراخ
مترجم : کامران جمالی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۱۹۲ صفحه