کتاب تو نخ بابام: بابام میگه: […]، نوشته جاستین هالپرن
پیشگفتار
ـ فقط بیزحمت اون آشغالو از اون وسط جمعش کن. اتاقت مثل پاتوق اراذل و اوباش شده. گفتی نامزدت هم که ولت کرده. حیف شد.
بیستوهشت سالم بود و توی لوسآنجلس کار میکردم. سه سالی میشد که من و نامزدم با هم آشنا شده بودیم. اون تو شهر ساندیگو زندگی میکرد. بیشتر جمعهها، سه ساعت و نیم تو ترافیک بودم، چون رنجرفورد ۱۹۹۹ من، ۱۲۶ مایل نرسیده به ساندیگو به فسفس میافتاد. ماشینم هر یه باری که راه میافتاد یهو عشقش میکشید خاموش کنه. دو دقیقه بعدش هم رادیوش قاطی میکرد، برای خاطر همینم فقط میشد یه موجشو بگیری که اونم انگاری دربست در خدمت آهنگهای فلوریدا (۱) بود. با یه همچین حال و روزی، آدم ناچاره از تو بزرگراه بره دیگه. واسه خاطر چی؟ فقط برا اینکه موتور ماشینت داغونه و فرمون ماشینت قفل کرده و یه نفر هم داره همینجور مدام توی گوشِت هوار میزنه:
«بله دوستان و حالا این شما و این هم فلوریدا و ترانهٔ جدیدش با عنوان چرخ بزن! شنیدن این ترانه را از دست ندهید.»
خلاصه کنم. رفتن اون مسیر طولانی مصیبت بود. برا همینم وقتی تو ماه مه ۲۰۰۹ از طرف سایت ماکسیم دات کام یه پیشنهاد شغلی بهم کردن، معطل نکردم. اینطوری میتونستم به ساندیگو اسبابکشی کنم و پیش نامزدم زندگی کنم. فقط اشکال کار اینجا بود که اون بهاندازهٔ من مشتاق نبود. وقتی دارم میگم «بهاندازهٔ من مشتاق نبود» دلیل دارم. دلیلش هم اینه که به محضیکه رفتم دم در خونهش و شخصاً خبر خوشو بهش دادم، رابطهمون شکرآب شد. همینکه داشتم با ماشین از خونهش دور میشدم، یهو دوزاریم افتاد که ای دل غافل، هم تک و تنها شدم و هم دیگه جایی واسهٔ موندن ندارم. آخه از قبل به صاحبخونه گفته بودم که اجاره رو فقط واسه یه ماه تمدید کنه. تو همین گیرودار یه دفعه موتور ماشین از کار افتاد. تو ماشین نشسته بودم و زور میزدم دوباره راش بندازم که یهو به فکرم رسید تو ساندیگو دو نفر رو میشناسم که شاید واسهم اتاق داشته باشن. اونا کسی نبودن جز مامان و بابا. دلم داشت غش و ضعف میرفت. سوییچ ماشینو عقب جلو کردم و استارت زدم. یه مرتبه یه چیز دیگه اومد تو سرم. منقل خونوادگی! جاش همیشه تو بالکن خونهس و جلوی بالکن هم بهترین جا واسهٔ ولو شدن ماشینمه. خیلی شانس آوردم، چون هنوز یه دقیقه نشده ماشین راه افتاد و منم گازشو گرفتم طرف خونهٔ بابام اینا. خونهٔ ما توی پوینت لیما هستش، حومهٔ شهر ساندیگو. یه خونهٔ سهخوابهٔ معمولی. علت اینکه اینقدر زود از کوره درمیرم اینه که وقتی کارِت به باباهه میافته، انگاری کارت به دادگاه عالی قضایی افتاده باشه. میپرسین چرا؟ چون باید جلوش: اوّلندش رک و پوسکنده حرف بزنی. دومندش مطلبو بگی. سومندش صحبتای قدیم جای گفتنشون الان نیست و نباید دوباره بکشونیشون وسط. خلاصه رفتم تو اتاق نشیمن و در حضور مامان و بابا شروع کردم به مطرح کردن درخواستم. بابا رو ارجاع دادم به موضوع پروندهٔ دانیل هالپرن که داداشم باشه. بهش یادآوری کردم که وقتی دنی بیستونه سالش بود و از محل کارش انتقالی گرفته بود با بابا اینا تو همین خونه زندگی میکرد. هنوز وسط توضیحاتم بودم که بابام پرید تو حرفم: «خیلی خوب. خدای بزرگ! نمیخواد تموم اون مصیبتو دوباره یادم بندازی. باشه بمون. فقط بیزحمت اون آشغالو از اون وسط جمعش کن، اتاقت مثل پاتوق اراذل و اوباش شده. راستی نامزدت هم که ولت کرده. حیف شد.» آخرین باری که خونهٔ خودمون بودم ده سال پیش بود. همون موقعها که سال دوم دانشگاه بودم. اون وقتا هم بابا، هم مامان جفتشون شاغل بودن. مامانم که تو یه مؤسسهٔ غیرانتفاعی وکیل بود. بابا هم تو دانشگاه، بخش پزشکی هستهای کار میکرد. برا همینم خیلی نمیدیدمشون. از اون زمان ده سال میگذشت. مامانم همچنان تمام وقت کار میکرد. اما بابام که هفتادوسه سالش بود، بازنشسته شده بود و بیشتر روزشو دوروبر خونه میپلکید. فردای همون شبی که برگشتم خونهمون دوروبر ساعت هشت و سی دقیقهٔ صبح بود که خودمو از رختخواب کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق نشیمن که آفیسمو (شما بخونین: لپتاپمو) راه بندازم و نوشتن مقالهٔ روزنامه رو شروع کنم. بابا داشت تو اتاق نشیمن تلویزیون نگاه میکرد. خودشو زد به اون راه که یعنی انگار منو ندیده. غرولند کرد و گفت: «چرا این ولف بیتزر حرومزاده همهش داره خبرای مزخرف میخونه؟» بابام معمولاً هر بار راجع به یه مسئلهای آتیشی میشُد، از آشپزخونه یا از توی حیاط یا از هرجای دیگهای که بود میاومد تو اتاق نشیمن و با صدای بلند یه چیزی توی این مایهها میگفت: «به اون همبرگری که درست کردم سس زدی؟»
ـ آره. چهطور مگه؟
ـ چهطور مگه؟ یعنی چی چهطور مگه؟ اون همبرگرِ خوشمزهس. عین اون غذای کوفتیای که تو درست کرده بودی نیس. واسهٔ درست کردنش کلی زحمت کشیدم. ولی یادم باشه دفعهٔ دیگه بهجاش برات پهن درست کنم.
میگم خودمونیم، چهقدر خوب شد که برگشتم خونهمون! از وقتی یادمه بابا یه آدم جوشی صاف و ساده بوده. بچه که بودم بیشتر اوقات ازش میترسیدم، برای همینم هیچوقت باور نمیکردم که در واقع اگه فقط یک طبل توخالی تو این دنیا باشه اون بابای منه. حالا که بزرگ شدهم، دایماً با آدما، رفقا، همکارا و قوم و خویشایی سروکار دارم که هیچوقت نظر واقعیشونو راجع به مسائل نمیگن. توی اون دو ماه اولی که برگشته بودم خونهمون هر چهقدر بیشتر پای حرفاش میشِستم؛ به سادگی و صداقت کودکانهش بیشتر پی میبردم. این دوتا ویژگی شخصیتیش توی اظهار نظراتش خیلی به چشم میخورد. یه روز با بابام و آنگوس، سگ خونهمون، داشتیم قدم میزدیم. آنگوس پوزهشو کرده بود وسط بتههایی که بیرون خونهٔ همسایه دراومده بودن و داشت بو میکشیدشون. بابام برگشت طرفم و گفت: «نیگاش کن!»
ـ چی؟ خوب. که چی؟!
ـ همین الانه که شکمشو خالی کنه. خوب نیگاش کن. نگفتم؟
درست همون موقع آنگوس هر چی تو شکمش بود یه راست تو حیاط خونهٔ همسایه خالی کرد. بابا هم با غرور اونجا وایستاده بود و منتظر بود ببینه پیشبینیش تا چه حد درست از آب دراومده. اونجا بود که فهمیدم بابام چه آدم باهوشیه و حس ششمش چهقدر قویه. اون شب من اون چند جملهٔ بابامو یه جایی یادداشت کردم و از اون زمان به بعد هر روز هر جملهٔ بامزهای رو که بابا به زبون میآورد، یادداشت میکردم و اینجوری یادداشتهای من بهروز میشدن. تا اینکه یه روز یکی از دوستام پیشنهاد کرد یه صفحه تو اینترنت درست کنیم و هر چیزی که از دهن بابا میاد بیرون، اون تو بذاریم. اولین جملهای که توی صفحهمون گذاشتیم این بود: «بابام میگه: ‘‘ اَکّه هی!’’» هفتهٔ اول توی صفحهمون فقط یه چندتا ابراز علاقه از طرف دو سه نفر از دوستام داشتم که بابامو میشناختن و نظرشون این بود که بابام آدم جالبیه. تا اینکه یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم هزار نفر دارن از صفحهٔ ما بازدید میکنن. روز بعد این تعداد یهو به ده هزار نفر رسید، بعد شد پنجاه هزار نفر و بعداً صد، دویست، سیصد هزار نفر و دست آخر سروکلهٔ عکسهای بابام و جملههایی که میگفت کمکم همهجا پیدا شد. محافل ادبی مدام زنگ میزدن و میخواستن ما رو به مخاطباشون بشناسونن. تهیهکنندههای برنامههای تلویزیونی دایماً مَنو به اجراهای تلویزیونیشون دعوت میکردن و گزارشگرها و خبرنگارها مدام با من مصاحبه میکردن. اولش فکر کردم، این اصلاً خوب نیست. چون شاید اینهمه شور و هیجان مردم و رسانهها و کنجکاویشون تو این مورد ناشی از جوگیر شدنشون باشه. برای اینکه براتون بگم بابام تا چه حد از شرکت تو مکانهای عمومی متنفره باید یه قضیهای رو تعریف کنم. بابای من یه آدم تحصیلکردهس و معلومات عمومیش هم بد نیست. یه شب داشتم مسابقهٔ جئپاردی (۲) رو از تلویزیون نگاه میکردم. تو همین اثنا بابام سلانه سلانه اومد توی اتاق. اون به هر سؤالی که الکس تربک (۳) از شرکتکنندهها میپرسید، درست جواب میداد. بهش گفتم: «بابا به نظر من تو باید هرجور شده تو این مسابقه شرکت کنی.»
ـ توی پدرسوخته با من شوخیت گرفته؟ به اون آدما نگاه کن. برای خود حرومزادهشون نه ارزش و احترامی قایلن نه شأن و شخصیتی. شرکت تو یه همچین مسابقههای مسخرهای حالمو بد میکنه.
فهمیدم که بالأخره باید بهش بگم که حرفاشو توی اینترنت پخش کردم و حالا دیگه همهٔ روزنامهها و برنامهسازهای تلویزیونی مشتاقن که از نزدیک باهاش آشنا بشن. اما قبل از اینکه اینو بهش بگم با خودم گفتم بهتره به دان، داداش بزرگهم، زنگ بزنم. امیدوار بودم که اون با شنیدن این خبر به من بگه کاری که کردم درست بوده و بابا هم حتماً از این کار خوشش خواهد اومد. اما دان وسط قهقهههاش بهم گفت: «گفتی چیکار کردی؟! خاک بر اون سرت. پوستت کندهاس! راستش نمیدونم بابا چه بلایی سَرِت بِیاره. اما بهتره خودتو آماده کنی که جلدی از خونهش بزنی به چاک. من اگه جای تو بودم مثل یه آوارهٔ با شخصیت زودتر بند و بساطمو جمع میکردم.» تصمیم گرفتم دور ساختمونمون یه چرخ کوچیکی بزنم و قبل از اینکه با بابام روبهرو بشم فکرامو روی هم جمع کنم. اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم یه ساعته دارم دور ساختمون میچرخم. این بود که راهَمو کشیدم و یه راست رفتم خونهمون. بابا رو از دور دیدم که تو بالکن جلوی خونه نشسته و داره به اطرافش نگاه میکنه. جوری داشت نگاه میکرد که به نظرم رسید حالش خوبه. پیش خودم گفتم: «یا همین الان کار رو تموم میکنی، یا دیگه هیچوقت نمیتونی همچین موقعیتی رو گیر بیاری.» همینطور که دودل بودم و از صندلی کناریش با احتیاط بهش نزدیک میشدم، گفتم: «راستی بابا! میخوام تو رو با یه چیز جالبی آشنا کنم.» جواب داد: «چیز جالب. هان؟ این چیه که اینقدر جالبه؟» من گفتم: «خوب. یه چیزی که بهش میگن توئیتر.»
ـ میدونم این توئیتر لعنتی چیه. جوری حرف میزنی انگار نمیدونم این مزخرف چیه. میدونم چیه. برای اینکه به توئیتر وصل شی باید اینترنت داشته باشی.
وقتی داشت جملهٔ «باید اینترنت داشته باشی» رو ادا میکرد، با دستش علامت جهانی اینترنت اکسپلورِر رو بهم نشون داد. من از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. از صفحهٔ توئیتر و اون همه پیام تبریک و تشکری که بازدیدکنندهها برامون فرستاده بودن تا مقالهٔ جدیدی که در این باره نوشته شده بود و ناشرین کتابها و تهیهکنندههای برنامههای تلویزیونی. خلاصه همه و همه. آروم نشسته بود و داشت به حرفام گوش میداد. بعدش یه مرتبه زد زیر خنده و از جاش بلند شد و همینطورکه داشت با دستش چروک شلوارش رو صاف میکرد از من پرسید: «موبایل منو ندیدی؟ لطف کن شمارهٔ منو بگیر. نمیتونم پیداش کنم.» پرسیدم: «خوب پس یعنی میخوای بگی با همهٔ این چیزهایی که برات تعریف کردم موافقی؟ با اینکه از حرفات یه کتاب دربیارم؟!» بابام جواب داد: «چه کمک کوفتیای از دستم برمیاد؟ عِین خیالم نیس که این جماعت پشت سرم چی میگن. هرچی میخوای چاپ کن. فقط دوتا شرط دارم: اولاً من با هیچکس مصاحبه نمیکنم. ثانیاً پولهایی رو که از این راه درمیاری، نگهدار. من سهم لعنتی خودمو میگیرم. به مال تو احتیاجی ندارم. حالا وردار به این موبایل بیصاحاب موندهٔ من زنگ بزن.»
زود قضاوت نکن!
ـ چی شد که خیال کردی بابابزرگ میخواد تو اتاق تو بخوابه؟
تابستون سال ۱۹۸۷ بود. اون موقع من شش سالم بود. پسرعموم داشت ازدواج میکرد. اونا تو یه مزرعه زندگی میکردن. ما تو شهر بودیم. بابام به این نتیجه رسید که هیچ راهی نداره مگر اینکه برای خرج سفر هوایی خودش، مامانم، من و دوتا داداشام یه هزار دلاری کنار بذاره. به مامان گفت: «من برای چی باید دویست دلار پیاده شم تا یه بچه فسقلی شش ساله بتونه بره عروسی؟ خیال میکنی واسه جاستین مهمه؟ تا همین دو سال پیش شلوارشو خیس میکرد. ولی چارهای نداریم. اگه همه دارن میرن ما هم مجبوریم بریم.»
و رفتیم…
من داشتم میونِ دوتا برادرهای دیلاقم له میشدم. دان، اون موقع شونزده سالش بود و ایوان چهارده سالش. ما، رو صندلی عقب تاندربرد مدل ۸۲ بابا نشسته بودیم. مامان جلو سوار شد و بابا پشت فرمون نشست و اینجوری بود که سفر هزاروهشتصد مایلی ما شروع شد. چهار مایلی رفته بودیم که من و داداشام شروع کردیم تو سروکلهٔ هم زدن. آخه داداشام هی میزدن تو سرم و بهم متلک میگفتن. مثلاً: «تو چرا عین قورباغه نشستی؟! حاضرم شرط ببندم وزغ بهتر از تو بلده تو ماشین بشینه.» بابا که از دست جیغ و دادهای ما کفری شده بود، یه مرتبه در کمال تعجب پیچید کنار جاده. سرشو گرفت طرف سهتامون و گفت: «گوشهاتونو خوب وا کنین. اصلاً حوصلهٔ شنیدن چرندیات شما رو ندارم. شیرفهم شد؟ حالا همهتون مثل بچهٔ آدم بتمرگید سر جاهاتون.» ولی ما نتمرگیدیم. چون هیچ جور نمیشد. یعنی راستشو بخواین با اون موقعیتی که عقب ماشین داشتیم هیچ جور نمیشد بتمرگیم. فکرشو بکنین ما پنج نفر بودیم. از اون پنج نفر سهتا پسر زیر هفده سال هر کدوم به فاصلهٔ یک سانت از اون یکی نشسته بود عقب ماشین. اونم شونزده ساعت توی یه جادهٔ دراز که به نظر نمیرسید به این زودیها تموم شه. سفر ما یه سفر دستهجمعی همیشگی نبود. انگار داشتیم خلاف جهت آب شنا میکردیم. روز و شب تو راه بودیم. خیس عرق شده بودیم. بابا درست ساعتی یه بار از کوره درمیرفت و همهش و همهش به خودش فحش میداد: «داریم میرسیم به اون خراب شده، دیگه چیزی نمونده.» یه روز و نیم گذشت و بعد از بیست و چهار ساعت رانندگی بالأخره رسیدیم. اونجا تو سالن هتل، ایل و تبارمونو پیدا کردیم. شصت نفر از خانوادهٔ هالپرنها اونجا میموندن. یکی از اونا هم بابابزرگم (بابای بابام) بود که اون موقع نود سالی داشت. بابابزرگم از اینکه بقیهٔ فامیل خیلی بهش توجه کنن و احترام بذارن متنفر بود. این اخلاقش اونو درست شبیه به پسربچههای تخس و گوشهگیر میکرد. اون تا سن هفتادوپنج سالگی یه مزرعهٔ تنباکو رو توی کنتاکی اداره کرده بود و حالا فقط به این خاطر که پیرتر از قبل شده بود، چارهای نداشت جز اینکه بذاره دیگران بهش کمک کنن. هرچند معتقد بود نیازی به کمک گرفتن از کسی نداره. خونوادهٔ من اتاقهای یه طبقه از هتلو رزرو کرده بودن. هر کدوم از اتاقها مال دو نفر از ما بود. اما هنوز هیچکدوم توی اتاقها مستقر نشده بودیم. داداشام فوری تصمیم گرفتن جفتشون یه اتاقو شریک شن و یه اتاق هم که مال مامان و بابا بود. حالا فقط من میموندم و یه اتاق دوتخته. همهٔ بزرگهای فامیل فکر میکردن اگه من با بابابزرگ تو یه اتاق بخوابم خیلی خوب میشه. بابابزرگ قبلاً با ما زندگی میکرد و من یادم بود که همیشه یه بطری نوشابه توی اتاقش داشت و گاه و بیگاه میرفت سروقتش و دزدکی یه قلپ ازش سر میکشید. یه بار داشتیم بازی دزد و پلیس میکردیم. دان، بابابزرگو گرفت و بابابزرگ فریاد کشید: «تو منو گرفتی!» و بعد قهقهههای بلندی سرداد. اینم یادم بود که واسهٔ اینکه بتونه از رختخوابش بیاد بیرون یه نفر باید کمکش میکرد. اما وقتی کسی میخواست بنشونتش توی جاش حسابی کفری میشد. من هیچ راهی نداشتم جز اینکه راضی بشم اون اتاقو با بابابزرگ شراکتی بردارم. این بود که خیالاتمو واسهٔ خودم نگه داشتم، چون میدونستم بابا اینا اصلاً خوششون نمیاد من اونقدر بدجنس باشم. مثل هر پسربچهٔ شش سالهای که نمیخواد کاری رو که دوست نداره انجام بده، خودمو زدم به مریضی تا توجه همه رو به خودم جلب کنم. همین که عمهم شنید حالم بده، تندی از راهروی هتل دوید تو اتاق بابا اینا و درست مثل قهرمانِ اون تیکه از سریال ای. آر (۴) شیرجه رفت توی اتاقشون. بابا داد زد: «خیلی خوب. همگی خونسردیتونو حفظ کنین. خدا لعنتش کنه. حالا بیاین برین بیرون که بتونم پسره رو معاینه کنم.» عمهم همه رو از اتاق بیرون کرد و ما دو نفر رو تنها گذاشت. بابام توی چشمام نگاه کرد و بعد دستشو گذاشت روی پیشونیم: «که میگی مریضی. آره؟! خوب به نظر میاد یه مرض کوفتیای گرفته باشی… تو هیچیت نیست. موضوع چیه؟ ما اندازهٔ یه قارّه راه اومدیم. من حسابی خستهم. بگو چه مرگته؟» من جواب دادم: «همه میخوان که من با بابابزرگ توی یه اتاق بخوابم. ولی من نمیخوام.»
ـ خوب. چی شد که فکر کردی بابابزرگ میخواد با تو توی یه اتاق بخوابه؟
من که دیگه فکر اینجاشو نکرده بودم، گفتم: «نمیدونم.»
ـ خوب. پس بیا بریم از خودش بپرسیم.
ما رفتیم پایین تو اتاقی که مستعمرهٔ بابابزرگ بود. بابابزرگ داشت آماده میشد که بخوابه.
ـ ببین بابا. جاستین نمیخواد اتاقشو با تو شریک شه.
من خودمو پشت پای بابام قایم میکردم، ولی بابام منو به طرف بابابزرگم هول میداد و میخواست که منو با بابابزرگ روبهرو کنه. بابابزرگ یه لحظه توی چشمای من زل زد و گفت: «خوب، من نمیخوام اتاق اونو شریک شم. من اتاق خودمو میخوام.»
بابام برگشت طرفم و درست مثل کارآگاهی که سرنخ یه پروندهٔ جنایی رو پیدا کرده باشه به من نگاه کرد و گفت: «دیدی حالا؟ تو یه زیرآبزن پدرسوخته هستی.»
تو نخ بابام: بابام میگه: […]
نویسنده : جاستین هالپرن
مترجم : سیمین آزمون
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۲۶ صفحه